با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ، جلد ۳
(از مكه مكرمه تا كربلاى معلى )

شيخ محمد جواد طبسى

- ۳ -


4 ـ در گفتار دكتر عبدالمنعم ماجد، گذشته از اشتباه اصلى ، دو اشتباه ديگر نيز وجود دارد ـ كـه شـيـخ قـرشـى نـيـز با وى در اين باره موافق است ـ آن دو اشتباه اين است : 1 ـ او مى گويد: ((به اعتقاد ما والى يزيد در حجاز، براى جلوگيرى از خروج امام حسين (ع ) از مكّه بـه سوى كوفه ، تلاشى جدّى به خرج نداد، زيرا شمار بسيارى از شيعيان در دستگاه او بودند)) اين ادعايى بس شگفت است ! و ـ تا آنجا كه ما جست وجو كرده ايم ـ به هيچ منبع تاريخى معتبرى كه آن را تاءييد كرده باشد و يا بتوان چنين چيزى را از آن استنتاج كرد، دسـت نـيـافـته ايم . روشن نيست كه نويسنده اين مطلب را از كجا آورده است ؟ بلكه دلايلى تـاريـخـى وجود دارد كه برعكس اين معنا دلالت دارد. مانند سخن امام سجاد، على بن الحسين (ع ) كـه فـرمـود: ((در مكّه و در مدينه بيست مرد كه ما را دوست بدارند نبود))(83) ابـوجـعـفـر اسـكـافـى نـيـز در ايـن بـاره مـى گـويـد: ((امـّا اهـل مكّه ، جملگى با على (ع ) دشمنى مى ورزيدند، همه قريش با او مخالف بودند و عموم مردم همراه بنى اميه و بر ضدّ او بودند!))(84)
شـايـد مـنـشـاء ايـن اشـتباه به غلط ميان اهل مكّه و عمره گزاران و حاجيانى باز گردد كه از بـيرون به مكّه آمده بودند و از امام (ع ) استقبال مى كردند و به خدمت ايشان مى رسيدند و بـه سـخـنان حضرت گوش فرا مى دادند. ولى از اين هم بر نمى آيد كه شمار زيادى از شيعيان امام (ع ) در داخل دستگاه اموى در مكّه خدمت مى كردند.
ب ) او مـى گـويـد: ((بـنى هاشم بعدها يزيد را متهم كردند كه جاسوسان را فرستاد تا با دسيسه ، امام را از مكّه خارج كنند))
خـطـاى در ايـن گـفتار در عدم فرق نهادن ميان اينكه يزيد مردانى را ماءمور كرد كه امام را وادار بـه خـروج كنند و يا اين كه او را غافلگيرانه بكشند يا او را در مكّه دستگير كنند و امـام (ع ) نـاچـار بـه خـروج گـشـت ، نـهـفـتـه است . تاريخ تاءكيد مى كند كه يزيد قصد ربـودن و يـا تـرور امـام (ع ) را داشت ؛ و آن حضرت ناچار به خروج گشت ،(85) نـه آن طـور كـه عـبـدالمـنعم ماجد پنداشته است . بنى هاشم نيز در نكوهش يزيد به خاطر رفـتـار بـا امـام (ع )، تـاءكـيـد كردند كه او كسانى را براى ترور امام گماشته است نه اخـراج او. بـراى مـثـال ابـن عباس در نامه اى خطاب به يزيد مى نويسد: و من هر چيزى را فـرامـوش كـنـم ، ايـن چـيـز را فـرامـوش ‍ نـمـى كـنـم كـه حـسـيـن بـن (ع ) را از حـرم رسول خدا(ص )، به سوى حرم الهى راندى و در آنجا مردانى را براى ترور او گماشتى و سـپـس او را از حـرم خـداونـد بـه سـوى كـوفه كوچاندى ؛ و او ترسان و مراقب از شهر بـيـرون آمـد، در حـالى كـه در سـرزمـيـن بـطـى ، در گـذشـتـه و حـال ، عـزيـزترين مردم بود. چناچه در حرمين اقامت مى كرد و جنگ در آنها را روا مى شمرد، بـيـش از هـمـه از او فـرمـان مـى بـردنـد. ولى او شـكـسـتـن حـرمـت خـانـه خـدا و حـرمـت رسـول اللّه (ص ) را خـوش نـمـى داشـت مـرادنـى را مـاءمـور كـردى تـا بـا او در داخل حرم به قتال بپردازند.))(86)



فصل دوم
كوفه در دوران مسلم بن عقيل
در آغـاز يـادآور مـى شـود كـه مـتـون تـاريـخ ، روز قـيـام مـسـلم بـن عـقـيـل را در كـوفـه بـه اخـتـلاف نـقـل كـرده انـد كـه عـمـده اش مـوارد ذيل است .
1 ـ قـيـام مـسـلم بـن عـقـيـل در كـوفـه روز سـه شـنـبـه ، هـشـت روز گـذشـتـه از ذى حـجـّه سـال شـصـتـم هـجـرى و قـتـل وى روز چـهار شنبه ، نه روز گذشته از اين ماه ، يعنى روز عرفه بود.(87)
2 ـ قـيـام مـسـلم بـن عـقـيـل در كـوفـه هـشـت شـب گـذشـتـه از ذى حـجـّه سال شصت و به قولى نه شب گذشته از اين ماه بود.(88)
3 ـ مسلم ، هشت روز گذشته از ذى حجّه ، يك روز پس از حركت امام حسين (ع ) و به قولى در روز حركت آن حضرت به شهادت رسيد.(89)
4 ـ ((و گـفـتـه مـى شـود روز چـهـار شـنـبـه ، هـفـت روز گـذشـتـه سـال شـصـت از روز عـرفـه ، يـك روز پـس از بـيـرون آمـدن حـسـين از مكّه به قصد كوفه .))(90)
5 ـ مـسـلم بـن عـقـيـل در روز سـه شـنـبـه سـه روز گـذشـتـه از ذى حـجـّه سال شصت ، يعنى سالى كه معاويه در آن مرد، به شهادت رسيد.(91)

