مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۶ -


وارد شدن عمر بن سعد به سرزمين كربلاء و قاصد فرستادنش نزد امام (عليه السلام)

چنانچه قبلا گفته شد در روز سوم محرم الحرام سال شصت و يك هجرى عمر بن سعد ملعون با چهار هزار و بنابر روايتى با شش هزار نفر وارد سرزمين كربلاء شد و به گفته ابى مخنف اولين علمى كه وارد كربلاء گشت علم همين مخذول بود كه با شش هزار مرد جنگى وارد اين سرزمين شده و در كنار فرات سراپرده برپا كردند.
آورده‏اند كه چون ابن سعد با لشگر وارد كربلاء شدند حر بن يزيد رياحى كه قبلا و پيش از آنكه ابن سعد بيايد در كربلاء بود و اساسا او امام (عليه السلام) و اردوى آن حضرت را در اين سرزمين خشك لم يزرع پياده كرده بود بخود آمد و نزد خويش بينديشيد و گفت: البته اين سپاه به حرب خامس آل عبا آمده‏اند و عرصه بر آن حضرت تنگ خواهد شد و سبب من شده‏ام لذا از كرده خود منفعل و شرمسار گرديد و پيوسته خويش را ملامت و مذمت مى‏كرد كه اين چه كارى بود من كردم و سر راه بر عزيز فاطمه سلام الله عليها گرفته و خود و اهل بيت و اصحابش را دچار دشمنان نمودم لذا براى معلوم كردن حال و اينكه آيا لشگر وارد شده با امام (عليه السلام) محاربه خواهند كرد يا نه با دلى افسرده و قلبى حزين و مضطرب برخاست و روى به سراپرده ابن سعد آورد چون وارد شد بر او سلام كرد.
عمر جوابش را داد و از آمدن وى اظهار شادمانى و خوشحالى كرد و اندكى بعد فرمان سپه سالار خود را بيرون آورد و نشان حر داد و افتخار نمود.
حر كه عمر سعد را مستعد براى جنگ و حرب ديد ملول‏تر شده و بر پژمردگى و افسردگيش افزوده شد ولى هيچ نگفت و خود را حفظ كرد و منتظر شد كه كار به كجا مى‏انجامد.
مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: چون ابن سعد ستم پيشه در زمين كربلاء آرام گرفت عروة بن قيس احمسى را كه يكى از ناموران كوفه بود طلبيد و به او گفت: برو از ابى عبدالله الحسين بپرس براى چه به اين ديار آمده است؟
عروه خودش يكى از كسانى بود كه براى امام (عليه السلام) نامه داده و آن جناب را به اين سرزمين دعوت كرده بود لذا پس از درخواست ابن سعد چهره‏اش زرد و عرق خجلت و شرمسارى بر پيشانيش ظاهر گرديد، سر بزير انداخت و اندكى بعد سر بر آورد و گفت: اين كار از من نمى‏آيد.
پسر سعد كه ديد وى از رفتن بنزد امام (عليه السلام) امتناع مى‏ورزد رو به لشگريان نمود و گفت: يكى از شما رفته و اين پيغام را برساند، هيچ كس جواب نداد زيرا اكثر آنها محضر امام (عليه السلام) نامه داده و حضرتش را دعوت كرده بودند از اينرو همگى سرها به زير انداختند تا بالاخره كثير بن عبدالله شعبى كه شخصى شجاع و دليرى بى باك و بى اندازه وقيح و بى حيا بود از جا برخاست و گفت: حال كه كسى نمى‏رود من خواهم رفت و اگر بخواهى او را بكشم.
پسر سعد از بى حيائى و بى شرمى او بى حيائى خود را فراموش كرده گفت: نه مى‏خواهم فقط از او بپرسى سبب آمدنش به اين ديار چيست؟
كثير از خيمه بيرون شد در حالى كه تيغى به كمر بسته با تكبر و تبختر خاصى رو به خيام حرم روانه شد به خيمه‏ها كه رسيد به سراغ سراپرده امام (عليه السلام) رفت نزديك خيمه امام (عليه السلام) كه رسيد نعره زد: يا حسين يا حسين حضرت اين صدا بشنيد، رو به اصحاب نمود فرمود:
اين بى ادب كيست كه چنين فرياد مى‏كشد؟
ابو ثمامه صائدى كه پرده دار خيمه امام (عليه السلام) بود پيش رفت او را شناخت، محضر سلطان عالمين آمد عرضه داشت:
فدايت شوم قد جائك شر اهل الارض بدترين اهل روى زمين به سوى شما آمد، ناپاكى است فتاك و بى باكى است سفاك، نامش كثير بن عبدالله شعبى است.
حضرت فرمودند: از او بپرسيد چه مى‏خواهد؟
ابو ثمامه صائدى به سرعت خودش را به او رساند گفت: چه مى‏خواهى؟
گفت: مى‏خواهم به اين خيمه وارد شوم و اشاره به سراپرده جلال و عظمت امام (عليه السلام) نمود.
ابو ثمامه فرمود: بسيار خوب ولى با سلاح نمى‏توانى داخل شوى، سلاح از تن درآور بعد وارد شو.
گفت: اين كار را نكرده و سخن تو را نمى‏شنوم، بلكه با همين حال داخل مى‏شوم.
ابو ثمامه فرمود: من تو را خوب مى‏شناسم، اگر مى‏خواهى بيائى بايد من قبضه شمشير تو را در دست داشته باشم تا تو سوال و جواب كنى و برگردى.
آن نانجيب خنديد و گفت: آن دست اين قبضه را نمى‏تواند بگيرد.
ابو ثمامه گفت: پس مطلب خود را بگوى تا من خدمت امام (عليه السلام) عرض كرده و جواب باز آورم والا لا ادعك تدنوا فانك فاجر والا نمى‏گذارم نزديك شوى زيرا تو فرد فاجر و كافر هستى.
پس آن ناپاك ابا كرد و گفت: چرا اين همه از يك تن واهمه داريد؟
ابو ثمامه فرمود: اى كافر مثل بارگاه امام مثل كعبه است كه بايد با احترام در آن داخل شد، با اسلحه نمى‏توان در آن در آمد، لازم است اسلحه از خود دورسازى تا به آن آستان راه بيابى.
گفت: بر مى‏گردم و پيغام خود را به تو نمى‏دهم.
ابو ثمامه فرمود: به جهنم برگرد.
آن نانجيب همچون خرس تير خورده برگشت و نزد پسر سعد ملعون رفت و آنچه واقع شده بود را گزارش داد در مقتل ابى مخنف آمده فانفذ عمر بن سعد رجلا آخر پس ابن سعد مردى ديگر كه نامش خزيمه بود پيش طلبيد و به او گفت:
تو به خدمت پادشاه حجاز برو و با كمال ادب از آن حضرت سوال كن براى چه كار به اين ديار آمده؟

