1 ـ الاقـبـال بالاعمال الحسنه ، سيد بن طاووس ،
ج 3، ص 80.
2 ـ زيـرا امـام (ع ) روز سـوم شـعـبـان بـه
مـكـه وارد شـد و در روز هشتم ذى حجه از آن بيرون رفت .
ر.ك : اللهوف ، ص 26، انتشارات داورى .
3 ـ ر.ك : كامل الزيارات ، ص 73؛ تذكرة الخواص ،
ص 217.
4 ـ ر.ك : تـاريـخ دمـشـق ، ج 14، ص 212؛
تـهـذيـب الكمال ، ج 4، ص 493.
5 ـ ر.ك : الارشاد، ص
6 ـ ر.ك : التـهـذيـب ، ج 5، ص 436، حـديث شماره
162؛ الاستبصار، ج 2، ص 327، حديث شماره 1160.
7 ـ مانند سه شهيد قبيله جُهن كه از ((مياه جهينه
)) به ايشان پيوستند.
8 ـ رؤ سـاى قـبـايـل پـنـجـگـانـه بـصـره ،
يـعـنـى عـاليـه 7 بـكـربـن وائل ، بنى تميم ، عبدالقيس ، ازدوكنده (ر.ك : لغتنامه
دهخدا).
9 ـ ر.ك : تاريخ طبرى ، ج 3، ص 277؛ الارشاد، ص
185.
10 ـ ر.ك : الارشاد، ص 185.
11 ـ ر.ك : اللهوف ، ص 26.
12 ـ تـنها مورخى كه مى گويد امام اين خطبه را در
ميان اصحاب ايراد فرموده ، شيخ مـحـمـد سـمـاوى در كـتـاب ((ابـصـارالعـيـن ))، ص
27 اسـت . البـتـه وى مـاءخـذ ايـن قول نادر خويش را نقل نكرده است .
13 ـ هـنـگـامـى كـه كـاروان حـسينى ، در حومه
مكّه از فرمان سپاه اشدق سر باز زد، دو طـرف راسـت بـه تـازيـانـه بـردند. وقتى اين
خبر به عمروبن سعيد رسيد، ترسيد كه ((اوضـاع وخـيم گردد))! از اين رو كسى فرستاد و
به رئيس شرطه اش دستور بازگشت داد!، الاخبارالطوال ، ص 244.
14 ـ بـه جـز دليـل يـاد شـده ، نـشانه ها و
دلايل تاريخى فراوانى وجود دارد كه اين حـقـيـقـت را مـورد تـاءيـيـد قـرار مـى
دهـد. نـمـونـه آن ، نـقـل سـيد بن طاووس است كه فرمان يزيد به عمروبن سعيد براى
مبارزه با [امام ] حسين (ع ) در صـورت پـيـكـار وى در صـورت داشـتـن تـوانـايـى نقل
مى كند. (ر.ك : اللهوف ، ص 27 و براى تحقيق درباره متن اين روايت ر.ك . جلد دوم
همين پژوهش ) در اين روايت اشعار كافى است مبنى بر اين كه اولا: حكومت اموى آگاه
بود كه رو در رويـى نـظـامـى آشـكـار بـا امام حسين (ع ) در درون مكّه يا حومه شهر
به شورش نيست . ثانياً: نيروى امويان تكافوى چنين مقابله اى را نمى كند.
15 ـ امـام حـسـيـن (ع )، در ديدار با وليد بن
عتبه ، والى مدينه ، احتياطهاى لازم را به عمل آورد و براى مقابله با هر پيش آمدى
سى مرد مسلح را با خود همراه ساخت . بنابراين او كـه مـى دانست يزيد قصد ترور و
ربودن او را دارد و ((اشدق )) ستمگرى است كه متكبّر و سـركـش و از بدترين ستمگران
طاغوتى اموى ، به يقين در مكّه نيز احتياطهاى لازم را به عـمـل آورده بود. اين
كمترين اقدامى بود كه يك انسان عادى تحت تعقيب هم انجام مى دهد، تا چه رسد به امام
حسين (ع ) با آن حكمت و دورانديشى !
16 ـ ايـن ، عـلاوه بـر عـوامل ديگرى است كه
مجموعاً، علت اصلى خروج امام (ع ) در اين روز را تـشـكـيـل مـى دهـد. مـانـنـد
عـامـل تـبـليـغـى كـه هـدفـش ايـجـاد سـؤ ال براى مردم و اظهار شگفتى نسبت به
خروج امام (ع ) در روز ترويه و ترك حجّ بود، تا ايـن كـه از گـذر ايـن سـؤ ال هـا و
اظـهـار شـگـفـتـى ها، با نهضت حسينى آشنا شوند و به پشتيبانى و يارى آن برخيزند.
17 ـ بـراى مـثـال ر.ك : الارشاد، ص 200؛ اعلام
الورى ، ص 230؛ روضة الواعظين ، ص 177.
18 ـ ر.ك : مـسـتمسك عروة الوثقى ، ج 11، ص 192؛
معتمد العروة الوثقى ، ج 2، ص 236؛ مهذّب الاحكام ، ج 12، ص 349. نيز ر.ك : كتاب
الحجّ (تقريرات آقاى شاهرودى )، ج 2، ص 312؛ تقريرات حج ، آقاى گلپايگانى ، ج 1، ص
58 و محقق داماد، كتاب الحجّ، ج 1، ص 333.
19 ـ المستمسك العروة الوثقى ، ج 11، ص 192.
20 ـ ذخيرة الصالحين ، ج 3، ص 124.
21 ـ ر.ك : الدروس ، ج 1، ص 478.
22 ـ ر.ك . مسالك الافهام ، ج 2، ص 388.
23 ـ جـلد دوم هـمـيـن پـژوهـش . بـراى آشـنـايـى
بـا تفضيل اين قضيه تحقيقى ر.ك جلد دوم اين پژوهش ، زير عنوان : عمره تمتع يا عمره
مفرده ؟
24 ـ خـلاصـه زنـدگـيـنـامـه وى در جـلد اول گذشت
.
25 ـ تـاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع
)، تحقيق محمودى )، ص 294، شماره 256. مـلاحـظـه مى شود كه اين گفت وگو در
الاءبواء، پيش از رسيدن امام به مكّه ، يعنى پيش از رسيدن نامه هاى كوفيان نزد آن
حضرت ، انجام شد. دقت كنيد!
26 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 310، گرچه
اين گفت وگو در اواخر حضور امام (ع ) در مـكـّه انـجـام شـد، ولى آن حـضـرت دليـل
ايـن نـاچـارى را معلول چيزى شبيه نامه هاى اهل كوفه ندانسته است ، دقت كنيد!
27 ـ الامامة و سياسة ، ج 1، ص 231.
28 ـ اللامامه و السياسة ، ج 1، ص 230.
29 ـ مختصرالبلدان ، ابن فقيه ، ص 163.
30 ـ حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص 12
ـ 13.
31 ـ حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص 14.
32 ـ الارشاد، ص 182.
33 ـ انساب الاءشراق ، ج 3، ص 156 ـ 157، حديث
15.
34 ـ بحارالانوار، ج 44، ص 331 ـ 332.
35 ـ الخرائج و الجرائح ، ج 1، ص 253، شماره 7.
36 ـ بحارالانوار، ج 45، ص 99.
37 ـ كامل الزيارات ، ص 73.
38 ـ ماءخذ پيشين .
39 ـ تاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين ،
محمودى )، ص 211، شماره 266.
40 ـ همان ماءخذ، ص 201، حديث شماره 255.
41 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 310.
42 ـ ر.ك : جلد اول همين پژوهش ، مقاله ((در
پيشگاه شهيد پيروز)).
43 ـ اللهوف ، ص 15.
44 ـ حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى (ع )، ج
2، ص 335 ـ 336 بـه نقل از ((الوافى فى المساءلة الشرقيه ))، ج 1، ص 43.
45 ـ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 290.
46 ـ اللهوف ، ص 15.
47 ـ تذكرة الخواص ، ص 315.
48 ـ تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 278؛ الارشـاد، ص
185؛ الاخبارالطوال ، ص 231.
49 ـ الاخبار الطوال ، ص 246.
50 ـ تـاريـخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع
) / تحقيق محمودى )، ص 192، حديث 246.
51 ـ مـاءخـذ پـيـشـيـن ، ص 211، شماره 266؛ نيز
ر.ك : سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 305.
52 ـ مشيرالاحزان ، ص 39.
53 ـ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 308.
54 ـ الارشاد، ص 204.
55 ـ از آن جـمـله اسـت سـخـن حضرت 7 به يزيد بن
رشك : ((اينها نامه هايى است كه مـردم كـوفـه بـه مـن نـوشـتـه انـد و مـن آنـهـا
را جـز قاتل خويش نمى بينم ...!)) (تاريخ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين 7،
تحقيق محمودى ، ص 211، شماره 266). ديگر اين سخن حضرت است :
((بـراى من قتلگاهى انتخاب شده است كه من به آنجا مى روم )) (اللهوف ، ص 25). و اين
فـرمـايـش حـضـرت : ((وعـدگاه ، گور من و مكانى است كه در آن به شهادت مى رسم و آن
كـربـلا اسـت .)) (اللهـوف ، ص 28). و سخن حضرت به ام سلمه است : ((اى مادر، خداوند
خواسته است كه مرا از سر ظلم و دشمنى مظلومانه بكشد و سر ببرند...)) (بحار الانوار،
ج 44، ص 331 ـ 332) و سخن آن حضرت است به محمد بن حنفيه : ((چون از تو جدا شدم ،
رسـول خـدا9، نـزد مـن آمـد و گفت : اى حسين بيرون رو كه خداوند خواسته است كه تو
را كشته ببيند.)) (اللهوف ، ص 27) جز اين ها، شواهد بسيارى وجود دارد مبنى بر اين
كه ان حضرت از سرنوشت خويش و بى وفايى كوفيان آگاهى داشت .
56 ـ جلد نخست همين پژوهش ، مقاله در پيشگاه شهيد
فاتح .
57 ـ ر.ك . مـصـابـيـح الاءنـوار، ج 2، ص 1،
مـطـبـعـة العـلمـيـه ، نـجـف اشـرف ، بـه نقل از صدوق در الاَمانى و العيون .
58 ـ الفـتـوح ، ج 5، ص 27 ـ 29؛ و بـه نـقـل از
آن : مـقـتـل الحـسـيـن خـوارزمى ، ج 1، ص 186؛ بحار الانوار، ج 44، ص 328 به نقل
از نسلية المجالس با اندكى تفاوت .
59 ـ اللهوف ، ص 27؛ و به نقل از آن ،
بحارالانوار، ج 44، ص 364.
60 ـ تـاريـخ طـبرى ، ج 3، ص 297؛ الكامل فى
التاريخ ، ج 3، ص 402؛ تاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع ) / تحقيق محمودى
)، ص 202، شماره 255 با اندكى تفاوت در آنجا آمده است : ((تا آن كه عمل خويش را
ديدار كنم ))؛ البداية و النهايه ، ج 8، ص 176.
61 ـ الامامة و السياسة ، ج 2، ص 3؛ عقيه الفريد،
ج 4، ص 377.
62 ـ مشيرالاحزان ، ص 41؛ اللهوف ، ص 25.
63 ـ بخش نخست همين پژوهش .
64 ـ بخش نخست همين پژوهش ، ص 376.
65 ـ در مـتـن الفـتـوح آمـده اسـت : چـنـانـچـه
تو كشته شوى ، بيم آن دارم كه نور زمين خاموش گردد، چون تو، روح هدايت و اميرمؤ
منانى .
66 ـ تـاريـخ طـبـرسـى ، ج 3، ص 397؛ الكـامـل
فـى التـاريـخ ، ج 2، ص 548؛ الارشاد، ص 202.
67 ـ ر.ك . مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 312.
68 ـ در الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 2، ص 548، و
در البـداية و النهاية ، ج 8، ص 169، نيز چنين است .
69 ـ ر.ك . الارشاد، ص 202.
70 ـ ر.ك . جلد دوم همين پژوهش .
71 ـ الفتوح ، ج 5، ص 74.
72 ـ در روايـت الفـتـوح ، (ج 5، ص 74) آمده است
كه عبداللّه جعفر در پايان نامه اش گـفـت : ((در حـركـت بـه سـوى عراق شتاب مكن كه
من از يزيد و همه بنى اميه براى تو و مال و زن و فرزندت امان مى گيرم . والسلام ))
73 ـ جلد دوم همين پژوهش .
74 ـ ر.ك : كتاب ((زينب الكبرى ))، ص 87.
75 ـ الارشـاد، ص 232؛ الكـامـل فـى التـاريـخ ،
ج 2، ص 576؛ طـبـرى ، ج 3، ص 342.
76 ـ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 296.
77 ـ الاخبار الطوا، ص 244.
78 ـ حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص 54
ـ 55.
79 ـ ملاحظه مى شود كه ما اين حقيقت را تكرار
كرده بارها مورد تاءكيد قرار داده ايم . ايـن كـار از روى عـمـد بـوده اسـت زيـرا
مـشـاهـده مـى كـنـيـم كـه ايـن حـقـيـقت بر بسيارى از پژوهشگران پوشيده مانده و
آنها را از راه نتيجه گيرى درست منحرف ساخته است .
80 ـ امان دادن از ديدگاه امويان و واليانشان يكى
از وام هاى فريب بود. زيرا معاويه بـارهـا بـه مـخالفانش امان داد و سپس به آن
خيانت كرد، مانند امانى كه به حُجر بن عدىّ داد. ابـن زيـاد بـه امانى كه نماينده
اش ، محمد بن اشعث ، به مسلم داد خيانت كرد. خود همين اشـدق در پايان زندگى ، تلخى
خيانتى را كه خود امويان به وى كردند چشيد. عبدالملك مـروان بـه وى ((امـان امـوى
)) داد و سـپـس بـا دسـت خـود او را سـر بـريـد! (ر.ك : قاموس الرجال ، ج 8، ص
103).
81 ـ روشـن اسـت كـه حـتـى مـاءخذى كه آقاى قرشى
اين معنا را از آن استفاده كرده است يـعـنـى ((جـواهـر المـطـالب فـى مناقب الامام
علىّ بن ابى طالب (ع ))) از شمس الدين ابى البـركـات (نـسـخـه خطى و از نسخه هاى
كتابخانه اميرالمؤ منين در نجف اشرف ) ننوشته است . كه امام در روشنى روز و خارج
شد. بلكه نوشته است كه امام (ع ) آخرين وداع را با مـسـجـدالحرام انجام داد و نماز
ظهر را در آن به جا مى آورد، آنگاه با آن وداع كرد و بيرون رفـت (حـيـاة الامام
الحسين بن على (ع )، ج 3، ص 53) اين خروج ، خروج از خانه خدا پس از وداع بود، نه
خروج از خود مكّه ، دقت كنيد.
82 ـ براى مثال : ر.ك اللهوف ، ص 27؛ مشيرالاحزان
، ص 41؛ كشف الغمّه ، ج 2، ص 241.
83 ـ الغارات ، ج 2، ص 573؛ شرح نهج البلاغه ابن
ابى الحديد، ج 4، ص 104.
84 ـ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص
104.
85 ـ ر.ك : بـراى مـثال ، اللهوف ، ص 27؛ تاريخ
يعقوبى ، ج 2، ص 248 ـ 249؛ تـذكـرة الخـواص ، ص 248؛ الخـصـائص الحـسـيـنـيـّه ، ص
32 / چـاپ تـبـريـز؛ مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 165؛ المنتخب ، طريحى ، ص 243؛
الارشاد، ص 201.
86 ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 248 ـ 250.
87 ـ تاريخ الطبرسى ، ج 3، ص 293، الارشاد، ص
200. نيز ر.ك . مروج الذهب ، ج 3، ص 70.
88 ـ الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 275.
89 ـ تذكرة الخواص ،ص 219.
90 ـ تاريخ الطبرسى ، ج 3، ص 293.
91 ـ الاخبار الطّوال ،ص 242 ـ 243.
92 ـ گـذشـتـه از شـهـرت تـاريـخـى ، قـوى تـريـن
دليـل آن ، سـخـن امام حسين (ع ) در نامه دوّم به مردم كوفه است ؛((... من روز سه
شنبه هشت روز گـذشـتـه از ذى حـجـّه ، روز تـرويـه از مـكـّه به سوى شما حركت كردم
...)) (تاريخ طـبـرسـى ، ج 3، ص 301) دو روايـت نـيـز از امـام صـادق (ع ) نقل شده
است كه مى گويد، امام حسين (ع ) روز
تـرويـه از مـكـّه بـيـرون آمـد (ر.ك . الكافى ، ج 4، 535، شماره 4؛ التهذيب ، ج 5،
ص 436، شماره 162؛ الاستبصار، ج 2، ص 327، شماره 1160.)
93 ـ زيـرا مـبـنـاى مـحـاسـبه گذشت هفت روز، روز
عرفه است . بنابراين آن روز، روز پـانـزدهـم اسـت . چنانچه روز عرفه در آن سال
چهارشنبه بوده باشد، مراد از آن روز، آن طـور كـه در مـتـن روايـت آمده است ، روز
چهارشنبه نمى تواند باشد. چنانچه مبناى محاسبه روز پـس از عرفه قرار گيرد، در آن
صورت چهارشنبه مى شود شانزدهم ؛ و چنين قولى با هر دو احتمال نادر است .