ارزيابى اين روايات
مـشـهـور و صـحيح (92) آن است كه امام حسين (ع ) در روز سه شنبه ، هشتم ذى حجّه سـال شـصـت مـكـّه را بـه سـوى عـراق تـرك گـفـت . بـنـابـرايـن ، قـول پـنـجـم ، يـعـنى قول دينورى ، بى ارزش است و تنها در صورتى مى تواند درست بـاشد كه به جاى ((سه ))، ((هشت )) باشد. يعنى اين كه (ثلاث )، تصحيفى از (ثمان ) بوده باشد كه وقوع چنين امرى ممكن است .
امـا قـول چـهـارم كـه مـى گـويـد: و گـفـتـه مـى شـود روز چـهـار شـنـبه ، هفت روز گذشته سـال شـصـت از روز عـرفه ، يك روز پس از بيرون آمدن حسين (ع ) از مكّه به قصد كوفه ))، عـلاوه بـر آن كـه دلالت روشـنـى نـدارد، از ظـاهـرش نـيـز پـيـداسـت كـه قـول نـادرى ، اسـت (93)، مـگـر ايـن كـه بـه جـاى از روز عرفه بگوييم در روز عـرفـه و بـه جـاى هـفـت روز بگوييم نه كه مى شود: روز چهارشنبه نه روز گذشته در سال شصت ، در روز عرفه ، يك روز پس از خروج حسين (ع ) از مكّه به مقصد كوفه .
چنين تصحيفى ممكن است و از اين موارد بسيار اتفاق مى افتد.
قـول سـوم نـيـز از پايه غلط است ، زيرا مى گويد كه امام روز هفتم ذى حجّه بيرون آمد و اين با روايت مشهور صحيح مغايرت دارد.
آنـچـه از مـيـان ايـن اقـوال مـتـعـدّد بـاقـى مـى مـانـد آن قـول اسـت كـه بـا قول مشهور و صحيح يعنى اين كه امام حسين (ع ) در روز ترويه ، روز هشتم ذى حجّه سال شصت هجرى از مكّه به سوى عراق بيرون آمد، مغايرت ندارد.
بـنـابـراين قيام مسلم بن عقيل در كوفه ، روز سه شنبه ، روز ترويه ، روز هشتم ذى حجّه سـال شـصـت هـجـرى و شهادت وى روز چهارشنبه ، نه روز گذشته از آن ماه يعنى در روز عرفه بود، و اين قوى ترين نظريه است .
يـا اين كه قيام وى روز نهم ذى حجّه اين سال بود،(94) كه در نتيجه شهادتش در روز دهـم ايـن مـاه واقـع مـى شـود، يـعـنى روز عيد قربان ؛ و اين ضعيف ترين نظريه است .(95)