فرد

خزيمه يكى مَد بُد هوشيار   به آل پيغمبر ز جان دوستدار

وى يكى از دوستان آل اطهار و از جمله اخيار و ابرار بود ولى كسى از راز دل آن صاحب دل مطلع نبود با كمال آهستگى و شايستگى رو به اردوى كيوان شكوه حضرت آورد تا نزديك شد با كمال ادب ندا كرد السلام عليك يابن بنت رسول الله سلام من بر شما اى فرزند دختر رسول خدا از لشگر امام (عليه السلام) جواب سلام او را دادند، امام (عليه السلام) از اصحاب پرسيدند: كيست؟
عرض كردند: قربانت شويم انه رجل جيد فاضل اين مردى است نيكوكار و نيك كردار.
حضرت فرمودند: از او بپرسيد چه مى‏خواهد و چه مى‏گويد؟
زهير بن قين بجلى پيش آمد پرسيد: ما تريد چه مى‏خواهى؟
گفت: مى‏خواهم خدمت پادشاه دنيا و آخرت مشرف شوم، پيغام آورده‏ام.
زهير فرمود: بسيار خوب الق سلاحك اسلحه خود را زمين بگذار، بعد خدمت سلطان عالمين مشرف شو.
عرضه داشت: به چشم، شمشير از كمر گشود و رو به خيمه با احتشام آن امام مظلوم آورد و بعد از داخل شدن خود را روى قدم‏هاى حضرت انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را بوسيد و عرضه داشت:
اى مولى و اى آقاى من پسر سعد ملعون مى‏گويد: براى چه به اين صوب توجه فرموده‏ايد؟
حضرت فرمودند: كتبكم الى اوردتنى اليكم و اقدمنى نامه‏هاى شما مرا از دار و ديار خود به اينجا آورده، به او بگو: اى بى حيا به من نوشتيد و اظهار عجز كرديد كه من به نزد شما بيايم حال كه از مكه و مدينه آمده‏ام مى‏گوئيد براى چه آمده‏ام، شما چه مى‏گوئيد و از من چه مى‏خواهيد؟
خزيمه عرض كرد: قربانت شوم، خدا لعنت كند آن اشخاصى را كه مثل شما شخص محترمى را از ديار خود پراكنده كردند و در محنت انداختند و اكنون با دلهاى شاد از جمله خاصان بارگاه ابن زيادند.
حضرت فرمودند: برگرد جواب مرا به صاحب خود بازگو كه نامه شما مرا به اينجا آورد.
خزيمه عرض كرد قربانت گردم قدم بريده باد كه از سر كوى محبت تو قدم بردارم، اينجا بهشت است آنجا جهنم.

شعر

صد سال اگر به تير بلا جان سپر كنم گر بى تو سر ز خاك بردارم به روز حشر تا تن به خاك و خون ندهم در وفاى تو   حاشا كه يك زمان ز تو قطع نظر كنم تا خاك هست در صف محشر به سر كنم باور مكن كه از سر كويت سفر كنم

