عـبـيـداللّه پس
از ورود به قصر و نفس نفس زدن او از شدت ترس و خستگى و آگاهى بر حقيقت روند حوادث
كوفه ، بى درنگ تصميم هاى ستمگرانه و سركوبگرانه اش را اتخاذ كـرد. او در يـك
سـخـنرانى تهديدآميز، كوفيان را از تازيانه و شمشير بيم داد و آنان را بـه
فـرمـانـبـردارى تـشـويـق كـرد. او مـدّعـى شد كه يزيد به او فرمان داده است تا به
سـتـمـديـدگان انصاف دهد، به محرومان عطا بخشد و به كسانى كه گوش شنوا دارند و
فـرمـانـبـردارنـد نـيـكـى كـنـد! ابن زياد گفت : ((امّا بعد، اميرالمؤ منين ـ خدا
كارش را راست گـرداند ـ مرا به شهر و ديار شما گماشت و فرمان داد تا با ستمديدگان
انصاف دهم ، به محرومان ببخشم و به آنهايى كه گوش شنوا دارند و فرمانبردارى مى كنند
نيكى كنم ! و بـر فريبكاران و نافرمان ها سخت بگيرم . من در ميان شما پيرو فرمان
اويم و پيمان او را در مـيـان شـمـا اجـرا مـى كـنـم . مـن نـسـبـت بـه نيكان و
فرمانبرداران شما مانند پدرى مهربانم ! و تازيانه و شمشيرم بر روى كسان نافرمان و
پيمان شكن كشيده است . هركس از شما بايد تنها به حفظ جان خويش بينديشد.(148)
آنگاه سخنرانى اش را با يك تصميم سركوبگرانه و ترسناك ادامه داد. ((او بر مهتران و
عـامـه مـردم بـسيار سخت گرفت و گفت : نام غريبه ها و كسانى را كه اميرالمؤ منين در
پى آنـهـا اسـت و نـام خـوارج و اشـخـاص دو دل را كـه كـارشـان اخـتـلاف و تفرقه
است برايم بنويسيد. هر كس نام آنها را بنويسد، آزاد است و هركس هيچ ننويسد، متعهّد
است كه در حوزه ريـاسـت او كـسـى بـا مان مخالفت نورزد و هيچ سركشى نسبت به ما
سركشى نكند. هر كس چـنـيـن نـكـنـد ذمـّه از او بـرداشـتـه اسـت و مـال او و
ريـخـتـن خـون او بـر مـا حلال است . هر مهترى كه در حوزه رياستش كسى پيدا شود كه
اميرالمؤ منين در پى او است ، و او بـه مـا گزارش نداده باشد، بر در خانه اش دار
زده مى شود و آن مهتر از عطا محروم مى گردد و به جايى در عمان الزاره
(149) فرستاده مى شود.))(150)
ايـن تـصـميم ستمگرانه بر روند حوادث كوفه بزرگ ترين تاءثير را گذاشت . زيرا
مـهـتـران در آن هـنـگـام واسـطـه مـيـان مـردم و حـكـومـت بـودنـد و مـسـؤ وليـت
امـور قـبـايـل بـا آنـهـا بـود. مـقـرّرى ها را ميان آنها تقسيم مى كردند و اقوام
به تنظيم دفاتر عـمومى ، كه نام زنان و مردان و كودكان در آن ثبت بود، مى نمودند.
هركس به دنيا مى آمد نام او در آن دفتر ثبت مى شد تا برايش حقوق مقرر گردد. هركس مى
مرد نامش از آن دفتر حـذف و حـقـوقـش قـطـع مـى گـرديـد. آنـان هـمـچـنـيـن مـسـؤ
ول امـور امـنيت و نظم بودند. در هنگام جنگ مردم را بسيج مى كردند و نام كسانى را
كه به جـنـگ نمى رفتند به حكومت گزارش مى دادند. چنانچه مهتران در انجام وظايفشان
سستى يا كـوتـاهى مى كردند، به شدت كيفر مى ديدند. پس از اين تصميم ، مهتران در دست
كشيدن مـردم از انـقـلاب و اشـاعه بيم و ترس در ميان مردم بيشترين نقش را داشتند.
پس از آن نيز اينان در بسيج مردم براى جنگ با امام حسين (ع ) نقشى بزرگ ايفا كردند.
تغيير مقر فرماندهى انقلاب !
شـيـخ مـفيد مى نويسد: مسلم بن عقيل پس از شنيدن خبر آمدن عبيداللّه به كوفه و
سخنان او در جـمـع مـردم و چـيزى كه از مهتران و مردم خواسته است ، از خانه مختار
بيرون آمد تا به خـانـه هـانـى رسيد و بدان وارد شد. سپس شيعيان به طور پنهانى و
دور از چشم عبيداللّه بـه خـانـه هـانـى مـى رفـتـنـد و يـكـديـگـر را سـفـارش بـه
پـنـهـان كـارى مـى كردند.))(151)
شـايـد سـبـب انـتقال از خانه مختار به خانه هانى اين بود كه با ماندن در خانه
مختار، هم مسلم و هم مختار از سوى جلاّ دان ابن زياد در معرض تهديد بودند. به ويژه
آن كه نيروى قبيله مختار در كوفه به اندازه اى كه بتواند از تجاوز ابن زياد جلوگيرى
كند، نبود. در حالى كه هانى بن عروه ، قبيله اى عزّتمند و قدرتمند در كوفه داشت .