اشاره
در ايـن زمـيـنـه يـك مـساءله مهم باقى مى ماند كه بايد به آن اشاره كنيم و آن اين است كه طـبـرى نـقـلى را مى آورد كه مهمّترين وقايع كوفه ، در دوران حضور مسلم در آن شهر، از جـمـله تـصـمـيـم حـكـومت مركزى شام مبنى بر عزل نعمان بن بشير از والى گرى كوفه ؛ تـعـيـيـن عـبـيـداللّه زيـاد بـه جـاى نـعـمـان و مـاجـراهـايـى كـه تـا روز قتل مسلم روى داد، همگى پس از خروج امام (ع ) از مكّه ، يعنى هنگامى كه حضرت در راه عراق بـود، روى داد. طـبرى در داستان مشورت يزيد با سرجون نصرانى درباره تعيين جانشين نعمان مى نويسد: ((يزيد سرجون مسيحى ، غلام معاويه را فراخواند و گفت : حسين رهسپار كـوفـه گشته است و مسم بن عقيل از كوفيان براى او بيعت مى گيرد و شنيده ام كه نعمان در امـر مقابله با حركت مسلم ، ناتوان است و حتى درباره او سخنان ناخوشايندى شنيده ام ـ و سـپـس نـامـه هـاى كوفيان را براى او خواند و پرسيد ـ نظر تو چيست ؟ چه كسى را بر كوفه بگمارم ؟...))(96)
ايـن عـبـارت كـه ((حـسـيـن رهـسـپـار كـوفـه گـشـتـه اسـت )) از اقـوال نـادرست است . زيرا در هيچ يك از منابع تاريخى ديگر كه داستان مشورت يزيد و سـرجـون را نـقـل كـرده انـد، اين عبارت نيامده است .(97) از اين گذشته خود روايت طـبـرى بـه طـور مـرسـل از عـوانـة بـن حـكـم كـه تـمـايـلات عـثـمـانـى داشـت ، نـقـل شـده اسـت ؛ و آن طـور كـه عـقـلانـى در ((لسان الميزان )) نوشته است ،(98) براى بنى اميه جعل خبر مى كرد. به علاوه خود طبرى داستان اين مشورت را در جاى ديگر از عـمـّار دهنى از ابى جعفر نيز نقل كرده است ، ولى اين عبارت يا عبارتى با اين مفهوم در آن ديـده نـمـى شـود.(99) بـلكـه آنـچـه او نـقـل كـرده بـا ايـن عـبـارت در تـعـارض اسـت . مـثـل آنـجـا كـه مـى گـويـد: ((قـيام مسلم بن عـقـيـل در كـوفـه ، روز سـه شـنـبـه ، هـشـت شـب گـذشـتـه از ذى حـجـّه سـال شـصـت بـود...))(100) يـعـنـى در هـمان روزى كه امام (ع ) از مكّه بيرون آمد. معناى اين سخن اين است كه همه وقايع دوران حضور مسلم در كوفه ، در هنگامى روى داد كه امـام (ع ) در مـكـّه بـود؛ كـه از جـمـله آنها، واقعه عزل نعمان از كوفه و نصب ابن زياد بر عراق بود.
بـنـابراين نمى توان به روايت نادر طبرى اعتماد كرد؛ زيرا با روايت مشهور در تعارض اسـت كه مى گويد: عزل نعمان از ولايت كوفه و تعيين ابن زياد به جاى او در زمانى به انجام رسيد كه امام حسين (ع ) همچنان در مكّه بود و از آن شهر نكوچيده بود.
ابـن عـبـدالبـرّ نـيـز در كـتـاب ((عـقـد الفـريـد)) مـطـلبـى را نـقـل كـرده اسـت كـه شـايـد بـراى بـرخـى ايـن تـوهـّم را پـيـش آورد كـه عـزل نـعـمان از ولايت كوفه و تعيين ابن زياد به جاى او هنگامى انجام شد كه امام (ع ) در راه عراق بود. ابن عبدالبر مى گويد: ((يزيد براى والى خويش در عراق يعنى عبيداللّه زيـاد نـوشت كه حسين به سوى كوفه حركت كرد و از ميان روزگاران ، روزگار تو و از مـيـان شـهـرهـا، شهر تو و از ميان واليان ، تو مبتلا گشته اى ؛ و در اين امتحان يا آزاد مى شوى يا به بندگى باز مى گردى .))(101)
ايـن تـوهـّم از آنـجـا ناشى مى شود كه تصور شده است اين نامه نخستين نامه اى بود كه يزيد به ابن زياد نوشت ؛ يعنى همان نامه اى كه به وى فرمان داد با شتاب هرچه تمام از بـصـره بـه كـوفـه بـرود. حـال آن كـه قـضـيـه ايـن طـور نـيـسـت ، بـه دليل اين عبارت كه مى گويد: ((والى خود در عراق ))، اين نامه غير از آن نامه نخست است . مـفـهـوم اين عبارت آن است كه در آن روز و پيش از آن نامه ، ابن زياد ولايت بصره و كوفه هر دو را با هم داشته است ؛ چرا كه ولايت بر بصره تنها، ولايت بر همه عراق اطلاق نمى شـده اسـت . يـعـقـوبـى نـيـز خـود هـمـيـن نـامـه را بـا عـبـارتـى روشـن تـر نـقـل كـرده اسـت كـه بـه خـوبـى نـشـان مـى دهـد ايـن نـامـه غـيـر از آن نـامـه اول يـزيـد اسـت . او مـى گويد: حسين (ع ) از مكّه رهسپار عراق گشت . يزيد عبيداله زياد را ولايـت داده بـود و بـه او نـوشـت : شـنـيـده ام كـوفـيـان بـه حسين (ع ) نامه نوشته و از او خواسته اند كه نزد آنان برود؛ و او از مكّه به سوى آنها در حركت است . اينك شهر تو از مـيـان شهرها و روزگار تو از ميان روزگاران بدو مبتلا گشته اند، يا او را مى كشى و يا آن كـه بـه نـسـب خـود و بـه پـدرت عـبـيـد بـاز مـى گـردى ، هـشـدار كـه از دسـتـت نرود.))(102) از اين روايت به خوبى استفاده مى شود كه ابن زياد پيش از آن كه امام حسين (ع ) از مكّه بيرون بيايد، والى كوفه و بصره گرديده بود. يزيد هم اين نامه را هـنگامى به ابن زياد نوشت كه ولايت كوفه را به وى داده بود، نه آن كه با اين نامه ، او را گمارده باشد. دقّت كنيد!

