با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۶ -


در نامه دومى كه به دست قيس بن مسهر صيداوى فرستاد ـ كه به سبب دستگير شدن پيك ، بـه وسـيله ابن زياد به كوفيان نرسيد ـ امام (ع ) از مردم خواست كه با سرعت و جديّت هـرچـه تـمـام تـر دست به كار شوند؛ آنجا كه فرمود: ((چون فرستاده ام نزدتان آمد با عزم و جديّت دست به كار شويد!))(234)
ولى شـيـعـيـان كـوفـه ايـن اقـدام را انـجام ندادند. با آن كه شمار افراد خبره و آگاه به مسائل اجتماعى ، سياسى و نظامى در ميانشان اندك نبود؛ و بسيار بعيد مى نمايد كه فكر چنين اقدامى بارها بر ذهن آنان نگذشته باشد! پس چرا اقدام نكردند؟
شايد بتوان مهم ترين عواملى را كه موجب شد شيعيان اوضاع كوفه را پيش از آمدن امام (ع ) به دست نگيرند، در موارد زير خلاصه كرد:
1 ـ شـيـعيان كوفه ـ كه از قبايل پراكنده تشكيل مى شدند ـ به ويژه در دوران پس از امام حسن مجتبى (ع ) تكيه گاهى از خود نداشتند كه بتوانند در كارها و گرفتارى هايشان به او مراجعه كنند و حل مشكل را از نظر و تصميم و فرمانش بخواهند.
آرى ، بزرگان و اشراف چندى در كوفه بودند كه هر كدام در ميان قبيله خود مؤ ثّر بود؛ ولى ايـن چـنـين نبود كه در رويدادهاى بزرگ و جديد بتوانند تصميمى واحد بگيرند و از تفرقه و چند دستگى جلوگيرى كنند.
ايـن روحـيـّه در مـيـان شـيـعـيـان كـوفه سخت ريشه دوانيده بود. به ويژه آن كه معاويه در طـول بـيـسـت سـال حـكـومـت سـيـاه و سـخـت ، بـا اعـمـال سـيـاسـت هـاى خـاصّ خـودش ، قـبايل را به جان هم انداخت و آنان را سركوب كرد. بر ميزان مراقبت و جاسوسى افزود و شـيـعـيـان را زيـر فـشـار پـيـوسـتـه قـرار داد و رهـبـرانـشـان را بـه قـتـل رسـانـد. ايـن سـيـاسـت مـوجـب احتياط كارى فراوان و ترس شديد مردم از حاكم و بى اعـتـمـادى مـردم نـسبت به يكديگر و فردگرايى به هنگام اتّخاذ موضع و تصميم گيرى آنان شد.
بـراى اثبات آنچه گفتيم ، كافى است كه تفرقه و تشتّت آراء كوفيان را در نامه هايى كـه هـنـگـام حـضـور امـام حـسـيـن (ع ) در مـكـّه بـراى ايـشـان نـوشـتـنـد، دليـل بـيـاوريـم . چـنانچه ميان سران و بزرگان كوفه چندگانگى نمى بود، نامه ها و فرستادگانشان نيز متعدّد نبود.
چنانچه از نظر و تصميم يك رهبر پيروى مى كردند، براى امام (ع ) نيز نامه همان يك تن كـفـايت مى كرد. نه دوازده هزار نامه ! و امام (ع ) نيازى نداشت كه از آخرين فرستاده شان بـپـرسـد: ((به من بگوييد پاى اين همه نامه اى را كه بوسيله شما دو تن فرستاده شده چه كسانى امضا كرده اند؟))(235)
ديـگـر دليـل بـى اعتمادى و بى اطمينانى و فرد گرايى مردم در تصميم گيرى ، گفتار عـابـسـب بـن ابـى شـبـيـب شـاكـرى در حـضـور مـسـلم بـن عقيل است كه بيان شد و تنها باورهاى خود را بيان كرد.(236)
2 ـ يـكـى از پديده هايى كه در ميان همه قبايل عربى ساكن كوفه شايع گشته بود، دو دسـتـگـى مـردم در درسـتـى بـود. اگـر در قـبـيـله اى گروهى مخالف امويان و يا دوستدار اهـل بـيـت پـيـدا مى شد، در مقابل ايشان ، از همان قبيله ، گروهى ديگر بودند كه طرفدار حـكـومـت امـوى بـودنـد و در دسـتـگـاه آنـان خـدمـت مـى كـردنـد. ولى در مـجـمـوع ايـن قـبـايـل ، شـمـار طـرفـداران امـويـان ، از مـخـالفـان بـه طـور عـام و دوسـتـداران اهل بيت به طور خاص بيشتر بود.
شـايـد ايـن بـزرگ تـريـن مـانـع بـر سـر راه بـزرگـان قـبـايل شيعه بود كه نمى توانستد قبايل بزرگ خويش را به طور علنى بر ضد حكومت امـوى بـشـورانـند و اقدامى در خور شايسته انجام دهند. زيرا افراد بسيارى بودند كه در دسـتـگـاه امويان خدمت مى كردند و بلافاصله اخبار مربوط به فعّاليّت و تصميم رهبران را گـزارش مـى دادنـد؛ و با اين كار هم آن اقدام در نطفه خفه مى شد و هم آن رهبر شيعى و طـرفـدارانـش نـابـود مـى شـدنـد. بـراى مثال در قبيله بزرگ شيعى مذحج ، همان طور كه رهـبـرى بـرجـسـتـه همانند هانى بن عرفه ديده مى شود، رهبر ـ يا رهبران ـ ديگرى همانند عـمـروبـن حـجـّاج زبـيـدى (237) نيز ديده مى شوند كه حاضرند حتى بر خلاف مصالح مذحج و به نفع امويان جانفشانى كنند. عمرو بن حجاج با ايفاى نقش مشكوكش ‍ بر امـواج قـيـام مذحج سوار شد(238) و آنان را از حمله به كاخ و آزادسازى هانى بن عروه منصرف كرد و با همدستى شريح و ابن زياد آنان را فريفت و پراكنده ساخت .
