با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۱۰ -


بـمـقـدار الى انـجـاز و عـدِ اى چـشـم خـوب توجه كن ، پس از من چه كسى براى شهيدان مى گريد
بر مردمى كه مرگ آنان را براى انجام وعده الهى به پيش مى برد
حسين (ع ) گفت : خواهرم آنچه مقدر باشد همان مى شود.))(437)

7 ـ زَرُود
((الزرد: بـلعـيدن ؛ شايد به دليل اين كه آب هايى را كه ابرها مى ريزد فرو مى بلعد. زيرا ميان ثعلبيه و خزيميه در راه حاجيان كوفه ، شنزار است ... زرود العتيقه نيز ناميده مى شود و از خزيميه يك ميل پايين تر است . در زرود آبگيرى و قصر و حوضى نيز وجود دارد.))(438)
پيوستن زهير بن قين به كاروان حسينى
دينورى گويد: سپس رفت تا به زرود رسيد. چشمش به خيمه اى افتاد كه در آنجا برپا شـده بـود. چون درباره اش پرسيد، گفتند: از آنِ زهير بن قين است . او حج گزارده بود و از كـوفـه به مكّه مى رفت . حسين (ع ) پيام داد كه به ديدارش بيايد تا با او گفت وگو كند.
زهـيـر از ديـدار بـا امـام خـوددارى ورزيـد. هـمسر زهير كه با او بود، گفت : سبحان اللّه ، فـرزنـد رسـول خدا(ص ) دنبال تو مى فرستد و تو اجابتش نمى كنى ؟ زهير برخاست و سـوى حسين (ع ) رفت . اندكى نگذشت كه با چهره اى درخشان بازگشت و... فرمان داد كه چادرش را كندند و نزديك خيمه حسين (ع ) برپا كردند!
سپس به زنش گفت : من تو را طلاق دادم ! همراه برادرت به خانه ات برو كه من قصد دارم همراه حسين (ع ) كشته شوم !
آنـگـاه به ياران همراه خويش گفت : هركس دوستدار شهادت است بماند و هر كس دوست نمى دارد برود!
هـيـچ يـك از آنـهـا بـا او نـمـانـد، بـلكـه همراه زن و برادر زنش رفتند تا به كوفه وارد شدند.))(439)
طـبرى به نقل مردى از بنى قاره گويد: همراه زهير بن قين ، پا به پاى حسين (ع ) از مكّه مـى آمـديـم . بـدتـر از هـمـه چـيـز بـراى مـا ايـن بـود كـه بـا حـسـيـن در يـك جـا مـنـزل كـنـيم ! از اين رو هرگاه حسين حركت مى كرد، زهير فرود مى آمد و هرگاه حسين فرود مى آمد، زهير حركت مى كرد. تا آن كه روزى به منزلگاهى رسيديم و ناچار شديم در آنجا فـرود آيـيـم . حـسـيـن در كـنـارى و زهـيـر در كـنـارى ديـگـر مـنـزل كـرد. مـا در حـال غـذا خـوردن بـوديـم كـه پـيـك حـسـيـن آمـد و سـلام كـرد سـپـس داخل شد و گفت : اى زهير بن قين ، حسين مرا فرستاده است كه نزدش بروى .
گـويـد: هـمـه آنـچه را به دست داشتند افكندند، به طورى كه گويى بر سر ما پرنده نشسته است !))(440)
طبرى در ادامه داستان مى گويد: ابومحنف گويد: دلهم ، دختر عمرو، همسر زهير بن قين به مـن گـفـت : مـن بـه زهير گفتم : آيا فرزند رسول خدا در پى ات فرستاده است و تو نمى روى ؟ سبحان اللّه . برو و سخن او را بشنو و آنگاه بازگرد.
گـويـد: زهـيـر نـزد امـام (ع ) رفـت و انـدكـى نـگـذشـت كه با شادمانى و چهره اى درخشان بـازگـشـت . آنـگاه فرمان داد كه خيمه و بار و بنه اش را كندند و نزد حسين (ع ) بردند. آنـگـاه بـه هـمسرش گفت : تو مطلقه هستى ! نزد خويشاوندانت برو. من دوست ندارم كه از سوى من جز خير چيزى به تو برسد!
سـپـس خطاب به يارانش گفت : هركدام از شما دوست دارد با من بيايد، و گرنه اين آخرين ديـدار اسـت . من برايتان حديثى نقل مى كنم : در بلنجر(441) مى جنگيدم و خداوند مـا را پـيـروز سـاخـت و غنايمى به دست آورديم . در اين هنگام سلمان باهلى (442) بـه مـا گـفت : آيا از اين پيروزى كه خدايتان نصيب كرده است و غنايمى كه به دست آورده ايد، خوشحاليد؟
گفتيم : آرى !
