با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۷ -


از ايـن جـا خواننده متتبع مى تواند يقين پيدا كند كه انقلابيون قصد درگيرى با قصر را داشتند و به اين منظور نقشه اى طرح كردند كه تضمين كننده سلامت هانى نيز باشد.
5 ـ شـواهـد تـاريـخـى اى وجـود دارد كـه نـشـان مـى دهـد كـه نـيـروهـاى عـبـيـداللّه در طول آن روز ـ روز محاصره قصر ـ رو به افزايش ‍ نهاد، به طورى كه موفّق شد عمليات درگيرى انقلابيون با كاخ را تا شب به تاءخير اندازد.
آرى ، شـادى هـمان نقلى درست باشد كه مى گويد در آغاز امر كه نيروهاى مسلم به سوى قـصر آمدند، جز سى مرد از پاسبانان و بيست مرد از اشراف مردم و خاندان و دوستانش با وى نـبـودنـد. ليـكـن اشـراف و بـزرگـانـى كـه بـه ابـن زيـاد تـمـايـل داشـتـنـد و يا مى ترسيدند كه خطرى از سوى او متوجه آنان گردد، ناچار شدند همراه دوستان و قبايل پيروز خود مخفيانه و به تدريج وارد قصر گردند: ((اشراف مردم از درب واقـع در سـوى دارالرومـيـيـن نـزد ابن زياد مى آمدند...))،(274) تا آن كه شمار آنها به آنچه در روايت دينورى آمده است رسيد؛ ((آنان دويست نفر بودند و بر ديوار كـاخ بـالا رفـتـنـد و به سوى مردم كلوخ و تير مى افكندند و آنان را از نزديك شدن به ديوار كاخ باز مى داشتند. آنان تا شب هنگام به اين كار ادامه دادند.))(275) آنگاه شمار آنها رو به فزونى نهاد تا آنجا كه كثير در گفت و گوى با ابن زياد از آنان به ((بـسـيـار)) تـعـبـيـر كـرد و گـفـت : ((خـداوند كار امير را راست گرداند، شمار بسيارى از اشـراف مردم و پاسبانان و خانواده و دوستدارانت در قصر با تواند، ما را به سوى آنان بفرست !))(276)
بـنـابـرايـن نـيروى ابن زياد رو به فزونى نهاد، به طورى كه مى توانست در برابر انـقـلابـيون مقاومت و آنان را از كاخ دور كند و درگيرى را تا فرا رسيدن شب به تاءخير اندازد.
گذشته از اين روشن است كه استيلاى بر قصر با وجود نيروى حاضر در آن با يك ساعت مـحاصره انجام پذير نيست . علاوه بر آن روز نيز رو به پايان بود. تهاجم به كاخ با آن بناى محكم كه ابن زياد درهاى بزرگش با بسته بود، سودى نداشت ؛ و مانند حمله به يـك صـخـره سـخـت بود. كاخ بسيار استوار بود و باقى ماندن آن تا به روزگار ما، با وجـود گـذشـت 1500 سـال ، حـكـايـت از اسـتوارى آن دارد. براى درك استحكام و بزرگى ديـوارهـاى قـصـر هـمـيـن انـدازه بـس اسـت كـه تصور كنيم شحنه ها روى آن راه مى رفتند. بـنـابـراين در چنين شرايطى ، اگر محاصره براى مدتى طولانى ادامه مى يافت ، براى مـثـال سـاكـنـانـش تـسـليـم مـى گـشـتـنـد، و يـا آن كـه دسـت كـم هـانـى را آزاد مـى كردند.))(277)
6 ـ تـاءمـل در مـتون تاريخى اى كه از درگيرى ميان طرفين سخن مى گويد، نشان مى دهد كـه انـقـلابـيـون بـه رهـبـرى مـسلم نقشه خود براى درگير شدن با كاخ را اجرا كردند و بـراى كـسب پيروزى به سختى جنگيدند. نيروهاى ابن زياد نيز تا سر حد جان تا شب از قـصـر دفـاع كـردنـد. ابن اعثم كوفى در اشاره به اين موضوع گويد: ((ياران عبيداللّه بـرنـشـسـتـد و دو گروه با يكديگر درآويختند و سخت پيكار كردند.))(278) ابن طـاووس گـويد: ((ياران او (عبيداللّه ) و ياران مسلم با يكديگر جنگيدند.))(279) ابن نما گويد: ((آنان به سختى پيكار كردند تا آن كه شب فرا رسيد.))(280)
شام سياه فرا مى رسد!
