خـلاصـه آن كـه
مـعـقـل نـقـشه اش را درست طراحى كرد و نقشى را كه برايش ترسيم شده بـود، بـه خـوبى
ايفا نمود و در اين كار مهارت تمام نشان داد. ولى اين كه همه روزه نزد مـسلم مى آمد
و صبح پيش از همه وارد مى شد و آخرين كسى بود كه از نزدش مى رفت شك برانگيز بود،
پس چرا مسلم و يارانش درباره او شك نكردند؟ جاى شگفتى و حيرت است !
ولى مـا از آنجا كه نسبت به جزئيات روند رويدادهاى آن روزگار آگاهى كافى نداريم ، و
از داده هاى اندك تاريخى نيز به جز اندازه ترسيم تصويرى كلى در اختيار ما نيست ؛ و
از سـوى ديـگـر مـى دانـيـم كـه مـسـلم بـن عـقـيـل و مـسـلم بـن عـوسـجـه و
يـارانـشـان در مـسـائل اجـتـمـاعى ، سياسى و نظامى از تجربه كافى برخوردار بوده
اند، نمى توانيم آنـان را نـكـوهـش و يـا بـه سادگى متّهم كنيم ! ما وظيفه داريم در
برابر اين شخصيت هاى بـزرگ اسـلامـى ادب و احـتـرام كـنـيم و ساحت مقدسشان را از
آنچه شايسته آنان نيست پاك بدانيم و به محدوده شناخت اندك تاريخى مان بسنده كنيم و
از نتيجه گيرى ها و اتهام هاى نـادرسـت و نـاشـايـسـت بـپرهيزيم . به ويژه اين كه
بايد به ياد داشته باشيم عمليات ايـجـاد شـكـاف در درون يك حركت ، از طريق ارسال
جاسوسانى كه هويّت اصلى خويش را پـنـهـان مـى داشـتـه انـد از قـديم الايّام معمول
بوده است . در روزگار ما نيز چنين وقايعى اتـفـاق مـى افـتـد و ايـن رونـد هـمـيشه
باقى است . به ندرت اتفاق مى افتد كه يك حركت سـيـاسـى و انـقـلابى كه قصد دگرگون
سازى اوضاع را دارد، دشمنان به درونش نفوذ نـكـرده بـاشـنـد؛ و حـتـى يـافـتـن چنين
حركتى ناممكن است ؛ و اين به معناى سادگى و بى تجربگى رهبران آن حركت ها نيست .
دستگيرى هانى بن عروه
هـانـى بـن عـروه مردى سياستمدار و هوشمند بود و با وجود پنهانى بودن گردهماهى هاى
مـسـلم و مـريـدان و پـيـروانـش در خانه وى و به رغم سفارش به كتمان ، از عبيداللّه
زياد بـيـمـنـاك بـود. هـانـى مـى دانـسـت كـه بـزرگـتـريـن اهـتـمـام عـبـيـداللّه
شـنـاسـايـى محل و پايگاه مسلم است ؛ و ناچار از جاسوسان استفاده مى كند و حيله به
كار مى برد. هانى از فـريـبـكـارى و خـيـانـت ابـن زيـاد آگـاه بـود. از اين رو از
رفتن به قصر خوددارى مى ورزيـد، تـا با پاى خود و به دور از نيروى قبيله اش كه در
جامعه كوفه هزار بار روى آن حـسـاب مـى شـد، بـه پـيـشـواز خـطـر نـرفـتـه بـاشـد.
نـقـل تـاريخى گويد: هانى بن عروه بر جان خويش ترسيد؛ در نتيجه از حضور در مجلس ابن
زياد خوددارى ورزيد و خود را بيمار وانمود كرد.
ابن زياد به مجلسيان خويش گفت : چه شده است كه هانى را نمى بينم !؟
گفتند: بيمار است ؟
گفت : اگر مى دانستم كه بيمار است به عيادتش مى رفتم .
آنگاه محمد بن اشعث
(204)، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدى ـ كه دخترش ، رويـحـه ،
زن هانى بن عروه و مادر يحيى بن هانى بود ـ را فرا خواند و به آنان گفت : چـه شـده
اسـت هـانى بن عروه نزد ما نمى آيد! گفتند: نمى دانيم ، مى گويند بيمار است . گـفـت
: شنيده ام كه سالم شده است و بر در خانه اش مى نشيند. به ديدن او برويد و ياد آور
شويد كه حق ما را فرو نگذارد. زيرا من دوست ندارم كسى چون او از اشراف عرب نزد من
تباه گردد.
آنـان رفـتـنـد و شـبـى در حـالى كه بر در خانه اش نشسته بود. در حضورش ايستادند، و
گـفـتـنـد: چـرا بـه ديـدار امـيـر نمى آيى ؟ او از تو ياد كرده و گفته است كه اگر
بيمار باشى به عيادتت مى آيد.
گفت : بيمارى مرا از آمدن نزد امير باز مى دارد!
گـفـتـنـد: شـنـيـده اسـت كـه هـر شـب بـر در خـانـه ات مـى نـشـيـنـى ! او تـو را
كاهل يافته است و سلطان تحمل كاهلى و جفا را ندارد. تو را سوگند مى دهيم كه بى درنگ
همراه ما سوار شوى !
