با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۰ -


درنگ و ملاحظه

1 ـ از قراين موجود در متن روايت مى توان دريافت كه اين گفت و گويـا در روزهـاى پـايـانى حضور امام در مكه انجام شده است ؛ به ايندليـل كـه امـام (ع ) فـرمود: تصميم دارم كه همين روزها بروم . و يااين كه در آخرين روز و يا روز پيش از آن صورت پذيرفته است ؛به دليل اينكه امام (ع ) (طبق روايت طبرى ) فرمود: ((در همين يكى دوروز آهنگ حركت دارم ...))

2 ـ ايـن روايـت تاءكيد دارد بر اين كه تصميم امام (ع ) براى رفتنبـه عـراق در مـيـان مـردم مـكـه و ديـگـر شـهرها به ويژه در واپسينروزهـاى اقـامـت وى در مـكـه ، شـيوع پيدا كرده بود؛ و اين با سرّىبودنِ هنگام حركت ، به خواست امام (ع ) منافاتى ندارد. گذشته ازايـن نفس تاريخ حركت كاروان حسينى از مكه سرّى نبود. چرا كه امام(ع ) انـدكى پيش از حركت طى خطابه اى فرمود: ((... هر كس در راهمـا آمـاده فـداكـارى است [آماده حركت باشد.] ان شاء الله فردا صبححركت خواهم كرد.))(387)

3 ـ اسـاس تـفكر و موضعگيرى ابن عباس نسبت به قيام امام (ع ) درايـن گـفـت و گـو پـيـداسـت ؛ و نـشان مى دهد كه او با قيام امام (ع )موافق بود، ولى بااينكه پيش از تحرك مردم و فراهم شدن مقدماتاستقبال از امام ، به آن شهر برود مخالفت داشت . اين مقوله در مقياسمـنـطق ظاهرى كه مبناى مشورت ها و نصايح ابن عباس بر آن استواربـود درسـت اسـت . شـايان توجه اينكه امام (ع ) در گفت و گوهايىكـه با ابن عباس و ديگران (388) داشت ، آنها را تخطئهنـكـرد، بـلكـه نـكـاتـى بـر آنـهـا مـى افـزود كـه در مـحـدوده مـنطقظاهربينى ناظر بر درستى آنهاست .(389)

4 ـ در پرتو منطق ظاهربينى ، پژوهشگر انديشمند اين سخن امام (ع) را كه مى فرمايد: ((گريزى از عراق نيست ))، اين گونه تفسيرمى كند كه پافشارى حضرت بر رفتن به عراق به سبب نامه هاىاهل كوفه بود. زيرا نامه ها حجت را بر امام (ع ) تمام مى كرد و براو واجب بود كه خواستشان را اجابت كرده نزد آنان برود. به ويژهپـس از آنـكـه مسلم به حضرت نامه نوشته و گزارش داده بود كههجده هزار تن (يا بيشتر) با او بيعت كرده اند؛ و از حضرت خواستهبـود كـه بـه كوفه بيايد. مؤ يد اين واقعيت سخنى است كه از امام(ع ) در گـفـت وگـويـى بـا ابـن عـبـاسنـقـل شـده اسـت : ((ايـنـهـا نـامـه و فـرسـتـادگـاناهـل كـوفـه هـسـتند و بر من واجب است كه خواستشان را اجابت كنم ؛ ونـزد خـداونـد ـ سـبـحـانـه و تـعـالى ـ بـر مـن حـجـتدارند.))(390)

اما در پرتو منطق ژرف انديشانه ، سخن امام (ع ) را كه مى فرمايد:((گـريـزى از عـراق نـيـسـت ))، آنـهـم بـا وجـود آگـاهى بر اين كهكـوفـيان او و يارانش را خواهند كشت ـ و تصريحات چندين باره امام(ع ) ـ بـايـد ايـن گـونـه تـفسير شود كه امام (ع ) همچنين مى دانستعـراق قـربـانـگـاه انـتخابى و ميدان رويداد سرنوشت ساز، رويداد((پـيـروزى بـا شـهـادت است .)) واقعه اى كه همه دستاوردهايش تاروز رسـتـخـيـز بـه سـود اسـلام نـاب مـحـمـدى واهـل بـيـت (ع ) اسـت . زيـرا در آن روز، شـيـعـيـان در عـراق از هر جاىديـگـرى بـيـشـتـر بـودنـد و عـراق از نـظـر تـبـليـغـى و روحـى ،مـثـل شـام در چـنـبـره سلطه امويان قرار نداشت . بلكه عراق آن روزآمـادگـى داشـت كـه از حـادثـه عـظـيـم عـاشـورا متاءثر و در پرتوانـوارش دگـرگـون شـود و از ايـن رو جـايـگـاهـى مـنـاسـب بـراىقربانگاهى اختيارى بود.

مـؤ يـد ايـن تفسير اين است كه امام (ع ) حتى پس از منتفى شدن عملىحـجـت اهـل كـوفه بر وى ، پس از تنها گذاردن مسلم كه تنها ماند وتنها جنگيد تا كشته شد، بازهم بر رفتن به كوفه پافشارى مىكرد.

5 ـ در ايـن گـفت وگو، ابن عباس خطاب به امام (ع ) گفت : ((... تومـى دانـى كـه كـوفـه شـهـرى اسـت كـه پـدرت در آنـجا كشته شد؛بـرادرت را ترور كردند و در حالى كه با پسر عمويت بيعت كردهبودند او را كشتند!...)) بدون شك مراد از پسر عموى امام (ع )، مسلمبـن عـقيل است و از همين رو اين روايت از نوادر به شمار مى رود، چراكـه خـبر قتل مسلم پس از خروج از مكه و در يكى از منزلگاه هاى راه(زرود) بـه امـام (ع ) رسـيـد. شـايد اين عبارت به طور عمد و يا ازروى فـرامـوشـى در ايـن روايـت گـنجانده شده باشد، خدا بهتر مىداند.

قـضـيـه دربـاره ايـن سخن ابن عباس كه به امام (ع ) گفت : ((از خدابـتـرس و مـلازم ايـن حرم باش ...)) نيز همين گونه است . زيرا كهاين سخن آميخته با بى ادبى است و بسيار بعيد است كه چنين سخنىاز ابـن عـبـاس بـا آن عـرفـانـى كـه نـسـبـت بـه مـقـاماهل بيت و به ويژه مقام امام حسين (ع ) داشت صادر شده باشد.