طبرى گويد: ((... مردم با ابن عقيل بودند و تا شبانگاه تكبير مى گفتند و سوار بر اسب و پـيـاده ، در رفت و آمد بودند و كارشان استوار بود. عبيداللّه در پى اشراف فرستاد و آنـان را نزد خويش گرد آورد و گفت : خود را به مردم نشان بدهيد و فرمانبرداران را وعده فزونى و كرامت دهيد و سركشان را از محروميت و كيفر بترسانيد و به اطلاعشان برسانيد كه لشكر شام به سوى آنان در حركت است .))(281) در روايت دينورى آمده است : ((هـر يـك از شـمـا از گـوشـه اى از قـصـر بـالا رويـد و مـردم را بـتـرسـانـيـد! بـه دنبال آن كثير بن شهاب ، محمد بن اشعث ، قعقاع بن شور، شبث بن ربعى ، حجّار بن ابجر و شـمـر بـن ذى الجـوشـن بـالا رفـتـنـد و نـدا در دادنـد: اى اهـل كـوفـه ! از خدا بترسيد و به سوى فتنه مشتابيد و ميان اين امت تفرقه ميفكنيد! كارى نـكـنـيـد كـه سـپـاه شـام بر شما هجوم آورد! شما ضرب شست آنان را چشيده و قدرتشان را آزموده ايد! ياران مسلم با شنيدن گفتار آنان تا اندازه اى سست شدند!))(282)
طـبرى داستان اين پايان غم انگيز را از زبان عبداللّه بن حازم چنين ادامه مى دهد: ((اشراف بـر مـا مشرف گشتند. آنگاه كثير بن شهاب تا نزديك غروب آفتان با مردم سخن گفت . او گـفـت : اى مـردم بـه خـانواده هاى خود بپيونديد و در شرّ مشتابيد و خود را به كشتن مدهيد. سپاهيان اميرالمؤ منين يزيد اينك در راهند؛ و امير با خداى خويش عهد كرده است كه اگر به جـنـگ بـا او ادامـه دهـيـد و هـمـيـن امـشب باز نگرديد، فرزندانتان را از مقررى محروم سازد و جـنـگـجـويـانـتـان را بدون مزد به جنگ هاى شام بفرستد. بى گناه را به جاى گناهكار و حـاضـر را بـه جـاى غـايـب بـگـيرد، تا آن كه در ميان شما هيچ نافرمانى نماند مگر كيفر آنچه را به دست خود بر جان خويش خريده است بچشد.
ديگر اشراف نيز همانند او سخن گفتند!
مردم با شنيدن سخنان آنها، كم كم پراكنده شدند و بازگشتند.))(283)
آنگاه شكست از درون آغاز شد
ديـنـورى گـويد: ((مرد بود از اهل كوفه كه مى آمد و به پسر و برادر و پسرعمويش مى گفت : برگرد، ديگران هستند. زن بود كه مى آمد و به پسر و همسر و برادرش مى چسبيد تا باز گردد!))(284)
طـبـرى گـويـد: ((زن بـود كه نزد پسر و برادرش مى آمد و مى گفت : بازگرد، ديگران هـسـتـنـد! مـرد بـود كـه نـزد پـسـر يـا بـرادرش مـى آمـد و مـى گـفـت : فـردا كـه اهـل شـام سـر برسند با جنگ و شرارت چه خواهى كرد؟! باز گرد! سپس او را مى برد؛ و مردم پيوسته پراكنده مى شدند و صحنه را ترك مى گفتند...))(285)
ابـن اعـثـم گـويـد: ((چـون مـردم ايـن سـخـنـان را شـنـيـدنـد پـراكـنـده شـدنـد و از مسلم بن عـقـيـل ـ رحمة اللّه ـ كناره گرفتند. آنان به يكديگر مى گفتند: چرا بايد به سوى فتنه بشتابيم و حال آن كه مى دانيم جماعت اهل شام سوى ما مى آيند! بهتر همان كه در خانه هامان بنشينيم و اينان را ترك بگوييم تا آن كه خداوند ميان آنان را اصلاح گرداند... سپس با سپرى شدن روز مردم نيز آغاز به پراكنده شدن كردند...))(286)
دلايل شكست
شكست و فروپاشى سريع نيروهاى طرفدار مسلم در برابر حمله دشمن ، كاشف از آن است كه اين اجتماع آمادگى روحى لازم را براى اين رويارويى و پذيرش مسؤ وليت هاى پس از آن پيدا نكرده بود. آنان بايد از نظر روحى آماده مى شدند و دوستى دنيا، ترس از مرگ ، سـلامـت خـواهى ، عافيت طلبى و تن دادن به ذلت را از جان خويش مى زدودند. زيرا در اين صـورت بـود كـه مـى تـوانـسـتـنـد از اطـاعـت بـاطـل بـا عـلم بـه باطل بودنش و كوبيدن حق ، با علم به حق بودنش ، رهايى يابند.
اين دو بيمارى كه پس از سقيفه در وجود مسلمانان نفوذ كرد، با حوادث انحرافى پس از آن شـدت يـافـت . اين دو بيمارى به ويژه در شخصيت كوفيان بسيار شديد بود و در دوران پـس از صـفـيـن ، بـه ويـژه در آن دورانـى كـه مـعـاويه صحنه را از مخالفانش پاك كرد، مـسـتـحـكـم گـرديـد.(287) تـا آنـجـا كـه نام ((سپاه شام )) يا ((لشكر شام )) يا ((ارتش شام )) در آن روز به ويژه تن كوفيان را مى لرزاند. چرا كه به وسيله اين سپاه بـدبـخـتى و سختى هاى بسيارى به آنان چشانده بودند. مردم در دوران معاويه از سياست هـاى قـهـرآمـيز او رنج فراوان مى بردند؛ چرا كه همه جوانب زندگى شان را با خوارى و ذلت تـواءم سـاخـتـه بـود. رويـارويـى بـا سـپـاه شـام بـراى اكـثريت كوفيان به معناى رويـارويـى بـا دشـمـنـى بـود كه به هيچ عهد و پيمانى اهمّيّت نمى دهد. و از هتك حرمت و ناموس و قتل مردم بى سلاح و بى گناه و قطع جيره و ندادن مقرريشان باك ندارد.