گـفـت : آنـگـاه كـه جـوانان آل محمد(443) را به هنگام جنگيدن در ركاب آنان ديدار كرديد بسيار خوشحال تر باشيد؛ با اين غنايمى كه به دست آورده ايد؛ و من شما را به خداوند مى سپارم ...!))(444)
در روايت سيد بن طاووس آمده است كه زهير از جمله به زنش اين سخن را گفت : ((آهنگ همراهى بـا حـسـيـن (ع ) را دارم ، تـا جان خويش را در راه او فدا و با همه وجودم از او دفاع كنم .)) سـپـس امـوال هـمسرش را به او داد و وى را به يكى از پسرعموهايش سپرد تا به خانواده اش بـرسـانـد. زن بـرخـاسـت و گريست و با زهير خداحافظى كرد و گفت : خداوند يار و يـاور تـو بـاشـد و بـرايـت خـيـر گرداند. از تو مى خواهم كه در قيامت نزد جدّ حسين از من شفاعت كنى !))(445)
زهير بن قين
زهـيـر بـن قـيـن بـن قـيس انمارى بجلى از مردان بزرگ قبيله اش بود. ميان آنان در كوفه سـكـونت داشت . او مردى شجاع بود. جايگاه بلند و فداكارى هاى جنگى او مشهور است . در سـال شـصـت هـمـراه خـانـواده اش حـجّ گـزارده و در راه بـازگـشـت بـا حـسـين (ع ) برخورد كرد...(446) پس به آن حضرت پيوست و با او همراه شد تا آن كه در كربلا در ركابش به شهادت رسيد.
در زيارت ناحيه بر وى چنين درود فرستاده شده است :
سلام بر زهير بن قين بجلى كه پس از آن كه امام حسين (ع ) به او اجازه بازگشت داد گفت : بـه خـدا سـوگـنـد، هـرگـز چـنـيـن نـخـواهـد شـد. آيـا فـرزنـد رسـول خـدا اسير دست دشمنان باشد و من خود را نجات بدهم ؟ خداوند چنين روزى را به من نشان ندهد.))(447)
مـوضـعـگيرى هاى زهير بن قين از هنگام پيوستن به كاروان حسينى تا شهادت در ركاب آن حـضـرت چـنـان عـالى اسـت كـه تـاريـخ پـيـوسـتـه آن را يـادآور مـى شـود و نسل ها آن را مى خوانند و در برابر اين شخصيت والاى اسلامى سر تعظيم فرود مى آورند. در اينجا به چند مورد زير اشاره مى شود:
هـنگامى كه كاروان حسينى به ذاحسن رسيد امام (ع ) براى يارانش خطبه اى خواند و طى آن فـرمـود: امـا بـعـد، براى ما وضعيتى پيش آمد كه شما مى بينيد...)) آنگاه زهير برخاست و خـطـاب بـه يارانش گفت : آيا شما سخن مى گوييد يا من سخن بگويم ؟ گفتند: شما سخن بگوى .
او پـس از حـمـد و ثـنـاى الهـى گـفـت : بـر هـدايـت خـداونـد بـاشـيـد، اى فـرزنـد رسول خدا، گفتارتان را شنيديم . به خدا سوگند اگر دنيا براى ما سراى باقى باشد و مـا درآن جـاودانـى بـاشـيـم ، جـز اين كه با كمك و يارى تو از آن جدا گرديم ، قيام با تـورا بـر اقـامـت در دنـيـا تـرجـيـح مـى دهـيـم . آنـگـاه حـسـيـن (ع ) بـرايـش دعـاى خـيـر كرد.))(448)
ابـومـخـنف به نقل از ضحاك مشرقى گويد: چون شب دهم فرارسيد، حسين (ع ) طى خطابه اى به ياران و خاندانش چنين فرمود: اينك تاريكى شب فرارسيده است ، آن را رهوار خويش گـيـريد و هركدام از شما دست يكى از خاندانم را بگيرد، چرا كه اين قوم مرا مى جويند.)) آنگاه عباس و ديگر خاندان حضرت پاسخ گفتند و سپس مسلم بن عوسجه پاسخ داد... سپس ‍ سـعـيـد پـاسخ داد... آنگاه زهير برخاست و گفت :به خدا سوگند دوست دارم كشته شوم و خـاكـسـتـرم بـه باد داده شود، سپس هزار بار به همين صورت كشته شوم و خداوند با اين قتل از جان تو و جان جوانان خاندانت دفاع كند.(449)
ابـومـخنف به نقل از على بن حنلة بن اسعد شباى ، از كثيربن عبداللّه شعبى بجلى گويد: چون براى رويارويى با حسين (ع ) يورش برديم ، زهيربن قين سوار بر اسبى كه دمى پـرمو داشت ، غرق در سلاح سوى ما آمد و گفت : اى كوفيان از عذاب خداى برحذر باشيد، برحذر! مسلمان برگردن برادر مسلمان حق دارد كه نصيحتش كند. تا هم اكنون ، برادريم و تـا هـنـگـامـى كـه شـمـشـير ميان ما و شما نيفتاده است ، بردين و امت واحديم ! ولى آنگاه كه شـمـشـيـر افـتـاد، هـمـبستگى از ميان مى رود و ما امّتى مى شويم و شما امّتى ! خداوند به وسيله فرزندان پيامبرش محمد(ص ) ما و شما را به بوته آزمايش نهاد، تا ببيند كه چه مـى كـنـيـم ! مـا شـمـارا دعـوت مـى كنيم كه آنان را يارى دهيد و از پشتيبانى عبيداللّه زياد سـركـش دسـت بـرداريـد، چـرا كـه در دوران سـلطـه آنها چيزى جز بدى نخواهيد ديد. آنان چشمانتان را ميل مى كشند و دست ها و پاهايتان را مى برند و پارسايان شما را مثله مى كنند و بـر شـاخـه هـاى درخـت آويـزان مـى كـنـنـد و قـاريـانـتـان امثال حجربن عدى و يارانش و هانى بن عروه و نظايرش را مى كشند.