ايـن ويـژگـى در قـبـايـل بـنـى تـمـيـم ، بـنـى اسـد، كـنـده ، هـمـدان ، ازد و ديـگـر قبايل كوفه نيز به چشم مى خورد.
بنابراين دشوار بود كه يكى از رهبران شيعى كوفه بتواند افراد قبيله اش را بر ضدّ حـكـومـت اموى وارد ميدان كند، زيرا بزرگانى از همان قبيله طرفدار بنى اميه بودند و مى تـوانستند از درون ، تلاش هاى آن رهبر را بى اثر گردانند؛ و يا آن كه با كمك گرفتن از اموى ها از خارج وارد عمل شوند.
3 ـ عـلاوه بـر دو عـامـل اوّل و دوم ـ كـه مـهـم تـريـن عـوامـل بـودنـد ـ عـامـل سـوم را بـايـد بـه آنـهـا افـزود و آن شـيوع بيمارى ضعف روحى و دوگـانـگـى شخصيت و سستى تجسّم يافته در دنيا دوستى و عافيت طلبى و ناخشنودى از مرگ بود كه به خصوص اكثريت كوفيان آن روز، بدان مبتلا بودند.
روشن ترين مثال در اين زمينه گفتار محمد بن بشر همدانى است ـ كه جزئيات اجتماع نخست شـيعيان با مسلم بن عقيل در خانه مختار و گفتار عابس شاكرى و حبيب بن مظاهر و سعيد بن عـبـداللّه حـنـفـى در آمـادگـى بـراى فـدا شـدن و مـردن در راه يـارى امـام حـسـيـن (ع ) را نقل كرده است ـ آنجا كه حجاج بن على از او پرسيد: آيا تو هم در آنجا چيزى گفتى ؟
او در پـاسـخ گـفـت : مـن دوست مى داشتم كه خداوند يارانم را با پيرزى عزّت بخشد و از كشته شدن ناخشنود بودم و از دروغ گفتن هم بدم مى آمد!(239)
نيز از نمونه هاى روشن ، آن گفتارِ عبيداللّه بن حر جعفى است كه خطاب به امام (ع ) گفت : ((به خدا سوگند من مى دانم كه هركس تو را همراهى كند در آخرت سعادتمند است ، ولى اميد ندارم كه بتوانم براى تو كارى كنم . در كوفه هم يار و ياورى براى شما نديدم ! تـو را بـه خـدا سـوگـنـد مـرا وادار بـه ايـن كـار مـكـن كـه هـنـوز بـراى مرگ آماده نشده ام !))(240)
رهبران شيعى كوفه به ميزان خطر انتشار اين بيمارى پى برده و نسبت به تاءثير بد آن بـر هـر نهضت و قيامى آگاه بودند. آنان بسيار بيمناك بودند كه ممكن است مردم در هر قـيـامـى جـهـادى بـى وفـايـى كـنـند. به عنوان مثال مى بينيم سليمان بن صرد خزاعى در اجـتـمـاعـت نخست شيعيان مى گويد: ((اگر مى دانيد كه حسين را يارى مى دهيد و با دشمن او پـيكار مى كنيد، برايش نامه بنويسيد؛ و چنانچه بيم آن داريد كه بترسيد و سست شويد او را مفريبيد!))(241)
شـايـد عـلل سـه گـانـه فـوق را بـتـوان مـهـم تـريـن عـوامـل عـدم اقدام رهبران شيعه در راستاى تسلط بر اوضاع كوفه ، پيش از آمدن امام (ع )، دانست .(242)
حدود ماءموريت مسلم بن عقيل
مـاءمـوريـت مـسـلم بـن عـقـيـل (ع ) ايـن بـود كـه نـيـروهـاى دوسـتـدار اهـل بـيـت (ع ) و مـخـالفـان امـويـان در كـوفـه را سـازمـانـدهى و منظم كند و آنان را براى پذيرش هرگونه مسؤ وليتى در قيام و نهضت حسينى آماده سازد.
بـدون شـك رسـيدن به آمادگى و نيرويى در اين سطح نياز به وقت كافى داشت كه همه جوانب را بسنجد، شكاف ها را پر كند و نواقص معنوى و مادى كار را برطرف سازد. زيرا هـدف نـهـايـى تـنـهـا سـاقـط كـردن حـكـومـت مـحـلّى كـوفـه نـبـود؛ بـلكـه هـدف نهايى در اصـل آمـاده سـازى كوفه به عنوان مركزى براى يك رويارويى سرنوشت ساز، با سپاه شام بود.
مـاءمـوريـت اصلى مسلم بن عقيل تنظيم و سازماندهى حركت انقلابى كوفيان بود تا پس از آن كـه امـام حـسـيـن (ع ) بـه كـوفـه بـيـايـد، بـا بـرخـوردارى از جـايـگـاه بلندى كه در دل مـردم دارد، رهـبـرى قـيـام را بـه دسـت گـيـرد و در راه اهـداف كـامـل اش پـيـش بـبـرد. تـاءمـل در نـامـه مـسـلم بـن عـقـيل از كوفه به امام و روش و اسلوب بـرخـوردى بـا حـوادث ، چـه در زمـان نـعـمـان و يـا ابـن زيـاد، ايـن اصل را به خوبى نشان مى دهد.