در آستانه انقلاب (103)
مـسـلم بـن عـقـيـل بـه عـنوان سفير امام حسين (ع ) به سوى مردم كوفه ، در نيمه ماه رمضان سـال شـصـت هـجـرى از مـكـّه بـيـرون آمـد و در روز پـنـجـم مـاه شـوّال هـمـان سـال وارد كـوفـه گـرديد.(104) امام (ع ) قيس بن مسهّر صيداوى و عـمـارة بـن عبيداله سلولى و عبداللّه و عبدالرّحمن ، پسران شدّاد ارحبى ،(105) را بـا وى هـمـراه كـرده بـود. بـنـا بـه قـولى عـبـداللّه بـن يـقـطـر را نـيـز بـا او فرستاد.(106)
امـام (ع ) بـه مـسـلم بـن عـقـيـل سـفـارش كـرد كـه بـر مـوثـّق تـريـن اهـل كـوفـه وارد شود و فرمود: ((آن گاه كه به شهر درآمدى نزد موثّق ترين مردم شهر فرود آى ))(107)
نـقـل شـده اسـت كـه او بـر مـسـلم بـن عـوسـجـه وارد شـد.(108) نـيـز نـقـل شده است ، وى نخست بر هانى بن عروه ، وارد گرديد.(109) ولى مشهور اين اسـت كـه مـسـلم نخست در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى فرود آمد؛ و سپس از آنجا به خانه هانى نقل مكان كرد.(110)
امـام حـسـيـن (ع ) رفـتـن خـويـش بـه كـوفه را منوط به اين امر كرد كه : مسلم بايد به او بنويسد كه مردم كوفه به حقيقت ، همان طورى هستند كه در نامه هايشان آمده و پيك هايشان گـفته اند. آن حضرت در نامه نخست خود به كوفيان نوشت !... چنانچه او براى من نوشت كـه عـامه مردم خردمندان همانطور كه پيك هايتان گفته اند و در نامه هايتان خواندم همراءى هستند، به خواست خداوند به زودى نزد شما مى آيم ...))(111)
در روايت ديگرى آمده است كه امام (ع ) در نامه اى خطاب به آنان چنين گفت : اگر شما همان طـورى كـه پـيـك هـايـتـان گـفـتـه انـد و در نـامـه هـايـتان خوانده ام هستيد، با پسر عمويم برخيزيد و با او بيعت كنيد و او را وا مگذاريد...))(112).
از ايـن روايـت چـنـيـن بـر مـى آيـد كـه وظـيـفـه مسلم (ع ) در كوفه ، تنها به آماده سازى و سـازمـانـدهـى كـوفيان تا آمدن امام و سپس قيام بر ضد حكومت اموى و نوشتن گزارش هاى پـيـاپى درباره وضعيت اهل كوفه و تحوّلات جارى آن دوره ، محدود نبوده است . بلكه مسلم ايـن اخـتـيـار را داشت كه ـ در شرايط استثنايى ـ هر گاه كه مناسب ببيند، حتى پيش از آمدن امـام (ع )، هـمـراه بـا كـوفـيـان بـر ضـد امـويـان قـيـام كـنـد. ايـن چـيـزى بـود كـه در عـمـل نـيـز بـه وقـوع پـيـوسـت و مـسلم ناچار گشت ـ به سبب شرايط استثنايى كه پس از دستگيرى هانى بن عروه ـ در آن روز با همراهانش به قيام مباردت ورزد.

مژده شهادت
امـام (ع ) بـه مـسـلم خـبـر داد كـه فـرجـام كـار وى در ايـن راه ، نيل به درجه رفيع شهادت است ، نقل شده است كه هنگام خداحافظى با مسلم در مكّه ، خطاب بـه وى فرمود: من تو را به كوفه مى فرستم و خداوند آنچه كه دوست مى دارد و خشنود است كار تو را رقم خواهد زد. اميدوارم كه من و تو در مرتبه شهيدان باشيم . به بركت و يـارى خداوند رهسپار شو تابه كوفه در آيى ، چون به شهر در آمدى نزد مؤ ثّق ترين مـردمـش مـنـزل كـن و مـردم را بـه فـرمـانبردارى من بخوان . اگر ديدى كه همه بر بيعت من اتـفاق نظر دارند، باشتاب به من گزارش بده تا بر اساس آن رفتار كنم ، ان شاء اله تعالى ))

پنهان كارى
همچنين امام (ع ) مسلم را به ((تقوا، پنهان كارى و مهربانى ))(113) سفارش كرد و فـرمـود كـه اگـر ((مـردم را يـكـدل و مـنـظـم شـده يافت ، به سرعت ، موضوع را به او گزارش دهد.))(114)
شايد مقصود امام (ع ) از پنهان كارى اى كه مسلم را بدان سفارش فرمود پنهان نگه داشتن مـوضـوع سـفـارش تـا رسيدن به كوفه ، سازمان دادن كوفيان براى قيام ، مكان و زمان تحركاتش ، جاى انبار اسلحه ؛ كادر فرماندهى و اشخاص مورد اعتمادش ؛ كلمه رمز حمله ؛ و ديگر مصاديق پنهان كارى بوده است .
در اجـراى هـمـيـن توصيه ، مسلم (ع ) در سازماندهى كوفيان از شيوه پنهان كارى و مداراى بـا با مردم استفاده كرد تا آن كه نيرو و امكانات لازم براى قيام كوفيان همراه وى يا امام (ع ) ـ درصـورت آمـدن بـه كـوفـه ـ در بـرابـر سـلطـه امـوى كامل گردد.
قـاضـى لغـمـان مـى گـويـد: ((شـمـارى از كـوفـيـان بـه طـور پـنـهـانـى بـا مـسـلم بـن عقيل ـ رحمة اللّه عليه ـ بيعت كردند.))(115)
دينورى مى گويد: مسلم بن عقيل پيوسته از كوفيان بيعت مى گرفت ، تا آن كه هجده هزار مرد، پنهانى و آرام با او بيعت كردند.))(116)
فـتـّال نـيـشـابـورى مـى نـويـسـد: ((شـيـعـيـان نـزد مـسـلم بـن عقيل در رفت و آمد بودند، تا آن كه جاى او آشكار شد و خبر آن به لغمان بن بشير، والى كوفه رسيد.))(117)

