با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۱۱ -


ايـن مقصد عالى و قاطع حسينى كجا و آن سخنى كه مى گويد: ((پس آهنگ بازگشت كرد))، كجا؟ آرى ، برخى از مورخان از عبارت ((آهنگ بازگشت كرد))، اين طور استفاده كرده اند كه ـ مـطـابـق بـرخـى روايـات ـ امـام (ع ) نـگـاهـى بـه بـنـى عـقـيـل افـكـنـد و گـفـت : مـسـلم كـشـتـه شـده اسـت . نـظـر شـمـا چـيـسـت ؟ بـنـى عقيل گفتند: به خدا سوگند بر نمى گرديم . آيا سرورو ما كشته شود و ما بازگرديم ؟ بـه خـدا سوگند ما باز نمى گرديم تا انتقام خويش را بگيريم يا مانند سرورمان كشته شويم ...))(471)
بـهـتـر آن اسـت كـه بـگـويـيـم امـام (ع ) ـ پس از خبر كشته شدن مسلم ـ مى خواست كه بنى عـقـيـل را بـراى ادامه راه بيازمايد. از اين رو پرسيد: ((نظرتان چيست ؟)) و آنان همان طور بودند كه امام مى شناخت .
خوابى سبك و رؤ يايى راستين !
سـيـد بـن طـاووس گـويـد: ((... سپس رفت تا هنگام ظهر در ثعلبيه فرود آمد. سر نهاد و خوابيد و سپس بيدار شد و گفت : ديدم كه منادى مى گويد: شما شتابانيد. و مرگ شما را با شتاب به بهشت مى برد!
فرزندش على گفت : پدر، مگر ما برحق نيستيم ؟
فرمود: فرزندم ، به خدايى كه بازگشت بندگان سوى اوست ، چرا!
گفت : پدر، در اين صورت ما را از مرگ چه باك ؟
حـسـيـن (ع ) فـرمـود: خـداود بـه تـو بـهـتـريـن پـاداش نـيـكى پسرى به پدرش را عنايت فـرمـايد.))(472) خوارزمى نيز در المقتل ، اين داستان را با اندكى تفاوت از ابن اعثم كوفى نقل كرده است .(473)
شـيـخ صـدوق جـاى ايـن خـواب را عـذيـب الهـجـانـات (474) و ذهـبـى قـصـر بـنـى مـقـاتـل (475) نـقـل كـرده اسـت . بـا فـرض ايـن كـه خـواب ها متعدد مى باشد، اين نقل ها هم ايرادى ندارد.
ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن داستان را نقل كرده است ولى نمى گويد كه خواب بوده است بـلكـه مـى گويد: چون به ثعلبيه رسيد فرمود: شب را خوابيده اند ولى مرگ در حركت اسـت . آن گـاه گـفـت وگـوى بـيـن حـضـرت عـلى اكـبـر بـا امـام حـسـيـن (ع ) را نقل مى كند.(476)
همگام با ابوهرّه ازدى
ابـن اعـثم كوفى گويد: ((چون حسين شب را به صبح آورد، ناگهان مردى از كوفه ملقّب بـه ابـوهـرّه اءزدى آمـد و سـلام كـرد و گـفـت : اى پـسـر دخـتـر رسول خدا، چه چيز موجب شد كه از حرم خدا و حرم جدّت ، محمد(ص )، بيرون آمدى ؟
حـسـيـن گـفـت : اى ابـوهرّه ، بنى اميه مالم را گرفتند و من صبر كردم ، ناموسم را ناسزا گـفـتـنـد، صـبـر كردم و چون قصد ريختن خونم را كردند، گريختم . اى ابوهرّه ، به خدا سـوگـنـد گـروه سركش مرا خواهند كشت و خداوند همه آنان را خوار خواهد ساخت و شمشيرى بـرّنـده را بـر آنان مسلط مى كند. خداوند كسى را بر آنان چيره مى كند كه آنها را از قوم سـبـاء ـ كـه زنـى بـه آنـان سـلطـنـت و بـر مـال و خـونـشـان حـكـم مـى رانـد ـ زبـون تـر سازد.))(477)
اشاره
ظاهر پاسخ امام به ابوهرّه ازدى در اينجا و نيز پاسخ آن حضرت به فرزدق هنگامى كه پـرسـيـد: چـرا بـا ايـن شـتـاب حـجّ را وانهاديد؟ و امام پاسخ داد: ((اگر شتاب نمى كردم دسـتگير مى شدم ))، چنين مى نمايد كه همه كوشش امام (ع ) بر نجات جان خويش بود! طبق آنـچـه در پـاسـخ ايـشـان بـه ابـوهـرّه آمـده اسـت ، بـرگـرفـتـن مـال و نـاسـزا بـه نـامـوس خود صبر كرد. ولى هنگامى كه آهنگ كشتن وى را كردند، براى نـجـات جـان خـويش گريخت ! اين چيزى جز نشان وسعت مظلوميّت آن حضرت نيست . گويى كـه او از بـيعت با يزيد خوددارى نكرد! و در صدد طلب اصلاح امّت جدّش بر نيامد! و امر به معروف و نهى از منكر نكرد! و قيام و نهضتى در كار نبود!
بـسـنـده كـردن به چنين رواياتى ، منجر به همان نتيجه گيرى اشتباه مى شود كه برخى نـويـسـنـدگـان تـاريـخ نـهضت حسينى به آن در افتاده اند؛ و آن اين كه علّت خروج امام از مـديـنـه مـنـوّره و مكّه مكرّمه از بيم آن بود كه مبادا ايشان را بربايند يا بكشند و راز قيام حسينى همين است و بس !