94 ـ چـنـان كـه مـسـعـودى نـيـز بـا ذكـر قـول
نـخـسـت ـ بـه نـحـو احـتـمـال ـ بـر هـمين باور است ؛ آنجا كه مى افزايد: ((و گفته
شده است : روز چهارشبنه ، روز عرفه ، نه روز گذشته از ذى حجّه سال شصت )) (مروج
الذهب ، ج 3، ص 70)
هـمـيـن طـور ابـن اثـيـر آنـجـا كه مى گويد: ((و گفته شده است : نه روز گذشته از
آن )) (الكامل فى التاريخ التاريخ ، ج 2، ص 275.
95 ـ دليـلش ايـن اسـت كـه از هـيـچ اشـاره
تـاريـخـى اسـتـفـاده نـمـى شـود كـه روز قتل مسلم ، روز عيد بوده است .
96 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 280.
97 ـ شـيخ مفيد همين روايت را نقل كرده است ولى
اين عبارت در آن نيست . بلكه در روايت مـفـيـد آمـده اسـت : نظر تو چيست ؟ حسين
مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده است تا از مردم برايش بيعت بگيرد...)) (ر.ك :
الارشاد، ص 206.)
98 ـ عـوانـة بـن حـكـم بن عوانة بن عياض ،
اخبارى مشهور كوفى ، گويند كه پدرش غـلامـى خـيـاط و مـادرش كـنـيـز بـود. وى از
تـابـعـان روايـت هـاى بـسـيـار نـقـل كـرده اسـت و احـاديـث سـنـد وى نـادر اسـت .
عـبـداللّه بـن مـعـتـز از حـسـيـن بـن عـليـل غـزى نـقـل كـرده اسـت كـه عـوانـة
بـن حـكـم عـثـمـانـى بـود و بـراى بـنـى امـيـه جعل خبر مى كرد. وى در سال 158
مرد. (لسان الميزان ، ج 4، ص 449، دارالكتب العلميه ، بيروت )
99 ـ ر.ك : التاريخ الطبرى ، ج 3، ص 275.
100 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 293.
101 ـ العـقـد الفريد، ج 5، ص 130؛ نيز ر.ك :
مشير الاحزان ، ص 40 ـ 41؛ انساب الاشراف ، ج 3، ص 371.
102 ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 155.
103 ـ مـطـابـق بـا آنـچـه پـيـش از ايـن آمـد،
هـمـه دوران حـضـور مـسـلم بـن عـقـيـل در كوفه ـ بجز يك يا دو روز آخر ـ در چارچوب
دورانى قرار مى گيرد كه امام (ع ) در مـكّه بود. بنابراين طبق تقسيم بندى ما از
مقاطع اين پژوهش ، بحث از اين دوره بايد در جلد دوم قرار گيرد. مؤ لّف جلد دوم نيز
قضيه سفارت مسلم و رويدادهاى كوفه را ـ پيش از قيام ـ از سه زاويه مورد بحث قرار
داده است : حركت امام (ع )، حركت نظام اموى براى مقابله با آن حضرت و تحرّك امّت در
قبال قيام امام (ع ) [ولى مؤ لف جلد سوم وظيفه خود مى داند كه بحث مربوط به
رويدادهاى يك يا دو روز آخر را در چارچوب اين جلد قرار دهد؛ و براى هرچه بهتر روشن
شدن اين بحث و ادا شدن حق مطلب همه دوران حضور مسلم در كوفه را از آغـاز تـا
پـايـان بـه بـررسـى بـگـذارد. آنـچـه مـؤ لّف ايـن جـلد آورده اسـت در حـقـيـقـت
تـكـمـيـل كـنـنـده مـباحث جلد دوم است ] اما دو بحث ، نقاط مشترك بسيار زيادى
دارند. از اين رو تـصـمـيـم بـر ايـن شد كه براى پرهيز از تكرار مطالب جلد دوم ، در
اينجا موارد مهم به طـور خـلاصـه بـحـث شـود و نـواقـص احـتـمـالى جـلد دوم نـيـز
جـبـران گـردد؛ و مـجـمـوع كامل اين بحث مقدمه مناسبى را براى مباحث مربوط به وقايع
قيام مسلم (ع ) و شهادتش ، در ايـن كـتـاب فـراهـم آورد. در جـزء دوم ايـن كـتـاب ،
زنـدگـانـى حـضـرت مـسـلم بـه طول مفصل آمده است (ر.ك : صص 42 ـ 60)
104 ـ مروج الذهب ، ج 3، ص 55.
105 ـ ر.ك : الارشاد، ص 186؛ تاريخ الطبرى ، ج 3،
ص 277؛ زندگينامه اشخاص سه گانه در جلد سوم آمده است : ص 69 ـ 73، ص 42 و ص 42 ـ
44، به طور متوالى .
106 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 94، زندگينامه ابن
يقطر نيز در جزء سوم (ص 170) آمده است .
107 ـ الفتوح ، ج 5، ص 36؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص
196.
108 ـ ر.ك : تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 275؛ و
ر.ك : مـروج الذهـب ، ج 3، ص 55؛ زندگينامه مسلم بن عقيل در جلد دوم آمده است .
109 ـ ر.ك : سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 299.
110 ـ ر.ك : الارشـاد7 ص 186؛ تـاريخ الطبرى ، ج
3، ص 279؛ ابصارالعين ، ص 80. زندگينامه مختار بن ابى عبيد ثقفى در جزء دوم آمده
است .
111 ـ الارشـاد، ص 186؛ تـاريـخ الطـبـرسـى ، ج
3، ص 278؛ الاخـبـار الطوال ، ص 231.
112 ـ الفتوح ، ج 5، ص 35، مقتل الخوارزمى ، ج 1،
ص 195 ـ 196.
113 ـ الارشاد، ص 186.
114 ـ همان .
115 ـ شرح الاخبار، ج 3، ص 143.
116 ـ الاخبار الطوال ، ص 235.
117 ـ روضة الواعظين ، ص 173.
118 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
119 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 2079. زندگينامه
شهيد عابس شاكرى در جلد دوم ، ص 382 ـ 384، زنـدگـيـنامه شهيد سعيد بن عبد اللّه
حنفى در ص 41 و زندگينامه حبيب بن مظاهر در ص 333 آمده است .
120 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
121 ـ تذكرة الخواص ، ص 221، روضة الواعظين ، ص
174.
122 ـ كمترين شمارى كه منابع تايخى براى بيعت
كنندگان نوشته اند دوازده هزار تن است (مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 91؛ تاريخ
الطبرى ، ج 3، ص 275؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 55؛ و ديـگـران ). بـيـشـتـر مـورخـان
شـمـار آنـان را هجده هزار تن نوشته اند؛ (اللهـوف ، ص 16؛ روضـة الواعـظـيـن ، ص
173؛ الاخـبـار الطوال ، ص 235؛ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 290؛ مشير الاحزان ، ص 32،
الارشاد، ص 186، سير اعلام النبلاء، ص 299، و ديگران .) گروهى هم سى هزار تن نوشته
اند (عقد الفـريـد، ج 5، ص 126؛ الامـامـه و السـياسه ، ج 2، ص 4.) گروهى نيز شمار
آنان را چهل هزار تن نوشته اند (مشير الاحزان ، ص 26،) همه اين ارقام را مى توان
درست دانست . بـه اين ترتيب كه بگوييم هر كدام از آنها به يكى از برهه هاى زمانى
اختصاص داشته و آن هنگامى كه مسلم نامه اش را به امام مى نوشته است شمار آنان هجده
هزار تن بوده است . آنـچـه ذهـبى درباره نامه مسلم به امام (ع ) نوشته است نيز مؤ
يد اين مطلب است . "... تا كـنـون هـجـده هـزار تـن بـا من بيعت كرده اند...)) (سير
اعلام النبلاء، ج 3، ص 299). ولى روايـت طـبـرى بـه نـقـل از عبداله بن حازم كه مى
گويد شمار بيعت كنندگان در هنگام قيام مـسـلم هـجـده هزار تن بوده است ، سخن فوق را
تضعيف مى كند (تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 286).
123 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 290؛ نيز ر.ك . مشير
الاحزان ، ص 32.
124 ـ زندگينامه كوتاه وى در جلد دوم اين پژوهش
آمده است (ص 118).
125 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279؛ الكامل فى
التاريخ ، ج 3، ص 386، الاخبار الطوال ، ص 231؛ الارشاد، ص 186.
126 ـ همان .
127 ـ مـثـل عـمـارة بـن عـقبة بن ابى معيط،
عبداللّه بن مسلم بن سعيد حضرمى و عمر بن سعد بن ابى وقّاص (ر.ك . تاريخ الطبرى ، ج
3، ص 279.)
128 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 280.
129 ـ ابـن قـيـتـبـه ديـنـوارى گـويـد: حـسـيـن
بـن عـلى ، مـسـلم بـن عـقـيـل را بـه كـوفـه فـرسـتاد تا از مردم برايش بيعت
بگيرد. نعمان بن بشير كه والى كـوفـه بـود گـفـت : هـر آيـنـه پـسـر دخـتـر رسـول
خـدا(ص ) از پـسـر بـجـدل ـ يـعـنـى يـزيـد ـ مـحـبـوب تـر اسـت . ايـن سـخـن بـه
گـوش يـزيـد رسـيـد و آهنگ عـزل وى كـرد.)) (الامـامه و السياسه ، ج 2، ص 4). با
توجه به اين كه ابن قيتبه تنها كـسى است كه اين خبر را نقل كرده است ، مى توان آن
را كينه نهانى نعمان نسبت به يزيد حـمـل كـرد. زيـرا كـه يـزيـد انـصـار را خـوار
مـى شـمـرد و شـاعـران (مثل اخطل ) را بر بدگويى آنان تشويق مى كرد، نه اين كه
نعمان دوستدار امام حسين (ع ) بود.
130 ـ بـخـش دوم ايـن پـژوهـش ، ص 128. نـعـمـان
آگـاهـى خويش را نسبت به موضع مـعـاويـه دربـاره قـتل امام حسين (ع ) در گفت و گوى
با يزيد آشكار ساخت . يزيد، پس از شـهـادت امـام (ع ) و نـصـب سر مقدس وى در دمشق ،
او را فراخواند. چون نزدش آمد پرسيد: كـار عـبـيداللّه بن زياد را چگونه ديدى ؟ گفت
: جنگ نوبتى است . آنگاه يزيد گفت سپاس خـدايـى را كـه او را كـشـت . نـعـمـان
گـفـت : امـيـرالمـؤ مـنـيـن ـ يـعـنـى مـعـاويـه ـ قتل وى را خوش نمى داشت ! (ر.ك
.مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 2، ص 59 ـ60).
131 ـ ر.ك . تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
132 ـ ر.ك . الاخبار الطوال ، ص 231.
133 ـ زندگينامه مفصل عبيداللّه زياد ـ لعنة
اللّه ـ در جزوه دوم اين پژوهش گذشت .
134 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 280.
135 ـ زندگينامه مختصر مسلم بن عمرو باهلى در جلد
دوم گذشت .
136 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 280.
137 ـ تسلية المجالس ، ج 2، ص 180.
138 ـ مقتل الامام الحسين (ع )، شيخ محمدرضا طبسى
، مخطوط، ص 137.
139 ـ ر.ك : الارشاد، ص 187.
140 ـ شـريـك بـن حـارث (الا عـور) هـمدانى :
زندگى نامه اش در جزء دوم (ص 159) گذشت .
141 ـ الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 388.
142 ـ در ميزان الاحزان (ص 30) آمده است : ((تا
آن كه شب فرا برسد و مردم نپندارند كـه او حـسـيـن (ع ) اسـت .)) ولى مـا نـقـلى را
كـه مـجـلسـى از مشيرالاحزان گرفته است مى پذيريم (بحار، ج 44، ص 34) و اين قول
درست تر است . شبلنجى در نورالابصار (ص 140) گـويـد: ((چون عبيداله به كوفه نزديك
شد، شبانه و به طور ناشناس به شهر درآمـد و مـردم پـنـداشـتـنـد كـه او حـسـيـن
اسـت . وى از سـوى بـاديـه و در لبـاس اهل حجاز به شهر درآمد...))
143 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 281؛ الارشاد، ص
187.
144 ـ مشيرالاحزان ، ص 30.
145 ـ تـاريخ الطبرى ، ج 3، ص 281؛ الارشاد، ص
187؛ بحارالانوار، ج 44، ص 340 (به نقل از ارشاد).
146 ـ شايد اين مثل براى كسى زده مى شود كه غفلت
او از حوادث پيرامونش به درازا كشيده است .
147 ـ مروج الذهب ، ج 3، ص 66 ـ 67.
148 ـ تاريخ الطبرى ، چ 3، ص 281؛ الارشاد، ص
188.
149 ـ جـايـى اسـت مـشـهـور بـر سـاحـل خـليج
نزديك عمان و بسيار گرم . در آن هنگام مخالفان به آنجا تبعيد مى شدند.
150 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 281؛ الارشـاد،
ص 188؛ تـذكرة الخواص ، ص 200.
151 ـ الارشاد، ص 188.
152 ـ مروج الذهب ، ج 3، ص 69.
153 ـ شـريـك از بـصـره هـمـراه عـبـيـداللّه
زيـاد آمـده بـود و در خـانـه هانى بن عروه مـنـزل كرده بود (مشيرالاحزان ، ص 31)
يا آن كه هانى خود دعوت كرده بود كه به خانه اش بـرود. ديـنـورى گـويـد: ((هـانى
رفت و او را به خانه خود آورد و در همان اتاقى كه مسلم بود، او را جاى داد (الاخبار
الطوال ، ص 233). او هانى را براى كمك به مسلم تشويق مى كرد (همان ماءخذ)
154 ـ ابـوالفـرج اصـفـهانى گويد: ((شريك به سخن
آمد و گفت : در انتظار چيستيد كـه بـه سـلمى درود بگوييد. هم بر سلمى درود بگوييد و
هم بر آن كس كه بر او درود گفت و با شتاب او را از جام مرگ بنوشانيد.
شـمـا را بـه خـدا به من بنوشانيد هرچند كه جانم در آيد. اين را دو يا سه بار بر
زبان آورد)) (مقاتل الطالبين ، ص 65، مؤ سسه دارالكتاب للطباعة و النشر ـ قم ).
155 ـ مهران : غلام ابن زياد و از نزديكان و
اشخاص مورد اعتماد وى بود.
156 ـ پس از قتل مسلم و هانى ، به عبيداللّه
گفتند آن سخنى كه از شريك در بيمارى اش شـنـيـدى ، بـراى تشويق مسلم و فرمان كشتن
تو بود. عبيداللّه گفت : به خدا سوگند كـه هـرگـز بـر جـنـازه مـردى از اهـل عـراق
نـمـاز نخواهم خواند. به خدا سوگند كه اگر قـبـل زيـاد در مـيـان آنـان نـبود، شريك
را نبش قبر مى كردم )) (تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282)
157 ـ الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 390، نيز ر.ك :
تجارب الا مم ، ج 4، ص 44؛ تـاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282، با اندكى تفاوت . در ان
آمده است : هانى گفت : به خدا سوگند كه اگر او را مى كشتى ، فاسقى تبهكار و فاجيرى
كافر و خائن را كشته بودى . ليـكـن مـن دوسـت نـداشـتـم كه در خانه من كشته شود!))
نيز در آن آمده است : ((ايمان ، بند غافلگيرانه كشتن و مؤ من غافلگيرانه نمى كشد))
158 ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 243؛ نيز ر.ك :
الامامه و السياسه ، ج 2، ص 4.
159 ـ الاخبار الطوال ، ص 234.
160 ـ در كـتاب تجارب الامم (ج 2، ص 44) آمده است
: هانى گفت : ((من به كشتن مردى كه در خانه ام است راضى نيستم .))
161 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282.
162 ـ الاخبار الطوال ، ص 234.
163 ـ الامامة و السياسة ، ج 2، ص 4.
164 ـ ر.ك : تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 282؛
الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 390 و تجارب الا مم ، ج 2، ص 44.
165 ـ مـثـيـرالاحـزان ، ص 31 ـ 32. ايـن روايـت
حـاكـى از آن اسـت كـه هـانـى از قـتـل ابـن زيـاد در خـانـه اش راضـى نـبـود، يـا
ايـن كـه بـا وجـود ايـن نـارضـايـتـى ، قتل او را برگزيد. دقت كنيد!
166 ـ الاخـبار الطوال ، ص 235؛ تاريخ الطبرى ، ج
3، ص 282؛ تجارب الا مم ، ج 2، ص 44. نـيـز طـبـرسى در اعلام الورى (ص 223) و ابن
شهر آشوب در المناقب (ج 3، ص 364) نوشته اند: ابوالصباح كنانى گويد: ((به ابى
عبداللّه (ع ) گفتم : يكى از هـمـسـايـگـان هـَمـْدانـى مـا به اميرالمؤ منين دشنام
مى دهد. آيا اجازه مى دهى كه او را بكشم ؟ فرمود: اسلام بند غافلگيرانه كشتن است
...))
167 ـ لسـان العـرب ، ج 10، ص 472 (فـتـك ).
گويد: از جمله اين حديث است : مردى نـزد زبـيـر آمـد و گـفـت : آيـا عـلى را برايت
بكشم ؟ گفت : چگونه او را مى كشى ؟ گفت : غافلگيرانه . گفت : شنيدم كه رسول خدا(ص )
فرمود: ايمان بند غافلگيرانه كشتن است . مؤ من غافلگيرانه نمى كشد.
