با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۱۲ -


گفت : نخلستانى ديدم !
آن دو مرد اسدى به حضرت گفتند: ما هرگز در اينجا نخلستان نديده ايم .
حسين فرمود: به نظر شما چه ديده است ؟
گفتند: گردن هاى اسبان را.
فـرمـود: بـه خـدا سـوگند، من نيز همين را مى بينم . آيا پناهگاهى داريم كه آن را در پشت قرار دهيم و با دشمن از يك سوى رودررو شويم ؟
گـفـتـنـد: بلى ! ذوحسم در كنار شما است . به سمت چپ بپيچيد، اگر از آنان براى رسيدن به آنجا پيشى گرفتيد، به مقصود رسيده ايد.
امـام بـه سـمـت چـپ پـيـچـيـد و مـا نـيز با او پيچيديم . اندكى نگذشت كه گردن اسبان در بـرابـر ديـدگان ما آشكار شد و چون ما اين را دانستيم بازگشتيم . وقتى آنها ما را ديدند كـه از راه بـازگـشـتـيـم بـه سـوى مـا آمـدنـد. نيزه هايشان به زنبور و پرچم هاشان به بال پرندگان مى مانست .
هر دو گروه به سوى ذوحسم شتافتيم ، ولى ما پيش تر از آنها خود را به آنجا رسانديم . حـسـين در آنجا فرود آمد و لشكر نيز رسيد. هزار تن بودند به فرماندهى حر بن يزيد تـمـيـمى يربوعى . در گرماى نيمروز، او و لشكريانش در برابر حسين ايستادند. ياران حسين به سر عمامه داشتند و شمشيرهاشان آويزان بود.
حسين به جوانانش گفت : اين مردم را آب دهيد و سيرابشان كنيد. به اسبان نيز جرعه جرعه آب بنوشانيد.
جـوانـان بـرخـاسـتـنـد و اسـبـان را آب دادنـد. يكى از جوانان نيز به لشكريان آب داد تا سـيـراب شدند. آنان كاسه ها و جام ها را از آب پر مى كردند و به دهان اسبان نزديك مى كـردنـد، سـه ، چهار يا پنج جرع كه مى نوشيد، آن را دور مى كردند و به اسب ديگر مى دادند. به اين ترتيب همه سپاه را آب نوشاندند.
على بن طعان محاربى گويد: من همراه سپاه حر بن يزيد رياحى و در شمار آخرين كسانى بـودم كه رسيدند. حسين با ديدن تشنگى من و اسبم فرمود: راويه را بخوابان ـ و راويه به نظرم به معناى مشك بود ـ و سپس فرمود: اى برادرزاده شتر را بخوابان ؛ و فرمود: بـنـوش . من هرچه مى خواستم بنوشم ، آب از دهان مشك مى ريخت . حسين فرمود: سر مشك را بـپـيـچـان . ولى مـن نـمـى دانـستم چگونه اين كار را انجام دهم . حسين خود برخاست و آن را پيچاند و من نوشيدم و اسبم را سيراب كردم .
حرّبن يزيد از قادسيه به سوى حسين آمد. زيرا عبيداللّه زياد پس از شنيدن خبر آمدن حسين ، حـصـين بن تميم ، سالار نگهبانان خويش را فرستاد و فرمان داد در قادسيه فرود آيد و پاسگاه قرار دهد و ميان قطقطانه تا خفّان را منظّم سازد. او نيز حرّ بن يزيد رياحى را در راءس اين هزار سوار به استقبال حسين فرستاد!
حـرّ پـيـوسـتـه بـا حـسـيـن مـوافق بود تا آن كه هنگام نماز ظهر رسيد. حسين به حجّاج بن مـسـروق جعفى فرمان داد كه اذان بگويد و او گفت . و چون اقامه گفته شد، حضرت ازار و ردا و نعلين پوشيد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
اى مردم ، اين عذرى است كه من در پيشگاه خداوند و در نزد شما دارم . من نزد شما نيامدم تا آنگاه كه نامه هاى شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند، كه نزد ما بيا زيرا ما پيشوايى نداريم . شايد خداوند به وسيله تو ما را بر هدايت گرد آورد. اگر بر سر هـمـان سـخـن هـا هـسـتـيـد، مـن نـزد شـمـا آمـده ام و اگـر بـه مـن عـهـد و پـيـمـان و قـول اطـمينان بخش مى دهيد، به شهرتان مى آيم و اگر ندهيد و از آمدنم ناخشنود باشيد، به همان جايى كه آمده ام باز مى گردم .
لشـكـريـان ساكت شدند و به مؤ ذن گفتند: اقامه بگو؛ او نيز اقامه گفت . حسين (ع ) به حرّ گفت : آيا مى خواهى كه با يارانت نماز بخوانى ؟
گفت : نه ، شما نماز بخوان و ما نيز به شما اقتدا مى كنيم !
حـسـيـن (ع ) نـمـاز را با آنان خواند. آنگاه وارد خيمه گشت و يارانش نزد او گرد آمدند. حرّ نـيـز به جاى خود بازگشت و به خيمه اى كه برايش برپا كرده بودند رفت . يك دسته از يارانش نزد او آمدند و ديگران به صفوف پيشين خود بازگشتند. و آنها را منظم ساختند. آنگاه هر مردى لجام اسبش را گرفت و در سايه اش نشست .