نخستين اجتماع كوفيان با مسلم
طـبرى مى گويد: آنگاه مسلم پيش رفت تا به كوفه در آمد و در خانه مختار بن ابى عبيد، كـه امروز به خانه مسلم بن مسيّب مشهور است ، وارد گرديد. شيعيان نزد وى در رفت و آمد بودند. همين كه گروهى نزد وى گرد مى آمدند، نامه حسين (ع ) را برايشان خواند و آنان آغاز به گريستن كردند...)).(118)
در ايـن اجـتـماع نخست ، يكى از نمودهاى ثابت جامعه كوفه يعنى اندك بودن شمار مؤ منان راسـتين و آنهايى كه از بند اسارت ((ضعف روحى )) و بيمارى ((دوگانگى )) و ((دوستى دنـيـا و بى ميلى نسبت به مرگ )) آزادند، خود را نشان داد. با وجود كثرت اجتماع كنندگان بـه ظـاهر شيعه ، تنها سه تن پايدار ماندند. آن سه تن بزرگانى بودند كه آمادگى كامل خود را براى امتثال فرمان مسلم و فدا شدن در اين راه را اعلام داشتند؛ و سرانجام نيز رفتند و در كربلا به شهادت رسيدند.
طـبـرسـى داسـتـان را ايـن گـونـه ادامـه مـى دهـد: ((... آنـگـاه عابس بن ابى شبيب شاكرى بـرخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : "اما بعد، من از مردم چيزى به شما نمى گويم و نمى دانم كه در دل آنها چه مى گذرد! تو را به آنان نمى فربيم ! به خدا سوگند من آن چـيـزى را بـر زبان مى آورم كه خود بدان باور دارم ؛ به خدا سوگند هرگاه مرا فرا بـخـوانيد، اجابت مى كنم و با دشمنانتان مى جنگم و آن قدر در راه شما شمشير مى زنم تا خـداونـد را ديـدار كـنم و از اين كار مقصودى جز آنچه در نزد خداوند است ندارم ! سپس حبيب بـن مـظـاهـر فـقـعـسـى بـرخـواسـت و گـفـت : خـدايـت رحـمـت كـنـد، آنـچـه را در دل داشتى در كوتاه سخنى بيان كردى ! آنگاه گتف : به خداى بى همتا سوگند كه من نيز عقيده او را دارم ! پس از آن حنفى نيز مانند همين سخن را بر زبان آورد!))(119)
در ايـن اجـتـمـاع نـمـود ديـگرى هم بود كه خود را مخفيانه و شرم آگين نشان داد، هرچند كه بـزرگ تـريـن و روشـن تـريـن نمود جامعه كوفه بود. اين نمود همان وجود انبوه جمعيتى بـود كـه حق را دوست مى داشت ولى حاضر به جانبازى در راه آن نبود! نمود ((سستى )) و ((ضـعـف روحـى )) كـه مـوجـب شـد شـيـطـان بـر هـمـه ايـن مـردم چيره گردد؛ و پسر و دختر پيامبرشان را بكشند!
حـجـاج بـن عـلى بـه نـقـل از مـحـمـّد بـن بـشـر هـمـدانـى ـ شـاهـد عـيـنـى و ناقل داستان اين اجتماع ـ گويد: من به محمّد بن بشير گفتم : آيا تو هم در آن اجتماع چيزى گـفـتـى ؟ گـفـت : مـن دوست مى داشتم تكه يارانم پيروز شوند؛ ولى كشته شدن را دوست نمى داشتم ! و نخواستم دروغ بگويم !))(120)

ديدارهاى پياپى با مسلم
دسـتـه هـاى شـيـعـيـان كـوفه پى در پى به ديدار مسلم مى آمدند. او نامه امام (ع ) را بر ايـشـان مى خواند و آنان مى گريستند و مى گفتند: ((به خدا سوگند آن قدر در برابرش شمشير مى زنيم تا همه كشته شويم !))(121)

نامه مسلم (ع ) به امام (ع )
شـمـار بيعت كنندگان كوفه با مسلم روز به روز افزايش مى يافت . پس از آن كه شمار آنـهـا بـه هجده هزار تن رسيد(122)، مسلم موضوع را به امام (ع ) نوشت . او نامه را بـه وسـيـله قيس بن مسهّر صيد او مى فرستاد و عابس بن ابى شبيب شاكرى و غلامش ، شوذب ، را نيز با او همراه ساخت . متن نامه چنين بود:
((امـا بـعـد، راهـنـمابه كسان خويش دروغ نمى گويد، هجده هزار تن از كوفيان با من بيعت كـرده اند. همين كه نامه ام به تو رسيد در آمدن شتاب كن كه مردم همه با شما هستند و به خاندان معاويه ، نظر و تمايلى ندارند، والسلام .))(123)