168 ـ نهضة الحسين ، ص 84.
169 ـ ميثم بن يحيى ـ ابو عبداللّه ـ تمّار اسدى
كوفى . وى از ياران نزديك اميرالمؤ مـنـيـن عـلى (ع ) و امام حسن و امام حسين 8 است
. روايات در ستايش و بزرگى و شاءن والاى وى و آگـاهـى وى بـه علوم غيبى فراوان است
و نياز به بيان ندارد. چنانچه ميان عصمت و عـدالت مـرتـبـه و واسـطـه اى بـود، بـر
او اطـلاق مـى شـد. (ر.ك : مـسـتـدركـات عـلم رجـال الحـديـث ، ج 8، ص 44؛ و ر.ك :
تـنـقـيـح المـقـال ، ج 3، ص 262) دربـاره حـبـس و قتل وى در جلد دوم اين پژوهش سخن
گفته ايم .
170 ـ شـيـخ مـفـيـد در يـادكـرد مـيـثـم و
چـگـونـگـى قـتـل وى گـفـتـه اسـت : ((در سـالى كـه بـه قـتـل رسـيـد حـج گـزارد))
بـا احـتـمـال بـسيار زياد مقصود شيخ مفيد از حج ، زيارت بيت اللّه الحرام است ؛
هرچند كه اين زيـارت عـمـره بود. زيرا در روايتى ديگر حمزه ، پسر ميثم ، در توصيف
زيارت ياد شده گـويـد: ((پـدرم براى عمره بيرون رفت ...)) (بحارالانوار، ج 40، ص
129) بنابراين زيـارت شـده عـمـره بـوده است . چنانچه ظاهر گفته شيخ مفيد را
بپذيريم ، موجب اشكالات تـاريـخـى فـراوانـى خـواهـد گـشـت . از جـمـله ايـن كـه
چـگـونـه مـيـثـم در آن سال حج گزارد ولى با آن كه از شيعيان نزديك امام حسين (ع )
و پدرش و برادرش بود، حـضـرت را نـديـد و بـا او ديدار نكرد؟ يا اين كه چگونه پس از
حج به كوفه بازگشت ولى در هيچ يك از منزلگاه هاى ميان راه به امام حسين (ع )
برنخورد؟ در حالى كه امام (ع ) مـطـابـق ايـن فرض ـ حداقل پنج روز پيش از او از
مكّه بيرون آمده بود. وانگهى چطور ميثم تـوانـسـته است مدتى طولانى پيش از امام به
كوفه برسد و طى آن مدت زندانى شود و سـپـس بـيـرون آورده شـود و حـداقـل ده روز
پـيـش از رسـيـدن امـام بـه عـراق بـه قتل برسد؟ در حالى كه همان طول كه گفتيم پنج
روز پس از خروج امام از مكّه بيرون آمد!
171 ـ ايـن نـشـان قـتـل دستجمعى شيعيان در آن
روزها است . ميثم و نه تن ديگر يكبار دار زده شدند! و اين موضوع جو ارعاب آميزى را
كه بر مردم كوفه در آن روز حاكم بود روشن مى سازد.
172 ـ اين مؤ يد اين مطلب است كه هنگام زندانى
شدن ميثم ، امام (ع ) در مكّه مكرّمه بوده اسـت . زيـرا چـنـان كـه از ظـاهـر بـرخى
روايات بر مى آيد، حبس مختار در نخستين روزهاى ريـاسـت ابـن زيـاد بـر كـوفـه صـورت
پـذيـرفـت . شـايـد يـكـى از دلايل انتقال مسلم از خانه مختار به خانه هانى بن عروه
دستگيرى مختار و زندانى شدن وى بوده است .
173 ـ الارشـاد، ص 154؛ ر.ك . اعـلام الورى ، ص
176؛ مـجمع البحرين ، ص 492؛ نفس المهموم ، ص 119.
174 ـ اختيار معرفة الرجال (رجال كشى )، ج 1، ص
295، شماره 138، 139.
175 ـ همان .
176 ـ آيت اللّه خويى گويد: او از كسانى است كه
بر سر محبّت على (ع ) كشته شد. او را ابن زياد كشت ؛ و در بلندى منزلت و نزديكى او
به اميرالمؤ منين (ع ) ترديدى نيست . او از كسانى است كه موافق و مخالف درباره اش
وحدت نظر دارند. و همين در اثبات عظمت وى بس است ...)). (معجم رجال الحديث ، ج 7، ص
191، شماره 4589). "اميرالمؤ منين او را رشـيـد البـلايـا (رشـد يـافـتـه در
گـرفتارى ها) مى ناميد؛ و به او علم بلايا و منايا را آمـوخـتـه بود. به طورى كه او
هرگاه به كسى مى رسيد مى گفت : فلانى تو به فلان مـرگ خـواهى مرد و تو اى فلانى به
مرگ فلان و فلان كشته خواهى شد، و همان گونه نـيـز مـى شـد. اميرالمؤ منين مى
فرمود: تو رشيدالبلايا هستى ، يعنى بدين گونه كشته خـواهـى شـد و هـمـان شـد كـه
امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) فـرمـود." (اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال ، ج 1، ص 291،
شـمـاره 131) و در امـالى طـوسـى (165 ـ 166، شماره 276 / 28) آمده است :
((اميرالمؤ منين (ع ) او را رشيدالمبتى مى ناميد.))
او در طـاعـت و عـبـادت بـسـيـار كـوشـا بـود. تـا آنـجـا كـه از دخـتـرش ، قـنـوا،
نـقـل شـده اسـت : ((بـه پـدرم گفتم : خيلى زياد تلاش مى كنى ! گفت : دختركم ، پس
از ما گـروهى مى آيند كه بصيرتشان در دين از تلاش پيشينيانشان بهتر است .))
(البحار، ج 42، ص 123، باب 122، شماره 6).
يك نكته مهم : ممكن است اين پرسش به ذهن خواننده گرامى خطور كند كه اگر رشيد هجرى
به دست عبيداللّه كشته شد، آيا او را قبل از كشتن امام حسين (ع ) كشت يا پس از آن !
امـا پـاسخ : تا آنجا كه ما در منابع تاريخى جست وجو كرده ايم ، هيچ كدام از آنها
درباره روز قتل و يا درباره اين كه پيش از امام يا پس از آن حضرت كشته شد چيزى
ننوشته است . ولى بـه احـتـمـال زيـاد، او در روزهـاى نـخـسـت حـكـومـت
عـبـيـداللّه زيـاد بـر كـوفـه به قـتـل رسـيـد. زيـرا كـه نـخـسـتـيـن روزهـاى
حـكـومـت و ولايـت وى بـا قـتـل بـزرگـان شـيـعه و ياران على ، حسن و حسين (ع )
همراه بود. شايد هم در نخستين روز ريـاسـت عـبـيـداللّه كـشـتـه شـد، زيـرا يـكى از
مورخان مى نويسد: ابن زياد بامداد پس از رسـيـدنـش حـمـله بـرد و جـولان داد و
چـونـان رعـد و بـرق خـروشـيـد. او گـروهـى از اهـل كـوفـه را گـرفت و در دم كشت .
او اين كار را براى خرد كردن اعصاب مردم و منصرف سـاخـتـن آنـان از انـقـلاب
كـرد.)) (حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى (ع )، ج 2، ص 360 بـه نـقـل از فصول
المهمّه ، ص 197 و وسيلة المآل ، ص 186) اين اولا، ثانيا: چنانچه رشيد هـجـرى تـا
هـنـگـام قـيـام مسلم و يا هنگام خروج امام (ع ) از مكّه به سوى عراق يا تا پس از
قتل امام (ع ) زنده مى بود، به احتمال بسيار زياد اين شيعه مخلص بايد متناسب با هر
كدام از ايـن دوره هـا تـحرّكى چشمگير مى داشت ؛ و چنين نقشى هر چند به طور اشاره و
گذرا در تاريخ ثبت مى شد.
177 ـ اگـر ايـن پـرسـش از كـسى مى بود كه خارى
به پاى او خليده و يا كارد به دستش زخمى ساده وارد ساخته بود بى جا مى نمود، ولى
اين پرسش از كسى كه دست ها و پـاهـاى او بـريـده شـده نـشـان از آن دارد كـه كـه
سـؤ ال كـنـنـده مـى دانـد كـه آن مـرد از نـظر معنوى و تمرين روحى ، آن چنان عالى
است كه بر دردهـاى شـديـد فـايق مى آيد؛ و براى او بسيار اندك است يا آن را احساس
نمى كند. رشيد پندار دخترش را چنين پاسخ داد: دختركم ، نه ، مگر به اندازه فشار
جمعيّت !
178 ـ اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال (رجـال كـشـى
)، ج 1، ص 290 ـ 291، شـمـاره 131. شـيـخ طـوسـى نيز اين روايت را با انـدكـى
اخـتـلاف از شـيـخ مـفـيـد بـه نـقـل از ابـو حـسـّان عـجـلى از دخـتـر رشـيـد
هـجـرى نـقـل كـرده اسـت . در آن روايـت آمده است : سپس همسايگان و آشنايان آمدند و
برايش ناله مى كـردنـد. گـفت : برايم كاغذ و دوات بياوريد؛ و آغاز به املاى اخبار
وقايع كاينات كرد و آن را بـه امـيرالمؤ منين نسبت مى داد. چون اين خبر به ابن زياد
رسيد، حجامتگر را فرستاد تـا زبـانـش را بـبـرد؛ و او هـمـان شب مرد ـ خدايش رحمت
كند ـ.)) (امالى طوسى ، ص 165، شماره 276 / 28).
179 ـ اختيار معرفة الرجال ، ج 1، ص 291 ـ 292،
شماره 132.
180 ـ تـنـقـيـح المـتـال ، ج 2، ص 63؛ و ر.ك .
قـامـوس الرجال ، ج 5، ص 280.
181 ـ ر.ك . حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى
(ع )، ج 2، ص 416، بـه نقل از ((مختار مرآة العصر الاموى )).
182 ـ هـمـان مـاءخـذ بـه نـقـل از ((الدّر
المـسـلوك فـى احوال الانبياء الاوصياء)).
183 ـ مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 157.
184 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 294. بلا ذرى در
انساب الاشراف (ج 5، ص 215) گـويـد: ابـن زياد پس از دشنام دادن به مختار و زدن
ضربات چوب به صورتش و آسيب رسـانـدن بـه چـشمش فرمان داد مختار و حادث را زندانى
كردند؛ و آنان تا كشته شدن امام حسين (ع ) در زندان بودند.))
از مـجـموع نقل هاى مربوط به حبس مختار چنين بر مى آيد كه او دو بار زندانى شده است
! بـار نـخـست همراه با ميثم كه با شفاعت ابن عمر از او نزد يزيد آزاد شد. بار دوّم
زندانى شد و تا هنگام كشته شدن امام (ع ) در زندان بود. و اللّه العالم .
185 ـ عبداللّه بن يقطر حميرى ؛ زندگينامه وى در
جلد دوم اين پژوهش گذشت .
186 ـ ر.ك . ابصار العين ، ص 93.
187 ـ ر.ك : الارشاد، ص 203.
188 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 93.
189 ـ بـنـا بـه روايـت مـنـاقـب آل ابـى طـالب
(ج 4، ص 94)، ابن زياد پس از عيادت شـريك در خانه هانى و داستانى كه براى قتل وى
پيش آمده بيرون آمد. چود وارد كاخ شد، مـالك بن يربوع تميمى نامه اى آورد، كه آن را
از دست عبيداللّه بن يقطير گرفته بود. در نـامـه آمـده بـود: ((... امـّا بـعـد بـا
ايـن كـه ايـن تـعـداد اهل كوفه با شما بيعت كرده اند، چون نامه ام به شما
رسيد...))
190 ـ بدون شك نام يقطين در اين جا تصحيف نام
يقطر است (و تصحيف در اين موارد به ويـژه در نـسـخـه هـاى خـطـى فـراوان است )،
زيرا نام يقطين جز در كتاب تسلية المجالس نيامده است . چنان كه نام پدر عبداللّه در
روايت ابن شهر آشوب (ج 4، ص 94) در روايتى مـشـابه ، يقطر است ، نه يقطين . از اين
گذشته ، خودروايت كتاب تسلية المجالس يادآور مـى شـود كـه ايـن عـبـداللّه مـردى از
اهـل مـديـنـه اسـت ، در حـالى كـه تاريخ از شهيدى از اهل مدينه (بجز بنى هاشم ) با
اين نام مگر عبداللّه بن يقطر، ياد نكرده است .
191 ـ در روايت الارشاد، ص 203 و تاريخ الطبرى ،
ج 3، ص 303، آمده است كه ابن يـقـطـر فـرسـتاده امام به سوى مسلم بن عقيل بود و ابن
زياد به او گفت : بر قصر بالا برو و دروغگوى پسر درغگو را لعنت كن . آنگاه فرود آى
تا درباره تو بينديشم . او بر قـصـر بـالا رفـت . چون به مردم مشرف شد، گفت : ((اى
مردم ، من فرستاده حسين ، فرزند فاطمه ، دختر رسول خدا، به سوى شمايم تا او را بر
ضد پسر مرجانه و پسر سميّه ، نـاكـس فـرزنـد نـاكـس ، يـارى دهيد و پشتيبانى كنيد))
به فرمان عبيداللّه او را از بالاى قـصـر بـه زمين افكندند. استخوان هايش شكست و
اندك رمقى در او باقى ماند. عبدالملك بن عـمـيـد لخـمـى (قـاضـى و فـقـيه كوفه )
آمد و با كارد سرش را بريد. چون او را نكوهش كردند، گفت : خواستم او را آسوده كنم !
(ر.ك : ابصار العين ، ص 93).
192 ـ تسلية المجالس ، ج 2، ص 182.
193 ـ ابصارالعين ، ص 94.
194 ـ همان .
195 ـ در مثيرالاحزان ، ص 32، آمده است : چهار
هزار درهم به او داد.
196 ـ الاخبار الطوال ، ص 235 ـ 236. نيز ر.ك :
الارشاد، ص 189؛ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282؛ الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 3، ص 390؛
مـقـاتـل الطـالبـيـن ، ص 64؛ روضـة الواعـظـيـن ، ص 174؛ تجارب الامم ، ج 2، ص 43؛
تذكرة الخواص ، ص 218.
197 ـ ر.ك . ابصار العين ، ص 107.
198 ـ هـنـگـامـى كـه مـسلم بن عوسجه در كربلا به
شهادت رسيد، يكى از كنيزكانش فـريـاد بر آورد: اى واى ، سرورم مسلم بن عوسجه ! و
ياران عمر اين خبر را به يكديگر بـشـارت گـفـتند. ص 94. شبث بن ربعى به آنان گفت :
مادر به عزايتان بنشيند! خود را بـه دسـت خـودتـان مـى كـشيد. و براى ديگران خويشتن
را خوار مى كنيد. آيا از كشته شدن كـسـى چـون مـسـلم بـن عـوسـجه شادمانى مى كنيد!؟
به خدا سوگند چه بسيار كه در ميان مـسـلمـانـان اقـدام هـاى شجاعانه از او ديدم .
در روز سلقِ آذربايجان او را ديدم كه پيش از رسيدن همه سپاه اسلامى شش تن از مشركان
را كشت . آيا كسى چون او كشته مى شود و شما شـادمـانـى مـى كـنـيـد!؟)) (تـاريـخ
الطـبـرى ، ج 3، ص 325؛ الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 290).
199 ـ حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص
329.
200 ـ ابـصـار العين ، ص 108 ـ 109؛ ر.ك .
الارشاد، ص 189؛ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282.
201 ـ همان .
202 ـ ر.ك . الارشاد، ص 189.
203 ـ ابـن نـمـا گـويـد: عـبـيـداللّه زيـاد كـه
از مـحـل اخـتـفـاى مسلم بى خبر بود، غلامش ، معقل را فرا خواند و به او چهار هزار
درهم داد... و بـه او فـرمـان داد كه با متولى كار بيعت به خوبى ارتباط برقرار كند
و گفت : به او بـگـو كـه تو از اهل حمص هستى و براى اين كار آمده اى . او نيز
پيوسته در كارش ظرافت به خرج مى داد تا آن كه به مسلم بن عوسجه اسدى رسيد...))
(مشيرالاحزان ، ص 32).
204 ـ مـحـمـد بـن اشـعـث بـن قـيـس كـنـدى ،
مـادرش خواهر ابوبكر است . (ر.ك . تهذيب التهذيب ، ج 9، ص 55).
205 ـ ((اءتَتكَ بِخايِنِ رِجُلاه ))! اين مثلى
است معروف و سماوى آن را ((اءتَتْكَ بحائن رجلاهُ تسعى )) نقل كرده است ؛ و حاين به
معناى مرده است ؛ كه معنايش مى شود: مرده اى با پاى خود آمد.
206 ـ زندگينامه مفصل شريع قاضى در جلد دوم گذشت
.
207 ـ در روايت ((درباره حوادث پس از زدن هانى ))
طبرى گويد: خبر به مذحج رسيد و نـاگهان صداى همهمه از در كاخ به گوش عبيداللّه
رسيد. گفت : چه شده است ؟ گفتند: مـذحـج !)) (تـاريـخ الطبرى ، ج 3، ص 276). در
روايت مسعودى آمده است ! ((هانى با دست بـر قـبـضـه شـمـشـير يكى از نگهبانان زد.
