مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۲۵ -


ظهر روز عاشوراء و آنچه در آن وقت واقع شد

چو خورشيد تابنده بر چرخ چار خروس فلك ز آشيان پر كشيد برآمد به هنجار بانگ خروس   گذر كرد بر خط نصف النهار بزد طبل و الله اكبر كشيد به چرخ از زمين ناله ناى و كوس

در چنين وقت و ساعتى كه آفتاب روى نصف النهار قرار گرفت و زمان نماز ظهر فرا رسيد ابو ثمامه صائدى يا ابو تمامه صيداوى كه نام شريفش عمرو بن عبدالله بود خدمت امام تشنه كام آمد در حالى كه گرسنه و تشنه و خسته و زخمدار بود، به روايت ابو مخنف عرضه داشت:
يا مولاى اننا مقتولون لا محالة اى مولاى من در اينك ما كشته خواهيم شد شك و ترديدى نيست.
و به روايت مرحوم مجلسى در بحار عرض كرد:
لا والله نقتل حتى اقتل دونك چون چنين است به ذات خدا خود را بكشتن نخواهيم داد تا آنكه از اين گروه جمعى را بكشيم بعد شربت شهادت را بچشيم.
احب ان القى الله ربى و قد صليت هذه الصلوة قربانت گردم دوست دارم چون خدا را ملاقات كرده باشم نماز ظهر را كه وقتش رسيده انجام داده باشم.
و نيز ابو مخنف روايت كرده كه عرضه داشت: يابن رسول الله قد حضرت الصلوة فصل بنا.
وقت نماز رسيده مايليم كه نماز را با شما بخوانيم‏
مرحوم مجلسى در بحار فرموده:
فرفع الحسين (عليه السلام) رأسه الى السماء و قال: ذكرت الصلوة جعلك الله من المصلين پس امام (عليه السلام) سر به آسمان بلند كردند آفتاب را در زوال ديدند فرمودند: ياد نماز كردى خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.
بارى در چنين وقتى امام (عليه السلام) فرمودند: اى ياران از اين گروه زمانى مهلت بخواهيد كه دست از جان ما بردارند تا ما نماز بجاى آوريم.
به روايت ابو مخنف سپس امام (عليه السلام) به ابو تمامه صيداوى فرمودند: اذن يرحمك الله
خدا تو را رحمت كند اذان بگو.
برخى فرموده‏اند: در بعضى از نسخ مقتل ابو مخنف است كه خود حضرت به نفس نفيس اذن فرمود.
سپس ابو مخنف مى‏گويد: امام (عليه السلام) فرياد زدند: يا عمر بن سعد أنسيت شرائع الاسلام الا تقف عنا الحرب حتى نصلى و نعود الى الحرب آيا يكباره شريعت را به كنار گذاشتى و مسلمانى را فراموش كرده‏اى؟ چرا دست از ما بر نمى‏دارى كه ما فريضه حق را بجا آوريم بعد رو به جنگ آريم؟
عمر بن سعد ناپاك جواب نداد، امام (عليه السلام) زبان به حوقله گشوده و فرمودند: شيطان بر اين قوم چيره شده است.

شهادت سردار دست چپ حبيب بن مظاهر اسدى (20)

پس از فرمايشات امام (عليه السلام) و سكوت پسر سعد حرامزاده از ميان جمع حصين بن نمير ناپاك فرياد كرد:
يا حسين صل، فان صلوتك لا تقبل يعنى نماز كن ولى نماز تو مقبول درگاه اله نيست.
اصحاب امام (عليه السلام) از شنيدن اين كلام قرار و آرامش خود را از دست دادند مخصوصا جناب حبيب بن مظاهر اسدى كه در جنب امام (عليه السلام) ايستاده بود و وقتى اين كلام شوم را از آن شوم بخت استماع فرمود فرياد زد: و يلك لا تقبل صلوة الحسين (عليه السلام) و تقبل صلوتك يابن الحماره واى بر تو نماز حضرت امام حسين (عليه السلام) قبول نمى‏شود ولى نماز تو كره‏خر قبول مى‏شود!!!

شعر

نماز پسر دختر مصطفى نماز تو اى كره ماده خر   نگردد به پاكى قبول خدا قبول خدا گشت اى سگ پدر

حصين بن نمير از كلام حبيب در غضب شد زيرا كه نام مادر ناپاكش را در ميان لشگر به اسم (ماده خر) برد آن نا اصل همچون خوك خشم آلود رو بسوى حبيب آورد گفت بگير از دست من و اين شعر را خواند:

دونك ضرب السيف يا حبيب فى كفه مهند قضيب برون آى تا رأى جنگ آوريم   و افاك ليث بطل نجيب كانه من لمعة حليب شتابى بجاى درنگ آوريم