حضرت از خزيمه مشعوف و از ثبات قدمش مسرور شد و در حق او دعاى خير نمود و فرمود: واصلك الله كما و اصلتنا لنفسك رحمت خدائى و مغفرت كبريائى پيوسته نصيب تو باد چنانچه جان خود را بما پيوستى و از محنت آخرت رستى به عمر بن سعد خبر دادند كه خزيمه به اردوى كيوان شكوه ملحق شد و ملازمت سلطان عالمين را اختيار كرد، از شنيدن اين خبر برآشفت و به نقل مرحوم مفيد در ارشاد قرة بن قيس حنظلى را طلبيد و گفت: به نزد ابو عبدالله الحسين برو و از او استفسار كن كه براى چه به اين ديار آمده است؟
قره به طرف اردوى كيوان شكوه آمد چون نزديك شد امام (عليه السلام) او را بديد از اصحاب پرسيد آيا او را مى‏شناسيد؟ حبيب بن مظاهر اسدى عرض كرد: من او را مى‏شناسم، او مردى است از حنظله بنى تميم، قبلا شخص صالح و خوبى بود، صاحب رأى نيكو است هرگز گمان نمى‏بردم با پسر سعد يار شود و به اين كارزار آيد، بارى قره به سراپرده عزيز فاطمه سلام الله عليها رسيد سلام كرد و پيغام ابن سعد را محضر امام (عليه السلام) رسانيد.
امام (عليه السلام) فرمودند: به عمر سعد بگو اهل شهر شما به من نوشتند و مرا بدين شهر دعوت كردند، من نيز دعوت ايشان را اجابت كرده آمدم، حال اگر از آمدن من كراهت دارند راه باز كنند كه من باز مى‏گردم و متعرض آنها نخواهم شد.
قره وقتى جواب گرفت آهنگ مراجعت كرد، حبيب بن مظاهر فرمود:
اى قره واى بر تو مگر بار ديگر نزد اين ستم كاران خواهى رفت و دست از يارى اين امام غريب بر مى‏دارى مگر نمى‏دانى خداوند متعال به وجود مبارك پدران او ما و شما را بدين خويش گرامى داشت و هدايت فرمود.
قره در جواب گفت: جواب امام (عليه السلام) را به عمر سعد برسانم سپس آنچه صلاح باشد انجام دهم قره بازگشت و نزد عمر سعد آمد پيغام امام حسين (عليه السلام) را رساند.
عمر گفت: اميد دارم كه خداوند از محاربه و مجادله با آن جناب ما را بر حذر دارد، بهر صورت چون ابن سعد اين پيغام را از حضرت شنيد مسرور و شادمان گشت زيرا هرگز گمان نمى‏برد كه آن جناب اين گونه جواب بدهد، بلكه يقين داشت كه امام (عليه السلام) به هواى سلطنت و جنگ به كوفه رو آورده و از شجاعت و رشادت و جرئت و دليرى آن حضرت هم بيمناك بود زيرا مى‏دانست كه اگر آن حضرت پا به حلقه ركاب آشنا كند و دست به شمشير رساند و غيرت الهيه‏اش حركت كند درياى لشگر را از پيش برداشته و تمام را همچون طومار به هم مى‏پيچد ولى وقتى آن روباه صفت و شغال فطرت يقين نمود كه امام (عليه السلام) طبعا مايل به سلطنت نبوده و طالب حكومت و سياست نيست بلكه تمام قصد آن جناب ارشاد و دلالت مردم به طريق مستقيم است شادمان شد و خوف دنيا و ترس عقبى از دلش زائل شد فى الفور نامه‏اى به ابن زياد ملعون نوشت:

نامه عمر بن سعد ملعون به اين زياد مخذول

مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد:
عمر بن سعد نامه‏اى به پسر زياد ملعون باين شرح نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم‏
اما بعد: فانى حيث نزلت بالحسين بن على بعثت اليه من رسلى فسئلته عما اقدمه و ماذا يطلب؟
فقال: كتب الى اهل هذه البلاد و اتتنى رسلهم يسئلوننى القدوم ففعلت فاما اذاكر هتمونى و بدالهم غير ما اتتنى به رسلهم فانا منصرف عنهم.

حسان بن قائد بن بكر العبسى مى‏گويد: نزد پسر زياد بودم كه مكتوب ابن سعد بدين مضمون بياوردند:
بنام خداوند بخشنده مهربان‏
اما بعد از حمد و ثناء الهى: چون به زمين كربلاء رسيدم شخصى را نزد حسين بن على فرستاده و موجب آمدنش به اين سرزمين را جويا شدم؟
حضرت فرمود: مردمان كوفه مرا دعوت كرده و نامه‏ها و رسولان پى در پى فرستادند من نيز دعوتشان را اجابت كرده و مسئولشان را پذيرفته و آمدم اكنون كه كراهت دانسته و از نيت و قصدشان برگشته‏اند من نيز باز مى‏گردم.

شعر

ندارد سر جنگ و غوغا حسين من او را گناهى نبينم ز بن اگر جنگ بايست جنگ آوريم تو اين كار را خوار مايه مگير ز كوفى ببايد كشيد انتقام   چه بايست كردن كنون با حسين جز آنكو، ز كوفى شنيده سخن درنگ ار ببايد درنگ آوريم روا نيست بر بى گنه تيغ و تير همى فتنه جويند از خاص و عام

نامه را در هم پيچيد و به قاصدى بادپا داد و او را روانه كوفه به نزد ابن زياد كرد.
حسّان بن قائد مى‏گويد: وقتى نامه پسر سعد به ابن زياد رسيد من در آنجا بودم، پسر زياد نامه را باز كرد و از مضمونش آگاه شد از روى استهزاء خنديد و گفت‏

الان اذعلقت مخالبنا به   يرجو الخلاص ولات حين مناص

اكنون كه چنگالهاى ما بدو فرو شده خلاصى مى‏طلبد، او را هرگز رهائى نخواهد بود، آنگاه جواب نامه ابن سعد را بدين گونه نوشت:

جواب ابن زياد از نامه عمر بن سعد

مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
ابن زياد ملعون در جواب نامه عمر بن سعد مخذول نوشت:
اما بعد: فقد بلغنى كتابك و فهمت ماذكرت فاعرض على الحسين ان يبايع ليزيد هو و جميع اصحابه فاذا هو فعل ذلك رأينا رأينا والسلام.
اما بعد از حمد و ثنا نامه تو به من رسيد و آنچه را كه ذكر كردى دانستم، پس بيعت با يزيد را بر او عرضه كن تا او و تمام يارانش آن را بپذيرند، پس اگر باين عمل گردن نهاد آنوقت ببينم رأى ما درباره او چه خواهد بود.

شعر

به من آمد اى دوست مكتوب تو حسين وقتى از جنگ سير آمده چنانش ببايد كه تنگ آوريد بر او عرضه كن بيعت شاه را   شدم آگه از كار و مطلوب تو كه غافل به چنگال شير آمده كه گردن نهيد پيش حكم يزيد كه با ديده بيند كنون چاه را

