با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۸ -


مـسـلم ـ رحـمـة اللّه ـ تـبـسمى كرد و گفت : اى نفس به سوى مرگ برون شو كه گريز و گـزيـرى از آن نـيـسـت ! سـپـس به زن فرمود: خدايت رحمت كند و پاداش نيك دهد. بدان كه اينها از سوى پسر تو است ! ولى در را بگشا.
گـفـت : زن در را بـاز كـرد و مـسـلم هـمانند شير ژيان به آنان حمله كرد و آن قدر بر آنان شمشير زد كه شمار بسيارى از آنان را كشت .(309)
چون اين خبر به عبيداللّه بن زياد رسيد، نزد محمد بن اشعث فرستاد و گفت : سبحان اللّه ، ايـن بـنـده خـدا، مـا تـو را بـه جـنگ يك تن فرستاديم [و او اين چنين شكافى بزرگ ميان يـارانـت افـكند] محمد بن اشعث به او نوشت : اى امير! آيا نمى دانى كه مرا به جنگ شيرى ژيان و شمشيرى برّان در قبضه قهرمانى شجاع از خاندان بهترين انسان ها فرستاده اى ؟
آنگاه عبيداللّه به او پيام داد: او را امان بده كه جز با دادن امان بر او دست نخواهى يافت !(310)
مـحـمـد بـن اشـعـث بـه سـخـن درآمـد و گـفـت : واى بـر تـو اى پـسـر عقيل خود را به كشتن مده . تو در امان هستى . مسلم گفت : مرا به امان فريبكاران نيازى نيست . سپس با آنان به جنگ پرداخت و مى گفت :
اَقسَمتُ لا اءَقتُل اِلاّ حُرّاً
وَ لَو وَجَدتُ المَوتَ كَاءساً مُرّاً
اءكره ان اءُخْدَع اءو اءعَزّا
كُلُّ امرى ء يَوْما يُلافى شَرّاً
اءَضرِبُكُمْ وَ لا اءخ افُ ضَرّا
سوگند ياد كرده ام كه آزاد كشته شوم ، هرچند كه مرگ را جامى تلخ بيابم ؛
دوسـت نـمـى دارم كه فريبم دهند يا با من نيرنگ سازند، هر مردى روزى گرفتار شر مى شود؛
شما را مى زنم و از گزند بيم ندارم .
مـحـمـد بـن اشـعـث فـريـاد زد و گـفـت : واى بـر تـو اى پـسـر عقيل ! نه كسى به تو دروغ مى گويد و نه تو را مى فريبد. اين مردم نمى خواهند تو را بكشند، خود را به كشتن مده !
مـسلم بن عقيل ـ رحمة اللّه ـ به سخن ابن اشعث توجهى نكرد و آنقدر جنگيد تا آن كه زخم ها او را نزار و از پيكار ناتوانش كرد و انبوه دشمنان او را زير باران تير و سنگ گرفتند.
آنـگـاه مـسـلم گـفت : واى بر شما، چرا مرا مانند كفار سنگباران مى كنيد؟! در حالى كه من از خـانـدان پـيـامـبـران نـيـكـوكـارم . واى بـر شـمـا آيـا حـق رسـول خـدا(ص ) و فرزندانش را رعايت نمى كنيد؟! سپس به رغم ناتوانى به آنان حمله كـرد و آنـان را در هـم شـكـسـت ! و در سراهاى مختلف پراكنده شاخت . سپس بازگشت و پشت خـويـش را بـه يـكى از درهاى آنجا تكيه داد. مردم به سوى او بازگشتند و محمد بن اشعث براى آنان بانگ زد: او را بگذاريد تا درباره آنچه مى خواهد با او سخن بگويم .
ابـن اشـعـث بـه او نزديك شد تا در برابرش قرار گرفت و گفت : واى بر تو اى پسر عقيل ! خود را به كشتن مده . تو در امانى و خون تو بر گردن من است !
مسلم گفت : اى پسر اشعث ، آيا پنداشته اى كه من تا هنگامى كه ياراى جنگ دارم هرگز به شما دست مى دهم ؟! نه به خدا سوگند چنين چيزى هرگز نمى شود.
سـپـس بـه او حـمـله كـرد و او را بـه يـارانـش مـلحق ساخت و به جاى خود بازگشت و گفت : ((پروردگارا، تشنگى بى تابم كرده است !)) ولى هيچ كس جراءت نكرد به او آب دهد و يا به او نزديك شود!
ابن اشعث نزد يارانش رفت و گفت : واى بر شما! اين مايه ننگ و شكست است كه در برابر يك مرد اين چنين زبون گرديد! همه يكباره به او حمله كنيد.