مـردم او را دشـنـام دادند و عبيداللّه و پدرش را ستودند! و گفتند: به خدا سوگند از اينجا نمى رويم تا رئيس تو و همراهانش را بكشيم يا او و يارانش را نزد امير بفرستيم !
زهـيـر گـفـت اى بـنـدگـان خـدا، فـرزنـدان فـاطـمـه از پـسـر سـمـيـه به يارى و دوستى سـزاوارتـرنـد، اگـر يـارى اش نـمـى كـنـيـد، از خـدا بـتـرسـيـد و او را مـكـشـيـد، لااقـل بـيـن او و يـزيـد بى طرف باشيد. به خدا سوگند كه يزيد در فرمانبردارى شما بدون كشتن حسين (ع ) نيز راضى است .
آنـگـاه شـمـر تـيـرى بـراو افـكـنـد و گـفـت : خـامـوش بـاش كه خداى خاموشت گرداند! از پرگويى ما را خسته كردى !
زهـيـر گفت : اى پسر كسى كه ايستاده مى شاشيد، روى سخن من با تو نيست ! تو حيوانى بيش نيستى ، به خدا سوگند گمان ندارم كه دو آيه از كتاب خدا را بدانى ، باخبر باش از زبونى در روز رستاخير و عذاب دردناك .
شمر گفت : هم اكنون خداوند تو و رئيست را مى كشد.
زهـيـر گـفـت : آيـا مـرا از مـرگ مى ترسانى !؟ به خدا سوگند، مرگ با او را از جاويدان بودن با شما خوش مى دارم !
آنگاه رو به مردم كرد و با صداى بلند گفت : اى بندگان خدا، اين بى ادب ستم پيشه و امـثـال او، شـمـا را در ديـنـتان نفريبند، به خدا سوگند مردمى كه خون فرزندان و خاندان محمد(ص ) رابريزند و ياران و مدافعان حريمش را بكشند، به شفاعت او نخواهند رسيد!
كـسـى از پـشـت سـر ندا داد، اى زهير، اباعبداللّه مى گويد: بازگرد، به جانم سوگند، اگـر مـؤ مـن آل فـرعـون قـوم خـويـش را انـدرز گـفـت و دعـوت را بـه كـمـال بـرد، تـو نـيـز ايـن قـوم را انـدرز گـفـتـى و بـه كمال بردى ، اگر اندرز و ابلاغ سودمند افتد.))(450)
زهـيـر پـس از چـنـديـن حـمـله در مـيـدان نـبـرد، خـدمـت ابـاعـبـداللّه (ع ) بـازگـشـت و در حال خداحافظى با آن حضرت چنين سرود!
فرتك نفسى هاديا مهديا اليوم اءلقى جَدّك النبيا
و حسناً و المرتضى عليّا و ذالجناحى الشهيد الحيا(451)
اى هـدايـت گـر هـدايـت شـده جـانـم بـه فدايت ، امروز جدّت پيامبر و حسن و على مرتضى و صاحب دوبال ، آن شهيد زنده را ديدار مى كنم .
آيا زهير بن قين عثمانى بود؟
مـشـهـور اسـت كـه زهير بن قين پيش از پيوستن به كاروان حسينى عثمانى بود. عثمانى يا مـتـمـايـل گـرديـده به عثمان در آن روزگار اصطلاحى سياسى بود. معناى اين اصطلاح ، حـداقـل تـايـيد كامل بنى اميه در ادعاى مظلوميت عثمان بن عفان و دشمنى با على به اين سبب بـود، و مـرتبه بالاتر شركت در يك يا چند جنگ بر ضدّ على (ع ) زير پرچم خونخواهى عثمان بود، مثل جنگ جمل و صفين .
گـويـا كـهن ترين منابع تاريخى كه به عثمانى بودن زهير بن قين اشاره دارد، تاريخ طـبـرى و انـسـاب الاشـراف بـلاذرى اسـت . طـبـرى بـه نـقـل از ابـى مـخـنـف ، از حـارث بـن حـصيره ، از عبداللّه بن شريك عامرى ، درباره برخى وقـايـع عـصـر تـاسـوعـا چـنـيـن گـويـد: چـگـونـه شـمـر امـان عـبيداللّه بن زياد را براى ابـوالفـضـل العباس و برادران مادرى اش آورد؟ و چگونه عباس و برادرانش اين امان را ردّ كـردنـد و شـمـر را لعنت نمودند؟ سپس چگونه عمربن سعد به لشكريانش فرمان داد به لشكرگاه ابى عبداللّه ، پس از نماز عصر آن روز، يورش بردند، آنگاه چگونه امام حسين (ع ) بـرادرش عـبـاس را فرمان داد كه نزد آنان برود و از آنان بپرسد كه براى چه آمده اند، عباس در راءس بيست سوار، از جمله زهيربن قين و حبيب بن مظاهر نزد آنان رفت و گفت : چه انديشه اى داريد و چه مى خواهيد؟
گفت : از امير فرمان رسيده است كه به شما پيشنهاد دهيم به فرمان او درآييد يا با شما بجنگيم !
گفت شتاب مكنيد تا نزد اباعبداللّه بروم و آنچه را گفتيد به عرض او برسانم .