مقاله صاحب تبرالمذاب و ملاقات امام (عليه السلام) با عمر بن سعد ملعون

مرحوم سيد عبدالفتاح در كتاب تبرالمذاب مى‏گويد:
ابن سعد مردى را خدمت امام (عليه السلام) فرستاد و پيغام داد كه ميل دارم شما را در دل شب كنار فرات ملاقات كنم امام (عليه السلام) دو تن از اصحاب را با خود برداشته و در وسط شب به محل تعيين شده تشريف بردند همينكه به كنار نهر فرات رسيدند عمر سعد پيش دويد و امام (عليه السلام) را در بغل كشيد و زمانى دراز سر و سينه حضرت را بوسيد و بوئيد سپس حضرت را آورد و بر بساط نشانيد و خود در مقابل نشست و لحظاتى بعد پرسيد:
احوال سبط رسول چون است، اميدوارم در گيتى ملول نباشيد.
حضرت فرمودند: خدا توفيق دهد.
عمر بن سعد خنديد و عرضه داشت: اگر قابليت باشد، پس زمانى از هر طرف سخن در ميان آمد عاقبت ابن سعد عرض كرد: فدايت شوم ما الذى جاء بك چه چيز شما را به اين ديار آورد؟
امام (عليه السلام) فرمودند: مكتوبات اهل اين شهر مرا از وطن و حرم دور كرد، آنقدر عريضه نوشتند كه ماندن مرا در مكه حرام كردند، اول سر عمم مسلم را به سوى ايشان فرستادم بعد از او خود بيرون آمدم تو ديدى كه كوفيان با مسلم چه كردند.
ابن سعد عرضه داشت قربانت: اما عرفت ما فعل بكم چرا به قول كوفى‏ها اعتماد كرديد، آيا نديديد كه ايشان با پدر و برادر شما چه‏ها كردند.
حضرت فرمودند: راست گفتى اما جواب بشنو: من خادعنا فى الله انخدعنا له هر كه در راه خدا به ما مكر نموده و از راه فريب وارد شود ما دانسته و فهميده ولى در راه محبوب آنرا به جان خود مى‏خريم.
عمر سعد گفت: وقعت الان كما ترى فماذا ترى درست مى‏فرمائى چنانچه الان كوفيان پر نفاق تو را به مكر و خدعه به بلاء انداختند و تو هم دانسته به جان خريدى و به بلاء افتادى ولى بايد اكنون چاره درد خود بكنى‏
حضرت فرمود: درمان درد من اينست:
دعونى اذهب الى المدينة او الى مكة او بعض الثغور اقيم به كبعض اهلها
دست از جان من و جوانان من برداريد تا به مدينه برگردم يا بمكه رفته يا به يكى از سر حد اسلاميان رو كنم و در آنجا قرار بگيرم و يكى از مردم آن ديار باشم.
عمر از اين فرمايشات متاثر شد و عرض كرد:
قربانت اين خواهش تو را به ابن زياد مى‏نويسم اگر بشنود هم صلاح من و هم مصلحت دين و دولت او است.

مقاله مرحوم واعظ قزوينى در رياض القدس

مرحوم صدرالدين واعظ قزوينى در رياض القدس فرموده:
چون در شب چهارم محرم خامس آل عباء (عليه السلام) با پسر سعد در كنار نهر فرات يكجا نشستند و حضرت سه تمنا از آن بى حيا كرد عمر گفت: اكتب الى ابن زياد خواهش‏هاى شما را به ابن زياد مى‏نويسم اميدوارم كه يكى از اين سه خواهش برآورده شوم، سخن به اين كلام ختم شد و امام (عليه السلام) به سرادق (خيمه) خود بازگشت تا آنكه سفيده صبح روز چهارم دميد، پسر سعد در سراپرده نشست سران لشگر و اميران سپاه را طلب نمود با ايشان در كار امام حسين و ابن زياد سخن در ميان آورد مشغول صحبت بود و از بى گناهى سيدالشهداء گفتگو بود ناگاه از سمت كوفه قاصدى در رسيد جواب نامه اول عمر سعد را از ابن زياد آورد(60) اين جواب در روز چهارم محرم رسيد وقتى است كه ابن سعد با اميران سپاه نشسته و گفتگو مى‏كند همينكه پسر سعد ستمكار از مضمون نامه ابن زياد غدار مطلع گرديد پريشان و آشفته شد و در كار خود خيره ماند و در خيال فرو رفت كه البته پسر فاطمه اطاعت پسر مرجانه نخواهد كرد و من هم نمى‏توانم با پسر پيغمبر جنگ كنم و از طرفى از كشور رى نيز نمى‏توانم بگذرم در اين انديشه بود كه ناگاه قاصد ديگر رسيد و نامه ديگر از پسر مرجانه آورد كما فى البحار عن محمد بن ابيطالب:
مضمون نامه اين بود: انى لم اجعل لك علة فى كثرة الخيل و الرجال فانظر لا اصبح و لا امسى الا و خبرك عندى غدوة و عشية.
يعنى اى پسر سعد من بى جهت تو را سردار لشگر ننمودم و اين همه سواره و پياده در طاعت و فرمان تو نياوردم بدانكه صبح و شام بر من نمى‏گذارد الا آنكه خبرهاى شب و روز تو به من مى‏رسد.
از مناقب نقل شده كه ابن زياد در نامه نوشته بود: كار را بر پسر رسول مختار تنگ بگير، يا جنگ را اختيار كند و يا بيعت با يزيد نمايد.
از جمله سخت‏گيرى‏ها آن است كه بايد ميان او و آب حائل شوى يعنى اول آب را به روى حضرت و اصحابش ببندى تا كارش به جان و كاردش به استخوان برسد والسلام.
پسر سعد كه از مضمون نامه ابن زياد مطلع شد سخت متغير و آشفته گرديد لعنت به او كرد و آن روز تا شام با خاطر آشفته بسر برد همينكه شب بر سر دست در آمد و شب پنجم محرم فرا رسيد به نقل ثقات از روات در چنين شبى امام (عليه السلام) با دلى گرفته و خاطرى آشفته از ميان خيمه مانند ماه دو هفته بيرون آمد، عمامه پيغمبر بر سر و دراعه آن سرور در بر به يكى از ياران فرمود برو نزد پسر سعد بگو پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏فرمايد مى‏خواهم در ميان دو لشگر تو را ملاقات كنم و با تو چند دقيقه در خلوت صحبت دارم.
فرستاده امام (عليه السلام) بنزد عمر سعد آمد پيغام را رسانيد، آن ملعون از لشگرگاه خود جدا شد و امام هم روان گرديدند بساطى در جاى خلوتى انداخته مجلس را از اغيار پرداخته خامس آل عبا با پسر سعد بى حيا در آن بساط قدم نهادند دست يكديگر گرفتند.