هـانـى جـامـه خـواسـت و پوشيد. سپس استرى طلب كرد و سوار شد. چون به قصر نزديك
شـد، گـويـى خـطـرى بـه وى الهـام شد و خطاب به حسان بن اسماء بن خارجه گفت : اى
برادر زاده ، به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم ! نظر تو چيست ؟
گـفـت : اى عـمـو، بـه خـدا سـوگـنـد مـن هـيـچ بـر تـو بـيـمـنـاك نـيـسـتـم . بـه
دل خويش بد راه مده .
حسان نمى دانست كه عبيداللّه به چه منظور در پى هانى فرستاده است .
هـانـى آمـد و در حـالى كه مردم نزد عبيداللّه بودند بر وى وارد شد. عبيداللّه با
مشاهده او گفت : خائن با پاى خويش آمد.(205)
چون به ابن زياد نزديك گرديد، در حالى كه شريع قاضى
(206) نيز نزدش بود. رو به هانى كرد و گفت :
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
مـن زنـدگـى او را مـى خـواهم و او اراده كشتن مرا دارد؛ عذر خود را نسبت به دوست
مرادى خود بياور.
از آنـجـا كـه عـبـيداللّه در آغاز ورودش نسبت به هانى مهربان بود و را اكرام مى
كرد، وى گفت : اين چه سخن است يا امير!؟
گـفـت : هانى بن عروه ساكت باش ، اين كارها چيست كه در خانه ات بر ضدّ اميرالمؤ
منين و عامه مسلمانان انجام مى دهى ؟ مسلم بن عقيل را آورده و در خانه ات جاى داده
اى و براى او مرد و سلاح گرد مى آورى و گمان مى كنى كه اينها بر من پوشيده است !؟
گفت : من چنين كارى نكرده ام و مسلم نزد من نيست .
گفت : چرا، تو اين كار را كرده اى .
پـس از آن كـه ايـن سـخـن زيـاد ميان آنها رد و بدل شد و هانى همچنان انكار مى كرد
و نمى پـذرفت ، ابن زياد معقل جاسوس را فراخواند. چون مقابلش ايستاد، خطاب به هانى
گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : آرى !
در ايـن هـنـگام هانى دريافت كه او جاسوس بوده و اخبارشان را به ابن زياد گزارش
داده است . او لختى به كلى گيج شد. سپس به خود آمد و گفت : از من بشنو و گفتارم
را باور كن . به خدا سوگند دروغ نگفته ام . به خدا من او را به خانه ام دعوت نكرده
ام و از كار او بى خبر بودم تا اين كه نزد من آمد و تقاضا كرد كه او را جاى دهم و
من از بازگرداندنش شرم كردم . آمدن او براى من تعهّد مى آورد و او را ميهمان كردم و
پناهش دادم . و كار او همان اسـت كـه بـه تـو رسـيـده اسـت . اگـر بـخـواهى هم اينك
سخت تعهّد مى كنم كه بد تو را نـخـواهـم و بـر ضـد تـو غـائله به پا نكنم . من مى
آيم و دست در دست تو مى نهم و اگر بخواهى تا هنگام آمدنم نزد تو گرويى مى گذارم .
من نزد او مى روم و از او مى خواهم كه از خانه ام بيرون رود و به هر جاى زمين كه
بخواهد برود؛ من از تعهّد او بيرون مى آيم و حق پناهندگى بر من ندارد.
ابن زياد گفت : وَاللّه كه تا او را نزد من نياورى ، هرگز از من جدا نمى شوى !
گفت : واللّه ، من هرگز او را نزد تو نمى آورم ، آيا ميهمانم را بياورم كه تو بكشى
؟
گفت : واللّه ، بايد او را بياورى .
گفت : نه واللّه ، او را نمى آورم .
چـون سـخـن مـيـان آن دو بـه درازا كـشـيـد. مـسـلم بـن عمرو باهلى ـ كه در كوفه ،
شامى يا بصرى اى جز او نبود ـ برخاست و گفت : خداوند كار امير را راست گرداند. مرا
با او تنها بـگذار تا با او صحبت كنم . آنگاه برخاست و دور از ابن زياد با او خلوت
كرد. ولى به گونه اى كه ابن زياد آن دو را مى ديد. هر گاه صدايشان بلند مى شد،
سخنانشان را مى شنيد.
مـسـلم به او گفت : اى هانى ، تو را به خدا سوگند خود را به كشتن مده و قبيله ات را
به دردسـر مـينداز. به خدا سوگند، من به كشته شدن تو راضى نيستم . مسلم با اينان
پسر عـمـو است و آنان نه او را مى كشند و نه به او زيان مى رسانند. او را به اينان
بسپار؛ و اين كار موجب سرشكستگى و كاستى تو نيست . تو او را به امير مى سپارى !
هـانـى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد ايـن كـار مـوجـب عار و ننگ من است كه پناهنده و
ميهمانم را تحويل بدهم ، در حالى كه زنده ام ، سلامتم ، مى شنوم و مى بينم .
بازوانم توانا است و ياوران بسيار دارم . به خدا سوگند اگر تنها باشم و هيچ ياورى
نداشته باشم ، او را تحويل نخواهم داد. مگر آن كه خود قربانى او گردم !
مـسـلم بـن عـمرو پيوسته او را سوگند مى داد و او مى گفت : به خدا سوگند، هرگز او
را تحوليش نمى دهم !
ابن زياد اين سخن را شنيد و گفت : او را نزد من بياوريد.
