با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- پى‏نوشت‏ها -
- ۲ -


252- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.
253- يـحـيـى بـن حـكيم بن صفوان بن اميه ؛ وى از قبيله بنى جُمَحبـود كـه در جـنـگ جـمـل بـا عـايـشـه همراه بودند. دو تن از آنها بهقـتل رسيدند و باقى گريختند. يحيى در زمره فراريانى بود كهجـانـش را نجات داد. نقل شده است كه اميرالمؤ منين (ع ) هنگام گذشتنبـر كـشـتـگـان جـنگ جمل در پايان فرمود: ((خوش نمى داشتم كه درزيـر آسـمان پر ستاره كسى از قريش كشته گردد! انتقام خويش رااز بـنـى عبدمناف ديدم و ستارگانى درخشان از بنى جمح را از دستدادم ...)) (شـرح نهج البلاغه ، ج 11، ص 123). ابن ابى الحديدنقل مى كند كه اين يحيى زنده بود تا آن كه عمرو بن سعيد اشدق ،پـس از گـمـاشـته شدن از سوى يزيد به واليگرى مكه و مدينه ،وى را والى مكّه ساخت . پس از آن عمرو در مدينه و يحيى در مكه اقامتداشت . (ر.ك . ج 11، ص 125).
254- الاخبار الطوال ، ص 227.
255- ر.ك . تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 272؛الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 529.
256- تذكرة الخواص ، ص 214.
257- ر.ك . عـنـوان ((شـخـصـيـت وليـد بـن عـتـبـه )) در جـلداول همين كتاب .
258- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 272؛ البدايه والنهايه ، ج8، ص 151؛ تـاريـخ الخلفاء، ص 142. 259- به گمان بسيارقـوى ، كـه دلايـل تاريخى نيز آن را تاءييد مى كند، شوق عبداللهبـن عـمـر در تـلاش بـراى جـلوگـيـرى از قـيـام امـام (ع ) و نـهى آنحـضـرت از رفـتـن بـه سـوى عـراق ، به توصيه حكومت بنى اميهبـود. ولى بـه سـنـدى تـاريـخـى كـه اين گمان را به سطح يقينبـرسـانـد دست نيافته ايم . در اينجا اين نكته را يادآور مى شويمكـه مـعـاويـه در وصـيـت بـه يـزيد مى گويد: ((اما عبدالله عمر باتـوسـت ، ملازم او باش و رهايش مكن ...)) (امالى صدوق ، ص 129،مجلس 30، حديث شماره يك ).
260- تذكرة الخواص ، ص 215.
261- در مـتـن چـنـيـن اسـت ، و درسـت آن هـمـان طـور كـه درنقل الفتوح ، ج 5، ص 76 آمده است ((لطيَّتِهِ)) مى باشد.
262- اى سـوارى كـه بـامـدادان حركت مى كنى ، بر شترى نيرومندكه عنان از دست صاحبش گرفته است ؛
چـون بـه قـريـش رسيدى به آنان بگو كه ميان من و حسين خداوند ورحم (خويشاوندى ) است ؛
و جـايـگـاهـى در پـيـرامون خانه خداوند كه او را به پيمان الهى وپيمان هاى وفا شده سوگند مى دهد؛
شـمـا را افتخار وجود مادرتان نسبت به قومتان بس است ، مادرى كهبه جانم سوگند نجيب و نيكوكار و بزرگوار است ؛
او كـسـى اسـت كـه هـيچ كس به پاى فضيلتش نمى رسد و مردم مىدانند كه او دختر رسول خدا(ص ) و بهترين مردم است ؛
ايـنـكـه به زودى آنچه ادعا مى كنيد شما را ترك مى كند، كشتگانىكه عقابان و كركسان به شما هديه مى كنند؛
اى قـوم مـا، جـنـگ آرام شـده را دوباره آغاز مكنيد و به ريسمان خير ونيكى چنگ بزنيد؛
جـنـگ مـلت هـاى پـيـش از شـمـا را فريفت و امت هاى بسيارى را نابودساخت
با مردم خويش انصاف دهيد و با تكبر خويشتن را هلاك مكنيد، چه بسامتكبرى كه پايش لغزيده است !
(تذكرة الخواص ، ص 215 ـ 216).
263- ذهـبـى دربـاره يـزيـد گـويـد: ((او فـردى نـاصـبى ، خشن وسـنـگـدل بود كه شراب مى نوشيد و كارهاى زشت انجام مى داد... وپيامبر(ص ) درباره او فرموده است : كار امت من ادامه مى يابد تا آنكـه مـردى از بـنـى اميه به نام يزيد ميانشان شكاف مى اندازد...))(سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 37).
264- ارشـاد، ص 216؛ بـحـار، ج 44، ص 357 (بـهنقل از ارشاد).
265- احتجاج ، ج 1، ص 21.
266- سيرة النبويه ، ج 1، ص 285.
267- سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 462.
268- معجم رجال الحديث ، ج 17، ص 72.
269- تنقيح المقال ، ج 3، ص 166.
270- معجم المؤ لفين ، ج 7، ص 69.
271- يونس (10)، آيه 41. 272- الفتوح ، ج 5، ص 77.
273- تـهـذيـب الكمال ، ج 4، ص 493؛ البدايه والنهايه ، ج 8،ص 168.
274- ر.ك . بـخـش اول ايـن كـتـاب ،فصل چهارم زير عنوان : چرا امام حسين (ع ) در مدينه منوره نماند؟
275- اللهوف ، ص 128.
276- ارشاد، ص 201.
277- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 165.
278- تذكرة الشهداء، ص 69.
279- الخصائص الحسينيه ، ص 32.
280- تـاريـخ يـعـقوبى ، ج 2، ص 248ـ249؛ بحار، ج 45، ص323ـ324؛ و در تـذكـرة الخـواص (ص 248) آمـده اسـت : ((آيـافـرامـوش كرده اى كه طرفدارانت را فرستادى تا حسين را در خانهخدا بكشند)).
281- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280.
282- ر. ك . اللهوف ، ص 114.
283- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280؛ ابصار العين ، ص 27.
284- ضرب المثلعـربـى ((اءنـصـف القـارة من راماها)) است ؛ و آن رجز يكى از اعضاىقـبـيله قاره است كه در تيراندازى ماهر بودند. يكى از اعضاى قبيلهبا ديگرى برخورد كرد و مرد قارى به او گفت : اگر بخواهى باتو كشتى مى گيرم ؛ يا اگر بخواهى با تو مسابقه (اسب سوارى) مى دهم ؛ و اگر بخواهى به يكديگر تير مى اندازيم . آن ديگرىگفت : تيراندازى مى كنيم ؛ و قارى گفت :
قد انصف القارة من راماهاانّا اذا ما فئة نلقاها
نرد اولاها على اخريها
[آن كس با قاره به تيراندازى متقابل بپردازد، انصاف داده است ؛ ماقـبـيـله اى هـسـتـيـم كـه چون به گروهى برخوريم ، اوّلشان را باآخرشان باز مى گردانيم ]
آنگاه تيرى انداخت و قلبش را سوراخ كرد.