شخصيت نعمان بن بشير
بـا افـزايـش شـمـار بيعت كنندگان با مسلم و گرد آمدن مردم در پيرامون وى ، قضيه ميان مـردم كـوفـه پـيـچـيـده و داسـتـان مسلم و قضيه انتظار مردم براى آمدن امام (ع )، بحث روز مـسـاجـد، خـانـه هـا و كـوچـه و بـازار گرديد. چون كار بالا گرفت و پرده ها كنار رفت ، نعمان بن بشير بن سعد خزرجى (124)، والى وقت كوفه ، از تحولات جديد با خبر شد و خطرى ناگهانى را احساس كرد. آنگاه منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اما بعد، اى مردم تقواى الهى پيشه كنيد و به سوى فتنه و جدايى مشتابيد؛ زيرا كه در آنـهـا مـردان هـلاك مـى شـونـد، خـون هـا ريـخـتـه مـى شـود و امـوال غـصـب مـى گـردد. وى كـه بردبار و پارسا و عافيت طلب بود در ادامه گفت : من با كـسـى كه با من سر جنگ ندارد نمى جنگم ؛ به كسى كه بر من يورش نياورد يورش نمى بـرم ، مـن شـمـا را نـاسزا نمى گويم ، سر به سر شما نمى گذارم و كسى را به سبب امـور بى اهمّيّت و گمان و تهمت مؤ اخذه نمى كنم . ليكن اگر شما از من روى برگردانيد و بـيـعـتـتـان را بـشـكـنيد و با امام خويش به مخالفت برخيزيد به خداى يگانه سوگند، مـادامـى كـه قـبـضـه شـمـشير در دستم باشد شما را با آن مى زنم هرچند كسى از شما مرا يـارى نـكـنـد. امـيـدوارم حـق شـنـاسـان ، مـيـان شـمـا از آنـهـايـى كـه باطل آنها را از بين مى برد، بيشتر باشند.))(125)
چـون خـطبه اش به پايان رسيد، يكى از هم پيمانان و مزدوران بنى اميه به نام عبداللّه بـن مـسلم بن سعيد حضرمى اعتراض كرد و گفت : ((چيزى را كه در پيش روى دارى جز ستم اصلاح نمى كند! اين تصميمى كه تو درباره دشمنانت گرفته اى ، راءى افراد ناتوان اسـت ! نـعمان گفت : اگر من در اطاعت خداوند باشم و از افراد ناتوان به شمار آيم بهتر اسـت از آن كـه عـزتـمـنـد بـاشـم ولى در مـعـصـيـت خـداونـد بـه سـر بـبـرم . آنـگاه فرود آمد.))(126)
از آن روز بـه بـعـد مـزدوران و جـاسـوسان اموى در كوفه (127) پيوسته اخبار مـربـوط به حوادث كوفه و موضعگيرى نعمان بشير نسبت به آن حوادث را به يزيد در شـام گـزارش مـى دادنـد. مـجـموعه گزارش هاى ياد شده به يزيد اين طور مى گفت ((كه اگر به كوفه نياز دارى مردى نيرومند را بدانجا فرست تا فرمانت را به اجرا در آورد و بـا دشـمنانت همانند خودت رفتار كند. زيرا نعمان بن بشير مردى است ناتوان يا آن كه خود را ناتوان وانمود مى كند!))(128)

اشاره
نـعمان بن بشير نه دوستدار اهل بيت بود و نه گرايشى به آنها داشت .(129) او و پـدرش در يارى جريان نفاق ، پس از رحلت پيامبر(ص )، تاريخ سياه و بلندى دارند. نـعـمـان گـرايش عثمانى داشت و آشكارا نسبت به على (ع ) كينه مى ورزيد و از وى بد مى گـفـت . در جـنـگ هـاى جـمـل و صـفـيـن بـا او جـنـگـيـد و در رهـبـرى جـريـان نـفـاق بـه طـور كـامـل پـيـرو سـيـاسـت مـعـاويـه بـود، ((از نـشـانـه هـاى اين سياست اين بود كه معاويه از رويـارويـى آشكار با امام حسين (ع ) پرهيز مى كرد. چنانچه معاويه ناچار به رويارويى آشكار مى گشت و بر امام پيروز مى شد از او در مى گذشت . اين به خاطر دوستى با امام نـبـود، بلكه معاويه ، اين سياستمدار پليد و شيطان ، مى دانست كه ريختن آشكار خون امام (ع ) با آن جايگاه قدسى بلندى كه در دل امت دارد، موجب جدايى امويّت از اسلام مى گردد و تـلاش هـاى جـريـان نـفـاق و بـه ويژه حزب اموى را نقش بر آب مى سازد: به ويژه آن كـوشـش هـايـى كـه مـعـاويـه بـه خـرج داد تـا اسـلام و امـويـت را چـنـان در عـقـل و احـسـاسـات مـردم بـيـامـيـزد كـه از آن پـس ، بـيـش تـر آحاد مردم تنها اسلام اموى را بشناسند. به طورى كه اگر آن خون مقدس ـ خون امام (ع ) ـ در قتلگاه قيام بر ضد حكومت اموى ريخته نمى شد جدايى ميان اسلام و امويّت ناممكن بود.))(130)
از اين رو روش نعمان بن بشير در حلّ مشكلات پيش آمده در كوفه ـ پس از ورود مسلم ـ آميخته بـه نـرمـى و تـسامح بود. زيرا كه او ـ با اعتقاد به ديدگاه معاويه ـ بر اين باور بود كه رويارويى آشكار با امام حسين (ع ) به نفع حكومت اموى نيست .
نـعمان ضعيف يا، آن طور كه روايت طبرى او را تصوير كرده است ، ((بردبار و پارسا و عـافـيـت طـلب ))(131) و يـا آن طـور كـه روايـت ديـنـورى تـصـويرش كرده است . ((دوسـتـدار عـافيت و مغتنم شمارنده سلامتى )) نبود(132)، بلكه از روى نيرنگ و حـيـله بـازى خـود را نـاتـوان وانـمـود مـى كـرد؛ و قصد وى استفاد از شيوه سرّى و نيرنگ پـنـهـانـى بـراى پـايـان دادن بـه انـقـلاب و رهـايـى از چـنـگ مـسـلم بـن عـقـيـل و بـلكـه رهايى از دست امام (ع ) بود. بنابراين او شيطانى بود كه گام جاى گام معاويه ، آموزگار بزرگ طراح نقشه هاى شيطنت آميز و فريبنده مى گذاشت .
ليـكـن رونـد پرشتاب حوادث كوفه در آن روز و تحوّلات بزرگى كه در حيات سياسى ايـن شـهـر روى داد، امـويـان و مـزدوران و جـاسـوسـانـشـان را از مـقـبـوليـّت مـسـلم بـن عـقـيـل نـزد افـكـار عـمـومـى بـه وحشت افكند و متوجّه شدند كه چنانچه حكومت محلّى اموى در كـوفـه ، تـدابـير لازم را براى بازگرداندن اوضاع به آرامش نسبى بيشين اتخاذ نكند، زمـام امـور بـه زودى زود بـه طور كامل به دست انقلابيون خواهد افتاد. آنان دريافتند كه سـيـاسـت نـرمش و تسامح آميزى كه نعمان بن بشير در پيش گرفته است ، موجب خواهد شد كـه بـه زودى كـوفـه بـه دسـت مسلم بن عقيل بيفتد. از اين رو تصميم گرفتند كه براى رهـايـى از ايـن تـنـگـنـا، نـعمان بن بشير را عزل و والى جديد و بى رحمى را به جاى او بـگـمـارند. با اين ديدگاه بود كه گزارش هاى سرّى خويش را تهيه كرده و در شام به يزيد انتقال مى دادند.

