با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۱۳ -


نـافـع بـر روى گـام هـاى امـام افـتـاد و آنـهـا را مى بوسيد، و مى گفت : مادرم به عزايم بنشيند! شمشير و اسبم هركدام به هزار است ! به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آن كه از پاى درآيند!))(529)
او در روز عـاشـورا تـصويرى درخشان از شجاعت به نمايش گذاشت ؛ هنگامى كه عمروبن قـرضه انصارى به شهادت رسيد، برادرش على بن قرضه كه در سپاه عمر سعد بود، بـيـرون آمـد و حـسـيـن (ع ) را بـه بـدى صـدا زد و بـرآن حـضرت حمله برد، اما نافع بن هلال مرادى راه را بر او بست و با يك ضربت نيزه او را بر زمين افكند. سپس يارانش او را بردند و نجاتش ‍ دادند.(530)
نـافـع در آن روز مـى جنگيد و مى گفت :((من جملى هستم ، بردين على هستم ))، مردى به نام مـزاحـم بـن حـريث سوى او شتافت و گفت : من بردين عثمانم ! گفت : تو بردين شيطانى ، سـپـس حمله كرد و او را كشت . عمروبن حجّاج رو به لشكر كرد و گفت : اى نابخردان ، آيا مـى دانـيـد بـا چـه كسانى مى جنگيد!؟ قهرمانان ميصر! مردمانى دست از جان شسته ! نبايد تـنـهـايـى بـه جـنـگ آنـان برويد. شمار اينان اندك است و اندكى بيش نمى مانند. به خدا سوگند، تنها راه كشتن آنها سنگباران كردن است !
عـمـربـن سعد گفت : راست گفتى ، نظر نظر تو است ؛ و به لشكر پيام داد كه نبايد با ياران حسين مبارزه تن به تن كنند!(531)
وى دوازده تـن از سـپـاهـيـان عـمر سعد را بجز آنهايى كه مجروح ساخت ، كشت . آنگاه او را زدند و بازوانش را شكستند و به اسارت درآوردند. شمربن ذى الجوشن او را گرفت و با همراهانش نزد عمر سعد بردند. عمر گفت : واى بر تو اى نافع ! چرا با خود چنين كردى ؟ گـفت : پروردگارم از نيّت من آگاه است ! همان طور كه خون بر مخالفانش جارى بود مى گفت : به خدا سوگند، من بجز آنها كه مجروح ساخت ، كشت آنگاه او را زدند و بازوانش را شكستند و به اسارت در آوردند. شمر بن ذى الجوشن او را گرفت و با همراهانش نزد عمر سـعـد بـردنـد. عـمـر گـفـت : واى بـرتـو اى نـافـع ! چـرا بـا خـود چـنـيـن كـردى ؟ گـفت : پروردگارم از نيّت من آگاه است ! همان طور كه خون بر محاسنش جارى بود مى گفت : به خـدا سـوگـند، من بجز آنها كه مجروح كردم ، دوازده تن از شما را كشتم ، و خويشتن را بر اين كار سرزنش نمى كنم ! اگر بازو و ساعدم سالم بود، نمى توانستيد اسيرم كنيد!
شمر به عمر گفت : خدايت اصلاح گرداند، او را بكش !
عمر گفت : تو او را آورده اى ، اگر مى خواهى خودت بكش
شمر شمشير خويش را كشيد. نافع گفت : به خدا سوگند كه اگر مسلمان مى بودى ، بر تـو گـران بود كه خداى را با خون ما ديدار كنى . خداى را سپاس كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگانش قرار داد. پس شمر او را كشت !(532)
سلام بر نافع بن هلال روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته شود.
برير بن خضير همدانى مشرقى
او پيرمردى پارسا، قارى قرآن و از تابعان بود. وى از قاريان بزرگ كوفه و ياران اميرالمؤ منين على (ع )، به شمار مى رفت . و از اشراف كوفه از قبيله همدان بود.