مرد او را كنار زد و شمشير به او نداد. در اين حـال ياران هانى بر در كاخ زياد بر
آوردند. رئيس ما كشته شد! ابن زياد از آنها ترسيد و فـرمـان داد او را در خـانـه اى
كـنـار مـجلس او زندانى كردند...)) (مروج الذهب ، ج 3، ص 67).
208 ـ مـنـابـع تـاريـخـى دربـاره ايـن كه يكى از
فرستادگان ابن زياد نزد هانى ، اسـمـاء يـا پسرش حسّان بوده است ، اختلاف دارند.
ليكن از روايت ارشاد ـ متن ـ چنين بر مى آيد كه گويى حسّان در زمره فرستادگان نبود،
بلكه پدرش را همراهى مى كرد. وى پس از مـشـاهـده رفـتـار ابن زياد با هانى به او
اعتراض كرد و ابن زياد در پاسخ اش گفت : تو اينجا هستى ؟ گويى كه پيش از آن
متوجه حضور او نشده بود.
209 ـ ر.ك : حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج
2، ص 372.
210 ـ همان .
211 ـ تجارب الامم ، ج 2، ص 45 ـ 46.
212 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282.
213 ـ در تجارب الامم (ج 2، ص 47) و الفتوح (ج 5،
ص 84) آمده است ، آن كسى كه به ابن زياد اعتراض كرد خود اسماء بن خارجه بود.
214 ـ الفتوح ، ج 5، ص 84.
215 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 284.
216 ـ مثيرالاحزان ، ص 34.
217 ـ الفتوح ، ج 5، ص 82 ـ 83.
218 ـ طـبـرى در تـاريـخـش (ج 3، ص 283) نقل مى
كند كه ابن زياد به هانى گفت : ((اى هانى ، آيا نمى دانى كه پدرم به اين شهر آمـد و
هـمـه شـيـعيان را، بجز پدرت و حُجر، كشت . داستان حجر را تو خود مى دانى . از آن
پـس پـيـوسـته با تو حسن مصاحبت داشت و سپس به حاكم كوفه نوشت كه هانى را بر من
ببخش .
هـانـى گـفـت : آرى ! ابـن زيـاد گـفت : آيا پاسخ آن خوبى ها اين بود كه مردى را كه
آهنگ كشتن مرا دارد، در خانه پنهان كنى ؟
219 ـ مروج الذهب ، ج 3، ص 67.
220 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 282، در روايت ابن
قتيبه آمده است كه ابن زياد به هـانى گفت : ((اى هانى آيا زياد نسبت به تو نيكى
نكرد؟ گفت : چرا؛ گفت : من چه ؟ گفت : چـرا... شـمـا بـه مـن نـيـكـى كرده ايد؛ و
من جان و مالت را در امان قرار مى دهم !)) (الامامة و السياسة ، ج 2، ص 5)
221 ـ هـنـگـامى كه اميرالمؤ منين على (ع )، مردم
را از به جماعت گزاردن نماز تراويح مـنـع كـرد، شـريـح فـريـاد مـى زد: اى واى ،
سـنـت عـمـر [پامال شد] (ر.ك : تنقيح المقال ، ج 2، ص 83). او از طرفداران عثمان
بود.
222 ـ طـبـرى گويد: ((شريح بر هانى گذشت و او گفت
: اى شريح از خدا بترس ، او قـاتـل مـن اسـت ! شريح بيرون رفت و چون به در قصر رسيد
گفت : نگران او نباشيد، امـيـر او را بـراى بـازجـويـى نـگـه داشـتـه است .))
(تاريخ طبرى ، ج 3، ص 276)، همو گـويـد: ((عـبيداللّه به مهران فرمان داد تا شريح
را نزد هانى ببرد، او همراه شمارى از نـگهبانان ، شريح را نزد هانى برد. هانى گفت :
مى بينى با من چه كرده اند؟ گفت : تو را زنـده مـى بـيـنـم ! گفت : زنده با اين
وضعى كه مى بينى ؟! به قبيله ام بگو كه اگر بـازگـردنـد مـرا مى كشد. شريح نزد
عبيداللّه رفت و گفت : او را زنده ديدم و نشانى بد ديـدم . گـفت : آيا از اين كه
والى رعيتش را كيفر دهد ناخشنودى ؟! نزد اينان برو و آنان را آگـاه كـن . او رفـت و
عـبـيـداللّه بـه مهران فرمان داد تا همراهش برود؛ و او رفت . شريح خـطـاب به مردم
گفت : اين رفتار ناپسند براى چيست ؟ هانى زنده است . حاكمش او را اندك تـنـبيهى
كرده ، ولى جانش را كه نگرفته است . بازگديد و جان خود و بزرگتان را به خطر
ميندازيد و آنان بازگشتند.)) (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 283)
223 ـ الارشاد، ص 192.
224 ـ الا خبار الطوال ، ص 238.
225 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 276.
226 ـ اسـتـمـرار دوستى عمرو بن حجّاج با ابن
زياد ملعون ، حتى پس از شهادت هانى بـن عـروه مـويـّد ايـن حـقـيـقـت اسـت كـه او
از هـمـان آغـاز بـراى قـتـل هانى با او همدست بود. او پيك خيانت بود و پس از شهادت
هانى براى فريفتن جمعيتِ بـه پـا خـاسـته مذحج و جلوگيرى از بيرون آوردن رئيسشان از
قصر با نيروى اسلحه ، بر موج خشم آنان سوار شد و براى گمراه ساختن آنان براى اجراى
نيرنگ مشترك خود با ابـن زيـاد، بـر ضـدشان توطئه مى كرد. او از مصاديق سخن امام
على (ع ) در حق اشعث است كـه فـرمـود: مـردى كه شمشير به دستان را به سوى قوم خويش
راهنمايى كند و مرگ را به سوى آنان براند، سزاوار است كه نزديكان او را نكوهش كنند
و آنان كه دورترند به او اعتماد نورزند. (نهج البلاغه ، 61 ـ 62، شماره 19)
بـراى خـوارى و سـيه روزى حجّاج بن عمرو در دنيا و آخرت همين بس كه در سپاه ابن
زياد بـراى جـنـگ بـا امـام (ع ) شـركـت جست و آب را بر روى او و ياران و فرزندانش
بست و در كربلا مردم را تشويق مى كرد كه براى قتل امام (ع ) ملتزم فرمان يزيد
باشند.
227 ـ مانند اين فرض كه آن سى ، ده يا سه نفرى كه
سرانجام پس از پراكنده شدن مـردم بـا مـسـلم بـن عـقـيل باقى مانند، به ناچار بايد
افرادى شجاع و مؤ منان برگزيده كوفه و از مردان نجمه قيام بوده باشند (ر.ك . مبعوث
الحسين ، ص 189).
228 ـ الارشاد، ص 205؛ الكامل فى التاريخ ، ج 2،
ص 549.
229 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 294.
230 ـ همان .
231 ـ همان .
232 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 294.
233 ـ الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 549.
234 ـ ر.ك : جلد دوم همين پژوهش .
235 ـ اللهوف ، 15.
236 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
237 ـ مثل كثير بن شهاب بن حصينى حارثى (مذحجى ).
238 ـ در بـحـث هـاى قـبـل گـذشـت كـه هـمـه
دلايل و نشانه هاى تاريخى بر اين نكته تـاءكـيـد مـى كـنـد و هرگونه شك را برطرف مى
سازد كه عمرو بن حجاج ، به طور عمد نـسـبت به هانى و خود قبيله مذحج خيانت كرد و با
اصرار خواستار درآمدن زير پرچم بنى امـيـّه شـد و در فـاجـعـه قـتـل امـام حـسين (ع
) و يارانش و اسارت خاندان آن حضرت فعّالانه شركت جست .
239 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
240 ـ الا خبار الطوال ، ص 251.
241 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 279.
242 ـ ر.ك : جلد سوم همين پژوهش .
243 ـ بـعـيد نيست كه محمد بن اشعث كندى ، يكى از
فرستدگان ابن زياد نزد هانى ، مـى دانـسـت كـه قـصـد دستگيرى و قتلش را دارد:
((آنان پنداشتند كه اسماء نمى دانست كه براى چه چيزى در پى اش فرستاده است ولى محمد
مى دانست !...))(تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 284)، چـنان كه بعيد نيست كثير بن شهاب
حارثى مذحجى ـ فدايى ابن زياد ـ نيز در يارى عمر بن حجّاج براى پراكنده ساختن جماعت
مذحج از اطراف قصر نقشى مهم داشته است . زيـرا بـسـيـار بـعيد مى نمايد بزرگ خائنى
چون او كه از بزرگان مذحج بود، از چنين رويدادى غايب بوده باشد.
244 ـ طـبـرى نـامـش را ايـن طـور درج كـرده است
: عبداللّه بن حازم الكبرىّ. من الازد، من بنى كبير (تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 288).
245 ـ ايـن شـعـار مـسـلمـانـان در روز بـدر بـود
و مـقـصـود از آن تفاءل به پيروزى و تشويق براى نابودى دشمنان بود.
246 ـ مقاتل الطالبين ، ص 66.
247 ـ اى اشك ها بريزيد، وا مصيبتا.
248 ـ الارشاد، ص 192؛ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص
286.
249 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
250 ـ همان .
251 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 286؛ و ر.ك .
مقاتل الطالبين ، 66؛ الفتوح ، ج 5، ص 85 ـ 86.
252 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 286.
253 ـ الفتوح ، ج 5، ص 86.
254 ـ مقاتل الطالبين ، ص 67.
255 ـ الفتوح ، ج 5، ص 86.
256 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
257 ـ همان .
258 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
259 ـ همان ماءخذ.
260 ـ الاخبار الطوال ، ص 238.
261 ـ تاريخ الطبرى ، ج 2، ص 287.
262 ـ كـثـيـر بن شهاب حارث مذحجى همراه گروه
بزرگى از مذحجيان كه فرمان وى مـى بردند به فرمان ابن زياد بيرون شد. چنين به نظر
مى رسد كه وى ارتباط برخى نـواحـى كوفه را با مركز قطع مى كرد. متن روايت نيز به
همين موضوع اشعار دارد. محمد بن اشعث كندى نيز همين كار را كرد.
263 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
264 ـ همان .
265 ـ همان .
266 ـ الفتوح ، ج 5، ص 86 ـ 87.
267 ـ يعنى خبر زدن و زندانى شدن وى به وسيله ابن
زياد.
268 ـ مشيرالاحزان ، ص 34. سيد بن طاووس نيز در
اللهوف (ص 22) داستان اين جنگ را نقل كرده است . آنجا كه مى گويد: ((ياران او و
ياران مسلم به جنگ پرداختند)).
269 ـ تاريخ الطبرى ، ج 4، ص 275.
270 ـ مشير الاحزان ، ص 34.
271 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
272 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
273 ـ مـقـتـل الحـسين (ع )، مقرم ، ص 157 ـ 158.
در روايت طبرى آمده است : ((مختار بن عـبـيـد و عـبـداللّه بن حارث بن نوفل همراه
مسلم قيام كردند. مختار با پرچمى سبز بيرون آمـد. عـبـداللّه بـا پرچمى سرخ آمد و
جامه اى سرخ به تن داشت . مختار پرچمش را آورد و بر در خانه عمرو بن حريث فرو برد و
گفت : براى دفاع از عمرو بن حريث قيام كردم !)) (تاريخ طبرى ، ج 2، ص 294)
274 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
275 ـ الاخبار الطوال ، ص 238.
276 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
277 ـ مبعوث الحسين ، ص 181.
278 ـ الفتوح ، ج 5، ص 86.
279 ـ اللهوف ، ص 22.
280 ـ مثير الاحزان ، ص 34.
281 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287.
282 ـ الاخبار الطوال ، ص 239.
283 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 287؛ و ر.ك : الفتوح
، ج 5، ص 87.
284 ـ الاخبار الطوال ، ص 239.
285 ـ تاريخ الطبرى ، ج 4، ص 277.
286 ـ الفتوح ، ج 5، ص 87.
287 ـ بـراى آشـنـايـى بـا جـزئيـات ايـن
حـقـيـقـت ، ر.ك : جـلد اول اين پژوهش ، مقاله اول ((حركت نفاق ، مطالعه اى در هويت
و نتايج )).
288 ـ آل عمران (3)، آيه 173 و 174.
289 ـ الفتوح ، ج 54، ص 87 ـ 88.
290 ـ الارشـاد، ص 194؛ و ر.ك : تـاريـخ الطـبـرى
، ج 3، ص 288؛ مقاتل الطالبيين ، ص 67.
291 ـ الاخبار الطوال ، ص 239.
292 ـ ابـن اعـثـم كـوفـى گـويـد: ((وى قـبـلاً
هـمـسـر قـيـس كندى بود و سپس مردى از حـضـرمـوت بـه نـام اسـد بـطـيـن بـا وى
ازدواج كرد و پسرى به نام اسد برايش آورد)) (الفـتـوح ، ج 5، ص 88). ديـنـورى گويد:
((او از كسانى بود كه نهضت مسلم را همراهى كـرد)) (الاخـبـار الطـوال ، ص 239). و
گـويـند كه طوعه كنيز هاشميان بود كه در دوران خـلافـت امـيرالمؤ منين ، على بن
ابيطالب (ع ) برايشان خدمت مى كرد. (مبعوث الحسين (ع )، ص 198).
293 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 288. در
الفـتـوح آمـده است : ((ديرى نگذشت كه پـسـرش آمـد و ديد كه مادرش با چشم گريان به
يكى از اتاق ها زياد رفت و آمد مى كند. گـفـت : اى مـادر ورد و خـروج تـو بـا چـشم
گريان به آن اتاق مرا به ترديد مى افكند. داستان چيست ؟ گفت : آنچه را به تو خبر مى
دهم نزد كسى بازگو مكن . گفت : آنچه دوست دارى بگوى . گفت : فرزندم ، مسلم بن عقيل
در اين اتاق است و داستانش چنين و چنان بود... جوان خاموش گشت و چيزى نگفت . سپس به
رختخواب رفت و خوابيد.))
294 ـ در اخـبـارالطـوال (ص 239) آمده است : ((پس
از آن كه ديگر صدايى نيامد، ابن زيـاد پـنـداشـت كـه مـردم داخـل مـسـجـد شـده
انـد، و گـفـت : نـگـاه كـنـيـد، آيـا كـسـى را داخـل مـسـجـد مى بينيد؟ ـ مسجد به
كاخ چسبيده بود ـ نگاه كردند و هيچ كس را نديدند. سپس دسـتـه هـاى نـى را آتـش مـى
زدنـد و درون حـياط مسجد مى انداختد تا روشن شود. سرانجام هرچه گشتند كسى را
نديدند. آنگاه ابن زياد گفت : ((مردم سست شده و مسلم را رها كرده اند و بازگشته
اند.))
295 ـ در تـاريـخ طـبـرى (ج 3، ص 288) آمـده است
: ((حصين بن تميم گفت : اگر مى خـواهـى خـود بـا مـردم نـمـاز بـگزار و يا ديگرى
نماز بگزارد. تو برو و در قصر نماز بـخـوان . زيـرا بـيـم آن دارم كـسـى از
دشـمـنـانـت تـو را غـافـلگيرانه بكشد. گفت : به نـگـهـبانانم فرمان بده كه مثل
گذشته پشت سرم بايستند و تو در ميان آنها گردش كن . زيرا در اين صورت ميان جمعيّت
نيستم ...))
296 ـ در تاريخ طبرى (ج 3، ص 289) آمده است :
((اى حصين بن تميم ))
297 ـ الارشاد، ص 195.
298 ـ الفتوح ، ج 5، ص 90.
299 ـ الارشاد، ص 196.
300 ـ بدون شك عبدالرحمن به اين خاطر او را به
رازدارى امر كرد كه جايزه از آن او و پدرش باشد.
301 ـ الفتوح ، ج 5، ص 91 ـ 92.
302 ـ الاخبار الطوال ، ص 240.
303 ـ در تـاريـخ طـبـرى (ج 3، ص 289) آمـده اسـت
: قـريـش يـا قـيـس ، عـرب شـمـال اند و بيشترشان نسبت به على كينه دارند، چرا كه
بر سر اسلام و ايمان با آنان جنگيد و پهلوانانشان را كشت (براى تفصيل اين داستان ،
ر.ك : مقدمه جلد دوم اين پژوهش ). ولى اعـراب جـنـوب كـه بـيـشـتـر قـبـايـل كـوفـه
از آنـهـا بـودنـد، اغـلب اهل بيت و به ويژه على (ع ) را دوست مى داشتند و در جنگ
ها با على (ع ) همراه بودند.
304 ـ نـفـس المـهموم ، ص 99، به نقل از منتخب
طريحى ، ص 462، مجلس نهم از جزء دوم .
305 ـ كسى كه پيشنهاد امان را داد ـ چنان كه
خواهد آمد ـ خود ابن زياد بود. او مى دانست كه لشكريانش جز با دادن امان بر مسلم
دست نخواهند يافت . از اين رو در سفارش به ابن اشعث گفت : ((او را امان بده كه جز
با دادن امان بر او دست نخواهى يافت .)) (الفتوح ، ج 5، ص 94).