گـويـد: آنـهـا ايـسـتـادنـد و گـفـتند نزد او برو و مطلب را به اطلاعش برسان ، آنگاه با پاسخش نزد ما بيا.
عـبـاس ركـاب كـشـيد و آمد تا موضوع را به اطلاع امام حسين (ع ) برساند؛ و يارانش آنجا ايـسـتـادنـد و با آنان گفت وگو مى كردند. حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت : اگر مى خـواهـى تـو بـا ايـن مردم سخن بگوى و يا آن كه من صحبت كنم . زهير گفت تو اين را آغاز كردى تو سخن بگو.))
حبيب بن مظاهر گفت : به خدا سوگند بدترين مردمى كه در روز قيامت نزد خداوند مى آيند، آنـهـايـى هـسـتـند كه فرزندان و خانواده و خاندان پيامبر(ص ) و بندگان سحرخيز و ذكر گوى اين شهر را كشته باشند.
عزرة بن قيس گفت : خوب خود را پاك و پاكيزه جلوه مى دهى !
زهير گفت : اى عزره ، خدا وجود مرا پاكيزه و هدايت كرده است . اى عزره از خدا بترس كه من خيرخواه توام ، اى عزره تو را به خدا سوگند گمراهانى را كه جان هاى پاك را مى كشند يارى مكن !
گفت : اى زهير، نزد ما شيعه اهل بيت نبودى ، بلكه عثمانى بودى !
گـفـت : آيـا ايـنـك كه در ايجا هستم نشان آن نيست كه از آنهايم ؟ به خدا سوگند من هرگز بـراى او نـامـه اى نـنـوشـتـه ام و پـيـكـى نـفـرسـتـاده ام و بـه او وعـده يـارى نـداده ام .(452) ولى راه ، مـا را بـاهـم در يـكـجـا گـرد آورد. چـون اورا ديـدم رسـول خـدا(ص ) و مـنـزلت حسين (ع ) نزد او را به ياد آوردم و فهميدم كه از دشمنان او و حـزب شـمـا چـه بـرايـش پيش مى آيد، و چنين ديدم كه يارى اش كنم و در حزب او باشم و بـراى حـفظ حقوقى كه شما از خدا و رسول خدا(ص ) تباه كرده ايد، جانم را در راه او فدا كنم .))(453)
ولى بلاذرى گفته است :((گويند: زهيربن قين بجلى در مكّه طرفدار عثمان بود، آنگاه با شتاب از مكّه باز گشت ، راه ، او و حسين را به هم ملحق كرد...))(454)
طبرى نيز ـ همانطور كه آورديم ـ خوشنودى زهير رااز اين كه در راه با حسين (ع ) در يك جا فرود آيد روايت كرده است .(455)
روايت دينورى نيز تاءييد مى كند كه زهير از رفتن نزد امام (ع ) در زرود خوددارى ورزيد! و دوست نداشت كه با او ملاقات كند.(456)
ديدگاه ما در اين باره
1ـ روايـت مـنـزلگـاه هـاى راه ، كـه طـبـرى آن را از مـردى از بـنـى فـزاره نقل مى كند، گذشته از ضعف سند ـ به دليل ناشناخته بودن فزارى ـ محتواى آن با حقايق تـاريـخـى و جغرافيايى راست نمى آيد. زيرا زهيربن قين ، پس از انجام مراسم حج از مكّه باز مى گشت ، و اگر فرض كنيم كه او بلافاصله پس از پايان مراسم حركت كرده است ، تـاريـخ حـركـتش سيزدهم ذى حجّه بوده است . به اين ترتيب ميان زمان بيرون آمدن وى و امام حسين (ع ) حداقل پنج روز اختلاف است .اگر چنين باشد چگونه اين بخش از روايت ـ كه بـه حـسـب ظـاهـر حـاكـى از حـركـت آنـان هـمـراه امام حسين (ع ) است ـ مى تواند درست باشد: ((ماهمراه حسين (ع ) حركت مى كرديم !؟))(457)
امـا در عـدم اعتماد به روايت بلاذرى همين بس كه از يك بنگاه خبرى گرفته شده است چون از عبارت ((گويند)) استفاده مى كند.
چـنـانـچـه فـرض كـنـيـم كه زهير بن قين پس از انجام مراسم حج ـ طبق روايت بلاذرى ـ با شـتـاب از مـكـّه بـاز گشت و در حركت جدّيت نشان داد و به هيچ چيز توجّهى نداشت ، اختلاف زمانى ، بر اختلاف مكانى تاثيرى نمى كند، و همچنان به قوت خود باقى مى ماند. زيرا كـه امـام نـيـز ـ بـه حسب متون متعدد تاريخى ـ هنگام بيرون شدن از مكّه با شتاب حركت مى كرد و به چيزى توجهى نداشت !
از ايـن رو، بـه احـتـمـال قوى نخستين منزلگاهى كه امام (ع ) با زهير يك جا جمع شد، خود ((زرود)) بود. نه به اين دليل كه زهير از جمع شدن با امام (ع ) در منزلگاه هاى پيش از زرود خوددارى مى كرد، بلكه به اين دليل كه اين منزلگاه اولين جايى بود كه آن دو مى توانستند به هم برسند. يعنى زرود نخستين منزلگاهى بود كه زهير به سبب شتابى كه داشت ، مى توانست امام (ع ) را در آنجا بيابد!