اگـر پـژوهـنـده تـنـهـا روايـات مـربـوط بـه نـامـه هـاى اهـل كـوفـه بـه امـام ، بـه ويـژه روايـت هـايـى را كـه از خـود آن حـضـرت نـقـل شـده اسـت ، مـعـيـار ارزيـابـى قـرار دهـد، نـتـيـجـه خـواهـد گـرفـت كـه عـامـل قـيـام حـسـيـنى نامه هاى كوفيان بود؛ و اين ، از بزرگ ترى اشتباهاتى است كه در راستاى نگرش به قيام امام حسين (ع ) پديد آمده است .
اگـر بـه روايـاتى كه امام (ع ) در آن از استخاره سخن مى گويد بسنده شود نيز قضيه هـمـين است . زيرا از ظاهر اين روايات چنين بر مى آيد كه امام (ع ) نقشه از پيش تعيين شده اى براى قيام نداشت ، و از سرنوشت آينده اش بى خبر بود. بلكه جهات حركت خود را به وسيله استخاره تعيين مى كرد! در حالى كه اين مطلب گذشته از آن كه با اعتقاد درست به علم امام منافات دارد، با بسيارى از روايات منقول از خود آن حضرت نيز منافات دارد.
چـنانچه كسى به روايات مربوط به خوابى كه امام (ع ) در آن جدّش را ديد يا رواياتى كـه القـا مـى كـنـد آن حـضـرت امـيد پيروزى و موفقيت و به دست گيرى زمام امور را داشت بسنده كند نيز وضعيت به همين منوال است .
همه اين نتايج ناقص يا اشتباه ، ناشى از قضاوت هاى جزئى نگر است . ولى هرگاه همه روايـات مـربـوط بـه اين نهضت مقدس را به عنوان يك كلّ يكپارچه در نظر بگيريم ، به يكى از عناصر مصونيّت از استنتاج ناقص و اشتباه دست يافته ايم . همين طور شناخت نوع مـخاطب امام و بازگرداندن پاسخ ‌هاى متشابه آن حضرت به محكمات آنها، دو عنصر ديگر اين مصونيت در تدبّر و استنتاج مى باشند.
بشر بن غالب اسدى ... بار ديگر
در مـبـحـث ((ذات عـرق ))، مـتـعـرض ديـدار امام با بشر بن غالب اسدى گشتيم و ضمن بحث درباره اين ديدار، خلاصه اى از زندگانى اين مرد را آورديم .
ولى شيخ صدوق در امالى نقل مى كند كه اين ديدار در ثعلبيه بود. او مى گويد: ((حسين و يارانش حركت كردند، چون در ثعلبيه فرود آمدند، مردى به نام بشر بن غالب بر وى وارد شد و گفت : اى فرزند رسول خدا مرا از اين سخن خداى عزّوجلّ خبر ده كه مى فرمايد: ((يـوم نـدعـوا كـلّ اءُنـاس بـامـامـهـم ))(478) (روزى كـه هـر گـروه از مـردم را با پيشوايشان فرا مى خوانيم )
فـرمـود: پـيـشوايى به سوى هدايت فرا خواند و او را بدان سوى اجابت كنند و امامى به سـوى گـمـراهى فرا خواند و او را بدان سوى اجابت كنند. آنان در بهشت و اينان در دوزخ ‌انـد. و آن سـخـن خـداى عـزوجـل اسـت كـه مـى فـرمـايـد: ((فـريـق فـى الجـنّة و فريقٌ فى السعير))(479) (گروهى در بهشت اند و گروهى در آتش ).))(480)
شايد مقصود امام ـ از طريق دادن اين پاسخ حق ـ تجه دادن بشر بن غالب اسدى به وجوب پيروى از قيام آن حضرت و پيوستن به وى بود.
شـايـد ايـن ديـدار، ديـدار دوّم بشر بن غالب با امام ، پس از ديدار ذات عرق ، بود، زيرا بشر بار ديگر و با سرعت به سوى كوفه بازگشت !
همگام با زهير اسدى از ساكنان ثعلبيه
ابـن عـسـاكـر گـويـد: مـردى از بـنـى اسـد بـه نـام بـحـيـر ـ پـس از سـال 150 ـ از اهـل ثـعـلبـيه با من ديدار كرده در حالى كه در راه ، مردى سالمندتر از او نـبـود. من گفتم : هنگامى كه حسين بن على بر شما گذشت چند ساله بودى ؟ گفت : جوانى نـورس . اما برادرم به نام زهير از من بزرگ تر بود. او برخاست و گفت : اى پسر دختر رسول خدا(ص ) شمار همراهان شما اندك است !
امام (ع ) با تازيانه اى كه در دست داشت به خورجينى كه در ترك وى بود اشاره كرد و گفت : اين خورجين پر از نامه است !))(481)
با يكى ديگر از كوفيان
صـاحـب بـصـائر الدرجـات گويد: مردى حسين بن على را كه آهنگ كربلا داشت در ثعلبيه ديـدار كـرد. بـر او وارد شـد و سـلام نـمـود. حـسـيـن (ع ) گـفـت : اهل كدام شهرى ؟ گفت : كوفه .