306 ـ اين ابيات سه گانه ـ كه در بحر رجز سروده
شده اند ـ از چنان بلاغتى عالى و صـداقـت و شورى برخوردارند كه تا به امروز جان ها
را به شدّت متاءثر مى سازند. مـسـلم (ع ) مـى گـويد: او تصميم گرفته است كه آزادى
خويش را حفظ كند، هرچند اين كار به قيمت جان او تمام شود ـ اين در حالى است كه عموم
مردم به مرگ رغبتى نداشته و از آن گـريـزانـنـد. انـسـان گـاه خـوشـحـال مـى شـود و
گـاه نـيـز بـد حـال و حـال دنـيـا و اهـل دنـيـا پـيـوشـته در حال دگرگونى است ، و
سرد و گرم و تلخ و شيرين آن به هم آميخته است . پرتو حيات بخش خورشيد در نهايت بايد
باز گردد و پس از غروب آفتاب در حجاب شود. پيمانه عمر انسان نيز روزى پر مى ردد و
به وسيله مرگ يا قتل بايد زندگى را بدرود گويد.
307 ـ طـبـرى گـويـد: مـحـمـد بـن اشـعـث ، ايـاس
بـن عـثـل طائى از بنى مالك بن عمرو بن ثمامه را فرا خواند. او شاعر بود و به ديدار
محمّد مـى آمـد. گـفـت : بـا حـسـيـن ديـدار كـن و ايـن نـاه را بـه او بـرسـان .
آنـچـه را كـه ابـن عـقـيـل فـرموده بود در نامه نوشت و گفت : اين زاد و توشه تو و
اين هم خرج خانواده ات . گـفـت : مـركـبـم چـه مـى شـود؟ چـون كـه مـركبم را فرسوده
ام . گفت : اين هم مركب و جهاز، بـرنـشين . اياس رفت و در زباله در چهار منزلى كوفه
حسين (ع ) را ديد، موضوع را به اطـلاع رسـانـد و نـامـه را به حضرت داد. حسين (ع )
گفت : آنچه مقدر است همان مى شود. ما كار خويش و تباهى امت مان را به خدا وا مى
گذاريم .)) (تاريخ الطبرى ، ج 2، ص 290)
308 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 289 ـ 290؛
الارشـاد، ص 197؛ مقاتل الطالبيين ، ص 69 ـ 70.
309 ـ مـجـلسـى بـه نـقـل بـرخـى از كـتـاب هـاى
مـنـاقـب مـى گـويـد كـه مـسـلم بـن عـقـيل چون شير بود. او آن قدر نيرومند بود كه
مردى را با يك دست مى گرفت و به پشت بام مى افكند! (ر.ك : البحار، ج 44، ص 354).
ابـن شهر آشوب گويد: عبيداللّه ، عمرو بن حريث مخزومى و محمد بن اشعث را با هفتاد
مرد فرستاد كه خانه را محاصره كردند. سپس مسلم به آنان حمله كرد و مى گفت :
شگفتا از تو، مرگ كه آمد هركار خواهى كن ، كه ناگزير بايد جام مرگ را بنوشى .
بـر فـرمـان خـداونـد ـ جـل جلال ـ بايد شكيبا بود؛ كه فرمان قضاى الهى ميان خلايق
پراكنده است . آنگاه 41 تن از آنان را به قتل رساند.
310 ـ مجلسى به نقل از كتاب محمد بن ابى طالب
گويد: چون مسلم گروه بسيارى از آنـان را كـشـت و خـبـر بـه ابـن زيـاد رسـيـد، نزد
ابن اشعث فرستاد و گفت : تو را براى دسـتـگـيرى يك تن فرستاديم و او چنين شكافى
بزرگ در ميان يارانت افكند، اگر تو را به سوى ديگران بفرستيم چه خواهد شد؟ ابن اشعث
پيام داد: اى امير! آيا پنداشته اى كه مرا به جنگ يكى از بقّالان كوفه يا يكى از
جرمقانى هاى فرستاده اى ؟ آيا نمى دانى كه مـرا بـه جنگ شيرى ژيان و شمشيرى برّان
فرستاده اى ؟... آنگاه ابن زياد پيام داد كه او را امان بده كه جز با امان بر او
دست نخواهى يافت !)) (بحار، ج 44، ص 354).
311 ـ مـشـهـور آن اسـت كـه بُكير با ضربت مسلم
كشته نشد بلكه به سختى مجروح گـشـت . وى كـسى بود كه طبق نوشته تاريخ طبرى و
الارشاد، بعد از آن به فرمان ابن زيـاد مـسلم را كشت . ولى دينورى در اخبار الطوال
(ص 241) گويد: نوشته اند كسى كه زدن گردن مسلم را به عهده گرفت احمد پسر بكير بود و
نه خود بكير.
312 ـ الفتوح ، ص 92 ـ 96؛ ر.ك : مقتل الحسين ،
خوارزمى ، ج 1، ص 300 ـ 302.
313 ـ منتخب طريحى ، ص 427، مجلس نهم از جزء دوم
.
314 ـ مـقـصـود از ((عـمـوى تـو)) (كـه در شـعـر
آمـده اسـت ) هـانـى اسـت ، چـرا كـه از قبايل عينى است كه ابن اشعث نيز از آنها
است .
315 ـ مروج الذهب ، ج 3، ص 68. محمد على عابدين
گويد: غارتگرى براى ابن اشعث و خـانـواده اش كـه به اين كار مشهورند، امر شگفتى
نيست ! پسرش ، عبدالرحمن كسى است كه قطيفه حسين بن على را در كربلا ربود و كوفيان
به او لقب عبدالرحمن قطيوز دادند ـ مـخـتـصـر البـلدان ابن الفقيه ، ص 172، چاپ
ليدن ـ (مبعوث الحسين ، ص 229). ليكن مشهور آن است كه اين كار را برادرش قيس بن
اشعث كرد.
شـيـخ قـرشـى گـويـد: ((برخى اراذل كوفه رفتند و ردا و جامه مسلم را ربودند!))
(حياة الامام الحسين بن على 7، ج 2، ص 409)
316 ـ طـريحى نقل مى كند كه چون مسلم وارد قصر
ابن زياد شد، مردم گفتند: بر امير سـلام كـن ؛ گفت : ((درود بر كسى كه پيروى هدايت
كند و از پايانِ رفتن بيمناك باشد و خداوند بزرگ را فرمان ببرد...)) (المنتخب ، ص
427، مجلس نهم از جزء دوم ).
317 ـ كـسـى كـه بـه عـزّت هـاشـمـيـان آگـاه
اسـت مـى داند كه عبارت ((اگر مرا زنده بـگـذارد، سـلام مـن بـر او بـسـيـار خواهد
بود))، همان طور كه با روحيه پدارن هاشمى او مـنـافـات دارد، بـا آگـاهى مسلم از
روحيّه ابن زياد نيز كاملاً منافات دارد ـ چنان كه از ادامه گفت وگوى ميان آنان نيز
روشن مى شود ـ اين عبارت را برخى مورخان ساده لوح به مسلم نـسـبـت داده انـد. آن
عـبـارت كـجـا و ايـن كـه مـا از طـريـحـى نـقـل كـرديـم : ((درود بـر كـسـى كـه
پـيروى هدايت كرد و از پايان رفتن بيمناك باشد و خـداونـد بزرگ را فرمان ببرد...)).
شگفت و تاءسف باد كه همين عبارت ـ يا مشابه آن را ـ طـبـرى در تـاريـخ خـود، ج 3، ص
290، مـفـيـد در ارشـاد، ص 198، ابـوالفـرج در مـقـاتـل الطـالبـيـيـن ، ص 70 و
ديـنـورى در اخـبـار الطوال ، ص 240، نقل كرده اند.
318 ـ ايـن شـيـوه طـاغوت ها و دستگاه هاى
تبليغاتى آنها است كه براى بدنام كردن مـبـارزان راه حق ، آنان را به ميخوارگى و
زنا و كارهاى زشت تر از آن متّهم مى سازند! در روايت طبرى (ج 3، ص 291) آمده است كه
مسلم در پاسخ ابن زياد گفت : ((آيا من شراب مى نـوشـم ؟ بـه خـدا سـوگـنـد خـداونـد
مى داند كه تو راستگو نيستى و اين سخن را از سر نـادانـى گـفـتى ، من آن طور كه
گفتى نيستم . شايسته تر و سزاوارتر از من به شراب خوردن كسى است كه خون مسلمانان را
مى خورد و جانى را كه خداى حرام كرده است مى كشد و بـدون قـصـاص بـه قـتـل مـى
رسـانـد و خـون حـرام مـى ريـزد و از سر خشم و دشمنى و بـدگـمـانـى آدم مـى كـشـد و
در آن حـال چـنان سرگرم لهو و لعب است كه گويى هيچ كار (ناروايى ) نكرده است !))
319 ـ ايـن يـك تـوجـه هـوشمندانه و كامل بود كه
مسلم موضوع صحبت با ابن زياد را بـه مـادرش مـرجـانه كشيد. چرا كه وى به زنا و بى
عفتى مشهور بود. تا اين كه عبيداله نتواند مدعى شود كه او شايسته اين كار است .
320 ـ در تاريخ طبرى (ج 3، ص 291) ((و پستى چيره
شدن )) نيز اضافه شده است .
321 ـ در تـاريـخ طـبـرى (ج 3، ص 290) آمـده اسـت
: ((گـفـت : بـگـذار بـه يـكـى از خـويـشـانـم وصيت كنم )) پس به اهل مجلس
عبيداللّه نظرى افكند كه عمر سعد نيز در آنجا بـود. گـفـت : اى عـمر بين من و تو
خويشاوندى است و من به تو حاجتى دارم و برآوردن آن بـر تـو واجـب اسـت . حـاجـت من
سرى است . عمر سعد به مسلم اجازه گفتنش را نداد. عبيداللّه گـفـت : از بـرآوردن
حاجت پسرعمويت خوددارى مكن . پس با او برخاست و در جايى كه ابن زياد او را مى ديد
نشست .
در الارشـاد (ص 198) آمـده اسـت : ((عـمـر از گـوش دادن به سخن مسلم خوددارى كرد.
ولى عبيداللّه گفت : چرا از توجه به حاجت پسرعمويت خوددارى مى ورزى ؟ پس با او
برخاست و در جـايـى كـه ابـن زيـاد آن دو را مـى ديـد نـشـسـت .)) در مـقـتـل
الحـسـيـن خـوارزمـى (ج 1، ص 305) كـه از خـود ابـن اعـثـم كـوفـى نـقـل مـى كند،
جمله ((عمر بن سعد به سوى او جهيد)) ديده نمى شود. به جاى آن آمده است : ((سـپـس
مـسـلم به عمر سعد نگاهى افكند و گفت : بين من و تو خويشاوندى است ، سخن مرا
بـشـنـو. او خـوددارى كرد ولى ابن زياد گفت : چرا به سخن پسرعمويت گوش نمى دهى ؟ پس
عمر نزد او رفت و مسلم گفت : تو را سفارش مى كنم به تقواى الهى ...))
322 ـ عـبـارت مـيـان دو كـمـانـك بـرگـرفـتـه از
مـقـتـل خـوارزمـى اسـت . زيـرا كـه وى آن را از خـود اعـثـم كـوفـى نـقـل مـى
كـنـد و نـقـل او از نـسـخـه الفـتـوحـى كـه مـا از آن نقل مى كنيم بهتر و دقيق تر
است .
323 ـ در تاريخ طبرى (ج 3، ص 291) آمده است : گفت
: من پس از آمدن به كوه هفتصد درهم قرض گرفته ام ، آن را ادا كن . جنازه ام را از
ابن زياد بگير و به خاك بسپار. نيز قاصد بفرست تا حسين را باز گرداند. زيرا من
نوشته ام كه مردم با او هستند و او در راه اسـت . عـمر بن سعد به ابن زياد گفت :
فهميدى به من چه گفت ؟ او چنين و چنان گفت . ابن زياد گفت : ((امين خيانتكار نمى
شود. ليكن گاه خائن امانتدار مى شود!))
324 ـ ايـن روش امـويـان و كـارگـزارانـشـان
شايان توجه است كه از رفتارشان به عنوان كار خدا تعبير مى كنند. آنان به مردم چنين
القا مى كردند كه حكومتشان بر مردم به فـرمـان خـداونـد اسـت ـ و نـبايد بدان
اعتراض كرد ـ در اينجا ابن زياد نمى گويد چه مى كنيم ، بلكه مى گويد خداوند با
جنازه تو چه كند!
325 ـ بـه زودى سـتـمـكـاران خواهند دانست كه
بازگشتشان به كجا است (شعراء، آيه 227)
326 ـ بـه روايت طبرى ، مسلم در اين جا گفت :
((اى پسر اشعث ، به خدا سوگند اگر تو مرا امان نمى دادى تسليم نمى شدم . برخيز و با
شمشير از من دفاع كن كه پيمان تو شكسته شد.)) (تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 291)
327 ـ الفـتـوح ، ج 5، ص 97 ـ 103؛ و ر.ك : مقتل
الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 304 ـ 306.
328 ـ الفتوح ، ج 5، ص 103.
329 ـ الارشاد، (ص 199): ((در جاى كفاشان ))
330 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 291.
331 ـ در اخـبـار الطـوال (ص 241) آمـده اسـت
كـسـى كـه قتل مسلم را به عهده گرفت ، احمد بن بكير بود.
332 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 291.
333 ـ بـبـيـنـيـد كـه مـردم كـوفـه و به ويژه
قبيله مذحج چنان گرفتار ضعف روحى و سستى و ذلت شده اند كه سرور و بزرگ كوفه را به
بازار مى برند تا در پيش چشم مردم گردن بزنند. در حالى كه مذحج كوچه و بازار شهر را
پر كرده است و هانى فرياد كمك خواهى بر آورده است . هيچ صاحب غيرت و تعصبى پيدا نمى
شود كه او را يارى دهد و آزادش سازد. بايد ديد كه مذحج با آن شمار فراوان در آن
ساعت كجا پنهان شده بودند؟
334 ـ در مقتل الحسين خوارزمى (ج 1، ص 307) آمده
است : ((سپس دستش را براى دفاع از بـنـد بـيـرون آورد و گـفت : آيا عصايى ، كاروى ،
سنگى يا استخوانى نيست كه مرد از خود دفاع كند؟!))
335 ـ در تاريخ طبرى (ج 3، ص 291) آمده است :
((سپس به او گفته شد: گردنت را بكش ! گفت : من آن قدر سخاوتمد نيستم كه شما را بر
كشتن خويش يارى دهم !))
336 ـ وى يـكـى از غـلامـان عـبـيـداللّه بـود
كـه در جـنـگ خـازر وى را هـمـراهى مى كرد. عـبـدالرحـمـن بـن حـصـيـن مـرادى
چـشـمـش بـه رشـيـد افـتـاد. مـردم گـفـتـنـد: ايـن قـاتـل هـانى بن عروه است ، ابن
حصين گفت : خداى مرا بكشد اگر او را نكشم يا كه در اين راه كـشـتـه شـوم ! سـپـس
بـا نيزه بر او حمله كرد و ضربتى بدو زد و او را كشت . (ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3،
ص 291).
337 ـ الفتوح ، ج 5، ص 104 ـ 105.
338 ـ
339 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 303؛ مقتل
الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 327 ـ 328.
340 ـ الفتوح ، ج 5، ص 105.
341 ـ اسماء: مقصود اسماء بن خارجه است .
342 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، به نقل از الفتوح
ابن اعثم كوفى ، روشن است كه اين قـصـيده در دوران خودش از شعرهاى سياسى ممنوع بوده
و سمتگران ، سراينده يا خواننده آن را كـيـفـر مـى داده انـد. تـا آنجا كه درباره
گوينده اش اختلاف است . دينورى آن را به عـبـدالرحـمـن بـن زبـيـر اسـدى نـسـبـت
مـى دهـد (الاخـبـار الطـوال ، ص 242)؛ ابـن اثير (در الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص
274) و نيز طبرى در تـاريـخ خـويـش (ج 3، ص 293) احـتـمـال داده انـد كـه شـعـر از
فرزوق باشد. در منابع تاريخى اين ابيات نيز با تفاوتى آشكار ذكر شده است .
343 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 292.
344 ـ ابـوالفـرج اصـفـهانى (مقاتل الطالبيين ، ص
66) از او به نام عبدالرحمن بن عـزيـز كـنـدى و خـوارزمـى (مقاتل الحسين ، ج 1، ص
297) از وى با نام عبداللّه كندى ياد كرده است .
345 ـ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 5، ص 189،
شماره 9157.
346 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 286.
347 ـ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 4، ص 342
شماره 7414.
348 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 286.
349 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 293.
350 ـ زيرا مختار، به حسب ظاهر، همراه عبداللّه
بن حارث به يكى از روستاهاى دور از كوفه به نام خطوانيه رفته بود (ر.ك : مقتل
الحسين ، خوارزمى ، مقرّم ، ص 157 ـ 158).
351 ـ ر.ك : المعارف ، ابن قتيبه ، ص 253.
352 ـ ر.ك : مقتل الحسين ، مقرم ، ص 157 ـ 158.
353 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 292: الارشـاد،
200. تاءمل در اين روايت به خوبى نشان مى دهد كه چگونه كارگزاران ستمگران حقايق
امور را بر رؤ سايشان مى پوشند و امور بزرگ را در چشم آنان كوچك جلوه مى دهند. آنان
اين كار را از طـريـق گـزارش هـاى دروغ و مـاءمـوران آمـوزش ديـده و وظـيـفه شناسى
به انجام مى رساندند كه نقش هاى دروغين خويش را به خوبى ايفا مى كردند.
