مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۷ -


مقاله صاحب كتاب عمدةالطالب

صاحب كتاب عمدةالطالب مى‏نويسد: وجه تسميه ابوالفضل عباس (سلام الله عليه) به سقاى لب تشنگان از اين راه دانسته‏اند كه گويند در بين راه هر وقت اطفال و اهل و عيال تشنه مى‏شدند از قمر بنى هاشم آب مى‏طلبيدند و چون آب به روى حضرت بسته شد در وقت آب به چنگ آوردن و تقسيم كردن قمر بنى هاشم قسمت خود را نگاه مى‏داشت هر وقت اطفال برادر خدمت عمو اظهار عطش مى‏كردند آن جوان مرد با همت آب قسمت خود را به ايشان مى‏داد.
و ديگر از جمله القاب آن حضرت ابو القربه است.
قربه بمعنى مشگ است چون ماه بنى هاشم با مشگ بميدان رفت لشگر دشمن بعضى آن حضرت را نمى‏شناختند به يكديگر مى‏گفتند: جاء ابو القربه و حمل علينا ابوالقربه.

موعظه كردن برير بن خضير همدانى عمر سعد را

مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
برير بن خضير همدانى كه مردى عابد، زاهد و صالح بود محضر مبارك امام (عليه السلام) مشرف شد با كمال دلسوزى عرضه داشت.
يابن رسول الله أتأذن لى ان ادخل الى خيمة هذا الفاسق فاعظه لعله يرجع عن غيه.
آقا جان آيا اجازه به من مى‏فرمائيد به خيمه اين مرد بد سرشت فاسق (عمر بن سعد) رفته و او را موعظه كنم شايد شرم كند و از اين گمراهى برگردد؟
حضرت فرمودند: هر چه مى‏دانى بكن و هر چه مى‏خواهى به او بگو.
برير توكل به خدا كرده رو به خيمه پسر سعد آورد همه جا آمد تا به سراپرده آن بى خبر از خدا رسيد وارد خيمه شد بدون اينكه از دربان اذن خواهد، قدم به خرگاه آن شوم عاقبت نهاد و اصلا سلام نكرد.
عمر سعد پليد در غضب شد گفت:
يا اخا همدان ما الذى منعك من السلام على، ألست مسلما اعرف الله و رسوله اى برادر همدانى چرا وارد شدى بر من سلام نكردى، آيا مسلمان نيستم، آيا خدا و رسولش را نمى‏شناسم؟
برير فرمود: اگر مسلمان بودى، خدا و رسول را مى‏شناختى كمر قتل پسر پيغمبر را نمى‏بستى و نمى‏خواستى بعد از كشتن اولاد رسول عترت طاهرين او را اسير كنى با اين حالت نام اسلام به خود مى‏گذارى و بعد، فهذا ماء الفرات يلوح بصفائه و يتلأ لأتشرب منه الكلاب و الخنازير اى پسر سعد بعد از اين ظلمها، اين آب فرات با اين تلألأ و صفا سگها و خوكهاى بيابان از آن مى‏خورند اما نور دل فاطمه اطهر و سر و سينه پيغمبر و اهل و عيال و اطفال آن سرور از تاب عطش مشرف به موت هستند و مع ذلك تو قطره‏اى از آن به ايشان نمى‏دهى و با اين حال دم از مسلمانى مى‏زنى!!!
فاطرق عمر سعد رأسه الى الارض ساعة پسر سعد ساعتى سرش را به زير انداخت چشم بزمين دوخت سپس سر بر آورد و گفت:
اى برير به خدائى كه روزى ده و حوش و طيور است يقين دارم كسى كه كمر قتل آل محمد عليهم السلام را بر ميان بندد و دل بر اين سراى غرور نهد و جاى ايشان را به زور بگيرد بر مولاى خود جفا كرده و مخلد در نار است وليكن انصاف بده تو صلاح مى‏دانى كه من ولايت ملك رى را از دست بدهم و چنين مملكت خرم و شادابى را به دست غير بسپارم و او حسين بن على را بكشد، به خداوند بى مانند سوگند كه نفس من اين كار را اختيار نكند كه در كنج خانه بنشينم و ديگرى در رى حكومت كند.
بيت
نگشته است تا تو سن عمر طى   به يزدان كه نگذارم از دست، رى

همينكه اين سخن از آن نامرد دون صفت و پست فطرت سر زد، جناب برير بر خود لرزيد و از جا برخاست به خدمت سلطان اقليم وجود آمد و واقعه را بيان كرد و عرض نمود:
قربانت، پسر سعد به قتل شما تن در داده و از ملك رى نخواهد گذشت.
حضرت فرمود: لا يأكل من برها الا قليلا از گندم رى كم خواهد خورد كه نامه عمرش طى خواهد گشت در فراش سرش را مثل گوسفند خواهند بريد.
بيت
نه دير است، اين زود خواهد شدن   درِ مردمان تا توانى مزن