پـس بـر او حـمـله بـردند و او نيز حمله كرد. يكى از مردان كوفه به نام بكير بن حمران احـمـدى آهـنـگ او كـرد. دو ضـربـت مـيـان آن دو رد و بـدل شـد. بـُكَير ضربتى بر لب بالاى او زد. مسلم نيز با زدن يك ضربت او را كشته به خاك افكند.(311)
از پـشـت به مسلم نيزه زدند و او بر زمين افتاد و به اسارت در آمد. سپس اسب و سلاحش را گـرفـتـنـد، مـردى از بـنـى سـليـمـان بـه نـام عبيداللّه بن عباس پيش رفت و عمامه اش را برداشت !))(312)
نـقـل شده است كه آنان حيله اى به كار بستند و گودالى عميق در وسط راه كندند و روى آن را بـا شـاخـه درخـتـان و خـاك پـوشـانـدنـد. سـپـس او را دنـبـال كـردنـد و مسلم درون آن گودال افتاد. مردم دور و برش را گرفتند و ابن اشعث (با شمشير) ضربتى بر محاسن و صورتش زد. شمشير چنان بر ميان دو ابرو و بالاى بينى او اصابت كرد كه دندان ها در دهانش رها شدند. سپس او را بستند و اسير كردند و نزد ابن زياد بردند...))(313)
محمد بن اشعث مسلم را خلع سلاح مى كند
مـسعودى مى گويد: ابن اشعث هنگام دادن امان شمشير و سلاح مسلم را از او گرفت . يكى از شاعران ابن اشعث را در اين باره هجو كرده ، گفته است :
وَ تَرَكْتَ عَمَّكَ(314) اءنْ تقُاتِلَ دُونه
فَشَلا ، وَ لولا انت كانَ منبعاً
و قلتَ وافد آل بيت محمد
و سلبت اسيافاً لَهُ و دروعاً(315) عمويت را از ترس رها كرده و از او دفاع نكردى ، اگر تو نبودى كسى بر او دست نمى يافت
فرستاده خاندان محمد را كشتى و شمشيرها و زره هاى او را ربودى !
گفتار حق و شجاعانه ، كاخ تباهى و گمراهى را به لرزه مى افكند
ابن اعثم كوفى گويد: ((چون مسلم بن عقيل بر ابن زياد وارد شد، يكى از نگهبانان گفت : بر امير سلام كن !
مسلم گفت : اى بى مادر ساكت باشد! تو را چه رسد به سخن گفتن ؟! به خدا سوگند او امـيـر مـن نـيست كه بر او سلام كنم !(316) از سوى ديگر در حالى كه قصد كشتن مرا دارد سلام دادن من چه سودى دارد؟ و اگر مرا زنده بگذارد، سلام من بر او بسيار خواهد بود!(317)
ابن زياد گفت : مهم نيست كه سلام كنى يا نه ! زيرا تو كشته مى شود. مسلم فرمود: اگر مـرا بـكـشى شگفت نيست ، بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است . ابن زياد به او گفت : اى تـفـرقـه افـكـن ، اى نـافرمان ، تو بر امام خروج كردى ، ميان مسلمانان تفرقه افكندى و بذر فتنه كاشتى !
مسلم گفت : اى ابن زياد دروغ گفتى ! به خدا سوگند معاويه ، به اجماع امت ، خليفه نبود. بـلكـه بـا حـيـله و تـزويـر بـر جـانـشين پيامبر(ص ) چيره شد و خلافت را از او به غصب گـرفـت ، هـمين طور پسرش يزيد! اما درباره پاشيدن بذر فتنه بايد بگويم كه فتنه جـو تـو و پـدرت زيـاد بـن عـلاج از بـيـن ثـقـيـف هـسـتـيد. و من اميدوارم كه خداوند به دست بدترين آفريدگانش شهادت را روزى ام گرداند. به خدا سوگند نه مخالفت ورزيدم و نـه كافر شدن و نه تغيير دادم ! من در اطاعت اميرالمؤ منين حسين بن على (ع )، پسر فاطمه دخـتـر رسـول خـدا(ص ) هـسـتـم و مـا از مـعـاويـه و پـسـرش و خـانـدان زيـاد بـه خـلافـت سزاوارتريم !
ابن زياد گفت : اى فاسق ، آيا تو نبودى در مدينه شراب مى خوردى ؟!(318)
مـسـلم بـن عـقـيل گفت : به خدا سوگند، سزاوارتر از من به ميخوارگى كسى است كه نفس هـاى مـحـتـرم را بـه كـيـنـه و دشـمـنـى و گـمـان مـى كـشـد و بـا ايـن حال چنان سرگرم لهو و لعب است كه گويى هيچ كارى نكرده است .
ابن زياد گفت : اى فاسق ! هواى نفس ، تو را به آرزوى چيزى افكنده است كه خداوند آن را از تو باز داشته و براى اهل آن قرارش داده است .
مسلم (ع ) گفت : اى پسر مرجانه ، اهلش چه كسانى هستند؟(319)
گفت : يزيد و معاويه !
مسلم گفت : الحمدللّه ، ميان ما و شما داورىِ خداوند بس است !
ابن زياد ملعون گفت : آيا گمان مى كنى كه تو بر حقى ؟
مسلم گفت : نه به خدا سوگند، گمان نيست ، بلكه يقين است .
ابن زياد گفت : خداى مرا بكشد اگر تو را نكشم !