2ـ بـه خلاف دينورى كه مى نويسد: ((زهير از ديدار با امام خوددارى مى كرد)) و بلاذرى كـه مـى گـويـد: هـمسرش ، ديلم بنت عمرو، به او گفت كه نزد امام برود ولى او خوددارى ورزيـد))؛ برخى از مورّخان داستان ديدار امام با زهير را بى آن كه به موضوع خوددارى وى از رفـتـن نـزد آن حـضـرت اشـاره اى كـرده بـاشـنـد نقل كرده اند.
ابن اعثم كوفى ـ از معاصران طبرى ، دينورى و بلاذرى ـ داستان اين ديدار را ـ بدون هيچ ذكـرى از عثمانى بودن يا خوددارى زهيرـ نقل مى كند و مى گويد: ((آنگاه حسين رهسپار شد و زهير بن قين با او ديدار كرد. حسين او را به يارى خويش خواند و او پذيرفت و خيمه اش را نـزديـك او برد. زنش را طلاق داد و نزد خويشانش فرستاد و به يارانش گفت : من همراه سلمان فارسى در جنگ بلنجر شركت داشتم ، پس از پيروزى بسيار شادمان شديم . آنگاه سلمان به ما گفت : آيا كسب غنايم شما را خوشحال كرده است ! گفتيم : بلى .
گفت : آنگاه كه جوانان آل محمد را ديديد از جنگيدن در ركاب آنان نسبت به آنچه امروز به دست آورده ايد، خوشحال تر باشيد.
ايـنـك مـن شـمـا را بـه خـدا مـى سـپـارم . او پـيـوسـتـه بـا حـسـيـن (ع ) بـود تـا كـشـتـه شد.))(458)
3ـ تـاريـخ در چـارچـوب زنـدگـانـى زهـيربن قين ، از زبان خود او حادثه يا رويدادى يا سـخـنـى كـه دالّ بـر عـثـمانى بودنش باشد نقل نكرده است ، در حالى كه ديگران كه به عثمانى بودن مشهور بودند، از خلال آرا، مواضع و شركت در يك يا چند جنگ بر ضدّ على ، شناخته شده بودند.
4ـ تـاءمـل در گـفـتـار عـزرة بـن قيس و پاسخى كه زهير به او داد ـ طبق روايت طبرى ـ به خـوبـى روشن مى سازد كه زهير بن قين هيچ گاه عثمانى نبوده است . زيرا زهير در پاسخ هزره كه گذشته او را متهم به عثمانى بودن كرد گفت : آيا از موضع كنونى ام پى نمى بـرى كـه مـن از آنـهـايـم !؟)) يـعـنـى نـظـر و گـرايـش و نـسـبـت مـن بـه اهل بيت است . براى مثال نگفت : درست است ، همان طور كه مى گويى من عثمانى بودم ، سپس خـداونـد مـرا هـدايـت كرد و از پيروان و ياران اهل اين خاندان گشتم . يا عبارتى از اين دست .بـلكـه اين سخن او كه مى گويد: آيا از موضع كنونى ام پى نمى برى كه من از آنهايم ))، عـثـمـانـى بـودن او را چـه در گـذشـتـه و چـه حال به طور مطلق نفى مى كند. وانگهى سكوت عزره پس از اين پاسخ ، كاشف از دست كشيدن وى از تهمت عثمانى بودن زهير است . دقت كنيد.
5ـ انـدك تـاءمـّلى در گفته هاى زهير و سخن همسرش و موضع وى نشان مى دهد كه زهير و همسرش حقّ اهل بيت را مى شناختند و قلب آن دو از دوستى شان آبادان بود.
مـثـل ايـن سخن زهير به همسرش ـ طبق روايت سعيد بن طاووس ـ: آهنگ همراهى با حسين (ع ) را دارم تـا جـانـم را در راهـش ‍ فـدا كـنـم و با روحم او را حفظ كنم .)) و همسرش در پاسخ مى گـويـد: خداوند يار و يارو تو باشد و برايت خير گرداند. از تو مى خواهم كه در قيامت نـزد جدّش از من شفاعت كنى !)) يا اين سخن زهير به همسرش ـ طبق روايت دينورى ـ ((من جان خود را مهيّا ساخته ام تا با حسين كشته شوم ))، و سخن او خطاب به يارانش : هركس از شما كه دوستدار شهادت است بماند.)) و نقل روايت سلمان فارس براى آنان ـ طبق روايت ارشادـ: آنـگـاه كـه سررور جوانان آن محمد(ص ) را ديديد از جنگيدن در ركاب آنان نسبت به آنچه امروز به دست آورده ايد، خوشحال تر باشيد))!
ايـن سـخـنـان زهـيـر جاى تاءمل بيشتر دارد: ((من جان خود را مهيّا ساخته ام تا با حسين كشته شـوم ))، هـركـس از شـمـا كـه دوسـتـدار شهادت است بماند، و گفتار همسرش : ((از تو مى خـواهـم كـه در قـيـامـت نـزد جـدّ حـسـيـن (ع ) از مـن شـفـاعـت كـنى ))! و سخن زهير به ياران : ((هـركـدامـتـان كـه دوست دارد با من بيايد؛ وگرنه اين آخرين ديدار است !)) موارد ياد شده نـشـان مـى دهـد كـه ايـن خـانـدان بـزرگـوار، آگـاه بودند كه در اين سفر حسين (ع ) همراه اهل بيت و يارانش به شهادت مى رسد.