مسلم از اين كه در يك رويارويى سرنوشت ساز با حكومت محلّى اموى درگير شود، تا آنجا كـه در اخـتيار او بود، خوددارى مى ورزيد. او بايد نيروى كافى آماده مى كرد و احتياطهاى لازم را براى ماءموريتى كه به خاطر آن امام (ع ) او را به كوفه فرستاده بود انجام مى داد، حـكـومـت مـحـلى كـوفـه نـيـز به نوبه خود از يك درگيرى تعيين كننده با جمعيّت هاى انقلابى خوددارى مى ورزيد؛ زيرا جز با رسيدن نيروى كمكى از شام قادر به انجام چنين كارى نبود.
تـاءمـل در اسـلوب و روش رفتار عبيداللّه زياد با حوادث كوفه به روشنى نشان مى دهد كـه ايـن سـركـش ـ در پـرتـو شـنـاخـت ديـريـنـه خود و پدرش نسبت به اوضاع سياسى ، اجتماعى و روحى كوفه آشنايى با رجال و قبايل آن شهر ـ با تيزهوشى ، خباثت و نيرنگ مـى كوشيد تا از اين بحران ، با وجود دشوارى آن ، بدون نياز به درخواست كمك از شام پـيروز بيرون آيد، تا بدين وسيله موقعيّت ادارى و مركزيت فرماندهى خود را نزد يزيد بن معاويه تقويت كند.
هـمـين طور هم شد و با استفاده از يك جاسوسِ ماهر، قيام را از درون دچار شكاف كرد و سپس با همدستى عمرو بن حجّاج زبيدى و چند تن ديگر از بزرگان خائن (243) براى دسـتـگيرى هانى و سپس براى آرام ساختن موج خشم مذحجيان كه به قصر يورش آوردند و بـازگـردانـدن آنـهـا و پـراكنده ساختنشان و سپس رسيدن به هدف اصلى يعنى دستگيرى مسلم بن عقيل (ع ) به نيرنگ بازى پرداخت .
ناچارى ... و تصميم نهايى
همان طور كه دستگيرى هانى از نظر ابن زياد دومين گام موفقيّت آميز ـ پس از گام نخست و ايـجـاد شـكاف در درون نهضت ـ در راه تلاش وى براى پايان بخشيدن به بحران كوفه در آن روز بـه شـمـار مـى آمـد، دسـتـگـيـرى هـانـى از نـظـر مـسـلم بـن عـقـيـل يـك نقطه عطف دشوار و خطرناك به شمار مى آمد كه او را از مسير تعيين شده اصلى خارج ساخت و ناچار ساخت براى پيشبرد وضعيت جارى كه ابن زياد با دستگيرى هانى بر او تـحـليل كرد. تصميمى استثنايى اتخاذ كند. زيرا مسلم در آن شرايط ناچار به انتخاب يكى از اين دو راه بود:
يكم : باقى ماندن بر خط سير تعيين شده اصلى و سازماندهى و آماده سازى و آماده باش . ليكن اين هدف پس از دستگيرى هانى دست يافتنى نبود، زيرا هانى بن عروه ـ سواى مجاهت اجـتـمـاعـى و ديـنـى و موقعيت بارزى كه در انقلاب داشت ـ نيرومندترين شخصيّت كوفه و داراى بـيشترين حامى قبيله اى در آن شهر بود. پس از آن كه ابن زياد او را دستگير كرد و بـا قـيـام جـدى و بـزرگ و فداكارانه اى از سويه قبيله او به طور خاص و حركت انقلاب به طور عام مواجه شد، از آن پس كوفه براى نجات هيچ كس ، از دست ابن زياد، قيام نمى كـرد. در ايـن صورت ادامه سازماندهى ، آماده سازى و آماده باش چه سودى داشت ؟ وانگهى ابـن زيـاد، پـس از آن هركس از اشراف بزرگان كوفه را كه مى خواست بدون هيچ مانعى دسـتـگـيـر مـى كـرد. مـعـنـاى ايـن كـار امـنـيـت نداشتن مسلم در كوفه بود؛ و بدون شك دومين شخصيتى كه بلافاصله پس از هانى دستگير مى شد او بود. زيرا هانى نيرومندترين و استوارترين دژى بود كه مى توانست از مسلم حمايت كند.
دوم : متوقف ساختن عمليات آماه سازى و آماده باش و حركت پيش از فراهم شدن شرايط، به حـكـم ضـرورت و نـاچـارى بـراى رويـارويى قاطع با حكومت محلّى اموى در كوفه ؛ و اين تنها انتخابى بود كه بلافاصله بايد انجام مى شد.