مـسـلم گـفـت : قـتـل بـد و مـسـله كـردن زشـت و پـليـدى بـاطـن ، هـمـيـشـه در سرشت تو است .(320) بـه خـدا سـوگـنـد، اگـر ده تن از افراد مورد اعتمادم با من مى بودد و مى تـوانـسـتـم جـرعـه اى آب بـنوشم ، نمى توانستى مرا در اين كاخ ببينى ! ليكن اگر آهنگ كـشـتـن مرا دارى و گريزى از اين كار نيست ، كسى را از قريش بفرست تا آنچه مى خواهم به او وصيت كنم .
آنـگـاه عـمـر بـن سـعـد بـن ابـى وقاص به سوى او جهيد(321) و گفت : اى پسر عقيل ، هرچه مى خواهى به من وصيت كن . مسلم گفت : تو را سفارش مى كنم به تقواى الهى ، كـه تـقـواى الهـى مـوجـب رسـيـدن بـه هـر چـيـزى اسـت ؛ و مـن از تـو تـقـاضـايـى دارم .(322)
عمر گفت : آنچه دوست دارى بگو.
گفت : حاجت من اين است كه اسب و سلاحم را از اين مردم باز پس گيرى و بفروشى و هفتصد درهمى را كه در اين شهر قرض گرفته ام ، ادا كنى . اگر اين فاسق مرا كشت ، جنازه ام را از او بـگـيـرى و بـه خـاك بسپارى . به حسين نيز بنويسى كه نيايد و گرنه آنچه بر سر من آمد بر سر او نيز خواهد آمد!
عمر سعد گفت : يا امير! او چنين و چنان مى گويد.(323)
ابـن زيـاد گـفـت : اى پـسـر عـقـيـل ، آنچه درباره دَيْن ات گفتى ادا كن و در اين باره آنچه خـواهـى انـجـام ده ، ما مانع نمى شويم . اما درباره جنازه ات ، پس از آن كه تو را كشتيم ، اخـتـيـار بـا مـا اسـت ؛ و مـا كـار نـداريـم كـه خـداونـد مـى خـواهـد بـا جـنـازه تـو چـه كند!(324) اما حسين ، اگر نزد ما نيايد ما او را نمى آوريم و اگر آهنگ ما كرد دست از او بر نمى داريم ! ولى اى پسر عقيل مى خواهم بدانم چرا به اين شهر آمدى ؟ و مردم را متفرق و پراكنده ساختى و آنان را به جان يكديگر انداختى ؟
مـسـلم گـفـت : مـن بـراى چـنـين كارى به اين شهر نيامدم . ليكن شما منكر را آشكار ساخته ، مـعروف را پنهان كرده ايد و بدون رضايت مردم بر آنان حكم مى رانيد و آنان را وادار به كارى كه خدا فرمان نداده است مى كنيد و در ميان آنها مانند قيصر و كسرى رفتار مى كنيد. مـا آمـديـم تـا آنـان را امـر بـه مـعـروف و نهى از منكر كنيم و آنها را به كتاب خدا و سنّت پـيـامـبـر دعـوت كـنـيـم . مـا شايسته اين كار بوديم و از هنگام شهادت على بن ابى طالب خـلافـت از آن ما بوده و پيوسته نيز از آن ماست . ليكن آن را به زور از ما گرفتند، زيرا شما نخستين كسانى هستيد كه بر امام هدايت خروج كرديد و ميان مسلمانان تفرقه افكنديد و حـكـومـت را بـه غـصـب گـرفـتـيـد و با صاحبان حكومت با ظلم و تجاوز منازعه كرديد. شما مـصـداق قـول خـداى تـبـارك و تـعـالى هـستيد كه مى فرمايد: ((وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مـُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُون ))(325)... آنگاه ابن زياد آغاز به دشنام على (ع )، حسن (ع ) و حسين (ع ) كرد!
مـسـلم گـفـت : تـو و پـدرت سـزاوار نـاسزا هستيد. هر طور خواهى قضاوت كن . ما خاندانى هستيم كه گرفتارى به ما سپرده شده است ! [سختى و ناملايمات از ما جدا نمى شود!]
عـبـيداللّه زياد گفت : او را بالاى قصر بريد و گردن بزنيد و سرش را به جسدش ملحق كنيد.(326)
مـسـلم گفت : به خدا سوگند، اى ابن زياد اگر تو از قريش بودى و ميان من و تو رحم يا خويشاوندى اى بود مرا نمى كشتى . ليكن تو پسر پدرت هستى !