گـويـى ابـن زيـاد مدعى است كه بنى اميه در امور سياسى از چنانمـهـارتـى بـرخـوردارند كه هر كس رو در رويشان بايستد زيان مىبيند.
285- عـثمان بن زياد بن ابيه : برادر عبيدالله ، او در جوانى و درسـن 33 سـالگـى مـرد. (ر.ك . تـاريـخ الاسـلام ذهـبـى ، حـوادثسـال 61 تـا 80، ص 5) هـنـگامى كه عبيدالله به كوفه رفت بهجـايـش نشست (ر.ك . البدايه والنهايه ، ج 8، ص 160). به نظرمـى رسـد كه او بسيار سهل گيرتر از برادرش بود؛ و از پيامد وسرانجام كارها درك روشن ترى داشت . چنان كه در حضور برادرشعبيدالله گفت : ((دوست داشتم بر بينى همه بنى زياد تا روز قيامتحـلقـه اى آويـخـتـه بـود، ولى حـسـين كشته نمى شد!)) (البدايه والنهايه ، ج 8 ، ص 210).
286- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280؛ تذكرة الخواص ، ص 218؛اخبار الطوال ، ص 232.
287- ر.ك . ارشاد، ص 206.
288- شريك بن اعور حارثى : وى از شيعيان على (ع ) و در بصرهساكن بود (سفينة البحار، ج 4، ص 424؛ الغارات ، ص 281). اواز سـران اخـمـاس بـود و رياست عاليه را بر عهده داشت ؛ و در جنگصـفـين آنان را همراه ابن عباس فرستاد تا در ركاب على (ع ) عليهمعاويه بجنگند (وقعة صفين ، ص 117).
نـام پـدرش حـارث بـود و از اين رو به وى حارثى اطلاق گرديدهاست (معجم رجال الحديث ، ج 9، ص 24). او از اصحاب خاص على (ع) بـود و در جـنگ هاى جمل و صفين در ركاب حضرتش بود. او ايمانىقـوى و يـقـينى استوار داشت . او در جنگ با ابن حضرمى در بصره ،پـشـتـيـبـان جارية بن قدامه و در جنگ با خوارج در كوفه ، پشتيبانمـعـقـل بـن قـيـس رياحى بود. او در راءس سه هزار تن از جنگجويانبصره قرار داشت .
او هـمـراه ابـن زيـاد از بـصـره بـه كوفه آمد و بيمار گرديد. چندروزى را مـيـهـمـان هـانـى بـود و سـپـس بـه مـسـلم بـنعـقـيل گفت : چون عبيدالله زياد به عيادت من آمد، من سخن را به درازامـى كـشـانـم و تـو حـمـله كـن و او را بـهقتل برسان .
محدث قمى نقل مى كند كه او پيش از شهادت مسلم و هانى از دنيا رفتو در كوفه دفن گرديد.
او در يـك گـفت و گوى جنجال آميز با معاويه به خشم آمد و درحالىكه اشعار زير را مى خواند او را ترك گفت :
ايشتمنى معاوية بن صخرٍوسيفى صارم ومعى لسانى
فلا تبسط علينا يابن هندلسانك اءن بلغت ذرى الامانى
وان تك للشقاء لنا اميرافإ نّا لا نقر على الهوان
وان تك فى امية من ذراهافانا من ذرى عبدالمدان
آيـا مـعـاويـة بـن صـخـر مـرا دشـنـام مـى دهـد؛ وحال آنكه هنوز شمشيرم برّان است و زبانم در كام ؟!
اى پسر هند، حالا كه به آرزوهايت رسيدى براى ما زبان درازى نكن!
اگـر از بـدى روزگار تو امير ما شدى ، ولى ما به ذلت تن نمىدهيم !
اگر تو بزرگ بنى اميه هستى ، ما هم بزرگان عبدالمدان هستيم !
(ر. ك . سـفـيـنـة البـحـار، ج 4، ص 426؛ مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، ج 4، ص 209). او به ولايت اصطخر فارس ‍ گمارده شدو در سـال 31 مـسـجـدى بـنـا كـرد: درسال 59 از سوى عبيدالله بن زياد بر ولايت كرمان گمارده شد؛ وچـنـد روز پـس از رسـيـدن بـه كـوفـه مـرد و ابـن زياد بر او نمازگزارد. (تاريخ طبرى ، ج 5، ص 364).
289- ارشـاد، ص 206؛ مـزّى در تـهـذيـبالكـمـال گـويـد: چـون خـبر حركت حسين (ع ) در كوفه به عبيداللهزياد رسيد، همراه دوازده تن ديگر سوار بر استر بيرون آمد تا بهكوفه رسيد.
290- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 149.
291- در روايـت اخـبـار الطـوال آمده است : ((او بر هر جماعتى كه مىگـذشـت ، بـه پـنـدار ايـن كـه حـسـيـن (ع ) اسـت به احترامش بر مىخـاسـتـنـد و دعـا مـى كـردنـد و مـى گـفـتـنـد: اى فـرزنـدرسول خدا، خوش آمديد. صفا آورديد!)).
292- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 281؛ و ر.ك .مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 290؛ ارشاد، ص 206.
293- ارشـاد، ص 206؛ بـحـار الانـوار، ج 44، ص 340 (بـهنقل از ارشاد).
294- ايـن مـثـل بـراى تـرسـو زده مـى شود كه تهديد مى كند ولىعمل نمى كند. [المنجد].
295- تاريخ الطبرى ، ج 3، ص 281؛ الارشاد، ص 202.
296- جليله : شترى كه بيش از يك شكم نزاييده باشد.
297- عقد الفريد، ج 2، ص 104.
298- همان .
299- همان ، ص 122.
300- همان ، ص 112. گروه هاى ديگرى از زنان نيز براى شكايتاز جور و ستم معاويه و كارگزارانش نزد وى رفتند مانند دارميه ، امالخـيـر، اروى (دخـتـر عبدالمطلب )، ام سنان ، زرقاء و بكاره هلاليه(ر. ك . عقدالفريد، ج 2، ص 102 ـ 121). پديده رفتن زنان و نهمـردان براى دادخواهى نزد معاويه حاكى از آن است كه اموى ها در آنروزگـار، مـردان را چـنـان تـرسـانـده بـودنـد كه از بيم شكنجه وعقوبت ، حتى جراءت دادخواهى نيز نداشتند.
301- يـعـنـى خوارج ، منسوب به حروراء از نواحى كوفه . حرورانخستين جايى بود كه خوارج پس از بازگشت از صفين و رسيدن بهكوفه در آنجا اجتماع كردند.
302- جـايـى اسـت مشهور بر ساحل خليج ((فارس )) نزديك عمان ؛كـه هـوايـى بـس گـرم دارد. از ايـن رو پـسـر مـرجـانـه بـهدليـل سـختى زندگى در زاره مخالفان را تهديد كرد كه به آنجاتبعيد خواهند شد. (ر.ك . معجم البلدان ، ج 4، ص 150).
303- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 281؛ ارشـاد، ص 202؛ تـذكرةالخواص ، ص 200.
304- وقعة الطف ، ص 110.
305- حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 447.
306- إ بصار العين ، ص 93.
307- ر.ك . ارشاد، ص 223.
308- ر.ك . ابصار العين ، ص 93.
309- مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 94؛ بحار الانوار، ج 44، ص343 (به نقل از مناقب ).
310- تسلية المجالس ، ج 2، ص 182.
311- از گـفـتـار آقاى خويى چنين استفاده مى شود كه وى ، عبداللهيـقـطـر در ((روايت مشهور و روايت نادر ابن شهر آشوب )) را يك تنمـى دانـد. او مى گويد: داستان قتل وى را شمار زيادى از بزرگاننـقـل كـرده انـد، بـجـز ابن شهرآشوب كه وى را فرستاده مسلم بهسـوى امـام حـسـين (ع ) دانسته و گيرنده نامه او را مالك بن يربوعمعرفى مى كند. (معجم رجال الحديث ، ج 10، ص 284).
312- ابـصـار العـين ، ص 93؛ ولى روايات ديگرى نيز وجود داردكـه مـى گـويد آن حضرت حتى از سينه فاطمه هم شير نخورد. امامصادق (ع ) مى فرمايد: حسين (ع ) از فاطمه و هيچ زن ديگرى شيرنـخورد پيامبر(ص ) مى آمد و انگشت ابهامش را در دهان او مى گذاشتو او به اندازه دو يا سه روزش مى مكيد. در نتيجه گوشت حسين (ع )از گـوشت و خون رسول خدا(ص ) روييد. (كافى ، ج 1، ص 465،حديث شماره 4).
امـام رضـا (ع ) مـى فـرمـايـد: ((پيامبر(ص ) مى آمد و زبان در دهانحـسين (ع ) مى گذاشت . حسين آن را مى مكيد و با آن خشنود مى گشت ؛و از هيچ زنى شير نخورد.)) (كافى ، ج 1، ص 465).
ولى عـلامـه مـجـلسـى ايـن دو روايـت را بـهمـرسل بودن متهم ساخته است (مرآة العقول ، ج 5، ص 365)؛ و سيدعـبـدالحـسـيـن شرف الدين بر اين دو روايت انتقاد دارد. (ر.ك . اجوبةموسى جارالله ).
313- ابصار العين ، ص 93.
314- همان .
315- همان .
316- همان ، ص 94.
317- تـنـقـيـح المـقـال ، ج 2، ص 63؛ و ر.ك . قـامـوسالرجال ، ج 5 ، ص 280.
318- ر. ك . حـيـاة الامـام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 416؛ استادقـرشـى گـويـد: ايـن تـصميم ها طوفانى از جزع و بى تابى رابـرانـگـيخت ؛ نه تنها در كوفه بلكه در همه نقاط عراق ، كوفياناز دخـالت در هـر مـوضوع سياسى بركنار نگه داشته شدند و هيچگـونـه تلاش مخالفت آميزى از آنان سر نزد. آنان يقين كردند كهقدرت براندازى حكومت اموى را ندارند؛ و در نتيجه به سياست هاىسـخـتـگـيـرانـه آنـهـا تـن دادند و آرام نشستند. (همان ماءخذ، ج 2، ص416).
مـا در ايـن بـاره ديـدگـاهـى داريـم كـه شـايـد درفصل ((حركت امت )) در همين كتاب بيان كنيم ، ان شاء الله تعالى .
319- عـبـدالله بـن حـارث بـن نـوفـلبـن حـارث بن عبدالمطلب : وى كسى است كه امام حسن (ع ) او را نزدمـعـاويـه فرستاد؛ و روايتى از رسول خدا(ص ) در فضيلت فاطمه(س ) دارد. او كسى است كه ابن زياد همراه مختار به زندانش افكند.(مـسـتـدركـات عـلم رجـال الحـديـث ، ج 4، ص 508). او در روزگـارپـيـامـبـر(ص ) بـه دنـيـا آمـد. هـنـگـام مـرگ يـزيـد بـااهـل بـصـره اجتماع كرد تا رياست آنان را عهده دار گردد. زبير بنبـكـار گـفـتـه است : او پسر خواهر معاويه به نام هند است . پس ازفـرار ابـن زيـاد، مـردم بـصـره بـه اتـفـاق او را بـه ريـاسـتبرگزيدند؛ و به پسر زبير نوشتند كه با او بيعت كنند. او نيزرياست عبدالله را تاءييد كرد. عبدالله در فتنه عبدالرحمن بن محمدبـن اشـعـث از تـرس حـجـاج ، از بـصـره بـه عـمـان گـريـخـت و درسـال 84 ه‍ در آنـجا درگذشت . (ر. ك . سير اعلام النبلاء، ج 1، ص200). او از سران بنى هاشم بود. (همان ماءخذ، ج 3، ص 531).
320- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 294.
321- اءنـسـاب الاشـراف ، ج 5، ص 215؛مقتل الحسين ، مقرم ، ص 157 به نقل از انساب الاشراف .
322- حـصـيـن بـن نمير: يكى از فرماندهان ملعون و پليد سپاه ابنزياد و از طرفداران معاويه بود. (الغدير، ج 10، ص 295). وى ازسـوى يـزيد ماءمور بود كه با ابن زبير در مكه بجنگد (بحار، ج38، ص 193؛ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 3، ص 221).
323- عبدالاعلى بن يزيد كلبى : يكى از قهرمانان شجاع كوفه ،او با مسلم بيعت كرد و براى او و حسين (ع ) بيعت مى گرفت . پس ازقـتـل مـسـلم ، ابـن زيـاد او را بـه زنـدان افـكـنـد و سـپـس فـرمـانقـتـل او را صـادر كـرد؛ و او كـشـتـه شـد. (مـسـتـدركـات عـلمرجال الحديث ، ج 4، ص 366).
طـبـرى گـويـد: ((ابـن زيـاد پـس از كـشـتـه شـدن مـسـلم بـنعـقـيـل و هانى بن عروه ، عبدالاعلى كلبى را، كه به وسيله كثير بنشـهاب در ميان بنى فتيان پنهان شده بود، فرا خواند و چون او راآوردنـد گفت : وضعيت خود را براى من بازگو، گفت : خداوند كارترا راست گرداند، بيرون آمدم تا ببينم كه مردم چه مى كنند؛ و كثيربـن شـهاب مرا دستگير كرد. گفت : بايد سخت سوگند بخورى كهدر كـارى جـز آنـچـه گـفتى نبوده اى . او از سوگندخوردن خوددارىورزيـد و عبيدالله گفت : او را به گورستان سبع ببريد و گردنبزنيد. گويد: او را بردند و گردن زدند)). (تاريخ طبرى ، ج 3،ص 292).
در جـاى ديـگـر، طـبـرى به نقل از ابى مخنف گويد: ((حديث كرد مراابـوجـناب كلبى كه كثير مردى از كلب به نام عبدالاعلى بن يزيدرا يـافـت كـه سـلاح بـرگـرفـتـه آهـنـگ رفـتـن نـزد ابـنعقيل در ميان بنى فتيان دارد. او را دستگير كرد و نزد ابن زياد بردو كار او را گزارش داد و عبدالاعلى به ابن زياد گفت : قصد داشتمنزد تو بيايم . گفت : و از پيش خودت اين وعده را به من دادى ! پسفـرمـان داد تـا او را بـه زندان افكندند. (تاريخ طبرى ، ج 3، ص287).