حبيب با امام (عليه السلام) وداع كرد و عرض نمود:
اى مولاى من اميد دارم كه نمازم را در بهشت اداء كنم و در آنجا سلام شما را به جد و پدر و برادر شما برسانم.
مرحوم مجلسى در بحار شهادت حبيب را بعد از اداء نماز ظهر ذكر فرموده ولى ابو مخنف و ابن شهر آشوب و ديگران نوشته‏اند كه حبيب نماز ظهر را با امام (عليه السلام) نخواند زيرا باو مجال و فرصت خواندن نماز را ندادند.
بارى جناب حبيب حمله كرد به حصين بن نمير و شمشيرش را حواله فرق او نمود آن نا اصل از ترس جان عنان اسب خود را كشيد، سر در عقب برد در آن حال شمشير فرود آمد بر خيشوم اسب آن ناپاك، دماغ حيوان بريده شد اسب پهلو تهى كرد و راكب نانجيب خود را از پشت زين بر زمين انداخت حبيب دلاور بر سرش تاخت و خواست سر نحسش را جدا كند كه طائفه حصين تاختند آن مردود كافر را از چنگ حبيب ربودند، حبيب برخاست و اين رجز را خواند:

انا حبيب و ابى مظهر انتم اعد عدة و اكثر و نحن اولى حجة و اظهر من اينك حبيبم، مظاهر پدر شما گر چه انبوه و ما اندكيم به دريا و نيزار و صحرا و سنگ بگفت اين و بر زد به شمشير دست   و فارس الهيجاء ليث قسور و نحن اوفى منكم و اصبر حقا و اتقى منكم و اعذر سوار عرب مرد فرخاشخر فزون ما به صبر از شما بى شكيم نهنگيم و ببريم و شير و پلنگ سر افكند و تن خست و بازو شكست

به روايت ابو مخنف آن يل ارجمند در يك حمله سى و پنج نفر را بخاك هلاكت افكند و به روايت محمد بن ابيطالب شصت و دو تن از آن كفار و فساق را روانه جهنم نمود.
بارى آن شير بيشه شجاعت تا جان در تن و رمق در بدن داشت كوشيد و در دفاع از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) و اهل بيتش آنچه داشت در طبق اخلاق نهاد.
ارباب مقاتل نوشته‏اند جناب حبيب كارزار سختى كرد و بسيار از آن نامردان و روباه صفتان را كشت تا آنكه زخم فراوان از شمشير و تير و نيزه بر بدنش رسيد و خون بسيارى از او جارى شد و بدين وسيله قوت و توانائى خود را از دست داد در چنين فرصتى نامردى از قبيله بنى تميم به نام بديل بن صريم بر آن بزرگوار حمله كرد و شمشيرى بر سر مباركش زد و ناپاكى ديگر از همين قبيله نيزه‏اى خارا شكاف بر پيكر مطهرش زد و بدين وسيله او را از خانه زين بر زمين افكند، حبيب خواست تا برخيزد كه حصين بن نمير نامرد كه همچون زنان و يا اطفال از صحنه نبرد گريخته بود وقت را غنيمت شمرد و شمشيرى در آن حال بر سرش زد كه از كار افتاد پس آن مرد تميمى كه به حبيب نيزه زده بود از اسب فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد.
حصين گفت كه من شريك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تا مردم بدانند من در قتل او شركت كرده‏ام آنگاه بگير و آن را ببر نزد عبيدالله بن زياد براى اخذ جايزه پس سر حبيب را گرفت و بگردن اسب خويش آويخت و در لشگر جولانى داد و سپس به او رد كرد.
چون لشگر به كوفه برگشتند آن شخص تميمى سر حبيب را به گردن اسب خويش آويخته رو به قصر ابن زياد نهاده بود كه قاسم پسر حبيب در آن روز غلامى مراهق بود سر پدر را ديد دنبال آن سوار را گرفت‏ و از او مفارقت نمى‏نمود هرگاه آن مرد داخل قصر دارالاماره مى‏شد او نيز داخل مى‏گشت و هرگاه بيرون مى‏آمد وى نيز بيرون مى‏آمد، آن مرد زود از اين كار به شك افتاد گفت چه شد تو را اى پسر كه عقب مرا گرفته‏اى و از من جدا نمى‏شوى؟
گفت: چيزى نيست.
گفت: بى جهت نيست، مرا خبر بده.
قاسم گفت: اين سرى كه با توست، سر پدر من است آيا بمن مى‏دهى تا او را دفن كنم؟
آن مرد گفت: اى پسر امير راضى نمى‏شود كه او دفن گردد و من هم مى‏خواهم جائزه نيكى بجهت قتل او از امير بگيرم.
قاسم گفت: ولى خدا جزا بتو نخواهد داد مگر بدترين جزاها، به خدا سوگند كشتى او را در حالى كه بهتر از تو بود، اين بگفت و گريست و پيوسته در صدد انتقام بود تا زمان مصعب بن زبير كه قاتل پدر خود را كشت.