6 ـ اين سخن امام (ع ) را كه مى فرمايد: ((كشته شدن در عراق را ازكـشته شدن در مكه دوست تر مى دارم ...))؛ مى توان بر پافشارىآن حـضـرت بـر پـرهـيـز از كشته شدن در مكه به منظور حفظ حرمتخانه خدا حمل كرد. همچنين همان طور كه پيش از اين گفتيم ، بر حقيقتعـلم آن حـضـرت بـر ايـن كـه عراق برترين سرزمين براى قتلگاهانـتـخـابـى اسـت حـمـل كـرد؛ و نـيـز بـه ايـندليـل كه حادثه قتل وى در سرزمين عراق ، دست كم از نظر تبليغىبـه طـور كامل به سود او خواهد بود و دشمن نمى تواند شهادت اورا در پرده ابهام و فراموشى قرار دهد و آن هدف هايى را كه امام (ع) از ايـن شـهـادت دنـبـال مـى كـرد پـنهان سازد؛ اهدافى كه ژرفاىضـمـيـر مـردم را تـكـان خواهد داد و آنها را در راستاى مسيرى كه امامحـسـيـن (ع ) خـود مـى خـواسـت بـه حـركـت درخـواهـد آورد.حال آنكه چنانچه امام (ع ) به طور پنهانى يا آشكارا در مكه ترورمـى شـد، بـراى دشـمـن اين امكان وجود داشت كه آن را در پرده ابهامقرار دهد و از مسؤ وليت آن شانه خالى كند. حتى از نفس همين حادثهبـه سـود خودش استفاده تبليغاتى كند. به اين ترتيب كه قاتلىرا ـ كه خودشان وادار به قتل امام كرده بودند ـ مى كشتند و نزد مردمخود را خون خواه امام قلمداد مى كردند و امر را بر بيشتر مردم مشتبهمـى سـاخـتـنـد و فـاجـعـه اسـلام هـمـچـنـان بـهحـال خـود بـاقى مى ماند و حتى مصيبت استوارتر و شديدتر هم مىگشت .

7 ـ در پـايان اين گفت و گو در برابر اين سخن امام (ع ) قرار مىگـيريم كه مى فرمايد: ((هر چه خداوند مقدر كند همان مى شود، باوجـود ايـن از خـداوند طلب خير مى كنم و درباره آينده مى انديشم )).عبارت ((از خداوند طلب خير مى كنم )) در برخى گفت و گوهاى امام(ع ) با ابن زبير و ابن مطيع و در پاسخ به نامه مسور بن محزمهنيز تكرار شده است .

آيـا مـقصود امام از استخاره درخواست آگاهى نسبت به امور آميخته باخـيـر و نـيـكـى اسـت ؟ آيا مفهوم طلب خير اين است كه امام (ع ) براىرونـد قـيـامـش نـقـشـه از پـيـش تـعـيين شده اى نداشت ؟ و نمى دانستسـرنوشت و آينده كار او چه خواهد بود؛ و آن چيزى كه به حركت اوجهت مى بخشيد طلب خير از خداوند بود؟

آيـا كـار را بـا اسـتـخاره پيش بردن با اعتقاد به شرايط لازم امامتِتـجسم يافته در شخصيت امامان اهل بيت ، پس از پيامبر اكرم (ص )،به ويژه در زمينه علم امام (ع ) منافاتى ندارد!؟

و آيا ميراث روايى فراوان به جا مانده از پيامبر(ص ) و امامان (ع )در اخبار از پيشامدهاى آينده تا روز قيامت ، به ويژه اخبار رسيده ازپـيـامـبـر(ص ) و از على (ع ) و حسن (ع ) و حسين (ع ) درباره حماسهعاشورا چنين چيزى را تاءييد مى كند؟

پـيـش از پرداختن به پاسخ لازم است كه در اينجا معناى استخاره رادر لغت و اصطلاح روشن كنيم .

معناى استخاره

اسـتـخاره در لغت به معناى طلب خير كردن در چيزى است و ((استخارالله )) يـعـنـى از خـداونـد طـلب خير كرد و ((اللهم خِرْ لى )) يعنىخداوندا نيكوترينِ دو كار را برايم برگزين .(391)

و در اصـطـلاح ـ چـنـان كـه در روايـات آمده است ـ به معناى زير مىباشد:

1 ـ بـه مـعـنـاى طـلب خـيـر كـردن از خداوند، به اينكه دعا كند و ازخداوند بخواهد كارى را كه در پيش دارد برايش خير گرداند و او رادر انجامش موفق سازد.

2 ـ بـه مـعـنـاى آنـچه را كه خير است پيش آرد؛ و اين معنا، به معناىنخست نزديك است .

3 ـ طـلب اراده كـردن در آنـچـه خـير است ؛ به اين معنا كه از خداوندبخواهد عزم او را بر آنچه خير است جزم كند.

4 ـ طـلب شـنـاخـت آنـچـه خـيـر در آن اسـت ؛ و ايـن در عـرفمتداول است .(392)

اينك به اصل مساءله باز گرديم ...

بـدون شـك مـقـصـود امـام از اسـتـخـاره ، مـعـنـاىمتداول امروزى آن يعنى طلب درك آنچه در آن خير است و اينكه امام درپـى كـشـف امـرى پـنـهـان بـه طـريـق امـيـد و نه قطع و يقين باشد،نبود!(393)

زيـرا ايـن موضوع با اعتقاد حق به اينكه خداوند علم به گذشته وحال و آينده را به پيامبر(ص ) بخشيده است . و همچنين با روايت هاىفـراوانـى كـه در بـاره پـيـش آمـدهـاى آيـنـده از آن بـزرگـواراننقل شده است ـ و حاكى از علم ـ آنان به حوادث و رويدادهاى روزگارتـا روز رسـتـخـيز مى باشد ـ ؛ به ويژه اخبار مربوط به حماسهعـاشـورا كه به وسيله پنج تن آل عبا ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـكـه آيـه تـطـهـيـر دربـاره شـان نـازل شـده اسـت مـنـافـاتدارد.(394)

بـنـابـر ايـن مـمـكـن اسـت ، اسـتـخـاره در اينجا به مفهوم دعاى امام درپـيـشـگـاه پـروردگـار بـاشـد؛ براى اينكه تلاش او را قرين خيرفرمايد و در كارى كه قصد انجامش را دارد، موفقش ‍ سازد. يا آنكهبا كوچك ساختن دشوارى ها و برداشتن موانع از سر راه آن حضرت ،در راستاى نهضت مقدسش آنچه را كه خير است فراهم آورد. يا اينكهاستخاره امام به معناى درخواست اراده و تصميم بيشتر بر كارى استكه خير است و پاداش فراوان دارد.

پـژوهـشـگـر انـديـشـمـنـد بـه آسانى در مى يابد، قصد امام در همهمـواردى كـه سخن از استخاره به ميان آورده است ، ساكت كردن مخاطببوده از اصرار بر نهى آن حضرت از كارى كه آهنگ انجامش را داشت.