324- عـمـارة بـن صـلحب اَزْدى : سيره نويسان او را پهلوان و دليرتـوصـيـف كـرده انـد. او از شـيـعـيانى بود كه با مسلم بيعت كرد؛ وبـراى حـسـيـن (ع ) بـيـعـت مـى گـرفـت . هنگامى كه مردم مسلم را رهاكـردنـد، عـبـيـدالله بـه دسـتگيرى و زندان وى فرمان داد؛ و پس ازشـهـادت مـسـلم فـرمـان داد تـا او را گـردن بـزنـنـد. (تـنـقـيـحالمقال ، ج 2، ص ‍ 323).
طـبـرى گويد: محمد بن اشعث بيرون رفت و در كنار خانه هاى بنىعـماره ايستاد. عمارة بن صلخب اَزدى كه قصد رفتن نزد مسلم را داشت، سـلاح بـه دوش از راه رسـيـد. مـحـمد او را گرفت و نزد ابن زيادفـرستاد؛ و او به زندانش افكند. (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 292).آنگاه ـ پس از قتل هانى ـ عبيدالله عماره را ـ كه به قصد يارى مسلمبـيـرون آمـده بـود ـ دسـتـگـيـر كـرد؛ و از او پـرسـيـد:اهل كدام قبيله اى ؟ گفت : قبيله اَزد. گفت : او را ببريد و در ميان قبيلهاش گردن بزنيد. (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 292).
325- اصبغ بن نُباته : او از موثقان و ياران نزديك اميرالمؤ منينو حسنين (ع ) است . اصبغ پيمان امير مؤ منان به مالك اشتر و وصيتآن حـضرت به پسرش ، محمد حنفيه ، را از ايشان روايت كرده است .او از اعـضـاى شـرطـه خميس بود كه با حضرت پيمان جان فشانىبـسـتند و او پيروزيشان را ضمانت كرد. اميرالمؤ منين (ع ) وى را درزمـره مـوثـقـان دهـگـانـه بـه شـمـار آورده اسـت او درغسل سلمان فارسى به امام (ع ) كمك كرد، و از كسانى است كه تختسـلمـان را كـنـار گـورسـتـان برد؛ كه مى خواست با مردگان سخنبگويد. اصبغ كه در جنگ صفين فرمانده شرطه خميس بود به على(ع ) گـفـت : مـرا از ديـگـران پـيـش تر بفرست ؛ زيرا كه امروز مراشكيبا خواهى يافت و از يارى من بهره مند خواهى شد. فرمود: با نامو بـركـت خـداونـد پيش رو. او پيش رفت ، شمشير برگرفت و رايتبه دوش رجز مى خواند؛ و هنگام بازگشت ، شمشير و نيزه اش خونآلود بـود. او پـيـرى پارسا و عبادتگر بود و هنگام رويارويى بادشـمـن شـمشيرش را غلاف نمى كرد. او از ذخاير على (ع ) بود؛ كهبـا آن حضرت پيمان مرگ بسته بود. وى از شهسواران عراق بود؛و كـسـى است كه مى گويد: صد فصل از مواعظ اميرالمؤ منين را حفظكـردم و از خـطـابه هاى آن حضرت آن قدر به حافظه سپرده ام كهانـفـاق ، جـز بـر وسـعـت و فـراوانـى آنـهـا نيفزايد. (مستدركات علمرجال الحديث ، ج 1، ص 692).
326- حـارث اعـور هـمدانى : وى از دوستان اميرالمؤ منين (ع ) بود وعـلى (ع ) او را در زمـره مـوثـقـان دهگانه خويش به شمار آورد. ابنابـى الحـديـد گـويـد: او از فـقـيـهـان بـود و درسـال 65 ه‍.ق درگـذشـت . (مـسـتـدركـات عـلمرجال الحديث ، ج 2، ص 260).
طـبـرى گـويـد: او از يـاران پـيـشـگـام عـلى (ع ) واهـل فـقـه ، دانـش فـرايـض و حـسـاب بـود. (قـامـوسالرجال ، ج 3، ص ‍ 14).
عامه نيز اورا موثق شمرده و ستوده اند و در صحاح و ديگر جاها ازاوحديث نقل كرده اند. (الغدير، ج 11، ص 222).
327- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 157.
328- ارشاد، ص 170.
329- اعـلام الورى ، ص 174؛ تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص 262 (به نقل از اعلام الورى ) و نيز ر.ك . ارشاد،ص ‍ 176.
330- مستدركات علم رجال الحديث ، ج 8، ص 44.
331- ارشاد، ص 171.
332- ر. ك . مـسـتـدركـات عـلم رجال الحديث ، ج 8، ص 44؛ و ر.ك .تنقيح المقال ، ج 3، ص 262. مامقانى نيز گفته است : ((بلكه اگرميان عصمت و عدالت مرتبه واسطه اى بود، بر او اطلاق مى كرديم.))
333- ر.ك . بحار الانوار، ج 45، ص 353.
334- چنان كه در متن روايت ارشاد خواهد آمد.
335- شـيـخ مـفـيد يكجا مى گويد: ((و در همان سالى كه كشته شدحـج گـزارد.))؛ و در جـاى ديـگـر مى گويد: ميثم از ام سلمه دربارهحـسين پرسيد و او گفت : در بستان خويش است . گفت : ((از من به اوبگو كه دوست داشتم بر او سلام كنم ؛ و ما ان شاء الله در پيشگاهخداوند يكديگر را ديدار خواهيم كرد.))
ايـن سـخـنـان شـيـخ مـفـيـد بـسـيـار شـگـفـت وقـابـل تـاءمـل اسـت . بـايـد ديـد كـه چـگـونـه مـيـثـم در آنسال حج گزارده ولى در آن مدت بلندِ حضور امام (ع ) در مكه مكرمه، نه او را ديده و نه با آن حضرت ملاقات كرده است ؟
بـه احـتـمـال زيـاد مـراد شـيـخ مـفـيـد از حـج گـزاردناصـل زيارت بيت الله الحرام است ؛ و ممكن است كه اين زيارت عمرهبـوده باشد. در يك روايت ديگر فرزند ميثم ، حمزه ، هنگام توصيفرويـدادهـاى ايـن زيـارت به صراحت مى گويد: ((پدرم براى عمرهبـيـرون رفت .)) (بحار الانوار، ج 42، ص 129). بنابر اين ، اينزيـارت عـمـره بـوده اسـت . هـمـچـنـيـن بـهاحـتـمـال زيـاد ورود مـيـثـم بـه مـديـنـه پـيـش از رجـبسال شصت يا در همان ماه يعنى پيش از رسيدن خبر مرگ معاويه بهمدينه و تقاضاى حكومت اموى از امام حسين براى بيعت با يزيد بودهاسـت . زيـرا از ظـاهـر تـاريخ پس از آن تا خروج امام (ع ) از مدينهچنين بر مى آيد كه امام به باغ خويش در بيرون مدينه نرفته است.