چون او را نزديك بردند، گفت : به خدا سوگند يا او را نزد من مى آورى يا آن كه گردنت
را مـى زنـم . هـانـى گفت : در اين صورت برق شمشيرها بر گرد خانه ات فراوان خواهد
شد. ابن زياد گفت : افسوس بر تو، آيا مرا از برق شمشير مى ترسانى ؟ تصور هانى ايـن
بـود كـه قـبـيـله اش از او دفـاع خـواهـنـد كـرد. آنـگاه ابن زياد گفت : او را
نزديك تر بـيـاوريـد. چـون او را بـردند، با چوبدستى بر سر و صورتش زد و آن قدر اين
كار را ادامه داد كه بينى هانى شكست و خون بر صورت و محاسن او جارى شد؛ و گوشت صورت
و گونه اش بر محاسنش پراكنده شد؛ تا آن كه چوبدستى شكست .
هـانـى دسـت بـه قـبـضه شمشير يكى از نگهبانان برد. مرد شمشير را كشيد و نگه داشت .
عبيداللّه گفت : آيا عاقبت از خوارج شدى ! خونش بر ما روا گشت ، او بكشيد!
[اما] هانى را كشان كشان به درون يكى از اتاق هاى كاخ انداختند و در را به رويش
بستند.
عبيداللّه گفت : بر او نگهبان بگماريد و چنين كردند.(207)
آنـگـاه حـسـان بـن اسـمـاء بـرخاست و گفت : آيا ما را پيك هاى مكر و نيرنگ ساختى ،
به ما دسـتـور دادى كه اين مرد را بياوريم و پس از آن كه آورديم . بينى اش و صورتش
را خرد كردى و خون او را بر چهره اش جارى ساختى و پنداشتى كه او را مى كشى ؟
عـبـيـداللّه گـفـت : تـو اينجا هستى . پس فرمان داد حسان را با مشت و تخته سينه اى
و پس گـردنـى زدنـد و در گوشه اى از مجلس نشاندند. محمد بن اشعث گفت : ما به هر
چه امير صـلاح بـدانـد خشنوديم ؛ خواه به سود ما باشد يا به زيان ما، همانا امير
ادب كننده است .))
درنگ و نگرش
1 ـ كـار هـانـى بـن عـروه خـوانـنـده را دچار شگفتى مى سازد و از خود مى پرسد، او
كه از مـكـارى و خـيـانت ابن زياد آگاه بود و تجربه سياسى و اجتماعى و تجربه عمر
بلندش بـه او حـكـم مـى كـرد كه احتمال بدهد ممكن است جريان قيام به وسيله جاسوسان
ابن زياد كـشـف شـده بـاشد، چگونه بدون آمادگى و انجام احتياط لازم براى روبه رو
شدن با ابن زيـاد، بـه پـاى خـودش بـه سـوى اهـانـت و حـبـس و قتل رفت ؟! براى مثال
او مى توانست شمارى از مردان قبيله مذحج را با خود همراه ببرد؛ تا آن كـه ابـن
زيـاد بـا وجـود آنها نتواند به او اهانت كند و يا او را به زندان افكند يا به
قـتـل بـرسـانـد. يـا ايـن كـه مـى تـوانست يك دسته از آنان را بر در قصر بگمارد تا
در صورتى كه او از وقت معيّنى تاءخير مى كرد، به كاخ يورش برند.
ايـن پرسش ها به جاى خود درست است ؛ و بسيار بعيد مى نمايد كه چنانچه فرستادگان
ابـن زيـاد از جلاّ دان و افراد مشكوك مى بودند، هانى احتياط لازم را براى مشكلات
اجتماعى ديـدار بـا ابـن زيـاد در قـصـر بـه عمل نمى آورد. ليكن فرستادگانى كه ابن
زياد ـ با آگاهى و نيرنگ ـ برگزيد، از كسانى بودند كه هانى درباره هيچ يك از آنان
شك نكرد. از جـمـله آنها عمرو بن حجّاج زبيدى [پدر همسرش ] بود كه دخترش ، رويحه ،
همسر هانى بـود. ديـگـرى اسـمـاء بـن خـارجـه ، يـا پـسرش حسّان ،(208)
رئيس قبيله فزاره بود.(209)
شخص ديگر محمد بن اشعث ، رئيس قبيله كنده بود.(210)
اين هـا هـمه از بزرگان و اشراف كوفه بودند؛ و هيچ گاه به ذهن هانى خطور نمى كرد كه
بدعهدى يا خيانتى از آنان سر بزند.
وجـود ايـن قـرايـن ، هـانـى را وادار كـرد كـه هـرگـونـه احـتـمال سوئى را بعيد
بشمارد. اين بود كه نيرويى آماده نساخت و براى مشكلات احتمالى اين ديدار مقدمات
لازم را فراهم نياورد. حيله ابن زياد درباره وى كارگر افتاد و هنگامى كه فرستادگان
او به هانى گفتند كه به دليل نرفتن وى ، عبيداللّه درباره اش پرس و جو كرده و گفته
است كه اگر بداند بيمار است به ديدارش مى رود، سخن آنان را پذيرفت . هانى مطمئن بود
كه ابن زياد تا اين هنگام از جاى مسلم بى خبر است . از اين رو جامه خواست و پوشيد و
سوار استر گردد و همراهشان رفت !