ايـن در هـنـگـامـى بـود كه نشانه هاى شكست ظاهرى و بى وفايى كوفيان در افق پديدار نبود، و خبر قتل مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر به امام (ع ) نرسيده بد. ايـن خـود كـاشـف از آن اسـت كه زهير به كار امام حسين (ع ) توجه داشت و اخبار مربوط به آيـنـده حركت و قيامش را دنبال مى كرد، حتماً اگر فرض كنيم كه زهير نيز مانند ديگر مردم اخـبـار پيش آمدهاى مربوط به قيام امام حسين (ع ) و شهادت آن حضرت را شنيده بود، يا آن كـه در خـطـبـه هايى كه آن حضرت در مكّه درباره شهادتش ‍ ايراد كرده بود، از زبان خود وى شنيده بود.
اضـافـه مـى كـنـم كـه صـاحـب ((اسـرار الشـهـاده )) واقـعـه را ايـن گـونـه نـقـل مـى كـنـد: ((گـويـنـد: زهـيـر بـن قـيـن پـيـش از آن كـه عـبـداللّه بـن جـعـفـر بـن عقيل كشته شود نزد وى آمد و گفت : برادرم پرچم را به من بده !
عبداللّه گفت : مگر من در بردن آن كوتاهى كرده ام ؟
گفت : نه ، ولى من بدان نياز دارم !
عـبـداللّه پـرچـم را داد و زهـيـر آن را گـرفت و نزد عباس بن اميرالمؤ منين رفت و گفت : اى پـسـر امـيـرمـؤ مـنـان ، مـى خـواهـم حـديـثـى را كـه آمـوخـتـه ام بـرايـت نقل كنم .
گـفـت : نـقـل كـن كـه شـنـيـدن حـديـث اكـنـون شـيـريـن اسـت ! نـقـل كـن و هـيـچ بـاكـى بـر تـو نـيـسـت چـرا كـه بـا اسـنـاد مـتـواتـر نقل مى كنى !
گـفـت : اى ابوالفضل ، بدان كه پدرت ، اميرالمؤ منين ، هنگامى كه خواست مادرت امّالبنين ازدواج كـنـد، دنـبـال بـرادر خـود، عقيل ، فرستاد كه نسب اعراب را خوب مى شناخت و گفت : بـرادرم ، مـى خـواهم زنى را از صاحبان خانواده و حسب و نسب و شجاعت برايم خواستگارى كنى . تا از او صاحب فرزندى شوم كه شجاع و نيرومند باشد و اين فرزندم را ـ و اشاره به حسين (ع ) كرد ـ در صحراى كربلا يارى دهد!
پـدرت تـو را براى اين روز ذخيره كرده است . در يارى زن و فرزند برادرت و خواهرانت كوتاهى مكن !))(459)
اگـر ايـن روايـتـى كـه زهـيـر آن را فـرا گـرفـت و بـراى عـبـاس نـقـل كـرد، درسـت بـاشـد، كـاشـف از آن اسـت كـه زهـيـر از سال ها پيش از اخبار خاندان علوى آگاه بود و اخبارشان را به خوبى فرا گرفته بود؛ و به اين خاندان مقدّس نزديك بود.
آيا ممكن است چنين مردى عثمانى باشد؟
بـا تـوجـه بـه آنـچـه مـا ايـنـك در اخـتـيـار داريـم ، چـنـيـن امـرى بـسـيار بعيد است . شايد پژوهشگرانى پس از ما بيايند و آنچه را گفتيم مورد دقت و تعمّق قرار دهند و به منابعى كـه مـا دسـت نيافته ايم دست بيابند و به چيزى پى ببرند كه ما پى نبرده ايم و ابعاد ايـن قـضـيـه تـاريـخـى روشـن تـر شـود و تـصـويـر كامل تر گردد. چه بسا چيزها كه گذشتگان براى آيندگان وانهاده اند.
درود بـر زهير بن قين ، روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.

8 ـ ثعلبيه (460)
طبرى گويد: آن دو گفتند پس از به پايان رساندن حجّ همه همت ما بر اين بود كه در راه بـه حـسـيـن (ع ) بـپيونديم تا ببينيم كارش ‍ به كجا مى انجامد. با شترانمان به سرعت رفـتـيـم تـا در زرود بـه او پـيـوسـتـيـم . چـون بـه او نزديك شديم ، ديديم كه مردى از كوفيان با ديدن حسين از راه بازگشت .
حسين ايستاد. گويى كه او را مى خواست . سپس او را ترك گفت و رفت و ما نيز به سمت او رفـتـيـم . يـكـى از مـا بـه ديـگرى گفت : پيش اين مرد برويم و از او بپرسيم تا اگر از كـوفـه خـبـرى داشـت آگاه شويم . رفتيم تا به او رسيديم و گفتيم : درود بر تو باد. گفت : درود و رحمت خدا بر شما باد. سپس گفتيم : از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد.