چـون عـصـر فرا رسيد، امام فرمود كه آماده حركت شوند. آنگاه منادى نداى نماز عصر داد و نـمـاز بـرپـا شـد. حسين (ع ) پيش ‍ رفت و با مردم نماز خواند و پس از سلام نماز رو به مردم كرد و خداى را حمد و ثنا گفت و فرمود:
امـا بـعـد، اى مـردم ، اگـر پـرهـيـزكـار بـاشـيـد و حـق را بـراى اهـل آن بـشـنـاسـيـد، مـوجـب خـشـنـودى بـيـشـتـر خـداونـد مـى شـود. مـا اهـل بيت به فرمانروايى بر شما، از اينان كه به ناحق مدّعى حكمرانى اند و در ميان شما بـا سـتـم و تـجاوز رفتار مى كنند سزاوارتريم . و اگر ما را خوش نمى داريد و حق ما را نديده بگيريد و نظر شما جز آن چيزى كه در نامه هاتان نوشته ايد و فرستادگان شما به من گفته اند، باشد از نزد شما باز مى گردم .
حرّ بن يزيد گفت : به خدا سوگند، ما از اين نامه ها كه مى گويى خبر نداريم .
حـسـيـن گـفـت : اى عـقـبـة بـن سـمعان دو خورجينى را كه نامه هاشان در آن است بياور. او دو خورجينى پر از نامه آورد و جلوى آنان ريخت .
حـرّ گفت : ما از آنهايى كه نامه نوشته اند نيستيم . ما فرمان يافته ايم كه چون به تو رسيديم ، جدا نشويم تا آن كه تو را نزد عبيداللّه ببريم !
حسين گفت : مرگ از اين كار به تو نزديك تر است !
آنـگاه به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد. ياران سوار شدند و منتظر ماندند تا زنـانـشـان نـيـز سـوار گـشتند. آنگاه به يارانش ‍ گفت : بازگرديم . چون آهنگ بازگشت كردند، لشكر جلوى آنان را گرفتند. حسين (ع ) به حرّ گفت : مادر به عزايت بنشيند، چه مى خواهى ؟
گفت : به خدا سوگند، اگر كسى از عرب جز تو چنين چيزى را در چنين وضعيتى به من مى گفت از ذكر عزاى مادرش خوددارى نمى كردم ، هركس كه باشد. ولى من از مادر تو جز به بهترين صورت ممكن نمى توانم ياد كنم .
حسين گفت : چه مى خواهى ؟
حرّ گفت : به خدا سوگند مى خواهم كه تو را نزد عبيداللّه ببرم .
حسين گفت : در اين صورت ، به خدا سوگند كه با تو نخواهم آمد.
حر گفت : به خدا سوگند كه من هم تو را رها نخواهم كرد.
اين سخن سه بار ميان آنان رد و بدل شد و چون سخن ميانشان بسيار شد، حرّ گفت : به من فـرمـان جـنـگ بـا تـو را نـداده اند، ماءموريت من اين است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كـوفـه بـبـرم ! اگر نمى خواهى بروى ، راهى را در پيش گير كه نه تو را به كوفه بـبرد و نه به مدينه بازگرداند، تا راه ميانه بين من و تو باشد. آنگاه من به عبيداللّه زيـاد نامه مى نويسم و تو هم اگر مى خواهى به يزيد بن معاويه يا عبيداللّه زياد نامه بـنـويـس . شـايـد به اين ترتيب خداوند كارى پيش آرد كه مرا از مبتلا گشتن به كار تو مـعـاف دارنـد. سـپـس گـفـت كه از اينجا برو و سمت چپ راه عذيب و قادسيه را در پيش گير. سپس امام و اصحابش به حركت درآمدند و حرّ همپاى او حركت مى كرد...))(513)
درنگ و نگرش
1 ـ رفـتـار امام (ع ) ـ رهبر ربانى ـ با ستمكاران و فريب خوردگان و افراد ضعيف النفس ايـن امـت ، ـ تـا هـنـگـامـى كـه شمشير در ميان نيفتاده ـ رفتار پدرى مهربان و دلسوز است . زيرا هدف امام دعوت مردم به حق و هدايت است . نشان بارز اين روح پدرى و دلسوزى ، آب دادن بـه كـسـانـى اسـت كه به فرمان ابن زياد براى كارزار با وى آمده بودند. حضرت آنـان را در حـالى سيراب كرد كه بسيار نيازمند آب بودند. گويى حضرت آنان را كه از شدت تشنگى در آستانه مرگ بودند، دوباره زنده كرد. مهربانى و دلسوزى آن حضرت بـه عـوان خـليـفـه خـداونـد بـر هـمـه آفـريـدگـان ، شـامـل حـال اسـبان و چارپايان نيز گشت . بدون ترديد اين خلق و خوى ربّانى ، حجّت را بـه طـور كـامـل بـر آن مـردم تـمام مى كرد. ضميرشان را به شدت تكان مى داد و آنان را وادار بـه تـفـكـّر و تـاءمـل مـى كـرد تـا از خـود ايـن سـؤ ال را بپرسند كه از اين دو تن كدام شايسته پيروى و فرمانبردارى است ؟ امام (ع ) يا ابن زياد سبك سر و ستمگر؟
شـايـد ـ پـس از تكان خوردن دل ها ـ گمراهى به خود آيد و به سوى حق هدايت گردد و از آن پـيـروى كـنـد. شـايـد حـقـيـقـت بـر فـريـب خـورده اى روشـن شـود و اهـل حق و رهبران آن را بشناسد. شايد كسى از ضعف نفس آزاد شودو نيروى عزم و اراده او را به سوى اهل حق سوق دهد! اهل حقى كه پيش از آن پيوسته آنها را مى شناخته است .