354 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 293؛ الارشاد، ص
200.
355 ـ مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 93.
356 ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 155؛ و ر.ك : القعد
الفريد، ج 5، ص 130؛ مثير الاحزان ، ص 40، انساب الاشراف ، ج 3، ص 271.
357 ـ الارشاد، ص 202، قادسيه : جايى است ميان
كوفه و عذيب (در استان ديوانيه ) خـفـّان : جـايى است بالاى كوفه نزديك قادسيه ،
قطقطانه : جايى است بالاى قادسيه در راه كـسى كه از كوفه قصد شام را دارد. واقصه :
منزلگاهى است در راه مكّه پس از قرعاد بـه سـوى مـكـّه ؛ و بـدان واقـصـة الحـزون
گـفـتـه مـى شـود و در منزل پايين تر
از زباله است . از آن روبدان واقصة الحزون گفته اند كه حزون (زمين هاى بلند) از
هرسو آن را احاطه كرده است .
358 ـ الارشاد، ص 204.
359 ـ الاخبار الطوال ، ص 243.
360 ـ انساب الاشراف ، ج 3، ص 377 ـ 378، در آنجا
آمده است : ((حصين بن تميم )). لعلع : كوهى است بالاى كوفه و گفته شده است : منزلى
است ميان بصره و كوفه .
361 ـ ديـنـورى گـويـد: ((هـرگـاه ابـن زياد گروه
زيادى از مردم را به جنگ حسين مى فرستاد، جز اندكى از آنها به كربلا نمى رسيدند.
آنان از جنگ با حسين ناخشنود بودند، در نـتـيجه خوددارى و سرپيچى مى كردند.
عبيداللّه زياد سويد بن عبدالرحمن منقرى را در راءس سـپـاهـى بـه كـوفـه فـرسـتـاد
ه در شـهـر بـگردد و هركس را كه از رفتن به جنگ خوددارى كند نزد او ببرد.))
(الاخبار الطوال ، ص 254).
362 ـ حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى (ع )، ج
2، ص 415، بـه نقل از كتاب ((الدولة الامويه فى الشام ))، ص 56.
363 ـ تـاريـخ دمـشـق ، ج 14، ص 215؛ و تـاريـخ
ابـن عساكر ترجمة الامام الحسين ، تحقيق محمودى ، ص 305، شماره 264.
364 ـ ياقوت حموى يادآور شده است كه مردم بستان
ابن معمر را به غلط، بستان ابن عـامـل و بـسـتـان بـنـى عـامـر گـفـتـه انـد، و آن
جـايـى اسـت كـه هـم نـخـل يمنى و هم نخل شامى در آن وجود دارد و آنها دو دره
هستند؛ و بستان ابن معمر همان است كه به بطن نخله مشهور است ... (ر.ك : معجم
البلدان ، ج 1، ص 414).
365 ـ ابـوفـراس ، هـمـام بـن غـالب تميمى حنظلى
، در اصطلاح رجالى ، از اصحاب امـيـرالمـؤ مـنين ، امام حسن ، امام حسين و امام
سجاد ـ عليهم السلام ـ به شمار مى آيد. او همان كـسـى اسـت كـه قـصـيـده بزرگ و
معروف خويش را در ستايش امام سجاد(ع ) در يك موضع گـيرى شجاعانه برابر هشام بن
عبدالملك قرائت كرد. ابيات اين قصيده نشان مى دهد كه وى به اهل بيت اعتقاد داشت و
دوستدارشان بود. از جمله ابيات آن قصيده ابيات زير است :
هذا الذى تعرف البطحاء و طاءته و البيت يعرف و الحلّ و الحرمُ
هذا ابن خير عباداللّه كلهم هذا التقى النقى الطاهر العلم
اذا اراءته قريش قال قائلهاالى مكارم هذا ينتهى الكرم
هذا بن فاطمة ان كنت جاهلهابجده ابنياء اللّه قد ختموا
ايـن كـسى است كه سرزمين بطحا با گام هايش آشنا است و خانه [خدا] و حرم و حلّ او را
مى شناسند
پدارنش بهترين همه بندگان خدايند و او پارسا، پاكيزه و پاك و مشهور است .
قريش با ديدن او مى گويند كه با كرامت هاى وى كرامت به پايان مى رسد.
اگـر او را نـمى شناسى اين پسر فاطمه است ؛ و فرستادگان خداوند به جدّ او ختم شده
اند.
(ر.ك : مـعـجـم رجـال الحـديـث ، ج 13، ص 256، شـمـاره 9315؛ مـسـتـدركـات عـلم
رجال الحديث ، ج 6، ص 196، شماره 11517).
فـرزدق در دوران خلافت عمر به دنيا آمد و چون بزرگ شد از طبع شعر برخوردار شد و از
همگنان برترى يافت . پدرش او را نزد على (ع ) برد و گفت : به او قرآن بياموز؛ او در
سـال 110 در سـن حـدود صـد سـالگـى درگـذشـت . گـفـتـه انـد: 130 سال زيست ... او
سرورى بخشنده ، با فضيلت و بزرگ بود.)) (ر.ك : لسان الميزان ، ج 6، ص 199).
366 ـ امـام بـا اين سخن به نقشه يزيد براى ربودن
يا كشتن وى در مكّه مكرّمه اشاره مى فرمايد.
367 ـ ايـن مـشهورترين تعبيرى است كه حالت ضعف
روحى و دوگانگى شخصيت امت و بـه ويـژه كـوفـيـان را بـازگـو مـى كـند. بلكه تعبيرى
است براى نشان دادن نهايت اين بـيـمارى كه انسان كسى را كه دوست مى دارد، با شمشير
آن كس كه او را دوست نمى دارد، بكشد.
368 ـ الارشـاد، ص 201. در ايـن جـا بـايـد از
ايـن شـاعـرى كـه بـا صداقت و شجاعت دوستى خود را نسبت به اهل بيت ابراز داشت و
براى دفاع از امام سجاد(ع ) در برابر هشام اموى آن موضع شجاعانه را گرفت و آن حضرت
را ستود و در ديدار با امام با عبارت ((از فـردى آگاه پرسيدى دل هاى مردم با تو و
شمشيرهايشان با دشمنان تو است ))، آگاهى بالاى سياسى و اجتماعى خود را نشان داد،
بپرسيم كه چرا امام را رها كرد و از او جدا شد؟ آيـا ضـرورت يـارى امـام را درك
نـكـرده بـود و نـمـى دانـسـت كه بايد به كاروان حسينى بـپـيـوندد و به فيض شهادت
نايل آيد؟ آيا انتظار نداشت كه در آن زمان نابهنگام ، آنچه در عـمـل بـراى امـام (ع
) پـيـش آمـد، پـيـش آيـد؟ يـا آن كـه فـرزدق تـنـهـا اهل بيت را از ديگران برتر مى
شمرد و آنان را دوست مى داشت ولى در حدى نبود كه در راه آنان جانفشانى كند و به
شهادت برسد؟!
369 ـ مشهور است كه فرزدق دوستدار اهل بيت بود و
درباره آنان اعتقاد نيكو داشت . از ايـن رو قـبـول چنين اسائه ادبى از او در گفت
وگوى با امام دشوار است . بعيد است كه او گـفـتـه بـاشد: از خدا بترس و بازگرد يا
آن كه از امام روى برگرداند و بدون درود و خداحافظى آن حضرت را ترك بگويد.
370 ـ همان .
371 ـ تذكرة الخواص ، ص 217 ـ 218.
372 ـ خطب الامام الحسين (ع ) على طريق الشهاده ،
ج 1، ص 132. مؤ لف كتاب ، لبيب بـيـضـون ، قـصـيـده اى را از خـطـيـب ، سـيـد عـلى
بـن حـسـيـن هـاشـمـى نقل كرده است كه در آن به ذكر منازل ميان مكّه تا كربلا مى
پردازد و آغاز آن چنين است :
حسين همراه خاندان پاكش مكّه را به سوى عراق ترك گفت
در مـسـير راه از منزلگاه هايى گذشت كه سنگريزه هاشان بر ستارگان آسمان فخر مى
فروشند
منزل نخست بستان ابن عامر بود و پس از آن با شتاب به تنعيم رفت .
373 ـ ر.ك : مـعـجم البلدان ، ج 2، ص 94؛ نيز خطب
الامام الحسين على طريق الشهادة ، ج 1، ص 132.
374 ـ انساب الاشراف ، ج 3، ص 375 ـ 376. در
پايان خبر گويد: گويند جز سه تـن از آنـهـا بـه كـربـلا نرسيدند؛ و امام (ع ) به هر
نفر ده دينا و يك شتر اضافه داد و باز گرداند.)) (ر.ك : اللهوف ، ص 30).
375 ـ الارشاد، ص 202 و ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج
3، ص 296.
376 ـ ر.ك : شـرح نـهـج البـلاغه ، ابن ابى
الحديد، ج 18، ص 327؛ و جلد دوم اين پژوهش .
377 ـ رجال بحرالعلوم ، ج 4، ص 47.
378 ـ حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص
59.
379 ـ اللهوف ، ص 30.
380 ـ مـقـتـل الحـسـيـن (ع )، مـقـرم ، ص 295؛ و
ر.ك : الاخـبـار الطوال ، ص 258.
381 ـ تاريخ نوشته است كه امام (ع ) پس از
خوددارى از بيعت با يزيد، سه بار با عبداللّه عمر ديدار كرد. ديدار نخست در اءبواء
ميان مدينه و مكّه بود كه ميان ابن عمرو ابن عـبـاس (يـا ابـن عـيـّاش ) از سـويـى
و ابن زبير و امام (ع ) از سوى ديگر روى داد. (ر.ك : تاريخ ابن عساكر، ترجمة الامام
الحسين ، تحقيق محمودى ، ص 200، شماره 254). در جزء اول اين پژوهش گفتيم كه اين
ديدار صورت نگرفت ، زيرا امام و ابن زبير در راه مدينه ـ مـكـّه يـكـديـگر را
نديدند. ديدار دوم در مكّه و ديدار سوم پس از خروج امام (ع ) از مكّه بود؛ همين
ديدار است كه ما اينك درباره اش بحث مى كنيم .
382 ـ امالى صدوق ، ص 131، مجلس 30، حديث شماره
1.
383 ـ ر.ك : اسعاف الراغبين در حاشيه
نورالابصار،ص 205.
384 ـ ر.ك : انـسـاب الاشـراف ، ج 2، ص 275؛
تاريخ ابن عساكر، ص 281، شماره 247.
385 ـ تاريخ ابن عساكر، ترجمه الامام الحسين (ع
)، ص 280 ـ 282، شماره 247.
386 ـ ابصارالعين ، ص 28.
387 ـ اءمالى صدوق ، ص 129، مجلس سى ام ، شماره
1.
388 ـ تـاريـخ ابـن عـسـاكر (ترجمة الامام الحسين
، تحقيق محمودى )، ص 294، شماره 256.
389 ـ الفتوح ، ج 5، ص 41.
390 ـ معجم البلدان ، ج 3، ص 412.
391 ـ انساب الاشراف ، ج 3، ص 376.
392 ـ الاخبار الطوال ، ص 245.
393 ـ الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 402.
394 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 296.
395 ـ تجارب الامم ، ج 2، ص 56 ـ 57.
396 ـ كشف الغمه ، ج 2، ص 32.
397 ـ الارشاد، ص 201 و تاريخ الطبرى ، ج 3، ص
296.
398 ـ تذكرة الخواص ، ص 217.
399 ـ تـاريـخ ابـن عـسـاكـر، تـرجـمـة الامـام
الحـسين ، ص 302، شماره 261؛ انساب الاشراف ، ج 3، ص 377.
400 ـ مناقب آل ابى طالب ، ج 44، ص 95؛ كشف الغمه
، ج 2، ص 43.
401 ـ انـسـاب الاشـراف ، ج 3، ص 376؛ تـاريـخ
الطبرى ، ج 3، ص 296؛ تجارب الامـم ، ج 2، ص 56؛ مـعـجـم البـلدان ، ج 3، ص 412؛
الاخـبـار الطوال ، ص 245.
402 ـ اللهوف ، ص 32.
403 ـ اللهوف ، ص 32.
404 ـ ر.ك : حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج
3، ص 60.
405 ـ كشف الغمه ، ج 2، ص 32؛ المحجة البيضاء، ج
4، ص 228.
406 ـ معجم البلدان ، ج 4، ص 108.
407 ـ خطب الامام الحسين (ع )، ج 1، ص 132؛ و
نوشته است كه وادى عقيق از جنوب به شمال امتداد دارد و در آن سه جايگاه است : ذات
عرق ، عمره ، مسلخ .
408 ـ بشر بن غالب اسدى : وى (در اصطلاح رجالى )
از اصحاب امام حسين (ع ) و امام سـجـاد(ع ) بـه شـمار مى آيد... برقى وى را از
اصحاب اميرالمؤ منين ، حسنين و سجاد(ع ) شمرده است .
او و بـرادرش ـ بشير ـ دعاى معروف امام حسين (ع ) در روز عرفه را روايت كرده اند.
اين دو دربـاره سـيـره قـائم (ع ) نـيـز نـقـل روايـت كـرده انـد. بـشـر از امـام
حـسـيـن (ع ) نـقـل كـرده اسـت كـه فـرمود: ((هركس ما را به خاطر خدا دوست بدارد ما
و او اين گونه بر رسول خدا(ص ) وارد مى شويم . و انگشتانش را به هم چسباند؛ و هركس
ما را به خاطر دنيا دوسـت بـدارد، دنـيا نيكوكار و بدكار را در بر مى گيرد. روايت
هاى ديگر وى از امام حسين (ع ) در كـتـاب عـدّة الداعـى ، فـضـل القـراءة ، ص 296
نقل شده است . (ر.ك : مستدركات علم رجال الحديث ، ج 2، ص 33، شماره 2130).
ابـن حـجـر گـويـد: ابـو عـمـرو كـشـّى در كـتـاب رجـال الشـيـعـه گـفـتـه اسـت :
عـالمـى فـاضـل و جليل القدر؛ و گويد: از حسين بن على و پسرش زين العابدين روايت
كرده است ...)) (لسان الميزان ، ج 2، ص 29).
409 ـ اللهـوف ، ص 30؛ و ر.ك : مـثـيـرالاحـزان ،
ص 42. ولى شـيخ صدوق در كتاب اماى نوشته است كه اين ديدار در منطقه ثعلبيّه انجام
شد (امالى صدوق ، ص 131، مجلس 30، حديث شماره يك ). اين روايت در جاى خود نقل خواهد
شد.
410 ـ انساب الاشراف ، ج 3، ص 377؛ تاريخ ابن
عساكر، ترجمة الامام الحسين (ع )، ص 303، شماره 261.
411 ـ اءنساب الاشراف ، ج 3، ص 377.
412 ـ ر.ك : انساب الاشراف ، ج 3، ص 366.
413 ـ معجم البلدان ، ج 1، ص 449.
414 ـ همان ، ج 2، ص 204.
415 ـ خطب الامام الحسين ، ج 1، ص 132.
416 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 301.
417 ـ تـاريـخ الطبرى ، ج 3، ص 301؛ و ر.ك :
تجارب الامم ، ج 2، ص 57؛ در اين كـتـاب حـصـيـن بـن تـمـيـم آمـده اسـت . در
انـسـاب الاشـراف (ج 3، ص 378)، الاخـبـار الطـوال ، ص 245 ـ 246؛ تـذكـرة الخواص
، ص 221؛ و در ارشاد (ص 220) آمده است : ((نـقـل شده كه او را با شانه هاى بسته از
بالاى قصر بر زمين انداختند و استخوان هايش شـكست . هنوز رمقى در وى باقى بود كه
مردى به نام عبدالملك بين عمير لحنى آمد و او را سـر بـريـد. گفتند كه چرا اين كار
كردى و بر او عيب گرفتند، گفت : خواستم كه آسوده اش كنم !))
418 ـ اللهوف ، ص 32 ـ 33؛ و ر.ك : مثير الاحزان
، ص 42.
419 ـ الارشاد، ص 202.
420 ـ ابصار العين ، ص 112؛ تاريخ الطبرى ، ج 3،
ص 301؛ الارشاد، ص 202؛ و ر.ك : انـسـاب الاشـراف ، ج 3، ص 378؛ الاخـبـار الطوال ،
ص 245 ـ 246؛ مثير الاحزان ، ص 42؛ تذكرة الخواص ، ص 221.
421 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303؛ و ر.ك :
ابصارالعين ، ص 93.
422 ـ ابصار العين ، ص 94.
423 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303.
424 ـ همان ، ص 308.
425 ـ مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 94؛ و به نقر
از آن بحار، ج 44، ص 343.
426 ـ تسلية المجالس ، ج 2، ص 182.
427 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 94.
428 ـ زندگى نامه وى در جلد اول اين پژوهش گذشت .
429 ـ الارشـاد، ص 230؛ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3،
ص 301؛ الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 3، ص 403؛ و در اخـبارالطوال (ص 246) آمده است :
چون امام حسين (ع ) از بطن رمّه حركت كرد به عبداللّه بن مطيع برخورد كه از عراق
باز مى گشت . عـبـداللّه بـر حـسـيـن (ع ) سـلام كـرد و گـفـت : اى پـسـر رسـول
خـدا(ص )، پـدر و مادرم فداى تو باد. چه چيز موجب شد كه از حرم خدا و حرم جدّت
بـيرون آيى ؟ گفت : مردم كوفه به من نامه نوشته و از من خواسته اند پيش ايشان بروم
و اميدوارند كه حق را زنده كنند و بدعت ها را از ميان بردارند...))