آنـچـه تـا اينجا گفته شد با آنچه در تاريخ آمده است كه امام (ع )بـراى قـطـع اصـرار طـرف سـخـن خـويـش بـه قـرآن كـريـمتـفـاءل زده اسـت ـ در حـالى كـه نـتيجه از پيش برايش روشن بود ـمـثـل رفـتـارى كـه بـا خـود ابـن عـبـاس داشـت ، مـنـافـاتـى نـدارد.نـقـل شـده اسـت كـه ابن عباس اصرار داشت كه حسين (ع ) را از رفتنبـه كـوفـه بـاز دارد و حـضـرت بـراى مـجـاب كـردنـش بـه قرآنتـفـاءل زد؛ و اين آيه شريفه آمد: ((كُلُّ نَفْسٍ ذ ائِقَةُ الْمَوْتِ وَ اِنَّم اتُوَفَّوْنَ اُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِي امَةِ)).(395) آن گاه فرمود: اِنّا لِلّ هِ وَ اِنّ ا اِلَيـْهِ ر اجـِعـُونَ، خـدا و پـيـامـبـرش راسـت گـفته اند؛ وفـرمود: اى پسر عباس ، از اين پس براى بازداشتن من اصرار مكن ،زيرا قضاى خداى عزوجل جاى بازگشت ندارد.

گفت و گوى سوم

تاريخ مى نويسد: شب يا فرداى آن روز عبدالله عباس نزد حسين آمدو گفت : اى پسرعمو، مى خواهم شكيبايى ورزم ولى تاب نمى آورم .مـن در انـتـخاب اين راه از هلاكت و نابود شدن تو بيمناكم ، عراقيانمـردمـانـى فريبكارند، به آنان نزديك مشو، در همين شهر بمان كهتـو سـرور اهل حجازى ، اگر اهل عراق راست مى گويند و شما را مىخـواهـنـد، بـه آنـها بنويس تا دشمنشان را بيرون برانند و آن گاهسـوى آنـهـا بـرو؛ و چـنـانـچه ناچار بايد بيرون بروى ، به يمنبـرو كـه دژ و دره دارد و سرزمينى پهناور است و شيعيان پدرت درآنـجـايـنـد تـو در آنـجـا از مـردم دورى و مـى تـوانـى بـه آنها نامهبـنـويـسـى و پـيـك بـفـرسـتـى و دعوتگرانت را اعزام كنى ؛ در اينصورت من اميدوارم آنچه را كه مى خواهى به سلامتى فراچنگ آرى .

حـسـيـن (ع ) فـرمـود: پـسرعمو، به خدا سوگند، من مى دانم كه توخيرخواه و مهربانى ، ليكن من آهنگ رفتن دارم و بار سفر بسته ام !

ابـن عـباس گفت : حال كه مى خواهى بروى ، زن و فرزندت را مبر،زيـرا بـيـم آن دارم كـه مـانـند عثمان پيش چشم زن و فرزندت كشتهشوى و آنان نظاره گر باشند!

سپس ابن عباس گفت : اگر تو حجاز را بگذارى و بروى ، چشم ابنزبـير روشن مى شود. امروزه با وجود شما كسى به او توجه نمىكـنـد. بـه خـداى بـى هـمـتـا سـوگـنـد، اگـر مى دانستم هرگاه مو وپـيـشانى ات را مى گرفتم ، به طورى كه مردم بر من و تو گردآيند و تو سخنم را مى پذيرفتى ، اين كار را مى كردم !

گويد: سپس ابن عباس از نزد امام بيرون شد و پيش ابن زبير رفتو گفت : اى پسر زبير چشمت روشن ! سپس گفت :

يا لك من قُبَّرةٍ بِمَعْمَرِ

خَلالكِ الجو فبيضى واصفرى

وَنقرى م ا شئت اءن تنقرى

اى قـبـّره آبـادى بـراى تـو خالى گشت ، پس تخم بگذار و صفيربكش

و هر چه مى خواهى آواز بخوان

ايـن حسين است كه سوى عراق مى رود و حجاز براى تو ماند، نگاهشبدار!(396)

گفت و گوى چهارم

طـبـرى (امامى ) به نقل از ابن عباس مى نويسد: هنگامى كه حسين بنعـلى آهـنگ عراق داشت با او ديدار كردم ؛ و به او گفتم : اى فرزندرسـول خـدا(ص )، بـيرون مرو! فرمود: ((اى پسر عباس ، مگر نمىدانـى كـه جـايگاه شهادت من و قتلگاه يارانم آنجاست ؟! گفتم : توايـن را از كـجـا مـى دانى ؟ گفت : با رازى كه در وجودم نهاده شده ودانشى كه به من بخشيده اند!)).(397)

اشاره

از مـجـموعه آنچه به عنوان گفت و گوهاى عبدالله عباس و امام حسين(ع ) نقل كرديم ، اين حقيقت روشن مى شود كه اساس تفكر ابن عباسبـر ايـن بود كه با قيام امام (ع ) مخالفتى نداشت ولى نظرش اينبود، پيش از يارى عملى مردم از رفتن خوددارى ورزد.

تـا آنـجـا كـه ما به منابع تاريخى دسترسى داشته ايم در جايىنديده ايم كه ابن عباس با قيام امام (ع ) مخالف بوده و يا امام را ازرفتن منع كرده باشد تنها كتاب ((اسرار الشهاده )) (دربندى ) بهنـقـل از كتاب ((فوارح الحسينيه ))(398) نوشته است كهابـن عـبـاس در پـايـان يـكـى از گفت و گوهايش ، پس از آن كه بهشدت گريست ، گفت : پسرعموجان ، به خدا قسم كه دورى تو برمـن گـران اسـت ، آنـگاه رو به حسين (ع ) كرد و از او خواست كه بهمكه بازگردد و با بنى اميه صلح كند!

حـسـيـن (ع ) فرمود: ((هيهات هيهات ، اى پسر عباس ، اين مردم مرا رهانـمـى كنند و هر كجا باشم مرا خواهند جست تا به زور با آنها بيعتكـنـم ؛ و مرا مى كشند. به خدا سوگند اگر در لانه هر يك از جنبندههـاى زمـيـن بـاشـم مـرا بيرون مى آورند و مى كشند. به خداسوگندايـنـان بـر مـن سـتـم مى كنند، همان طور كه يهود در روز شنبه ستمكـردنـد؛ و حـركـت مـن به فرمان پيامبر خدا(ص ) است . انا لله وانااليه راجعون ))(399)

صاحب كتاب معالى السبطين ضمن نقل اين گفت و گو مى نويسد: دربـرخـى كتاب ها آمده است : عبدالله بن عباس نزد امام حسين (ع ) آمد وبـا او بـه گـفـت و گـو پرداخت ، تا آنكه از وى خواست به فرمانيـزيـد درآيـد و بـا بـنـى امـيـه صـلح كـنـد! وى بـهنـقـل دربندى مى افزايد كه پس از آن ابن عباس به امام (ع ) گفت :اى پسرعمو، شنيده ام كه آهنگ عراق دارى . اينان مردمى نيرنگ بازندو تـو را بـه جـنـگ دعـوت كـرده انـد. بنابر اين شتاب مكن و در مكهبمان !