گـفـت : اى بـرادر كـوفـى ، بـه خـدا سـوگـنـد اگـر تـو را در مـديـنـه مـى ديـدم اثـر جـبـرئيـل را در خـانـه مـان بـه هنگام فرود آوردن وحى بر جدّم ، به تو نشان مى دادم . اى بـرادر كـوفـى سـرچـشـمه دانش نزد ما است . آيا آنان دانستند و ما نمى دانيم ؟! چنين چيزى نمى شود!))(482)
ديدارى كه شايد آن نيز در ثعلبيه بود(483)
ابـن عـسـاكر مى نويسد: يكى از كسانى كه با حسين صحبت كرده است ، گويد: خيمه هايى را ديـدم كـه در بيابانى برپا شده بود. گفتم : اينها از آنِ كيست ؟ گفتند: از حسين است . نزد او رفتم . پيرمردى را ديدم كه قرآن مى خواند و اشك بر گونه و محاسنش ‍ سرازير اسـت . گـفـتـم : پـدر و مـادرم فـدايـت ، اى فـرزنـد رسول خدا(ص )، چه شد كه در اين سرزمينى كه هيچ كس در آن نيست فرود آمديد؟
گـفـت : ايـن نـامـه هايى است كه كوفيان به من نوشته اند، و من آنها جز كشنده خويش نمى بينم ! پس از آن كه چنين كردند حرمت همه مقدّسات الهى را مى شكنند. آنگاه خداوند كسى را بر آنان چيره مى سازد كه از كهنه حيض آنان را خوارتر گرداند.))(484)

9 ـ شقوق (485)
ابن اعثم كوفى گويد: حسين رفت تا به شقوق رسيد. در آنجا فرزدق شاعر نزد وى آمد. سلام كرد و نزديك شد و دست حضرت را بوسيد. حسين گفت : اى ابافراس از كجا مى آيى ؟ گـفـت : اى پـسـر دخـتـر رسـول خدا(ص )، از كوفه . گفت : كوفيان را چگونه پشت سر گـذاشـتـى ؟ گـفـت : دل هـاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه بود. و خداوند ميان بندگانش آن طور كه مى خواهد رفتار مى كند.
فـرمود: راست گفتى و نيكى كردى . فرمان به دست خدا است و هر طور بخواهد رفتار مى كـنـد. و پـروردگار متعال هر روز در كارى است . اگر قضا آن طور كه ما مى خواهيم فرود آمـد، خداى را بر نعمت هاى او سپاه و در شكرگزارى ، از او يارى مى طلبيم و اگر قضاى الهى به خلاف اميد ما رقم خورد، آن كس كه نيّت او بر حق باشد، دور نگشته است .
فـرزدق گـفـت : اى پـسـر دخـتـر رسـول خـدا، چـگـونـه بـر كـوفـيـان اعـتـماد مى كنى ؟ و حال آن كه پسرعمويت ، مسلم و يارانش را كشته اند. گويد: اشك از ديدگان حسين سرازير گـشـت و سپس گفت : خداوند مسلم را رحمت كند! او به سوى آسايش و بهشت و رضوان الهى رفت ، او آنچه بر عهده داشت به پايان برد و اينك تعهد ما مانده است .
گويد: آنگاه حسين اين شعر را سرود:
فان تكن الدنيا تعد نفيسة
فدار ثواب اللّه اءعلى و اءبنَلُ
و ان تكن الابدان للمو اءنشئت
فقتل امرى بالسيف فى اللّه افضل
و ان تكن الارزاق قسما مقدراً
فقله حرص المرء فى الكس اءجملُ
و ان تكن الاموال للترك جمعها
فما بال متروك به المرء يبخلُ
اگـر دنـيـا ارزشـمـنـد بـه شـمـار مـى آيـد، پـس سـراى پـاداش خـداونـد بـرتـر و اصيل تر است
اگـر بـدن هـا بـراى مـرگ پـديـد آمـده انـد، پـس كشته شدن مرد در راه خداوند با شمشير برتر است
اگـر روزى مـردم بـهره اى است مقدر، پس زيباتر آن است كه مرد در راه كسب روزى ، كمتر حرص بزند
اگـر امـوال جـمع شده را بايد ترك گفت ، چرا انسان براى آن چيزى كه بايد ترك كند، بخل بورزد؟
سپس فرزدق همراه چند تن از يارانش با او خداحافظى كرد و مى خواست كه به مكّه برود. يـكـى از عـمـوزادگـانش از بنى مجاشع نزد او رفت و گفت : ابافراس ، اين حسين بن على است ! فرزدق گفت : اين حسين ، پسر فاطمه زهرا، دختر محمد(ص ) است . به خدا سوگند، او بـرگـزيـده خـدا و فـرزنـد بـرگـزيـده خـدا اسـت . او پـس از مـحـمـد(ص ) بـرتـريـن آفـريـدگـان خـدا است كه بر زمين راه رفته است . من ديروز در وصف او ابياتى سروده ام كـه بـد نـيـسـت بـشنوى . پسر عمويش گفت : اى ابافرس ، بدم نمى آيد، اگر مصلحت مى دانـى سـروده ات را درباره او برايم بخوان . فرزدق گفت : بلى من اين ابيات را درباره او و پدر و جدش (ص ) سروده ام :
هذا الذى تعرف البطحاء و طاءته
و البيت يعرفه و الحلّ و الحرمُ
هذا ابن خير عباداللّه كلهم
هذا التقى النقى الطاهر العلم
هذا حسين رسول اللّه والده
امست بنور هداه تهتدى الامم
ايـن كـسـى اسـت كـه سرزمين بطحا با گام هايش آشنا است و خانه خدا و حلّ و حرم او را مى شناسد؛
پدارنش بهترين همه بندگان خداى اند، او پارسا، پاكيزه ، پاك و مشهور است ؛
او حسين است و رسول خدا(ص ) پدر او است كه در پرتو هدايتش ، امت ها هدايت گردند. و تا آخـر قـصـيده خود كه مشهور به ((عصماء)) است ادامه داد. آنگاه فرزدق رو به پسرعمويش كـرد و گـفـت : بـه خدا سوگند، من اين ابيات را بى هيچ چشمداشتى به نيكى او سرودم . قصد من فقط خداوند و سراى آخرت بود.))(486)
دو نكته
مـتـن ايـن روايـت نـشـان مـى دهـد كـه فـرزدق در شـقـوق ، از قـتـل مـسلم (كه در هشتم يا نهم ذى حجّه كشته شد) آگاه بود، بنابراين فرزدق ـ دست كم ـ پس از هشتم يا نهم ذى حجّه در شقوق بوده و به طور قطع در ايّام حجّ به مكّه نرسيده است . چرا كه فاصله ميان آنجا تا مكّه بسيار زياد است . از اين رو ناچاريم كه زمان و مكانى را كـه روايـت بـدان تـصـريـح دارد و نيز اين جمله را كه ((فرزدق با امام خداحافظى كرد و براى انجام حجّ رهسپار مكّه شد)) نپذيريم !