بـا بـعـيد شمردن هرگونه احتمال سوء و اطمينان از اين كه ابن زياد تا آن لحظه از
جاى مـسـلم بـى خـبـر است ، عاقلانه نبود كه از ديدار با او خوددارى ورزد يا از ترس
او نيرو آمـاده كـنـد، يـا ديـدار با او را به دادن امان مشروط گرداند. زيرا همه
اينها امر پوشيده را آشـكار مى كرد و بر اتهام مهر تاءييد مى زد و نسبت به وقتى كه
رهبر نهضت براى قيام بـر ضـد ابـن زيـاد تـعـيين مى كرد زيان مى رساند. شايد همه
اين موارد به ذهن هانى بن عروه رسيده بود؛ ولى براى از ميان بردن اين زيان ها و بدى
ها بى باكانه رفتار كرد. از ايـن رو، آنـچـه نـويـسـنـده تجارب الامم عنوان كرده
است بعيد نمى نمايد. او مى گويد: عـبيداللّه هانى بن عروه را فراخواند و او اجابت
نكرد، مگر آن كه امان بدهد! گفت : امان را براى چه مى خواهد، آيا اتفاقى افتاده است
؟ در اين هنگام عموزادگان و سران عشاير آمدند و گـفـتـنـد: جـان خـويـش را بـه
خـطـر مـيـنـداز، كـه تـو بـى گـنـاهـى ؛ و او را آوردنـد...))(211)
نـقـل طبرى نيز كه مى نويسد: ابن زياد به اسماء بن خارجه و مـحـمـد بـن اشـعث گفت :
((هانى را نزد من بياوريد، گفتند تا امان ندهى او نمى آيد! گفت : امان را مى خواهد
چه بكند، آيا اتفاقى افتاده است ؟! برويد و اگر جز با امان نيامد، امانش
بدهيد!...))(212)
2 ـ به نظر مى رسد كه حيله ابن زياد، حتى برخى از فرستادگان وى به نزد هانى بن
عـروه را هـم فـريـب داد. زيـرا سـيـاق داسـتـان حـاكـى از آن اسـت كـه اسـمـاء بـن
خـارجـه
(213) يـا پـسـرش حـسـان از نـيـرنـگـى كـه ابـن زيـاد نـسبت به
آنان و هانى زد غـافـلگـيـر شدند؛ و پس از رفتارى كه ابن زياد نسبت به هانى روا
داشت اعتراض كرد و گـفـت : بـهـانـه را بـه يـك سـو بـنـه ؛ به ما فرمان دادى كه
اين مرد را بياوريم و چون آورديـم بينى و صورتش را شكستى و خونش را بر محاسنش جارى
ساختى و پنداشتى كه او را مى كشى ؟ ابن زياد گفت : آيا تو اينجا هستى ؟ سپس او را
با مشت و تخته سينه اى و پـس گردنى زدند. و در گوشه اى نشاندند. در روايت الفتوح
آمده است : ((او را زدند كه بـر پـهـلو افـتـاد... سـپـس در گـوشـه اى از كـاخ
زنـدانـى شـد و در آن حـال مـى گـفـت : اِنّ ا للّهِ وَ اِنّ ا اِلَيـْهِ
راجـِعـُون ، اى هـانـى جـانـم سـوگـوار تـو اسـت !))(214)
طـبرى درباره محمد بن اشعث گويد: ((گفته اند كه اسماء نمى دانست كه عبيداللّه به چه
مـنـظور در پس اش فرستاده است . ولى محمد مى دانست !...))(215)
ولى خواه او از نقشه ابن زياد با خبر بوده و يا نبوده است ، مى بينيم كه ـ زير
تاءثير نفاق خانوادگى اش ـ چاپلوسانه به ابن زياد مى گويد: به هر نظرى كه امير بدهد
راضى هستيم ، خواه به سود ما باشد يا به زيان ما؛ امير ادب كننده است !
امّا عمرو بن حجاج زبيدى ـ يكى از فرستادگان ابن زياد نزد هانى ـ يكباره غايب مى
شود و نـاظـر وقـايـع ايـن ديـدار نـيـسـت . بـا ايـن كـه بـه طـور مـعـمول فرض بر
اين است كه وى به عنوان يكى از سه فرستاده براى زدودن كينه ابن زيـاد و هـانـى
مـيانجيگرى و يا از هانى حمايت كند. زيرا ابن زياد از حدّ خود تجاوز كرد و بر او
ستم روا داشت . به ويژه آن كه هانى بن عروه همسر دخترش بود!
بـنـابـرايـن غـيـاب نـاگـهـانـى عـمـرو از صـحـنـه واقـع ، دليل بر اطلاع قبلى او
نسبت به نقشه ابن زياد براى مجازات هانى ، و همدستى او براى حـبـس و قـتـل وى اسـت
. از از ايـن غـيـاب عـمـدى و نـاگـهـانـى دو چـيـز را دنـبـال مى كرد: نخست اين كه
خود را از تنگناى عدم دفاع از هانى ، در صورت حضورش ، بـرهـانـد. هـمـان طـور كـه
بـا ايـن كـار شـبـهـه هـمـدسـتـى بـا ابـن زيـاد بـراى قـتل هانى را نيز از خود
دفع مى كرد. عمرو بن حجّاج زبيدى ، به حق ، يك فرستاده خائن بـود؛ دوم ايـن كـه
ايـن خـائن قـصد داشت كه پيشدستى كند و موج خشم قبيله ذحج را كه با شـنـيـدن مصايب
هانى مى شوريد و نيروهاى رزمنده اش را براى رهايى او به سوى قصر هدايت مى كرد، فرو
بنشاند. او در صدد بود تا اين گروه هاى خشمگين را پراكنده سازد و بـا نـيـرنـگـى
مـشـتـرك بـا شـريح قاضى و ابن زياد ـ چنان كه خواهيم ديد ـ از كاخ باز گـردانـد.