مقاله مرحوم ملا حسين كاشفى در كتاب روضةالشهداء

مرحوم ملا محمد حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏گويد:
در بعضى از تواريخ مذكور است كه بديل بن صريم حبيب را به قتل رسانيد و سر او را بريد جائى محفوظ داشت و بعد از آنكه جنگ به اتمام رسيد آن سر را در گردن اسب آويخته به مكه برد كه آنجا دوستى داشت دشمن حبيب تا سر را به دوست خود بنمايد قضاء را پسر حبيب بر دروازه مكه ايستاده بود كه بديل رسيد آن پسر پرسيد: اين سر كيست؟
بديل ندانست كه اين پرسنده پسر حبيب است جواب داد: سر حبيب بن مظاهر است كه در كربلاء من او را به قتل رسانيده‏ام و تحفه براى دوست خود فلان كس آورده‏ام.
چون پسر حبيب اين سخن بشنيد دود از نهاد او بر آمد و با آن كه به حد بلوغ نرسيده بود سنگى برداشت و بر پيشانى بديل زد بطوريكه مغزش پريشان شده از مركب در افتاد و پسر حبيب سر پدر از گردن مركب باز كرده ببرد و در گورستان معلى دفن كرد و حالا آن موضع مزارى است مشهور و معروف به رأس الحبيب والله اعلم.

مبارزه سردار دست راست زهير بن قين بجلى

پس از شهادت جناب حبيب بن مظاهر آثار شكستگى از جمال با جلال حسينى (عليه السلام) ظاهر گشت بلكه به فرموده مرحوم مجلسى آثار انكسار از وجوه تمام اصحاب و احباب آشكار شد، زهير بن قين كه سردار دست راست سپاه امام (عليه السلام) بود وقتى آثار شكستگى در چهره امام (عليه السلام) مشاهده كرد عرض كرد:
قربان خاك پاى مباركت شوم: ما هذا الانكسار الذى اراه فى وجهك؟
اين چه حزن و اندوه است كه بر دل راه داده و اين چه آثار شكستگى است كه از روى مبارك مى‏بينم، ألست تعلم انا على الحق آيا ما را بر حق نمى‏دانى؟
حضرت فرمود: چرا به حق خداوند متعال كه ما بر حقيم و حق با ماست.
زهير عرض كرد: چون چنين است، چه باك از مرگ داريم كه دمى ديگر به بهشت مى‏رويم و به نعيم سرمد مى‏رسيم.
سپس عرض داشت: يا مولاى أتأذن لى فى البراز آقاى من آيا به من اذن مبارزه مى‏دهيد كه بجنگم؟
امام (عليه السلام) اذن دادند.
زهير پس از كسب رخصت اين رجز بخواند:

انا زهير و انا ابن القين انا حسينا احد السبطين   اذودكم بالسيف عن حسين اضربكم ولا ارى من شين

سپس بر درياى لشگر حمله برد و پيوسته از آن نابكاران مى‏كشت تا پنجاه تن از شجاعان و ناموران آنها را به خاك هلاكت افكند.

شعر

بزد خويشتن را به كوفان سپاه بناليد ناى و بغريد كوس ملك گشت واله، فلك شد ز سير تو گفتى كه در قلزمى پر ز جوش و يا شيرى از بند جسته سترك   بجنبيد درياى آوردگاه هوا گشت بر گونه آبنوس بنظاره حرب جنگ زهير نهنگى است با ماهيان سخت كوش بپيچيد به پيكار يك دشت گرگ

بارى لشگر تاب مقاومت آن شجاع دلاور را نياوردند فرار اختيار كردند.
زهير دلاور بخاطرش گذشت كه مبادا امام (عليه السلام) با اصحاب و احباب نماز بگذارد و او از اين فيض عظيم محروم بماند چنانچه حبيب از آن بى نصيب ماند لذا به سرعت خود را به محضر مبارك امام (عليه السلام) رساند.

نماز خواندن امام (عليه السلام) با اصحاب و شهادت سعيد بن عبدالله (21)