سـپـس ابـن زيـاد او را بـه درون كـاخ بـرد و مـردى از اهـل شـام را كه مسلم ضربتى سخت به او زده بود فرا خواند و گفت : مسلم را بگير و به بـالاى قـصـر بـبـر؛ و بـا دسـت خـويـش او را گـردن بـزن تـا درمـان غـم سـيـنـه ات باشد!))(327)
نخستين شهيد نهضت حسينى از بنى هاشم
مـسـلم بـن عـقـيـل را بـه بـالاى قـصـر بـردنـد. او در آن حال تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد و مى گفت : خداوندا ميان ما و مردمى كه ما را فريفتند و رهـايـمـان كـردنـد، خـود داورى فـرمـا. او پـيـوسـتـه بـديـن حـال بـود تـا آن كـه وى را بـالاى قـصـر بـردنـد و آن شـامـى آمـد و آن حضرت را گردن زد.))(328)
در روايـت طـبـرى آمـده اسـت : ابـن زيـاد گـفـت : آن كـسـى كـه ابـن عقيل بر سر و شانه اش زده كجاست ؟ چون او را آوردند، عبيداللّه گفت : بالا برو و تو او را گـردن بـزن . او را بـالا بـردنـد و در حـالى كـه تـكـبـير سر مى داد و بر فرشتگان خـداونـد و پـيـامـبـرانـش درود مى فرستاد و مى گفت : پروردگارا ميان ما و مردمى كه ما را فريفتند، به ما دروغ گفتند و ما را خوار كردند داورى فرما. مسلم را به جايى مشرف به بـازار قـصـابان (329) امروز بردند و گردن زدند و پيكرش را در پى سرش ‍ افكندند!))(330)
افتخار به هنگام مرگ
بـكـيـر بن حمران احمدى ، قاتل مسلم ، فرود آمد. ابن زياد گفت : او را كشتى ؟ گفت : بله . گـفـت : هـنـگـامـى كـه او را بـالا مى برديد چه مى گفت ؟ گفت : تكبير و تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد. چون او را نزديك آوردم كه بكشم گفت : پروردگارا ميان ما و مردمى كه ما را فـريفتند، به ما دروغ گفتند و ما را خوار كردند و ما را كشتند داورى فرما! گفتم : پيش بـيـا. سـپـاس خـدايـى را كـه قـصاصم را از تو گرفت . آنگاه ضربتى زدم كه كارگر نيفتاد! گفت : اى بنده ! آيا اين جراحتى كه وارد آوردى به جاى خون تو بس نيست ؟!
در اين هنگام ابن زياد گفت : هنگام مرگ نيز گردنفرازى !))(331)
گفت : سپس با زدن ضربت دوم او را كشتم ))(332)
چه بسيار نشانه هاى الهى كه ابن زياد از آنها سر برتافت !
ابـن اعثم كوفى گويد: سپس مرد شامى نزد عبيداللّه آمد، در حالى كه وحشت زده بود! ابن زياد گفت : چه كردى ؟ آيا او را كشتى ؟
گفت : بله ! اما منظره اى ديدم كه بسيار ترسيدم !
ابن زياد گفت : چه ديدى ؟
گـفـت : هـنـگام كشتن وى ، در خويش مردى را ديدم سياه و زشت چهره كه انگشتانش (لبانش ) مى گزيد. از ديدن او چنان ترسى به من دست داد كه هرگز سابقه نداشت .
ابـن زيـاد تـبـسـمـى كـرد و گـفـت : ((شـايـد تـرسـيـده اى ! چـون تـا بـه حال از اين كارها نكرده اى ))(333)
قتل هانى بن عروه (رض )
سـپـس عـبـيـداللّه بـن زيـاد فـرمـان داد هـانـى بـن عـروه را بـيـاورنـد و بـه مـسـلم بـن عـقيل ملحق كنند. محمد بن اشعث گفت : خداوند كار امير را درست گرداند؛ شما از منزلت او در ميان قبيله اش آگاهى . آنان مى دانند كه من و اسماء بن خارج او را نزد تو آورديم . اى امير تـو را بـه خـدا سـوگـنـد او را بـه مـن بـبـخش ، كه من از دشمنى خاندانش بيم دارم . آنان سروران كوفه اند و شمارشان از همه بيشتر است .
ابن زياد او را از اين خواهش باز داشت و فرمان داد هانى را با شانه هاى بسته به بازار چوبداران ببرند.
هانى كه فهميد كشته مى شود، مى گفت : اى مذحج ! اى قبيله ام !
سـپـس دسـتـش را از بـند بيرون آورد و گفت : آيا چيزى نيست كه به وسيله آن از خود دفاع كنم ؟!(334)
اما او را دوباره بستند و بندها را محكم كردند و گفتند: گردنت را بكش !
گفت : نه به خدا، من كسى نيستم كه شما را بر ضد خود يارى دهم .(335)
يـكـى از غـلامان عبيداللّه زياد به نام رشيد(336) با شمشير به (گردن ) او زد كه كارگر نيفتاد.
هانى گفت : بازگشت به سوى خداوند است . خدايا به سوى رحمت و رضوان تو، خداوندا ايـن روز را كـفـّاره گـنـاهـانـم قرار ده ! زيرا كه من نسبت به پسر دختر پيامبر تو تعصب ورزيـدم ))(337) سـپـس رشيد پيش رفت و ضربت ديگرى زد و او را كشت ـ خدايش رحمت كند ـ))(338)
كشاندن شهيدان در كوچه و بازار
آنگاه جلادان ابن زياد اقدام به كشاندن آن دو پيكر مطهر در كوچه و بازار كردند.