نـقـل شـده اسـت كـه پـس از شـنـيدن خبر حسين (ع ) از كوفه به مكّه رفت تا به حسين (ع ) بپيوندند. از آنجا نيز همراه حضرت آمد تا به شهادت رسيد.(533)
سخن برير با امام (ع ) حاكى از نيروى بصيرت وى است . ((به خدا سوگند، اى فرزند رسـول خدا(ع )، خداوند به وسيله تو با ما منّت نهاد كه در ركابت بجنگيم و اعضاى ما در راه تـو پـاره پـاره شـود، و آنـگـاه جـدتـر، پـيـامـبـر(ع ) در قـيـامـت از مـا شـفـاعـت كند!))(534)
از مـوضـعـگـيـرى هـايـى كـه حـاكـى از نـيروى يقين وى مى باشد روايت طبرى است كه مى گـويـد: امـام حـسـيـن (ع ) فـرمود تا چادرى برپا كردند. سپس فرمود مقدارى مشك را درون طشتى نرم كردند. آنگاه امام به درون آن چادر رفت تا موى بدن را با نوره بسترد. در اين حـال عـبـدالرحـمـن عـبد ربّه و برير بن خضير همدانى بر چادر بودند و شانه به شانه يـكـديـگر مى زدند، و براى نوره كشيدن پس از امام (ع ) بر يكديگر پيشى مى گرفتند. بـريـر بـا عـبدالرحم شوخى مى كرد. عبدالرّحمن مى گفت : از ما در گذر. به خدا سوگند ايـن سـاعت ، ساعت بيهودگى نيست . برير گفت : به خدا سوگند، خويشاوندانم مى دانند كـه مـن در پـيـرى و جـوانـى اهل باطل نبوده ام . ولى اينك از مژده آنچه ديدار خواهيم كرد در شـوقـم . بـه خـدا سـوگـنـد فـاصـله مـيـان مـا و حـورالعـيـن آن قـدر هست كه اين گروه با شـمـشـيـرهـاشـان بـه مـا حـمـله كـنـنـد. مـن دوسـت دارم كـه آنـها با شمشيرهاشان به ما حمله كنند...))(535)
نقل شده است : ((هنگامى كه تشنگى حسين به اندازه اى كه خدا مى داند رسيد، برير از امام اجـازه خـواست كه با مردم صحبت كند. امام اجازه داد. او نزديك سپاه رفت و ندا داد: اى گروه مـردم ، خداوند محمد را بشارت دهنده و هشدار دهنده و خواننده به سوى خداوند به فرمان او و چراغى نوربخش قرار داد. اين آب فرات است كه سگان و خوكان عراق در آن مى غلتند و شما آن را بر روى پسر رسول خدا(ص ) بسته ايد. آيا پاداش محمد همين است ؟
گفتند: اى برير، دست از زياده گويى بردار. به خدا سوگند بايد حسين را تشنه نگه داريـم . هـمـان طور كه آنهايى كه پيش از او بودند تشنه ماندند. حسين فرمود: اى برير دست بردار.))(536)
طـبـرى بـه نـقـل از عـفـيـف بـن زهـيـر بـن ابـى الاخـنـس ، از شـاهـدان قتل حسين (ع )، گويد: يزيد بن معقل از بنى عميرة بن ربيعه بيرون شد...
گفت : يا برير، رفتار خداوند را با خودت چگونه مى بينى ؟
گفت : خداوند با ما به نيكى رفتار كرد و با تو به بدى !
گـفـت : دروغ گفتى و حال آن كه پيش از امروز دروغگو نبودى . آيا به ياد مى آورى كه من هـمـراه تو در بنى لوذان راه مى رفتم ؟(537) و تو گفتى كه عثمان بن عفان بر خـود سـتـم كـرد و مـعـاويـه گـمـراه و گمراه كننده بود و پيشواى هدايت و حق على بن ابى طالب است ؟!
برير گفت : گواهى مى دهم كه اين نظر و سخن من است .
يزيد بن معقل گفت : پس من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى !
برير گفت : مى خواهى كه با تو مباهله مى كنم ؟ و از خداوند بخواهيم كه دروغگو را لعنت كـنـد و آن را كـه بر باطل است بكشد؛ آنگاه مى آيم و با تو مبارزه مى كنم ! آن دو بيرون شـدنـد و دسـت هـا را به سوى آسمان بلند كردند و دعا كردند كه خداوند دروغگو را لعنت كند و آن كه بر حق است . آن را كه بر باطل است بكشد. سپس به يكديگر حمله ور شدند و دو ضـربـت ردّ و بـدل كـردنـد. يـزيـد ضربت سبكى زد كه به او زيانى نرساند. سپس برير ضربتى زد كه كلاهخود را پاره كرد و به مغز رسيد! و او چنان بر زمين خورد كه گـويـى از بـلندى افتاده است . و شمشير پسر خضير در سرش ثابت مانده بود. گويى به او مى نگرم كه شمشير را تكان مى دهد تا از سرش بيرون آورد.
آنـگـاه رضـىّ بـن مـنقذ عبدى به حو حمله كرد. برير با وى دست به گريبان شد. آن دو، سـاعـتـى بـا هـم نـبـرد كـردنـد و سـپـس برير بر سينه اش نشست ! رضى گفت : كجايند اهل جنگ و دفاع ؟
كـعـب بـن جـابـر بن عمرو ازدى رفت كه به برير حمله كند. گفتم : اين برير بن حضير قارى است كه در مسجد به ما قرآن مى آموخت !
آنـگـاه بـا نيزه حمله برد و آن را در پشت برير فرو كرد. چون سوزش نيزه را دريافت ، بر او جست و صورتش را گاز گرفت و يك طرف بينى اش را كند. كعب بن جابر او را با نـيـزه زد و از روى او (رضـى بـن مـنـقـد عبدى ) كنار انداخت و نيزه را در پشت او فرو كرد. سپس پيش رفت و آن قدر او را با شمشير زد كه جان داد...))(538)
درود بـر بـريـر بـن خضير روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته گردد.