ايـن بـدان مـعـنـا نـيـسـت كـه هـيـچ انسان نيكى در ميان طرفداران مسلم نبود. در كوفه مردان اهـل عـقيده و جهاد و شخصيت هاى والاى اسلامى كه راه و روش آنان بر پايه قرآن بود نيز حـضـور داشـتـنـد. ولى شـمـار آنـان نـسـبـت بـه مـجـمـوع اهـل كـوفه بسيار اندك بود. براى اثبات اين مدعا كافى است مجموع آنهايى كه امام حسين (ع ) را يارى دادند، با مجموع آنهايى كه وى را ترك گفته ، پيمان او را شكستند و در جنگ و كشتن وى از دشمنانش پيروى كردند، مقايسه كنيم .
اگر آن توده انبوهى كه با مسلم بيعت كرد، از آمادگى تربيتى و اصلاح روحى كافى و كـامـل بـرخـوردار مـى بـود، ايـن چنين با شتاب و هولناك از گرد مسلم پراكنده نمى شد و شـمـارى از آن مـردان قـرآنـى بـا اراده هـاى قوى و عادى از ضعف روحى ، كه مردن و كشته شـدن در راه خـدا را بـه خـاطـر ديـدارش دوست مى دارند و از دنياى بدون عزّت بيزارند و پـايـبـنـد زمين نمى شوند و ذلت از آنان دور است ؛ كسانى كه [چون ] مردم به آنها گفتند كـه مـردم بـراى نـبـرد شما گرد آمده اند از آنها بترسيد، ايمانشان زيادتر شد و گفتند: خـداونـد ما را بسنده و بهترين حامى است ؛(288) چنانچه با مسلم باقى ماندند مى توانستند نقشه وى را به پيروزى برسانند و ابن زياد را شكست دهند.
بار ديگر شب كوفه را فرا گرفت ... و مسلم تنها ماند
ابـن اعـثـم كـوفـى گـويـد: ((هـنـوز خـورشـيـد غـروب نـكـرده بـود كـه مـسـلم بـن عـقيل ماند و ده سوار از يارانش ، نه كمتر و نه بيشتر، تاريكى با روشنى درآميخت و مسلم براى گزاردن نماز مغرب به مسجد اعظم رفت ؛ و آن ده تن نيز او را ترك گفتند!
بـا مـشاهده اين وضعيت بر اسب خويش نشست و در كوچه هاى كوفه به راه افتاد. زخم ها او را ناتوان كرده بود، تا آن كه به خانه زنى به نام طوعه رفت ...))(289)
مفيد گويد: ((... چون شب فرا رسيد و مسلم نماز مغرب را گزارد، بيش از سى تن با او در مسجد نبودند. او با مشاهده اين وضعيت به سوى خانه هاى كنده به راه افتاد هنوز به آنجا نرسيده بود كه جز ده تن با وى نبود. از آنجا كه خارج شد، حتى يك تن كه راه را به او بـنـمـايـد نـمـانـده بـود. او مـتوجه شد كه نه راهنمايى ديده مى شود و نه كسى او را به مـنـزل خـود مـى بـرد و نـه در صـورت حـمله دشمن كسى از او دفاع مى كند. سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت و نمى دانست كه به كجا مى رود، تا آن كه به سوى خانه هاى بنى جبله از كنده رفت . او رفت تا به خانه زنى به نام طوعه رسيد...))(290)
دينورى گويد: ((مسلم نماز عشا را در مسجد به جاى آورد. در حالى كه بيش از سى تن با او نـبـودنـد. با ديدن اين وضعيت پياده بازگشت و آنان نيز با وى به راه افتادند. او به سوى كنده رفت . اندكى كه رفت متوجه شد كه هيچ كس با او نيست . به انسانى كه راه را بـه او بـنماياند نيز بر نخورد. حيران و سرگردان در تاريكى شب به راه افتاد تا آن كـه بـر كـنـده وارد شـد. در ايـن هـنـگـام زنى از همراهى كنندگان مسلم ، بر در خانه منتظر پسرش بود...))(291)
درنگ و نگرش
اين مهم ترين روايت هاى تاريخى بود كه به ما گفت ، چگونه مسلم روز را به شب برد.
طـبـق روايـت الفتوح ، مسلم زخم هاى بسيارى به تن داشت . اين امر نشان آن است كه در جنگ هـاى پـيـرامون قصر، خود او شركت جسته بود، و تنها نقش رهبرى و فرماندهى را نداشت . ايـن گـذشـتـه از آن كـه نـشـان شـجـاعـت مـسـلم اسـت ، دليـل بـر بـروز درگـيـرى در پـيـرامـون كـاخ نـيـز هـسـت ، و انـقـلابـيـون در عمل با قصر درگير شده بودند.