استنصار حبيب بن مظاهر از طائفه بنى اسد

همان طورى كه قبلا بيان نموديم از روز سوم محرم به بعد لشگر و سپاه از طرف كوفه بطور لا ينقطع جهت كمك به ابن سعد مى‏رسيد و هر فوجى وقتى وارد مى‏شدند با نواختن طبل و دهل آمدن خود را اعلام مى‏كردند و اطفال و بانوان در حرم از شنيدن اين صداها متاثر و وحشت زده مى‏شدند اين حال همچنان ادامه داشت تا شب هفتم كه فرداى آن عمر بن سعد ناپاك بدستور امير فاسق خود پسر زياد فرمان داد آب را به روى اردوى امام (عليه السلام) ببندند و كار را بر اصحاب و لشگريان حضرت سخت نمودند و هر چه از زمان مى‏گذشت كار بر ياران امام (عليه السلام) سخت‏تر مى‏گشت و ساعت به ساعت امام (عليه السلام) افسرده خاطرتر گشته و بر پريشانى و پژمردگى آن جناب افزوده مى‏شد در بين اصحاب حبيب بن مظاهر اسدى كه حال را بدين منوال ديد در فكر فرو رفت و با خود گفت: بنى اسد قبيله من هستند خوب است بنزد ايشان رفته و آنها را از اوضاع مطلع سازم بلكه بتوانم آنها را به كمك سر پيغمبر بياورم با اين قصد محضر مبارك امام (عليه السلام) مشرف شد به روايت مرحوم مجلسى در بحار حبيب با دلى شكسته و خاطرى افسرده خدمت امام (عليه السلام) آمد عرض كرد: يابن رسول الله ان هيهنا حى من بنى اسد در اين نزديكى قبيله بنى اسد جاى دارند كه همگى از محبين و دوستداران شما هستند اگر اذن و اجازه مى‏فرمائيد بروم و ايشان را به كمك شما دعوت كنم.
حضرت فرمودند: قد اذنت لك مأذون و مرخصى.
پس آن پير روشن دل در نيمه شب با لباسى مدبل و متنكرا از اردوى حضرت بيرون آمد و خود را به قبيله بنى اسد رسانيد اهل قبيله از آمدن حبيب شاد شدند به دورش جمع شدند گفتند:
اى حبيب در اين وقت كجا بودى و از ما چه حاجتى دارى؟
حبيب فرمود: اى نامداران جهت آمدن من در اين وقت به اينجا آن است كه خواستم موجب سرافرازى شما در دنيا و آخرت را فراهم كرده و شما را خدمت پسر دختر پيغمبر ببرم، اكنون آن سرور با جمعى از صلحاء و نيكان در زمين كربلاء نزول اجلال فرموده‏اند و ابن سعد ستمگر با انبوهى از لشگر آن سرور را در ميان محاصره كرده‏اند و از وى براى فاسق فاجر يزيد حرامزاده بيعت مى‏طلبند شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد نصيحت مرا گوش داده و پند مرا بشنويد، بيائيد فرزند رسول خدا را يارى كنيد و شرف دنيا و آخرت را براى خود بخريد، قسم بخدا يكى از شما در ركاب افتخار آفرين آن حضرت كشته نمى‏شود مگر آنكه در اعلى عليين رفيق حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و همسايه على مرتضى (عليه السلام) مى‏باشد.
چون حبيب اين سخنان را ايراد نمود شير مردى مردانه و جوانى پر دل و فرزانه از جا برخاست نامش عبدالله بن بشير بود گفت: انا اول من يجيب هذا الدعوة من اول كسى هستم كه كمر به يارى پسر پيغمبر بستم و اجابت اين دعوت كردم.
پس از او يك يك مردان اسدى با سلاح كار و اسلحه كارزار از جا برخاسته و اعلام آمادگى نمودند تا آنكه نود مرد جنگى فراهم شد و جملگى خود را آماده حضور در ركاب امام (عليه السلام) كردند، در اين بين نامردى از همان قبيله خود را مختفيا به پسر سعد رساند و گفت: اينك نود مرد جنگى به يارى امام حسين (عليه السلام) از قبيله بنى اسد خارج مى‏شوند اگر چاره‏اى دارى علاج واقعه پيش از وقوع بنما.
چون اين خبر به سمع نامبارك پسر سعد رسيد از سراپرده بيرون آمد ارزق شامى را طلبيد و چهارصد مرد جنگى در اختيارش نهاد و آنها را سر راه آن جماعت فرستاد و دستور اكيد به ايشان داد كه نگذاريد اين جماعت به اردوى امام حسين ملحق بشوند.
لشگر عمر سعد با آن مومنان مقابل شدند و از رفتن ايشان به اردوى كيوان شكوه ممانعت كردند، بنى اسد آنرا نپذيرفته و اصرار در رفتن نمودند، عاقبت كار به منازعه و جنگ كشيد، حبيب خطاب به ارزق نمود و فرمود:
ويلك يا ارزق مالك و لنا انصرف عنا، دعنا يشتقى بنا غيرك
واى بر تو اى ارزق به ما چه كار دارى، از ما دور شو، ما را رها كن و بگذار ديگرى اظهار شقاوت با ما را بكند ارزق اصلا اعتناء به كلمات حبيب نكرده در آن شب تار خود را به آن جماعت زد و آنها را متفرق ساخت آن گروه وقتى ديدند تاب مقاومت ايشان را ندارند گريختند و از ترس آنكه فردا عمر سعد لشگر بسرشان نفرستد خيمه‏ها و چادرهاى خود را كنده و به موضعى غير معلوم پناهنده شدند.

ملاقات حضرت امام حسين (عليه السلام) با عمر سعد ملعون بين دو لشگر و پند دادن آنجناب باو

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مى‏نويسد:
چون لشگر كوفه در صحراى كربلاء جمع شدند و براى قتال با حضرت امام حسين آماده گشتند حضرت عمرو بن كعب بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستادند و فرمودند به او بگو كه شبانگاه بين دو لشگر مى‏بايد مرا ملاقات كنى، چون شب فرا رسيد عمر بن سعد با بيست سوار از معسكر بيرون آمد و حضرت نيز با بيست نفر از اصحاب از خيام حرم بيرون خراميد به قولى با امام (عليه السلام) عباس و على اكبر و با عمر حفص و غلام او بود و ديگران را دورتر داشتند.
حضرت فرمود: يابن سعد بازگشت تو به خداى عزاسمه خواهد بود مگر از خداوند انديشه ندارى و چون مى‏دانى كه فرزند كيستم با من قتال و جدال مى‏كنى؟!
اين كافران را بگذار و با من باش كه به اطاعت من به خداى تقرب توان جست.
عمر گفت: مى‏ترسم تا خانه‏ام را ويران كنند.
حضرت فرمود: نيكوتر از آن براى تو بسازم.
باز گفت: بيم دارم تا ضياع و عقار من بستانند.
حضرت فرمود: از ضياع خاصه خويش كه در حجاز دارم تو را بهتر عوض دهم.
گفت: بر عيال خود هراسناكم.
امام (عليه السلام) خاموش شده، بازگشت و مى‏فرمود: اميدوارم از گندم عراق نخورى و تو را چون گوسفندان سر ببرند و خداوند هرگز تو را نيامرزد.
عمر گفت: اگر گندم نباشد در جو نيز كفايت است.
به روايت مفيد عليه الرحمه چون حضرت با عمر ملاقات فرمود قدرى نجوى كرده بازگشتند و هر كس به گمان و حدس خويش سخنى مى‏گفت بدون اينكه مقالات آنها شنيده يا ديگرى برايشان بازگو كرده باشد، برخى اين طور پنداشتند كه حضرت فرمودند:
بگذاريد تا بدان جاى كه آمده‏ام باز گردم يا خود به شام نزد يزيد بن معاويه شوم يا مانند ديگر مسلمانان به يكى از ثغور اسلام روم چنانكه ابن اثير و سبط بن جوزى و ديگر مورخين بعد از ايراد اين خبر از عقبة بن سمعان روايت كرده‏اند كه از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلاء در خدمت آن جناب بودم و جميع مخاطبات آن حضرت را شنيدم تا آنگاه كه به درجه رفيعه شهادت رسيد، هيچ وقت نگفت كه نزديك يزيد روم با بيكى از ثغور مسلمانان شوم بلكه آن حضرت را سخن اين بود كه از من دست باز دارند تا بدان جاى كه بوده‏ام مراجعت كنم يا با مشتى عيال و اطفال خود سر در اين بيابانها گذارم.