ابن شهر آشوب نقل كرده پس از شهادت حبيب بن مظاهر امام (عليه السلام) در آن دشت پر آشوب و فتنه نماز خوف خواندند.
نماز خوف طبق آنچه فقهاء فرموده‏اند نمازى است كه بواسطه كثرت جمعيت دشمن و خائف بودن از آنها جمعيت نمازگزاران به دو فرقه تقسيم مى‏شوند.
يك فرقه با امام (عليه السلام) نماز مى‏خوانند و فرقه ديگر در پيش روى امام ايستاده از آن وجود مبارك و نمازگزاران حفاظت مى‏نمايند.
عمر بن سعد حرامزاده وقتى ديد كه امام (عليه السلام) با اصحاب آماده خواندن نماز هستند فرمان داد كه تيراندازان ايشان را تيرباران كنند.
امام (عليه السلام) كه اين بى شرمى را از اهل كوفه و شام ملاحظه فرمودند دو نفر از اصحاب را انتخاب نمودند:
يكى: سعيد بن عبدالله الحنفى و ديگرى زهير بن قين بجلى.
حضرت به ايشان فرمودند شما در پيش صف نمازگزاران باشيد و نگذاريد آسيبى به ايشان رسد تا ما نماز را بخوانيم آن دو شير دلير از جان گذشته در جانب راست و چپ ايستاده و آنچه تير و سنان مى‏آمد با دست و سينه به استقبال آنها مى‏رفتند و از امام (عليه السلام) و نمازگزاران دفع آسيب مى‏كردند سيزده تير به سعيد بن عبدالله اصابت كرد غير از زخمهاى نيزه و شمشير كه برداشته بود خلاصه آنكه آن شير مرد با همت چنان از سلطان مظلوم حمايت كرد كه تمام دشمن متحير شده و از استقامت و پايمردى او به غضب آمدند لذا با اينكه سيزده تير به او خورده بود ديدند با كمال قوت و قدرت به حفاظت از امام (عليه السلام) مشغول است نزديك آمده ضرباتى چند با شمشير به وى زدند باز در جايش ايستاده و همچون سد سكندر مقاومت نمود شروع كردند با طعن نيزه او را زخمى نمودن باز در جايش قائم بود و اين استقامت و ايستادگى آن دلير تا زمانى بود كه امام (عليه السلام) مشغول به خواندن نماز بودند و همينكه نماز آن حضرت به پايان رسيد سعيد بن عبدالله نيز به روى خاك افتاد ولى با خداوند مشغول مناجات و عرض حال شد و بر كفار و معاندين لعنت مى‏نمود و مى‏گفت:
اللهم العنهم لعن عاد و ثمود، اللهم ابلغ نبيك عنى السلام و ابلغه ما لقيت من الم الجراح فانى اردت بذلك نصرة ذرية نبيك.
بار خدايا بر اين قوم لعنت كن آن لعنتى كه بر قوم عاد و ثمود كردى، خداوندا در همچو حالى سلام مرا بر پيغمبر خود برسان و او را از حال فكار من مطلع گردان كه به اين روز افتاده و زخمهاى جگر سوز به جان خود خريدم، خدايا همه را در راه ذريه پيغمبر تو كشيدم و مقصودم يارى فرزند غريب و مظلوم او بود.
در برخى از كتب مقاتل آمده كه بنا به روايتى خود را غلطان و كشان كشان به قدمهاى امام (عليه السلام) رساند و سر بر قدم مولاى خود نهاد و در همان حال مرغ روحش از قفس آزاد شد.

مقاله مرحوم صدر قزوينى در كتاب حدائق الانس

مرحوم صدر قزوينى در كتاب حدائق الانس فرموده:
در مقتلى كه منسوب است به ابى مخنف آمده است كه: و صلى (عليه السلام) باصحابه صلوة الظهر، فلما فرغ من صلوته حرصهم على القتال.
چون خامس آل عبا جناب سيدالشهداء (عليه السلام) از نماز ظهر فارغ شد حالتى دل شكن بر آن جناب رخ داد كه دل مقبلش مثل مرغ نيم بسمل مى‏تپيد، آثار انكسار از بشره آن سرور آشكار بود، اين آثار انكسار بنابر قول مرحوم علامه در بحار براى آن بود مبادا فدا بيايد و يا بداء حاصل شود والا اگر براى شهادت مى‏بود هر چه امام (عليه السلام) نزديكتر به شهادت مى‏شد رخساره‏اش شكفته و برافروخته‏تر مى‏شد چنانچه شيخ صدوق طاب ثراه در كتاب امالى مى‏فرمايد هر قدر كه كار بر آن بزرگوار سخت‏تر مى‏شد چهره گلناريش برافروخته‏تر مى‏شد برخلاف اصحاب آن جناب كه هر قدر از ايشان كشته مى‏شد دل شكسته‏تر مى‏شدند مخصوصا بعد از نماز ظهر چنان افسرده و پژمرده شده بودند و خسته و درمانده گشته بودند كه طاقت از جا برخاستن و قدرت شمشير برداشتن نداشتند، حق داشتند زيرا شب تا صبح نخوابيده و از طلوع آفتاب تا بعد از ظهر با لب تشنه و با شكم گرسنه مشغول حركت و جنگ بوده ميان آفتاب سوزان با زخمهاى فراوان و با قلت اعوان چنان دلها شكسته بود كه نمى‏خواستند از جا برخيزند و با دشمن در ستيزند امام مستضام كه اين حالت زار اصحاب ديد برخواست و ايستاد و تكيه به شمشير داد لعل گهربار گشود و ياران خسته را خطاب نمود و ترغيب بر جهاد فرمود.
يا اصحابى ان هذه الجنة قد فتحت ابوابها و اتصلت انهارها و اينعث اثمارها و زينت قصورها و تولفت ولدانها و حورها.