عبيداللّه بن زياد والى جديد كوفه
بـه دنـبـال ارسـال گـزارش هـاى پى در پى امويان و مزدوران و جاسوسانشان از كوفه بـراى يـزيـد، وى مشاور خويش ، سرجون ، بن منصور مسيحى را كه پيش از آن سمت مشاور پـدرش را داشـت فـراخـوانـد. وى از رجـال سـرشـنـاس مـنـافـقـان اهـل كـتاب بود كه در سايه حمايت ديگر اشخاص جريان نفاق كه از نزديكان و مشاوران و نـديـمـان حـكمرانان بودند فعّاليّت مى كرد. آنگاه نظر او را درباره جانشين نعمان بشير بـراى والى گـرى كوفه پرسيد و او به كار گماردن عبيداللّه بن زياد(133) را پـيـشـنـهـاد كـرد و اظـهـار داشت كه اين نظر، نظر معاويه نيز هست . سپس نامه اى را كه مـعاويه پيش از مرگ در اين باره نوشته بود بيرون آورد.(134) يزيد نيز نظر او را پذيرفت و ولايت شهرهاى كوفه و بصره را به عبيداللّه زياد داد.
يـزيـد، مـسـلم بـن عـَمـرو بـاهلى (135) را فراخواند و فرمان جديد خويش ، يعنى سـپـردن ولايـت كـوفـه و بـصـره را بـراى عـبـيـداللّه ارسـال داشـت و در نـامـه اى خـطـاب بـه او نـوشـت : امـا بـعـد، طـرفـدارانـم از اهـل كوفه به من گزارش داده اند كه ابن عقيل در كوفه ، سرگرم جمع آورى نيرو براى ايـجـاد تـفـرقـه ميان مسلمانان است . همين كه نامه ام را خواندى حركت كن و نزد مردم برو و ابن عقيل را مانند مهره بجوى و دستگير كن ، آنگاه او را به زنجير كن يا بكش يا تبعيد كن . والسلام .))(136)
در نـقـل ديـگـرى آمده است كه يزيد خطاب به عبيداللّه زياد نوشت : ((از ميان روزگاران ، روزگـار تـو و از مـيـان شـهـرهـا، شـهـر تـو بـه حـسـيـن مـبـتـلا گـشـتـه اسـت ... مـسلم بن عقيل را مانند مهره اى بجوى . چون بر او دست يافتى از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد او را بكش و بدان ، در اجراى فرمانى كه به تو داده ام هيچ عذرى ندارى ...))(137)
در نـقـل ديـگـرى آمده است : ((... من هيچ كس را جسورتر از تو براى از ميان بردن دشمنانم نـمـى شـنـاسـم ، چون نامه ام را خواندى همان لحظه و ساعت حركت كن . مبادا سستى و كندى كـنـى . بـكـوش و از نـسـل عـلى بـن ابـى طـالب يـك تـن را زنـده مـگـذار! مـسـلم بـن عقيل را بجوى و سرش را نزد من بفرست .))(138)