مقاله ابن جوزى در تذكره

سبط بن جوزى در تذكره مى‏نويسد:
عمر بن سعد از قتال با آن حضرت كراهت داشت لذا خود در استدعاى ملاقات با حضرت سبقت نمود و در يكى از ملاقات كه بين امام (عليه السلام) و آن مخذول واقع شد حضرت اين عبارت را فرمودند:
دعونى ارجع فاقيم بمكة و المدينة او اذهب الى بعض الثغور فاقيم به كبعض اهله
من را رها كنيد تا برگشته و به مكه يا مدينه مقيم شوم يا به يكى از مرزهاى بلاد اسلامى رفته و همچون مسلمانان ديگر در آنها اقامه گزينم.
عمر از خدمت امام بازگشت نامه بدين مضمون به عبيدالله بن زياد نوشت‏
فان الله قد اطفاء النايره...الخ
مولف گويد:
شرح نامه عمر بن سعد به ابن زياد لعنةالله عليهما قبلا گذشت.
ابن زياد وقتى نامه پسر سعد را خواند گفت: اين نامه را از روى شفقت بر قوم خود و نصيحت امير خويش نوشته است، آرى از او قبول كردم.
شمر بن ذى الجوشن خبيث چون اين سخن بشنيد از جاى برخاست گفت: مگر از او پذيرفتى؟!
اكنون كه حسين بن على به ولايت و مملكت تو فرود آمده مى‏گذارى برود!!
به خدا سوگند اگر بيعت نكرده برود پيوسته قدرت و قوت او و ضعف و عجز تو افزون‏تر شود، زينهار كه خواهش و درخواست عمر سعد را تلقى به قبول كنى كه سستى و سوء تدبير را دليل باشد، وظيفه آن است كه بگوئى تا حسين بن على و اصحاب او به حكم تو فرود آيند كه اگر خواستى او را عقوبت يا عفو كنى مختار باشى. ابن زياد اين سخن بشنيد و اين رأى را پسنديد پس گفت نامه‏اى باين شرح به عمر سعد بنويسند:
اما بعد انى لم ابعثك الى الحسين و اصحابه لتكف عنه ولا لتطاوله ولا لتمنيه السلامة و البقاء و لا لتعذر عنه، و لا لتكون له عندى شافعا، انظر فان نزل الحسين و اصحابه على حكمى و استسلموا فابعث بهم الى سلما و ان ابو فاز حف اليهم حتى تقتلهم و تمثل بهم، فانهم لذلك مستحقون فان قتل الحسين فاوطى‏ء الخيل صدره و ظهره فانه عات، ظلوم، عاق، شاق، قاطع ظلوم و لست ارى ان هذا يضر بعد الموت شيئا ولكن على قول قد قلته لو قتلته لفعلت هذا به فان انت مضيت لامرنا فيه جزيناك جزاء السامع المطيع و ان ابيت فاعتزل عملنا و جندنا و خل بين شمربن ذى الجوشن و بين العسكر فانا قد امرناه بامرنا والسلام.
يعنى: نفرستادمت كه با حسين مدارا كنى و كار را به درازا كشى و نويد سلامت و بقايش داده عذر او بجوئى و شفاعت كنى، اگر آن جناب با اصحاب حكم مرا گردن نهند آن جمله را نزد من فرست و اگر امتناع كنند مقاتلت و محاربت او را مهيا باش و چون او را كشتى البته بر پيكرش اسب بتاز بطورى كه سينه و پشتش خورده شود البته مى‏دانم كه اين اسب تاختن بعد از كشتن هيچ ضررى به وى نمى‏رساند ولى چون از پيش سخنى گفته‏ام البته بايد انجام شود، حال اگر آنچه گفته‏ام به امضاء رسانى پاداش شخص سامع و مطيع به تو داده خواهد شد و اگر اباء و امتناع نمائى از پست و مقامى كه به تو داده شده بر كنار باش و لشگر را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه فرمان و دستورى به او داده‏ايم.
سپس ابن زياد مخذول به شمر گفت با اين نامه بجانب كربلاء برو و مضمون آن را به عمر بن سعد تكليف كن اگر آنچه نوشته‏ام بپذيرد در فرمان او باش و اگر عصيان ورزيد سرش را جدا كن و نزد من بفرست و امارت لشگر با تو باشد.
در اين هنگام عبدالله بن ابى المحل بن حزام الكلابى كه عمه او عليا مخدره‏ام البنين بود و از حضرت اميرالمومنين (عليه السلام) فرزندان داشت از جاى برخاسته بجهت حضرت ابوالفضل العباس و عبدالله و جعفر و عثمان نامه امان خواست.
ابن زياد ملعون گفت: بسيار خوب، بگفت تا نامه امان براى آنها نوشتند و به عبدالله بن ابى المحل داد، او آن نامه را با غلام خويش كرمان به كربلاء فرستاد.
گويند چون اين نامه به حضرت قمر بنى هاشم و برادران آن سرور رسيد گفتند خال را از ما سلام برسان و بگوى ما را بدين زينهار احتياج نيست كه امان باريتعالى نيكوتر از امان زنازاده سميّه مى‏باشد.