كه اى پاسداران دين خداى به فيروزى از چند نبود اميد بسى مرگ بهتر از آن زندگيست مر اين نيم جان نيست چندان عزيز همان به كه در راه دين خداى بر بپاك يزدان شدن سرخ روى دگر چون شهادت سرانجام ماست بهشت اينك و باز درهاى او بباغ اندر اينك سرايان طيور   بمردى يكى بر فشاريد پاى زبونى ز دشمن نبايد كشيد كه فرجام او با سرافكندگيست كز او تنگ آيد بكس يا گريز بكوشيم تا سر شود زير پاى به از رنگ زردى به پيش عدوى وزان تا در خلد يك كام ماست ابر شاخ شيرين ثمرهاى او بجوى اندر اينك شرابا طهور

و هذا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و الشهداء الذين قتلوا معه و ابى و امى يتوقعون قدومكم و هم مشتاقون اليكم.
اينك رسول خدا با شهداء امت منتظرند پدر و مادرم مشتاق ديدار شمايند، پس حمايت كنيد از دين خداى و حميت كنيد از حرم رسول الله و حفظ ذريه او بنمائيد.

بسى گفت اينگونه با چشم تر بناليد زار از دل پر ز جوش   بدان تا بجوشيد شه را جگر بسوى زنان حرم زد خروش

چون امام تشنه كام ديد كه اصحاب از اين فرمايشات از جا برنخواستند با چشم اشگبار رو به خيام حرم آورد.
فرمود: زنان من حالا ديگر شما بايد اصحاب را به جوش آوريد ثمّ صاح الحسين: اخرجن فخرجن منشرات الشعور مهتكات الجيوب.
سپس امام (عليه السلام) به زنان حرم صيحه زد كه بيرون بيائيد اصحاب را ترغيب و تحريص بر جهاد كنيد، پس آن زنان مو پريشان با گريبانهاى دريده و صورتهاى خراشيده بيرون آمدند.

بر آمد خروش از زنان حرم همه برهنه پا و بگشوده موى برهنه سر افتان خيزان همه فغان در گرفتند از سوز دل   برون شد بسى بانوى محترم دريده گريبان بشب خورده روى ز آبر نگه اشگ ريزان همه فغانى كه زد شعله در آب گل

رسم در ميان عرب بر اين است كه چون كار مردان در كارزار بسيار سخت مى‏شود زنها مردها را تشجيع به حرب مى‏كنند و يله عربى و ناله غريبى از جگر بر مى‏كشند، دستها بر سر مى‏گذارند الله الله مى‏گويند، مردها از اين حالت به جوش و شور بر مى‏آيند همچنين بودند آن غريبان بى كس و پوشيده رويان بى دادرس از سوز دل ضجه و ناله عربى بر آوردند كه يا معشر المسلمين و يا عصبة الموحدين الله الله فى ذريد نبيكم حاموا عن دين الله و عن امامكم ابن بنت نبيكم.

ايا معشر مسلمين الغياث به ما پرده گيهاى آل نبى يكى رحمت آريد و غيرت كنيد در اين وادى از طيش قوم لئيم   بزرگان توحيد دين الغياث خدا را براى جلال نبى بى پاس دين پاس حرمت كنيد دل الله الله خون شد ز بيم

اى مسلمانان و اى دينداران اولاد پيغمبر و ذرارى فاطمه اطهر را در ميان دشمن مگذاريد، از امام خود كه پسر دختر پيغمبر شما است حمايت كنيد، شما در بهشت همسايه مائيد، در جوار جد ما رسول خدائيد، اهل كرامت و اهل مودت شمائيد فدافعوا، بارك الله فيهم عنا از ما يك مشت زن غريب و بى كس نامحرمان را دور كنيد و ما را در دست دشمن مسپاريد.
امام ابرار ضجه و ناله دختران و خواهران را شنيد مثل باران مى‏گريست، اصحاب نيز مانند ابر بهار به گريه در آمدند.

شه تشنه را بر حرم دل بسوخت فغان كردگى حافظان كلام   همه هر چه از عمر حاصل بسوخت مطيعان تنزيل خيرالانام

يا امة التنزيل و حفظة القرآن حاموا عن هولاء الحريم و لا تفشلوا عنهم
اى امت تنزيل و حافظان قرآن، اين دختران را مى‏بينيد همه فروزنده اختران آسمان نبوت و ولايتند كه در اين صحرا ميان گروه اشقياء گرفتار شده‏اند اگر چشم نيكى به پروردگار داريد از اين آوارگان رعايت كنيد، سستى در كار نياوريد.

شهيدان از آن حال گريان شدند   چو ماهى ابر تابه بريان شدند

بكوا بكاءا شديدا و قالوا يابن رسول الله نفوسنا دون نفسك الفداء و دمائنا دون دمك الوقاء والله لا يصل اليك و اليهن سوءا و فينا عرقا يضرب.