2 ـ مـشـهـور است كه اين قصيده را فرزدق بالبداهه در ستايش امام سجاد، على بن الحسين در مـكـّه و بـراى مـقـابـله بـا هشام بن عبدالملك سرود. البته منعى هم ندارد كه ـ مطابق اين روايـت ـ فـرزدق آن را بـيشتر درباره حسين (ع ) سروده باشد. ابيات اين قصيده براى مه امـامـان اهـل بـيـت مـناسب است ـ و هنگامى كه خاست امام سجّاد را مدح كند بيتى را مناسب به آن افزود و خطاب به هشام بن عبدالملك گفت :
و ليس قولك من هذا بضائره
العرب تعرف من انكرت و العجم
سـؤ ال تـو كـه مـى پـرسـى او كيست ؟ به او زيانى نمى رساند، آن را كه تو نشناختى عرب و عجم مى شناسد
خداوند به حقيقت حال آگاه تر است .

10 ـ زباله (487)
تاريخ در اين منزلگاه وقايع مهمى را به ثبت رسانده است !
دينورى گويد: چون به زباله رسيد، پيك محمد بن اشعث و عمر سعد نزد وى آمد و پيامى را كـه مـسـلم خـواسـته بود درباره سرنوشت او و بى وفايى كوفيان پس از بيعت با او بنويسند، ابلاغ كرد.
پـس از خـوانـدن نـامـه ، بـه درسـتـى خـبـر يـقـيـن حـاصـل كـرد و قـتـل مـسـلم بـن عـقـيـل و هـانـى بـن عـروه او را تـكـان داد. آنـگـاه از قتل قيس بن مسهّر صيداوى ، كه حضرت او را از بطن الرمّه فرستاده بود، خبر داد.
گـروهـى از مـردم مـنزلگاه هاى ميان راه كه با وى همراه گشته بودند پندارشان اين بود كـه امـام بـر يـارانـش وارد مـى شـود، اما با شنيدن خبر مسلم ، از گرد آن حضرت پراكنده شدند و جز خاصّانش كسى با وى نماند.))(488)
سـيـد بـن طـاووس گـويـد: سـپـس حـسـيـن رفـت تـا بـه زباله رسيد. در آنجا خبر مسلم بن عـقـيـل بـه وى رسـيـد. گـروهـى از كـسـانـى كـه بـه دنـبـال ايـشـان آمـدنـد ايـن را دانـسـتـنـد. آنگاه كسانى كه از روى طمعكارى و با دودلى آمده بودند، از گرد او پراكنده شدند و تنها خاندان و اصحاب برگزيده اش ماندند.
راوى گـويـد: آن جـايـگـاه بـا گـريـه و زارى بـراى قتل مسلم به لرزه در آمد و اشك چون سيل در هر سوى روان شد!))(489)
طـبـرى داسـتـان فـرسـتـاده مـحـمـد بـن اشـعـث نـزد امـام (ع ) را ايـن گـونـه نـقـل مـى كـنـد: محمد بن اشعث ، اياس بن عثل طائيى از بنى مالك بن عمرو بن ثمامه را كه مـردى شـاعـر پـيـشـه بـود و پيوسته به ديدار وى مى آمد، فرا خواند و گفت : به ديدار حـسـيـن بـرو و ايـن نـامـه را بـه او بـرسـان و آنـچـه را كـه ابـن عقيل گفته بود در آن نوشت . سپس به اياس گفت : اين زاد و توشه و اين هم خرج خانواده ات . گفت : چارپايى براى سوار شدن از كجا بياورم ؟ چارپايم فرسوده و ضعيف است . گفت : اين چارپا، سوار شو.