روز تاسوعا و وقايع در آن

روز تاسوعاء يعنى روز نهم محرم الحرام كه در آن وقايع و حوادثى اتفاق افتاده است كه ذيلا مى‏نگاريم:
1 - مرحوم تنكابنى در كتاب اكليل المصائب مى‏نويسد:
جمعى از ارباب مقاتل نقل نموده‏اند از شيخ بزرگوار جعفر بن محمد نما در كتاب مثيرالاحزان و او از سكينه خاتون روايت داشته كه مى‏فرمود:
در روز نهم محرم آب ما تمام شد و عطش ما شدت نمود و آب از ظرفها و مشكها خشك شده بود چون من و بعضى از اطفال ما تشنه شديم، من بسوى عمه‏ام زينب رفتم كه او را از تشنگى خود و اطفال خبر دهم شايد كه آبى براى ما ذخيره داشته باشد، ديدم كه عمه‏ام در خيمه نشسته است و برادر شير خوارم بر دامن او است و آن كودك گاهى مى‏نشيند و گاهى بر مى‏خيزد و مانند ماهى در آب در حركت و اضطراب است و فرياد مى‏كند و عمه‏ام مى‏گويد: صبر كن اى پسر برادر و كجا است براى تو صبر و حال اينكه به اين حالت مى‏باشى، گران است بر عمه تو كه صداى تو را بشنود و نفعى بحال تو نبخشد، چون من اين را شنيدم صدا به گريه بلند كردم.
زينب سلام الله عليها فرمود: سكينه جان چرا گريه مى‏كنى؟
گفتم: براى عطش برادرم و احوال خود را به عمه‏ام نگفتم كه مبادا ندوه او زياد بشود، پس عمه‏ام برخاست و آن كودك را گرفت و به خيمه عموهايم رفت ديد كه آبى ندارند و بعضى از كودكان ما در عقب او روانه‏ شدند براى طمع آب، پس در خيمه پسر عموهايم اولاد امام حسن مجتبى (عليه السلام) نشست و فرستاد به سوى خيمه اصحاب كه شايد آبى بيابد ولى نيافت، چون ياس از آب به هم رسانيد به خيمه خود برگشت و به همراه آن بانو قريب به بيست كودك از پسر و دختر بودند، پس شروع كرد به فرياد كردن ما هم همگى فرياد كرديم، در اين هنگام يكى از اصحاب پدرم به نام برير كه به وى سيد قراء مى‏گفتند از خيمه ما عبور كرد چون صداى گريه ما را شنيد خود را بر زمين انداخت و خاك بر سر خود ريخت و به اصحاب خود خطاب كرد، آيا شما را خوش آيند است كه دختران فاطمه از تشنگى بميرند و حال آنكه قائمه شمشيرها در دستهاى ما باشد؟! نه قسم به خدا خبرى در زندگانى بعد از ايشان نيست بلكه پيش از ايشان در حوضهاى مرگ وارد مى‏شويم.
اى اصحاب من، هر يك دست يكى از اين كودكان را بگيريم و بر آب هجوم آوريم پيش از اينكه ايشان از تشنگى بميرند و اگر اين قوم با ما مقاتله كنند ما هم با ايشان مقاتله مى‏كنيم.
يحيى مازنى گفت: موكلين آب فرات بر قتال ما اصرار خواهند نمود پس اگر اين كودكان را به همراه بريم بسا باشد كه به ايشان تير يا نيزه‏اى اصابت كند و ما سبب آن شده باشيم، لذا رأى صواب آنست كه مشكى با خود برداريم و آن را پر آب كنيم آن وقت اگر با ما مقاتله كردند ما هم با ايشان مقاتله نمائيم و اگر از ما كسى كشته فداى دختران فاطمه باشد.
برير گفت: اين فكر خوب است، پس مشكى گرفتند و به جانب آب رفتند، ايشان چهار نفر بودند چون موكلين آب آنها را مشاهده كردند، گفتند: شما كه باشيد تا ما رئيس خود را خبر دهيم؟
ميان برير و رئيس ايشان قرابتى بود، پس چون او را خبر دادند، گفت: ايشان را راه دهيد تا آب بياشامند، چون داخل آب شدند و سردى آب را احساس كردند برير و اصحابش صدا به گريه بلند كرده و گفتند: خدا لعنت كند ابن سعد را، اين آب جارى است و به جگر آل پيغمبر قطره‏اى نمى‏رسد پس برير گفت: پشت سر خود را نگاه كنيد و تعجيل نموده آب برداريد كه دلهاى اطفال حسين از تشنگى گداخته است و شما نياشاميد تا اينكه جگر اولاد فاطمه سيراب شود.
ايشان گفتند: قسم به خدا اى برير ما آب نمى‏آشاميم تا دلهاى اطفال حسين سيراب شود.
شخصى از موكلين اين سخن بشنيد و گفت شما خود داخل آب شديد كافى نيست كه براى اين خارجى آب مى‏بريد قسم به خدا كه اسحق را از اين خبر مى‏كنم.
برير گفت: اى مرد كتمان كن امر ما را، پس برير بنزديك او رفت كه وى را گرفته باشد تا خبر به اسحق نرساند آن مرد فرار كرد و اسحق را اطلاع داد.
اسحق گفت سر راه بر ايشان بگيريد و آنها را نزد من آوريد و اگر اباء كنند با ايشان مقاتله كنيد، پس سر راه را بر برير و اصحاب او گرفتند، مجملا مقاتله بين ايشان در گرفت و برير شروع به موعظه نمود، صداى او به گوش امام (عليه السلام) رسيد، چند نفر فرستاد كه او را يارى كنند، پس ايشان رفتند و موكلين فرار كردند.
آب را آوردند، اطفال بيك دفعه بر سر آب جمع شدند و شكم‏ها و سينه‏ها را بر مشگ گذاشتند كه ناگاه بند مشگ باز شد و آن بر زمين ريخت، كودكان بيك دفعه به فرياد آمدند.
برير بر صورت خود زد و گفت: والهفاه بر جگر دختران فاطمه صلوات الله و سلامه عليها.
2 - منقول است كه ابن زياد مخذول از مماشاة و مطاوله عمر بن سعد با حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) آزرده خاطر شد لذا جويرية بن بدر تميمى را كه از سرهنگان بود به كربلاء روانه كرد و گفت:
اگر ابن سعد را ديدى در كار حرب اهمال مى‏كند وى را بند كن تا اميرى ديگر براى لشگر بفرستم، چون جويريه به راه افتاد عبيدالله ترسيد كه او عمر را حبس كرده و لشگر ضايع ماند، شمر را با آن نامه از پس او روانه نمود.
سعد بن عبيده گويد: بواسطه گرمى هوا من با عمر بن سعد در آب رفته بوديم، مردى آمده به گوش او گفت كه ابن زياد جويرية بن بدر را فرستاده كه اگر در كار جنگ اهمال مى‏ورزى تو را گردن زند، چون اين بشنيد برجسته، سلاح جنگ بر خويش راست كرده و بر اسب سوار شد، بارى شمر بن ذى الجوشن لعنه الله تعالى آن نامه شوم را از پسر زياد گرفت و بطرف كربلاء حرت كرد همه جا آمد تا روز پنجشنبه نهم محرم وارد صحراى كربلاء گرديد و خود را به عمر بن سعد رسانده و نامه پسر زياد مخذول را بدستش داد، عمر بعد از خواندن نامه و اطلاع بر مضمون آن گفت:
لا اهلا و لا سهلا يا ابرص، مالك و يلك لا قرب الله دارك و قبح الله ما قدمت به على.
خداى تعالى تو را دور و زشت كند بر آنچه براى من آورده‏اى قبلا من نامه‏اى براى ابن زياد نوشتم و اصلاح كار در آن جسته و او را قانع كرده بودم تو او را از قبول آن منع كردى و كارى كه در شرف سامان گرفتن بود برآشفتى و پريشان نمودى، بخداى قسم، حسين بن على بدانچه عبيدالله بن زياد گفته گردن ننهد و همان نفس اَبِىّ كه حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام) را بود اكنون حسين را است.
شمر گفت: ابن سخن بگذار و بگوى تا چه خواهى كرد، اگر امر امير را به امضاء مى‏رسانى بايد تا جنگ را آغاز كنى وگرنه لشگر با من بگذار و خود كنار برو.
عمر گفت: خير، من امارت لشگر به تو نمى‏دهم بلكه خودم كفايت اين مهم مى‏كنم تو فقط سرهنگ پيادگان باش عمر بن سعد آن نامه را خدمت امام (عليه السلام) فرستاد.
حضرت فرمود: بخدا قسم به حكم پسر مرجانه تن در نمى‏دهم.
3 - چنانچه در كتب مقاتل نوشته‏اند در روز تاسوعا لشگر كوفه و شام همچون قطرات باران كه از آسمان ببارد به سرزمين كربلاء ريختند، در آن روز امام (عليه السلام) با اصحاب با وفايش در خيمه نشسته بودند عليا مكرمه زينب خاتون سلام الله عليها مى‏فرمايد: من در ميان خيمه بودم از شكاف خيمه نظر به برادر مى‏كردم ناگاه از سمت كوفه صداى طبل و كوس و نقاره بلند شد، روى آسمان از گرد و غبار تيره و تار گرديد صداى هياهو و غلغله در زمين و زمان انداخت به چهره برادر نگريستم ديدم رنگ ارغوانى برادر مبدل به زعفرانى شده بينى تيغ كشيده، رنگ پريده نتوانستم خود دارى كنم، پيشتر آمدم عرض كردم: برادر جان شما را چه مى‏شود؟