امـا آنـچـه در اين متون تاءمل برانگيز است ، بيان چگونگى پراكنده شدن آن مردان اندكى اسـت كـه در آخـريـن لحـظـه هـا با مسلم بودند، در روايت الفتوح آمده است : ((و آن ده تن از گردش پراكنده شدند، وقتى چنين ديد بر اسب نشست و رفت ...)) در روايت مفيد و طبرى آمده اسـت : ((هنوز به خانه ها نرسيده بود كه تنها ده تن با او مانده بودند، سپس هنگامى كه از خـانـه هـا دور شـد، كـسى كه او را راهنمايى كند با وى نبود و چون برگشت هيچ كس را نديد.))
ايـن روش بـيـان واقعه به ذهن خواننده مى اندازد كه فرق ميان اين گروه و آنهايى كه در هـمـان وهـله نـخست و با سرعت از گرد مسلم پراكنده شدند، تنها در زمان پراكنده شدنشان بـود و بـس ! بـلكه اين گروه اندك ، از آنها كه با سرعت از او جدا شدند، بسيار بدتر بـودنـد. زيـرا ايـنـان در پـايـان كار و در شرايطى كه بسيار بدآنهانياز داشت از او جدا شـدنـد. آنـهـا هـمـچنين پنهانى و دور از چشم مسلم از گرد وى پراكنده گشتند، زيرا تعبير ((پس متوجه شد و ديد كه هيچ كس با او نمانده است )) بدان اشعار دارد.
ايـن مـوضـوع براى انسان خردمند انديشمند قابل پذيرش نيست ، همان طور كه با طبيعت و واقعيت امور نيز سازگارى ندارد. زيرا حق داريم بپرسيم : چه چيزى اين گروه اخير را با مـسـلم نـگـه داشـت ؟ طـمـع ؟ آيـا اينان از فرماندهى كه همه يارانش پراكنده شده بودند و غريب و تنها مانده بود و نمى دانست به كجا برود و به كه پناه ببرد، چه طمعى داشتند؟ آيـا آن عـامـل ، نـنگ دست كشيدن پس از بيعت بود، و نه شجاعت و ثبات قدم ؟! آيا مفهوم چنين كـارى ـ تـا ايـن اندازه پست ـ اين نيست كه اينان به ارزش هاى اخلاقى پايبند بودند و از كارهاى نكوهش آميز دورى مى جستند؟ آيا احتمال دارد كسانى كه با اين خويشتندارى و خلق و خوى در شهر خودشان رئيسشان را كه در سرزمين آنها غريب و تنها بود، رها كنند و دور از چشم وى پراكنده شوند؟
يـا آن كـه عـامل باقى ماندن آن گروه با مسلم ، شجاعت ، ايمان و پايدارى بر بيعت بود؟ آيا آنان از مجاهدان برگزيده زير پرچم مسلم و از قهرمانان كوفه بودند؟
حـقـيـقـت هـمـيـن اسـت ! زيـرا هـيـچ انـسـان بـا درايـتـى تـرديد ندارد كه فرمانده پرچم هاى چـهـارگـانه يعنى مسلم بن عوسجه ، ابوثمامه صائدى ، عبداللّه بن عزيز كندى و عباس بـن جـعـده جـلالى و امـثـال آنـهـا، همانند عبداللّه حازم بكرى و ديگران ، همان گروه اندكى بـودنـد كـه تـا پـايـان كار با مسلم ماندند.زيرا از اخلاق كسانى چون مسلم بن عوسجه ، صائدى و برادرانشان بعيد است كه به ويژه در هنگام سختى از مسلم دست بردارند!
ايـن مـجاهدان برگزيده به ايمان ، اخلاص ، شجاعت و پايدارى نامبردار بودند و توفيق شهادت در راه خدا را يافتند. مسلم بن عوسجه و ابوثمامه صائدى موفق شدند در كربلا در ركـاب امـام حـسـين (ع ) به فيض شهادت برسند. عباس بن جعده جدلى ، پس از زندانى شـدن به دست ابن زياد كشته شد. عبداللّه ـ يا عبيداللّه ـ بن عمرو بن عزيز كندى هم پس از زنـدان به دست ابن زياد كشته شد. عبداللّه بن حازم بكرى ، كه رمز ((يا منصور امت )) را نـدا داد، در قيام توّابين شركت جست و به شهادت رسيد و اين نشان مى دهد كه او پس از حـوادث كـوفـه يـا پنهان شد و يا به زندان افتاد. همين طور ديگر مجاهدان برگزيده اى كه در حركت انقلابيون زير پرچم مسلم حضور داشتند.
بـدون شك تاريخ تنها ظاهرى از پراكنده شدن مردم از گرد مسلم يعنى به تعبير امروز، تصوير بدون صدا را نقل مى كند! زيرا تاريخ كه حوادث را پس از وقوع آنها مشاهده مى كـنـد نـمى تواند به ما بگويد كه ميان مسلم و آنهايى كه تا آخر كار با او همراه ماندند، چه سخنانى ردّ و بدل شد!
تاريخ قادر به ثبت سخنان درگوشى نيست و خواننده مى تواند اطمينان داشته باشد كه مـسـلم (ع ) بـا ايـن شخصيت هاى برگزيده توافق كرد كه در هر فرصت مناسبى پراكنده شوند و به كاروان حسينى كه به عراق مى آمد، بپيوندند و در ركاب آن حضرت بجنگند. بـنـابـرايـن آنـهـا بدون اجازه و فرمان مسلم از وى جدا نشدند! اين چيزى است كه تصور و تحليل درست بر اساس منطق واقع و طبيعت امور بدان حكم مى كند.