به نوشته مورّخان هرگاه هانى سوار مى شد، چهار هزار زره پوشيده و هشت هزار پياده با
او همراه مى شدند؛ و هرگاه هم پيمانان كِنْدى به يارى اش مى آمد، نيروهاى او به سى
هزار زره پوشيده مى رسـيد.(152)
از آن گذشته ـ پس از تحولات جديد ـ احتياط و هوشيارى ، به مسلم حـكـم مـى كـرد كـه
پـس از اطـلاع حـكومت محلى كوفه نسبت به پايگاه اوّلش ، به پايگاه استوار و پنهان
ديگرى نقل مكان كند.
نقشه قتل ابن زياد در خانه هانى
ابـن اثـيـر مـى نـويـسـد: هـانـى بـن عـروه بـيمار شد و عبيداللّه به عيادتش آمد.
عمارة بن عـبـدالسـلولى بـه او گـفـت : هـمه تدبير گروه ما كشتن اين ستمگر است .
اينك كه خداوند امكان آن را برايت فراهم ساخته است ، او را بكش . هانى گفت : دوست
نمى دارم كه در خانه ام كشته شود.
ابن زياد نيز آمد و لختى كنارش نشست و سپس بيرون شد.
جـمـعـه اى نـگـذشـتـه بـود كـه شـريـك بـن اعـور بـيـمـار شـد. وى در خـانـه
هـانـى مـنـزل كـرده بـود. شـريك نزد ابن زياد و ديگر سران منزلتى والا داشت . او
سخت پايبند تشيع بود. او با عمّار در جنگ صفين شركت داشت .(153)
عبيداللّه نزد او فرستاد و پـيغام داد: من امشب به ديدن تو مى آيم . شريك به مسلم
گفت : اين فاسق امشب به ديدار مـن مـى آيـد. پس از آن كه نشست تو حمله كن و او را
بكش . سپس در قصر بنشين كه هيچ كس ميان تو و قصر مانع نيست . اگر من از بيمارى ام
بهبودى يافتم به بصره مى روم و اداره آنجا را از سوى تو به عهده مى گيرم .
شـب هـنـگـام عـبـيداللّه آمد و شريك به مسلم گفت كه مبادا از چنگش بگريزد. ولى
هانى به عروه گفت : من دوست نمى دارم كه او در خانه من كشته شود.
عـبـيـداله آمـد و نـشـسـت و از شـريـك دربـاره بـيـمـارى اش پـرسـيـد؛ و گـفـت
وگـو را طـول داد. شـريـك كـه ديد مسلم بيرون نمى آيد، ترسيد كه عبيداللّه از چنگش
بگريزد، و گـفـت : در انـتـظـار چـيـسـتـيـد كـه بـه سـلمـى درود نمى گوييد! آبم
دهيد، هرچند كه جانم درآيد!(154)
اين را دو يا سه بار بر زبان آورد. آنگاه عبيداللّه گفت : در چه حالى است ؟ آيا
هذيان مى گويد؟ هانى گفت : آرى ، از پيش از بامداد تا كنون كارش همين است . و
عبيداللّه بازگشت .
نقل ديگرى حاكى است كه وقتى شريك گفت : آن را به من بنوشانيد و سخنش بر هم ريخت ،
مهران
(155) به موضوع پى برد و به عبيداللّه چشمك زد و او از جا برخاست .
شريك گفت : يا امير، مى خواهم به شما وصيت كنم . گفت : باز مى گردم .
مهران به او گفت : تصد كشتن تو را داشت . گفت : با اين همه كه او را بزرگ داشته ام
؟! و در خـانـه هـانى كه پدرم آن همه به او خوبى كرده است ؟! مهران گفت : قضيه همان
است كه گفتم .
پس از برخاستن ابن زياد، مسلم بن عقيل بيرون آمد. شريك گفت : چه چيز تو را از كشتن
او باز داشت ؟ گفت : دو چيز: يكى آن كه هانى دوست نداشت عبيداللّه در خانه اش كشته
شود و ديـگـر حـديـثى كه على (ع ) از پيامبر روايت كرده است كه ايمان ، بندِ
غافلگيرانه كشتن است و مؤ من ، مؤ من را غافلگيرانه نمى كشد.
هـانى گفت : اگر او را مى كشتى ، فاسق تبهكار و فاجرى كافر و خائن را كشته بودى !
شريك سه روز بعد مرد.(156)
و عبيداللّه بر او نماز خواند!))(157)
درنگ و نگرش
1 ـ از روايـتـى كـه ابـن اثـيـر نـقـل كـرده اسـت چـنـيـن بـر مـى آيـد كـه شـريـك
نـقـشـه قـتـل عـبـيـداللّه را بـدون رضـايـت هـانى كشيد. ولى در منابع ديگر آمده
است كه هانى خود بـيـمار بود و طرّاح قتل عبيداللّه بن زياد نيز خودش بود. يعقوبى
گويد: ((عبيداللّه بن زيـاد بـه كـوفـه رفـت و مـسـلم بـن عـقـيـل در خـانـه هـانـى
مـنـزل كـرده بـود. هـانـى بـه شدت بيمار بود. چون از دوستان ابن زياد بود، وقتى به
كـوفـه آمـد خبر بيمار هانى را به او دادند. عبيداللّه به عيادت هانى آمد؛ و او به
مسلم بن عقيل و گروهى از يارانش گفت : چون ابن زياد نزد من نشست و جاگير شد، من مى
گويم كه آبم بدهيد؛ و آنگاه شما بيرون بياييد و او را بكشيد...))(158)
بـه احـتـمـال زيـاد نـقـضه قتل عبيداللّه بن زياد فكر شريك بن حارثى بود. زيرا كه
او پـيـشتر در راه بصره به كوفه با همراهانش خود را بر زمين افكنده بود. به اين
اميد كه حـركت ابن زياد را دچار وقفه سازد تا امام حسين (ع ) بتواند پيش از او وارد
كوفه گردد. او هـمـچـنين هانى را به يارى مسلم و پيشبرد كارهايش تشويق مى كرد.