و چنين بود:
عـبـداللّه بـن حـازم بـكـرى گـويد:(244) به خدا سوگند پس از رفتن هانى به قـصـر مـن از سـوى مسلم ماءموريت يافتم كه به دنبالش بروم و ببينم كارش به كجا مى انـجـامـد. سـپس نزد مسلم رفتم و خبر را به او رساندم . آنگاه به من فرمان داد كه در ميان يـارانـم ، كـه سـراهاى اطراف را پر كرده بودند، نداى ((يا منصور ايت ))(245) سر دهم . من بيرون شدم و ندا دادم و مردم كوفه شتابان بر او گرد آمدند. مسلم عبدالرحمن بـن عـزيـز كـنـدى را بـه فـرمـانـدهى ربيعه گماشت و در مقدمه سپاه قرارش داد و گفت : پـيـشـاپـيـش مـن حـركـت كـن . مـسـلم بـن عـوسجه را بر مسلم بن عوسجه را بر مذحج و اسد فـرمـانـدهـى داد و گـفـت : فرود آى و فرمانده پيادگان باش . ابوثمامه صاندى را بر تـمـيـم و هـمـدان و عباس بن جعده جدلى را بر ساكنان مردم شهر فرماندهى داد و سپس به سوى قصر حركت كرد.))(246)
در روايـت ارشـاد بـه نـقـل از عـبـداللّه بـن حـازم آمـده اسـت : بـه خـدا سـوگـنـد من پيك ابن عـقـيـل به سوى قصر بودم تا ببينم كه كه هانى چه كرد. پس از آن كه او را زدند و بر زنـدان افـكـندند، بر اسبم سوار گشتم و نخستين كسى بودم كه خبر را به خانه مسلم بن عـقـيـل بردم . در اين هنگام زنانى از قبيله مراد گرد آمدند و فرياد ((يا عبرتاه و يا شكلاه ))(247) سـر مـى دادند. من نزد مسلم رفتم و قضيه را به او گزارش دادم . او به مـن فـرمـان داد مـيـان چـهار هزار تن از يارانش كه خانه هاى پيرامون او را پر كرده بودند بـروم و نـداى ((يـا مـنـصـور ايـت )) سـر دهـم و مـن چـنـيـن كـردم . اهل كوفه نيز ندا دادند و بر گرد مسلم جمع شدند. وى براى هركدام از سران چهارگانه پـرچـمـى بـسـت و آنـان را بـه فـرمـانـدهى قبايل كنده ، مذحج ، تميم ، اسد، مضر و همدان گـمـارد. مـردم يكديگر را صدا زدند و جمع شدند و اندكى نگذشت كه مسجد از جمعيّت پر شد و تا شب هنگام پيوسته جمع مى شدند.(248)
خـبـرى كـه طـبـرى از عـبـاس جـدلى ، يـكـى از فـرمـانـدهـان مـسـلم نقل مى كند شگفت آور است . مطابق اين خبر هرچه ياران مسلم به قصر نزديك تر مى شدند. از شمار آنها كاسته مى شد! ولى بار ديگر يكديگر را به سوى مسلم فرا مى خواندند و پـس از آن كـه هـمـراه مـردان قبيله مراد كاخ را در محاصره گرفت ، بر او گرد آمدند: ((... عـبـاس جـدلى گـويـد: مـا چـهـار هـزار تـن هـمـراه مـسـلم بـن عـقـيـل حـركـت كـرديـم هنوز به كاخ نرسيديم كه شمار ما به سيصد تن رسيد! مسلم همراه مردانى از قبيله مراد رفت و كاخ را به محاصره در آورد. سپس مردم كوفه يكديگر را صدا زدند و بر ما گرد آمدند. به خدا سوگند اندكى نگذشت كه مسجد از جمعيّت پر شد و تا شب هنگام به يكديگر مى پيوستند...))(249).
عـبـيـد اللّه زيـاد، پـس از زدن و زنـدانـى كـردن هـانـى و پس از آن كه توطئه مشترك او و شـريـح قاضى و عمرو بن حجاج زبيد براى باز گرداندن قبيله مذحج از كاخ و پراكنده سـاخـتـن جـمـاعـتـشـان قـريـن تـوفـيـق گـرديـد ـ از بـيـم آن كـه مـبـادا مـردم بـه او حـمـله كنند(250) ـ به سوى مسجد شتافت ، در حالى كه اشراف مردم و نگهبانان و خدم و حـشـم او را هـمـراهى مى كردند. منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اما بعد، اى مردم بـه فرمانبردارى خدا و پيشوايانتان چنگ زنيد. اختلاف و تفرقه مكنيد كه هلاك مى شويد، خـوار مـى گـرديد، كشته مى شويد، بر شما ستم مى شود و محروم مى گرديد. دوست تو آن كـسى است كه به تو راست مى گويد، و آن كس كه هشدار مى دهد عذرها را خواسته است .))(251)
روايت تاريخى در ادامه مى گويد:
((آنـگـاه آهـنـگ فرود آمدن كرد. هنوز از منبر پايين نيامده بود كه ديده بانان از سوى خرما فـروشـان بـا شـتـاب وراد مـسـجـد شـدنـد و مـى گـفـتـنـد: ابـن عقيل آمد! ابن عقيل آمد! و عبيد اللّه به سرعت وارد قصر شد و درها را بست .))(252)
در روايـت ابـن اعـثـم آمـده اسـت : هـنـوز ابـن زيـاد اين خطبه را به پايان نرسانده بود كه فـريـادى شـنـيـد. گـفـت : اين چه صدايى است ؟ گتفتند: يا امير، مواظب باشيد كه مسلم بن عقيل همراه همه كسانى كه با او بيعت كرده اند حركت كرده است ! عبيد اللّه از منبر پايين آمد و شتابان وارد كاخ شد و درها را بست .))(253)