خروشى كشيدند از دل به زار خلاص عيار روانهاى ما به دارنده آسمان و زمين كزين بندگان تا يكى زنده است حريمى كه ايزد نگهبان اوست اگر چرخ بينند بچشم مكش   كه از سبط محمود والاتبار فداى تو پيش از تو جانهاى ما به عز جلال جهان آفرين نيارد كسى بر تو اى شاه دست شب و روز جبريل دربان اوست نبيند بديدار نامحرمش

امام (عليه السلام) درباره ايشان دعاى خير نمود و فرمود: جزاكم الله عنا خيرا
پس آن خسته جانها و شكسته روانها از جا برخاستند با كمال ضعف و جراحت اذن گرفتند سلام دادند روى به جهاد آوردند.

شهادت دو برادر بنامهاى عبدالله غفارى و عبدالرحمن غفارى (22 و 23)

از جمله آنها دو برادر باتفاق يكديگر گريان، گريان خدمت امام (عليه السلام) آمدند يكى را نام عبدالله و ديگرى عبدالرحمن الغفاريان بودند چنانچه مرحوم سيد در لهوف مى‏فرمايد، همينكه چشم امام (عليه السلام) بر ديده اشگبار ايشان افتاد كه مى‏گريند و مى‏آيند حضرت فرمود:
يا بنى اخى ما يبكيكما، فوالله انى ارجو ان تكونا بعد ساعة قريرى العين
اى ياران جانى و اى برادران روحانى براى چه گريانيد، به خدا قسم اميدوارم يكساعت ديگر مسرور و شادان باشيد و چشم شما به جمال رسول خدا و رضاى حق تعالى روشن شود.
آن دو برادر ملول عرض كردند: يابن فاطمة البتول جعلنا والله فداك
خدا جانهاى بى قابليت ما را فداى تو كند فوالله ما على انفسنا نبكى، به ذات اقدس الهى ما براى جان خود نمى‏گرئيم، هزار همچو ما فداى يك تار موى تو وليكن نبكى عليك بذاك قد احيط بك و لا نقدر على ان ننفعك، بلكه گريه ما از براى غريبى و بى كسى تو و عيال تو است كه اين قوم لعين تو را در ميان گرفته‏اند و قصد جان تو و جوانان تو را دارند، ما چند نفر را آن قدر قدرت نيست كه دفع شر و رفع ضرر از تو بنمائيم، لشگر بى حد و حساب و ما مجروح و دل كبابيم، نمى‏دانيم يكساعت ديگر حال زار تو چگونه خواهد بود.
الحاصل امام (عليه السلام) به آن دو برادر فرمود كه ياران خدا هر چه خواهد همان خواهد شد، ما در نظر خدائيم برويد كه ما نيز از عقب مى‏آئيم.
پس آن دو برادر سلام به امام دادند و روى به ميدان نهادند، قرار دادند كه پشت به پشت يكديگر بدهند برادرانه جنگ كنند از هم جدا نشوند مانند دو شير با شمشير بر آن فوج حمله كردند چند نامرد را به راه عدم فرستادند عاقبت از ضعف و جراحت و شدت عطش بازوها سست شد، زخم كارى خوردند با كمال خوارى به خاك افتادند و روحشان به اعلى عليين رفت.

همه بار سفر بستند و رفتند   حسين را خون جگر كردند و رفتند

مبارزه زهير بن قين و شهادت آن دلير (24)

بعد از آنكه امام (عليه السلام) نماز ظهر را با اندك اصحابى كه باقى مانده بودند اداء كردند اول كسيكه مشترى متاع شهادت شد سردار دست راست سپاه كيوان شكوه امام (عليه السلام) البطل الضر غام و ظهر الاصحاب نهنگ درياى پر دلى شير بيشه شجاعت جناب زهير بن قى بجلى بود آن بزرگوار وقتى بعد از ظهر عاشوراء كار حضرت را زار ديد و شيون آل الله و زارى و افغان اطفال تشنه و گرسنه را شنيد روز روشن در نظرش همچون شب تار گرديد به خود پيچيد و چنان از جان و زندگانى دنيا سير شد كه نمى‏خواست حتى براى لحظه‏اى در اين ظلمتكده فانى قرار داشته باشد لذا آستين همت بالا كرد و دامن پر دلى بر كمر زد نيزه شصت بند به چنگ گرفت بر پشت مركب باد پاى قرار گرفت در حال سواره خدمت امام (عليه السلام) رسيد در مقابل حضرتش قد خم نمود و عرض كرد:
اى سلطان سرير اقليم ايمان و يقين وقت جان بازى است مشتاق ديدار جد و پدرت گشته‏ام اذن مرخصى مى‏خواهم امام (عليه السلام) اذن داد.
زهير پس از كسب اجازه از حضرت روى به معركه آورد بى مهابا و بدون درنگ خود را به درياى لشگر زد و بى پروا روى به قلب لشگر برد، صفها را مى‏دريد و سرها را مى‏بريد و سينه‏ها را مى‏شكافت به روايت مرحوم صدوق در امالى نوزده تن از رجال نامى لشگر دشمن و به نقل ابو مخنف هفتاد نفر از آن جماعت را به خاك مذلت انداخت حاصل كلام آنكه تا نيزه‏اش در دست بود و از آن كارى مى‏آمد با نيزه از آن لشگر مى‏كشت و وقتى نيزه‏اش از كار افتاد دست برد تيغ آتشبار را از غلاف كشيد و با آن دمار از روزگار آن تبه كاران بر مى‏آورد و در آن هنگامه و گير و دار بانگ بر آورد: اى بى حيا مردم كوفه اينك رسول خدا ايستاده خيره‏گى و بى شرمى شما را مى‏بيند، اين چه ماجرائى است در اسلام كه در حضور پيغمبر پسر پيغمبر را مى‏كشيد اين عبارت مى‏گفت و خود را به چپ و راست لشگر مى‏زد و هنگامه عظمائى به راه انداخته بود.