دينورى مى نويسد: ((شريك به مسلم گفت : هدف اصلى تو و شيعيانت نابودى اين ستمگر است
، و خداوند اين كار را براى تو فراهم ساخته است . او قصد عيادت مرا دارد. [آنگاه كه
آمد] برخيز و درون پستوى خانه برو چون او پيش من آرام گرفت ، حمله كن و او را بكش .
سپس به كاخ برو و در آن بـنـشـين كه هيچ يك از مردم با تو در اين باره ستيز نخواهند
كرد. اگر خداود به من سـلامـت عـنـايت كرد به بصره مى روم و آنجا را از سوى تو
اداره مى كنم و از مردم برايت بـيـعـت مـى گـيـرم . هـانى بن عروه گفت : من دوست
نمى دارم كه ابن زياد در خانه من كشته شـود. شـريـك گـفـت : چـرا؟ بـه خـدا
سـوگـنـد كـشـتـن او مـوجـب تـقـرّب بـه خـداونـد است !))(159)
2 ـ نـاخـوشنودى هانى از اين كه ابن زياد در خانه اش كشته شود، تنها به وى اختصاص
نـداشـت . بـلكـه اگـر هـركـس ديـگـرى هـم كـه در خـانـه اش مـى بـود رضـايـت نـمـى
داد.(160)
ايـن بـه دليـل پايبندى به عرف و عادت عربى است كه كشتن ميهمان و كسى را كه نزد
آنان آمده باشد، جايز نمى شمرند. زيرا انجام چنين كارى ، خريدن نكوهش هـمـيـشـگـى
مـردم اسـت . مـفـهـوم ايـن سـخـن ايـن نـيـسـت كـه هـانـى مـايـل بـه كشتن ابن
زياد نبود، زيرا مطابق نقل طبرى ، وى خطاب به مسلم گفت : ((به خدا سـوگـنـد اگـر او
را بـكشى ، تبهكارى فاجر و كافر و خائن را كشته اى ، ليكن من خوش نداشتم كه در خانه
ام كشته شود!))(161)
3 ـ برخى از منابع تاريخى نسبت به مقام مسلم (ع ) اسائه ادب كرده و به خاطر خوددارى
از قـتـل عـبـيـداللّه ، بـه او نـسـبـت تـرس و سـسـتـى داده انـد. ديـنـورى در
الاخـبـار الطـوال گـويـد: ((آنـگـاه عـبـيـداللّه بـرخـاسـت و رفـت ، مـسـلم بـن
عـقـيل از پستوى خانه بيرون آمد. شريك گفت آيا آنچه تو را از كشتن او باز داشت ،
چيزى جـز تـرس و سـسـتـى بود؟!))(162)
با آن كه يك دينورى ديگر يعنى ابن قتيبه اعـتـراف مـى كـنـد كـه مـسـلم از شـجـاع
تـريـن مـردم بـود؛ امـّا مـدّعـى اسـت دليـل عـدم اقـدام مـسلم براى قتل ابن زياد
اين بود كه لغزيد. وى مى نويسد: سپس عبيداله بـيـرون آمـد و ديـگـرى (مـسـلم )
كـارى نـكـرد. وى از شـجـاع تـريـن مـردمـان بـود، ليـكـن لغزيد...))(163)
اين حرف درست نيست . مسلم نه ترسو بود و نه لغزيد. طبق نوشته منابع تاريخى تنها
عاملى كه مسلم را از اجراى نقشه شريك باز داشت ، ناخشنودى هانى از كشته شدن ابن
زياد و يـا هـر كـس ديـگـرى كـه در خـانـه اش بـود.(164)
نـيز برخى از منابع معتبر، نـوشـتـه انـد كه زنى در خانه هانى دست به دامن مسلم شد
و با چشم گريان از او خواست كه ابن زياد را در خانه شان نكشد.