14 ـ بيضه (539)
طـبـرى بـه نـقـل از ابـن ابـى العـيزار گويد: حسين (ع ) براى ياران خود و حرّ در بيضه سـخـنـرانـى كـرد و پـس از حـمـد و ثـنـاى خـداونـد گـفـت : هـان اى مـردم ، رسـول خـدا(ص ) فـرمـود: هـركـس فـرمـانـروايـى سـتـمـگـر را بـبـيند كه حرام هاى خدا را حـلال مـى شـمـرد، پـيـمـان خـدا را مـى شـكـنـد، بـا سـنـّت رسـول خدا(ع ) مخالفت مى ورزد و در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مى كند و او بـا كـردار و گـفـتـار خـود او را دگـرگـون نـسـازد، بر خدا است كه او را در جايگاه آن ستمگر درآورد.
بـدانـيـد كـه ايـنـان فرمانبردار شيطان گشته اند و اطاعت خداى رحمان را ترك گفته اند. فـسـاد را آشـكـار سـاخـتـه ، حـدود را تـعـطـيـل كـرده انـد. بـيـت المـال را بـه خـود اخـتـصـاص داده انـد. حـرام خـداونـد را حلال و حلال او را حرام ساخته اند و من از ديگران براى شوريدن بر اينان سزاوارترم . نامه هاتان به من رسيده است . فرستادگان شما آمدند و گفتند شما بيعت كرده ايد كه مرا وانـگـذاريـد و تـرك نـگـويـيـد. اگـر بـر بـيـعـت خـود بـمـانـيـد، رشـد و كـمـال يـافـتـه ايـد. مـن حـسـيـن بـن عـلى هـسـتـم . مـن پـسـر فـاطـمـه ، دخـتـر رسـول خـدا(ص ) هـستم . من خود با شمايم و خاندانم با خاندان شما است . من الگوى شما هـسـتـم . اگـر چـنـين نكرديد و پيمان خويش را شكستيد و بيعت مرا از گردن برداشتيد، به جـانـم سـوگـنـد، ايـن رفـتار از شما ناشناخته (و بعيد) نيست . شما اين كار را با پدرم ، بـرادرم و پـسرعمويم مسلم كرديد. فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد! شما بـهـره خـود را نـشـنـاختيد و سهم خود را تباه ساختيد. هر كس پيمان بشكند، همانا به زيان خـويـش شـكـسـتـه اسـت و خـداونـد نـيـز مـرا از شـمـا بـى نـيـاز خـواهـد سـاخـت . والسـلام .(540)
اشاره
ايـن خـطـبه يكى از مشهورترين و پرمحتواترين خطبه هاى امام در منزلگاه هاى راه مكّه به كربلا است . اين خطبه محكم ترين دلايل را ارائه مى دهد مبنى بر اين كه بر همه مسلمانان واجـب اسـت در بـرابـر حـاكـم سـتـمـگـرى كـه حـرام خـدا را حـلال مـى شـمـرد، پـيـمـان خـدا را مـى شـكـنـد، بـا سـنـّت رسـول خدا(ص ) مخالفت مى ورزد و در ميان بندگان خدا با ستم و تجاوز رفتار مى كند، قـيـام كنند. امام از جدشان نقل مى كند كه فرمود: ((هر كس ديد))، بنابراين اين وضعيت به يك فرد خاص اختصاص ندارد.
آنـگـاه مـى فرمايد: ((و با گفتار و كردارش )) بر او نشورد، بر خداوند است كه او را در جايگاه همان ستمگر قرار دهد!)) اين سخن بس شگفت انگيز است و در اينجا انكار قلبى تنها ـ چـنـان كـه از ظـاهـر مـتـن بر مى آيد ـ صاحبش را از درافتادن به سرنوشت سلطان جائر، نجات نمى دهد.
نـيـز در ايـن خطبه مشاهده مى شود كه امام (ع ) به مسؤ وليت خاص خودش در ميان امت اشاره مى فرمايد: او فرزند رسول خدا(ص ) است . امامى است كه از سوى خداوند تعيين شده است . اطـاعـتـش واجـب اسـت . از اين رو براى ((شوريدن )) بر ضد حاكم ستمكار و قيام و نهضت براى سرنگونى او از ديگران سزاوارتر است . او در دوران خودش برپا دارنده حق است .
او حسين بن على و فرزند فاطمه دختر رسول خـدا(ص ) است . او همان طور كه خود فرمود: ((من الگوى شما هستم ))، براى همه مسلمانان الگو است . بنابراين همه مسلمانان به طور عام و به ويژه آنهايى كه ندايش را شنيدند، مـوظـفند به يارى اش ‍ برخيزند و براى سرنگونى طاغوت او را يارى دهند و به رشد و خير دنيا و آخرتشان دست بيابند.