336- از اين روايت چنين بر مى آيد كه مختار پيش از رسيدن امام (ع )بـه عـراق آزاد بـود، زيـرا كه پيش از رسيدن آن حضرت به عراقكـشته شد. اين خلاف مشهور است و شايد درباره اش بتوان گفت كهبـراى جـلوگـيـرى از پـيـوستن مختار به امام (ع ) او را زير مراقبتشديد قرار داده بودند.
337- ارشاد، ص 171.
338- ارشـاد، ص 207؛ بـحـار، ج 43، ص 342ـ343 (بـهنقل از ارشاد).
339- اصـل ايـن مـثـل در زبـان عـربـى ((اءتـتـك بخائن رجلاه )) مىباشد كه سماوى آن را چنين ضبط كرده است : ((اءتتك بحائن رجلاه)) به معناى مرده را دو پايش آورد. (ابصار العين ، ص 143).
340- شـريـح قاضى : وى شريح بن حارث بن منتجع كندى است .نـام پـدرش مـعاويه ، هانى يا شراحيل است ؛ و كنيه اءبااميه داشت .عـمـر بـن خـطـاب او را بـر قـضاوت كوفه گماشت . او براى مدتشـصـت سـال پـيـوسـتـه قـاضـى بـود؛ و جـز بـراى مـدت سـهسـال در دوران فـتـنـه ابـن زبـيـر از آن دسـت نـكـشـيـد. پس از آن ازقـضـاوت كـنـاره گـيـرى كـرد و آنگاه نزد حجاج استعفا داد و او نيزپذيرفت .
سـپـس تـا دم مـرگ خـانـه نـشين بود. او عمرى دراز كرد؛ به قولى108 و بـه قـولى صـد سـال ؛ و درسال 87 درگذشت . او روحى سبك داشت و بسيار شوخ طبع بود.
عـلى (ع ) شـريـح را بـر قـضـاوت بـاقـى گذارد. در حالى كه دربسيارى از مسائل فقهى ـ كه در كتاب هاى فقيهان ذكر شده است ـ بااو مـخـالف بـود. يـك بـار آن حـضرت بر او خشم گرفت و او را ازكـوفـه تـبـعـيـد كـرد ولى از مـنـصب قضاوت عزلش نكرد. امام (ع )فـرمـان داد تـا در ((بـانـقـيا)) (روستايى نزديك كوفه كه بيشترسـاكنانش يهودى بودند) اقامت گزيند. او مدتى را در آن جا سكونتگـزيـد تـا حـضـرت از وى راضـى شد و به كوفه باز گرداند.ابـوعمرو بن عبدالبر در الاستيعاب گويد: شريح دوران جاهليت رادرك كرد؛ و نه از صحابه ، بلكه از تابعان به شمار مى رود...(ر.ك . بـحـار الانـوار ج 42، ص 175؛ شـرح نـهـج البلاغه ، ابنابى الحديد، ج 14، ص 29).
اعمش به نقل از ابراهيم تميمى گويد: در يك مورد كه على (ع ) باقـضـاوتـش مـخـالف بـود، حضرت به او فرمود: تو را به بانقياتـبـعـيـد مـى كنم تا دو ماه را ميان يهوديان بگذرانى . گويد: سپسعـلى (ع ) كشته شد و روزگارى گذشت ، هنگامى كه مختار بن ابىعبيده به پاخاست به شريح گفت : فلان روز اميرالمؤ منين به توچه گفت ؟ گفت : به من چنين گفت . مختار گفت : به خدا سوگند اجازهنشستن ندارى تا بانقيا بروى و مدتى را ميان يهوديان سپرى كنى. سـپـس او را به آنجا فرستاد و شريح مدت دو ماه را ميان يهوديانگـذرانـد. (ر. ك . شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص98).
گـويـنـد وى از فـرزنـدان ايـرانـيـان سـاكـن يـمـن بـود. او دورانپـيـامـبـر(ص ) را درك كـرد ولى بـنـا بـهقـول صـحـيـح ، خـود آن حـضرت را نديد... عمر وى را به قضاوتكـوفـه گمارد و على بن ابى طالب نيز او را به جاى گذاشت ؛ واو شـصـت سـال در آن شـهـر قـضـاوت كـرد. يـكسـال نـيـز در بـصـره قـاضـى بـود. بـه قـولى 53سـال در كـوفـه و هفت سال در بصره قضاوت كرد... و در سن 110سـالگـى و بـه روايتى 120 سالگى مرد. گويند كه وفات وىبه سال 97 بود... (تهذيب الكمال ، ج 8، ص 318).
ذهـبـى گـويـد: پـسـر زبـيـر شـريـح را از قـضـاوتمعزول ساخت ؛ و چون حجاج بر سر كار آمد او را باز آورد... فقيهىنزد شريح آمد و گفت : اينها چيست كه در قضاوت ايجاد كردى ؟ گفت: مـردم چـيـزهـايـى ايـجاد كردند و من هم به خاطر آنها مسائلى ايجادكردم ... (سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 103).
مامقانى گويد: ((... به نوشته مورخان ، شريح ازكسانى بود كهبـر كفر و نافرمانى حجر بن عدى كندى شهادت داد و زياد شهادتاو و ديـگـر شـاهدان را براى معاويه نوشت . اميرالمؤ منين (ع ) قصدمـعـزول سـاخـتـن وى را كـرد، ولى مـيـسـر نـشـد، چـرا كـهاهـل كـوفـه گـفـتـند: او را معزول مكن چرا كه به وسيله عمر منصوبگـشته است ؛ و ما با تو بيعت كرده ايم كه آنچه را ابوبكر و عمرمـقـرر داشـته اند تغيير ندهى ... او در چند مورد نسبت به اميرمؤ منان(ع ) بـى ادبـى كـرد. مـثـل بـَيـّنه خواستن از آن حضرت براى زرهطـلحـه و فـريـاد واسنت عمر، در هنگامى كه امام (ع ) او را از خواندننـمـاز تـراويـح مـنـع كـرد، و امـثـال آن كـه اشـتـهـارشان نيازى بهنقل ندارد. (تنقيح المقال ، ج 2، ص ‍ 83).
راوى بـه نـقـل از ابـومـخنف گويد: مردم به مختار گفتند: شريح رابه قضاوت بگمار، ولى شنيد كه شيعيان مى گويند: او عثمانى واز كسانى است كه عليه حجر شهادت داده است ؛ و پيامى را كه هانىبـه وسـيـله او فـرسـتـاد نـرسـانـد و عـلى (ع ) او را از قـضـاوتعزل كرد. (تاريخ طبرى ، ج 6، ص 34).
در ((حليه )) به نقل از ابراهيم بن زيد تميمى از پدرش آمده است :عـلى (ع ) زرهـش را نزد يهودى پيدا كرد و شناخت . گفت : اين زره ازآن من است كه از شتر خاكسترى رنگم افتاده است . يهودى گفت : زرهمـال مـن و در دسـت من است ! سپس گفت : قاضى مسلمانان ميان من و توقضاوت كند.