ابن نما گويد: مسلم شمشير به دست بيرون آمد. شريك به او گفت : اى مرد چه چيزى تو را
از ايـن كار باز داشت ؟ مسلم گفت : چون آهنگ بيرون آمدن كردم ، زنى دست به دامن من
شد و گـفـت : تـو را بـه خـدا سـوگـنـد، مـبـاداد كـه ابـن زيـاد را در خـانـه مـا
بـكـشـى . او در مـقـابـل مـن گريست و من شمشير را انداختم و نشستم . هانى گفت :
واى بر او! هم خودش و هم مرا به كشتن داد، از آنچه گريختم ، در آن افتادم !))(165)
از ديـگـر عـوامـلى كـه مـوجـب شد مسلم از قتل ابن زياد خوددارى ورزد ـ علاه بر
نارضايتى هـانـى از ايـن كـار ـ حـديـثـى بـود كـه بـه نـقـل از عـلى (ع ) از رسـول
خـدا(ص ) شـنـيـده بـود كـه فـرمـود: ((انّ الايـمـان قـيـد الفـتـك ، لا يـفـتـك
المـؤ من ))(166)،
فـتـك در لغـت يـعـنـى ايـن كـه شـخـص بـه هـمـراه خـويـش كـه غـافـل و بـى خـبـر
اسـت حـمـله كـنـد و او را بـكـشـد. هـرچـنـد كـه پـيش تر به او امان نداده باشد.(167)
هـبـة اللّه شـهـرسـتـانـى دربـاره تـمـسـّك مـسـلم بـن عـقـيـل بـراى خـوددارى از
قـتـل ابـن زيـاد بـه ايـن حديث ، چنين توضيح داده است : سخنى است پرمعنا و بسيار
بلند! آل عـلى از شـدت پـايـبندى به حق و راستى ، خيانت و فريب راحتى در هنگام
ضرورت دور افـكـنـده انـد و پـيـروزى ديـر هـنـگـام بـا نيروى حق را بر پيروزى زود
هنگام با فريب ، تـرجـيـح داده انـد. ايـن از خصلت هاى مشهود پيشينيانشان است و در
اخلاقشان به ارث نهاده شـده اسـت . گـويـى كـه ايـنـان بـراى بـرپـايـى حـكـومـت
عدل و فضيلت در دل هاى عارفان برگزيده ، آفريده شده اند. تاريخ جايگاه آنان را در
دل ها محفوظ نگه داشته است .))(168)
نكته قابل توجه اضافه مشكوك ابن اثير در متن اين روايت است . او به جاى ((فلا يفتك
مؤ من )) آورده است ((فلا يفتك مؤ من بمؤ من ))! گويى كه ابن اثير ايمان را بر
عبيداله تطبيق داده اسـت و بـه ايـن دليـل كـه مـؤ مـن بـود، مـسـلم از قتل وى
خوددارى ورزيد!
قتل بزرگان شيعه
از جـمـله اقـدام هـاى ابـن زيـاد بـراى بـه دسـت گـرفـتـن كـامـل زمـام امـور و
پـايـان بـخـشـيـدن بـه حـركـت مـسـلم بـن عـقـيـل ، شـتـاب او در طـلب رجـال
شـيـعـه در كـوفـه و دسـتـگـيـرى و قتل آنان بود. بر اثر اين اقدام سركوبگرانه ،
شمار بسيارى از بزرگان شيعه كه در امور مهمّ تكيه گاه مردم بودند قربانى گشتند.
حبس و قتل ميثم تمار
مـيـثم تمار(169)
از عمره به كوفه بازگشت
(170) ((عبيد اللّه زياد او را دستگير كرد. ميثم را نزد وى آوردند و
گفتند: او از ياران برگزيده على (ع ) است !
گفت : واى برشما، او عجم است ؟
گفتند: آرى
عبيداللّه گفت : پروردگارت كجاست ؟
گفت : در كمين همه ستمكاران ، كه تو يكى از آنهايى .
گـفـت : بـا وجـود عـجـم بـودن ، مـقـصـودت را خوب بيان مى كنى ! بگو ببينم ، رفيق
تو درباره رفتار من با تو چه خبر داده است ؟
گفت : خبر داده است كه من دهمين كسى هستم كه تو آنان را به دار مى كشى .(171)
چوبه دارم از همه آنان كوتاه تر است و از همه به غسّالخانه نزديك ترم .
گفت : با او مخالفت خواهم ورزيد!
گـفـت : چـگـونـه تـوانـى بـا او مـخالفت كرد!! به خدا سوگند او به من خبر نداد مگر
از پـيامبر، از جبرئيل ، از خداى تعالى ، چگونه مى توانى با اينان مخالفت كنى ؟ من
محّلى را كـه در كـوفـه بـه دار كـشـيـده مى شوم مى شناسم و من نخستين آفريده خدا
هستم كه در اسلام به لجام زده مى شود!
پس از گفت وگو عبيداللّه او را همراه مختار بن ابى عبيده به زندان افكند.(172)
مـيـثـم بـه مـخـتـار گـفـت : آزاد مـى شـوى و بـه خـونـخـواهـى حـسين (ع ) قيام مى
كنى و اين قاتل را مى كشى !
هـنـگـامـى كـه عبيداللّه ، مختار را براى قتل فرا خواند، پيك يزيد نامه اى را براى
يزيد آورد كـه از او مـى خـواسـت مـختار را آزاد كند؛ و آزادش كرد. سپس دستور داد
كه ميثم دار زده شود؛ و او را بيرون آوردند. مردى به او برخورد گفت : اى ميثم چه
نيازى بود كه خود را به دردسر بيندازى ؟!
ميثم تبسمى كرد و ـ با اشاره به درخت خرما ـ گفت : من براى او آفريده شده ام و او
براى مـن تغذيه شده است . چون بر چوبه دار بلندش كردند، مردم بر در خانه عمرو بن
حريث پيرامونش گرد آمدند. عمرو گفت : به خدا سوگند به من مى گفت : من همسايه توام !
چون به دار كشيده شد، به كنيزش دستور داد زير چوبه دار را آب و جارو كند و تميز
نمايد.
مـيـثـم آغـاز بـه نـقـل فضايل بنى هاشم كرد. به ابن زياد گفتند: اين بنده شما را
رسوا كرد! گفت : او را لجام بزنيد! و او نخستين آفريده خدا بود كه در اسلام لجام
زده شد.
قـتـل مـيثم ده روز پيش از ورود امام حسين (ع ) به عراق روى داد. در روز سوم دار
زدنش او را خـنـجـر زدنـد و او تـكـبـيـر گـفـت : سـپـس در پـايان روز از دهان و
بينى اش خون سرازير شد.))(173)
نـقـل شـده اسـت كـه هـفت تن از خرما فروشان گرد آمدند وآماده دفن ميثم گشتند.