خـود اين نقش خيانت آميز نيز دليل محكم ديگرى است بر اين كه زبيدى نسبت به نقشه ابن
زياد اطلاع قبلى داشته است .
3 ـ ايـن روايـت چـنـيـن وانـمـود مـى كـنـد كـه گـويـى دليـل خـوددارى هـانـى بـن
عـروه از تـسـليـم مـسـلم بـه ابـن زيـاد، عامل اخلاق عربى و اسلامى ، يعنى حمايت
از ميهمان و دفاع از پناهنده بوده است : ((به خدا سـوگـنـد ايـن كـار مـوجـب ذلّت و
نـنـگ مـن اسـت كـه پـنـاهـنـده و مـيـهـمـانـم را تـحـويل دهم ؛ و حال آن كه زنده
و سلامتم ، مى شنوم و مى بينم ، بازوانى توانا و ياران فـراوان دارم . بـه خـدا
سـوگـنـد كـه اگـرتـنها باشم و هيچ ياورى نداشته باشم او را تـحـويـل نـمـى دهـم ؛
تا آن كه خود قربانى او گردم !)) در اين موضع گيرى ـ و با اين مرتبه اخلاقى ـ براى
هانى افتخارى است بس بزرگ !
ولى روايـت هـاى تـاريـخى ديگرى وجود دارد كه تاءكيد مى كند، انگيزه خوددارى هانى
از تـسـليـم مـسـلم ، بـسـيـار والاتـر و عـالى تر از انگيزه اخلاقى بود، و آن
انگيزه ايمانى مـالامـال از دوسـتـى اهـل بـيـت بـود. ابـن نـمـا از قـول هـانـى
بـن عـروه چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: ((بـه خـدا سـوگـنـد اين موجب ننگ من است كه
ميهمان خويش و فرستاده پسر رسـول خـدا(ص ) را تـحـويـل دهـم ؛ و حـال آن كـه
بـازوانـى سالم و يارانى فراوان دارم ...))(216)
در روايـت ابـن اعـثـم آمده است : ((آرى به خدا سوگند، اين براى من موجب بزرگ ترين
ننگ اسـت كـه مـسـلم در پـنـاه و مـيـهـمـان ام بـاشـد، در حـالى كـه او فـرسـتـاده
فـرزنـد رسـول خدا(ص ) است ...))(217)
در روايت مسعودى آمده است كه هانى به ابن زياد گفت : ((پدرت ، زياد، به گردن من حق
دارد(218)
و من دوست دارم كه آن را جبران كـنـم ، آيا مى توانم نسبت به تو نيكى كنم ؟ ابن
زياد گفت : آن نيكى چيست ؟ گفت : تو و خانواده ات اموال خويش را برداريد و به سلامت
به شام برويد. زيرا حقى آمده است كه از تو رئيس تو حقانيت او بالاتر است ...))(219)
4 ـ از مـجـمـوع مـتـون تـاريـخى كه داستان ديدار هانى و ابن زياد، يا بخش هايى از
آن را نـقـل كـرده انـد، بـه خـوبى روشن مى شود كه هانى بن عروه در سن نود سالگى
بسيار نيرومند بوده ، اعتماد به نفس داشته و از شجاعتى در خور توجه برخوردار بوده
است . او هـمـچنين مطمئن بوده كه هرگاه مشكلى برايش پيش آيد قبيله مذحج او را تسلم
نخواهند كرد و كـوفـه در آن هـنـگـام در عـمـل به دست مخالفان افتاده و يك اشاره
مسلم كافى بود كه اين قضيه را در عمل آشكار سازد.
بـنـابـرايـن سـخـن وى خـطـاب بـه ابـن زيـاد هـنـگـامـى كـه وى را تـهـديـد بـه
قـتـل كـرد: ((در ايـن صـورت بـرق فـراوانى بر گرد خانه ات خواهد درخشيد!)) نشان از
اعـتـمـاد كـامل وى نسبت به عكس العمل مناسب مذحج به طور خاص ، و رهبرى انقلاب به
طور عـام داشـت . ايـن كـه دسـت بـرد و قـبـضه شمشير نگهبان را گرفت تا ابن زياد را
بكشد، حـاكـى از شـجـاعـت فـراوان وى اسـت . ايـن كه به ابن زياد مى گويد: ((تو و
خانواده ات امـوال خـويـش را بـرداريـد و بـه سـلامت به شام برويد، زيرا حقى آمده
است كه از تو و رئيـس تـو حقانيت او بالاتر است ))؛ يا اين سخن او كه مى گويد: ((اى
امير، آنچه به تو رسـيده درست است و من حق تو را نزد خويش تباه نمى سازم ، تو
خانواده ات در امان هستيد، هـر جـا خـواهـى بـرو))(220)،
كـاشـف از اعـتـمـاد كـامـل وى نسبت به بودن كوفه در دست رهبرى انقلاب است ؛ و اين
كه ابن زياد در آن روز جر امارتِ اسمى و حرفى نداشت .