سـپس بيرون آمد و ظرف چهار شب خود را به زباله نزد امام رساند. خبر را رساند و پيام را ابـلاغ كـرد. حـسـيـن (ع ) بـه او فـرمـود: آنـچـه مـقدر باشد فرود مى آيد و ما جانمان و بدرفتارى امّتمان را به حساب خداوند مى گذاريم !))(490)
درنگ و نگرش
1 ـ آن طور كه مسلم وصيت كرده بود، عمر بن سعد ملعون ، كسى را نزد امام (ع ) نفرستاد. روايـتـى هـم كـه ديـنـورى بـه تنهايى آن را نقل مى كند، مبنى بر اين كه اين فرستاده از سـوى مـحـمـد بـن اشـعـث و عـمر سعد بود، با روايت طبرى در تعارض است كه مى نويسد: ايـاس بـن عثل طائى فرستاده محمد بن اشعث بود و از عمر سعد نامى نمى برد. همان طور كـه مـسـلم نـيـز دور از ابـن سعد و پيش از آن كه از وى چنين كارى را بخواهد، به محمد بن اشـعـث سـفـارش كـرد كـه كسى بفرستد و امام (ع ) را خبر كند. ابن سعد در همان مجلس به وصيت مسلم خيانت كرد و آن را نشنيده گرفت . در روايت ديگرى از طبرى ـ كه آن نيز مشهور اسـت ـ آمده است كه مسلم پيش از كشته شدن در گوشى به عمر سعد چنين وصيت كرد: كسى بـفـرسـت تـا حـسـين را بازگرداند. زيرا من به او نوشته ام و اطلاع داده ام كه مردم با او هستند. من يقين دارم كه او مى آيد. عمر سعد خطاب به ابن زياد گفت : آيا فهميدى به من چه گـفـت ؟ او چـنـيـن و چـنـان گـفت . ابن زياد گفت : امينى به تو خيانت نمى كند، گرچه خائن امانتدار مى شود!))(491)
پـيـش از ايـن گـفـتـيـم كـه خـبـر كـشـتـه شـدن مـسـلم بـن عـقـيل و هانى بن عروه در ثعلبيه به امام (ع ) رسيد. منعى هم ندارد كه اين خبر دردناك در چند جا و به وسيله چند تن به آن حضرت رسيده باشد. هر بار نيز كه پيك خبر مى آورد، حـزن و انـدوه امـام و هـمـراهـانـشـان بـر آن شـهـيـدان گـرامـى شـعـله ورتر مى گشت و به قـول سـيد بن طاووس مكان نيز با استرجاع و نامه آنان به لرزه در مى آمد و اشك هايشان به هر سوى روان مى گشت .
3 ـ خـبـر قـتـل عـبـداللّه بـن يـقـطـر:(492) ديـنـورى گـويـد: آنـگـاه پـيـك از قـتـل قـيـس بـن مـسهّر صيداوى خبر داد، كه امام (ع ) او را از بطن الرمّه اعزام كرده بود. اين روايـت بـا روايـت مـشـهـور مـيـان اكـثـر عـلمـا مـخـالف اسـت . زيـرا در زبـاله خـبـر قـتـل عـبداللّه بن يقطر، برادر رضاعى امام (ع )، به وى رسيد. طبرى گويد: ساكنان هر آبـى كـه حـسـيـن بـر آنـان مى گذشت ، به دنبال او مى رفتند. چون به زباله رسيد خبر قـتـل بـرادر رضـاعى اش ، عبداللّه بن يقطر را دريافت كرد. امام (ع ) او را از ميان راه نزد مسلم فرستاده بود و از قتل او خبر نداشت .
سـپـاهـيان حصين بن نمير در قادسيه به وى رسيدند، و حصين او را نزد عبيداللّه فرستاد. گفت : از كاخ بالا برو و دروغگوى پسر دروغگو را لعنت كن . آنگاه پايين بيا تا درباره ات بينديشم ! گويد: بالا رفت و بر مردم مشرف شد و گفت : اى مردم من فرستاده حسين (ع ) بـن فـاطـمـه ، دخـتـر رسـول خـدا(ص ) هـسـتـم كه نزد شما آمده ام تا او را بر ضد پسر مرجانه فرومايه كمك و پشتيبانى كنيد. عبيداللّه فرمان داد او را از كاخ به زير افكندند. اسـتخوان هايش شكست و هنوز اندك رمقى داشت . آنگاه مردى به نام عبدالملك بن عمير لحنى آمـد و او را سـر بريد. چون او را بدين سبب نكوهش كردند، گفت : خواستم آسوده اش كنم ! هـشـام گـويـد:... به خدا سوگند كسى كه برخاست و او را كشت ، عبدالملك بن عمير نبود، بـلكـه مردى بلند قد با موهاى مجعّد كه شبيه عبدالملك بن عير بود، اين كار را كرد. هشام گـويـد: ايـن خـبـر در زبـاله به حسين (ع ) رسيد. آنگاه نامه اى بيرون آورد و براى مردم خواند.
بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم . امـا بـعـد، خـبـرى دردنـاك بـه مـا رسـيـده اسـت . مـسـلم بـن عـقـيـل و هـانـى بـن عـروه و عـبـداللّه بـن يقطر كشته شده اند. شيعيان ما ما را رها كرده اند. هركدامتان كه مى خواهد بازگردد، بازگردد هيچ تعهدى نسبت به ما ندارد!