شبانه به سوى او آمدند؛ و در آن حال نگهبانان سرگرم نگهبانى بودند. آتشى كه اينان
افروخته بودند، ميان ياران ميثم و نگهبانان حايل گرديد. آنان بدن او را با چوبه دار
برداشتند و بـه چـشـمـه اى در قـبـيـله مـراد انـتـقـال دادند و در آنجا دفن كردند.
چوبه را هم در يكى از خـرابـه هـاى مـحـلّه افـكـنـدنـد. چـون بـامـداد فـرا
رسـيـد. سـپـاه را فرستادند ولى چيزى نيافتند.(174)
از مـيـثـم روايت شده است كه گفت : اميرالمؤ منين (ع ) مرا فرا خواند و گفت : چه
خواهى كرد اى مـيـثـم آنگاه كه فرزند خوانده بنى اميه [پسر فرزند خوانده بنى اميه ]
ـ عبيداللّه بن زياد ـ تو را وادار كند كه از من بيزارى جويى ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين هرگز از تو بيزارى نمى جويم !
فرمود: در اين صورت ، به خدا سوگند، تو را مى كُشد و بر دار مى كِشد.
گفتم : شكيبايى مى ورزم ، اين در راه خدا چيزى نيست .
فرمود: اى ميثم ، در آن صورت ، همراه من و در مرتبه منى !(175)
قتل رشيد هجرى
از ديگران و بزرگان شيعه كه در اين دوران كشته شد رُشيد هجرى بود.(176)
((كشّى )) به سندى از ابى حيان بجلى به نقل از قنوا، دختر رشيد هجرى (رض ) گويد:
"ابوحيان گويد: به او گفتم بگو كه از پدرت چه شنيده اى ؟
گـفـت : شـنيدم كه پدرم مى گفت : اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه به من خبر داد و
فرمود: اى رشيد، آنگاه كه فرومايه بنى اميه در پى تو بفرستد و دست و پا و زبانت را
ببرد، چگونه صبر خواهى كرد؟
گفتم : پايان اين كار به بهشت منتهى مى شود؟
گفت : اى رشيد، تو در دنيا و آخرت با منى !
قنوا گويد: به خدا سوگند، چندى نگذشت كه عبيداللّه زياد فرومايه در پى او فرستاد و
از او خـواسـت كـه از امـيـرالمـؤ مـنـيـن بـيزارى بجويد، ولى او از بيزارى جستن
خوددارى ورزيد. آنگاه آن فرومايه گفت : آيابه تو گفت كه چگونه كشته مى شوى !؟ پدرم
گفت : دوستم به من خبر داد كه تو مرا دستور به بيزارى از او مى دهى و من بيزارى نمى
جويم وتو مرا مى برى و دست و پا و زبانم را مى برى !
گـفـت : بـه خـدا سـوگند كه گفتار او را درباره تو دروغ خواهم گرداند. قنوا گويد:
او بـردنـد و دسـت و پـايـش را بـريـدنـد و زبانش را گذاشتند. من دست و پاى بريده
اش را برداشتم و گفتم : پدر جان ، آيا احساس درد هم مى كنى ؟(177)
گفت : به اندازه فشار شلوغى جمعيّت .
پس از آن كه از قصر بيرون برديم ، مردم پيرامون او گرد آمدند.
پـدرم گـفـت : دفـتـر و دواتـى بـرايـم بـيـاوريـد تا آنچه راكه تا رستخيز پيش مى
آيد برايتان بنويسم ! امّا حجامتگر را در پى اش فرستادند تا زبانش را ببرد؛ و او
در همان شب مرد.))(178)
كـشـّى هـمـچـنـيـن بـه نـقـل از فـضيل بن زبير گويد: ((روزى اميرالمؤ منين همراه
چند تن از يـارانـش بـه بـسـتـان برنى رفت و زير نخلى نشست . سپس دستور داد خرماهاى
درختى را بـچـيـنند، آنان نيز چنين كردند و خرماها را پيش روى حضرتش گذاشتند.
گويند: دانه هاى خرما پايين افتاد و پيش آنها نهاده شد.
رشيد هجرى گفت : يا اميرالمؤ منين ، چه خرماى خوبى !
فرمود: يا رشيد، تو بر شاخه اش دار زده مى شوى !
رشـيـد گـويد: من هر بامداد و شام مى رفتم و آن را آب مى دادم ! پس از آن كه
اميرالمؤ منين جـهـان را بـدرود گـفـت روزى آمدم و ديدم كه شاخ و برگش را بريده
اند. با خود گفتم : اجل من نزديك شده است ، تا آن كه روزى مهتر آمد و گفت : امير را
اجابت كن .
با او رفتم و چون به قصر وارد شدم . چوب در آنجا افتاده بود، روز ديگرى آمدم و ديدم
كـه نـصـف آن را پـايه چرخ چاه كرده با آن آب مى كشند. با خود گفتم دوستم به من
دروغ نـگـفـت . سـپـس مهتر آمد و گفت : امير را اجابت كن . با او رفتم و چون به قصر
وارد شدم ، چـوب افـتـاده بـود و پـايه هاى چرخ آن نيز آنجا بود! آمدم و با پا به
پايه زدم و سپس گفتم : من براى تو تغذيه شدم و تو براى من رشد كردى ! سپس بر ابن
زياد وارد شدم .
گفت : بگو از دروغ هاى دوستت .