2 ـ قصد امام (ع ) اين بود كه آزادانه و به روشى كه خود مى خواهد وارد كوفه شود؛ در حـالى كـه حـرّ بـه فـرمـان ابـن زياد، قصد داشت حضرت را با حالت اسارت به كوفه بـبـرد. ايـن اصـل حـاكـم بـر بـرخـورد مـيـان آن دو بـود. ولى آنـچـه در ايـنـجـا قـابـل تـوجـّه اسـت ايـن كه امام (ع ) پس از پيشنهاد حرّ به آن حضرت كه راهى را در پيش گـيـرد كـه نـه بـه كـوفـه بـرود و نه به مدينه بازگردد و ميان اين دو راه هر كجا مى خواهد برود، باز هم اصرار داشت كه به كوفه برود. مطاب روايت ابن اعثم ، حرّ دست امام (ع ) را از ايـن هـم بـازتـر گذاشت و گفت كه اگر بخواهد به مدينه هم مى تواند برود. حـرّ گـفـت : اى ابـاعبداللّه ، به من فرمان جنگيدن با تو را نداده اند. ماءموريت من اين است كـه از تـو جدا نشوم تا آن كه تو را نزد ابن زياد ببرم ! به خدا سوگند من دوست ندارم خداوند به خاطر چيزى از كار تو مرا مجازات كند! ولى آنان از من بيعت گرفته اند، آنگاه بـه سـوى تـو بـيرون شده ام . من مى دانم كه همه آحاد اين امّت در روز قيامت اميد شفاعت جدّ تـو مـحـمـد(ص )، دارنـد. مـن بـيـم آن دارم كه اگر با تو بجنگم در دنيا و آخرت زيانكار گـردم . ليـكـن ايـن راه را در پـيـش گـيـر و هـر كـجـا خواهى برو! من نيز به ابن زياد مى نـويـسـم كـه حـسـيـن راهـى ديـگـر انتخاب كرده بود و من توان دستيابى بر او را نداشتم ...))(514)
پـافـشـارى امـام بـراى رفتن به كوفه حتّى پس از آن كه موضوع حجّت بودن نامه هاى كـوفـيان ـ پس از رسيدن خبر قتل مسلم بن عقيل ، هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر به امام (ع ) ـ در عـمـل مـنـتـفـى گـرديـد، نـشـان دهـنـده آن اسـت كـه عـامل اصلى رفتن حضرت به عراق نامه هاى كوفيان نبود. [هرچند اين سخن نيز درست است كـه بـگـويـيـم آن حضرت نمى خواست هيچ بهانه اى به دست دهد؛ كه اگر امام در بين راه بـاز مـى گـشـت مـى گـفـتند: امام به طور كامل به عهد خويش وفا نكرد] حتى پس از آن كه سـپـاه حـرّ راه را بـر ايـشـان بـسـت نـيـز قـضـيـه بـه هـمـيـن مـنـوال بـود، زيـرا قـصـد حـضـرت از اتـمـام حـجـّت كامل بر كوفيان اين بود كه راه هرگونه عذرى را در هر زمينه اى بر آنان بسته باشد. بـه طـورى كـه هـيـچ بـهـانـه اى بـراى طـعـن در وفـاى بـه عـهـد ايـشـان بـاقـى نماند.(515)
آرى ! ايـن تـنـهـا يـكـى از عـوامـل مـؤ ثـّر در رفـتـن آن حـضـرت بـه عـراق اسـت كـه در طول عامل اصلى قرار مى گيرد. عامل اصلى اين بود كه امام (ع ) ـ با علم اين كه اگر بيعت نـكـنـد كـشـتـه مى شود ـ اصرار بر رفتن به عراق داشت . زيرا از آنجا كه عراق آمادگى داشـت بـر اثر شهادت آن حضرت دستخوش تحول و دگرگونى شود، بهترين سرزمينى بـود كـه خـون پـاك امـام در آنـجـا بـريـزد. مـا در فـصـل اوّل ، زيـر عـنـوان چـرا امـام عـراق را بـرگـزيـد در ايـن بـاره بـه تفصيل سخن گفته ايم .
3 ـ امـام (ع ) در خـطـبـه پـس از نـمـاز ظـهـر فـرمـود: اگـر چنين نكرديد و از آمدنم ناخشنود بوديد، به همان جايى كه آمده ام باز مى گردم !)) پس از نماز عصر در خطبه اى فرمود: اگر ما را ناخوش داريد و حق ما را نمى شناسيد، و نظرى جز آنچه در نامه ها نوشته ايد و پـيـك هـاتـان گفته اند داشته باشيد، از نزد شما باز مى گردم !)) مفهوم اين سخنان چشم پـوشـيـدن از قـيـام نـهـضـت نـبـود، بـلكـه هـمـه مـقـصـود امـام (ع ) از ايـن دو سـخـن ـ و امـثـال آن ـ ايـن بـود كه اگر بنا باشد به عنوان اسير به كوفه درآيد، از رفتن به آن شـهـر چـشـم مـى پـوشـد. مفهوم اين سخن اين نيست كه امام از ادامه قيام و نهضت دست بر مى دارد، بـلكـه مـفهومش اين است كه جهت حركت كاروان حسينى را به سويى جز كوه تغيير مى دهد، خواه اين كه به مكّه مكرّمه يا مدينه منوّره بازگردد يا اين كه به يمن يا جايى ديگر برود. مفهوم فرمايش امام ((از نزد شما باز مى گردم )) همين است .