مردم از گرد او پراكنده شدند و چپ و راست را در پيش گرفتند! تا آن كه با يارانى كه از مـديـنـه بـا وى آمـده بـودنـد، تـنـهـا مـانـد.(493) دليـل ايـن كـار امـام ايـن بـود كـه گـمـان مـى كـرد اعـرابـى كه با وى همراه شده بودند، تـصـوّرشـان اين بود كه امام (ع ) به شهرى مى رود كه مردم فرمانبردار او هستند. از اين رو خـواسـت كـه آگـاهـانه با وى حركت كنند. حضرت مى دانست كه اگر قضيه براى آنان روشـن شـود، جـز آنـهـايـى كـه قصد يارى و كشته شدن همراه او را دارند، باقى نخواهند ماند!))(494)
4 ـ مجموعه اى از متون تاريخى بر اين نكته تاءكيد دارند كه گروهى از افراد طمعكار و دو دل ، پس از شنيدن خبر قتل مسلم ، هانى و عبداللّه بن يقطر و پس از آن كه امام برايشان ايـراد خـطابه كرد ـ يا نامه اى را برايشان خواند ـ و دگرگونى اوضاع و بى وفايى كوفيان را به آنان گوشزد كرد و بى هيچ تعهدى به آنها اجازه بازگشت داد، در زباله از امـام جـدا شـدنـد. ـ مـثـل آنـچـه در روايـت طـبـرى گـذشـت ـ خـوارزمـى نـيـز در مـقتل خويش مى نويسد: مردم بسيارى از ساكنان آب هايى كه حسين بر آنها مى گذشت ، با وى هـمـراه گشتند. پندار آنها اين بود كه كار به نفع امام (ع ) تنظيم شده است . چون به زبـاله رسـيـد خـطـاب بـه آنـان گـفـت : آگـاه بـاشـيـد، كـوفـيـان بـر مـسـلم بـن عـقـيـل ، و هـانى بن عروه يورش برده آنان را كشته اند. برادر رضاعى مرا نيز كشته اند. هركس از شما كه دوست دارد، بى هيچ منعى بازگردد، ما بر او پيمانى نداريم !
مردم از او جدا شدند و چپ و راست را در پيش گرفتند. تا آن كه فقط يارانى كه از مكّه با وى آمـده بـودنـد باقى ماندند. قصد امام (ع ) اين بود كه ماندن اشخاص از روى بصيرت باشد.))(495) يا آن كه دوست نداشت بدون هدف مشخّص او را همراهى كنند. او مى دانـست كه هرگاه براى آنان روشن شود، جز كسانى كه قصد يارى رساندن و مردن همراه وى را دارند، باقى نخواهند ماند.))(496)
آرى ، ايـن سـنـت و شـيوه قيام رهبران الهى است . آنان نيرو و ياور فراوان را دوست دارند، ولى نـه هـر يـارى و بـا هـر كيفيّتى ، بلكه ياران ربّانى (497) را مى خواهند. آنـهـايـى كـه بـه اجريا فرمان هاى الهى نخست پايبندند؛ آنان كه فرمان الهى را براى انـجـام وظـيـفـه اجـرا مى كنند، نه براى رسيدن به نتيجه ! قلب هاشان از همه تعلقات و وابستگى هاى دنيا پاك است و آن را براى اطاعت خداوند پاك كرده اند. تنها چيزى كه قلب هاشان را به خود مشغول داشته است كسب رضاى الهى است و بس .
چـنـيـن نـيـروهاى ربانى ، همان هايى هستند كه رهبران ربانى مى كوشند تا در قيام خويش بر شمار آنها بيفزايند.
از ديـگـر شـيوه هاى رهبران ربّانى اين است كه براى آزمايش پيروان خود از هر فرصتى اسـتـفـاده مـى كـنند تا از تعلقات دنيوى و طمع و دودلى پاك شوند و از آلايش هاى دروغين تـصـفـيـه گـردنـد و تـنها برگزيدگانى خالص (نيروى حقيقى ) باقى بمانند و رهبر ربّانى نوع رويارويى و شيوه پيكار با دشمن را بر پايه وجود آنها طرّاحى مى كند!
ايـن نـحـوه عـمـل ، يكى از مسائل مهم و اساسى در طراحى جنگى و بلكه در طرّاحى هر نوع رويـارويـى سـيـاسـى اسـت . زيـرا بـرنامه ريزى بر اساس نيروى نظامى و نه نيروى حقيقى ، نيروى نظامى يا حركت سياسى را در برابر رويدادى ، بزرگ تر از حجم واقعى آن قـرار مـى دهـد و چـنـانـچـه بـر ايـن نـيـرو يـا حـركـت ضـربـه اى كـوبـنـده يـا بـراى مـثال شكستى بزرگ وارد آيد، آن ضربه يا شكست بر سر نيروهاى واقعى وارد خواهد آمد و نـيـروهـاى اضـافـى كـه نـيـروى حـقـيـقـى را احـاطـه كـرده و هـمـراه آن نـيروى ظاهرى را تشكيل مى دهد، در هنگام سختى پراكنده و متلاشى خواهد شد. و چنان كه خصلت و طبيعت اشيا اسـت ، نـيـروى حقيقى را در برابر ضربه يا شكستى فوق توان قرار مى دهد. از اين رو نـيـروى حـقـيـقى پيش از دستيابى به اهداف موردنظر درهم كوبيده مى شود و يا به طور كامل از ميان مى رود.