در روايـتـى ديـگـر آمـده اسـت : عبيد اللّه پس از شنيدن خبر آمدن مسلم ، به كاخ پناه برد و درها را بست ، مسلم پيش آمد و قصر را در محاصره گرفت . به خدا سوگند اندكى نگذشت كـه مـسـجـد از جمعيّت پر شد، آنان تا شب هنگام به يكديگر مى پيوستند و در نتيجه كار بر عبيد اللّه سخت شد.))(254)
((مـسـلم بـن عـقـيـل ـ رحـمـة اللّه ـ در هـمـيـن هـنـگـام پيشروى به سوى او را آغاز كرد. در اين حـال هـجـده هـزار تن يا بيشتر همراهش ‍ بودند و بزرگان و افراد مسلح در ركابش حضور داشـتـنـد. ايـنـان بـه عـبـيـداللّه زيـاد دشـنـام مـى دادنـد و پـدرش را لعـنـت مـى كردند.))(255)
((مـردم بـا ابـن عـقـيـل بودند و تا شبانگاه تكبير مى گفتند و به يكديگر مى پيوستند و كارشان استوار بود.))(256)
((كـار بـر عـبيد اللّه تنگ شد و مهم ترين كار وى اين بود كه در قصر را محكم چسبيد. در ايـن حـال بـيـش از سـى نـگـهـبـان و بـيـست تن از اشراف مردم و خانواده و دوستانش با وى نبودند.))(257)
اقدام اشراف و دوستدارن ابن زياد
بزرگان كوفه و دوستداران ابن زياد ـ آنهايى كه به دنياى وى چشم دوخته بودند و از خشونتش هراس داشتند ـ پس از شنيدن خبر وضعيتى كه در قصر و اطراف آن براى او پيش آمـده اسـت ، مـخـفـيـانـه به او مى پيوستند تا حضورشان را نزد وى به اثبات برسانند. روايـت تـاريـخـى مـى گـويـد: ((اشـراف مـردم از در مقابل دارالروميين ، به ابن زياد مى پيوستند.))(258)
كار با سنگ و دشنام آغاز شد!
تـنها كارى كه همراهان ابن زياد در قصر، يعنى اشراف دوستدار وى و پاسبانان و خدم و حـشـم انـجـام دادنـد ايـن بـود كـه از بـالاى قصر بر مردم مشرف شوند تا آنها را ببينند. پاسخ جمعيّت به پا خاسته چيزى جز سنگ و دشنام به ابن زياد و پدرش نبود. ((آنها كه بـا ابـن زيـاد در كـاخ بـودنـد، از بـالا جـمـاعت را مى نگريستند و بيم داشتند كه با سنگ بينندشان و ناسزا گويند و عبيد اللّه و پدرش را دشنام دهند.))(259)
سپس تير بود و كلوخ !
دنـيورى گويد: ((عبيداللّه همراه حدود دويست تن از كسانى كه آن روز در مجلس وى حاضر بـودنـد از اشـراف كـوفـه و يـاران و پـاسبانان ، در كاخ پناه گرفتند. آنان بر ديوار قـصر ايستادند و به سوى مردم كلوخ و تير پرتاب مى كردند و آنان را از نزديك شدن به كاخ باز مى داشتند. كار آنان تا شب همين بود!))(260)
آنگاه اقدام هاى بازدارانده آغاز و پرچم هاى دروغين امان برپا شد!
طبرى گويد: ((عبيداللّه كثير بن شهاب بن حصينى حادثى را فرا خواند و فرمان داد كه هـمـراه آن دسـتـه از مـذحـج زيـر فـرمانش ‍ بيرون رود و در كوفه بگردد و مردم را از ابن عـقيل باز دارد و از جنگ بترساند و از كيفر سلطان بر حذر دارد. به محمد بن اشعث فرمان داد تـا بـا كـِنـديـان و حـَضرَموتيان زير فرمانش بيرون رود و براى هر كس از مردم كه نزدش بيايد پرچم امان ببند. به قعقاع بن شورذ هلى ، شبث بن ربعى تميمى ، حجّار بن ابـجـر عجلى ، شمر بن ذى الجوشن عامرى نيز همين فرمان را داد و ديگر بزرگان را نزد خـود نـگـهـداشـت كـه از آنـان كـمـك بـگـريـد. زيـرا شـمـار مـردم هـمـراه وى انـدك بود.))(261)
دستگيرى دو تن از مجاهدان
طـبـرى در ادامـه روايـتش مى نويسد: ((كثير بن شهاب (262) بيرون شد و مردم را پـيـوسـتـه از پـيـوسـتـن بـه ابـن عـقـيـل بـاز مـى داشـت . ابـو مـحـنـف بـه نـقـل از ابن جناب كلبى گويد: كثير يكى از مردان قبيله مكب به نام عبدالاعلى بن يزيد را ديـد كـه سـلاح بـرگـرفـتـه و بـا چـنـد تـن از بـنـى فـتـيـان آهـنـگ ابـن عقيل را دارد. او را گرفت و در كاخ نزد ابن زياد برد و موضوع را گزارش داد.
عبد الاعلى خطاب به ابن زياد گفت : ((آهنگ تو را داشتم .))
گفت : از پيش خود با من وعده نهادى ؟؛ آنگاه دستور به حبس وى داد.
مـحـمـد بـن اشـعـث نـيـز رفـت تـا در نـزديـكـى خـانـه هـاى بـنـى عـمـار ايـسـتـاد. در ايـن حـال عـمـارة بـن صـلحـب از كـه سـلاح پـوشـيـده بـود و آهـنـگ ابـن عـقـيـل داشـت ، آمـد. مـحـمـد او را دسـتـگـيـر كـرد و نـزد ابـن زيـاد فرستاد كه او را به حبس افكند.))(263)
مسلم براى مقابله با ابن اشعث نيروى نظامى مى فرستد!