گفتيم ما هم از بنى اسد هستيم ، نامت چيست ؟
گفت : بكير بن مثعبه .(461)
مـا نـيـز نـسـبـت خـويـش را گفتيم و ادامه داديم : از مردى كه پشت سر گذاشته اى براى ما بـگـو. گـفـت : بـلى ، هـنـگـامـى كـه مـن از كـوفـه بـيـرون شـدم مـسـلم بـن عقيل و هانى بن عروه را كشته بودند و پايشان را گرفته در بازارها مى كشاندند.
مـا پـيـش رفـتـيـم تـا بـه حـسـين رسيديم و با او ادامه مسير داديم ، تا آن كه شب هنگام در ثـعـلبـيه فرود آمد. نزد او رفتيم و سلام كرديم و او پاسخ داد. گفتيم : خدايت رحمت كند ـ ما خبرى داريم . اگر بخواهيد آشكارا بگوييم وگرنه پنهانى مى گوييم .
گويد: نگاهى به يارانش افكند و گفت : در قبال اينان رازى ندارم !
گفتيم : آيا مردى را كه شب پيش به شما رسيد ديديد؟
فرمود: بلى ! ولى مى خواستم از او پرسش كنم .
گـفـتـيـم : مـا اخبار را از او كسب كرديم و شما را از پرسيدن بى نياز ساختيم . او يكى از بـنـى اسـد بـود. مـردى صـاحـب راءى ، درسـت كار، راست كردار و با فضيلت و خردمند. او نـقـل كـرد كـه در كـوفـه مـسـلم بـن عـقيل و هانى بن عروه را ديده است كه كشته شده اند؛ و پايشان را گرفته و در بازارها مى كشاندند.
گـفـت : انـا للّه و انـا اليـه راجعون ؛ رحمت خداوند بر آنان باد و چندين بار آن را تكرار كرد!
گـفـتـيـم : تـو را بـه خـدا، بـراى حـفـظ جان خود و خاندانت از همين جا برگرد. چرا كه در كوفه ياور و شيعه اى ندارى ؛ و بيم داريم كه بر ضدّ تو باشند!
در اين هنگام پسران عقيل بن ابى طالب پيش دويدند.
بنى عقيل گفتند: نه به خدا سوگند به خدا سوگند نمى رويم تا انتقامان را بگيريم يا آنچا را برادرمان چشيده است ، ما نيز بچشيم !))(462)
آنگاه طبرى به نقل از دو مرد اسدى باز مى گردد: گفتند: حسين نگاهى به ما افكند و گفت : پـس از ايـنـان زنـدگـى گوارا نيست . گفتند: ما دانستيم كه او آهنگ ادامه مسير دارد. به او گـفـتـيـم : خـداونـد بـرايـت خـير گرداند، فرمود: خداى شما را رحمت كناد. برخى از ياران حضرت گفتند: شما مثل مسلم بن عقيل نيستى ، اگر به كوفه برسى ، مردم با شتاب به سوى تو مى آيند.
دو مـرد اسـدى گـفتند: حسين منتظر ماند و چون سحرگاهان شد به جوانان و غلامانش گفت : ((آب بـسـيـار بـرداريد))؛ و آنان آب فراوان برداشتند و به راه افتادند و رفتند تا به زباله رسيدند.(463)
درنگ و نگرش
1 ـ آنـچـه در روايـت طبرى قابل توجّه و شگفت انگيز است اين است كه اين دو مرد اسدى با وجـود نـشان دادن ادب و احترام نسبت به امام (ع ) و محبت نسبت به وى ، آهنگ يارى و پيوستن بـه آن حضرت را نمى كنند. با آن كه [سفر امام ] به آنها ارتباطى نداشت ، همه كارشان ايـن بـود كه به اعتراف خودشان ـ طبق اين روايت ـ از كار امام سر در بياورند و پس از آن از امام جدا شدند و رفتند.
2 ـ تـاءمـل در مـتـن گفت وگوى امام حسين (ع )، از همان آغاز قيام مقدّس وى ، نشان مى دهد كه امـام (ع ) بـا كـسـانـى از قـبـيل اين دو مرد اسدى همه حقيقت و صريح قضيه را نمى گفته ، بـلكـه مـطـابـق مـيـزان خـرد آنـهـا از اهـداف خـويـش بـه طـور غـيـر مـسـتـقـيـم ، مـتـنـاسـب حـال و مـقـام يـك يـا دو عـامـل از سـلسـله عـوامـلى را كـه در طول عامل اصلى قرار مى گرفت ، بيان مى فرمود!
پس از آن كه فرزندان عقيل گفتند كه به خدا سوگند ما باز نمى گرديم ، تا انتقام خون خـود را بگيريم و يا آن كه ما نيز مانند او كشته شويم ، امام (ع ) فرمود: زندگى پس از ايـنان [مسلم و هانى ] گوارا نيست . اين سخن امام راست و حق است ولى به معناى آن نيست كه كـمك و همراهى با بنى عقيل تنها عامل پافشارى امام (ع ) بر رفتن به كوفه براى انتقام خـون مـسـلم بـود. امـام (ع ) در هـيـچ جـا دليل رفتن خود به كوفه را خونخواهى مسلم عنوان نـكـرده اسـت . در بـيشتر مواقع ايشان عامل رفتن خويش را نامه ها و بيعت كوفيان عنوان مى فـرمـود. حـتـى نـامـه هـاى كـوفـيـان نـيـز از جـمـله عـوامـلى بـود كـه در طول عامل اصلى قيام وى يعنى رها ساختن اسلام ناب محمدى از دست نفاق و تحريف هاى اموى ، قرار مى گرفت !