شعر

چه شد اينكه لرزيد جان و تنت   بشد رنگ از چهره روشنت

اين چه حالت است كه در تو مشاهده مى‏كنم، منكه از غصه مردم، كاش مادرم مرا نمى‏زاد.
برادر بسمت من توجه نمود، آهسته فرمود: خواهر جان يتيم كننده اطفال من آمد، بيوه كننده زنان من آمد يعنى شمر الان وارد زمين كربلاء شد.

شعر

رسيد آنكه خنجر برويم كشد رسيد آنكه غارت كند مال من   تنم را به خام و به خون در كشد كند بى پدر جمله اطفال من

4 - در كتاب كافى مرحوم كلينى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه آنجناب فرمودند:
تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين (عليه السلام) و اصحابه رضى الله عنهم بكربلاء و اجتمع عليه خيل اهل الشام و اناخوا عليه و فرح ابن مرجانه و عمر سعد بتوافر الخيل و كثرتها و استضعفوا فيه الحسين (عليه السلام) و اصحابه و ايقنوا انه لا يأتى الحسين ناصر و لا يمده اهل العراق بابى المستضعف الغريب...
روز تاسوعا روزى بود كه جد غريبم حسين با اصحابش در كربلاء محاصره شدند، لشگر شام اطراف آن غريب را گرفتند، سپاهيان كه در بيابان پراكنده بودند پيش آمدند امام و اصحاب امام را در ميان گرفتند، از اين كار پسر مرجانه و پسر سعد خوشحال شدند و امام حسين (عليه السلام) و اصحابش افسرده و آزرده گشتند و يقين نمودند ديگر يك تن از اهل عراق به يارى امام نخواهد آمد.
كلام امام صادق (عليه السلام) كه به اينجا رسيد از روى حسرت فرمودند: پدر و مادرم فداى غريبى و ضعيفى تو اى جد بزرگوار.
در كتاب روضة الصفا آمده است:
جمعى از لشگريان ابن سعد كه روز سوم محرم به محاربه پسر پيغمبر آمده بودند وقتى غريبى و بى گناهى امام مظلوم را مشاهده كردند برگشتند، بعضى در نهانى و برخى بطور علنى، ابن زياد ملعون خبردار شد برآشفت، سعد بن عبدالرحمن را طلبيد با جمعى از لشگرى او را مامور ساخت تا در اطراف محله‏هاى كوفه گردش كنند هر كس را كه از جيش عمر سعد تخلف نمود دستگير كرده بحضور او بياورند، مامورين هر شخصى را كه مى‏آوردند آن ملعون سخت عقاب مى‏كرد حتى يكى از اهالى شام كه از جمله دوستداران آل ابى سفيان بود و بخاطر مرگ يكى از بستگانش برگشته بود تا سهم ارثى خود را دريافت كند گرفتار مامورين شد و او را نزد ابن زياد آوردند هر چند او عذر آورد عذرش قبول واقع و بالاخره گردنش را زدند، اين خبر منتشر شد و رعب و وحشتى در مردم ايجاد كرد لذا ديگر كسى جرات مراجعت ننمود و على الدوام پسر زياد لشگر به مدد عمر سعد مى‏فرستاد، فوجى بعد از فوجى و گروهى پس از گروهى، علمى پشت سر علمى روانه مى‏كرد بطورى كه قاف تا قاف سرزمين كربلاء را لشگر فرا گرفت و احدى از آنان جرئت هزيمت و ياراى مخالفت را نداشتند و بمنظور اينكه از سپاهيان كسى فرار نكرده و يا به لشگر امام (عليه السلام) پناه نبرد جاسوسان گماشته كه افراد را كاملا زير نظر و تحت مراقبت شديد داشتند بارى از اكثر شهرها و ممالك همچون:
كنده، ساباط، مدائن، عباده، ربيعه، سكون، حمير، دارم، غطفان، مذحج، يربوع، خزاعه، حلب، نبط، بصره، تكريت، عسقلان، كرد و بلاد و شهرهاى ديگر.
امير لشگر عمر بن سعد ملعون و پسرش حفص وزير و مشاورش بود، دريد را كه غلام بى باك و سفاكى بود علمدار كل كردند، ابن ابى جؤبه جاسوس و ابو ايوب سر كرده بيلداران و عمرو بن حجاج سردار دست راست و شمر بن ذى الجوشن سر كرده دست چپ و حرمله نابكار سردار تير اندازان و ابو الحنوق رئيس سنگ اندازان و سنان بن انس سردار نيزه داران بود، اهل فن نوشته‏اند لشگر از كربلاء تا دم دروازه كوفه پشت در پشت ايستاده بودند.