طـبـرى نـقـل كـرده اسـت كـه عـبـداللّه بـن سـليـم و مـذرى بـن مـشـمـل ، هـر دو از بـنـى اسـد، از زبـان مـردى از قـبـيـله بـنـى اسـد كـه خـبـر قتل مسلم را آورده بود، به امام حسين (ع ) گزارش دادند كه او پيش از بيرون آمدن از كوفه ديده است كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته اند و پايشان را گرفته و در كوچه و بازار مى كشيدند.))(339)
وارونه دار زدن دو شهيد
((سـپـس عـبيداله زياد فرمان داد كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ـ رحمهما اللّه ـ را وارونه بـه دار كـشـيـدنـد. او در صـدد بـرآمـد، سـرهـاى آن دو را نـزد يـزيـد بـن مـعـاويـه بفرستد.))(340)
((پس از به دار كشيده شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، عبداللّه بن زبير اسدى درباره شان چنين سرود:
اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانئ بالسوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشّم السيف وجهه
و آخر يهوى من طمار قتيل
تَرى جَسَداً قد غير الموت لونه
و نضحُ دم سال كل مسيل
فتى كان اءحيى من فتاة حيبة
و اءقطع من ذى شفر من صقيل
و اءشجع من ليث بخضّان مُصحرٍ
و اءجرَاءَ مِن ضارِ بِغبة غيل
اصابهما امر الامير فاءصبحا
اءحاديثَ مَن يَسرى بكلّ سبيل
اءيركبُ اءسماء(341) الهماليج آمناً
و قد طلبته مذحجٌ بذخول
تطوف حواليه مُرادٌ و كلّهم
على رقبة من سائل و مسول
فان انتم لم تثاءروا لا خيكم
فكونوا بغايا اءُرضيت بقليل (342)
اگـر نـمـى دانـى مـرگ چـيـسـت بـه هـانـى در بـازار و بـر ابـن عقيل بنگر
بـه قـهـرمـانى كه شمشير صورتش را خرد كرد، آن ديگر هم كشته شده و از بالا انداخته شده
پيكرى را مى بينى كه مرگ رنگش را دگرگون كرده است و خونى را كه در هر سيلگاهى جارى شده است
جـوانـى را مـى بـيـنـى كه از زن جوان شرمگين با حياتر و از شمشير دو سر جلا داده شده برنده تر بود
شجاع تر از شيرى در صحرا و جسورتر از درنده در بيشه شيران
فرمان امير آن دو را گرفتار كرد، چنانكه داستان همه شيروان گشتند
آيـا اسماء آسوده خاطر بر اسب مى نشيند، در صورتى كه طايفه مذحج از او خون هانى را مى خواهند؟
قـبـيله مراد در اطراف او گردش مى كنند، و همگى چشم به راه اويند كه پرسش مى كنند يا پرسيده مى شوند
شـمـا اگـر انتقام خون برادر خويش را نگيريد، پس زنان زناكارى باشيد كه به اندكى راضى گشته اند.

انتقام ابن زياد از ديگر انقلابيون
عبداللّه بن يزيد كلبى
((عـبـيـداللّه زيـاد پس از كشتن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، عبدالاعلى كلبى كه كثير بن شـهـاب وى را ميان بنى فتيان دستگير كرده بود فرا خواند. چون او را آوردند، گفت : مرا از كار خويش با خبر كن .
گـفـت : خـدايـت اصـلاح كناد، بيرون رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند و كثير بن شهاب مرا دستگير كرد.
گفت : بايد سخت سوگند ياد كنى كه سبب بيرون آمدنت همان چيزى كه گفتى بوده است .
او از سوگند خوددارى ورزيد؛ عبيداللّه گفت : او را به ((جبانة السبع )) ببريد و گردن بزنيد... او را بردند و گردن زدند.
عمارة بن صلخب ازدى
عـمـارة بـن صـلخـب ازدى نـيـز بـه قـصـد يـارى دادن به مسلم بيرون رفت . او را نيز نزد عبيداللّه بردند. گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت : اَزد. گفت : او را به سوى قبيله اش ببريد. بردند و در آنجا گردن زدند.))(343)
عبيداللّه بن عمرو بن عزيز كندى (344)
((وى يـكـى از پـهلوانان شجاع كوفه و از ياران اميرالمؤ منين (ع ) بود كه در جنگ هاى آن حـضـرت شـركـت داشـت . او با مسلم بيعت كرد و برايش از مردم بيعت مى گرفت . ابن زياد فرمان داد وى را بكشند.))(345)
وى يـكـى از فرماندهان چهارگانه اى است كه مسلم براى هر كدامشان پرچم بست . مسلم او را فـرمـانـده گـروه كـنـده و ربـيـعـه سـاخـت و گـفـت : بـا سـواران پـيـشاپيش من حركت كن .(346)