اگـر چـنين نكردند و پيمان را شكستند و بيعت را از گردن برداشتند، اين كار براى امام و پـدر و بـرادرش ، نـاشناخته نيست . او از رفتارشان نسبت به پدر، برادر و پسرعمويش آگـاه اسـت ... و آنـان بـا ايـن كـار خـويـشـتـن را از فـرصتى كه براى جهاد در راه خداوند نـصـيـبـشـان گـشـتـه ، آن هـم در ركـاب امـامـى كه اطاعتش واجب است ، محروم ساختند. به هر حـال امـام از پـيـمـان شـكنان بى نياز است . او شهيد پيروزى است كه اى كاش مى دانستند، پيروزى تنها به دست او حاصل شدنى هست و بس !

15 ـ عذيب (541) هجانات
طـبـرى در ادامـه روايـت ابـن ابـى عيزار، كه خطبه امام خطاب به اصحاب را در ذى حصم و پـاسـخ زهـير بن قين از زبان همه انصار را نقل كرده است ، مى نويسد: ((حرّ همگام با امام حركت مى كرد و مى گفت : اى حسين تو را به خدا خودت را به كشتن مده ، من گواهى مى دهم كه اگر بجنگى تو را مى كشند و اگر با تو بجنگند به اعتقاد من كشته مى شوى !
حـسـيـن (ع ) فرمود: آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟ مگر بالاتر از اين كه مرا بكشيد چيزى هـسـت ؟ نمى دانم با تو چه بگويم ولى شعر همان برادر اولى را به تو مى گويم كه وقـتـى براى يارى رسول خدا(ص ) مى رفت ، پسرعمويش او را ديد و گفت : كجا مى روى كه كشته مى شوى ؟ و او پاسخ داد:
ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نوى حقاً و جاهد مسلماً
و آسى رجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبوراً يغش و يرغما(542)
مى روم كه مرگ براى مرد
اگر نيت پاك دارد
و مسلمان است و پيكار مى كند
و به جان از مردان پارسا پشتيبانى مى كند
عار نيست
گـفـت : حـرّ با شنيدن اين سخنان از او كناره گرفت . وى با يارانش از يك منطقه و حسين و يارانش از منطقه ديگرى مى رفتند. تا آن كه به عذيب هجانات ـ كه گله هاى نعمان در آنجا چـرا مـى كـردنـد ـ رسيدند. در اين هنگام چهار تن را ديدند كه از كوفه مى آمدند. آنان بر مـركـب هـاشـان سـوار بـودنـد و اسـب نـافـع بـن هـلال بـه نـام كامل را يدك مى كشيدند. راهنمايشان طرماح بن عدىّ بود كه سوار بر اسب خويش اين شعر را مى خواند:
يا ناقتى لا تذعرى من زجرى
و شمرى قبل طلاع الفجر
بخير ركبان و خير سفر
حتّى تحلّى بكريم النجر
الماجد الحرّ رحيب الصدر
اءتى به اللّه لخير امر
ثمت ابقاء بقاء الدّهر(543)
اى شتر من ، از اين كه تند مى رانمت بيم مكن و شتاب كن كه پيش از سحرگاهان
با بهترين سواران و بهترين مسافران به مردى والا نسب برسى ؛
بزرگوار آزاده گشاده دل ، كه خدايش براى بهترين كار به آنجا آورد
و خداوند او را همانند روزگار باقى بدارد.
گفت : چون به حسين رسيدند اين اشعار را برايش خواندند. امام (ع ) فرمود:
((بـدانـيـد به خدا سوگند من اميدوارم آنچه خداوند براى ما بخواهد خير باشد. خواه كشته شويم يا پيروز گرديم !
حرّ بن يزيد پيش رفت و گفت : اينها كه از كوفه آمده اند در زمره همراهان تو نيستند و من يا آنها را زندانى مى كنم و يا باز مى گردانم !
حسين (ع ) گفت : از آنها همانند خويش دفاع مى كنم ! اينان يار و پشتيبان من هستند. تو به من قول دادى كه تا رسيدن نامه ابن زياد متعرض من نشوى !
گفت : بله ، ولى اينها با تو نيامده اند!
فـرمود: آنها ياران من و به منزله كسانى هستند كه با من آمده اند. يا به پسمانى كه ميان من و تو بود عمل مى كنى و يا آن كه با تو پيكار مى كنم !
و حرّ دست از آنان برداشت .
خبر قتل قيس بن مسهّر صيداوى
آنگاه حسين (ع ) گفت : با من از خبر مردى كه پشت سر نهاده ايد، بگوييد. مجمع بن عبداللّه عائذى ـ يكى از ان چهار تنى كه آمده بودند ـ گفت : بزرگان قوم را رشوه هاى كلان داده انـد و جـوال هـاشـان را پـر كـرده انـد. دوسـتـى آنـان را بـه خـود جلب مى كنند و به صف خودشان مى برند. آنان بر ضد تو همدستند!
ديـگر مردم ، دل هاشان به تو مايل است ولى ، فردا شمشيرهاشان بر روى تو كشيده مى شود!