آرى ، اين امام است كه مسلم بن عقيل را به كوفه مى فرستد و به او مژده شهادت مى دهد و مى فرمايد:
((من تو را نزد كوفيان مى فرستم . اين نامه هايى است كه به من نوشته اند. خداوند كار تـو را آن طـور كـه بـخـواهـد بـه انـجـام خـواهـد رساند و من اميدوارم كه من و تو ر مرتبه شهيدان باشيم !...))(464)
و به فرزدق مى فرمايد:
((خداى مسلم را بيامرزد، روح او به سوى آرامش و بهشت خداوند پرواز كرد. آگاه باشد او آنـچـه بـر عـهـده داشـت بـه انـجـام رسـانـد و آنـچـه بـر عـهـده مـا اسـت بـاقـى اسـت ...))(465)
بنابراين قضيه از نظر امام قضيه نجات اسلام است كه از خون مسلم و هر خون ديگرى مهم تـر اسـت . اصـلى تـريـن عـامـل پـافـشـارى امـام (ع ) بـراى رفـتـن بـه كـوفـه ، هـمـيـن عـامـل بـود و نـه گـرفـتـن انـتـقـام خـون مـسـلم ، و نـه ايـن كـه پـس از جـوانـان بـنـى عقيل زندگى گوارا نيست . هرچند كه اين نيز حق بود.
3 ـ نـقـل شـده اسـت كـه امـام (ع ) پـس از آگـاهـى بـر قتل مسلم و هانى و اين كه در كوفه يار و ياورى ندارد، آهنگ بازگشت كرد! ولى اين سخن ، سـخـن قـابـل اعـتنايى نيست . ابن قتيبه مى نويسد: گفته اند كه عبيداللّه زياد سپاهى را بـه فـرمـانـدهـى عـمرو بن سعيد اعزام داشت . چون اين خبر به حسين رسيد قصد بازگشت كـرد. امـا پـنـج تن از بنى عقيل كه با وى بودند، گفتند: آيا در حالى باز مى گردى كه بـرادرمـان كـشـتـه شـده اسـت ؟ و حـال آن كه نامه هايى به شما رسيده است كه ما بدان ها اعتماد داريم !
آنـگـاه حـضـرت به يكى از يارانش گفت : ((به خدا سوگند نمى توانم در برابر اينان شـكـيـبـا بـاشـم !))(466) ابـن عـبـدربـّه مى نويسد: با او ـ عمر بن سعد ـ سپاهى فـرسـتـاد. اين خبر در شراف به حسين رسيد؛(467) و او آهنگ بازگشت كرد. پنج تن از بنى عقيل با او همراه بودند...))(468)
طـبـرى نـيـز در ايـن بـاره روايـتـى دارد: حـسـيـن بـن عـلى بـا نـامـه اى كـه مـسـلم بـن عقيل برايش نوشته بود، پيش رفت . چون به سه ميلى قادسيه رسيد، حر بن يزد تميمى بـا او ديـدار كـرد و گـفـت : به كجا مى روى ؟ گفت : به اين شهر! گفت : بازگرد كه من پـشـت سـر خـود خـيـرى نـنـهـاده ام كـه بـدان اميدوار باشم ! حسين آهنگ بازگشت كرد. ولى برادران مسلم كه با وى بودند گفتند: به خدا سوگند باز نمى گرديم تا آن كه انتقام خويش را بگيريم و يا كشته شويم ! گفت : زندگى پس از شما گوارا نيست . آنگاه حركت كـرد و پـس از بـرخـورد بـا جـلوداران سـپـاه عـبـيـداللّه ، بـه سـوى كـربـلا بـازگـشـت .))(469)
ايـن روايـت بـا روايـت ـ مـطـابـق با مشهور ـ خود طبرى مخالفت دارد زيرا حر در راءس هزار سوار پس از شراف با امام (ع ) ديدار كرد. او از سوى ابن زياد ماءموريت يافته بود كه از امام (ع ) جدا نشود تا او را به كوفه بياورد!
در هـمان حال كه همپاى حسين (ع ) حركت مى كرد، در ذى حسم خطاب به آن حضرت گفت : اى حـسـين درباره جانت خداى را به يادت مى آورم ، من گواهى مى دهم كه اگر بجنگى و اگر هم با تو بجنگند كشته مى شوى ! حسين (ع ) گفت :
آيـا مـرا از مـرگ مـى ترسانى ؟! آيا فراتر از كشتن من هم كارى مى توانيد بكنيد؟! نمى دانـم بـه تـو چه بگويم ؟ ليكن شعر آن برادر اوسى را برايت مى خوانم كه وقتى به يـارى پـيـامـبر خدا(ص ) مى رفت پسرعمويش به او گفته بود كجا مى روى كه كشته مى شوى . و او در پاسخ گفته بود:
ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نوى حقاً و جاهد مسلماً
و آسى رجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبوراً يغش و يرغما(470)
مى روم كه مرگ براى جوانمرد عار نيست . اگر نيت پاك دارد و مسلمان است
و پـيـكـار مـى كـنـد و بـه جـان ، از مـردان پـارسـا پـشتيبانى مى كند و از ناكام فريبكار زورگو دورى مى كند.