فرمانده ، عباس بن جعده جدلى
((او از شـيـعـيـان بـسـيـار مـخـلص بود و با مسلم بيعت كرد؛ و از مردم براى حسين بيعت مى گـرفـت . پـس از آن كـه مـردم از مـسلم دست برداشتند، ابن زياد فرمان داد او را دستگير و زندانى كردند و پس از شهادت مسلم او را به شهادت رساند.))(347)
او كسى است كه مسلم پرچم دسته شهر را براى او بست .(348)
مختار و عبداللّه بن حارث
مـخـتـار و عـبـداللّه بـن حارث بن نوفل همراه با مسلم قيام كردند، مختار با پرچمى سبز و عـبـداللّه در حـالى كـه جـامـه اى سـرخ پـوشـيـده بـود بـا پـرچـمـى سـرخ بـيـرون آمد.(349)
ليـكـن اين دو هنگامى به كوفه آمدند كه كار از كار گذشته ، محاصره به پايان رسيده بود و مسلم و هانى كشته شده بودند.(350) پس از آگاهى بر اين موضوع مختار پـرچمش را بر در خانه عمرو بن حريث فرو برد و گفت : آهنگ دفاع از عمرو را دارم ! به آنـان اشـاره شـده كه زير پرچم امان عمرو بن حريث درآيند و آن دو چنين كردند. ابن حريث نـيز گواهى داد كه آنان با ابن عقيل ارتباطى ندارند! ابن زياد مختار را ناسزا گفت و با چـوبـدسـتى به سر و صورتش زد كه چشم او شكافت و كور شد.(351) سپس آن دو را به زندان افكند، و تا شهادت امام حسين (ع ) آن دو در زندان بودند.(352)

گزارش امنيتى ابن زياد به يزيد
((عـبـيـداللّه زيـاد پـس از كـشـتن مسلم و هانى ، سرهاشان را به وسيله هانى بن اءبى حيه وادعـى و زبـيـر بـن اروج تميمى نزد يزيد بن معاويه فرستاد و به دبير خويش ، عمرو بـن نـافـع ، فـرمـان داد كـه داسـتـان مـسلم و هانى را براى يزيد بنويسد. دبير نامه اى نـوشت و نامه را طول داد ـ و او نخستين كسى بود كه نامه بلند نوشت ـ عبيداللّه آن را ديد ولى نپسنديد و گفت : اين طول دادن و زياده گويى چيست ؟ بنويس :
اما بعد، سپاس خدايى را كه حقّ اميرالمؤ منين را ستاند و رنج دشمنش را خود از او برداشت . بـه عـرض امـيـرالمـؤ مـنـيـن ـ اكـرم اللّه ـ مـى رسـد كـه مـسـلم بـن عـقـيـل بـه خـانه هانى بن عروه مرادى پناه برد. من بر آن در، جاسوس قرار دادم و مردم را براى دسيسه چينى نزد آنها فرستادم در كارشان كنكاش كردم و بدان پى بردم ! خداوند مـرا بـر آن دو پـيروز كرد و آنان را آوردم و گردن زدم . اينك سرهاشان را همراه هانى بن ابـى حـيـّه هـمـْدانـى و زبـيـر بـن اروح تـمـيـمـى فـرسـتـادم . ايـن دو گوش شنوا دارند و فـرمـانـبـردار و خـيـرخواهند. اميرالمؤ منين مى تواند هرچه دوست دارد از آنها بپرسد، زيرا اينان اهل صدق و فهم و پارسايى اند! والسلام )(353)
((يـزيـد در پـاسـخ نـوشـت : تـو هـمـان گونه كه من خواسته ام بوده اى . دور انديشانه عـمـل و دليرانه اقدام كرده اى . با لياقت و كاردانى خويش ، انتظارى را كه از تو داشتم برآوردى و راءى مرا درباره ات به اثبات رساندى . من دو فرستاده تو را فرا خواندم و از آنـان مـحـرمـانـه پـرس و جو كردم و راءى و فضيلتشان را همان طور كه نوشته بودى يـافتم . نسبت به آنها نيكى كن . شنيده ام كه حسين بن على رهسپار عراق گشته است . مكان هـاى ديده بانى [بنا كن ] و نگهبان بگمار! نسبت به مردم مشكوك باش ! آنان را به تهمت بـگـيـر ولى تـنـهـا آنـهـايـى را كـه با تو مى جنگند بكش ! اخبار همه پيشامدها را برايم بنويس . السلام عليك و رحمة اله ))(354)
ابـن شـهـر آشوب نوشته است كه يزيد ملعون آن دو سر شريف را بر يكى از دروازه هاى دمشق آويزان كرد.(355)
يـعـقـوبـى نـقـل مـى كـنـد كـه يـزيـد بـه ابـن زيـاد نـوشـت و او را بـه قتل امام حسين (ع ) فرمان داد: ((حسين (ع ) از مكّه آهنگ عراق كرد. يزيد عبيداللّه زياد را والى كـوفـه گردانيده بود و به او نوشت : شنيده ام كه كوفيان به حسين نوشته اند كه نزد آنـان بـرود و او از مـكّه به سوى آنها رهسپار شده است . از ميان شهرها، شهر تو و از ميان روزگـاران روزگـار تـو، به او مبتلا گشته است . يا او را بكش يا آن كه به نسب خود و به پدرت عُبيد باز مى گردى ، پس هشدار كه از دست تو نگريزد.))(356)