فرمانده مجاهد، در ميهمانى طوعه
بـازگـرديم و ببينيم كه بر فرمانده تنها و غريب ، در قلب كوفه چه مى گذرد؟ طبرى مى گويد: ((طوعه كنيز اشعث بن قيس بود كه آزادش كرد و اءسير حضرمى او را به زنى گـرفـت ، طـوعـه بـلال (292) را بـراى وى آورد. بـلال بـا مـردم بيرون شده و مادرش ‍ منتظر وى بود.مسلم به طوعه سلام كرد و او پاسخ داد.
گفت : اى بنده خدا مرا آبى بنوشان .
زن درون خـانـه رفـت و او را سـيـراب كـرد. مـسـلم نـشـسـت ، زن ظـرف را داخل برد و بازگشت و گفت : اى بنده خدا مگر آب ننوشيدى ؟
گفت : چرا.
گفت : پس سوى كسان خويش برو.
مسلم خاموش ماند، طوعه باز همان سخن را تكرار كرد و مسلم باز هم چيزى نگفت .
آنـگـاه طـوعـه گـفـت : از خـدا بترس ، سبحان اللّه ، اى بنده خدا، سوى كسان خويش برو، خدايت سلامت دارد. مناسب و روا نيست كه بر در خانه ام بنشينى .
مـسلم برخاست و گفت : اى بنده خدا، من در اين شهر خانه و عشيره اى ندارم . آيا مى توانى در حق من نيكى كنى ؟ شايد بتوانم روزى تو را پاداش دهم .
گفت : اى بنده خدا چه كارى مى توانم برايت انجام دهم ؟
گفت : من مسلم بن عقيل ام . اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
گفت : تو مسلمى ؟
گفت : آرى .
گفت : در آى .
سـپس او را در اتاقى جز اتاق محل سكوتش برد و برايش فرشى گسترد و شام آورد كه نخورد.
ديرى نگذشت كه پسر طوعه آمد و ديد كه مادرش پيوسته به آن اتاق رفت و آمد مى كند. گفت : به خدا سوگند، امشب رفت و آمد تو به آن اتاق مرا به شك مى اندازد كه خبرى هست .
گفت : پسركم از اين درگذر.
گفت : به خدا سوگند بايد به من بگويى .
گفت : در پى كار خويش باش و از من چيزى مپرس !
پـسر اصرار كرد و طوعه گفت : پسركم آنچه را با تو مى گويم با هيچ كس مگوى ! او را سوگند داد و او نيز سوگند خورد. بلال خوابيد و ساكت شد! درباره وى گفته اند كه وى انـزوا طـلب بـود و بـرخـى گـفـتـه انـد كـه بـا دوسـتـانـش مـى گـسـارى مـى كرد.))(293)
ابن زياد و خبر ناگهانى خوشحال كننده شبانه !
شـيـخ مـفـيـد گـويـد: ((پـس از پـراكـنـده شـدن مـردم از گـرد مـسـلم بـن عـقـيـل ، مـدت درازى گـذشـت و صـداى يـاران مـسلم مانند گذشته به گوش ابن زياد نمى رسيد. وى خطاب به يارانش گفت : سربكشيد و ببينيد آيا كسى از آنها ديده مى شود؟
آنها از ديوار كاخ بالا رفتند و هيچ كس را نديدند!
گفت : نگاه كنيد شايد زير سايه ها بر ضد شما كمين كرده باشند!
آنـان تـخـتـه هـاى تـخـتـه هـاى [سـقـف ] را كـنـدنـد و بـا مـشـعل هايى كه به دست داشتند به پايين نگاه مى كردند. شعله ها گاه مسجد را روشن مى كـرد و گـاه آن طـور كـه مـى خـواسـتـنـد روشـنـى نـمـى داد. سـپـس قنديل ها را آويزان كردند و دسته هاى نى را آتش مى زدند و پايين مى فرستادند تا به زمين مى رسيد. بدين وسيله دور و نزديك و وسط مسجد را نگاه كردند. حتى سايه منبر را هم بـديـن وسـيـله روشـن كـردنـد. امـا چـيـزى نـديدند و به اطلاع ابن زياد رساندند كه مردم پراكنده شده اند.(294)
سـپـس ابـن زيـاد درگـاهـى را كه به طرف مسجد بود گشود و از قصر بيرون شد و منبر رفـت . يـارانـش نـيـز بـا وى بـيـرون شدند. سپس ‍ فرمان داد كه پيش از نماز عشا اندكى بـنـشـيـنـنـد. بـه عـمـرو بـن نـافع فرمان داد كه ندا بدهد: هركس از سربازان ، مهتران و بزرگان شهر كه نماز عشا را جز در مسجد بگذارد، از پناه حكومت بيرون است .