مـسلم پس از آگاهى بر اقدام دسته هاى ابن زياد به فرماندهى كثير بن شهاب ، محمد بن اشـعـث قـعـقـاع ، شـمـر، شـبـث و حـجّار براى دور كردن مردم از وى و قطع كمك و دستگيرى مـجـاهـدانـى را كـه از نـواحـى كـوفه به وى مى رسيدند نيروى نظامى را به فرماندهى مـجاهد، عبدالرحمن بن شريح شبامى از مسجد اعزام كرد تا ابن اشعث راشكست دهد و به كاخ بـاز گـردانـد، در روايـت طـبـرى آمـده اسـت : ((ابـن عـقـيل عبدالرحمن بن شريح شبامى را از مسجد به سوى محمد بن اشعث فرستاد. وى پس از ديـدن كـثـرت نـيـروهـايى كه به جنگ وى آمده اند آغاز به عقب نشينى كرد ـ وقعقا بن شور ذهـلى بـه مـحـمـد بـن اشـعـث پـيـام داد كـه مـن از عـرار بـه ابـن عـقـيـل رسـيـده ام ـ و مـحـمـد از جايگاهش عقب نشست و از جانب دارالمروميين خود را به ابن زياد رساند.))(264)
گـويـا نـيـروهـاى مـسلم نه تنها مجموعه محمد بن اشعث ، بلكه همه دسته هايى را كه ابن زيـاد بـراى بـر افـراشـتـن پرچم امان و شكست دادن مردم و دستگيرى انقلابيون فرستاده بود، شكست دادند. به اين دليل كه اين دسته ها با فرماندهانشان بار ديگر به كاخ باز گشتند؛ و به احتمال قوى آنان شكست خورده عقب نشسته بودند. در اين ميان عبيداللّه زياد از هـمـه بـيـسـتـر مـى تـرسـيد. روايت طبرى مى گويد: ((هنگامى كه كثير بن شهاب ، محمد و وقـعـقـاع با خويشاوندان زير فرمان خويش نزد عبيداللّه آمدند، كثير خطاب به وى گفت : خـداونـد كـار امـيـر را راسـت گـرادنـد، بـسـيـارى از مـردم شـامـل اشـراف و پـاسـبانان و خانواده و دوستان شما در قصر با شما هستند، ما را به جنگ آنان بفرست ! ولى عبيداللّه نپذيرفت و براى شبث بن ربعى پرچمى بست و او را بيرون فرستاد!))(265)
سپس جنگ بود و جنگ
تـاريـخ دربـاره اين كه دسته شبث بن ربعى چه كرد. چيزى نمى گويد! ولى برخى از مـتـون تـاريـخـى اشـاره بـه وقـوع جنگى شديد دارد. در روايت ابن اعثم كوفى آمده است : ((يـاران عـبـيـداللّه سـوار شـدنـد و مـردم بـا هـم در آمـيـخـتـنـد و سخت پيكار كردند. در اين حـال عـبـيـداللّه زيـاد و گـروهـى از اهـل كـوفه از بالاى ديوار كاخ جنگ مردم را تماشا مى كردند!))(266)
ولى ابـن نـمـا خـبـرى را نـقـل مـى كـنـد كـه مـحتوايى خاص دارد .م او مى نويسد كه بيشتر اشـرافـى كـه بـا مـسـلم بـيـعت كرده بودند، بيعت خود را شكستند و پيش از آن كه به جنگ عبيداللّه برود او را ترك گفتند. از روايت وى استفاده مى شود كه جنگ سخت ميان طرفين تا شـب ادامـه يافت ! او مى گويد: مسلم پس از دريافت خبر هانى (267)، با گروهى از كسانى كه با وى بيعت كرده بودند، به جنگ عبيداللّه رفت . اين هنگامى بود كه مشاهده كـرد هـمـه اشـرافـى كـه بـا وى بيعت كرده بودند، آن را شكسته و به عبيداللّه پيوسته بـودنـد. سـپـس عـبـيـداللّه در دارالاماره پناه گرفت و تا فرارسيدن شب به سختى پيكار كردند.))(268)
چرا انقلابيون به كاخ حمله نكردند!؟
ايـن پـرسـشـى اسـت بـجا و ممكن است به ذهن همه كسانى كه داستان حوادث كوفه را مورد تـفـكـر و تـاءمـّل قـرار مـى دهـنـد خـطـور كـنـد، تـا هـنـگـامـى كـه سـؤ ال كننده ، با همه متون تاريخى مربوط به رويدادهاى اين دوره ، و شواهد آشكار و پنهان پراكنده موجود در اين باره آگاه نشود و يا پاسخ قانع كننده اى از كسى كه نسبت به اين موضوع احاطه كامل داشته باشد، نشنود، حيران و شگفت زده مى ماند.
از مـجـمـوعـه ايـن متون مى توان مجموعه ملاحظه هايى را كه پاسخ اين پرسش را روشن و معين سازد، يادآور گرديد:
1 ـ پـيـش از ايـن يـاد آور شـديم تصميم به رويارويى با حكومت محلى كوفه ، يك استثنا بـود كـه بـر اسـاس ضـرورت اتـخاذ شد و مسلم ناچار گرديد از مسير اصلى خود در راه تـكـمـيـل و آمـاده سـازى روحـى و عـمـلى بـيـعـت كـنـنـدگـان بـراى تـحـمـل دشـوارى هـايـت قـيـام هـمراه امام (ع ) خارج گردد. مدّت دو ماهى كه مسلم از ورود به كوفه تا محاصره قصر سپرى كرد، براى انجام چنين كارى كوتاه بود.