امّا اين كه خطاب به ابن زياد گفت : ((اگر بخواهى اينك با تو سخت عهد مى كنم كه بد
تـو را نـخـواهـم و بـر ضد تو غائله به پا نكنم و نزد تو باز گردم تا آن كه دست در
دسـت تـو بـگـذارم ؛ و اگر خواهى ، تا هنگام آمدنم نزد تو، گروى مى گذارم و نزد
مسلم مـى روم و بـه او دسـتـور مـى دهـم كـه از خـانـه ام بـيرون شود و به هر جاى
زمين بخواهد برود، و آن گاه من از تعهّد و حق پناهندگى او بيرون مى آيم !))، بر
خواننده دانا پوشيده نـيـسـت كه سخنى درست و برخوردار از عمق سياسى فراوان است .
زيرا در صورت خروج وى از كـاخ ، مـسـلم نـيز از خانه او خارج مى شد و انقلاب عملاً
آغاز مى گشت . با اعلام جنگ بـر ضـد ابـن زيـاد، هـزاران تـن از بـيـعـت
كـنـنـدگـان مـذحـج و كـنـده و ديـگـر قـبـايـل آمـاده نـبـرد مى شدند. از آن روز
به بعد دليلى براى صبر و انتظار وجود نداشت زيرا ابن زياد به درون مخالفان نفوذ
كرده بود و همه چيز را مى دانست ! اين موضوع با ايـن كـه هانى در سخن ابن زياد كه
((تعهّد مى كنم بد تو را نخواهم و بر ضد تو غائله بـه پـا نـكنم و نزد تو بازگردم
تا آن كه دست در دست تو بگذارم ))، منافاتى ندارد، زيـرا پس از پيروزى انقلاب و
تسلط بر كوفه و كاخ از ابن زياد شفاعت مى كرد و همان طـور كـه وعده داده بود مى آمد
و دست در دست او مى گذاشت ، تا او را به همراه خانواده اش به شام بفرستد، با توجه
به منزلت والاى هانى نزد مسلم و كوفيان بعيد نبود كه چنين شـفـاعـتـى پـذيـرفـته
نشود، مگر اين كه به خاطر خون هاى پاكى كه ابن زياد ظالمانه ريخته بود، بر هانى
اعتراض مى شد.
نيرنگ مشترك
در داستان حبس هانى بن عروه ، دست خيانت به روشنى پيداست و آن نقش را، عمرو بن حجاج
كه در امتثال فرمان دشمنان اهل بيت حاضر بود جانش را فدا كند، ايفا كرد. با آن كه
هانى دامادش بود. نقش خائنانه ديگر را شريح قاضى با گرايش ها و تمايلات عمرى و اموى
بازى كرد.(221)
البتّه طرّاح همه اين نقشه ها ابن زياد بود.
تـاريـخ مى گويد: به عمرو بن حجاج خبر رسيد كه هانى كشته شده است ! او همراه مذحج
آمـد و بـا انـبوه همراهانش كاخ را به محاصره در آورد؛ و آنگاه فرياد برآورد: من
عمرو بن حـجـاج ام و ايـنـان پهلوانان و بزرگان مذحج اند. نه از فرمانى سر برتافته
و نه از جـمـاعـت جدا گشته ايم . اينان شنيده اند كه رئيسشان كشته شده و اين كار بر
آنان گران آمده است !
بـه عـبـيـداللّه گـفتند: قبيله مذحج جلو در تجمع كرده است ؛ و او به شريح قاضى گفت
: نـزد رئيـسـشـان بـرو و بـه او نـگاه كن . آنگاه بيرون بيا و به اطلاعشان برسان
كه او سالم مى باشد و كشته نشده است .
شريح وارد شد و نگاهى به هانى افكند؛ و هانى با ديدن او گفت :(222)
خداوندا بـه فـريـادم بـرس ! اى مـسـلمـانـان بـه فـريادم برسيد! آيا قبيله ام
نابود شده است ؟! اهـل ديـانـت كـجـايـنـد؟! هـمـشـهـريـان كـجـايـنـد؟! ـ در ايـن
حال خون بر محاسن وى جارى بود كه صداى همهمه مردم بر در قصر به گوش او رسيد ـ و گفت
: به گمانم اين صداى مذحج و پيروان مسلمان من است . اگر ده تن از مردان قبيله ام
وارد شوند، مرا آزاد خواهند كرد!
شـريـح بـا شـنـيـدن صداى وى ، نزد مردم رفت و گفت : امير با شنيدن خبر منزلت شما و
نـگـرانى درباره بزرگتان به من فرمود تا نزد او بروم . من رفتم و او را ديدار كردم
. او بـه مـن فـرمـود تا با شما ديدار كنم و به آگاهى شما برسانم كه زنده است و
خبرى كه درباره قتل وى به شما رسيده دروغ است !
عـمـرو بـن حـجـّاج و يـارانـش گـفـتـنـد: خـدا را شـكـر كـه زنـده اسـت ! و
جـمـعـيّت بازگشت !))(223)
ديـنـورى مـى نـوسـيـد: آنـگـاه بـزرگـشـان ، عـمـرو حـجـاج ، گـفـت : حـال كـه
رئيـسـتـان زنـده اسـت ، چـرا بـه سـوى فـتـنـه مى شتابيد؟! بازگرديد، و آنان
بازگشتند.(224)
نـقـش خـيـانت آميز شريح قاضى ـ و چه بسيار نقش هاى خيانت آميزى كه وى بازى كرد ـ
در عبارت درست نماى اخير وى جلوه گر شد كه گفت : ((به من فرمود تا با شما ديدار كنم
و بـه آگـاهـى شـمـا بـرسـانـم كـه او زنـده اسـت و خـبـرى كـه دربـاره قـتـل وى
بـه شـمـا رسيده دروغ است .)) وى پيش از آن گفته بود: ((من رفتم و با او ديدار
كـردم )). گـويـى آن كـسـى كـه بـه وى فـرمـان داده بود، خود هانى بود و نه ابن
زياد. مـنـظـور وى ايـن بـود كـه مـردم را آرام سازد و به آنان چنين القا كند كه
هانى مى گويد: آنـچـه مـوجـب انگيزش و تهاجم شما گشته خبرى دروغ بوده است ؛ و هيچ
انگيزه اى براى اين شورش و فتنه وجود ندارد!