فرمود: بگوييد از پيكى كه نزدتان فرستاده ام چه خبر داريد؟
گفتند: او كه بود؟
فرمود: قيس بن مسهّر صيداوى
گـفـتـنـد: بـله ، حـصـيـن بـن نـمير او را دستگير كرد و نزد ابن زياد برد، ابن زياد به او فـرمـان داد كـه تـو را و پدرت را لعنت كند. ولى او بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به يارى تو خواند و از آمدنت به آنان خبر داد. سپس به فرمان ابن زياد او را از بالاى قصر به زير افكندند.
اشـك در چشمان حسين (ع ) جارى شد و نمى توانست خوددارى كند. سپس گفت : ((... فهنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر)) (احزاب / 23)؛ برخى از ايشان مردند و برخى در انتظارند و هيچ تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نداده اند. خداوندا ما و آنان را در بهشت جاى ده و در جـايـگـاه رحـمـت خـويـش و در كـنـار آنـچـه بـراى نـيـكـان ذخـيـره كـرده اى ، گـرد آور.))(544)
مجموعه مجاهدانى كه در عذيب هجانات به امام پيوستند
كـسـانـى كـه در عـذيـب هـجـانـات بـه امـام پيوستند، آن طور كه طبرى مى گويد چهار تن نـبـودنـد، بلكه شش تن بودند، به اين نام : عمرو بن خالد اسدى صيداوى و غلامش سعد، مـجـمـع بن عبداللّه عائذى و پسرش عائذ، جنادة بن حرث سلمانى ، واضح ترك غلام حرث سـلمـانـى .(545) بـا ايـنـان دو تـن ديـگـر نـيـز بـودنـد. يـكـى غـلام نـافـع بن هـلال كـه اسـبـش بـه نـام كـامـل (546) را مى آورد و ديگرى ، آن طور كه از روايت طبرى بر مى آيد، طرماح بن عدى بود.
عمرو بن خالد اسدى صيداوى
عـمـرو از بزرگان كوفه و از دوستان اهل بيت بود. او همراه مسلم قيام كرد و پس از آن كه كوفيان به او خيانت كردند، عمرو چاره اى جز پنهان شدن نداشت . پس از شنيدن خبر قيس بـن مـسـهـّر صيداوى و آگاهى بر اين كه حسين به حاجر رسيده است ، (همراه ديگر كسانى كـه گـفـتـيـم ) بـه سـوى آن حـضرت رفت . آنان طرّماح بن عدى را كه براى تهيه آذوقه خـانـواده اش بـه كـوفـه آمـده بـود، راهـنماى خود قرار دادند. طرمّاح نيز آنان را به راهى دشوار برد و از بيم بسته بودن راه ، حركتشان به سختى انجام شد.(547)
داستان ديدار امام را با اين گروه ـ مطابق روايت طبرى ـ آورديم ، و گفتيم كه ميان امام (ع ) و حـرّ ريـاحـى بـه خـاطـر آنها چه گذشت . نيز گفتيم كه چگونه امام (ع ) از آنان درباره قيس بن مسهّر صيداوى پرسيد و آنها چگونه پاسخ دادند.
نقل شده است كه هنگام برپا شدن جنگ در روز عاشورا، اينان شمشير كشيدند و در آغاز جنگ بر دشمن حمله بردند. چون خود را به قلب لشكر زدند، دشمن به آنها روى آورده آنان را در مـحـاصره گرفته از يارانشان جدا ساخت . حسين (ع ) با ديدن اين منظره برادرش عباس (ع ) را بـه يـارى آنـان فـرستاد. عباس براى نجات آنان ، به پيكار دشمنان رفت و به تـنهايى شمشير در ميانشان نهاد. تا آن كه آنان را آزاد ساخت . آنان كه زخمى شده بودند هـمـراه وى آمـدند. امّا در ميان راه دشمن دوباره راه را بر آنان بست . آنها (از عباس جدا شده ) از چشم عباس دور افتادند. و با شمشير يكباره به دشمن حمله بردند و آن قدر جنگيدند تا همگى يكجا كشته شدند. عباس آنان را رها كرد و نزد حسين (ع ) بازگشت و موضوع را به آگاهى امام (ع ) رساند. امام (ع ) چندين بار بر آنان رحمت فرستاد.(548)
سـلام بـر عـمـرو بـن خـالد صـيداوى ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.
سعد، غلام عمرو بن خالد
ايـن غـلام ، مـردى شـريف النفس و بلند همت بود. او به همراهى آقايش عمرو به حضور امام حـسـين (ع ) رسيد و در ركاب آن حضرت جنگيد تا به شهادت رسيد. داستان او و آمدنش به كربلا و چگونه شهيد شدنشان را در ماجراى عمرو گفتيم .(549)
سـلام بـر سـعـد، روزى كـه زاده شـد و روزى كـه بـه شـهـادت رسـيـد و روزى كـه زنـده برانگيخته مى شود.