بـنـابـرايـن مـسـلم كـاخ را بـا گـروه هـايـى مـحاصره كرد كه بيشترشان آمادگى كافى نداشتند. آنان از جنبه معنوى گرفتار ضعف روحى و سستى معنوى بودند. دنيا را دوست مى داشـتند، عافيت طلب و سلامت خواه بودند و از مرگ كراهت داشتند؛ آنان آرزوى پيروزى مسلم يـا امـام (ع ) را داشـتـنـد، ولى بـدون آن كـه رنـجـى را بـر خـود هموار كنند! نام سپاه شام پيوسته تن آنان را به لرزه مى افكند و احساس ترس و مذلّت را در آنان برمى انگيخت . از جـنـبـه عـملى ـ در ميان بيشترشان ـ ارتباط قبيله اى به مراتب از ارتباط دينى قوى تر بـود؛ و ايـن خطرناك ترين عاملى است كه مى تواند هميشه و در همه زمان ها به حركت هاى ديـنـى و انـقـلابـى در جـهـان اسـلام ، زيـان برساند. از اين گذشته مردم نيرو، اسلحه ، مال ، آموزش ، و ابزار و اسلوب ارتباط و امثال آن را در اختيار نداشتند.
آنـچـه را كـه ما در اينجا يادآور شديم ، خواننده در دلالت برخى متون تاريخى ، روشن و آشـكـار مـى يـابـد. عـبـاس بـن جـعـده جـدلى ، يـكـى از پـرچـم داران سـپـاه مـسـلم بـن عـقـيـل ، مـى گـويـد: ((چـهـار هـزار تـن هـمـراه مـسـلم بـن عـقـيـل بـيـرون شـديـم . هـنـوز بـه قـصـر نـرسـيـديـم كـه شـمـار مـا بـه سـيـصـد تـن رسـيـد!))(269) ابـن نـما نقل مى كند كه مسلم پيش از حمله به قصر احساس شكست كـرده زيـرا ديـد كـه بـيـشـتـر اشراف بيعت كننده با وى ، نقض عهد كرده با عبيداللّه شده اند!))(270)
از ديـگر مثال هايى كه نشان دهنده برترى انتساب قبيله اى بر رابطه دينى است ، روايت طـبـرى اسـت كه مى گويد: ((ابن زياد كثير بن شهاب را فرا خواند و فرمان داد كه همراه مـذحـجـيـانِ زير فرمان خويش بيرون شود و در كوفه بگردد و از مردم بخواهد كه از ابن عقيل دست بردارند و آنان را بترساند و از كيفر سلطان بر حذر دارد؛ و به محمد بن اشعث فـرمـان داد كـه كـسـانـى از كـنـده و حـضـرت مـوت كـه فـرمـانـبـردار وى هـسـتـنـد بـيرون شود...))(271)
خود همين روايت نيز به تنهايى به پايين بودن حالت معنوى مردم در آن روز اشاره دارد؛ و اين چيزى بود كه ابن زياد به خوبى در مردم و بزرگانشان سراغ داشت !
2 ـ پـراكـنده شدن قبيله مذحج و بازگشت آنان از قصر و باقى ماندن هانى در بندن و در معرض خطر قتل ـ پس از اجتماع همه شاخه هاى مذحج براى آزاد سازى يا گرفتن انتقام وى ـ بـعدها تاءثير بسيار بدى بر اقدامى كه مسلم براى رهايى او انجام داد گذاشت . زيرا اى اقـدام شكست خورده به مردم چنين القا كرد: آنگاه كه مذحج قبيله هانى و بزرگ ترين و نـيـرومـنـدتـريـن قبايل كوفه موفق به رهايى وى نگشته و يا به بودن وى در بند ابن زيـاد رضـايـت داده اسـت ، چـرا بـايـد مـسـلم براى رهايى او پافشارى كند؟! آيا او با اين نـيروى تلفيقى و متنوع خود مى تواند آنچه را كه مذحج از عهده آن برنيامده ، محقق سازد؟ هدف ابن زياد و عمروبن حجاج و ديگران نيز همين بود.
ايـن ، خـود از عـوامـلى بود كه در دل مردمان سست ايمان كوفه ـ كه كم هم نبودند ـ درباره تـوان مسلم براى تحقق خواسته هايش ‍ ايجاد شك مى كرد؛ و موجب گرديد كه همت و عزمشان سست گردد و از گرد او پراكنده شوند.
هرگاه به ياد بياوريم كه حادثه اجتماع مذحج و محاصره قصر و بازگشت آنها، با قيام مسلم و رفتن وى با همراهانش براى محاصره كاخ ـ با اختلافى بسيار اندك ـ همزمان بود، درخـواهـيـم يـافـت كـه رهـبـرى انـقـلاب بـراى زدودن ايـن تـاءثـيـر بـد روانـى حاصل از شكست و بازگشت ، زمان كافى در اختيار نداشت .
شايد همين اثر روحى بد، تفسيرى براى كاهش نيروهاى مسلم در آغاز امر باشد. همان طور كـه فـرمـانـده ، عـبـاس جـدلى مـى گـويـد: ((چـهـار هـزار تـن بـا مـسـلم بـن عقيل بيرون شديم ولى هنوز به قصر نرسيده بوديم كه شمار ما به سيصد تن رسيد!))