4 ـ حـرّ بـن يـزيـد ريـاحـى كـيـسـت ؟ نـام كامل وى حرّ بن يزيد بن ناجية بن قعنب بن عتّاب [الروف ] بن هرمّى بن رياح بن يربوع بن حنظلة بن مالك بن زيد بن مناة بن تميم است . بنابراين وى تميمى يربوعى رياحى مى باشد.
حـرّ هـم در دوران جـاهليّت و هم در اسلام از بزرگان قوم خويش بود. جدّ وى عتّاب در رديف نـعـمـان بود. عتّاب دو پسر به نام هاى قيس و قعنب از خود به جا گذاشت و مرد. از ان پس قـيـس هـمـرديـف نـعـمـان گـرديـد و بـنـى شـيـبـان بـا وى بـه مـنـازعـه بـرخـاسـتند و به دنبال آن جنگ يوم الطخفه برپا گشت .
حـرّ پـسـرعـموى ((اخوص ))، صحابى شاعر، زيد بن عمرو بن قيس بن عتّاب است . حرّ در كوفه رياست داشت و ابن زياد او را براى جلوگيرى از حسين فرستاد؛ و او در راءس هزار سوار بيرون آمد!
از ظـاهـر مـتون مربوط به داستان آمدن حر با هزار سوار از قادسيه براى رويارويى با امـام چـنـيـن بـر مـى آيـد كـه حـر در آن روز نـسـبـت بـه مـقـام و مـنـزلت الهـى اهل بيت آگاه و از رويارويى امام (ع ) ناخشنود بود.
بـه هـمـيـن دليـل اسـت كه وقتى امام (ع ) فرمود: مادر به عزايت بنشيند چه قصد دارى ؟ در پاسخ گفت : اگر ديگرى از اعراب چنين چيزى را در چنين وضعيتى به من مى گفت ، من نيز به او همان جواب را مى دادم . ولى از مادر تو جز به بهترين صورت ممكن نمى تواند ياد كنم .
نـيـز بـه امـام (ع ) مـى گـويـد: مـن مـى دانـم كـه همه مردم در روز قيامت به شفاعت جدّ تو، محمد(ص ) اميد دارند، و من از آن بيم دارم كه با تو بجنگم و در دنيا و آخرت زيانكار شوم !
ابن نما نقل مى كند: پس از آن كه خداود وى را هدايت كرد و به امام (ع ) پيوست ، خطاب به آن حـضـرت گـفـت : هـنگامى كه عبيداللّه مرا به سوى تو فرستاد، از قصر بيرون آمدم . نـاگـهـان از پشت ندايى به گوشم رسيد كه اى حرّ به تو مژده خير مى دهم . چون نگاه كـردم كـسـى را نديدم . با خود گفتم : به خدا سوگند، در حالى كه من به جنگ حسين (ع ) مـى روم ، چـه مـژده اى ! و فكر نمى كردم كه (روزى ) پيرو شما گردم . امام (ع ) فرمود: تو به پاداش و نيكى رسيده اى .))(516)
ولى از ظاهر داستان بيرون شدن حر به سوى امام و سخت گيرى بر آن حضرت به نظر مى رسد كه حرّ انتظار نداشت كه كار آنان به جنگ با حسين (ع ) بكشد. از اين رو مى بينيم كـه در كـربلا پس از جدّى شدن اوضاع و مشاهده اين كه آتش جنگ هر لحظه ممكن است شعله ور شود، با شگفتى خطاب به عمر سعد گفت : اى عمر آيا مى خواهى با اين مرد بجنگى ؟
او گـفـت : آرى بـه خـدا سـوگـنـد. پـيـكـارى سخت كه ساده ترين آن فرو افتادن سرها و بـريده شدن دست ها باشد. حرّ پاسخ داد: آيا پيشنهادهاى او را نمى پذيريد؟ عمر گفت : به خدا سوگند اگر كار به دست من بود مى پذيرفتم وليكن امير تو نپذيرفت !
حـرّ رفـت و بـامردى از قبيله اش به نام قرّة بن قيس دور از سپاه ايستاد و به او گفت : اى قرّه ، آيا امروز اسبت را آب داده اى ؟
گفت : نه !