شعر

بيك جا نشستند ايمان و كفر در آن بزم با هم زمانى دراز   حسين، جان ايمان، عمر، جان كفر ز مردم نهانى بگفتند راز

حفص و دريد بر بالاى سر عمر ايستاده، على اكبر و عباس نيز بر بالاى سر امام (عليه السلام) ايستاده بودند.
عمر بن سعد آنچه را كه ابن زياد در نامه نوشته و وى را موظف باجراء آن كرده بود براى امام (عليه السلام) بازگو كرد و خلاصه آن سخنان اين بود كه:
ابن زياد گفته شما بايد با يزيد بيعت كنيد و در غير اين صورت اول آب را بر شما و اصحاب شما مى‏بندم و پس از محصور واقع شدن به حرب شما پرداخته و همان طوريكه عثمان را تشنه كشتند شما را نيز تشنه مى‏كشيم.
امام (عليه السلام) سخنان ابن سعد را شنيدند و سپس از روى نصيحت فرمودند:
ويلك يابن سعد اما تتقى الله الذى اليه معادك واى بر تو اى پسر سعد آيا از خدا نمى‏ترسى از روز معاد باك ندارى اطاعت امر پسر مرجانه مى‏كنى و كمر قتل مرا بر ميان مى‏بندى و حال آنكه مى‏دانى من كيستم و چيستم، اگر دست خود را به خون من بيالائى مى‏دانى در محشر در فزع اكبر خلاصى ندارى.
شعر
به اين ظلم بيداد روز حساب نگه كن كه شير خدا دامنت برهنه سرا پيش عرش خدا شنيدم گرفتى تو منشور رى   رسول خدا را چه گوئى جواب گرفتست و پرسد ز خون مَنَت شكايت كند از تو خيرالنساء بخون من اين كى روا بود كى

عمر بن سعد عرض كرد: قربانت من تو را نيكو مى‏شناسم و حَسَب و نَسَب تو را از همه بهتر مى‏دانم سبط پيغمبر، فرزند حيدر، ميوه دل فاطمه اطهرى ولى بايد يكى از اين دو كار را اختيار كنى وگرنه چون آتش ظلم ابن زياد زبانه كشيد هم تو را و هم مرا مى‏سوزاند، چاره‏اى بكن كه ما هر دو رهائى يابيم نه تو كشته شوى و نه من.
فى اخبار الدول و آثار الاول قال الامام (عليه السلام): اختار و امنى واحدة من ثلاث
حضرت فرمود: چاره درد من و تو اين است كه يكى از اين سه كار را درباره من اختيار كنيد:
يكى: آنكه راه بدهيد يا به مكه و يا به مدينه برگردم و يا به بلدى از بلاد مسلمانان روم، باشم من هم يكى از اسلاميان يا آنكه بگذاريد بپاى خود نزد يزيد به شام بروم او داند و من.
اى عمر اگر يكى از اين سه حاجت من روا شود خسرانى به تو نمى‏رسد و حاجت من هم روا شده.

شعر

نه آلوده باشى به خون دامنى چه خرمن كه هر خوشه‏اش توشه‏اى است   نه آتش زنى از جفا خرمنى روان جوان جگر گوشه‏اى است

ابن شهر آشوب و ديگران از عقبة بن سمعان‏(61) كه خزينه بان حضرت است روايت مى‏كند كه گفت:
به خدا قسم من حاضر بودم و مكالمه حضرت را با پسر سعد شنودم، غير اين سه خواهش ديگر مطلبى نداشت مى‏فرمود واگذاريد سر به بيابان بى پايان بگذارم غريب وار روزگار بگذرانم، بر فراق يار و ديار صبر كنم تا از دنيا بروم.
عمر بن سعد گفت: به چشم هر چند مى‏دانم آن كافر پر كينه از سخنان من نخواهد رام شد و آرام گرفت وليكن شرحى با عجز و لابه به او خواهم نگاشت شايد يكى از اين سه حاجت روا شود و من از روى پادشاه حجاز خجالت نكشم.
همينكه سفيد صبح روز پنجم دميد و آفتاب طالع گرديد عمر سعد قلم و دوات و كاغذ خواست نامه دلپذير به ابن زياد شرير نوشت به اين مضمون كه شيخ مفيد عليه الرحمه در ارشاد مى‏فرمايد:

نامه نوشتن عمر سعد لعين به ابن زياد نانجيب

اما بعد: فان الله قد اطفى‏ء النائرة و جمع الكلمة و اصلح امر الامة، هذا حسين قد اعطانى عهدا ان يرجع الى المكان الذى هو منه اتى او يسير الى ثغر من الثغور فيكون رجلا من المسلمين له مالهم و عليه ما عليهم او يأتى اميرالمومنين يزيد فيضع يده فى يده فيرى فى ما بينه و بينه و فى هذا لك رضى و للامة صلاح.
يعنى بعد از حمد خدا و نعت مصطفى امير زمان بداند كه خداوند كريم و احد واجب التعظيم مقصود ما بر آورد و كار ما را به مراد دل داد آن آتش افروخته كه بسى خانها به او سوخته مى‏شد و از حجاز به عراق شعله ور شده بود آن آتش را خداوند خاموش نمود و آن سخن كه از دو جانب پراكنده و بسى روانها از او در تشويش آكنده بود خدا پراكندگى را جمع كرد و آن امر خلافت را كه در ميان امت در باب اولويت گفته بود او را هم خدا اصلاح داد ماحَصَل آن كه آتش فتنه فرو نشست و دست تعدى كوتاه و آبها از جو افتاد، فساد به صلاح و تفرق به جمعيت مبدل گشت، حسين بن على در زمين كربلاء با من عهد و پيمان نمود كه بعدها به گفته احدى از جاى خود حركت نكند و گفتار احدى را گوش نكند از آن راهى كه آمده برگردد و يا آنكه به سر حدى از حدود اسلاميان برود او هم در شمار يكى از مسلمانان باشد و با كسى كارى نداشته باشد و كسى را به بيعت خود نخواند و يا آنكه به شام نزد اميرالمومنين يزيد برود و دست خود بدست يزيد بگذارد آنچه را كه امير شام در حق او مى‏خواهد معمول دارد، در اين هر سه خواهش صلاح دين و دولت و مصلحت ملك و رعيت است و رضاء الهى نيز در همين است تا امير زمان چه فرمايد.
شعر
مرا نيست اين يا كه خود آن كنم من آگاه كردم كه شد پخته خام   دهد هر چه فرمان رسد آن كنم كنون تا چه فرمان رسد والسلام

پس آن ناكس نامه را به سوارى داد و به سوى پسر زياد فرستاد.

مقاله ابو مخنف در مقتل و گزارش وقايع در كربلاء بوسيله خولى بن يزيد اصبحى ملعون

در مقتل منسوب به ابو مخنف آمده است:
ان عمر بن سعد لعنه الله يخرج كل ليلة و يبسط بساطا و يدعو الحسين (عليه السلام) و يتحدثان حتى يمضى من الليل شطر.
شبها عمر سعد از سراپرده خود بيرون مى‏آمد در مكان خلوتى بساط مى‏گسترد و به طلب حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) مى‏فرستاد، هر دو با هم مى‏نشستند مشغول سخن مى‏شدند تا پاره‏اى از شب مى‏گذشت بعد از هم جدا مى‏شدند خولى بن يزيد اصبحى عليه اللعنة كه شديدالعداوه بود با جناب ابا عبدالله الحسين و اصلا ذره‏اى محبت آل على را در دل نداشت اين معامله را از عمر سعد ديد بر خود پيچيد و نامه‏اى به ابن زياد نوشت و واقعه خلوت كردن عمر سعد را با حضرت در نامه درج كرد و سعايت بسيار از عمر سعد نمود كه اى امير اين مرد بى عرضه را كه بر ما سپه سالارى نمودى جز خوردن و خوابيدن از او كار ديگرى ساخته نيست، شبها با حسين خلوت مى‏كند و با او مهر و محبت مى‏نمايد اين همه لشگر را در صحرا معطل كرده امر كن پسر سعد از سپه سالارى معزول شود و حكم با من باشد تا در آن واحد حكم ترا اجراء نمايم و شر حسين را از سرت كم كنم.
فورا آن نامه را به سوارى باد رفتار داد و به كوفه فرستاد، ابن زياد خيره سر از آن نامه با خبر شد بخود پيچيد در ساعت نامه‏اى عتاب‏آميز و قهرانگيز به ابن سعد نگاشت.
مولف گويد:
قبلا گفتيم ابن سعد ناكس نامه‏اى به پسر زياد ملعون نوشت و آن را به سوى كوفه براى ابن زياد فرستاد هنوز قاصد و نامه‏بر از چشم ناپديد نشده بود كه قاصدى از سمت كوفه رسيد و پياده شد و نامه‏اى از ابن زياد براى ابن سعد داشت كه آن را تسليم پسر سعد نمود، عمر سعد ملعون سر نامه گشود ديد نوشته است:
يابن سعد قد بلغنى تخرج فى كل ليلة و تبسط بساطا و تدعو الحسين (عليه السلام) و تتحدث...
اى پسر سعد خبرهاى تو به من رسيد كه در كربلاء چه مى‏كنى، به محض رسيدن نامه من به تو از حسين و اتباع او براى اميرالمومنين يزيد بيعت بگير، اگر امتناع كرد اول آب را بر وى و اصحابش ببند تا از تشنگى به ستوه آيند و بعد با ايشان جنگ كن و سر حسين و يارانش را به سوى من فرست.
پسر سعد چون از مضمون نامه مطلع گرديد بدنش لرزيد، رنگ از رخسارش پريد.