امـام (ع ) فـرمود: به خدا سوگند اگر در فلان جا بميرم ، بيش ازآن دوسـت مـى دارم كـه خـونم در مكه ريخته شود. مردم كوفه به مننامه نوشته اند و بر من واجب است كه خواستشان را اجابت كنم زيراكه آنها نزد خداوند بر من حجت دارند.

عـبـدالله عـبـاس چنان گريست كه محاسنش خيس شد و گفت : واحسينا،افسوس ‍ برحسين .(400)

تاءمل در آنچه نقل شد نشان مى دهد كه :

1 ـ ادعـاى ايـن دو كـتاب مبنى بر اينكه ابن عباس از امام (ع ) خواستكـه با بنى اميه صلح كند و به فرمان يزيد درآيد، نادر و خلافنقل كتاب هاى معتبر است .

2 ـ نـويـسـنـده اسـرار الشـهـاده ايـن موضوع را به كتاب الفوارحالحسينيه نسبت مى دهد (كه اعتبارى ندارد) و نويسنده معالى السبطينآن را بـه بـرخى كتاب ها نسبت مى دهد و روشن است كه اين ارجاع هاضعيف است .

3 ـ عـبـارت اين ادعا گفتار خود ابن عباس نيست ، بلكه انشاى صاحباسرار الشهاده و صاحب معالى السبطين است .

4 ـ عبارت صاحب اسرار الشهاده با معالى السبطين نيز با يكديگرتعارض روشن دارند. اولى مى گويد: ((به او پيشنهاد كرد كه بهمـكـه بـازگـردد))، يعنى اينكه گفت و گو پس از خروج امام (ع ) ازمـكـه صـورت گرفته است ؛ و در كتاب دوم آمده است : ((شتاب مكن ودر مكه بمان ))، يعنى اينكه گفت و گو در مكه انجام شده است .

هـمـچنين روشن است ، اعتقاد به اينكه گفت و گو پس از خروج امام ازمـكـه انـجـام شد، از اصل ادعا نادرتر است . زيرا مشهور و ثابت ايناست كه ابن عباس ، پس از خروج امام (ع ) از مكه مكرمه با وى ديدارنكرده است .

خـلاصـه مـطـلب ايـنـكـه ايـن ادعـاى نـادر هـيـچدليـل معتبر و قابل اطمينانى ندارد، بلكه اصلا دليلى ندارد. آنچهاز مـتون معتبر استفاده مى شود اين است كه ابن عباس قيام امام (ع ) راتـاءيـيـد مـى كـرد ولى با رفتن وى به عراق ، پيش از آنكه مردمشاقـدام عـمـلى كـرده باشند مخالف بود. آرى ، سيد بن طاووس در يكگفتار مبهم مى نويسد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير آمدند وبـه امام پيشنهاد كردند كه از رفتن خوددارى ورزد. حضرت فرمود:پيامبر خدا(ص ) به من فرمانى داده است و من در پى انجام آن هستم .سپس ‍ ابن عباس بيرون رفت و مى گفت : واحسينا!(401)

عـبـارت مـبـهـم ((بـه امـام پـيـشنهاد كرد كه از رفتن خوددارى ورزد))دليل بر پيشنهاد ترك قيام امام (ع ) نيست ؛ بلكه دلالتش بر تركورود بـه عراق است و آن حضرت عنوان كرد كه رفتن او به فرمانرسول خدا(ص ) است .

چرا ابن عباس همراه امام (ع ) نرفت ؟

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم ـ رضى الله عنهم اجمعين ـبـه امـامـت امـامـان دوازده گـانـه اهـل بـيـت ، پـس ازرسول خدا(ص ) ايمان داشت ،(402) به حقشان آگاه بودو يـقـين داشت كه يارى دادن آنها و جهاد زير پرچمشان همانند نماز وروزه واجب است .(403) سيره وى نسبت به امام اميرالمؤ منين، امـام حسن و امام حسين (ع ) كاشف از اين ايمان و اين يقين و اين معرفتاست .(404) او به اين كه خداوند دوستى و فرمانبردارىاهـل بـيـت را نصيب او كرده است به خود مى باليد و افتخار مى كردكـه سـر بـه فـرمـان آن بـزرگـواران اسـت .نـقـل شـده اسـت كـه روزى ابـن عـباس براى امام حسن و امام حسين (ع )ركـاب گرفت تا سوار شوند. مدرك بن زياد با مشاهده اين وضعيتبـه ابن عباس اعتراض كرد و گفت : ((تو از آنها سالمندترى ، آيابرايشان ركاب مى گيرى ؟

گـفـت : اى احـمـق آيـا مـى دانـى كـه ايـنها چه كسانى هستند؟ اينان دوفـرزنـد رسـول خـدايند، آيا اين افتخار خدايى نيست كه براى آنهاركاب بگيرم و آنها را پياده كنم ؟(405)

ابـن عـبـاس آنـچـه را كـه از رسول خدا(ص ) و از اميرالمؤ منين (ع )،دربـاره شـهـادت حـسـيـن (ع ) شنيده بود حفظ داشت و مى گفت : هنگامرفـتـن بـه صـفـيـن در ركـاب عـلى (ع ) بـودم ، چـون به نينوا، برسـاحل فرات ، رسيديم با صداى بلند فرمود: اى پسرعباس ، آياايـنـجـا را مـى شناسى ؟ گفتم : يا اميرالمؤ منين ، نه ! فرمود: اگرتـو هـم مـانـنـد من اينجا را مى شناختى از آن نمى گذشتى مگر آنكهچون من مى گريستى !

گـويد: سپس آن قدر گريست كه محاسنش خيس شد و اشك بر سينهاش جارى گشت .