سـاعـتى نگذشت كه جمعيّت مسجد را پر كرد. آنگاه منادى آواز داد و مردم به نماز ايستادند. در ايـن حـال نـگـهـبـانـان پـشـت سرش ‍ ايستادند(295) و به آنان فرمان داد مواظب بـاشـنـد كسى ناگهان به او حمله نكند. نماز را با مردم گزارد و سپس منبر رفت و پس از حـمـد و ثناى الهى گفت : ((اما بعد، كار ابن عقيل نادان در ايجاد تفرقه و اختلاف مردم همان بـود كـه ديـديد. هر كسى كه مسلم در خانه اش ديده مى شود، ذمّه خدا از او برداشته است . هـركـس او را بـيـاورد، خـونـبـهـايـش از آن اوست . بندگان خدا از خدا بترسيد و به بيعت و فـرمـانـبـرداريـتـان پـايـبـنـد بـاشـيـد و راه كـيـفـر را بـر خـود مـگـشـايـيـد. اى حـصين بن نمير،(296) مادرت به عزايت بنشيند، اگر دروازه اى از كوفه باز بماند يا اين مـرد بـيـرون شـود و او را نـيزد من نياورى ! اختيار خانه هاى كوفه را به تو دادم . براى كـوچـه هـا ديـدبـان بـگـذار چـون صـبـح شـد خـانـه هـا را پـاكـسـازى كـن و داخـل آنـهـا را جـسـت وجـو كن ، تا اين مرد را برايم بياورى .)) حصين بن نمير از قبيله بنى تـمـيـم و سـالار نـگـهـبـانـان بـود. سـپـس ابن زياد داخل قصر شد و براى عمرو بن حريث پرچمى بست و او را فرمانده مردم ساخت .(297)
در روايـت الفـتـوح آمـده اسـت : ((سـپـس از مـنبر پايين آمد و حصين بن نمير سكّونى را فرا خـوانـد و گفت : مادرت به عزايت بنشيند! اگر راهى از راه هاى كوفه مانده باشد كه بر مـردم نـبـسـتـه بـاشـى مـگـر آن كـه مـسـلم بـن عـقـيـل را بـه تـو تحويل دهند. به خدا سوگند اگر او از كوفه به سلامت بيرون شود، خون خود را در راه پـيـدا كـردنش مى ريزيم . هم اينك برو. من تو را اختيار دار سراها و راه هاى كوفه كردم . ديدبان بگذار و تا مى توانى جدّيّت كن و اين مرد را نزد من بياور.))(298)
و در آن بامداد سياه !
شـيـخ مـفـيـد بقيه داستان را چنين ادامه مى دهد: ((چون صبح شد در مجلس خويش نشست و به مردم اجازه داد كه نزد وى آمدند؛ و رو به محمد بن اشعث كرد و گفت : درودبر كسى كه به ما خيانت نمى كند و نزد ما متّهم نيست ؛ و او را كنار خويش ‍ نشاند.
بـامـدادان پـسـر آن پـيرزن نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و اطلاع داد كه مسلم نزد مـادر او اسـت ! عـبـدالرّحمن نزد پدرش ، پيش ابن زياد رفت و با او درگوشى صحبت كرد. ابـن زيـاد نـجـواى او را شـنـيد و سپس با چوبدستى به پهلويش زد و گفت : برخيز و هم اكنون او را نزد من بياور؛ و از آنجا كه مى دانست هيچ قبيله اى دوست ندارد كه به تنهايى مسلم را گرفتار سازد، خويشاوندان خودش را نيز با او فرستاد. عبيداللّه بن عباس سلمى را نـيـز بـا هـفـتـاد مـرد از قـيـس بـا او اعـزام داشـت تـا آن كـه بـر در خانه اى كه مسلم بن عقيل در آن بود رسيدند.))(299)
در روايـت الفـتـوح آمـده است : ((... پسر آن زنى كه مسلم در خانه اش بود، نزد عبدالرحمن بـن مـحـمـد بـن اشـعـث رفـت و او را از جـاى مـسـلم بـن عـقـيـل در نـزد مادرش خبر داد. عبدالرحمن گفت : اينك چيزى مگو و هيچ يك از مردم در اين باره نبايد چيزى بداند.(300) سپس عبدالرحمن بن محمد نزد پدرش رفت و در گوشى با او صحبت كرد و گفت : مسلم در سراى طوعه است و سپس از او دور شد.
عبيداللّه گفت : عبدالرحمن به تو چه گفت ؟
گفت : خداوند كار امير را راست گرداند، بشارتى بزرگ دارم !
گفت : آن چيست ؟ كه كسى چون تو بشارت نيك دهد!
گفت : اين پسرم به من خبر داد كه مسلم در سراى طوعه است ، يكى از زنان دوستدار ما.
گـويـد: عـبـيـداللّه خـوشـحـال شد و گفت : برخيز و او را بياور كه نزد من جايزه و بهره فراوان دارى .
گويد: سپس عبيداللّه بن زياد به جانشين خود عمرو بن حريث مخزومى گفت كه سيصد تن از ياران دليرش را با محمد بن اشعث بفرستد!