3 ـ از ظـاهـر بـرخـى متون تاريخى چنين بر مى آيد كه مسلم ، تنها كمتر از 13 هچده هزار نـفـرى را كـه بـنـا بـر مـشهور با وى بيعت كرده بودند (چهار هزار نفر) در محاصره كاخ شـركـت داد. روشـن اسـت كه بقيه اين گروه ـ كه در آغاز محاصره كاخ شركت نداشتند ـ در داخـل و اطـراف و نـواحـى كـوفه پراكنده بودند. گويا مسلم كسى فرستاد تا از تصميم استثنايى اش آنان را آگاه سازد و براى پيوستن به وى به حركت درآورد. آنهايى كه در داخـل كـوفـه بـودنـد، تـوانـسـتـنـد پـيـش از فـرا رسـيـدن شـب بـه مـسـلم بـپـيـونـدنـد. دليـل ايـن سخن ، گفتار فرمانده ابن عباس جدلى است كه گفت : ((... سپس مردم همديگر را به سوى ما فرا خواندند و اجتماع كردند، به خدا سوگند اندكى نگذشت كه مسجد از مردم و رعـيـت پـر شـد و تـا شـب پـيـوسـتـه مـى آمـدنـد...))(272) مـسـلم بـه دنبال نيروهاى خود در بيرون كوفه نيز فرستاد، ولى گويا آنان هنگامى موفق به آمدن داخـل كـوفـه گـشـتـنـد كـه مـردم پراكنده گشته بودند، محاصره پايان يافته و اوضاع دگـرگـون شـده بـود؛ مانند دسته اى كه مختار آورده و دسته اى كه عبداللّه بن حارث بن نـوفـل آورد. اينان هنگامى به كوفه درآمدند كه كار پايان يافته بود. در نتيجه پس از آن كـه بـر آن دو تـن روشـن شـد كـه مـسـلم و هـانـى بـه قتل رسيده اند، مختار ناچار مدّعى شد كه براى حمايت عمرو بن حريث آمده است . در روايتى تـاريـخى آمده است : ((مختار هنگامى قيام مسلم در روستاى خود به نام خطوانيه به سر مى بـرد. آنـگاه با پرچمى سبز، دوستدارانش را به حركت آورد؛ و عبداللّه بن حارث پرچمى سـرخ حـمـل مـى كـرد. مـختار پرچمش را بر در خانه عمرو بن حريث فرو برد و گفت : آهنگ دفاع از عمرو را داشتم ! براى آن دو توضيح داده شد كه مسلم و هانى كشته شده اند و از آنان خواسته شد كه زير پرچم امان ، نزد عمرو بن حريث درآيند؛ و آن دو چنين كردند. ابن حريث گواهى داد كه آن دو از مسلم دور بوده اند و ابن زياد پس از ناسزاگويى و زدن با چوبدستى بر سر و صورت مختار و شكافتن چشم وى ، آن دو را به زندان افكند؛ كه تا هنگام قتل حسين (ع ) در زندان باقى ماندند.))(273)
از ايـنـجا دانسته مى شود كه مسلم مدّت زيادى از آن روز را صرف جمع آورى نيروها كرد و مـنـتـظـر رسـيـدن بـاقـيـمـانـده بـود. او قـصـد داشـت كه پس از آن دست به عمليات نظامى سـرنـوشت ساز بزند كه منجر به فتح قصر در برابر انقلابيون شود و بر آن تسلط يابد و ساكنانش را زير فرمان خويش درآورد.
4 ـ هـركـس بـا اخـلاقيات عالى اهل بيت و تربيت شدگان مكتب آنان آگاه باشد و ضرورت هـاى سـيـاسـى و اجـتـمـاعـى را درك كـنـد، تـرديـد نـخـواهـد كـرد كـه مـسـلم بـن عقيل به شدّت خواستار سلامت هانى بن عروه بوده و نهايت تلاش را داشته كه بتواند به رغـم خـواست ابن زياد و پيروان او از بزرگان و اشراف كوفه ، او را برهاند و با حفظ عزت و مقام و كرامتش او را آزاد سازد.
زيرا هانى مؤ من و مظلوم بود و وجودش اهميّت داشت ؛ و در صورت امكان ، رهايى و يارى و اكـرامـش ، امـرى واجب بود. اهمّيّت هانى ـ گذشته از نقش بارز وى در انقلاب ـ در اين بود كـه وى مـحـور اجـتماع قاطبه قبيله مذحج بود. اگر او به وسيله نيروهاى انقلاب ـ به رغم خـواسـت ابـن زيـاد ـ با عزت و پيروزمندانه آزاد مى شد، موجب عزّت و تقويت جايگاه بلند وى در مـيـان كـوفـيـان ، بـه ويـژه قـبـيـله مـذحـج مـى گـرديـد. بـا آزادى عـزتـمـنـدانـه و سرافرازانه رئيس قبيله مذحج ، اينان فضيلت انقلاب را احساس مى كردند و از آن پس همه در راسـتـاى كمك به انقلاب و پيوستن به آن تا پايان كار فرمانبردار هانى مى گشتند. پـوشـيـده نماند كه موارد ياد شده موجب ذلّت حكومت اموى و شكستن اقتدار و تضعيف آنان مى شـد. آنـچـه گـفته شد بر اين فرض ‍ استوار است كه رويارويى ميان انقلابيون و حكومت به آزادى هانى منتهى مى گرديد.