مـا نيز با او گريستيم ؛ و فرمود: آه ، آه ، مرا با خاندان ابوسفيانچه كار؟ مرا با خاندان حرب و حزب شيطان و دوستان كفر چه كار؟يـا ابـاعـبـدالله شـكـيـبا باش ، آنچه از آنان به تو مى رسد، بهپدرت نيز رسيده است .))(406)

ابـن عـبـاس مـى گـفـت : ((مـا شـك نـداشـتيم كه از ميان شمار فراواناهـل بـيـت ، حـسـيـن بـن عـلى (ع ) در كـربـلا كـشـتـه مـىشود!))(407)

بـنـابـراين اين سؤ ال مطرح است كه چرا ابن عباس از پيوستن بهكـاروان حـسـيـنـى و يـارى دادن سـرور مـظـلومان و رسيدن به فيضشهادت خوددارى ورزيد؟

آيا دل بسته زمين شد و پس از عمرى جهاد در راه خدا و يارى حق دنيارا بر آخرت برگزيد!؟

كسى كه با سيره ابن عباس آشنا باشد، حتى فكر چنين پرسشى راهم به خود راه نمى دهد! مگر ابن عباس همان كسى نيست كه در گفت وگـوى نـخـسـت خـود بـا امـام حـسـيـن (ع ) در مـكـه در شـعـبـانسـال شـصـت هـجـرى عـرضـه داشـت : ((فـدايـت شـوم اى فـرزنـدرسـول خـدا(ص ) گـويـى مـرا به خود مى خوانى و از من اميد يارىدارى ! بـه خـداى يگانه سوگند، چنانچه با اين شمشير در حضورشما زده شوم تا آنچه را دارم از دست بدهم هنوز يك صدم حق شما راادا نكرده ام . اينك من در حضور شمايم . هر امرى داريد بفرماييد!))

بنابر اين ، آيا گذشت عمر او را از يارى حسين (ع ) ناتوان ساختهبود؟

مـى دانـيم كه ابن عباس در سال 68 يا 69 هجرى در سن 70 يا 71سـالگـى بـدرود حـيـات گـفـت .(408) بـنـابـر ايـن درسـال شـصـت هـجـرى 62 يـا 63 سـال داشـتـه اسـت . او حـدود پـنـجسـال از امام حسين (ع ) بزرگ تر بود. بنابر اين از نظر سلامت وقـدرت بـدنـى تـوان جـهـاد هـمراه امام (ع ) را داشت . به ويژه آنكهچـيـزى مـبـنـى بـر ايـن كـه او نـيـز مـانـنـد مـحـمـد حنفيه بيمار بودهنقل نشده است .

بنابر اين سبب خوددارى وى چه بود؟

پيش از پرداختن به موضوع سبب خوددارى ابن عباس از پيوستن بهنـهـضت مقدس امام حسين (ع ) به دو نكته مهم و اساسى كه به معذوربودن وى كمك مى كند اشاره مى گردد.

1ـ در همه آنچه درباره ديدارها و گفت و گوهاى ابن عباس و امام (ع )در مكه نقل شده است ديده نمى شود كه امام به طور مستقيم همان طوركـه خـواسـتـار يـارى ابن عمر شد از وى نيز يارى خواسته باشد.حـتـى هنگامى كه امام (ع ) در گفت و گوى نخست خود با ابن عباس وابـن عـمـر فـرمود كه ((خداوندا تو گواه باش ))،(409)ابن عباس جانِ كلام امام (ع ) را دريافت و آمادگى خود را براى يارىو جـهـاد در راه امام (ع ) اعلام كرد. جز اين هيچ اشاره دور يا نزديكىنمى توان يافت كه بر تقاضاى امام (ع ) از ابن عباس براى يارىخود دلالت داشته باشد.

2ـ تـا آنـجـا كه ما تتبع كرده ايم ، هيچ روايتى در تاريخ نيست كهنشان دهد، ابن عباس از ديدگاه اهل بيت (ع ) به سبب نپيوستن به امامحـسـيـن (ع ) مـقـصر دانسته شده باشد يا وى را نكوهش كرده باشند.بـلكـه از امـام صادق (ع ) نقل شده است كه امام باقر(ع ) به شدتابن عباس را دوست مى داشت .(410) تنها ابن شهر آشوبدر يك روايت مرسل گويد: ((هنگامى كه ابن عباس را به خاطر تركيارى حسين نكوهش كردند، گفت : ياران حسين نه يك تن زياد شدند ونـه كـم . مـا پـيـش از ديـدنـشـان آنـان را بـه نـام مـى شـنـاخـتـيـم!)).(411) از ايـن روايـت بـرمـى آيـد كه ابن عباس براىتـرك امـام عـذرى نـداشـتـه اسـت . ولىمـرسـل بـودن خـبـر و نـاشـنـاس بـودن سرزنش كننده و معلوم بودندوسـتـى ابـن عباس نسبت به اهل بيت ، روى هم رفته ، بخش آغاز اينخبر، يعنى عبارت ((ابن عباس ‍ را به خاطر ترك يارى حسين نكوهشكردند)) را غير قابل اطمينان مى سازد.

نـيـز بـايـد يادآور شويم كه به اتفاق همه مورخان ، ابن عباس درواپـسـيـن روزهـاى زنـدگـى نابينا شده بود؛ و سعيد بن جبير او راراهنمايى مى كرد.(412) ممكن است كه اين كم سويى چشمتا نابينايى پيش رفته باشد؛ و آن طورى كه از گفتار ابن قتيبهدر المـعـارف بـرمـى آيـد اين كم سويى در اواخر دوران معاويه آغازگـرديـده بـود. او مـى گـويـد: چـشـم هـاى سـه تـن از يـكنـسـل كم سو بود: عبدالله بن عباس ، پدرش عباس بن عبدالمطلب وپدر او عبدالمطلب بن هاشم ... از اين رو معاويه به ابن عباس گفت: شـمـا بـنـى هـاشـم از ناحيه چشم بيمار مى شويد؛ و ابن عباس درپـاسـخ گـفـت : و شـمـا بـنـى امـيـه دلتـان بـيـمـار مـىشود.(413) روشن است كه چنانچه ديدگان ابن عباس بهجدّ ضعيف نشده بود، مناسبت و انگيزه اى براى معاويه وجود نداشت .

مـسروق گويد: هنگامى كه ابن عباس را ديدم گفتم : زيباترين مردم؛ و چـون بـه سـخـن درآمـد گـفـتـم : فـصيح ترين مردم ؛ و چون بهنـقـل حـديـث پـرداخت گفتم : داناترين مردم . عمر بن خطاب او را بهخـود نـزديـك مـى كرد و كنارش مى نشست و همراه همه صحابه با اومـشـورت مـى كـرد. در پـايـان عـمـر چـشـمـانـش كـم سـو شـدهبود.(414)

مـى دانـيـم كـه مـسروق ، در سال 62 يا 63 هجرى درگذشته است ،بـنـابـر ايـن مـى تـوان گـفت كه به احتمال بسيار زياد چشمان ابنعـبـاس پـيش از سال 62 يا 63 كم سو بوده است ؛ چرا كه موضوعكم سويى چشمان ابن عباس در گفتار مسروق نيز آمده است .