آنـگاه نزد شريح آمدند... (تا آنجا كه مى گويد): شريح به على(ع ) گـفـت : شـمـا راسـت مـى گـويـيد ولى ناچار بايد دو تن گواهبـاشـنـد. امـام (ع ) غـلامـش ، قـنـبـر، و امام حسن را فراخواند؛ و آن دوشـهـادت دادنـد كـه زره از وى اسـت . شـريـح گـفت : شهادت غلامتانپذيرفته است ، ولى شهادت فرزندتان را نمى توانيم بپذيريم. گـفـت : مـادر به عزايت بنشيند، آيا شهادت سرور جوانان بهشت رانمى پذيرى ؟ به خدا سوگند كه تو را به بانقيا خواهم فرستادتـا چـهل روز را در ميان آنها بگذرانى . آنگاه به يهودى گفت : زرهرا بگير. يهودى گفت : امير مؤ منان همراه من نزد قاضى مسلمانان آمدو او بـه زيـانـش حـكم داد و او پذيرفت ! به خدا سوگند راست مىگويى ، زره مال شماست . از شترتان افتاد و من برداشتم . گواهىمى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمد پيامبر اوست . على (ع) نـيـز زره را بـه او داد و نـهـصـد [درهـم ؟] بـه او جـايـزه داد؛ و آنيـهـودى در جـنـگ صـفـيـن كـشته شد. (ر.ك . حلية الاولياء، ج 4، ص139؛ قاموس الرجال ، ج 5، ص 408).
شـيـخ صـدوق روايـت مـى كـنـد: عـلى (ع ) در مـسـجد كوفه بود؛ كهعـبـدالله بـن فـضـل تميمى همراه زره طلحه بر آن حضرت گذشت .فرمود: اين زره طلحه است كه در روز جنگ بصره به غنيمت گرفتهشـده اسـت . گـفـت : قـاضـى خـويـش را مـيـان من و خود داور قرار ده .شـريـح از آن حـضـرت تـقـاضاى بيّنه كرد و او حسن (ع ) را آورد.گـفـت : بـا يـك گـواه قـضـاوت نـمـى كنم ، مگر آن كه ديگرى نيزهـمـراهـش بـاشـد. حضرت قنبر را آورد. گفت : اين بنده است و من برپايه گواهى بنده قضاوت نمى كنم . امام (ع ) به خشم آمد و گفت :زره را بـگـيـريـد كـه ايـن مـرد تا كنون سه بار ستمگرانه داورىكرد. شريح گفت : چگونه ؟ فرمود: به تو گفتم كه اين زره طلحهاسـت كـه در جنگ بصره غنيمت گرفته شده است ؛ و تو گفتى گواهبـيـاور؛ و حـال آن كـه پـيـامبر(ص ) فرمود: ((هر كجا غنيمتى يافتشـد، بـدون گواه گرفته مى شود)). سپس حسن را نزد تو آوردم وگـفـتـى : قـضـاوت نـمى كنم مگر آن كه يك تن ديگر نيز باشد؛ وحـال آن كـه پـيـامـبر(ص ) با يك شاهد و سوگند داورى كرد. آنگاهقـنـبـر را آوردم و تـو گـفـتـى : ايـن بـنـده اسـت ، وحال آن كه شهادت بنده اگر عادل باشد منعى ندارد. آن گاه فرمود:اى شريح پيشواى مسلمانان در كارهايى بزرگ تر از اين امين است .(من لا يحضره الفقيه ، ج 3، ص 63).
مـجـلسـى اول پـس از نـقل اين روايت گفته است : پس از آن شريح ازمـجـلس خـويش رفت و گفت : ((ميان دو تن قضاوت نخواهم كرد تا آنكه به من بگويى از كجا سه بار ظالمانه داورى كرده ام !؟))
مـجـلسـى گـويد: چنان كه از ظاهر اين روايت برمى آيد ترك مجلسگفتن شريح دلالت بر كفر وى دارد، چرا كه سخن معصوم را از سرسبك شمردن نپذيرفته است . (روضة المتقين ، ج 6، ص 261).
341- ارشاد، ص 209.
342- ارشاد، ص 210.
343- همان .
344- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 287.
345- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 287.
346- ارشاد، ص 213؛ اخبار الطوال ، ص 240.
347- تاريخ دمشق ، ج 14، ص 215.
348- ايـن سـتـمـگـر بـه نـاصـبى بودن و دشمنى شديد نسبت بهامـيـرالمـؤ منين و دشنام فراوان به آن حضرت مشهور است . وى از آنرو لقـب اشـدق گـرفـت كـه بـر اثـر دشـنـام فراوانى كه مى داد،گلويش انحراف پيدا كرد. (ر.ك . معجم الشعراء، ص 231).
عـمـرو بـن سعيد اشدق نسبت به بنى اميه بسيار تعصب و نسبت بهبنى هاشم و به ويژه اميرالمؤ منين ، على (ع ) به شدت كينه داشت. او سنگدل و خشن و ستمگر و متكبر بود و از واژگون كردن حقايق وادعـاهـاى دروغـيـن بـاك نـداشـت . يـكـى از خطبه هاى وى كه كاشف ازافـتـخـار وى بـه جـاهـليـت و امـويـتـش و دشـمـنـى نـسـبـت بـهاهـل بيت و نيز سنگدلى ، خشونت و ستمگرى وى مى باشد، خطبه اىاسـت كـه ابـن عـبـدربـه انـدلسـى از عـتـبـىنـقـل مى كند و مى گويد: عتبى گفت : سعيد بن عاص ، والى مدينه ،پـسـرش عـمرو بن سعيد را به واليگرى مكه گماشت . چون به آنشـهـر رفـت ، جز حارث بن نوفل هيچ يك از قريش و بنى اميه از اواستقبال نكردند. چون به او رسيد، گفت : اى حار! چه چيزى مردم تورا بـاز داشـت كـه آنـان نـيز چون تو با من ديدار كنند. گفت : چيزىنبود جز اين برخوردى كه در ديدار با من داشتى ! به خدا سوگندنـه مـرا بـه كـنـيـه صـدا زدى و نـه نـام راكـامـل ادا كردى ؛ از كبرورزى نسبت به همگنانت تو را نهى مى كنم ،چرا كه اين كار موجب برترى تو نسبت به آنها نمى شود و آنان رانـزد تـو بـى مـقدار مى سازد. گفت : به خدا سوگند، موعظه بدىنـكـردى و در خـيـرخواهى تو شك ندارم . آنچه هم از من ديدى خوى مناست ! چون به مكه درآمد منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: امـا بـعد، اى مردم مكه ، ما مدتى را در اين شهر سكونت گزيديم ونـاخـواسـتـه از آن بيرون رفتيم . آنگاه ما چنين بوديم كه بخشش هايـكـى پـس از ديـگـرى سوى ما سرازير گرديد. برترين شان راگرفتيم و در والاترين جايگاه نشستيم . سپس كارى ميانه پيش آمد وكـشـتـيـم و كـشـتـه شديم . به خدا سوگند نه بر كنار رفتم و نهكـسـى مـا را بـر كـنـار كـرد تـا آن كه خون را خون نوشيد، گوشتگـوشـت را خـورد و اسـتـخـوان اسـتـخـوان را شـكـسـت . سـپـسرسول خدا، از سوى پروردگار به رسالت برگزيده شد. آنگاه، ابـوبـكـر بـه خـاطـر پـيـشـيـنه و فضيلتش زمام امور را به دستگرفت . پس از او عمر زمامدار شد و سپس كار به جايى كشيد كه ماچـونـان جـويـبارهاى يك چشمه از هم جدا شديم ؛ و آن كه سخت تر وزورمـنـدتـر بود پيروز شد و ما يكى از آن جويبارها بوديم . آنگاهشـكـافـى در مـيان افتاد و ما كشتيم و كشته شديم . به خدا سوگندنـه بـر كـنـار رفـتيم و نه كسى ما را بر كنار كرد تا آن كه خونخـون را نـوشـيـد و گـوشـت گوشت را خورد و استخوان استخوان راشـكـسـت و حرام حلال گرديد و هر جنبنده اى با ضرب شمشير ساكتگـشت ؛ با نبرد و زور و گزيدن و كندن يكديگر تا آن كه حاضرشـدنـد حـق مـا را بـاز پـس ‍ دهـند. به خدا سوگند كه آن را با مدارانـدادنـد؛ و در آن به قضا راضى نگشتند و مى گفتند حق ما بود كهبـه زور از مـا گـرفـتـنـد. ما نيز اين را با اين و اين را در اين كيفرداديم .