مجمع بن عبداللّه عائذى و پسرش عائذ
نـام كـامل وى مجمع بن عبداللّه بن مجمع بن مالك بن اياس بن عبد مناة بن عبيداللّه بن سعد العشيره مذحجى عائذى است .
عبداللّه بن مجمع عائذى از صحابه و پسرش مجمع از تابعان و از ياران اميرالمؤ منين (ع ) بود. نسب نگاران و طبقه نويسان از آن دو ياد كرده اند.
مجمع و پسرش عائذ همان طور كه گفتيم ، در عذيب هجانات به امام (ع ) پيوستند، و همراه عمرو بن خالد صيداوى و جنادة بن حرث سلمانى ـ چنان كه در زندگى نامه عمرو بن خالد گـفتيم ـ در يك جا كشته شدند. ولى صاحب مدائق الورايه نوشته است كه پسرش عائذ در حمله نخست به شهادت رسيد.(550)
سـلام بـر مـجـمـع بـن عبداللّه عائذى ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كـه زنـده بـرانـگـيخته مى شود. سلام بر پسرش ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود!
جنادة بن حرث سلمانى
جنادة بن حرث مذحجى مرادى سلمانى كوفى ، از مشاهير شيعه و از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) بود. او نخست همراه مسلم قيام كرد. اما پس از مشاهده بى وفايى كوفيان ، همراه عمرو بن خـالد صـيـداوى و جـماعتش نزد امام حسين (ع ) رفت .(551) داستان پيوستن آنان در عذيب الهجانات به امام (ع ) و يك جا به شهادت رسيدن آنان همان بود كه پيش تر گفته شد.
سـلام بـر جـنـادة بـن حـرث سـلمـانى ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.
واضح* ترك
واضـح غـلامى ترك ، شجاع ، قارى قران و از آنِ حرث سلمانى بود. همان طور كه گفتيم وى همراه جنادة بن حرث آمد(552) و در عذيب هجانات به كاروان حسينى پيوست .
سـمـاوى گـويـد: بـه گـمـان مـن ايـن واضـح هـمـان كـسـى اسـت كـه بـه نـوشـتـه اهـل مـقـاتل ، در روز دهم به جنگ دشمنان آمد و ضمن آن كه پياده با آنان پيكار مى كرد، مى گفت :
البحر من ضربى و طعنى يصطلى
و الجرّ من عثير نقعى يمتلى
اذا حسامى فى يمينى ينجلى
ينشق قلب الحاسد المبجّل
دريا از ضربت شمشير و نيزه ام مى گدازد و فضا از گرد و غبار رزم من پر مى شود
آنگاه كه شمشيرم در كفم آشكار مى گردد، قلب رشك برنده تنومند را مى شكافد
قبل از شهادت ، فرياد استغاثه برآورد. حسين (ع ) بر بالين او آمد و در حالى كه واضح جـان مـى داد، وى را در آغـوش گـرفـت . گـفـت : چـه كـسى به پاى من مى رسد كه فرزند رسـول خـدا(ص ) گـونـه اش را بـر گـونه ام مى گذارد!)) و آنگاه روحش از بدن پرواز كرد.))(553)
سلام بر واضح ترك ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.
پيشنهاد طرماح و پاسخ امام
طـبـرى نقل مى كند كه طرمّاح بن عدى به حسين (ع ) نزديك شد و گفت : به خدا سوگند من هـر چـه نگاه مى كنم كسى را با تو نمى بينم و اگر تنها همين كسانى كه اينك مراقب تو هـسـتند (يعنى سپاه حر) به جنگ تو برخيزند براى كشتن تو و يارانت بس ‍ باشند! من يك روز پـيش از آن كه از كوفه نزد شما بيايم ، بيرون آن شهر چندان مردم ديدم كه هرگز پـيـش از آنـهـا در يـك جا نديده بودم . چون درباره آنان پرسيدم گفتند: اينان براى سان ديدن گرد آمده اند و سپس براى جنگ با حسين (ع ) اعزام مى شوند.
تو را به خدا، اگر مى توانى يك وجب جلوتر نرو؛ اگر مى خواهى در شهرى فرود آيى كـه خـداونـد تو را در آنجا محفوظ بدارد، تا در كار خويش بنگرى و ببينى كه چه خواهى كرد. با من بيا تا تو را در كوه بلندمان به نام اجاء فرود آورم .
بـه خـدا سـوگـنـد در آنـجا از شاهان غسّان و خمير و نعمان بن منذر و از سپاه سرخ و سياه محفوظ هستيم . به خدا سوگند ما هرگز در آنجا خوار نگشته ايم .
مـن بـا شـمـا مـى آيـم تـا شما را در قرَيّه (554) فرود آورم . آنگاه در پى مردان ساكن اءجا و سلمى (555) از قبيله طى ء مى فرستيم . به خدا سوگند ده روز بر تـو نـمـى گـذرد كـه مـردم طـى پـياده و سواره نزد تو مى آيند. آنگاه هر چه خواى نزد ما بمان . اگر حادثه اى رخ دهد من متعهّدم كه بيست هزار طايى با شمشير پيش روى تو به پيكار مى ايستند. به خدا تا يكى از آنها زنده باشد، هرگز بر تو دست نمى يابند.