اين در چارچوب تاءثير مادى و زمينى است ! اما در چارچوب تاءثير معنوى و آسمانى بايد گـفـت كـه امتحان مكرّر نيروهاى ظاهرى و خالص گردانيدن آنان به طورى كه تنها افراد با بصيرت با اراده هاى استوار باقى بمانند، موجب افزايش مراتب و منزلت اخروى آنان در نـزد خـداونـد مـتـعـال مـى گـردد. زيـرا سـرافـراز بـيرون آمدن از امتحان موجب پاداش و رسـتـگـارى و ارتقاى آنان است و خداوند رحمت خويش را به هر كس بخواهد اختصاص دهد و خداوند توانگر و داناست .

11 ـ بطن عقبه (498)
ديدار امام با عمرو بن لوذان
طـبـرى گـويـد: ((آنگاه رفت تا به بطن عقبه رسيد و در آنجا فرود آمد. ابو مخنف گويد: لوذان ، يكى از بى عكرمه برايم گفت كه يكى از عموهايش از حسين (ع ) پرسيد: به كجا مـى روى ؟ و حـضـرت پـاسخ داد. گفت : تو را به خدا سوگند، بازگرد. به خدا كه جز بـه سـوى پـيـكـان نـيـزه هـا و لبـه تـيـز شـمـشيرها نمى روى ! آنهايى كه در پى شما فـرسـتـاده اند، چنانچه رنج جنگ را از شما بر مى داشتند و زمينه را براى شما فراهم مى كردند و آنگاه نزد آنها مى رفتى . اين يك نظرى بود. اما با وضعيتى كه شما مى گويى ، به نظر من نبايد چنين كنى ! حضرت فرمود: اين بنده خدا نظر تو بر من پوشيده نيست ! ليكن خداوند مغلوب فرمان خويش ‍ نگردد! و سپس از آنجا كوچيد.))(499)
در روايت الارشاد آمده است كه اين پير، منسوب به بنى عكرمه عمرو بن لوذان بود. نيز در آنـجـا آمـده است كه امام (ع ) فرمود: اى بنده خدا اين نظر بر من پوشيده نيست ليكن خداوند مـغلوب فرمان خويش نگردد! سپس فرمود: به خدا سوگند تا خونم را نريزند از من دست بـر نمى دارند! و چون چنين كردند، خداوند كسى را برايتان چيره سازد كه آنان را زبون كند، تا آنجا كه پست ترين امت ها باشند!(500)
ديـنـورى داسـتـان ايـن رويـداد را چـنـيـن نـقل مى كند: ((آنگاه رفت تا آن كه به بطن العقيق رسـيد.(501) در آنجا مردى از بنى عكرمه با او ديدار كرد و خبر داد كه ابن زياد در كـمـيـن او مـيـان قـادسـيـه تا عذيب (502) را لشكر چيده است . سپس گفت : جانم فـدايـت بـازگـرد، بـه خـدا سوگند كه جز به سوى نيزه ها و شمشيرها نمى روى . به آنـهـايـى كـه نـامـه نوشته اند اعتماد مكن . زيرا آنها نخستين كسانى هستند كه به جنگ تو خـواهـند شتافت . حسين (ع ) گفت : به كمال ، خيرخواهى كردى و پاداش نيك بگيرى ! سپس بر او درود فرستاد و رفت ...))(503)
اشاره
مـشـورت يـا پـيشنهادى كه عمرو بن لوذان در اينجا به امام (ع ) داد، شبيه به پيشنهادهاى عـبداللّه بن عبّاس (504) و عمر بن عبدالرّحمن مخزومى در مكّه است .(505) ديـديـم كه امام آن نظرات و پيشنهادها را خطا ندانست ، بلكه در پاسخ آنها عنوان كرد كه از سر خيرخواهى و عقل و نظر است .
ولى بـا وجـود تـاءيـيد درستى آنها، با هر كدام از اشخاص به شيوه اى متناسب با مخاطب تـاءكـيـد مـى فرمود كه از پذيرش آنها معذور است . زيرا منطق اينان هرچند كه بر اساس موازين ظاهرى درست بود، ولى از انديشه سلامت خواهى و سود شخصى و پيروزى ظاهرى فـراتـر نـمـى رفـت . ايـن در حـالى بـود كـه اسـلام در آن دوران در حـال گـذر از نقطه عطفى بس سرنوشت ساز بود، در اين كه بماند يا نماند. امام (ع ) از اين حالت دشوار اسلام در برابر مروان حكم اين گونه تعبير فرمود:
((آنـگـاه كـه فـردى چـون يـزيـد بـر امـت حـكـم بـرانـد، بـايـد فـاتـحـه اسـلام را خواند.))(506)
حـقـيقت امر اين است كه اسلام ناب محمّدى بر همه مشتبه شده بود. تلاش هاى جريان نفاق و بـه ويـژه حـزب اموى ، آن چنان دين را با تحريف درآميخته بود كه تمييز ميان اسلام ناب مـحـمدى از اسلام اموى ، ممكن نبود. مگر آن كه امويان آن جنايت بزرگ را مرتكب مى شدند و خـون مـقـدّس فرزند رسول خدا(ص ) را مى ريختند. اگر جز اين بود، كار تحريف تا به آنجا ادامه مى يافت كه امت ، اسلامى جز اسلام اموى چيزى نمى شناخت و از اسلام محمدى جز نامى باقى نمى ماند.