خواندن شمر ملعون امان نامه ابن زياد را براى اولاد ام البنين

صاحب عمدة الطالب فى نسب آل ابى طالب و نيز ابن شهر آشوب در مناقب و ديگران نوشته‏اند كه عليا مخدره‏ام البنين زوجه محترمه شاه اولياء اميرالمومنين بود كه از آن حضرت داراى چهار پسر بود بنامهاى:
جناب حضرت ابوالفضل العباس (سلام الله عليه)، جعفر، عبدالله، عثمان.
پدر ماجد اين بانو حزام بن عبدالله بن ربيعة بن خالد بن عامر بن صعصعة الكلابى بود و اين مجلله را برادر زاده‏اى بود بنام جرير بن عبدالله المخلد الكلابى كه ام البنين عمه محترمه جرير بود، شمر بن ذى‏ الجوشن نيز كلابى بود و آن روز كه اين ناپاك خواست روانه كربلاء شود جرير بن عبدالله خبردار شد كه اين نانجيب سردار لشگر گرديده و به كربلاء مى‏رود و مى‏دانست پسر عمه‏هايش همراه سيدالشهداء (عليه السلام) ملتزم ركابند اگر شمر ناپاك قدم به كربلاء بگذارد البته پسر عمه‏هايش كشته و به خون آغشته خواهند شد لذا حميتش او را بر آن داشت كه هر چه تواند شتاب كند و خويش را نزد شمر برساند، پس از ملاقات با او بوى گفت: اندكى تامل و صبر كن تا من از امير براى پسر عمه هايم امان نامه بگيرم.
شمر گفت: عيبى ندارد ام البنين تنها خويش تو نيست بلكه تمام قبيله كلاب اقوام منند از براى من بهتر كه هم قبيله من در امان باشد.
جرير با درد و غم پيش تخت ابن زياد قدم خم كرد و گفت:
اصلح الله الامير، لى كلمة ان اجتزت لى قلتها و تمنيها.
امير عرضى دارم اگر اجازه مى‏دهى بيان كنم؟
ابن زياد گفت چه مطلب دارى؟
گفت: ايهاالامير اگر بر من منت‏گذارى و پسران عمه مرا امان دهى تا كشته و بخون آغشته نشده و بر دل ام البنين داغ گذاشته نگردد نهايت كرم و منتهاى بخشش است.
ابن زياد شمر را خواست به آواز بلند و گفت: خويشان جرير از صغير و كبير در پناه مايند اى شمر اگر عباس نامدار دست از برادر كامكارش برداشت تيغ بر او حرام است.
شمر پس از آنكه به كربلاء وارد شد خود را نزديك خيام با جلال حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) رساند بانگ بر آورد: اَينَ بنو اختنا پسران خواهر ما كجايند؟
حضرت ابوالفضل العباس (سلام الله عليه) با نوجوانان حيدر كرار يعنى جعفر و عثمان و عبدالله بيرون آمدند شمر ناپاك قمر بنى هاشم را مورد خطاب قرار داد و گفت:

شعر

اى ز تيغ تو اطفال را بسينه هراس برادر تو كه اين فتنه زير سر دارد خلافت است گر او را از اين عمل مقصود شما عزيز من و فخر اقرباى منيد اگر تو كشته شوى تا به حشر من خجلم تو در امان يزيدى ز غصه دل مخراش   نهنگ صولت درياى پر دلى عباس بغير مرگ ندانم چه در نظر دارد باين قليل سپه چون توان خروج نمود ضياء ديده و همشيره زاده‏هاى منيد ز مادر تو و اهل قبيله منفعلم بيا به لشگر ما پشت لشگر ما باش

عباس وفادار چون نام يزيد از شمر شنيد فرمود:
لعنت خدا بر تو و امير تو و امان تو باد ما را امان مى‏دهيد ولى پسر رسول خدا را امان نمى‏باشد اى بدبخت سنگ دل از مادر من منفعل و شرمسارى ولى از روى فاطمه زهرا حياء ندارى.

شعر

مگو، برادر نام‏آور حسينم من   كسى دخيل تو بيدادگر نمى‏گردد
پس از آنكه شمر ملعون جوابهاى سخت از شاهزادگان عالم امكان يعنى قمر بنى هاشم و برادران عزيزش شنيد آشفته حال و متغير الاحوال گرديد همچون گراز تير خورده مايوس و محروم به سپاه عمر سعد ناپاك برگشت ابن سعد چون غضب و آشفته حالى آن بدبخت را مشاهده كرد گفت:
چه شد كه مثل برق رفتى و مانند دود برگشتى؟
شمر گفت: به اميد صيدى رفتم و نااميد آمدم، اينك وظيفه آن است كه تو لشگر از جاى در آورده و به خيام و سراپرده حسين (عليه السلام) حمله آورى و كار را همين امروز يكسره نمائى.