حـسين (ع ) فرمود: خداوند به تو و قوم ات پاداش نيك دهد. ميان ما و اين مردم پيمانى است كـه نـمـى تـوانـيـم بـازگـرديـم ! و نـمـى دانـيـم كه سرانجام كار ما و آنان به كجا مى كشد؟(556)
طـرمـاح بـن عدى گفت : من با امام خداحافظى كردم و گفتم : خداوند شر جن و انس را از تو دور گرداند. من از كوفه براى كسانم آذوقه گرفته ام و خرجى آنها پيش من است مى روم و ايـن را پـيـش آنها مى گذارم و به خواست خداوند نزد شما باز مى گردم . چون به شما پيوستم از ياران شما خواهم بود.
گفت : اگر چنين قصدى دارى شتاب كن . خدايت رحمت كند!
طرمّاح گويد: دانستم كه وى از كار آن مردان نگران است كه مرا به شتاب وا مى دارد؛ چون نـزد كـسانى رسيدم ، آنچه مورد نيازشان بود گذاشتم و وصيت كردم . كسانم گفتند: اين بار رفتارى مى كنى كه پيش از اين نمى كردى ؟! مقصود خويش را براى آنان باز گفتم و راه بنى ثعل را در پيش گرفتم . چون به عذيب هجانات رسيدم ، سماعة بن بدر به من رسيد و خبر كشته شدن حسين را به من داد و من بازگشتم .))(557)
اشاره
در عـذيـب هـجانات مجمع بن عبداللّه عائذى ـ از زبان خود و همراهانش ـ درباره وضعيت مردم كوفه به امام (ع ) گفت : به اشراف رشوه هاى بزرگ داده اند و جوان هاشان را پر كرده اند. دوستى آنان را به خود جلب مى كنند و به صف خودشان مى برند. آنان بر ضد تو هـمـدسـتـنـد. ديـگـر مردم دل هاشان به تو مايل است ولى فردا شمشيرهاشان بر روى تو كشيده مى شود!
پـيـش از ايـن فرزدق و بشر بن غالب اين موضوع را به امام (ع ) خبر دادند. آنگاه طرمّاح بـه آن حـضرت مى گويد: يك روز پيش از آن كه از كوفه بيرون آيم ، در بيرون شهر، آن قـدر از مـردم را ديـدم كه تا كنون هيچ گاه چشمانم گروهى بيش از آن را در جايى جمع نـديده است ! چون درباره آنان پرسيدم گفتند: اينان براى انجام سان گرد آمده اند و پس از آن به جنگ حسين فرستاده مى شوند)). بنابراين اخبار اين موضوع پيوسته به امام (ع ) مـى رسـيـد. در عـذيـب هـجـانـات هـيچ شكى باقى نماند كه كوفه به طور يك طرفه از پـيـمـان خـود با امام دست كشيده است . و ابن زياد همه آنان را آماده ساخته و لشكرهاشان را به نمايش گذاشته است تا به جنگ حسين (ع ) اعزام كند.
ليكن مى بينيم كه امام (ع ) بر رفتن به كوفه پافشارى مى كند و مى گويد: ((ميان ما و ايـن مـردم پيمانى است كه با وجود آن نمى توانيم بازگرديم !...))؛ و طبق روايت ابن نما فرمود: ميان من و اين مردم وعده اى است كه دوست ندارم با آنان خلف وعده كنم . اگر خداوند مـا را حفظ كرد، او هميشه به ما نعمت مى بخشد و ما را بس است و اگر كارى پيش آمد كه از آن گريزى نبود، رستگارى و شهادت است ، ان شاء اللّه .))(558)
در اين جا باز مى گرديم و يك بار ديگر اين حقيقت را تكرار مى كنيم : بايد پذيرفت كه امـام نـمـى خـواسـت هـيـچ بـهـانـه اى بـه دسـت اهـل كـوفـه داده بـاشـد، كـه اگـر از طـول راه از رفـتـن نـزد آنـان مـنـصـرف شـود، بـدان تـوسـّل بجويند. زيرا ممكن بود آنان ادعا كنند، اخبارى كه درباره وضعيت كوفه به امام رسـيده درست و دقيق نبوده است ، و بسيارى از ياران ى دور از چشم قدرت حاكمه در انتظار او هـسـتند! از اين رو خطاب به طرمّاح فرمود: ((ميان ما و اين مردم پيمانى است كه با وجود آن نـمـى تـوانـيم باز گرديم !)) يا ((ميان من و اين قوم وعده اى است كه دوست ندارم از آن تخلف كنم .))