گـفتم : به خدا سوگند نه من دروغگويم و نه او. او به من خبر داده است كه تو دست و
پا و زبانم را مى برى !
گفت : در اين صورت ، به خدا سوگند، او را دروغگو مى سازيم ، دست و پايش را ببريد و
بيرونش كنيد!
چون او را نزد خانواده اش بردند، خطاب به مردم از بلاهاى بسيار بزرگ سخن مى گفت ؛ و
اظهار مى داشت اى مردم ، از من بپرسيد، اين گروه نزد من طلبى دارند كه هنوز به
انجام نـرسـانـده انـد. آن گـاه مـردى بـر ابن زياد وارد شد و گفت : چه كردى ! دست
و پايش را بريده اى ؛ و او اينك با مردم از بلاهاى بسيار بزرگ سخن مى گويد!
گفت : او را بازگردانيد اء رشيد به درب خانه اش رسيده بود، كه او را باز گرداندند.
عـبـيـداللّه دسـتـور داد دسـت و پـا و زبـانـش را بـريـدنـد و او را بـه دار
كشيدند.))(179)
فشار بر بزرگان و حبس آنان
مـامـستانى گويد: ابن زياد پس از آگاهى بر مكاتبه مردم كوفه با حسين (ع ) 4500 تن
از تـوّابـين و ياران قهرمان اميرالمؤ منين (ع ) را كه با او جهاد كردند به زندان
افكند. از آن جمله سليمان بن صرد و ابراهيم بن مالك اشتر و... شمار زيادى از
قهرمانان و شجاعان در ميان آنان بودند.))(180)
قـرشـى نقل مى كند شمار كسانى كه به وسيله ابن زياد در كوفه دستگير شدند. دوازده
هزار تن بود.(181)
از جمله دستگير شدگان سليمان بن صرد خزاعى ، مختار بن ابى عبيد ثقفى و چهار صد تن
از بزرگان بودند.(182)
عـبـيداللّه زياد از بيم شمارى از بزرگان را به زندان افكند كه اصبغ بن نبامة ،
حارث بن اعور همدانى در ميان آنها بودند.(183)
طبرى گويد: عبيداللّه فرمان داد مختار و عبداللّه بن حارث را پيدا كنند و براى
دستگيرى آن دو جـايـزه تـعـيـيـن كـرد، پـس آن دو را آوردنـد و ابـن زيـاد آنـهـا
را بـه زنـدان افكند.))(184)
قتل عبداللّه بن يقطر(185)
نـزد سـيـره نـويـسـان مشهور اين است
(186) كه امام حسين (ع ) پس از خروج از مكّه عبداللّه بن يقطر را
نزد مسلم بن عقيل فرستاد. چون مسلم نوشته بود كه مردم اجتماع كرده انـد و از امـام
خـواسـته بود كه به سوى كوفه بيايد. اما عبداللّه در قارسيه به وسيله حصين بن غير(187)
(يا ابن تميم )(188)
دستگير شد. در اينجا دو روايت اسـت كـه نـشـان مـى دهـد عـبداللّه فرستاده مسلم به
سوى امام (ع ) بود و يكى از ماءموران حصين بن غير به نام مالك بن يربوع تميمى او را
در بيرون كوفه دستگير كرد.
تـفـصيل داستان بر اساس روايت كتاب تسلية المجالس چنين است : ((در حالى كه
عبيداللّه زياد با يارانش درباره عيادت هانى صحبت مى كرد،(189)
يكى از يارانش به نام مـالك بـن يـربـوع تـمـيـمـى نـزد وى آمـد و گفت : خداوندگار
امير را راست گرداند. من در بـيرون كوفه با اسبم جولان مى دادم كه ديدم مردى با
شتاب از كوفه به سوى صحرا مـى رود. او را نـشـنـاختم ، خود را به او رساندم و
وضعيتش را جويا شدم ؛ و او گفت كه از اهـل مـديـنه است ! از اسب پياده شدم و او را
بازديد كردم و همراهش اين نامه را يافتم . ابن زيـاد نامه را گرفت و باز كرد. متن
نامه چنين بود: ((بسم اللّه الرحمن الرحيم ، به حسين بـن على ، امّا بعد، به اطلاع
مى رسانم كه بيست و چند هزار از مردان كوفه با شما بيعت كرده اند. چون نامه ام به
شما رسيد بى درنگ بشتاب كه مردم همه با شمايند و تمايلى به يزيد ندارند....
ابن زياد گفت : مردى كه نامه را با او يافتى كجا است ؟
گفت : بر در خانه است .
گفت : او را نزد من بياوريد.
چون در مقابل ابن زياد ايستاد گفت : نام ات چيست ؟
گفت : عبداللّه بن يقطين .(190)
گفت : اين نامه را كه به تو داده است ؟
گفت : زنى كه او را نمى شناسم !
ابـن زياد خنديد و گفت : يكى از اين دو راه را اختيار كن : يا اين كه به من مى گويى
نامه را چه كسى به تو داده است و يا آن كه كشته مى شوى !
گـفـت : دربـاره نـامـه چـيـزى بـه تـو نـخـواهـم گـفـت ؛ ولى از قـتـل نـاخشنود
نيستم ، زيرا كسى كه به دست تو كشته شود پاداش او نزد خداوند از همه كشته شدگان
بيشتر است !