حـال اسـلام در آن روز، حـال بـيـمارى بود كه جز با داغ درمان نمى شد؛ و از قديم گفته اند: ((آخرين درمان داغ است ))
در اسـلام در آن روز بـا مـنـطـق سـيـاست و هوش سياسى ، رعايت منافع شخصى و معيارهاى طرّاحى نقشه براى دست يابى به حكومت درمان نمى شد. درمان قطعى اسلام و رسيدن به بـهـبـودى كـامـل آن تـنـهـا بـا مـنـطـق شـهـادت ممكن بود. مرهم آن نيز جز خون مقدس فرزند رسـول خـدا(ص )، كـه هـمـان خون رسول خدا(ص ) است ، چيزى نبود. خون حسين ، خون همان شـهـيـد پـيـروزى كـه از قلب مدينه آمده بود و شوق ديدار دوست او را به سوى قتلگاهش بى برد. ((چقدر اشتياق به ديدار گذشتگانم دارم ! به اندازه اشتياق يعقوب به يوسف ))(507)
بـا كـاروانـى از عـاشـقـان شـهـادت كـه خـرد خـردمندان ظاهربين و نصايح شان و سرزنش محجوب از محبوب ، آنان را از رفتن به سوى قتلگاه عشق باز نمى داشت .
سگانى ديدم كه مرا گاز مى گيرند و بدتر از همه سگى ابلق بود
شـيـخ ابـوالقـاسـم ، جـعـفـر بـن مـحـمـد بـن قـولويـه نـقـل مـى كـنـد كه امام صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه حسين بن على (ع ) از عقبة البطن بالا رفت ، خطاب به يارانش گفت : من به يقين كشته خواهم شد.
گفتند: يا اباعبداللّه ، چطور؟
فرمود: خواب ديدم .
گفتند: چه خوابى ؟
فـرمـود: ((سـگـانـى را ديـدم كـه مـرا گـاز مـى گـيـرنـد و بـدتـر از هـمـه سـگـى ابـلق بود!))(508)
اشاره
مـتـون تـاريـخـى نـقـل مـى كـنـنـد كـه افـراد طـمـعـكـار و دو دل در مـنـطـقـه زبـاله ـ پـس از آگـاهـى بـر قـتـل مـسـلم بـن عقيل ، هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر و پس از آن كه امام (ع ) ضمن خطبه اى خبر شهادت آن نيكان را اعلام كرد و به آنها اجازه بازگشت داد از چپ و راست آن حضرت پراكنده شدند و جـز يـاران بـرگـزيـده اش كـه تـا پـاى جان با وى باقى ماندند، كسى وى را همراهى نكرد.
ولى در ايـنـجـا ملاحظه مى كنيم كه امام (ع ) حتّى پس از زباله پيوسته يارانش را آزمايش مـى كـنـد و حقيقتى را كه به خواب ديده است ، براى آنان بازگو مى كند. هدف از اين كار پـاكـسـازى كامل كاروان حسينى از افراد دو دل ، طمعكار و عافيت طلب بود كه شايد تا آن زمـان بـاز هـم در كـاروان حـسينى حضور داشتند. هدف ديگر اين بود كه بر يقين افراد با بـصـيـرت و پـاك نـيـّت افـزوده شـود و اراده آنـها براى كشته شدن محكم تر گردد و از درگـاه خـداوند پاداش بيشترى دريافت كنند و مرتبه شان تا اعلا علييّن بالا رود. همچنين شـايـد امـام مـى خـواسـت ـ كـه در ضـمـن ايـن كـار ـ از وحـشـى گرى و پافشارى دشمن بر قتل وى پرده بردارد. وحشى ترين فرد آنان كه بر كشتن حضرت پاى مى فشرد همان مرد ابلق يعنى شمر بن ذى الجوشن عامرى ملعون بود.

12 ـ شراف (509)
شـيـخ مـفـيـد گـويـد: ((سـپـس در بـطـن عـقـبـه حـركـت كـرد تـا آن كـه در شراف فرود آمد. سـحـرگـاهـان بـه جـوانـان خـويـش فـرمـود كـه آب بـرگـيـرنـد و آنـهـا فـراوان برگرفتند...))(510)
تـاريـخ دربـاره رويـدادهـاى مـنطقه شراف جز اين چيزى نمى گويد. فرمان امام (ع ) به جوانانش ، مبنى بر هرچه بيشتر برداشتن آب ، حاكى از آن است كه امام (ع )، پيش از وقوع رودادهـا نـسـبـت بـه آنـهـا آگـاهى داشت . تاءثير اين كار هنگام ديدارشان با حرّ بن يزيد رياحى در راءس نيرويى با هزار سوار، اندكى پس از شراف ، آشكار گرديد.
آرى ، مـورخـان نـوشـتـه انـد(511) كـه پـيش از آن نيز امام چندين بار فرمان به آبگيرى داد. شايد هم اين يكى از آداب سفر بود كه اندكى پيش از حركت از هر منزلگاهى انـجـام مـى شد. ولى گويا آب برگرفتن از شراف ، آن هم به ميزان فراوان ، بيشتر از بارهاى ديگر، به مراتب بيش از نياز كاروان حسين بود.

13 ـ ذو حُسَم (512)
طـبـرى بـه نـقـل از دو مـرد اسـدى (عـبـداللّه بـن سـليـم و مـدرى بـن مـشـمـعـل ) گـويد: سپس از آنجا ـ يعنى شراف ـ حركت كردند و يكسره راه را سپردند تا آن كه روز به نيمه رسيد. ناگهان مردى گفت : اللّه اكبر!
حسين گفت : اللّه اكبر! تكبيرت براى چه بود؟