واقعه روز هفتم محرم و بستن آب را عمر سعد ملعون بر اردوى كيوان شكوه

در كتاب قمقام آمده است كه آورده‏اند شبث بن ربعى ملعون در اين ايام كه ابن زياد لشگر به مدد و نصرت عمر سعد مى‏فرستاد شبث بن ربعى تمارض كرده و به دارالامارة نمى‏رفت تا بلكه بدين ترتيب ابن زياد او را از رفتن به كربلاء معاف دارد، ابن زياد از كراهت داشتن وى با اطلاع شد بدو پيغام فرستاد كه از آنها مباش كه حقتعالى درباره ايشان فرموده: و اذالقوا الذين آمنو قالوا آمنا و اذاخلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون.(62)
اگر بر طريق اطاعت مستقيم باشى بايد نزد ما آئى، شبث شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه او را نيك نتواند تميز داد، ابن زياد او را مرحبا گفته نزد خويش بنشانده گفت: مى‏بايد به كربلاء روى.
شبث قبول كرد، على الصباح با هزار سوار روانه شد، از آن پس ابن زياد نامه ديگر به عمر بن سعد نوشت و مضمون آن اين بود:
اما بعد: حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء فلايذ و قوامنه قطرة كما صنع بالتقى الزكى عثمان بن عفان.
اما بعد از حمد و ثناء الهى موظفى كه بين حسين و يارانش و بين آب حائل شوى و نگذارى حتى يك قطره از آب بچشند همان طورى كه نسبت به عثمان بن عفان اين حركت را ايشان نمودند.
اين نامه روز هفتم محرم الحرام بدست عمر بن سعد رسيد در ساعت عمرو بن حجاج زبيدى را طلبيد و پانصد سوار مسلح و مكمل بوى داد و او را موكل بر شريعه فرات كرد و دستور داد كه از آب كاملا مواظبت كرده و نگذارند از اردوى امام احدى يك قطره از آن خورده يا بردارد سپس حجاز بن ابجر را خواست و بوى گفت: چهار هزار لشگر بردار و برو در وقت كار يارى عمرو بن حجاج كن.
آن ناپاك چهار هزار سوار برداشت و رو به نهر فرات برد لشگر مانند مور و ملخ كنار شريعه را گرفتند.
سپس ابن سعد نانجيب شبث را طلبيد گفت: امير از من دلگير شده در نامه‏اش مرا توبيخ و سرزنش نموده بايد براى رفع تهمت و بدست آوردن نام و نشان سه هزار لشگر بردارى و كنار نهر فرات رفته با كمال ثبات شريعه را حفظ و حراست كنى.
شبث بن ربعى سه هزار مرد خون ريز سفاك را برداشت و با كوبيدن طبل و دهل خود را به كنار نهر رسانده و تمام اطراف آن را گرفتند و نمى‏گذارند پرنده‏اى به آن طرف پرواز نمايد.
مولف گويد:
طبق اين نقل هفت هزار و پانصد نفر موكل بر آب شده و بدين ترتيب در روز هفتم آب را بروى امام حسين (عليه السلام) و يارانش بستند.
بديهى است كه آب مايه حيات بوده و بدون آن ادامه زندگى غير ممكن است بويژه در هواى گرم و سوزان و بالاخص در سرزمين بى آب و علف آنهم براى اردوئى كه زنان و اطفال و شير خوارگان در آن باشند از اينرو پس از بسته شدن آن كار بر حضرت و اصحاب باوفا و اهل بيت گرامش سخت شد، اصحاب بطلب آب رفتند ولى دست تهى برگشتند لذا خاطرها آزرده و دلها شكسته و روانها پژمرده گشت، كم كم روز گذشت و پيوسته هوا گرمتر مى‏شد تا وقت زوال رسيد و آفتاب روى دائره نصف النهار واقع شد و گرمى هوا به نهايت شدت خود رسيد.

شعر

چه خورشيد تابنده در نيم روز شر بيخت غربال زين پير چرخ   باستاد در چاشت گاه تموز بشد آتش افروزى آئين چرخ

صار الامر على ان الكفرة الموكلين بالفرات يشوقونه الى الماء توبيخا له و استهزاء له.
تشنگى اصحاب و اعوان امام (عليه السلام) به جائى رسيده بود كه همه ديدها به سمت شريعه نگران بود و بى حيائى موكلين آب فرات به حدى رسيده بود كه جامها و ظرفها به زير آب مى‏زدند و به هوا مى‏پاشيدند و صداى شر، شر آب را به گوش اهل اردوى امام (عليه السلام) مى‏رسانده و پيوسته عربده مى‏كشيدند: عجب آب شيرينى است عجب آب خوشگوارى است مثل شكم ماهى موج مى‏زند... و از اين قبيل سخنان استهزاءآميز.
تشنگان صحراى كربلاء را تشويق كرده و سرزنش مى‏نمودند حتى برخى از آن ناپاكان به شخص شخيص امام (عليه السلام) توهين كرده و قلب مبارك آن جناب را مى‏شكستند.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
نادى عبدالله بن حصين الازدى با على صوته: يا حسين الا تنظر الى الماء كانه كبد السماء والله لا تذوقون منه قطرة واحدة حتى تموتوا عطشا.
فقال الحسين (عليه السلام): اللهم اقتله عطشا ولا تغفر له ابدا