هجوم آوردن لشگر كفرآئين عمر سعد ملعون و مهلت خواستن امام (عليه السلام) از ايشان

پس از آنكه شمر ملعون با حالتى آشفته به لشگر عمر سعد برگشت و او را تحريص و ترغيب به هجوم نمود به نقل مرحوم شيخ در ارشاد عمر بن سعد ملعون رو به لشگر نمود و بانگ بر آورد:
يا خيل الله اركبى و بالجنة ابشرى، اى لشگر خدا سوار شويد و به بهشت مستبشر باشيد.
فركب الناس ثم زحف نحوهم بعدالعصر لشگر مانند مور و ملخ سواره و پياده بعد از نماز عصر رو به خيام با عظمت و با احترام حضرت آوردند.
به فرموده مرحوم مفيد امام (عليه السلام) جلو خيمه خود نشسته بودند و سر به زانوى غم گذارده و در حالى كه به شمشير تكيه داده بودند خواب آن جناب را ربود در اين هنگام صداى طبل و شيپور و كوس و كرنا و هلهله و فرياد لشگر بر اين آسمان دوار بلند شد و آن كافران از خدا بى خبر بطرف خيام و سراپرده‏هاى با عظمت آل الله هجوم آوردند عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها سراسيمه از خيمه بيرون دويد تا چشمش به آن صحنه افتاد دوان دوان خود را به خيمه برادر رسانيد ديد آن جناب سر مبارك به روى شمشير گذارده گويا خواب باشد صدا زد و حضرت را بيدار نمود عرضه داشت: يا اخى اما تسمع الاصوات قد اقتربت اى برادر آيا صداى هياهوى سپاه را نمى‏شنوى كه نزديك خيمه گاه رسيده.
فرفع الحسين (عليه السلام) رأسه امام (عليه السلام) از آه و ناله خواهر بيدار شد و سر را برداشت خواهر را با آن حال حزين كه ديد آهى سرد از جگر كشيد فرمود:
خواهر الان در عالم خواب جد و پدرم را در خواب ديدم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
نور ديده فردا پيش ما خواهى بود.
عليا مخدره زينب سلام الله عليها وقتى اين خبر را شنيد سيلى به صورت خود زد و فرياد و اويلا از جگر بركشيد.
امام (عليه السلام) فرمود خواهرم ساكت باش و فرياد به واويلا بلند مكن.
در همين ساعت كه عليا مخدره زينب كبرى سلام الله عليها بى تابى مى‏كرد و امام (عليه السلام) خواهر را آرام مى‏فرمود لشگر دشمن سواره و پياده عربده كنان و پايكوبان همراه با صداهاى طبل و كوس و ناى و سنج و شيپور به خيمه‏ها نزديك شدند و عنقرى بود كه به خيمه‏ها بريزند كه ناگاه خورشيد آسمان شجاعت و شير بيشه پردلى، فرزند دلبند اميرالمومنين (عليه السلام) حضرت قمر بنى هاشم (سلام الله عليه) مثل قرص قمر از برج خيمه طالع شد و يك نعره حيدرى از جگر بركشيد و فرمود:
كجايند شيران بيشه شجاعت و پلنگان قله جلادت بيرون آيند دم لشگر و خيل را بگيرند.

شعر

چو آوازه افتاد بر چپ و راست دليران شيران لشگر شكن سواره، پياده ز بالا و پست   پلنگ از كه، شيراز بيشه خواست ابر زين نشستند هشتاد تن برفتند شمشير و نيزه به دست

جوانان هاشمى نشان با شمشيرهاى خونفشان از خيمه‏ها بيرون آمدند بر مركبها نشستند و نيزه‏ها را ربودند دور قمر بنى هاشم مثل انبوه پروين در گرد ماه جمع شده خدمت امام غريب آمدند حضرت ابوالفضل العباس (سلام الله عليه) از مركب بزير آمد زمين ادب بوسيد.
به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: قال له العباس بن على (عليه السلام): يا اخى اتاك القوم.
عباس محضر مبارك امام (عليه السلام) عرض كرد: برادر لشگر دشمن نزديك سراپرده‏ها رسيدند، تكليف چيست؟
قال الامام: يا عباس اركب بنفسك يا اخى، انت حتى تلقاهم و تقول لهم مالكم و ما بدالكم و تسئلهم عما جائهم.
امام (عليه السلام) فرمود: برادرم، عباس سوار شو، برو نزد امير اين لشگر چون با ايشان ملاقات كردى، به ايشان بگو: شما را چه روى داده، براى چه جمعيت كرده‏ايد و بر سر من هجوم آورده‏ايد؟
فاتاهم العباس فى نحو من عشرين فارسا منهم زهير بن القين و حبيب بن مظاهر.
عباس (سلام الله عليه) با بيست تن از سواران كارزار كه از جمله ايشان زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بودند جلو لشگر آمدند.
فقال لهم العباس: مابدالكم و ما تريدون.
عباس (عليه السلام) فرمود: شما را چه شده و چه قصدى داريد؟
قالوا: قد جاء امر الاميران نعرض عليكم ان تنزلوا على حكمه.
گفتند: حكم امير عبيدالله بن زياد است كه ما عرض بيعت يزيد به شما بنمائيم. اگر قبول كرديد در امانيد والا همين ساعت بر شما بتازيم و كار شما را بسازيم.
فقال: فلا تعجلوا حتى ارجع الى ابى عبدالله فاعرض عليه ماذكرتم.
قمر بنى هاشم فرمود: عجله مكنيد تا من گفته و مقصود شما را محضر مبارك حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) عرضه داشتم و جواب بياورم.
عباس (سلام الله عليه) محضر امام (عليه السلام) رفت و آن بيست نفر مقابل لشگر ايستاده و آنها را مخاطب قرار داده و موعظه نمودند، خلاصه كلام آن اهل وفا با آن قوم كينه جو اين بود كه:
اى لشگر دست خود را از آلودن به خون پسر پيغمبر نگاه داريد.
از آن طرف قمر بنى هاشم محضر امام (عليه السلام) مشرف شد و مقاله آن قوم اهل دغا را معروض داشت.
امام (عليه السلام) فرمود:
ارجع اليهم فان استطعت ان تؤخرهم الى غدوة و تدفعهم عنا العشية لعلنا نصلى لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره فهو يعلم انى قد كنت احب الصلوة له و تلاوة كتابه و كثرة الدعاء و الاستغفار.
برادر به سوى ايشان بازگرد و اگر مى‏توانى جنگ را تا صبح تاخير بيانداز و ايشان را وادار كن كه يك امشب را به ما مهلت دهند تا در آن به نماز و دعاء و استغفار باشيم، خدا خود مى‏داند كه من نماز و خواندن قرآن و زياد دعاء خواندن و استغفار نمودن را دوست مى‏دارم.
عباس (سلام الله عليه) بنزد آن قوم آمد و فرموده امام (عليه السلام) را به ايشان رسانيد.
سيد عليه الرحمه در لهوف مى‏فرمايد: عمر بن سعد ملعون در پذيرفتن درخواست حضرت توقف نمود و بفرموده طريحى در منتخب به شمر گفت: درباره مهلت دادن چه مى‏گوئى؟
شمر لعنة الله عليه گفت: دو دل مباش اگر من سردار بودم باين سخنان اعتنائى نمى‏كردم و الان فرمان جنگ را مى‏دادم.
سيد در لهوف مى‏نويسد: عمرو بن حجاج زبيدى گفت: به خدا قسم اگر ايشان از ترك و ديلم بودند و از ما همچنين درخواستى مى‏كردند، خواسته‏اشان را اجابت مى‏كرديم و حال آنكه ايشان اولاد پيغمبر هستند كلام عمرو بن حجاج در ميان لشگر پراكنده شد آنان نيز رأى عمرو را تاييد كرده و گفتند:
رأى، رأى عمرو بن حجاج بوده و او درست مى‏گويد و اساسا ما كه عرب هستيم اين ننگ را به كجا ببريم كه بچه‏هاى پيغمبر ما از ما مهلت خواستند و امان طلبيدند ولى ما به ايشان مهلت نداديم.
عمر بن سعد عليه العنة وقتى اوضاع را چنين ديد گفت: سخن عمرو بن حجاج راست است ما حسين را امشب مهلت داديم.