در ايـنـجا روايتى وجود دارد كه از ظاهرش برمى آيد كه چشمان ابنعـبـاس در اوايل سال 61 هجرى ، يعنى پيش از آنكه خبر شهادت امامحسين به مدينه برسد، كم سو و يا نابينا بوده است . اين روايت راشيخ طوسى در امالى خويش به سندى كه از ابن جبير ـ راهنماى ابنعـبـاس ـ بـه ابـن عـبـاس مـى رسـد نـقل مى كند: در خانه ام سرگرماسـتراحت بودم كه ناگهان فرياد بسيار بلندى از خانه ام سلمه ،هـمـسـر پـيـامـبـر(ص )، بـلند شد، من بيرون آمدم و راهنمايم مرا بهمـنـزل ام سلمه برد. زن و مرد مدينه نيز به آنجا آمدند. چون به اورسـيـدم گـفـتـم : يـا ام المـؤ منين چرا فرياد ناله و استغاثه برمىآورى ؟ او پـاسـخى به من نداد و نزد ديگر زنان بنى هاشم رفت وگـفـت : اى دخـتـران عـبـدالمـطـلب ، مـرا يارى و همراهى كنيد و همراهمگريه كنيد. به خدا سوگند كه سرور شما و سرور جوانان بهشتكـشـتـه شـد. بـه خـدا سـوگـنـد كـه سـبـطرسول خدا و دسته گل او به شهادت رسيد!

گفتند: يا ام المؤ منين ، اين را از كجا دانستى ؟ گفت : هم اينك پيامبرخـدا(ص ) را در خواب ديدم كه پريشان و وحشتزده بود. چون از اينحـالتـش پـرسـيـدم فـرمـود: ((امـروز پـسـرم حـسـيـن بـااهـل بـيتش كشته شد و من آنان را به خاك سپردم و اكنون از كارشانفراغت يافته ام .))

مـن [ام سـلمـه ] بـرخاستم و در حالى كه هيچ از خود نمى دانستم بهخـانـه رفـتـم و بـه جـست و جو پرداختم . ناگهان چشمم به تربتحـسـيـن افـتـاد كـه جـبـرئيل از كربلا آورد و گفت كه هرگاه اين خاكتـبـديـل بـه خـون شـد پـسـرت كـشـتـه شـده اسـت ؛ ورسـول خـدا(ص ) آن را بـه مـن داد و فرمود: اين خاك را درون شيشهبـگـذار و نـزد خـويـش نـگـهـدار. هـنـگـامـى كـهتـبـديـل بـه خـون شـد بـدان كه حسين كشته شده است ؛ و من اينك آنشيشه را ديدم كه تبديل به خون شده مى جوشد!

سـپـس ام سـلمه از آن خون برگرفت و بر چهره اش ماليد و آن روزرا روز ماتم و نوحه سرايى بر حسين قرار داد. پس از آن كاروانيانآمـدنـد و خـبـر دادنـد كـه حـسـيـن در آن روز كـشـتـه شـده اسـت.(415)

اينكه ابن عباس مى گويد: ((من بيرون آمدم و راهنمايم مرا به خانهام سـلمـه بـرد)). نـشـان مـى دهـد كـه بـهاحـتـمـال زيـاد چـشـم او كـم سـو و يـا نابينا بوده است . آن راهنما همخـودش را راهـنـمـايـى مـى كـرده اسـت و نه مركبش را؛ چرا كه مسافتنزديك بود و او با گوش خود صداى ناله و شيون خانه ام سلمه راشنيد و تشخيص داد كه صدا از خانه اوست .

از آنـچـه گـفـتـه شـد يـقـيـن مـى كـنـيـم كـه ابـن عـبـاس در اواخـرسـال شصتم هجرى ـ وبالطبع روزهاى حضور امام (ع ) در مكه از كمسـويـى و يـا نـابـيـنـايى چشم رنج مى برده است ؛ و همين امر موجبگـشته بود كه نتواند به امام حسين (ع ) بپيوندد و در ركابش جهادكند. او معذور بود و به همين سبب از او براى پيوستن به خود دعوتنكرد و اجازه داد كه به مدينه بازگرددو اخبار دستگاه بنى اميه رابـه او گـزارش دهد و فرمود: اى پسر عباس ، تو پسر عموى پدرمنى ، و از آن هنگام كه تو را شناخته ام ، پيوسته به نيكى امر مىكنى . تو با پدرم همراه بودى و پيشنهادهاى هدايتگرانه مى دادى ،او پـيوسته از تو طلب خيرخواهى مى كرد و با تو به مشورت مىپـرداخـت و تـو نـيز نظر درست را به او پيشنهاد مى دادى ، در پناهخـداونـد بـه مـديـنـه بـاز گـرد و چيزى از اخبارت را از من پوشيدهمدار.(416)

مسعودى در مروج الذهب آورده است : (([ابن عباس ] به سبب گريه برعـلى ، حـسن و حسين ، بينايى اش را از دست داده بود)). اين سخن بهيقين ما خدشه اى وارد نمى سازد. چرا كه ضرورتا از اين روايت برنمى آيد كه او پس از شهادت امام حسين (ع ) نابينا شده است . بلكهاز ظـاهـر آن چـنـيـن بـرمـى آيـد كـه سـبـب نـابينايى وى گريه هاىفراوان او در فقدان اميرالمؤ منين على (ع )(417)، حسن (ع) و حـسـيـن (ع ) بـوده اسـت . مـفـهوم اين سخن اين است كه گريه هاىفـراوان از انـدوه شـهـادت امـيرالمؤ منين على (ع ) و سپس امام حسن (ع)(418) و سپس درگذشت امام حسين (ع ) اندك اندك چشمانشرا كـم سو كرده بود. ناگفته نماند ابن عباس به خاطر اينكه ـ باوجـود آگـاهـى بـر سرنوشت حضرت و رنج هايى كه مى كشد ـ باوى همراه نشد و در ركابش به شهادت نرسيد، بسيار مى گريست ؛و اين ادعا دلايل تاريخى بسيارى دارد.

نامه هاى ابن عباس به يزيد

در برخى كتاب هاى تاريخى آمده است كه هنگام فرود آمدن امام حسين(ع ) در مكه ، يزيد نامه اى به ابن عباس نوشت (419) واز وى خـواسـت كه ميان او و امام (ع ) ميانجيگرى كند و او را از قيام وخـروج بـر حكومت بنى اميه باز دارد. وى در اين نامه چنان از فريبهـاى دنـيـوى اسـتـفـاده كـرد كـه تـنها با ضعف هاى نفسانى و معنوىخودش تناسب داشت .

اين منابع مى گويند: سپس ابن عباس به او نوشت : ((اما بعد، نامهات رسـيـد و يـادآور شده بودى كه حسين و ابن زبير به مكه رفتهاند. اما ابن زبير مردى است كه انديشه و خواست او از ما جداست و دردلش از مـا كـيـنـه پـنهانى دارد و پيوسته مى كوشد آتشى عليه ماروشن شود و از آن سوء استفاده كند؛ خداوند هيچ گرهى را از كار اونگشايد! درباره اش هر طور خواهى رفتار كن .