از جمله استهزاء كنندگان عبدالله بن حصين ازدى بود كه فرياد زد و با صداى بسيار بلند گفت: اى حسين آيا به آب نمى‏نگرى و نمى‏بينى كه مانند دل آسمان آبى است به خدا قسم كه قطره‏اى از آن نخواهى چشيد تا از تشنگى همگى بميريد.
دل امام (عليه السلام) از اين سخن به درد آمد آهى كشيد و سر به آسمان كرد و گفت:
اللهم اقتله عطشا ولا تغفر له ابدا.
خدايا او را تشنه از اين دنيا ببر و هرگز او را نيامرز.
تير دعاء به هدف استجابت اصابت كرد، حميد بن مسلم كه از تاريخ نگاران كربلا است مى‏گويد:
بعد از واقعه كربلاء آن ولدالزنا مبتلاء به مرضى شد كه از تشنگى به حالت مرگ افتاد، من به عيادت او رفتم ديدم پيوسته آب مى‏خورد ولى تشنگى او برطرف نمى‏شود به حدى كه شكمش مانند مشگ پر مى‏گردد بعد قى مى‏كند دوباره تشنه مى‏شود و باز مى‏خورد تا حدى كه شكمش همچون مشگ پر مى‏شود و بدنبال آن آب را قى مى‏كند حال آن بد عاقبت بهمين منوال بود تا روح نحسش از كالبد ننگينش بيرون رفت و به اسفل السافلين جاى گرفت بهر حال وقتى كار عطش در خيام امام (عليه السلام) و اصحاب سخت شد، اطفال و بانوان اظهار عجز و لابه كردند حضرت تبرى بدست مبارك گرفتند از آن سوى خيمه اهل بيت عصمت و طهارت نوزده گام از طرف قبله فرا رفته سپس تبر را بر زمين زده چشمه آبى صاف و شيرين و گوارا بجوشيد، امام (عليه السلام) و اهل بيت و اصحاب جملگى بنوشيدند و ظروف و مشگها را نيز پر آب كردند و پس از آن چشمه ناپديد شد و ديگر كسى آن را نديد جاسوسان اين خبر را به ابن زياد ناپاك رساندند وى نامه‏اى به عمر بن سعد ملعون نوشت و در آن بيان كرد كه شنيدم حسين چاه مى‏كند و او و اصحابش از آب آن استفاده مى‏نمايند به رسيدن نامه او را از اين كار منع كن و بر وى سخت بگير و نگذار آب بنوشند تا با لب تشنه از اين دنيا روند.
پس از رسيدن اين نامه عمر بن سعد مخذول كار را بر اردوى امام (عليه السلام) سخت گرفت و لشگريانش شديدا مراقب بودند كه از سپاه امام (عليه السلام) احدى قطره‏اى آب نياشامد از اينرو رفته رفته كه آب در خيام و سراپرده‏ها ناياب گرديد عطش اهل اردو رو به فزونى نهاد بطوريكه فرياد العطش العطش كودكان و شيون و زارى آنها هر شنونده‏اى را متاثر نموده بلكه از پا در مى‏آورد در چنين وقتى حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) به نقل محمد بن ابى طالب برادر عزيزش قمر بنى هاشم را طلبيد سى سوار و بيست پياده در اختيارش نهاد و بيست مشگ آب به ايشان داده و فرمودند بسلامت برويد شايد آبى براى تشنه كامان بياوريد.
اصحاب شبانه رفتند و در پيشاپيش ايشان نافع بن هلال بجلى علم به دوش گرفته حركت مى‏كرد چون بنزديك شريعه فرات رسيدند عمرو بن حجاج ناپاك فرياد زد: من انتم كيستيد شما؟
نافع در جواب فرمود: من نافع بن هلال بجلى هستم.
عمرو پرسيد: براى چه آمده‏اى؟
فرمود: آمده‏ام تا از اين آب بنوشم.
عمرو گفت: بخور كه نوش باشد و گوارا.
نافع فرمود: كيف تامرنى ان اشرب و الحسين بن على و من معه يموتون عطشا
چطور به من مى‏گوئى آب بياشامم در حالى كه حسين بن على عليهما السلام و اصحابش از عطش مشرف به موت هستند تا بخدا من يك قطره آب ننوشم، هرگز اين آب گوارا نيست.
عمرو نيك نگريست اصحاب را با مشگها ديد كه آمده‏اند آب بردارند فقال: صدقت ولكن امرنا بامر لابد ان تنتهى اليه گفت راست مى‏گوئى ولكن ما را بر شريعه بخاطر اين گماشته‏اند كه جرعه‏اى از اين آب به حسين و اهل بيتش ندهيم.
نافع كه اين سخن شنيد برآشفت و بدون التفات به سخن او به پيادگان گفت وارد فرات شوند و آب بردارند و خود با سواران به مدافعه و مقابله با آن گروه كافر پرداخت، پيادگان مشگها را پر آب كرده و از شريعه خارج شدند عمرو بن حجاج با آن سپاه كفر اثر حمله كردند حضرت عباس (سلام الله عليه) از طرفى و نافع بن هلال دلير از جانب ديگر آنها را دفع كردند در آن گير و دار نافع به يكى از مهاجمين زد و او را زخمدار نمود و چون آن مخذول زخم را اهميت نداد و مراقبت نكرد رفته رفته زخم وسيع شد و در اثر رفتن خون بسيار از آن مردود به دارالبوار شتافت و اصحاب امام همگى به سلامت مراجعت كردند و پيادگان نيز با مشگهاى آب به اردو باز گشتند.
در مقتل ابو مخنف آمده:
فقاتلهم العباس و اصحابه، فقاتلوهم قتالا شديدا، فقتل منهم رجالا كثيرا.
جناب عباس (سلام الله عليه) و ياران با وفايش با آن گروه كفرآئين پيكار سختى كرده و مردان بسيارى از آنها را به جهنم فرستادند.

شعر

هلال و دليران چو آشفته شير گشاده شد آن دهنه آب خورد   گشودند بازو بشمشير و تير شه شير دل نام ياران شمرد

محمد بن ابيطالب مى‏گويد:
فكان قوم يقاتلون يملئون حتى ملئوها سپاه امام (عليه السلام) در آنجا به دو گروه تقسيم شدند:
1 - گروهى مقاتله و جنگ مى‏كردند
2 - دسته‏اى ديگر مشگها را پر از آب مى‏كردند.

شعر

دو نيمه شد آن لشگر تيز جنگ يكى مشگ پر كرد بر دوش ماند شب تيره و تشنه و رود آب گروهى به نوش و گروهى به جنگ چنان گرم كردند بازار را برون آمدند از ميان سپاه از آن پاسداران آب فرات همان كشته آمد به تيغ سوار   يكى گشت سقا يكى مرد جنگ يكى خون ز حلقوم چون مشگ راند بخوردن گرفتند ياران شتاب گروه دگر مشگها كرده تنگ كه از كف ندادند هنجار را سرى جنگ جو و دلى رزم خواه به پاى پياده بسى گشت مات از آن نابكاران بسى كينه وار

ولم يقتل من اصحاب الحسين (عليه السلام) احد و از اصحاب حضرت امام حسين (عليه السلام) هيچكدام كشته نشدند.
ثم رجع القوم الى معسكرهم سپس اصحاب به اردوگاه باز گشتند.
فشرب الحسين و من كان معه پس امام حسين (عليه السلام) و تمام كسانى كه با آنحضرت بودند از اصحاب و بانوان و اطفال جملگى از آن آب نوشيدند.
و لذلك سمى العباس السقاء و بخاطر همين رشادت و آوردن آب به خيام بود كه به حضرت ابوالفضل (عليه السلام) لقب سقاء داده شد.