آنگاه فرمان داد تا او را گردن زدند.(191)))(192)
شيخ محمد سماوى گويد: ((ابن قتيبه و ابن مسكويه نوشته اند: آن كسى كه حسين (ع ) او
را فرستاد، قيس بن مسهّر بود... و عبداللّه بن يقطر را حسين (ع ) همراه مسلم
فرستاد. مسلم پـس از مـشـاهـده بـى وفـايى مردم ، پيش از ماجراهايى كه بر خودش
گذشت ، عبداللّه را سـوى امـام (ع ) فـرسـتاد تا آنچه را كه براى او پيش آمده است
به اطلاع برساند. ولى حصين او را دستگير كرد و آن اتفاقاتى كه ذكر كرديم برايش پيش
آمد.))(193)
مـطـابق اين روايت عبداللّه بن يقطر فرستاده مسلم به سوى امام (ع ) بود وليكن با
روايت مـنـاقـب و روايت تسلية المجالس مبنى بر اين كه وى خبر بى وفايى را نزد امام
(ع ) بر دونه مژده شمار بزرگ بيعت كنندگان را، منافات دارد!
بـنـا بـر مـشـهـور، گـويـا عـبـداللّه بـن يـقـطـر نـيـز هـمـانـند قيس بن مسهّر
صيداوى به قتل رسيد. يعنى هر دو را از بالاى قصر بر زمين انداختند، ولى عبداللّه
پيش از قيس كشته شـد، زيـرا خـبـر شـهـادت ابـن يقطر در منزل زباله در راه عراق ،
همراه خبر شهادت مسلم و هانى به امام (ع ) رسيد و حضرت ضمن دادن خبر مرگ آن دو
فرمود: اما بعد، خبرى دردناك بـه مـن رسـيـده اسـت . مـسـلم بـن عـقيل و هانى بن
عروه و عبداللّه بن يقطر كشته شده اند و شـيـعـيـان مـا، ما را رها كرده اند...))(194)
به اين ترتيب عبداللّه بن يقطر، دومين پـيـك نـهـضـت حـسينى است كه در اثناى انجام
ماءموريت ، پس از سليمان بن رزين ، نخستين شهيد نهضت حسينى و فرستاده امام به سوى
بصره ، به شهادت رسيد.
جست وجو براى يافتن جاى مسلم بن عقيل (ع )
بـزرگ تـريـن هـدف عـبـيـداللّه زياد، از آغاز رسيدن به كوفه ، شناسايى جاى مسلم بن
عقيل بود. يزيد از او خواسته بود كه مسلم را همانند مهره بجويد. در نتيجه ، نهايتِ
تلاش و مقصود وى ، رسيدن به اين هدف بود.
مسلم به دنبال تصميم هاى تهديدآميز سريع عبيداللّه زياد و چيزهايى كه از مهتران و
مردم خـواسـت ، از خـانـه مختار بيرون آمد و به خانه هانى رفت و آنجا را پايگاه
خويش ساخت . شيعيان در آنجا پنهانى نزد وى مى آمدند و يكديگر را به رازدارى سفارش
مى كردند.
ديـنـورى گـويـد: جـاى مـسـلم بن عقيل بر عبيداللّه زياد پوشيده بود. او سه هزار
درهم را درون كـيـسـه اى نـهـاد و بـه غـلام شـامـى خـويـش ، بـه نـام مـعـقـل
سـپـرد(195)
و گـفـت : ايـن مـال را بـگـيـر و بـرو و مـسـلم بـن عقيل را بجوى و تا مى توانى
خود را طرفدار او وانمود كن .
مـعـقـل رفـت و نـمـى دانـسـت چـگـونـه بـه مـقـصـود نـايـل آيـد. بـا هـمـيـن حـال
وارد مـسـجـد اعـظم كوفه شد. در اين هنگام چشم او به مردى افتاد كه در كنار يكى از
سـتـون هـاى مسجد، فراوان نماز مى خواند. با خود گفت : اين شيعيان هستند كه نماز
بسيار مى خوانند. به گمانم او از شيعيان باشد. آنگاه نشست و پس از اتمام نماز او،
برخاست و بـه وى نـزديـك شـد و كـنـارش نـشـسـت و گـفـت : فـدايـت گـردم ، مـن
مـردى از اهـل شـام هـسـتـم . از مـوالى ذى الكـلاع ، خـداونـد نـعـمـت دوسـتـى
اهـل بـيـت پـيـامـبـر(ص ) و دوستى دوستانشان را به من ارزانى داشته است . سه هزار
درهم هـمـراه مـن اسـت كـه دوسـت دارم آن را بـه يـكـى از آنها كه شنيده ام به اين
شهر آمده است و بـراى حـسـيـن بـن عـلى (ع ) تـبـليـغ مى كند برسانم . ممكن است مرا
راهنمايى كنى تا اين مـال را به او برسانم ، تا در پيشبرد كار خويش از آن كمك بگيرد
و به هريك از شيعيان خويش كه بخواهد بدهد؟
مرد گفت : چرا از ميان جماعت حاضر در مسجد به سراغ من آمده اى ؟!
گـفـت : زيـرا در تـو سـيـمـاى نـيـكـوكـاران را ديـدم و امـيـد بـردم كـه از
دوسـتـداران اهل بيت پيامبر خدا(ص ) باشى .
مرد گفت : درست آمده اى . من مردى از برادران توام و نام من مسلم بن عوسجه است . از
ديدنت شادمانم و از احساسى كه سبت به تو داشتم ناراحتم . من از شيعيان اين خاندان
ام . چون از ابـن زيـاد سـتـمـگر بيمناكم با من عهد و پيمان خدايى ببند كه اين
موضوع را از همه مردم پوشيده بدارى .