گـويـد: مـحـمـد بـن اشـعـث سـوار شـد تـا بـه سـرايـى كـه مـسـلم بـن عقيل در آن بود رسيد...))(301)
در روايـت ديـنـورى آمـده اسـت كه عبيداللّه بن زياد به ابن حريث فرمان داد كه صد تن از مردان قريش را با او بفرستد؛ و از بيم بروز عصبيّت ، خوش نداشت كه جز قريش را با او بفرستد.(302)
در روايت طبرى آمده است كه به او دستور داد شصت يا هفتاد مرد، همه از قيس را با ابن اشعث گـسـيـل داد. او از گـسـيـل داشتن قبيله خود ابن اشعث اكراه داشت ، زيرا مى دانست هيچ كدام از قـبـايـل دوسـت نـمـى دارنـد كـه بـا كـسـى چـون مـسـلم بـن عقيل برخورد كنند!(303)
آخرين نبرد... جنگ خيابانى
مـسـلم بـن عـقـيـل در آخرين شب زندگى هيچ نخورد و شب را با عبادت و ذكر و تلاوت قرآن زنـده داشـت . پـيـوسـته در ركوع و سجود بود. نماز مى خواند و تا دميدن سپيده صبح با پروردگار خويش در راز و نياز بود. ليكن سختى پيكار روزانه موجب شد لختى بخوابد. در عـالم خـواب عـمـويـش اميرالمؤ منين را در خواب ديد كه به وى مژده داد به زودى در اعلا علّييّن به نياكان خويش خواهد پيوست .
در كـتـاب ((نـفـس المـهموم )) به نقل از منتخب طريحى آمده است : چون سپيده دميد طوع براى وضوى مسلم آب آورد.
گفت : سرورم نديدم كه امشب را خفته باشى ؟
فـرمـود: بـدان كـه من پاره اى به خواب رفتم و در خواب عمويم على (ع ) را ديدم كه مى گـفـت : ((بـشـتـاب ، بـشـتاب ! و من جز اين گمان ندارم كه اين آخرين روز زندگى من است !))(304)
طـبـرى گـويـد: ((بـا شـنـيـدن صـداى سـم اسبان و صداى مردان فهميد كه آمدند. مسلم با شمشير به سوى آنان رفت و در خانه با وى درگير شدند. با شمشير به آنان حمله كرد و از خانه بيرونشان راند! سپس بار ديگر بازگشتند و او نيز به آنان حمله كرد. ميان او و بـكير بن حمران احمدى دو ضربه ردّ و بدل شد. بكير ضربه اى زد و لب بالاى مسلم را بريد و شمشير از لب پايين و دو دندان پيشين او بيرون آمد. مسلم يك ضربت ناگهانى بـه او نـواخـت و ضـربـت ديـگـرى بـر شانه اش زد كه نزديك بود به شكمش فرو رود. دشـمـنـان كـه ايـن را ديـدنـد از پشت بام خانه بر او مشرف شدند. از آنجا او را سنگباران كـردنـد و دسـتـه هـاى نى را آتش ‍ مى زدند و از بالاى خانهت سرازير مى كردند. مسلم كه چنين ديد، با شمشير آخته ، [وارد كوچه شد و] در راه به آنان حمله برد و با آنها جنگيد!
آنـگـاه محمد بن اشعث به او حمله كرد و گفت : اى جوان ، تو در امانى ؛ خود را به كشتن مده .(305) مسلم به جنگ ادامه داد و اين رجز را مى خواند:
اقسمت لا اءُقتَلُ اِلاّ حُرّاً
وَ اِن رَاءيتُ المَوت شيئاً نُكرا
كُلَّ اْمرى ء يوماً ملاق شرّا
وَ يخلط البارد سُخنا مُرّاً
رُدَّ شُعاع الشمس فاستقرّا
اءخافُ اءنْ اءُكذَبَ اءو اءُغَرّا(306)
سوگند خورده ام كه آزده كشته شوم ، هرچند كه مرگ را چيزى ناپسند بيابم ؛
هر مردى روزى شرّى را ديدار مى كند و سرد را با گرم تلخ در مى آميزد
پرتو خورشيد بازگشت و مستقر شد، من بيم دارم كه به من دروغ بگويند و فريبم دهند.
مـحـمـد ابن اشعث گفت : به تو دروغ نمى گويند و خدعه نمى كنند و فريب نمى دهند! اين مردم عموزادگان تواند و نه كشنده و زننده تو!
سـنـگ هـا مسلم را ناتوان كرد و از پيكار باز ماند. نفس او بريد و پشت را به ديوار خانه تكيه داد.
محمد بن اشعث نزديك شد و گفت : تو در امانى !
گفت : آيا در امانم ؟
گـفـت : آرى . مـردم هـم گفتند: تو در امانى ! به جز عمرو بن عبيداللّه بن عباس سلمى كه گفت : ((من نه سر پيازم و نه ته پياز)) و كناره گرفت .
ابـن عـقـيل گفت : بدانيد كه اگر امانم نمى داديد دست در دست شما نمى گذاشتم ! استرى آوردنـد و او را سـوار كـردنـد. گـرد او را گـرفـتـند و شمشير را از گردنش باز كردند! گويى در اين لحظه از خود نوميد شده بود. چشمانش اشك آلود شد و گفت : اين آغاز نيرنگ است .
محمد بن اشعث گفت : اميدوارم هيچ مشكلى برايت پيش نيايد!