اى مـردم مـكـه بـر جـان خـويـش بـتـرسـيـد و مواظب نابخردان خويشبـاشـيـد. چـرا كـه مـن شـمـشيرى دارم عبرت آموز و تازيانه اى دارمزيـانـبـار كه هر كدام ، بر سر اهلش فرود مى آيد. آنگاه فرود آمد.(عقد الفريد، ج 4، ص ‍ 134).
اشـدق از كـسـانـى بود كه زمان حيات معاويه نسبت به يزيد اظهاردوسـتـى كـردند؛ و بدون ترديد همين ، يكى از اسباب ابقاى او برواليـگـرى مـكـه حـتـى پـس از مـرگ مـعـاويـه بـود. يـزيـد، پـس ازعـزل وليـد بـن عـتـبـه واليـگـرى مـديـنـه را نـيـز بـه او داد. يـكنـقـل تـاريـخى مى گويد: هنگامى كه معاويه براى يزيد عقد بيعتبست ، مردم بر مى خاستند و سخنرانى مى كردند. معاويه خطاب بهعمرو بن سعيد گفت : اى ابااميه ، برخيز. او برخاست و پس از حمدو ثـنـاى الهـى گفت : اما بعد، يزيد بن معاويه اميدى بود كه بدانچـشـم داشـتـيـد و دورانـى است كه آرامش خود را در آن مى جستيد. اگرمـيـهـمـان بـردبـاريـش گـرديـد شما را وسعت مى بخشد؛ اگر از اوراهـنـمايى بخواهيد، هدايت تان مى كند و اگر به آنچه دارد نيازمندشـويـد، بـى نـيـازتـان مـى كـنـد. جـوانـمـردى است هوشيار. پيشىگـرفـتـه شـد و پـيـشـى گـرفت . ستوده شد و ستود. تنبيه شد وتنبيه كرد. پس او جانشين اميرالمؤ منين است و جانشين ديگرى ندارد.
آنـگـاه مـعـاويـه گـفـت : اى ابـا مـعـاويـه ، داد سـخـن دادى ، بـنـشين .(عقدالفريد، ج 4 ص 132).
349- تذكرة الخواص ، ص 214.
350- عقد الفريد، ج 4، ص 132.
351- حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 316ـ317؛ وى خطبهرا از تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص ‍ 268 و داستان خون دماغ شدنرا از سمط النجوم العوالى ، ج 3، ص 57 گرفته است .
352- مجمع الزوائد، ج 5، ص 240.
353- عقد الفريد، ج 4، ص 376.
354- وى بـه ايـن بـهـانـه ، عـبـيـدالله بـن ابـى رافـع را دويـستتازيانه زد برادرش از او شفاعت كرد (ر.ك . المعارف ، ص 145).محمد بن عمر نوشته است كه عمرو بن سعيد بن عاص اشدق ، در ماهرمـضان سال شصت به مدينه رفت ؛ و بر مردم شهر وارد شد. چونمردم مدينه نزد وى آمدند، او را مردى بسيار متكبر يافتند... آنگاه درپـى چـنـد تـن از اهـل مـديـنـه فـرسـتاد و آنان را به سختى كتك زد.(تاريخ طبرى ، ج 3، ص 372).
355- عـلامـه امـيـنـى ، فـهـرسـت شـصـت تـن از صـحـابـه را كه درقـتـل عـثـمـان شـركـت داشـتـنـد ارائه داده اسـت . (الغـديـر، ج 9، ص195ـ163).
356- اللهوف ، ص 128.
357- ارشاد، ص 201.
358- نور الابصار، ص 258.
359- المنتخب ، ص 243؛ بحار، ج 45، ص 99.
360- اللهوف ، ص 127.
361- در دوران حـضـور مـسـلم (ع ) در كـوفـه ، عمر سعد نيز در آنشـهـر بود. زيرا او يكى از كسانى بود كه طى نامه اى به يزيدضمن يادآور شدن ناتوانى نعمان بن بشير ـ والى وقت كوفه ـ ازاو خـواسـت تـا ديـگـرى را بـه جـايـش بـگـمـارد. عـمر سعد تا روزتـرويـه و پس از آن در كوفه بود. زيرا وقتى مسلم را اسير كردهنـزد عـبـيـدالله آوردنـد، او نـيـز در مـجلس حاضر بود و مسلم به اووصـيـت كـرد؛ ولى او خـيـانـت ورزيـد. بـدون شـك هـنـگـامقتل مسلم (ع ) نيز عمر سعد در قصر بوده است .
362- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 165.
363- براى نمونه ر.ك . تذكرة الخواص ، ص 214.
364- البداية والنهاية ، ج 8، ص 165.
365- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297.
366- همان .
367- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297.
368- بدون شك امام (ع )، به حقيقت [دروغين ] امانى كه بنى اميه مىدادنـد از هـمـه آگـاه تـر بـود. آنان پيوسته به امان هايى كه بهمـخـالفـانـشـان مـى دادنـد خـيـانـت مـى ورزيدند؛ مانند امانى كه بهحجربن عدى دادند. امان از ديدگاه بنى اميه و كارگزارانشان چيزىجـز يـك فـريـب و دام نـبـود. مـگـر ابـن زيـاد هـنـگـام فـرسـتادن بهدنـبـال هـانـى بـه او امـان نـداد؟ و پـس از آن كـه نـزد وى آمـد او رادسـتـگـيـر نـكـرد و شـكـنـجـه نـداد و بـهقتل نرساند؟ آيا ابن زياد به امانى كه نماينده او، محمد بن اشعث ،به مسلم داد خيانت نكرد؟ اشدق نيز يكى از ستمكاران بنى اميه بودكـه در دسـت يـازيـدن بـه ظـلم و سـتـم وقـتـل و نـيـرنـگ چـيـزى كـم از ابـن زيـاد نـداشـت . تـاريـخنـقـل مـى كـند كه ابن زياد بشارت قتل امام (ع ) را به اشدق داد و اومـردم مـدينه را از قتل امام حسين (ع ) آگاه ساخت و با ابراز شادمانىبـراى يـزيـد دعـا كرد؛ و هنگام شنيدن نوحه سرايى بنى هاشم درخـانـه هـايـشـان ، بـه گـفـتـه عـمـرو بـن مـعـدى كـربمثل زد و گفت :
عجت نساء بنى زياد عجة كعجيج نسوتنا غداة الا رنب
زنان بنى زياد شيون برآوردند، همانند زنان ما در بامدادان اءرنب
آنـگـاه گفت : اين ناله و زارى به جاى آن ناله و زارى اى كه براىعـثـمـان كـردنـد. (ر.ك . مـسـتـدركـات عـلمرجـال الحـديـث ، ج 6، ص 41؛ ارشاد، ص 247؛ بحار، ج 45، ص122؛ سفينة البحار، ج 6، ص 465).