مقاله مرحوم حاج فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخار

مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مى‏نويسد:
هنگام هجوم لشگر به طرف خيام امام (عليه السلام) عباس (سلام الله عليه) با حبيب بن مظاهر و زهير بن القين و هيجده سوار ديگر نزد آنها رفته سبب باز جست؟
گفتند: امير ما عبيدالله را امر چنين است كه حكم او را گردن نهيد و يا پيكار را آماده شويد.
ابوالفضل (عليه السلام) فرمود: بارى اندك مشتابيد تا از مصدر امامت جواب باز آرم، عباس بخدمت آمد و منافقان بايستادند.
حبيب بن مظاهر، زهير بن القين را گفت اگر خواهى تو اين قوم را موعظت و نصيحت گوى و اگر گوئى تا من سخن كنم.
زهير گفت: نخست تو پند ده.
حبيب گفت: وه، چه زشت بندگان خدا كه شمائيد!! هيچ نيانديشيد كه على الصباح محشر خداوند خويش را ملاقات كنيد كه عترت و اهل بيت پيغمبر او را به شهادت رسانيده متهجدين و اخيار و ابرار و مجتهدين امت را كشته باشيد؟!
عروة (عزرة خ ب) بن قيس ملعون گفت: تو تا بتوانى هيچ گاه از ستايش و تزكيه خود دست باز ندارى.
زهير گفت: او خويش را نمى‏ستايد، خداوندش پسنديده و ستوده و شاهراه هدايت بدو باز نموده است، هان از باريتعالى بترس و ياور گمراهان مباش، به ريختن خون پاك اين نفوس زكيه معاونت مكن و نصيحت من بپذير.
عروه گفت: اى زهير تو را همواره عثمانى مى‏دانستم و در شمار شيعيان اهل بيت نبودى؟
گفت: مگر از موقف من اين مسئله نتوانى دانست، ايزد عز اسمه گواه است كه من بدو نامه نكردم و وعده نصرت ندادم، بيش از اين نبود كه در راه اجتماع افتاد، چون عزيمت او بدانستم و غدر و مكر شما نيز نيكو مى‏شناختم جد اطهرش رسول الله را بياد آوردم و حق او را پاس داشتم تا جان خويش وقايه ذات مقدس او كنم تا آنچه را كه از حق خدا و رسول ضايع خواسته آيد محفوظ دارم.
و ديگر اصحاب نيز گروه شقاوت اثر را پند داده از قتال باز مى‏داشتند.
ابوالفضل (عليه السلام) پيغام بگذارد، امام فرمود:
اى برادر اگر بتوانى بگويشان تا يك امشب ما را مهلت دهند و كار جنگ به فردا گذارند چه باريتعالى خود مى‏داند كه من پيوسته نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را دوست مى‏داشتم تا امشبى نيز به وظايف طاعت و عبادت قيام شود.
ابوالفضل (عليه السلام) بازگشته فرمان امام برساند.
عمر از شمر رأى جست.
شمر گفت: امير توئى و حكيم تو راست.
ابن سعد گفت: اگر اختيار مرا بودى مى‏خواستمى كه تا در اين موقف نيامدمى، از ديگر مردمان مشورت كرد قيس بن اشعث گفت: اكنون اين خواهش را اجابت نماى، به خداى كه بامدادان محاربت را آماده باشند.
عمر گفت: اگر به يقين دانم كار از امشب به فردا نگذارم.
عمرو بن حجاج بن سلمة الزبيدى گفت: سبحان الله، اگر ديلمان اين مسئلت كردندى و بدين قدر مهلت خشنود بودندى پذيرفتن واجب آمدى.
عمر بازگشت و رسولى در خدمت ابوالفضل بسده سينه امامت فرستاد كه امشب مهلت است، اگر صبحگاهان به حكم ابن زياد سر اندر آريد شما را به كوفه فرستيم و اگر امتناع ورزيد دست باز نداريم.

واقعه جانگداز عصر و غروب روز تاسوعاء

مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد:
پس از آنكه حضرت قمر بنى هاشم (سلام الله عليه) از عمر سعد شب عاشوراء را مهلت گرفت امام (عليه السلام) سر بر بستر گذارده و اندكى خوابيدند در عالم خواب فضاء روشن و هواء مصفائى را حس كردند و در همين حال عليا مخدره زينب كبرى در بالين آن جناب نشسته بود و همچون شمع مى‏سوخت و در كمال حزن و اندوه با آستين‏هاى لباس برادر را باد مى‏زد و بفكر شهادت برادر ديدگانش از اشگ پر و همچون دانه‏هاى مرواريد از چشمانش ريزان بود ناگاه امام (عليه السلام) سر از خواب برداشت و چشم گشود و خواهر را با آن حال مشاهده نمود و فرمود:
يا اختاه، خواهرم زينب.
عليا مخدره عرض كرد: لبيك، بلى برادرم.
حضرت فرمودند: خواهرم خورشيد عمرم به افول گرائيده و روز جانم بسر آمده و هلال مصيبت تو طلوع نموده الان در خواب رفتم جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم كه با پدر و مادر و برادرم جملگى در يك جا جمع بوده و فرمودند:
يا حسين انك رائح الينا عنقريب، بزودى بما ملحق خواهى شد.

فرد

چو بشنيد زينب بناليد زار   كشيد از سر آن معجر زرنگار

فلطمت زينب وجهها وصاحت و بكت پس از اين خبر عليا مخدره زينب سلام الله عليها طپانچه بر صورت خود زده و صيحه كشيد و زار زار گريست.
امام (عليه السلام) خواهر را تسلى داد و فرمود: خواهرم آرام بگير و ساكت باش و نگذار دشمنان بر من شماتت كنند، پنهانى گريه كن، خواهرم حسين تو دل از اين جهان كنده و رخت از اين عالم بربسته اين زندگى كه همه‏اش از براى من درد و رنج و بلاء است به چه كار آيد، پس همان بهتر كه چشم از اين عالم ببندم سپس امام (عليه السلام) دست مبارك به سينه خواهر كشيد از بركت دست آن حضرت تسكين دل از براى مخدره حاصل شد.