در ايـنـجـا عـمـرو بـن حـجـاج نـيـز بـه ايـفـاى نـقـش خـيانت آميز خويش مى
پردازد؛ و براى مثال به شريح نمى گويد كه يا بايد سرورمان هانى را ببينيم و با او
صحبت كنيم ، يا ايـن كـه بـا زور او را از كـاخ بـيـرون مـى آوريـم ، يـا سـخـنـان
ديـگـرى از ايـن قبيل . يا اين كه به گفته شريح بسنده نكند و خودش ـ كه از خاصّان
ابن زياد بود ـ به كاخ برود و از نزديك ديدار كند و بر حقيقت آنچه در قصر بر سرش
آمده ، مطّلع شود.
در عـوض مـى بـيـنـيـم كـه سـخـن شـريح را مورد تاءييد قرار مى دهد و خطاب به
جمعيّت شـورشـى مـذحـج مـى گـويـد: ((راس مـى گـويد، حال كه سرورتان خوب است ،
پراكنده شويد!))(225)
((حـال كـه رئيـسـتـان زنـده اسـت ، چـرا به سوى فتنه مى شتابيد؟ بازگرديد)) سپس آن
گـروه شـكـست خورده باز مى گردد، در حالى كه ناتوان و سست شده است . اينان همه به
دليل سستى ناشى از دنيا دوستى و ناخشنودى از مرگ و عافيت طلبى بود. چنانچه در اين
لحـظـه سـرنـوشـت سـاز، مـردانـى از مـيان مذحج قد علم مى كردند و نظر و موضع گيرى
زبـيـدى خـائن
(226) مـحكوم مى ساختند و با تشويق جماعت مذحج به قصر حمله و هانى
را آزاد مى كردند و آنگاه كوفه را از امويان پليد پاكسازى مى نمودند، نام مذحج در
تـاريـخ اسـلام به عنوان كسانى كه سرنوشت مسلمانان را تغيير دادند ثبت مى شد؛ و تا
روز رستاخيز از آنان ياد و ستايش مى شد. ولى پايبندى به احترام عرف قبيله اى و
عافيت طلبى ، آنان را واداشت تا فرمانبردارى از حجّاج زبيدى را برگزينند ـ هرچند
اين كار با آنچه شايسته تر و مهم تر بود تعارض داشت ـ در نتيجه تاريخ براى آنان نقش
خوارى و سستى را به ثبت رساند؛ و هركس از نسل هانى آينده كه داستان آنان را مى شنود
آنها را از عمق جان نكوهش مى كند و با تمام وجود متنفّر مى شود و بيزارى مى جويد.
قيام مسلم بن عقيل
تـحـليـل حـوادث تـاريـخـى كـوفـه در دوران مـسـلم بـن عـقـيـل و رونـد حوادث قيام
و شكست سريع وى ، از همه مقاطع نهضت مبارك حسينى دشوارتر اسـت . ايـن مـقـطـع
حـلقـه هـاى مـفـقـوده فـراوان دارد. عـوامـل گـونـاگـون بـا هـم درگـير و متداخل
اند. نقل هاى تاريخى مربوط به برخى وقايع مهم اين مقطع آشفته است و علّت هاى بـرخى
وقايع مهم ديگر پوشيده است ؛ و اين عوامل پژوهنده اى را كه درباره روند حوادث مربوط
به اين دوران تاءمّل مى ورزد به ورطه سرگردانى مى افكند.
بـسـيـارى از كـسـانـى كـه حـوادث ايـن دوره را بـه رشـته تحرير درآورده اند ـ به
ويژه پيشينيان ـ نوشته هايشان همانند روايات تاريخى اين دوره آشفته است .
نـوشـتـه هـا سـطـحـى و بـى عـمـق هـستند و حلقه هاى بحث با هم بى ارتباطند و چيزى
كه شايان تحليل و بررسى باشد در آن ها ديده نمى شود.
پـژوهـشـگـرانـى كـه در تـحـليـل وقـايـع اين دوران و ايجاد ارتباط ميان وقايع آن
كوشش فـراوان كـرده انـد، هـر چـند تحليل ها و تفاسير نو و فراوان به ارمغان آوره
اند ـ خداوند كـوشـش آنـان را قـبول كند ـ، ولى اينان از روى ناچارى بر پيش فرض
هايى تكيه كرده انـد كـه هـيـچ نـقل و يا حتى اشاره اى تاريخى آن را تاءييد نمى
كند؛ و اين نيست مگر به خـاطـر لغـزش هـايـى تـاريخى فراوان اين مقطع كه گاه
پژوهشگر را وادار به پذيرش پـيـش فـرض هـايـى مـى كـنـد كـه چـه بـسـا در جـاى خـود
درسـت و كامل بوده است .(227)
مـا در ايـنجا مدعى تفسير و تحليل جامع و مانح در روند حوادث اين مقطع نيستيم .