گفت : نمى خواهيم آبش بدهى ؟
قرّه گفت : به خدا سوگند، گمان كردم كه او مى خواهد كناره بگيرد و در جنگ شركت نكند و دوست ندارد كه من در اين حال او را ببينم . گفتم : آبش نداده ام ، مى روم و آب مى دهم ؛ او از مـا دور شـد. به خدا سوگند كه اگر او مرا از مقصود خويش آگاه مى كرد، همراه او نزد حـسـيـن (ع ) مـى رفـتـم . حـرّ اندك اندك به حسين (ع ) نزديك شد. مهاجر بن اوس گفت : اى پـسـر يـزيـد، مى خواهى چه كنى ؟ آيا قصد حمله دارى ؟ حرّ چيزى نگفت و لرزه بر اندامش افـتاد. مهاجر گفت : رفتار تو عجيب است ! به خدا سوگند هرگز تو را اين گونه نديده ام و اگر از من شجاع ترين مرد كوفه را سراغ مى گرفتند، تو را معرفى مى كردم . اين چـه رفـتـارى اسـت كـه از تو مى بينم ؟ حرّ گفت : به خدا سوگند من اينك خود را بر سر دوراهـى بـهـشـت و جـهـنم مى بينم . به خدا سوگند اگر تكّه تكّه گردم و آتش زده شوم ، چيزى را بر بهشت ترجيح نمى دهم !!
آنـگـاه اسـبـش را هـى زد و بـه حـسـين (ع ) پيوست و گفت : جانم فداى تو باد، اى فرزند رسـول خـدا(ص ). مـن هـمان كسى هستم كه راه بازگشت را بر تو بستم و در راه همپاى تو آمـدم . و در ايـنـجا كار را بر تو سخت گرفتم ! گمان نمى كردم كه مردم پيشنهاد تو را نـمـى پـذيرند! و تو را به اين سرنوشت دچار مى كنند. به خدا سوگند اگر مى دانستم كـار بـه ايـنـجـا مـى كشد، دست به چنين كارى نمى زدم ! من از كرده پشيمانم و به درگاه خداوند توبه مى كنم . آيا توبه ام پذيرفته است ؟
حسين (ع ) فرمود: آرى . خداود توبه ات را مى پذيرد، فرود آى .
گفت : من سواره باشم بهتر است تا پياده ، سوار بر اسب با آنان مى جنگم و پايان كار من به پياده شدن خواهد انجاميد.
حسين (ع ) فرمود: خدايت رحمت كند. هرچه مى خواهى بكن .(517)
از ايـن جـا روشـن مـى شود كه حرّ پس از ديدن رفتارى كه از مردم توقع نداشت ، در مدت زمـانـى دشـوار و كـوتـاه بـا خـد كـلنـجـار رفـت و تـصـمـيـم گـرفـت كـه مـيـان صف حق و بـاطـل مـوضعى درست اتّخاذ كند. اين لحظه براى حرّ بسيار سرنوشت ساز بود، چرا كه خـود را از ضـعـف روحـى و دوگـانگى درونى آزاد ساخت . او رفت و با پشت سر نهادن همه وابـسـتـگـى هـاى بـاطـل ، بـه حـق پـيـوسـت . يـك لحـظـه تـاريـخـى بى نظير و موضعى جـوانـمـردانـه و بـى مـانـنـد، نـام حـرّ را بـراى هـمـيـشـه روزگـار سمبل آزادگان عاشق حقيقت و آزدى ساخت .
حـرّ همان گونه كه مهاجر بن اوس توصيفش كرده است ـ از شجاع ترين مردم كوفه بود. نـقـل شـده اسـت كـه چـون حـرّ به حسين (ع ) پيوست ، مردى از بنى تميم به نام يزيد بن سـفـيـان گـفت : به خدا سوگند، اگر به او مى رسيدم ، با نيزه به او مى زدم . در حالى كـه حـرّ مـى جـنگيد و از سر و صورت اسب وى خون جارى بود. حصين گفت : اى يزيد، اين هـمـان حـرّ اسـت كه آرزوى او را داشتى ! گفت : آرى ؛ و به سوى حرّ رفت . اندكى نگذشت كه حرّ او و چهل سوار و پياده را كشت .(518)
او پيوسته مى جنگيد تا آن كه اسبش را پى كردند و او پياده ماند و مى گفت :
انى انا الحرُّ و نجل الحرّ
اءشجع من ذى لبد هزبر
و لست بالجبان عند الكرّ
لكنّنى الوقّاف عند الفرّ(519)
من آزاده اى [حر] از نسل آزادگانم و از شير ژيان شجاع ترم ؛
هنگام حمله ترسو نيستم و هنگام فرار [لشكريان ] نيز مى ايستم .
نـيـز نـقـل شـده اسـت كـه حـرّ بـه امـام (ع ) گـفـت : اى فـرزنـد رسـول خـدا(ص ) من نخستين كسى بودم كه رودرروى تو ايستادم . اجازه فرماى تا نخستين كـسـى بـاشـم كه در پيشگاه تو كشته مى شود و نخستين كس باشم كه فردا (به محضر جدت شرفياب مى شوم ) و با وى مصافحه مى كنم !