430 ـ ر.ك : تـاريـخ ابن عساكر، ترجمة الامام
الحسين ، ص 222، حديث 203؛ و ر.ك : الفتوح ، ج 5، ص 36 ـ 37؛ الاخبار الطوال ، ص
228 ـ 229.
431 ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 258.
432 ـ ر.ك : جلد اول همين پژوهش .
433 ـ الفتوح ، ج 5، ص 36 ـ 37.
434 ـ الاخـبـار الطـوال ، ص 228 ـ 229. در
ايـنـجـا يادآور مى شويم كه ابن عبداللّه ربـّه انـدلى در نـقـل خـود مـوضـوع ايـن
رويـداد را بـه گونه اى فاحش به هم درآميخته و نقل او اعتبار ندارد. (ر.ك : العتد
الذيد، ج 4، ص 352).
435 ـ معجم البلدان ، ج 2، ص 370.
436 ـ خطب الامام الحسين (ع )، ج 1، ص 132.
437 ـ الفـتـوح ، ج 5، ص 122 و بـه نـقـل از آن
مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 323 ـ 324.
438 ـ معجم البلدان ، ج 3، ص 139.
439 ـ الاخبار الطوال ، 246 ـ 247.
440 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303.
441 ـ شـهـرى اسـت در سـرزمـيـن خـزر...
گـويـنـد: عبدالرحمن بن ربيعه آن را گشود، بلاذرى گويد: سلامان بن ربيعه اباهلى
(ر.ك : معجم البلدان ، ج 1، ص 489.
442 ـ در الارشـاد بـه جـاى سـلمـان بـاهـلى
سـلمـان فـارسـى و بـه جـاى جـوانـان آل محمد، سيد جوانان آل محمد آمده است . شايان
توجه است كه ـ به گمان قوى ـ اين روايت را از خـود طـبـرى نـقـل كـرده اسـت . چـرا
كـه دو مـتـن تـقـريـبـاً بـه طـور كـامـل بـا يكديگر مطابقت دارد. شايد آنچه در
نسخه هاى جديد تاريخ طبرى ديده مى شود كه سلمان فارسى را به سلمان باهلى تغيير داده
و ((شباب )) را به جاى ((سيد شباب )) نـوشـتـه انـد از تـحـريـف هـايـى اسـت كـه
بـه ويـژه در سال هاى اخير به شدت وارد شده است . در مثيرالاحزان آمده است :
((آنگاه سلمان رضى اللّه عـنـه بـه مـا گـفـت )) كـه مـقـصـود هـمـان سـلمـان
فـارسـى اسـت . چـنـان كـه فـتـّال نـيـشـابـورى در روضـة الواعـظـيـن (ص 153)،
خـوارزمـى در المـقـتـل (ج 1، ص 323) بـه نقل از ابن اعثم كوفى اين نكته را تاءييد
كرده اند. در كتاب اخـيـر آمـده اسـت : هـمـراه سـلمـان فـارسـى در بـلنـجـر مـى
جـنـگـيـدم ...)) ابن اثير نيز در الكـامل (ج 3، ص 277) آن را تاءييد كرده گفته است
: ((آنگاه سيد جوانان خاندان محمد را ديد)).
443 ـ همان .
444 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303؛ الارشاد، ص
203.
445 ـ اللهوف ، ص 21.
446 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 161.
447 ـ معجم رجال الحديث ، ج 7، ص 295، شماره
4750.
448 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 307، ابصارالعين ، ص
162.
449 ـ رك ، تـاريـخ الطـبـرى ، ج 2، ص 316،
الارشاد، ص 215، ابصارالعين ، ص 164.
450 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 319، ابصارالعين ، ص
165 - 166.
451 ـ ابصارالعين ، ص 167.
452 ـ اين تعبيرهاى زهير كنايه اى است به عزرة بن
قيس ، چراكه وى از كسانى بود كه به امام در مكّه نامه نوشتند و پيك فرستاند و به آن
حضرت وعده پيروزى دادند.
453 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 314.
454 ـ انساب الاشراق ، ج 2، ص 378 ـ 379.
455 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303.
456 ـ الاخبار الطوال ، ص 246.
457 ـ مـؤ يـد ايـن مـطـلب ، گـفـتـار طـبـرى (ج
3، ص 302 ـ 303) بـه نقل از دو مرد اسدى است : آن دو گفتند: پس از مراسم حج همه
همّت ما اين بود كه در راه به حـسـين بپيونديم تا ببينيم كارش به كجا مى كشد. ما با
شتران خود به سرعت رفتيم تا در زرود به او پيوستيم ...))
458 ـ مـقـتـل الحـسـيـن ، خـوارزمـى ، ج 1، ص
323، فصل 11، شماره 6.
459 ـ اسـرار الشـهـادة ، ص 334 و بـه نـقـل از
آن مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 209.
460 ـ از مـنـزلگـاه هـاى مـكـّه از سـوى كوفه ،
پس از شقوق و پيش از خزيميه ، و آن دوسوم راه است .)) (معجم البلدان ، ج 2، ص 78).
461 ـ بـلاذرى در انساب الاشراف (ج 2، ص 379) از
او با نام بكر بن معنقة بن رود يـاد كـرده و داستان را چنين نقل كرده است : حسين و
همراهانش با مردى به نام بكر بن معنقة بن رود ديدار كردند و او از قتل مسلم بن
عقيل و هانى بن عروه خبر داد و گفت : ديدم كه پاى آن دو را گـرفـتـه در بـازارهـا
مـى كـشـيـدنـد و از حـسـيـن خـواسـت كه باز گردد. اما بنى عقيل از جا جستند و
گفتند: به خدا سوگند باز نمى گرديم تا انتقام خون خود را بگيريم ، يا آنچه را كه
برادرمان چشيد ما نيز بچشيم . حسين گفت : پس از اينان زندگانى گوارا نـيـست ! از
اينجا معلوم شد كه او آهنگ ادامه مسير را دارد. آنگاه عبداللّه بن سليم و مدرى بن
مشمعل اسدى گفتند: خداوند برايت خير گرداند و حضرت فرمود: خداوند شما را رحمت كند.
462 ـ
463 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 302 ـ 303.
464 ـ الفتوح ، ج 5، ص 53.
465 ـ اللهوف ، ص 32.
466 ـ الامـامـة السـيـاسـه ، ج 2، ص 5. اين
روايت گذشته از آشفتگى متن آن ، روايتى مـرسـل اسـت [زيـرا بـا كـلمه گفته اند،
آمده است ] عمرو بن سعيد نيز در آن هنگام والى مكّه بـود تـحـت فـرمـان ابن زياد
نبود. كسى كه ابن زياد فرستاد عمر بن سعد بود و نه او. همچنين جاى اين رويداد را
نيز تعيين نمى كند. وانگهى ابن سعد زمانى اعزام شد كه امام (ع ) بـه كـربـلا آمـد،
و كار را بر او سخت كردند و نگذاشتند كه هر كجا بخواهد برود. دقت كنيد!
467 ـ شراف : آبى است در نجد، ميان واقصه و
قرعاء، در هشت ميلى احساء (ر.ك : معجم البلدان ، ج 3، ص 221).
468 ـ عـقـدالفـريـد، ج 4، ص 335. از نـظـر
سـيـره نويسان اين روايت از روايت ابن قتيبه بسيار آشفته تر است . و با روايت مشهور
در اين باره اختلاف فاحش دارد. زيرا كسى كه در شراف با امام برخورد كرد حر بن يزيد
رياحى بود. ابن زياد او را با هزار سوار فرستاد تا امام و همراهانش را اسير كند و
به كوفه ببرد! در آن روزها، عمر سعد هنوز از سوى ابن زياد فرماندهى كل نيروى اعزامى
به جنگ با امام (ع ) را نيافته بود.
469 ـ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297؛ و ر.ك : تذكرة
الخواص ، ص 221 ـ 222.
470 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 307.
471 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 328.
472 ـ اللهوف ، ص 30.
473 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 324، شماره
7. در آنجا آمده است : پس چرتى زد و گـريـان از خـواب بـيـدار شـد. فـرزنـدش ، عـلى
بـن الحـسـيـن ، گفت : پدر، چرا مى گـريـيـد؟ خـداونـد ديـده شما را نگرياند! گفت :
اين ساعتى است كه خواب آن دروغ نيست . بدان ، من اندكى به خواب رفتم ، سوارى را
ديدم كه آمد و نزد من ايستاد و گفت : اى حسين ، شـمـا شـتابانيد و مرگ شما را
شتابان به سوى بهشت مى برد. فهميدم كه روح ما خبر مرگ ما را مى دهد...))؛ نيز ر.ك :
الفتوح ، ج 5، ص 123.
474 ـ الامالى ، ص 131، مجلس 30، حديث شماره 1.
475 ـ سـيـر اعـلام النـبـلاء، ج 2، ص 298؛ نـيـز
تـاريـخ الطبرى ، ج 3، ص 309؛ الارشاد، ص 209.
476 ـ مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 95.
477 ـ الفـتـوح ، ج 5، ص 123 ـ 124؛ و بـه نقل از
آن مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 324؛ و ر.ك : مثيرالاحزان ، ص 46.
478 ـ سوره الاسراء، آيه 71.
479 ـ سوره شورى ، آيه 7.
480 ـ امالى صدوق ، ص 131، مجلس 30، حديث شماره
1.
481 ـ تـاريـخ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين ،
محمودى ، ص 304، شماره 262، در شماره 263 به سندى ديگر آن را نقل كرده است . در زير
شماره 265 به سندى از بحير بن شدّاد اسدى گويد: حسين در ثعلبيه بر ما گذشت . همراه
برادرم نزد او رفتم . او جبّه زردى پوشيده بود كه در بالايش جيب داشت . برادرم گفت
: من از اندك بودن شمار يارانت بـر تـو بـيـمـنـاكم . حضرت با تازيانه به خورجينى
كه در ترك داشت زد و گفت : اين نامه هاى بزرگان شهر است .
482 ـ بـصـائر الدرجـات ، 11 ـ 12، ج 1، بـاب 7،
شـمـاره 1؛ الكـافى ، ج 1، ص 398، شماره 2.
483 ـ در روايـت هـاى تـاريـخـى مـربوط به اين
ديدار ـ به طور صريح يا ضمنى ـ چـيـزى دربـاره مـكـان ايـن ديـدار ديـده نـمـى
شـود. ولى مـا بـه دليـل مـشـابـهـت پـاسـخ امـام (ع ) بـه ابـوهـرّه ازدى ، احتمال
مى دهيم كه ديدار در ثعلبيه انجام شده باشد.
484 ـ تـاريـخ ابـن عـسـاكـر، تـرجمة الامام
الحسين (محمودى ، ص 307 ـ 308، شماره 266). مـحـمـودى در حـاشـيـه مى نويسد: ابن
عديم نيز (در كتاب بغية الطلب فى تاريخ حلب ، ص 74، ط: حديث 126) مى نويسد: يكى از
كسانى كه با حسين گفت وگو كرده است گـويـد: حجّ گزاردم و راه را در پيش گرفتم ، اما
سرگردان شدم ، ناخودآگاه به سوى خـيمه گاهى كشيده شدم . به يكى از خيمه ها نزديك
گشتم و گفتم : اين خيمه ها از كيست ؟ گـفـتـنـد: از حـسـيـن بـن عـلى . گـفـتـم :
پـسـر فـاطـمـه دخـتـر رسول خدا؟ گفتند: آرى . گفتم : او در كدام خيمه است ؟ به يكى
از چادرها اشاره كردند. من نـزديـك رفـتـم و ديـدم كـه حـضـرت كـنـار تـيـر چادر
نشسته و سرگرم خواندن نامه هاى فراوانى است كه پيش روى او بود. گفتم : پدر و مادرم
به فدايت ! چرا در جايى كه همدم و سـودى نـدارد نـشسته اى ؟ گفت : آنان ـ يعنى
حاكمان ـ مرا ترسانده اند. اين ها نامه هاى كـوفـيان است و آنان كشنده من اند. پس
از آن كه چنين كردند، حرمت همه مقدسات الهى را مى شـكـنـنـد. آنـگـاه خداوند كسى را
بر آنان مسلط مى سازد كه آنان را از كهنه حيض پست تر كند! نيز ر.ك : كتاب العوالم ،
ج 17، ص 218.
485 ـ جـمع شَقّ يا شِقّ به معناى ناحيه ،
منزلگاهى است در راه مكّه پس از واقصه از راه كوفه ، و پس از آن در سوى مكّه ، بطان
واقع است ... (معجم البلدان ، ج 3، ص 356).
486 ـ الفتوح ، ج 5، ص 124 ـ 129؛ مقتل الحسين ،
خوارزمى ، ج 1، ص 321، شماره 5.
487 ـ منزلگاه مشهورى است بر سر راه مكّه از كوفه
. روستايى است آباد و بازارها دارد، مـيـان واقـصـه و ثـعـلبـيـه . ابـوعـبـيد
سكونى گويد: زباله پس از قاع ، از طرف كـوفه ، پيش از شقوق قرار دارد. در آنجا دژى
و مسجدى متعلق به بنى غاضره ، از بنى اسـد، وجـود دارد. گـفـتـنـد: زبـاله ناميده
شد، زيرا آب در آن نگهدارى و از آن برداشت مى شود. (معجم البلدان ، ج 3، ص 129).
488 ـ الاخبار الطوال ، ص 247 ـ 248.
489 ـ اللهوف ، ص 32.
490 ـ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 290.
491 ـ تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 290؛ و ر.ك :
الارشـاد، ص 198؛ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 305.
492 ـ تـفـصـيـل داشـتـان قـتـل عـبـداللّه بـن
يـقـطـر در فصل گذشته و نيز در همين گذشت .
493 ـ شايد مقصود راوى شهر مكّه است . زيرا به
طور مسلم كسانى در آن شهر به امام پيوستند و همراه او بودند تا آن كه در كربلا در
ركابش به شهادت رسيدند.
494 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303؛ و ر.ك :
الارشاد، ص 205.
495 ـ مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 328.
496 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 290.
497 ـ قـرآن كـريـم دربـاره آنـان فـرمـوده اسـت
: چـه بسا پيامبرانى كه خدا دوستان بسيار همراه آنان به جنگ رفتند و در راه خدا
هرچه به آنان رسيد سستى نكردند و ناتوان نـشـدنـد و سـر فـرود نـيـاوردنـد و خـدا
شـكـيـبـايـان را تـوسـت دارد (آل عمران ، (3)، 146).
498 ـ عقبه ، منزلگاهى است در راه مكّه ، پس از
واقصه و پيش از ((قاع )) براى كسى كـه بـه مـكـّه مـى رود، و آن آى اسـت مـتـعـلق
بـه بـنـى عـكـرمـة بـن وائل (معجم البلدان ، ج 4، ص 134).
499 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303.
500 ـ ر.ك : الارشاد، ص 205.
501 ـ بـه نـظـر مـى رسـد كـه بطن عقيق به اشتباه
از سوى نسّاخ به جاى بطن عقبه نوشته شده است . وگرنه ـ طبق سياق پى گيرى حركت امام
به وسيله دينورى ـ بايد پس از مـنـطقه زباله به سوى مكّه بازگشته باشد. زيرا وادى
عقيق به مكّه نزديك تر است و در آنـجـا سه جايگاه است : ذات عرق ، غمره مسلخ . ذات
عرق چهار ميلى منزلگاهى است كه ـ طبق بررسى ما از مهم ترين منزلگاه هاى راه ـ امام
(ع ) بدان رسيد و از مكّه دو مرحله (حدود 92 كم ) فاصله دارد.
502 ـ آبـى اسـت مـيـان قـادسـيـه و مـغـيـثـه
كـه تـا قـادسـيـه چـهـار مـيـل فـاصـله دارد. گـفـته اند: دشتى است متعلق به بنى
تميم ، و از منزلگاه هاى حاجيان كوفه است . (ر.ك : معجم البلدان ، ج 4، ص 92).
503 ـ الاخبار الطوال ، ص 248.
504 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 295.
505 ـ همان ، ص 294.
506 ـ الفتوح ، ج 5، ص 24.
507 ـ اللهوف ، ص 26.
508 ـ كامل الزيارات ، ص 75، باب 23، حديث شماره
14.
509 ـ مـيـان واقـصـه و قـرعـاء در هـشـت ميلى
احساى بنى وهب ، از شراف تا واقصه دو ميل (حدود چهار كيلومتر) است . در آنجا بركه
اى است به نام لوزه . در شراف سه حلقه چاه بـزرگ اسـت كـه طول ريسمان آن كمتر از
بيست قد است و آبى بسيار گوارا دارد. در آنجا چـاه هـاى بسيارى است كه آب پاكيزه
دارد و آب باران در آن جمع مى شود. (معجم البلدان ، ج 3، ص 331).
510 ـ الارشاد، ص 206؛ و ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج
3، ص 304.
511 ـ شـيـخ مـفـيـد ايـن مـطـلب را در ثـعـلبـيه
و زباله نيز نوشته است (الارشاد، ص 205)؛ نيز ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 303.
512 ـ كوهى است واقع در ميان شراف و منزل بيضه كه
نعمان بن منذر، پادشاه حيره ، در آن به شكار مى پرداخت (ر.ك : ابصارالعين ، ص 44).