بلكه مى گـوييم : كوشش ما در اين سطور اصلاح برخى از اين لغزش ها است و تلاش خواهيم
كرد بـرخـى وقـايـع مـهم را كه پيش از اين براى نشان دادن نقش و اهمّيّت آنها در
پديد آوردن حـوادث اسـفـبـار كـوفه اهتمام كافى داده نشده است ، به قدر كافى روشن
كنيم ؛ و اهمّيّت فراوان آنها را در تفسير روند آن حوادث بنايانيم .
اقدامى كه شايسته تحقق بود
بـراى ايـجـاد يـك نـهـضـت سـيـاسـى ـ اجـتـمـاعى ، بايد مقدمتا اقداماتى صورت گيرد
كه نـيـل بـه مقصد را تضمين كند. علاوه بر آن نيروهاى شركت كننده در نهضت بايد
ارزيابى شـونـد تا ميزان صداقت آنها در پيمانى كه با رهبرى بسته اند روشن گردد. نيز
قدرت آنـان بـراى اجـراى فـرمـان رهـبـرى امـتـحـان شـود و در عـمـل روشـن گـردد
كـه در راه اجـراى ايـن فـرمـان هـا تـا چـه انـدازه حـاضـر بـه صـبر و تحمل هستند.
درك ضرورت انجام چنين اقدام هايى خاصّ انسان هاى خردمند و بسيار باهوش نيست ، بلكه
درك آن بـا عـقـل عـادى نيز ممكن است . براى مثال ، عمرو بن لوزان خطاب به امام
حسين (ع ) گـفـت : اگر اينها كه نزدت فرستاده اند سختى جنگ را از عهده تو برمى
داشتند و كار را براى تو آماده مى ساختند و تو نزدشان مى رفتى ، پسنديده بود، اما
در اين وضعيتى كه شما مى گوييد من رفتن را به صلاح نمى دانم !))(228)
عـمـر بـن عـبـدالرحـمـن فـخـر رومى خطاب به امام مى گويد: شما به شهرى مى روى كه
كـارگـزاران و امـيـرانـش در آنـجـايند و بيت المال را در اختيار دارند، مردم نيز
بنده درهم و ديـنـارنـد. من نگران هستم كه همان كسى كه به تو وعده يارى داده و تو
را از آن كه همراه وى به جنگ او مى روى دوست تر مى دارد، با تو بجنگد!))(229)
ابـن عـبـاس خـطـاب به امام (ع ) گفت : اگر اهل عراق ، آن طور كه مى پندارند،
خواهان تو هـسـتـنـد بـه آنـان بـنـويـس كـه دشـمـنـشـان را بـيـرون بـرانـنـد و
سـپـس بـه سـوى آنان برو.))(230)
امـام (ع ) نـيـز چـنـيـن اظـهـاراتـى را مـردود نمى شمارد، بلكه تاءكيد مى ورزد كه
از روى خيرخواهى ، عقل و نظر صائب است ! آن حضرت خطاب به ابن عباس فرمود: ((اى
پسرعمو، بـه خدا سوگند من مى دانم كه تو خيرخواه و دلسوزى !))(231)
به فخر رومى فـرمـود: ((بـه خدا سوگند مى دانم كه تو رفتارى خيرخواهانه داشتى و
خردمندانه سخن گـفـتـى .))(232)
بـه عـمـرو بـن لوزان فـرمـود: ((اى عـبـداللّه ، اين نظر بر من پوشيده نيست !))(233)
بـنـابراين لازم بود كه نيروهاى مخالف حكومت اموى ، در كوفه نيرو آماده مى كردند و
در كـار قيام پيش از زمان حركت مى كردند و پيش از آمدن امام (ع ) به كوفه ، اداره
امور شهر را بـه دسـت مـى گـرفتند. به اين ترتيب كه والى اموى و همه دستياران و
اركان ادارى و نـيـز جـاسـوسـان و خبرچين هايى را كه مى شناختند دستگير مى كردند و
بدون مجوز ويژه بـه كـسـى از كـوفـه اجـازه خـروج نـمى دادند. اين كار موجب مى شد
كه اخبار و رويدادهاى كـوفـه بـراى مـدتـى طـولانـى بـه گـوش حـكـومـت اموى نمى
رسيد و تحرك آنان براى رويـارويـى بـا نـهـضت تا رسيدن امام به كوفه به تاءخير مى
افتاد؛ و آن حضرت به كـوفـه مـى آمـد و زمـام امـور را بـه دسـت مـى گـرفـت و
انـقـلاب را در راسـتـاى هـدف هـاى كامل رهبرى مى كرد.
در نـامـه هـاى امـام (ع ) بـه كـوفـيـان و يـا در سـفـارش هـاى ايـشـان بـه مـسـلم
بـن عقيل ، چيزى مبنى بر اين كه اهل كوفه را از انجام چنين اقدام هايى باز دارد
ديده نمى شود. بـلكـه حـضـرت بـر آنـها مهر تاءييد زد و كوفيان را به قيام همراه
مسلم فراخواند؛ و در نـامـه نخست خود ـ طبق روايت ابن اعثم كوفى ـ فرمود: ((همراه
پسر عمويم به پا خيزيد و با او بيعت كنيد و او را يارى دهيد و رهايش مكنيد!))