امـا حسين ، هنگامى كه حرم جدش و خانه هاى پدرانش را رها كرد و درمـكـه فـرود آمـد، از او سـبـب ايـن كـار را جـويـا شـدم . او گـفـت كـهكارگزارانت در مدينه با او بدرفتارى كرده سخن ناروا گفته اند؛و او نـيـز بـه حـرم الهى پناه آورده است . من به زودى درباره آنچهنـوشـتـه اى بـا او ديـدار خـواهـم كـرد و از هـيـچ نـصـيحتى كه موجبخـاموشى و فرونشستن آتش فتنه باشد و از ريخته شدن خون مردمجلوگيرى شود خوددارى نخواهم كرد. تو نيز در پنهان و آشكار ازخـدا بـتـرس . مبادا شبى بر تو بگذرد كه بخواهى براى مسلمانىغـائله بـه پـا كـنـى يا درباره اش ستمى روا دارى و در راهش چاهىحفر كنى كه چاه كن هميشه در چاه است ؛ و چه آرزوهايى كه به گوررفـتـه اسـت . تـا مى توانى به تلاوت قرآن و نشر سنت بپرداز،پـيـوسـتـه روزه بـدار و نـمـاز بـه پـاى دار؛ مـبـادا لهـو وبـاطـل دنـيـا تـو را از آنـهـا باز دارد. چرا كه هر چيزى كه به جاىخـداوند تو را به خود مشغول سازد زيان آور و فناپذير است و باهـر چـيـزى كه اسباب سفر آخرت را فراهم آورى سودمند و ماندگاراست ، والسلام )).(420)

مـزّى پـاسـخ ابـن عـبـاس را بـه اخـتـصـار ايـن گـونـهنقل كرده است : آن گاه عبدالله بن عباس نوشت : ((اميدوارم كه خروجحـسـيـن ، بـه خاطر كارى نباشد كه ناخوشايند تو است . من نيز درآنـچـه خـداونـد بـدان وسـيله ايجاد الفت مى كند و آشوب و فتنه رافرو مى نشاند كوتاهى نمى كنم .))(421)

از مـتـن نـامـه ابن عباس ـ به فرض درستى اين روايت ـ پيداست كهپـس از ديدار نخست ابن عباس با امام حسين (ع ) در مكه كه پس از آنوى (پـس از انـجـام عـمـره ) بـه مـديـنه بازگشت نوشته شده است .هـمـچـنـيـن طـبـق ايـن نـامـه ابـن عـبـاس پـذيرفت كه ميان امام و يزيدمـيـانـجـيـگرى كند؛ و باز از همين نامه استفاده مى شود كه ابن عباسروشـى نـرم و مـسالمت آميز را در پيش گرفت و حتى در منع يزيد ازارتكاب ظلم و انجام گناه درشت سخن نگفت .

كـسـى كـه بـا ابـن عـبـاس و دوسـتـى او نـسـبـت بـهاهـل بـيـت و جراءتى كه در پشتيبانى از آنها داشت و نيز با شدت وقـاطـعـيتى كه در گفت و گوهايش با بنى اميه ، در حمايت از خاندانپـيـامـبـر بـه خـرج مـى داد آشـناباشد، شك نخواهدكرد كه اين نامهانشاى خود واقدى است .(422) (كه سبط بن جوزى نيز دركـتـاب تـذكرة الخواص آن را نقل كرده است ). چرا كه اين جواب بهطـور كـلى بـا مـواضـع اتـخـاذ شـده از سـوى ابـن عـبـاس درقبال بنى اميه مغايرت دارد.

مـگـر همين ابن عباس نبود كه در دربار معاويه با نشان دادن پوچىگـفـتار كسانى چون معاويه ، عمروعاص ، مروان حكم ، عتبة بن ابىسفيان ، زياد بن سميه ، عبدالرحمن بن ام حكم و مغيرة بن شعبه آنانرا خـامـوش سـاخـت ؟ مـگر او نبود كه خطاب به يزيد بن معاويه دركـاخ پدرش گفت : ((يزيد آرام باش ! به خدا سوگند دشمنى شماهـنـوز از دل هـاى مـا پـاك نشده است ؛ و از آن روزى كه كينه شما دردل ما جاى گرفته ذره اى از محبت شما در آن راه نيافته است ! من برخـشـم پيشين خود نسبت به كارهاى شما پابرجايم و به رفتارتانرضـايـت نـداده ام . بـا دگـرگون شدن روزگار آنچه را از ما بازداشـتـه ايـد دوبـاره فراچنگ مى آوريم و آنچه از ما دزديده شده استبه همان اندازه و بى كم و كاست بازپس مى گيريم . اگر هم چنيننشد، ما را همين بس كه خداوند ما را دوست بدارد و داد ما را از كسانىكه بر ما ستم روا داشته اند بستاند)).(423)

ابـن عـبـاس در پاسخى كوبنده به يكى از نامه هاى يزيد نوشتهاست :(424)

((از عـبـدالله بـن عـبـاس بـه يـزيـد بن معاويه ؛ نامه اى كه در آنمـوضـوع دعـوت ابـن زبـيـر و خـوددارى مـن از پذيرش خواست او رايـادآور شـده بـودى ، دريـافـت كـردم . اگـر چـنان كه تو گفته اىباشد، من اين كار را براى خوشايند و دوستى تو نكرده ام ، خداونداز نـيـت مـن آگاه است . به گمان خودت دوستى مرا از ياد نبرده اى .به خدا سوگند از حقوقى كه از ما در دست داريد جز اندكى را ندادهايد؛ و تو ميزان هنگفتى از آن را از ما گرفته اى . از من خواسته اىتـا مـردم را تـشـويـق كـنـم كه ابن زبير را رها كنند و به تو روىآورنـد، من هرگز از سر شادمانى و خوشدلى چنين نخواهم كرد. چراكـه تو حسين بن على را كشته اى ، خاك بر سرت ، خاك بر دهانت .اگر هواى نفس چنين اميدى را به تو داده است ، بدان كه اشتباه كردهاى و اينها از ناتوانى و بى باكى توست .

اى بـى پـدر!، فـكـر نـكـنـى كه من قتل حسين و جوانان عبدالمطلب وچـراغ هاى نورانى و ستارگان درخشان را از ياد برده ام ! سپاهيانتپـيـكـرهـاى پـاك و خـاك آلودشـان را بـر زمـيـن افـكـنـدند و رفتند.پـيـكرهاى برهنه و بى كفنى كه در زير وزش باد افتاده بودند وگـرگـان آنـهـا را دست به دست مى گرداندند و كفتاران آنها را مىبوييدند، تا آنكه خداوند گروهى را كه دست به خون آنها نيالودهبـودند رساند كه آنها را در كفن بپوشانند؛ و تو اى يزيد، بر منو آنان فخر فروختى و به مجلس نشستى .