فرد

همى گفت و مى‏زد به چپ و راست   تو گفتى كه در جوشنش اژدهاست

به روايت محمد بن ابيطالب صد و بيست تن ديگر از مردان را به دارالبوار فرستاد ولى افسوس كه تشنگى و گرسنگى و خستگى مفرط آن دلاور را از پا در آورد و به روايت صدوق با حالت ضعف از مركب سرنگون شد و آن فرقه ضلال و گمراه اطراف آن دلير بى مثال را گرفتند و دو نامرد ناپاك به نامهاى كثير بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس تميمى از چپ و راست بر او تاختند و با ضرب شمشير و سنان كار آن بى همتا را ساختند.
و در وقتى كه زهير از زين به زمين افتاد امام (عليه السلام) در حالى كه آب در ديدگان مى‏گردانيد و سخت مى‏گريست فرمود: لا يبعدك الله يا زهير، لعن الله قاتلك، لعن الله الذين مسخوا قردة و خنازير
يا زهير خدا تو را از رحمت خودش دور نكند كه از من دورى نكردى و در يارى من تقصيرى نكردى، همواره پشت و پناه من بودى، سردار ميمنه سپاهم بودى، فى الواقع چشم راست من بودى، تو و حبيب كه از دست من رفتيد دو بال اقبال من شكست، ديگر به كدام قوت پرواز كنم.

مبارزت دلير كم نظير و شهادت طرماح بن عدى (25)

پس از شهادت دو سردار دلير دست راست و دست چپ لشگر امام (عليه السلام) آثار شكستگى كامل در سپاه ايمان ظاهر شد باقى مانده اصحاب جملگى زخمدار و كوفته بوده بطورى كه نيروى كر و فر و جنگيدن از آنها سلب شده بود از طرف ديگر شدت عطش و جوع در حرم تاب و صبر را از بانوان و اطفال برده بحدى كه تمام از بزرگ و كوچك بحال شيون و افغان بودند هاله‏اى از غبار غم و اندوه اطراف سپاه امام (عليه السلام) را احاطه كرده بود بطوريكه هر بيننده‏اى را بى اختيار مغموم و محزون مى‏كرد شايد همه چشم دوخته بودند ببينند كه كدام دلير اراده ميدان مى‏كند در اين اثناء چشم و چراغ دودمان حاتم طائى يعنى طرماح بن عدى مهياى جان باختن شد و آن نامور از جمله شجاعان روزگار و تابعان حضرت اميرالمومنين (عليه السلام) بود، وى مردى بلند بالا سمين فصيع، بليغ و بسيار قوى بود و قبلا گفتيم وقتى خبر ورود حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) را به كربلاء شنيد در شب عاشوراء از قبيله خود بيرون آمد و بر جمازه‏اى نشست و خود را به حضرت رسانيد و از آن جناب درخواست كرد كه به مأمن وى تشريف‏ ببرد ولى امام (عليه السلام) قبول نفرمود، بارى چون طرماح ديد كه امام (عليه السلام) دست از اهل بيت خود بر نمى‏دارد و به مأمن او نمى‏آيد او نيز دست از مال و منال و اهل و عيال خود كشيد و به بزم اصحاب امام (عليه السلام) وارد شد و در كنار ايشان بود تا ظهر روز عاشوراء كه نوبت جانبازى به وى رسيد مكمل و مسلح گرديد كمانى بلند در بازوى ارجمند افكنده و جعبه پر تير خدنگ بر ميان بسته شمشير يمانى به زهر آب داده سپر مكى بر مهر پشت انداخته چون شير ژيان يا اژدهاى دمان بعد از رخصت از امام (عليه السلام) به طرف ميدان حركت كرد وقتى به دو دانگه ميدان رسيد به روايت ابو مخنف اين رجز در ميان دو لشگر انشاء كرد:

انا طرماح شديد الضرب اذا قضيت فى الهياج غضبى فدونكم فقد قيست قلبى   و قد وثقت بالاله الرب يخشى قرينى فى القتال غلبى على الطغاة لو بذاك صلبى