ناشناسى كه در تاريكى وارد شهر شد!
عبيداللّه زياد به محض دريافت نامه يزيد، كه باهلى برايش آورد، فرمان داد مقدمات سفر بـه كـوفـه را بـراى فـرداى آن روز فـراهـم كنند.(139) او پس از دريافت نامه تـنـهـا يـك روز در بصره ماند و در همان روز هم سليمان بن رزين ، پيك امام حسين (ع ) نزد اشـراف بـصـره و سران اخماس را به قتل رساند؛ و زى خطابه اى مردم بصره را تهديد كرد و از تفرقه و شايعه پراكنى بر حذر داشت و با تهديد از آنان خواست كه دست به چـنـيـن كـارهـايـى نـزنند. آنگاه عبيداللّه زياد، همراه مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور حارثى (140) و خدم و حشم و خانواده اش از بصره بيرون آمد. شريك شيعه بود. گويند: ((پانصد تن با وى همراه بودند كه خود را بر زمين مى انداختند. نخستين كسى كه از مـيـان مـردم كـه خـود را بر زمين افكند، شريك بود. وى اميد داشت كه با اين كار عبيداله مـتـوقـف شـود و حـسـيـن (ع ) پـيـش از او بـه كـوفـه بـرسـد. ولى عـبـيـداله معطل هيچ كدامشان نگشت ...))(141)
عبيداله در نزديكى كوفه فرود آمد تا شب هنگام وارد شهر شود؛ و مردم شهر گمان كردند كـه او حـسـيـن (ع ) اسـت .(142) او عـمامه سياه بسته و نقاب زده بود. مردم كه با شنيدن خبر آمدن حسين (ع ) منتظر قدوم ايشان بودند، با ديدن عبيداله پنداشتند كه او حسين (ع ) اسـت . عبيداله بر هر گروهى كه مى گذشت بر او سلام مى كردند و مى گفتند: ((اى فـرزنـد رسـول خـدا(ص ) خـوش آمـدى ، مـقـدمـتـان مـبـارك !))(143) خوشحال و خوش آمد گويى آنان به امام حسين ، او را ناراحت ساخت .
چون در پناه تاريكى به شهر درآمد، مردم گمان كردند كه او امام (ع ) است . ((زنى گفت : اللّه اكـبـرى ، بـه خداى كعبه كه فرزند رسول خدا(ص ) است ! مردم فرياد برآوردند و گـفـتـند: ما بيش از چهل هزار تن با تو همراهيم ، جمعيّت چنان بر وى ازدحام كردند كه به گمان اين كه او حسين (ع ) است ، دم مركبش را گرفتند...))(144)
((عـبـيداللّه شبانه خود را به قصر رساند؛ و گروهى از مردم نيز همراهش بودند كه شك نـداشـتـنـد كـه او حـسـيـن (ع ) اسـت . نـعمان بن بشير در را بر روى او و نزديكانش بست . بـرخـى هـمـراهـان عـبيداللّه صدا زدند كه در را باز كند. نعمان به آنان نزديك شد و به گـمان اين كه او حسين (ع ) است ، گفت : تو را به خدا سوگند بازگرد. به خدا سوگند من امانتم را به تو نخواهم داد. من به جنگ با تو نيازى ندارم ، اما عبيداللّه سخن نمى گفت تـا ايـن كـه نـزديـك تـر شـد و نـعـمـان نـيز خود را بر آستانه در نزديك تر كرد. آنگاه عبيداللّه گفت : در بگشاى ، خدا كارت را نگشايد، كه شبت به درازا كشيد.
يـكـى از كـوفيان كه به هواى حسين (ع ) به دنبالش آمده بود، با شنيدن صداى عبيداللّه گفت : اى مردم به خداى يگانه سوگند كه او پسر مرجانه است !
نـعـمـان در را گـشود و عبيداللّه وارد شد. سپس در را بر روى مردم بستند؛ و آنان پراكنده گشتند!(145)
در نـقـل مـسـعـودى آمـده اسـت : ((... تا آن كه به قصر رسيد، نعمان بن بشير كه در قصر بـود، در آن پـنـاه گـرفـت . آنـگـاه بـه وى نـزديـك شـد گـفـت : اى فـرزنـد رسول خدا چه كارى دارى ؟ چرا از ميان همه شهرها به شهر من آمدى ؟))
آنـگـاه ابن زياد گفت : ((اى نعيم خوابت به درازا كشيده است .(146) سپس نقاب را از روى دهـانـش كـنـار زد. نـعـمان او را شناخت و در را گشود؛ و مردم فرياد برآوردند: ابن مـرجـانـه ! سـپـس او را سـنـگـبـاران كـردنـد. ولى او از چـنـگـشـان گـريـخـت و داخل قصر شد))(147)
تـوجه به روايات تاريخى مربوط به چگونگى ورود عبيداللّه به كوفه ، ميزان ضعف و سـراسـيـمـگـى نـمـايـنـدگـان وقـت حـكـومـت بـنـى امـيـه در كـوفـه ، را بـه طـور كامل روشن مى كند. نعمان بن بشير به قصر مى چسبد و مى ترسد كه بيرون بيايد و با وارد ناشناسى كه گمان مى كند حسين است به مقابله برخيزد. عبيداللّهِ زياد از بيم آن كه شـنـاخته شود، حتى صدايش را در ميان مردم كوفه بلند نمى كند. پس از آن كه مردم او را مـى شـناسند و سنگباران مى كنند، همه تلاشش اين است كه خود را به درون قصر رساند. مـفهوم اين كارها اين است كه كوفه در آن روز در حالت تحوّن به سر مى برد و آماده طرد نظام اموى بود و در انتظار رهبر شرعى اى كه از مكّه مكرّمه به سويش مى آمد به سر مى برد.

اقدام هاى سركوبگرانه