مـن چـيـزى را از يـاد نـمـى بـرم . من از ياد نبرده ام كه زناكار پسرزنـاكـار و دور از خـويـشـاوندى و مروت را، كه پدر و مادرش هر دوپـسـت بـودنـد، بـر آنـان چـيـره ساختى ، كسى كه پدرت با ادعاىبـرادرخـوانـدگـى او، جـز نـنـگ و خوارى و پستى دنيا و آخرت و درزنـدگـى و مـرگ چـيـزى بـه دسـت نـيـاورد.رسـول خـدا(ص ) فـرمـود: فرزند از آن شوهر است و زناكار بايدسـنـگـسـار شـود. امـا پـدر تـو او را بـه پـدر خودش ملحق كرد همانگـونـه كـه فـرزنـدى رشـيد به پدرى پاكدامن و پاكيزه ملحق مىگـردد. پدرت از روى نادانى سنت را ميراند! و از روى عمد، بدعت وكارهاى گمراه كننده را زنده ساخت .

مـن هـر چـيزى را فراموش كنم ، اين را از ياد نمى برم كه تو حسينبـن عـلى را از حـرم رسـول خدا(ص ) به سوى حرم خداوند راندى ومـردانـت را وادار كـردى كـه او را غـافـلگـيـرانـه بـهقتل رسانند. سپس او را از حرم خداوند به كوفه كوچاندى ؛ و او باتـرس و نـگـرانـى از آن شـهـر بـيـرون رفـت ؛ در حـالى كـه او ازگـذشـته دور و حال ، عزيزترين مردم سرزمين بطحا بود؛ چنانچهدر حـرمـيـن شـريـفـين اقامت گزيند و جنگ در آنجا را روا بشمرد، مردمفـرمـان او را بـيش از همه خواهند برد. ولى شكستن حرمت خانه خدا وحريم خانه رسول خدا(ص )، خوشايند او نبود. بالاتر از اين ، توكسانى از جاسوسانت را گماردى تا در حرم امن الهى با او بجنگند؛و نـيـز كـار پـسـر زبـيـر كـه حـرمت كعبه را از ميان برد و آن را درمعرض ‍ سنگ و تير قرار داد.

و تـو، آرى تو، در نظر من حرمت شكنى مى كنى و بدون شك منحرفكـنـنـده اى آگـاه ، همنشين زنان و اهل لهو و لعب هستى و حسين نيز چونبـدسـيـرتى تو را ديد به عراق كوچيد، بى آنكه بخواهد با توبجنگد و ((امر خدا فرمانى انجام يافته بود)).

تـو آن كـسـى هـسـتـى كـه بـا پـسـر مـرجـانـه مكاتبه كردى و از اوخواستى كه بدون فوت وقت به جنگ حسين برود و با او كنار نيايدو بـر مـبـارزه بـا او پـافـشـارى كـند تا آنكه او و بنى عبدالمطلبهـمـراهـش را بكشد؛ همان اهل بيتى كه خداوند پليدى را از آنان دور وآنـهـا را پـاك و پـاكـيـزه گـردانـيـده اسـت ! آرى مـا،اهـل بـيـت هـسـتـيـم و مـانـنـد پـدران تـو سـبـك مـغـز،سـنگدل و شرور نيستيم . آنگاه كه حسين بن على (ع ) درخواست كردكـه او را بـه حـال خودش بگذارند(425) تا باز گردد،تـو و يـارانـت ، انـدك بـودن شـمـار يـارانـش و درمـانـدگـىاهـل بـيتش را غنيمت شمرديد و با او به جنگ درآمديد و آنان را كشتيد،گـويـى كـه خـانـدانـى از شـرك و كـفـر را كـشته ايد! چيزى شگفتانـگـيـزتر از اينكه خواهان دوستى و يارى من شده اى ، وجود ندارد!تـو فرزندان پدرم را كشته اى و خونشان از دم شمشير تو مى چكدو خون تو، يكى از خواسته هاى من است ؛ و اگر خدا بخواهد خون مننـزد تـو پامال نخواهد شد و از خونخواهى من نخواهى رهيد. اگر همدر دنـيـا خـون مرا ربودى ، پيش از ما پيامبران و پيامبرزادگان بهشـهـادت رسـيـده انـد. وعـده گـاه ما نزد خدا است و او خود مظلومان رايارى خواهد داد و از ستمگران انتقام خواهد گرفت . اگر امروز بر ماپـيـروز شـدى [از خـوشـحالى ] شگفت زده مباش كه به خدا سوگندروز پيروزى ما نيز خواهد رسيد.

اما آنچه از حق شناسى و وفادارى من گفتى ، اگر هم چنين باشد، مندر حـالى بـا پـدرت بـيـعـت كـردم (426) كـه مـى دانستمپسرعموهايم و تمام پسران پدرم براى اين كار از پدرت شايستهتـرند. ولى شما قريشيان بر ما فزونى جستيد و سلطنت ما را از ماربـوديـد و بـه خـود اخـتـصـاص داديد؛ و دستمان را از حقّمان كوتاهكـرديـد. نـفـريـن بـر آن كس كه براى ستم بر ما گام پيش نهاد ونـابـخـردان را بـر ضـد مـا برانگيخت و كار را به جاى ما به دستگـرفـت . پـس هـلاك باد اينان را، چنان كه قوم ثمود و قوم لوط واصـحـاب مـَدْيـَن هـلاك شـدنـد؛ اقـوامـى كـه پـيامبران خود را تكذيبكردند.

هـان ، از شـگـفـت تـريـن شـگـفتى ها ـ و تا زنده باشى از روزگارشـگـفـتـى بـبـيـنـى ـ ايـن كـه دخـتـران عـبـدالمـطـلب و يـتـيـمـانـى ازنـسـل او را بـه اسـارت گـرفتى و به شام كشاندى ، تا به مردمنشان دهى كه ما را شكست داده اى و بر ما فرمان مى رانى . به جانمسـوگـنـد اگـر در صـبـح و شام از زخم دست من آسوده بوده اى ، اماامـيدوارم كه زخم زبانم در شكستن و بستنم بر تو گران آيد و اينشـادمـانـى تـو نـپـايـد و خـداونـد پـس از كـشـتـن عـتـرترسـول خـدا(ص ) انـدكـى بيشتر مهلت ندهد و تو را به گونه اىدردنـاك مـؤ اخـذه كند و نكوهيده و گنهكار از دنيا ببرد! پس ‍ اى بىپدر! زندگى كن ، به خدا سوگند كه كرده هايت تو را نزد خداوندهـلاك سـاخـت و سـلام بـر كـسـى كـه از خـداونـد فـرمـانببرد.)).(427)