لشگر كوفه و شام وقتى نام مبارك آن بزرگوار را شنيدند بر خود ترسيده و از وى رميدند، پسر سعد ناپاك فرياد كشيد: اى قوم ده، بيست نفر حريف ميدان او نيستند بايد يك مرتبه بر سر وى هجوم آوريد شايد كارى از پيش ببريد.
پس آن گروه نا اصل مانند زنبور و مگس بر وى حمله آوردند آن شير شرزه اصلا هراسى بخود راه نداد دست كرد بقائمه شمشير و پلنگ آسا خود را انداخت وسط آنها سرها بود كه مى‏پراند دستها بود كه قطع مى‏كرد، هر كس را به كمر مى‏زد دو نيم مى‏نمود و هر كه را بفرق مى‏زد تا صندوقچه سينه‏اش مى‏شكافت قلم قلم دو نيم دو نيم روى هم مى‏ريخت الحاصل محشرى در آن ميدان بپا كرد و هر كس به چشم انصاف رزم آن نره شير را مى‏ديد سمند او را توتياى ديده مى‏نمود، ارباب مقاتل نوشته‏اند پيوسته از آن قوم مى‏كشت تا نفرات كشته شده‏ها به هفتاد تن رسيد باز همچون رعد مى‏غريد و مى‏جوشيد و با دشمن بد منش مى‏كوشيد و از صف پيادگان نيز بسيارى را به دارالبوار فرستاد از قضاء اسب او سكندرى خورد و راكب را بر زمين انداخت نخل موزون و قامت بلند طرماح در خاك غلطيد، هم خسته و هم تشنه و هم گرسنه و هم زخمدار بود و از طرفى بواسطه كر و فر و كشتار زيادى كه نموده بود ضعف و ناتوانى بر او غالب گشته ديگر قادر نبود كه از جاى برخيزد، لشگر دون همت و روباه صفت چون چنين ديدند او را احاطه كرده و جسدش را در ميان گرفتند و بسرعت سر پر مهر و محبتش را از بدن جدا كرده و بنزد عمر سعد بردند و بفرموده برخى از ارباب تحقيق به روايتى طرماح با زخم و جراحت در ميان قتلگاه به حالت اغماء افتاد و بعد از رفتن لشگر و سپاه از زمين كربلاء در شب يازدهم بهوش آمد...

شهادت عبدالرحمن بن عبدالله يزنى (26)

در روضة الشهداء آمده كه از جمله شهداء دشت نينوا عبدالرحمن بن عبدالله يزنى است وى پس از رخصت از امام (عليه السلام) بميدان كارزار آمد و بيست و هشت تن از آن كافران را به درك فرستاد و پس از غالب شدن ضعف و سستى بر آن بزرگوار شربت شهادت را نوشيد.

شهادت يحيى بن سليم مازنى (27)

پس از عبدالرحمن بن عبدالله يحيى بن سليم مازنى محضر امام (عليه السلام) آمد و اذن گرفت و به ميدان رفت، وى مرد پسنديده و مبارز كار ديده‏اى بود، اين بزرگوار در حال حرب پيوسته اين مقال بر زبانش مترنم بود:
و محياى و مماتى لله رب العالمين بارى حمله به ميمنه لشگر كفر نمود و آن را بهم زد و سپس به ميسره حمله آورد آرايش آنرا منهدم ساخت و بالاخره پس از غلبه ضعف و خستگى از پاى در آمد و در عداد شهداء قلم زده شد.

شهادت مالك بن انس بن مالك (28)

ديگر از شهداء طف مالك بن انس بن مالك است، وى به اذن امام (عليه السلام) از صف سپاه خارج شد و در برابر عمر سعد بايستاد و فرياد زد:
اى عمر اگر سعد وقاص مى‏دانست كه روزى از تو اين حركت صادر خواهد شد بدست خويش سرت را بر مى‏داشت و عالم را از ننگ وجود ناپاك مى‏زدائيد.
عمر سعد از اين سخن خجل و سرافكنده شد بانگ بر سپاه خود زد كه مبارزى بميدان رود و او را خاموش كند، دليرى به ميدانش آمد، مالك او را بدرك اسفل فرستاد و بعد از او ديگرى آمد، وى نيز راه سقر پيش گرفت و پيوسته از آن قوم غدار مى‏كشت تا بشرف شهادت نائل آمد رحمة الله عليه.

شهادت عمرو بن مطاع (29)

به نوشته ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء پس از مالك بن انس عمرو بن مطاع جعفى روى به ميدان نهاد و رجزى به زبان فصيح و بيان مليح ايراد كرد و سپس به كارزار پرداخت، از لشگر دشمن مى‏كشت و بهر طرف كه روى مى‏كرد جان دارى باقى نمى‏گذاشت و بالاخره پس از كوشش بسيار و كارزارى سخت ضعف و ناتوانى بر وى غالب شد و از پا در آمد و در زمره شهدا قرار گرفت.