مـقصود وى از نخستين كشته ، نخستين فرد از مبارزه طلبان است وگرنه در حمله نخست چنان كـه گـفـتـه انـد، چـنـدين تن كشته شده بودند ـ او نخستين كسى بود كه به جنگ سپاه عمر سعد رفت و اين سرود را مى خواند:
اِنّى اءَنَا الْحُرُّ وَ مَاءوَى الضيفِ
اءَضْرِبُ فى اَعْن اقِكُم بِالسيْفِ
عَنْ خَيْر مَن حَلَّ بِاَرْضِ الخَيف
اَضْرِبُكُم وَ لا اءرى من حَيفِ
من حر هستم كه به ميهمان پناه مى دهم ، با شمشير بر گردن هايتان مى زنم
در دفاع بهترين كسى كه در سرزمين خيف فرود آمد، شما را مى زنم و افسوس نمى خورم
نقل شده است كه چون حر كشته شد، ياران حسين (ع ) او را بردند و در برابر وى نهادند. او هـنـوز اندك رمقى در بدن داشت . امام (ع ) دست بر سر و رويش مى كشيد و مى گفت : تو آزادى همان طور كه مادرت تو را آزاد نام نهاد. تو در دنيا آزادى ، تو در آخرت آزادى !
يكى از ياران حسين (ع ) و به قول على بن الحسين (ع ) در رثاى وى چنين گفت :
لَنِعمَ الحُرُّ حرُّ بنى ري احِ
صَبورٌ عِندَ مختلف الرماحِ
وَ نعم الحُرُّ اِذ فاوى حسيناً
و جاد بنفسه عند الصباحِ
فَيارب اضفه فى جنان
و زَوّجُهُ مع الحور الملاحِ
بهترين آزاده ، آزاده [حر] بنى رياح است كه هنگام فرود آمدن نيزه ها شكيبا است
بهترين آزاده است كه بامدادان در راه حسين جان خويش فداى او كرد و بر او بخشيد
بار پروردگارا او را در بهشت ميهمان كن و با حوريان نمكين همسر گردان
حرّ در روز عاشورا طى خطابه اى چنين گفت : اى مردم كوفه ، مادر به سوگتان بنشيند و بـگـريـد! آيـا ايـن بـنـده صـالح خـدا را دعوت كرديد تا هنگامى كه آمد او را واگذاريد و پنداشتيد كه در راه او با جان و دل مى جنگيد. اما اينك در صدد كشتن و دشمنى با او برآمده ايد. جان او را گرفته و راه نفس را بر او بستيد. او را از هر سوى در محاصره گرفتيد و از رفتن به سرزمين هاى پهناور خدا جلوگيرى كرديد. او اينك چونان اسيرى در دست شما اسـت و چـاره اى نـدارد. او و زنـان و كـودكـان و خـانـدانش را از آب جارى فرات كه يهود و نصارا و مجوس از آن مى نوشند و خوكان و سگان عراق در آن مى غلتند، محروم ساخته ايد! ايـنـك تـشـنـگـى آنـان را هـلاك كرده است . پس از محمد(ص )، با خاندانش بسيار بد رفتار كرديد. خداوند در روز تشنگى شما را سيراب نگرداند.))(520)
درود بر سمبل تـحـول آگـاهـانـه سـريـع و شـجـاعـانـه ؛ آن كـسـى كـه خـود را از ظـلمـات باطل به سوى نور حق كشاند. سلام بر حرّ رياحى ، روزى كه زاده شد و روزى كه شهيد شد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.
من مرگ را چيزى جز شهادت و زندگى با ستمكاران را جز ذلت نمى بينم
طـبـرى بـه نـقـل از عـقـبـة بن ابى العيزار گويد: حسين در ذوحسم برخاست و پس از حمد و ثـنـاى الهـى گـفـت : فـرمان (حق ) چنان فرود آمده است كه ديده ايد. دنيا دگرگون و روى گردانده و خير آن پشت كرده است .
و از آن چـيـزى جـز تـه مـانـده اى مـانـند ته مانده ظرفى و معاثى چون چراگاهى كم مايه نـمـانـده اسـت ! آيـا نـمـى بـيـنـيـد كـه بـه حـق عـمـل نـمـى شـود و از بـاطـل اجـتـنـاب نـمـى شود. در اين شرايط مؤ من در حالى كه برحق است بايد شوق ديدار پروردگارش را داشته باشد. من مرگ را جز شهادت در راه خدا و زندگى با ستمكاران را جز زجر نمى بينم .(521)
آنـگـاه زهـيـر بـن قـيـن بـجلى برخاست و به يارانش گفت : آيا شما سخن مى گوييد يا من بگويم ؟
گفتند: نه ، تو بگو.
او پـس از حـمـد و ثـنـاى الهـى گـفـت : اى فـرزنـد رسـول خـدا، خـدايـت هـدايـت كـنـد، گـفتارت را شنيديم و به خدا سوگند، اگر دنيا سراى بـاقـى بـود و مـا درآن جـاودانه مى بوديم ، و جدايى از دينا به سبب كمك و يارى تو مى بود، بيرون رفتن با تو را بر ماندن دنيا بر مى گزيديم .(522)
گفت : حسين برايش دعا كرد و با وى سخنان نيكو گفت ...))(523)
ولى سـيـدبـن طاووس نوشته است كه امام (ع ) اين خطبه را در ميان يارانش خواند و پس از ذكـر خـطـبـه و نـيـز سـخـنـان زهـيـربـن قـيـن ، مـى نـويـسـد:((... هـلال بـن نـافـع بـجـلى بـرخـاسـت و گـفـت : به خدا سوگند، ما از ديدار پروردگارمان نـاخـوشـنـود نيستيم ! و بر نيّت و بصيرت خويش باقى هستيم . با دوستان تو دوستى و با دشمنانت دشمنى مى كنيم .