513 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 307؛ الارشاد، ص
206؛ و ر.ك : انساب الاشراف ، ج 3، ص 380 ـ 381؛ الفتوح ، ج 5، ص 134 ـ 139 با
اندكى تفاوت .
514 ـ الفتوح ، ج 5، ص 139.
515 ـ اول اين پژوهش ، مقاله در پيشگاه شهيد
پيروز.
516 ـ مثيرالاحزان ، ص 59 ـ 60 و به نقل از آن
بحار، ج 45، ص 15. مرحوم سماوى نـيـز در ابصار العين (ص 203 ـ 204) آن را نقل كرده
و در آنجا آمده است : اى حر مژده باد تـو را بـهـشـت . شـيـخ صدوق (امالى ، مجلس
30، ج 1) نوشته است : ((حرّ گفت و چون از مـنـزل خـود بـه سوى حسين (ع ) بيرون شدم
، سه بار به من ندا داده شد: اى حر مژده باد تـو را بهشت . من دقت كردم و هيچ كس را
نديدم ! با خود گفتم : مادر حر به عزا بنشيند. او به جنگ فرزند رسول خدا(ص ) مى رود
و به او مژده بهشت مى دهند؟!)).
517 ـ الارشاد، ص 219؛ و ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج
3، ص 319 ـ 321.
518 ـ نيز تفصيل اين روايت را در تاريخ طبرى (ج
3، ص 324) ببينيد.
519 ـ ر.ك : بحار، ج 45، ص 14.
520 ـ الارشاد، ص 219.
521 ـ در اللهوف (ص 34) آمده است : من مرگ را جز
سعادت و زندگى با ستمكاران را جـز زجـر نـمـى بـيـنم .)) از سياق لهوف دانسته مى
شود كه امام اين خطبه را پس از غريب هجانات براى يارانش ايراد كرد، ليكن چنان كه
پيداست اين سخن دقيق نيست .
522 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 307.
523 ـ ولى نـافـع بـن هـلال بـن نـافـع جـمـلى
مـذحـجـى اسـت و نـه هـلال بـن نـافـع بـجـلى . سـمـاوى گـويـد: ((نـافـع : بـرخـى
وى را بـه غـلط هـلال بـن نـافـع مـى خوانند و مى نويسند. اين از ضبطهاى غلط
پيشينيان است ... نيز او را بجلى مى خوانند كه اشتباه است .)) (رك . ابصارالعين ، ص
150).
524 ـ اللهوف ، ص 34 ـ 35.
525 ـ ر.ك . ابصارالعين ، ص 147.
526 ـ اللهوف ، ص 34.
527 ـ بحار، ج 44، ص 382 ـ 383؛ و ر.ك . الفتوح ،
ج 5، ص 147 ـ 148.
528 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 312.
529 ـ ر.ك . مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 219.
530 ـ ر.ك . تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 324.
531 ـ همان ، ص 324 ـ 325.
532 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 328.
533 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 121.
534 ـ ر.ك : اللهوف ، ص 35؛ و ر.ك : بحار، ج 44،
ص 383.
535 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 318.
536 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 123.
537 ـ در ابصارالعين ، ص 123 آمده است : ((در راه
بنى دودان با تو راه مى رفتم )) سـماوى گويد: ((دوران تيره اى از اسد است و يكى از
راه هاى كوفه از آن ها است . و واژه تصحيف گشته و در برخى نسخه ها به اشتباه لوذان
ثبت شده است .)) ر.ك : ابصار العين ، ص 126.
538 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 327.
539 ـ بـه كـسـر بـاء، آبـى اسـت مـيـان واقـصـه
بـه سـوى عـذيـب متصل به حَزَن متعلق به بنى يربوع . (معجم البلدان ، ج 1، ص 532).
540 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 307.
541 ـ عـذيـب : تـصغير عذب ، به معناى آب گوارا
است . و آن آبى است ميان قادسيه و مـغيثه ، كه با قادسيه چهار ميل و تا مغيثه 32
فاصله دارد. گفته اند كه آن دشتى است از بنى تميم و از منزلگاه هاى حاجيان كوفه است
. (معجم البلدان ، ج 4، ص 93).
542 ـ در ارشاد اين بيت و بيت بعدى آن چنين آمده
است :
و واسى الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و ان متّ لم الم كفى ك ذلا ان تعيش و ترغما
543 ـ عـلامـه مـجـلسـى در بـحـار (ج 44، ص 378 ـ
379) ايـن ابـيـات را بـه نـقـل از سـيـد مـحـمـد بـن ابـى طـالب مـولوى ايـن
گـونـه نقل كرده است :
يا ناقتى لا تذعون من زجرى و امضى بنا قبل طلوع الفجر
مـخـر فـتـيـانٍ و خـيـر سـفـرآل رسول اللّه آل الفخر
اسادة البيض الوجوه الدهرالطاعنين با الرماح السحر
الضاربين با السيوف البترحتى تحلى بكريم الفخر
الحاجد الجدّر حيب الصدراءثابه اللّه لخير امر
عمره اللّه بقاء الدهر
يا مالك النفع معاً و الضراءيّد حسبنا سيدى بالنصر
على الطغاة من بقايا الكفرعلى العينين سليلى صخر
يزيد لا زال حليف الخمرو ابن زياد عمر بن العمر
544 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 308.
545 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 146 ـ 147.
546 ـ ر.ك : همان ، ص 115.
547 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 114 ـ 115.
548 ـ ر.ك : تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 330؛ ابصار
العين ، ص 116.
549 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 117.
550 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 145 ـ 147.
551 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 144.
552 ـ ر.ك : ابصار العين ، ص 144 ـ 146.
553 ـ ابـصـارالعـيـن ، ص 145. ولى ابـن شـهـر
آشـوب (المـنـاقـب ، ج 4، ص 104) گـويـد: نـقـل شـده اسـت كـه غـلام تـرك حـرّ
بـيـرون آمـد و مـى گـفـت : ـ سـپـس شعرش را نقل مى كند ـ و هفتاد مرد را كشت !))
در بحار (ج 45، ص 30) آمده است : آنگاه غلام ترك امام حسين (ع ) كه قارى قرآن بود
بيرون آمد. او مى جنگيد و چنين رجز مى خواند: ـ سپس شعرش را نـقل مى كند ـ او گروهى
را كشت و سرانجام بر زمين افتاد. حسين (ع ) بر بالين او آمد و گريست و صورت به
صورتش گذاشت . غلام چشمانش را باز كرد و با ديدن حسين تبسم كرد! و آنگاه به سوى
پروردگار خويش شتافت .
554 ـ قريّه : تصغير قريه ، جايى است در دو كوه
مشهور طى ء (ر.ك : معجم البلدان ، ج 4، ص 340).
555 ـ
556 ـ در مثيرالاحزان (ص 40) آمده است : ميان من
و اين قوم وعده اى است كه دوست ندارم تـخلف كنم . اگر خداوند از ما دور گرداند، اين
كار هميشه او است كه ما را نعمت مى بخشد و كفايت مى كند و اگر چيزى پيش آمد كه چاره
اى از آن نداشتيم ، رستگارى و شهادت است . ان شاء اللّه )).
557 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 308.
558 ـ مثيرالاحزان ، ص 40.
559 ـ سـكـونـى گـويـد: آنـجـا نـزديـك قـطـعنامه
و سلام و سپس قريّات است ؛ و به مـقـاتـل بـن حـسـّان بـن ثـعـلبـه تميمى منسوب مى
باشد. ر.ك : (معجم البلدان ، ج 4، ص 364).
560 ـ عبيداله بن حر از طرفداران عثمان بود و به
خاطر او نزد معاويه رفت و در جنگ صـفـيـن بـا عـلى (ع ) جـنـگـيـد. طـبـرى اخـبـارى
را نـقـل كـرده اس كـه وى بـا غـارت امـوال و بـسـتـن راهـهـا از شـريـعـت
سـرپـيـچـى مـى كـرد. ر.ك . مقتل الحسين (ع )، مقرّم ، ص 188.
561 ـ الفـتـوح ، ج 5، ص 129 ـ 132، و بـه نـقـل
از آن مـقـتـل الحـسـيـن ، خـوارزمـى ، ج 1، ص 234 ـ 326، و ر.ك .، الارشاد، ص 209،
تـاريـخ الطـبـرى ؛ انـسـاب الاشراف ، ج 3، ص 384؛ ابصارالعين ، ص 151ـ 153 به
نـقـل از خزانة الادب الكبرى ، ج 2، ص 158؛با اندكى تفاوت . صاحب الفتوح پس از آن
مى گويد: ابن حرّ از اين كه حسين را يارى نكرد پشيمان شد و مى گفت :
تـا زنـده ام يارى نكردن حسين را حسرتى مى بينم كه ميان سينه و ترقوّه ام در رفت و
آمد است ، حسين از من بر ضد اهل دشمنى و تفرقه يارى طلبيد.
اگر يك روز او را به جان يارى مى دادم در روز رستخيز به كرامت دست مى يافتم ، همراه
فرزند محمد كه جانم به فدايش ، آنگاه خداحافظى كرد و بازگشت و رهسپارشد، به ياد
دارم روزى كه در قصر با من مى گفت : آيا ما را ترك گفتى و آهنگ جدايى دارى ؟!
اگر زبانه آتش قلب زنده اى را بشكافد، آن ، قلب من است كه مى شكافد!
آنان كه حسين را يارى دادند رستگار شدند و زيانكاران دور و نوميد گشتند.
562 ـ الاخبار الطوال ، ص 250 ـ 251.
563 ـ طـبـرى بـه نـقـل از عـبـدالرحـمـن بـن
جندب اءزدى گويد: عبيداللّه زياد، پس از قـتـل حـسـين ، به جست وجوى اشراف كوفه
پرداخت ولى عبيداللّه بن حرّ را نديد. چند روز بـعـد آمد و بر عبيداللّه داخل شد.
پرسيد: كجا بودى اى پسر حر؟! گفت : بيمار بوده ام . گـفـت : بـيمار دل يا بيمار تن
؟! گفت : دل من بيمار نشده است و بيمارى تنم را هم خداوند شـفـا بـخشيده است . ابن
زياد گفت : دروغ گفتى . تو با دشمنان ما بوده اى ! گفت : اگر بـا دشـمـنـانت مى
بودم جايم را مى ديدند و جاى كسى چون من پوشيده نمى ماند. ابن زياد انـدكى از او
غفلت كرد و ابن حرّ بيرون رفت و بر اسبش سوار شد. ابن زياد گفت : پسر حرّ كجاست ؟
گفتند: همين لحظه بيرون رفت . گفت : او را نزد من بياوريد. نگهبانان نزد او آمدند و
گفتند: امير را اجابت كن !
عـبـيـداللّه اسـبـش را هـى زد و گـفـت : به او بگوييد به خدا سوگند، هرگز در حالى
كه فـرمـانـبـردار بـاشـم نزدش نخواهم آمد. سپس بيرون رفت تا آن كه به منز احمد بن
زيد طـايـى رسـيـد؛ و او در مـنـزل او يـارانـش را نـزد خود گرد آورد. سپس رفت تا
به كربلا رسـيـد. نـگـاهـى بـه قـتلگاه شهيدان افكند و او و يارانش براى آنان طلب
بخشش كردند. سپس رفت تا در مداين فرود آمد و گفت :
عهد شكن زاده اميرى بگفت از چه نكشتى پسر فاطمه
واى چرا يار نگشتم به اودارم از اين كار دو صد واهمه
تـا آخـرى قـصـيده ...)) (تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 343، ترجمه اشعار از نفس المهموم ،
تـرجـمـه كـمـره اى ، ص 87). مـرحـوم شـيـخ عـبـاس قـمـى زنـدگـيـنـامـه مفصل
عبيداللّه بن حرّ جعفى را در نفس المهموم (ص 195 ـ 202) آورده است .
564 ـ مقصود اين است كه چون امام از چادر پسر حرّ
بيرون رفت .
565 ـ انساب الاشراف ، ج 3، ص 384.
566 ـ تاريخ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين (ع
)، محمودى ، ص 347 ـ 349، شماره 283؛ و ر.ك : اسـدالغـابـه ، ج 1، ص 123؛ الاصـابـه
، ج 1، ص 68؛ و ر.ك : ذخـايـر العقبى ، ص 146.
567 ـ ر.ك : الاصابه ، ج 1، ص 68، شماره 266.
568 ـ ابصارالعين ، ص 59 ـ 100.
569 ـ ر.ك : همان .
570 ـ ر.ك : حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج
1، ص 101 و ج 3، ص 234.
571 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 99.
572 ـ ثـواب الاعـال و عـقـاب الاعـمـال ، ص 232
و بـه نقل از آن ، نفس المهموم ، ص 202.
573 ـ تـاريخ الطبرى ، ج 3، ص 309؛ الارشاد، ص
209؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 298؛ و ر.ك : مقاتل الطالبيين ، ص 74؛ انساب
الاشراف ، ج 3، ص 384.
574 ـ سـرزمـيـنـى سـبز به نام نينوا و كربلا كه
حسين در آن شهيد شد جزو آن است . (ر.ك : مـعـجـم البـلدان ، ج 5، ص 339). نـيـنـوا:
در شـرق كـربلا واقع است ... و آن جاى مـشـهـور بـه بـا طـويـريج در شرق كربلا است
. (ر.ك : خطب الامام الحسين (ع )، ج 1، ص 133).
575 ـ يـزيـد بن زياد مهاصر، ابوالشعثاى كندى
بهدلى (در متن روايت طبرى ، نهدى )، از مـردان شـجاع و بزرگوار بود. پيش از رسيدن
حرّ به امام حسين (ع )، از كوفه نزد آن حضرت آمد.
ابـومـخنف گويد: ابو شعثا سواره جنگيد و چون اسبش را پى كردند، در برابر حسين (ع )
زانـو زد و صـد تـيـر افكند كه جز پنج تاى آنها به خطا نرفت . او تيرانداز بود و هر
تيرى كه مى انداخت ، مى گفت :
من پسر بهدله ام سواركار عرجله ام
حـسـيـن (ع ) فـرمـود: خـدايـا تـيرش را به هدف بنشان و پاداش او را بهشت قرار ده .
چون تـيـرهايش تمام شد برخاست و گفت : جز پنج تير به خطا نرفت . سپس با شمشير به
دشمن حمله كرد و مى گفت :
من يزيدم و پدرم مهاصر است ؛ مانند شيرى هستم كه در جايگاه شيران قرار گرفته است
پروردگارا من ياور حسين ام و از ابن سعد دور و بيزارم
او آن قدر جنگيد تا سرانجام كشته شد. (ر.ك : ابصارالعين ، ص 171 ـ 172).
576 ـ غـاضـريـه : دهـكـده اى مـنـصـوب به غاضره
از بنى اسد. به فاصله حدود يك كيلومتر در شمال كربلا (خطب الامام الحسين (ع )، ج 1،
ص 134)
577 ـ شفيّه : نيز روستايى نزديك كربلا
(ابصارالعين ، ص 168) و آن چاهى است از بنى اسد (خطب الامام الحسين ، ج 1، ص 134).
578 ـ عـقـر: ((... عـقـر چـنـد جـا اسـت . از آن
جـمـله اسـت عـقـر بابل نزديك كربلا از سوى كوفه ...)) (ر.ك : معجم البلدان ، ج 4،
ص 136).
579 ـ تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 309؛ الارشاد، ص 209
با اندكى تفاوت ؛ و ر.ك : انساب الاشراف ، ج 3، ص 384 ـ 385 و مثيرالاحزان ، ص 48.
580 ـ الاخبار الطوال ، ص 252 ـ 253.
581 ـ اللهوف ، 35.
582 ـ تذكرة الخواص ، ص 225.
583 ـ مقتل الحسين (ع )، ابن مخنف ، ص 75 ـ 76.
584 ـ ابصارالعين ، ص 169.
585 ـ معجم رجال الحديث ، ج 8، ص 185، شماره
5333.
586 ـ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 4، ص 105،
شماره 6418.
587 ـ يعنى : پس از يزيد بن زياد مهاصر، ابى
شعثاى كندى .
588 ـ امالى صدوق ، ص 137، مجلس 30، حديث شماره
1.
589 ـ يعنى پس از يزيد بن خير همدانى .
590 ـ البحار، ج 45، ص 16 ـ 17.
591 ـ وسيلة الدارين فى انصار الحسين ، ص 202.
592 ـ وقعة صفين ، ص 380 و 507.
593 ـ ابصارالعين ، ص 158.
594 ـ البحار، ج 101، ص 272.
595 ـ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 3، ص 416،
شماره 5699.
596 ـ ابصارالعين ، ص 173.
597 ـ البحار، ج 101، ص 273.
598 ـ ر.ك : ابصارالعين ، ص 119 ـ 121.
599 ـ البحار، ج 45، ص 73.
600 ـ ابصارالعين ، ص 195.
601 ـ الحدائق الورديه ، ص 122.
602 ـ ابصارالعين ، ص 174.
603 ـ البحار، ج 45، ص 72 و ج 101، ص 273.
604 ـ
605 ـ ابصارالعين ، ص 169 ـ 170.
606 ـ ابصارالعين ، ص 217.
607 ـ جلد دوم : امام حسين (ع ) در مكّه مكرّمه .
608 ـ البحار، ج 45، ص 70؛ ج 101، ص 272.