معقل نيز خواسته اش را برآورده ساخت !
مـسـلم بـن عـوسـجـه بـه او گـفـت : امـروز بـرو و فـردا بـه منزل من بيا تا همراهت
نزد دوستمان ـ مسلم بن عقيل ـ برويم و تو را به او برسانم .
شامى رفت . شب را خوابيد و بامدادان به منزل مسلم بن عوسجه رفت . مسلم او را نزد
مسلم بـن عـقـيـل بـرد و دوسـتـانـش را بـاز گـفـت . مـرد شـامـى مال را به مسلم
داد و با او بيعت كرد.
مـرد شـامى همه روز نزد مسلم بن عقيل مى رفت و همه روز را آنجا بود. همه اخبار را
كسب مى كرد و شبانه و در تاريكى نزد عبيداللّه مى رفت و داستان گفتار و كردار آنان
را برايش نـقـل مـى كـرد؛ و بـه او اطـلاع داد كـه مـسـلم در خـانـه هـانـى بـن
عـروه منزل كرده است .))(196)
اشاره
انـسـان در آغـاز، از آسـانـى انـجـام عـمـليـات نـفـوذ بـه درون قـيـام مـسـلم بـن
عقيل ، به دست معقل ، جاسوس عبيداللّه ، از طريق مسلم بن عوسجه ، تاءسف مى خورد. وى
از بـزرگان شيعه در كوفه و يكى از شهيدان كربلا است . او در ميان قبيله اش شرافتمند
و بزرگوار بود.(197)
وى جنگجويى بود شجاع كه در جنگ ها و فتوحات اسلامى از او يـاد مـى شـود؛ و
دشـمـنـان بـه شـجـاعـت ، كـاردانى ، بصيرت و پيشگامى او اعتراف دارند.(198)
شايد به ذهن خواننده برسد كه لازم بود مسلم بن عوسجه احتياط و هوشيارى بيشترى به
خـرج مـى داد و پـيـش از آن كـه مـعـقـل جـاسـوس را بـه مـحـّل اسـتـقـرار مـسـلم
راهـنـمـايـى كـنـد يـا بـراى او اجـازه ورود بـگـيـرد، از مـاهـيـّت كامل او آگاه
گردد، كه نتواند حركت را از درون دچار شكاف سازد.
آنچه در عمل واقع شد نشان مى دهد كه مسلم بن عوسجه هوشيارى و احتياط لازم را به خرج
داد؛ "ولى مـعـقـل در كـار خـويـش خـبـره بـود و بـراى مـاءمـوريـتـش تـجـربـه
كافى داشت "(199)
و توان آن را داشت كه حركت مسلم را از درون دچار شكاف سازد.
معقل براى شناسايى مسلم بن عوسجه ، نيازمند تلاش زياد نبود؛ چرا كه وى از بزرگان و
مـشـاهـيـر كوفه بود. معقل درباره چگونگى شناخت مسلم خطاب به وى گفت : ((از كسانى
شـنـيـدم كـه گـفـتـنـد: ايـن مـرد نـسـبـت بـه اهـل بـيـت آگـاه اسـت ؛ و نـزد تـو
آمـدم تـا ايـن مال را بگيرى و مرا به سوى دوست خود راهنمايى كنى و اگر مى خواهى ،
پيش از رسيدن نزد او از من بيعت بگير)).(200)
ابن عوسجه ناخشنودى خويش را از اين كه معقل توانسته بود با اين سرعت او را شناسايى
كند ابراز داشت و گفت : ((از بيم قدرت اين ستمگر دوست نداشتم كه پيش از بالا گرفتن
كار مسلم مرا شناسايى كنى ...))(201)
وانـگـهـى مـسـلم بـن عـوسـجـه پـيـش از كـسـب اجـازه بـراى مـعـقـل ، چند روزى او
را معطل كرد؛ و در اين مدت در منزلش با او ديدار مى كرد: ((چند روزى به خانه ام بيا
و من از دوست تو برايت اجازه ورود مى گيرم ...))(202)
نيز پيش از آن كـه از مـسـلم اجـازه بـگـيـرد مـعـقـل را نزد وى نبرد. بدون شك كسب
اجازه پس از شرح حـال ظـاهـرى مـسـلم انـجـام گـرديـد. از نـشـانـه هـاى مـهـارت
ابـن زيـاد و مـعـقـل در كـار جـاسـوسـى ايـن اسـت كـه ابـن زيـاد بـه او سـفـارش
كـرد خـودش را اهل شام و از ساكنان حمص معرفى كند.(203)
مـقـصـودش ايـن بـود كـه مـسـلم بـن عـوسـجـه نـتـوانـد دربـاره حـقـيـقـت حـال او
در قـبـايـل كـوفـه پرس و جو كند. نيز به نظر مى رسد كه در آن روزگار، مردم حـمـص
بـه دوسـتـى اهـل بـيـت مـشـهور بودند، يا آن كه معروف بود كه كسانى از دوستان اهـل
بيت در ميان آنها هستند. معقل به اين سبب بايد چنين ادعايى مى كرد كه بتواند به كسى
كـه مـى خـواسـت از طـريـق او بـه درون حـركـت مـسـلم نـفـوذ كـنـد، اطـمـيـنـان
بـبـخـشـد. مـعـقـل در بـرابـر ابـن عـوسـجـه مدّعى شد كه در شام هم پيمان ذى
الكلاع حميرى است ؛ و مشهور است كه بيشتر موالى شام دوستدار اهل بيت بوده اند!