آنـگـاه بـريـربـن حـضـيـر بـرخـاسـت و گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد، اى فـرزنـد رسـول خـدا (ص ) خداوند بر ما منّت نهاده است كه در ركاب شما بجنگيم و اعضاى بدن ما پاره پاره شود؛ و آنگاه در روز قيامت جدّ تو از ما شفاعت كند!))(524)
درنگ و نگرش
1 ـ تاءمل در اين خطبه كوتاه و پرمعنا و كامل امام نشان مى دهد كه امام (ع ) كه هميشه ياران را مى آزمود اين بار يارانش را با دگرگونى امور و روى برگرداندن دنيا و پشت كردن نيكى هاى آن و اين كه روند آتى حوادث براى آنان چيزى جز سختى ندارد، مى آزمايد.
ولى نكته قابل تـوجـّه در اينجا اين است كه امام (ع ) ضمن انگيزش و تشويق ياران خود براين كه دست از يـارى او بـرنـدارنـد، يـادآور وى شـود كه دنيا جز اندك آبى در ته ظرفى كوچك باقى نـمـانـده اسـت ! روزهـاى بـاقـى مـانـده از عـمـر در زيـر سـايه طاغوت ، دوران ذلّت است ، زنـدگـانـى آن پـسـت اسـت مـانـنـد چـراگـاهـى كـم مـايـه ! در دنـيـايـى كـه درآن بـه حـق عمل نمى شود و از باطل اجتناب نمى گردد، سزاوار است كه مؤ من اين زندگانى ذلت بار و نـاگـوار را رهـاكـند و زير پرچم برپاى دارنده حق ، شوق ديدار پروردگار را داشته باشد. برترين مرگ ها كشته شدن در راه خدا و شهادت و سعادت است . بدترين زندگى ها زندگانى ذلّت بار زير فشار ستمكاران است . اين زندگى بدبختى و زجرآور است !
يـاران حـضـرت ، در ايـنـجـا مقصود ايشان را از اين گفتار دريافتند و دانستند كه به سبب انـدك بـودن يارانش بيمناك است ؛ قصد دارد كه نيّت و عزم و اراده آنان را در رفتن با وى تـا مـرز شـهـادت بـيـازمايد. سپس نخست زهيربن قين از زبان همه ياران سخن گفت ، آنگاه مطابق روايت ابن طاووس ، نافع بن هلال و بريربن حضير سخن راندند، تا به امام (ع ) اطـمـيـنـان دهـنـد كـه بـر نـيت و بصيرتشان و در پيمانى كه براى دوستى با دوستانش و دشمنى با دشمنانش بسته اند ثابت قدم اند و آنان يقين دارند كه خداوند به وسيله امام (ع ) بـرآنـان مـنـّت نـهاده است و باب جهاد را به رويشان گشوده است تا به شهادت ، يعنى بالاترين آرزوى مؤ منان راستين دست يابند!
انـسـانـيـت پـيوسته تا به امروز ـ و تا روز قيامت ـ داستان اين صحنه از صحنه هاى مسير كـاروان حسينى را مى خواند و سخنان نافع و برير را تحسين مى كند و با خشوع و پسند در معانى بلند سخنان زهير بن قين ، در اين سرود جانبازى و فداكارى مى انديشد كه گفت : بـه خـدا سوگند، اگر دنيا سراى باقى بود و ما درآن جاودانه مى بوديم ؛ و جدايى ما از دنيا به سبب كمك و يارى تو مى بود، بيرون رفتن با تو را بر ماندن در دنيا بر مى گزيديم .
2 ـ نـيـز از ايـن سـخـن حـضـرت كـه فـرمـود: آيـا نـمـى بـيـنـيـد كـه بـه حـق عمل نمى شود و از باطل اجتناب نمى گردد، در اين شرايط مؤ من ، حقيقتاً بايد شوق ديدار پـروردگـارش را داشته باشد. من مرگ را جز شهادت و زندگى با ستمكاران را جز زجر نـمـى بـيـنـم ، اسـتـفـاده مى شود كه مؤ منان ـ درعصر و دوره اى ـ مانند همين وضعيت ، وظيفه دارنـد كـه بـراى خـدا قـيـام كـنـند؛ امر به معروف و نهى از منكر كنند؛ و بكوشند واقعيّات جامعه را بر پايه فرمان خداوند تغيير دهند.
نافع بن هلال جملى كيست ؟
نـام كـامل وى نافع بن هلال بن نافع بن جمل بن سعدالعشيرة بن مذحج مذحجى جملى است . نـافـع سـالارى شـريف ، بزرگوار و شجاع بود. قارى قرآن و از نويسندگان و حاملان حديث و از ياران اميرالمؤ منين (ع ) بود؛ و در جنگ هاى سه گانه آن حضرت در عراق شركت داشت .