گفت : اين جز يك آرزو و اميد نيست ! امانتان چه شد؟ انّا للّه و انّا اليه راجعون !؛ و گريست . آنـگـاه عـمـرو بـن عـبـيـداللّه بـن عـبـاس ‍ گـفـت : كـسـى كـه در پـى چـيـزى مثل آنچه تو مى جويى بر آيد، وقتى پيش آمدى مانند اين ، پيش آيد نمى گريد!
گـفت : به خدا سوگند من به حال خودم نمى گريم و اندوه من براى كشتن نيست . اگر چه هـرگز در آرزوى هلاك خويش نبوده ام . ليكن براى خاندانم كه به سويم مى آيند گريه مى كنم . من براى حسين و خاندان حسين مى گريم !
سـپـس رو بـه مـحـمـد بـن اشعث كرد و گفت : اى بنده خدا، به خدا سوگند، مى بينم كه از گـرفـتـن امـان بـراى من ناتوان خواهى شد! آيا اميدى به تو هست ؟ آيا مى توانى از نزد خود بردى را از طرف من سوى حسين بفرستى ؟ من يقين دارم كه او و خاندانش يا امروز به سـوى شـمـا بـيـرون شده اند و يا آن كه فردا حركت خواهند كرد. بيتابى اى كه در من مى بينى به اين خاطر است . فرستاده شا بايد بگويد كه مسلم مرا نزد تو فرستاده است و او خـود در دسـت آنـان اسير است ! او آمدن تو را مساوى كشته شدن مى بيند و مى گويد كه بـا خـانـواده ات برگرد، مبادا كوفيان تو را بفريبند. اينان ياران پدرت هستند كه آرزو داشـت بـراى دور شـدن از آنـان بـمـيـرد و يـا كـشـتـه شود! كوفيان به من دروغ گفتند، و دروغگو بى اراده است .
ابـن اشـعث گفت : به خدا چنين مى كنم و به اطلاع ابن زياد مى رسانم كه به تو امان داده ام !(307)
محمد بن اشعث ، ابن عقيل را بر در كاخ برد و اجازه ورود خواست كه به او اجازه داده شد. او خبر ابن عقيل و ضربتى را كه به بكير به وى زده است به اطلاع ابن زياد رساند، و او گفت : دور باد! ابن اشعث ماجراى خود با ابن عقيل و امانى را كه به او داده است باز گفت . عـبـيداللّه گفت : به چه حقّى دادى ؟ مگر تو را فرستاديم كه امانش دهى ؟ ما تو را براى آوردنش فرستاده بودى ؛ و محمد خاموش گشت .
ابـن عـقـيـل بـا لب تـشنه به در كاخ رسيد. در آنجا گروهى نشسته در انتظار اجازه ورود بودند، مثل عمارة بن عقبه بنى ابى معيط، عمرو بن حريث ، مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب ... در هـمـيـن حـال كـوزه آبـى كـنـار در گـذاشـتـه شـده بـود. ابـن عقيل گفت : از اين آب به من بنوشانيد.
مـسـلم بـن عـمـرو گـفـت : آيـا مـى بـينى كه چقدر خنك است ؟ به خدا سوگند قطره اى از آن نخواهى نوشيد تا آن كه در جهنّم آب جوشان بنوشى !
ابن عقيل گفت : واى بر تو، كيستى ؟
گـفـت : مـن پـسر كسى هستم كه هنگامى كه تو حق را انكار كردى ، او آن را شناخت و هنگامى كـه تـو نـسـبـت بـه امـام خـويـش خيانت كردى ، نيكخواه وى بود و آنگاه كه تو سركشى و نافرمانى كردى او شنيد و فرمان برد! من مسلم بن عمرو باهلى هستم .
ابـن عـقـيـل گـفـت : مـادرت عزادار باد. چه جفاكار و خشن و سنگدلى ! اى پسر باهله تو به دوزخ و جاودانگى در آتش جهنّم سزاوارترى . سپس به ديوار تكيه داد و نشست .
طبرى نيز گويد: عمرو بن حريث غلام خويش به نام سليمان را فرستاد. او كوزه اى آورد و به مسلم آب داد.
نـيـز نـقل كرده است : عمّارة بن عقبه غلام خويش به نام قيس را فرستاد. او كوزه آبى آورد كـه روى آن دستمالى بود و جامى نيز با آن آورد. سپس جام را پر كرد و به او نوشانيد. هـرچـه مـسـلم آب مـى نـوشـيـد، جام پر از خون مى شد. بار سوم كه جام را پر كرد و مسلم خـواسـت كـه بـنـوشـد، دنـدان هاى پيشين وى در جام افتاد. گفت : الحمدللّه ، اگر روزى من بود، آن را مى نوشيدم .))(308)
روايتى ديگر، درست تر و شورانگيزتر
ابن اعثم كوفى گويد: ((گفت : مسلم با شنيدن صداى سم اسبان و بانگ مردان فهميد كه در طـلب وى آمـده انـد. آن حضرت به سوى اسب خويش شتافت و آن را زين و لجام كرد. زره پـوشـيـد، عـمـامـه بـسـت و شـمـشـيـرش را بـه كـمـر بـسـت . در ايـن حال مردم به او سنگ مى زدند و دسته هاى نى را به آتش مى كشيدند.