مراقبت از راه ها
شيخ مفيد گويد: ((عبيداللّه پس از شنيدن خبر آمدن حسين (ع ) از مكّه به كوفه ، حصين بن نـمير، سالار نگهبانان را فرستاد تا در قادسيه فرود آمد. او ميان قادسيه تا خفّان و ميان قادسيه تا قطقطانه را تحت كنترل در آورد و سازماندهى كرد و به مردم گفت كه حسين (ع ) آهنگ عراق دارد.))(357)
((عبيداللّه زياد فرمان داد و ميان واقصه تا راه شام تا راه بصره زير نظر گرفته شد؛ و به هيچ كس اجازه ورود و خروج داده نمى شد!))(358)
دينورى مى گويد: سپس ابن زياد حصين بن نمير را ـ كه سالار نگهبانانش بود ـ در راءس چهار هزار سوار از اهل كوفه گسيل داشت ! و به او فرمان داد كه در قادسيه تا قطقطانه اردو زنـد؛ و از رفـتـن افـراد از نـاحـيـه كوفه به سوى حجاز جلوگيرى كند. مگر آن كه حاجى يا عمره گزار باشد و به گرايش به حسين (ع ) متهم نباشد!))(359)
در انـسـاب الاشـراف آمده است : ((تا آن كه در قادسيه فرود آمد و سپاه را ميان آنجا و خفّان در ميان آنجا و قطقطانه تا لعلع سازماندهى كرد و منظم ساخت .))(360)
سازماندهى كوفه و بستن مرزها براى آمادگى جنگ با امام (ع )
سـپـس ابن زياد مردم كوفه را با اقدام هاى ارعاب آميز به شدت ترساند تا آنان را آماده كـنـد و بـراى جنگ با امام (ع ) اعزام نمايد. زيرا مى دانست كه بيشتر كوفيان از رفتن به جـنـگ حـسـيـن ناخشنودند.(361) از اين رو هر كس از رفتن به جنگ و مشاركت در ميدان نبرد سر باز مى زد، محكوم به مرگ مى شد.))(362)
هـمـچـنـيـن مـرزهـا را بست و لشكرهاى كوفه را به جنگ امام حسين (ع ) فرستاد، ابن عساكر گـويـد: شـهـاب بـن خراش به نقل يكى از اعضاى قبيله اش گويد: من در سپاهى بودم كه ابـن زيـاد بـه سـوى حـسـيـن فـرسـتـاد. آنـان چهار هزار تن بودند كه آهنگ ديلم داشتند؛ و عبيداللّه آنان را به سوى حسين برگرداند.))(363)

فصل سوم :
وقايع منزلگاه هاى راه مكّه ـ كربلا

كـوشـش والى مكّه ، عمرو بن سعى اشدق ، براى به زور بازگرداندن امام حسين (ع ) به مكّه ناكام ماند. امام از بازگشتن خوددارى ورزيد. لذا دو گروه (مردان كاروان حسينى و سپاه اشـدق ) بـه دفـاع از خود برخاستند و دست به تازيانه بردند. سرانجام اشدق از بيم وخيم شدن اوضاع حكم بازگشت امام (ع ) را لغو كرد.
كاروان حسينى در راه عراق با جديّت پيش مى رفت و در راه خود از مكّه تا كربلا از جايگاه ها و منزلگاه هاى چندى گذر كرد. امام (ع ) در برخى از آنها يك شبانه روز، در برخى يك روز و در برخى ديگر مدتى بسيار كوتاه درنگ كرد. در برخى جاها تنها براى اداى نماز توقف كرد و از برخى جاها بدون هيچ توقفى گذشت .
مهم ترين منزلگاه هاى ميان را، به ترتيب اينها است :

1 ـ بستان بنى عامر (يا ابن عامر)(364)
نـقـل شـده اسـت كه فرزدق (365)، شاعر مشهور، امام (ع ) را پيش از خروج از حرم بـه سـوى سـرزمـيـن حـلّ (بـيـرون از حـرم ) در آنـجـا ديـدار كـرد. از زبـان فـرزدق نقل شده است كه گفت : در سال شصت همراه مادرم به حج رفتم . در حالى كه مهار شترش ‍ را داشـتـم و وارد حـرم گـشتم . حسين بن على را در بيرون از مكّه ، مسلّح به شمشير و سپر ديـدم و گـفـتم : اين كاروان از كيست ؟ گفتند: از حسين بن على (ع )، نزد آن حضرت رفتم و پـس از سـلام گـفتم : خداوند هرچه مى خواهى به تو عطا كند. و همه آرزوهايت را برآورده سـازد. پـدر و مـادرم فـدايـت باد اى فرزند رسول خدا، چرا با اين شتاب حجّ را ترك مى گويى ؟!
فـرمـود: اگر شتاب نمى كردم گرفتار مى شدم .(366) سپس به من فرمود: تو كـيـسـتى ؟ گفتم : مردى از عرب ؛ به خدا سوگند بيش از اين از من نپرسيد...! سپس به من فرمود: از مردمى كه پشت سر نهاده اى برايم بگو.
گـفـتـم : از فـردى آگـاه پرسيدى ؛ دل هاى مردم با تو است ولى شمشيرهايشان بر روى تـو كـشـيـده اسـت .(367) و قـضا از آسمان فرود مى آيد و خداوند هرچه خواهد مى كند!