ولى درسـت تـريـن سـخـن اين است كه امام از آن چيزى كه وقوعش حتمى بود آگاهى داشت : ((اگر چيزى باشد كه از آن گريزى نباشد، رستگارى و شهادت است . ان شاء اللّه )) او از هـمـان آغـاز مـى دانـست كه حتى اگر در لانه جنبنده اى از جنبندگان زمين باشد، كشته مى شـود. او مى دانست كه كوفيان قاتل او هستند. اين نامه هاى كوفيان است كه به من نوشته انـد، و مـن آنان را جز قاتل خويش نمى يابم )). بنابراين پافشارى امام براى رفتن به عـراق ، پـافـشـارى بـر سرزمينى برگزيده براى قتلگاهى حتمى است ؛ سرزمينى كه ـ پس از شهادتش ـ دستخوش تحولاتى بزرگ خواهد شد كه تا سرنگونى حكومت بنى اميه آرام نـخواهد گرفت . سرزمينى كه از آنجا پيروزى حسينى به همه جهان امتداد خواهد يافت و همه جا را فرا خواهد گرفت .

16 ـ قصر بنى مقاتل (559)
ابـن اعـثـم كـوفـى گـويـد: حـسـيـن (ع ) رفـت تـا در قـصـر بـنـى مـقـاتـل فـرود آمـد. در آنـجـا ديـد كه چادرى برپا است . نيزه اى نصب شده است ، شمشيرى آويزان است و اسبى بر آخورش ايستاده است ! حسين (ع ) گفت : اين چادر از كيست ؟
گفتند: از مردى به نام عبيداللّه بن حرّ جعفى
حـسـيـن يـكى از يارانش به نام حجّاج بن مسروق جعفى را به آن چادر فرستاد؛ و او رفت و داخـل چـادر شـد. سلام كرد. عبيداللّه پاسخ داد و گفت : پشت سرت چيست ؟ حجاج گفت : به خـدا سـوگـنـد اى پـسـر حـرّ پـشـت سـر مـن خداوند كرامتى را به تو هديه داده است ، اگر بپذيرى !
گفت : آن چيست ؟
گـفـت : ايـن حسين بن على (ع ) است كه تو را به يارى خويش مى خواند! اگر در ركاب او بجنگى پاداش خداوندى دارى و اگر مردى ، شهيد گشته اى !
عـبيداللّه گفت : به خدا سوگند از كوفه خارج نشدم مگر اين كه بيم داشتم حسين بن على بـه آن شـهـر درآيـد و مـن در آنـجـا باشم و او را يارى ندهم . زيرا در كوفه همه ياران و شـيعيانش ، جز آنهايى كه خداوند مصونشان داشته است ، به دنيا رو آورده اند. برو و اين سخن را به اطلاع او برسان .
حـجـّاج رفت و موضوع را به امام خبر داد. حسين برخاست و همراه گروهى از برادرانش به سـمـت چـادر عـبـيـداللّه حـركـت كـرد. داخـل شـد و سـلام كرد، عبيداللّه بن حر از بالاى مجلس برخاست و حسين (ع ) نشست . آن حضرت پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت :
اما بعد؛ اى پسر حرّ، مردم شهر شما به من نامه نوشته و گفته اند كه آنان براى يارى من گرد آمده اند. با من قيام مى كنند، با دشمنانم مى جنگند. آنان از من خواستند كه نزد آنها بيايم و آمدم و نمى دانم كه آيا مردم چه فكرى در سر دارند؟
آنان با هم شده پسرعمويم مسلم بن عقيل و شيعيانش را كشته اند، و اينك بر عبيداللّه
زياد گرد آمده اند كه مى خواهد براى يزيد بن معاويه از من بيعت بگيرد!
تـو اى پـسـر حـر، بـدان كـه خـداى عـزّوجـلّ تـو را بـر كـرده هـاى گذشته ات مؤ اخذه مى كند(560) من اينك تو را به توبه دعوت مى كنم كه گناهانت را بشويى . تو را به يارى ، اهل بيت دعوت مى كنم . اگر حق مارا دادند خداى را سپاس مى گوييم و آن را مى پذيريم و اگر حق ما را ندادند و برما ستم روا داشتند تو در طلب حق ، از ياوران من هستى .
عـبـيـداله حـرّ گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد، اى پـسـر دخـتـر رسـول خـدا(ص ) اگـر در كوفه يار و ياورى داشتى كه همراه تو مى جنگيدند، من از همه آنـهـا بـر دشـمنانت سخت گيرتر بودم ! ولى در كوفه ديدم كهع شيعيانت از ترس بنى اميّه و شمشيرهاشان ، در خانه هاى خود خزيده اند. تو را به خدا سوگند اين را از من مخواه ، من با هرچه مى توانم تو را يارى مى دهم ، اين اسب لجام زده من است ، به خدا سوگند در طلب چيزى سوارش نشده ام ، مگر آن كه مرگ را به او چشانده ام و تا بر آن سوار بوده ام ، كـسـى بـر مـن دسـت نيافته است . اين شمشيرم را بگير كه به خدا سوگند، با آن نزدم مگر آن كه بريدم !