او پيش از قتل مسلم بن عقيل به سوى حسين (ع ) حركت كرد و در راه به او رسيد. او سفارش كـرد كـه اسبش به نام كامل را در پى او بياورند؛ و عمروبن خالد و يارانش كه (مجمع بن عـبـداللّه عـائذى و پسرش عائذ؛ سعد، غلام عمر؛ واضح ترك ، غلام حرث سلمانى ) آن را با خود يدك آوردند.))(525)
نافع انسانى با بصيرت بود؛ و گفتار وى در حضور امام در ذوحسم شاهد بصيرت اواست : به خدا سوگند، از ديدار پروردگارمان ناخشنود نيستيم ! ما بر نيّت و بصيرت خويش باقى هستيم ، با دوستانت دوست و با دشمنانت دشمنيم !))(526)
پـس از شـنـيـدن خـبـر شهادت قيس بن مسهّر صيدادى ، اشك از چشمان حسين (ع ) جارى شد و گـفـت : خـداوندا ما و شيعيان ما را نزد خويش منزلتى بلند عنايت كن و ما را در سراى رحمت خويش گرد آور، همانا تو برهر كار توانايى .
يكى از شيعيان حسين (ع ) به نام هلال بن نافع بجلى ، برخاست و به امام (ع ) گفت : اى فرزند رسول خدا(ص )، تو مى دانى كه جدّت پيامبر نتوانست كه جام محبّت خويش را به مردم بنوشاند؛ و آن طور كه او دوست داشت به فرمانش باز نگشتند، برخى از آنها منافق بـودنـد. در ظـاهـر بـه او وعـده يـارى مـى دادنـد و در دل نـيـّت خـيـانـت او را داشـتـنـد. در ديـدار بـا آن حـضـرت شـيـريـن تـر از عسل و پشت سر او از حنظل تلخ ‌تر بودند! تا آن كه خداوند او را نزد خويش برد.
پدرت على (ع ) نيز چنين بود. گروهى بر يارى وى گرد آمدند و با ناكثان و قاسطان و مـارقـان جـنـگـيـدنـد. تـا آن كه اجل وى فرارسيد و به سوى رحمت و رضوان الهى رهسپار گرديد.
تـو نـيـز امـروز در نـزد مـا چـنين وضعيتى دارى ! هركس پيمان خويش را بشكند و بيعتش را نـديـده بگيرد، جز به خود زيان نمى رساند و خداوند تو را از او بى نياز مى كند، اينك مـا را آزادانـه اگر خواهى به سوى شرق و اگر خواهى به سوى غرب بفرست . به خدا سوگند كه ما از تقدير الهى باك نداريم و از ديدار پروردگارمان ناخوشنود نيستيم . ما بـر نـيـّت و بصيرت خويش ‍ باقى هستيم . دوستانت را دوست و دشمنانت را دشمن مى داريم !))(527)
نافع در اوج ادب و وفادارى بود و حقّ امام حسين (ع ) برخود و بر همه مسلمانان را نيك مى شـنـاخـت . طـبـرى نـقـل مـى كـند كه چون ـ پيش از عاشوراـ حسين و يارانش به سختى تشنه شـدنـد بـرادرش عـبـاس بـن عـلى را فراخواند و او را با بيست مشك در راءس سى سوار و بـيـسـت پـيـاده اعـزام كـرد. آنـان آمـدنـد و شـبـانـه خـود را بـه آب رسـانـدند؛ و نافع بن هـلال جملى با پرچم پيشاپيش ‍ آنان در حركت بود. عمروبن حجّاج زبيرى پرسيد: كيستى از مرد؟ چرا به اينجا آمده اى ؟
گفت : آمده ايم تا از اين آبى كه ما را از آن بازداشته ايد بنوشيم !
گفت : بنوش ، گواراى وجود!
گـفـت : نـه بـه خـداسـوگـنـد، تـا هنگامى كه حسين (ع ) و اين يارانش كه مى بينى تشنه باشند، قطره اى از آن ننوشم ؛ در اين هنگام ديگر ياران عمروبن حجّاج سررسيدند.
عـمـرو گـفـت : ايـنـان حـق نـوشـيدن آب ندارند. ما در اينجا ماءموريت داريم كه نگذاريم آب بنوشند.
چـون يـارانـش نـزديـك شـدنـد، نافع به پيادگان گفت : مشك هاتان را پر كنيد. پياده ها يـورش بـردنـد و مشك هاشان را پر كردند. عمروبن حجّاج زبيرى و يارانش بر آنان حمله بـردنـد. عـبـاس بـن عـلى و نـافع بن هلال نيز حمله كردند و آنان را پس زدند و آنگاه به خيمه گاه بازگشتند...))(528)
شب عاشورا امام حسين (ع ) در دل شب از خيمه گاه بيرون آمد تا از تپه ها و موانع سركشى كـنـد. نـافـع بـن هـلال جـمـلى نـيـز بـه دنـبـال وى رفـت ، وقـتـى حـسـيـن (ع ) دليل آمدنش را پرسيد گفت : از رفتن شما به سوى لشكر اين سركش ترسيدم . حسين (ع ) فـرمود: بيرون آمدم تا اين پستى و بلندى ها را وارسى كنم ، زير بيم آن داشتم روزى كـه مـا و آنـان بـه يـكديگر حمله مى كنيم ، در اين پستى و بلندى ها كمينگاهى براى حمله اسبان باشد كه ما از آنان بى خبر مانده باشيم .
سـپـس امام (ع ) درحالى كه دست نافع را گرفته بود بازگشت و گفت : آن ، آن ! به خدا سـوگـنـد پـيـمانى است تخلف ناپذير. سپس به نافع گفت : آيا نمى خواهى كه در اين تاريكى شب بروى و از ميان اين دو كوه جان خويش را به دربرى ؟