فرمود: راست گفتى . فرمان خدا را است و او هر روزى در كارى است ! اگر قضاى الهى آن طـور كـه مـا دوسـت مـى داريـم و خـشـنـوديـم فرود آيد، خداوند را بر نعمت هايش سپاس مى گذاريم ؛ و او ما را براى انجام شكر خودش يارى دهد. اگر به دلخواه ما نشد، آن كس كه نيت او بر حق و پرهيزكار باشد، [از رحمت خدا] دور نگردد.
گـفـتـم : آرى ، خداوند تو را به آنچه دوست مى دارى برساند و از آنچه بيم دارى كفايت كـنـد. آنـگـاه پـرسش هايى درباره نذر و مناسك از او كردم كه به من پاسخ داد و اسبش را به حركت درآورد؛ و گفت : درود بر تو؛ و ما از يكديگر جدا شديم .))(368)
روشـن اسـت كـه ايـن ديـدار در بـسـتـان بـنـى عـامـر روى داده اسـت . سـبـط بـن جـوزى در نـقـل خبر ديدار فرزدق با امام (ع ) در اين باره چنين مى گويد: چون به بستان بنى عامر رسـيـد، فـرزدق شـاعـر را ديـد. روز تـرويـه بـود و فـرزدق گـفـت : اى پـسـر رسول خدا به كجا مى رويد؟ چرا با اين شتاب حجّ را ترك مى گوييد؟!
فـرمـود: اگـر شـتـاب نـكنم گرفتار مى شوم . اى فرزدق بگو از پشت سر خود چه خبر دارى ؟ گـفـت : مـردم عـراق را در حـالى تـرك گـفـتـم كـه دل هـاشـان بـا شـمـا و شـمـشـيـرهـاشـان بـا بـنـى امـيه بود. درباره جانت از خدا بترس و بازگرد.(369)
حضرت فرمود: اى فرزدق ، اينان مردمى هستند كه پيروى از شيطان كرده ، فرمانبردارى خـداى رحـمـان را وا نـهـاده انـد. در زمـيـن فـسـاد را آشـكـار سـاخـتـه و حـدود را باطل ساخته اند. شراب مى نوشند و اموال تهيدستان و بينوايان را به خود اختصاص داده انـد. مـن بـراى يـارى ديـن خـداوند و عزّت بخشيدن شريعت او و جهاد در راه خدا، به منظور اعتلا يافتن كلمه اللّه از همه سزاوارترم !
آنگاه فرزدق از او روى برتافت و حركت كرد!(370)))(371)
بـنـابـرايـن ((نـخـسـتـيـن مـنـزلگـاهـى كـه امـام حـسـيـن (ع ) از آن گذشت ، بستان ابن عامر بود.))(372)

2 ـ تنعيم
تـنعيم جايى است در سرزمين مكّه بيرون از حرم ، به فاصله دو فرسخى و به قولى در چـهـار فـرسـخـى آن شـهـر. سـبـب ايـن نـامـگـذارى آن اسـت كـه در سـمـت راسـت ايـن مـحـل كـوهى به نام نعيم و در سمت چپ آن كوهى به نام ناعم است . دشت را نعمان گويند و مكيان از محل تنعيم محرم مى شوند.(373)
بـلاذرى گـويـد: ((حـسـيـن در تنعيم به كاروانى بر خورد كه از يمن مى آمد؛ و بحير بن ريـسان حميرى آن را براى يزيد بن معاويه فرستاده بود. بحير كارگزار يزيد در يمن بودء. كاروان بار وَرْس (گياهى براى رنگرزى ) و جامه داشت . فرستادگان بحير آن را بـراى يـزيـد مـى بـردنـد. حـسـين كاروان را گرفت و با خود برد و به شترداران گفت : ((شـمـا را مجبور نمى كنم . هر كس دوست داشته باشد با ما به عراق بيايد كرايه اش را كامل مى دهيم و با او خوشرفتارى مى كنيم . هر كس هم بخواهد در همين جا از ما جدا شود، به قـدر راهـى كه پيموده ، به او كرايه مى دهيم .)) آن گاه حق كسانى را كه در تنعيم از وى جدا شدند پرداخت و كسانى را كه با وى رفتند عطا داد و جامه پوشاند...))(374)
ليـكـن شـيـخ مفيد داستان كاروان را اين گونه نقل كرده است : رفت تا به تنعيم رسيد. در آنـجا كاروانى را ديد كه از يمن مى آمد؛ و براى بار و بند خود و يارانش چند شتر از آنها كرايه كرد و به شترداران گفت : هركس دوست داشته باشد با ما به عراق بيايد كرايه اش را كـامـل مـى دهـيـم و بـا او خـوشـرفـتـارى مـى كـنـيـم . هـركـس دوسـت داشـته باشد در طـول راه از مـا جـدا شـود، بـه اندازه راهى كه پيموده باشد، به او كرايه مى دهيم . آنگاه گروهى با او رفتند و گروهى از رفتن خوددارى ورزيدند.))(375)
آيا امام كاروان را مصادره كرد؟