نقل شده است كه پس از شكست مردم در واقعه مرج راهط، عبيدالله بنزياد به او گفت : بر ترك من بنشين و او نشست . عمرو بن سعيد مىخـواسـت كه او را بكشد و عبيدالله گفت : اى سيلى خورده شيطان آيادست برنمى دارى !!؟ (عقدالفريد، ج 4، ص 397).
خود اين اشدق در پايان عمر، تلخى خيانت امويان را چشيد، عبدالملكمـروان از نوع اموى به وى امان داد و سپس به دست خودش او را سربريد (ر.ك . قاموس الرجال ، ج 8، ص 103). ذهبى جزئيات داستانقـتـل وى را ايـن گـونـه نـقـل مـى كـنـد: عـبـدالمـلك هنگام حركت براىتصرف عراق اشدق را به جاى خود در دمشق گماشت . او دمشق را بهتـصـرف درآورد و مـردم نيز با او بيعت كردند. هنگامى كه عبدالملكعـراق را بـه طـور كامل تصرف كرد و مصعب كشته شد، بازگشت وعمرو را در دمشق به محاصره درآورد؛ و به او امانى مؤ كّد داد. عمروفـريـب خـورد؛ و پـس از مـدتـى بـه دست عبدالملك كشته شد. (سيراعلام النبلاء، ج 3، ص 449).
369- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 296.
370- در مـقـدمـه و فـصل نخست اين كتاب يادآور شديم كه مقصود ازمردمى كه در مكه از امام (ع ) استقبال كردند، گروه هاى مختلف حج وعمره گزار و اندكى از ساكنان خود شهر بودند كه با على (ع ) وخـانـدانـش ‍ دشـمـنـى نـداشـتـنـد. بـراى مـطـالعـهمفصل اين موضع به فصل مربوط مراجعه نماييد.
371- البدايه والنهايه ، ج 8، ص 151.
372- الاخبار الطوال ، ص 229.
373- ر.ك . جلد اول ، زير عنوان ((دورنماى پيروزى حسينى )).
374- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 294.
375- تـاريـخ ابـن عـسـاكـر (زندگينامه امام حسين (ع ))، ص 204،شماره 255.
376- الفتوح ، ج 5، ص 26ـ27.
377- بـه زودى در تـحـليل شخصيت ابن عمر، راز اين گفتار وى راآشكار خواهيم كرد.
378- توبه (9)، آيه 45.
379- نساء (14)، آيات 142 ـ 143.
380- ر.ك . الفـتـوح ، ج 5، ص 26ـ27؛مـقـتـل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 278ـ281. تنها كسى كه روايتايـن گـفـت و گـو را بـه طـور كـامـل نـقـل كـرده است ابن اعثم كوفى(صـاحـب الفـتـوح ) اسـت كـه خـوارزمـى نـيـز در كـتـاب((مـقـتـل الحـسـيـن )) خـويـش از او نـقـل كـرده اسـت . اين گفت و گو دربـردارنـده فـرازهـايى است كه اگر پژوهشگر دقيق آنها را دروغ ومـردود نـشـمـرد، حـداقـل در پـذيـرش آنـهـا بـايـدتـاءمـل ورزد، بـه ويـژه در آنـچـه بـه گـفت و گوى امام و ابن عمرمربوط است . ما سخن در اين باره را به بررسى موضعگيرى پسرعمر و نوع تحرك و حقيقت جبهه گيرى او وامى گذاريم .
381- امالى طوسى ، ص 314ـ315، مجلس 11، حديث 640/87.
382- امـام سـجـاد (ع ) فـرمـود: ((در مكه و مدينه بيست تن دوستدارنـداريـم ...)) (كـتاب الغارات ، ص 393؛ شرح نهج البلاغه ، ابنابى الحديد، ج 4، ص 104).
383- نـيـز در آنـجـا آمـده اسـت : ((هـمـيـن يـكـى دو روز حـركـت خـواهمكرد...)).
384- نـيـز در آن آمـده اسـت : ((خـدايـت رحمت كند به من بگو آيا نزدمـردمى مى روى ... و دشمن شان را بيرون رانده اند. اگر چنين كردهاند نزد آنها برو...)).
385- در تـاريـخ طـبـرى (ج 3، ص 294) آمـده اسـت : ((... وكارگزارانش از سرزمين شان خراج مى ستانند، بدان كه تو را بهجـنـگ و مبارزه دعوت كرده اند و بيم آن دارم كه تو را بفريبند و باتـو مخالفت كنند و رهايت كنند و در حالى به سوى تو بكوچند كهاز همه مردم بر تو بيشتر سخت بگيرند...)).
386- الفـتـوح ، ج 5، ص 72؛ مـقـتـل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص309ـ310 (بـه نـقـل از الفتوح )؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 294؛با تفاوتى كه به مهم ترينش اشاره كرديم .
387- مثير الاحزان ، ص 38؛ در فصلاول گفتيم كه امام (ع ) اين خطبه را در ميان عموم مردم ايراد فرمود.
388- مانند عبدالرحمن مخزومى ، عمرو بن لوذان و محمد حنفيه .
389- امام (ع ) در يك گفت وگوى ديگر كه پس از آن انجام شد، بهابـن عـبـاس فـرمود: ((به خدا سوگند من مى دانم كه تو خيرخواه ودلسوزى )). آن حضرت به عمربن عبدالرحمن كه همين پيشنهاد را دادفـرمـود: ((بـه خدا سوگند من مى دانم كه تو خيرخواهانه آمده اى وخـردمـنـدانـه سـخن مى گويى )). به عمرو بن لوذان نيز كه درستهـمين نظر را داد فرمود: ((اى عبداللّه ، قضيه بر من پوشيده نيست .ليكن خداوند دركار خويش مغلوب نمى شود!)).
390- معالى السبطين ، ج 1، ص 151.
391- لسان العرب ، ج 4، ص 266 ـ 267.
392- ر. ك . مـفـتـاح الكرامه ، ج 3، ص 272؛ الحدائق الناظره ، ج10، ص 524. صـاحـب جـواهر گويد: استخاره دو معنا دارد؛ نخست آنكـه از خـداونـد بـخـواهـد كـارى كه اراده انجامش را دارد برايش خيرگرداند و دوم آن كه در آنچه برمى گزيند او را موفق و انجامش رابراى او ممكن گرداند. شناخت به معناى دوم راه هايى دارد و ممكن استاسـتـخـاره كننده پس از انجام نيت به يكى از راه هاى زير آن را درككند:
ـ اينكه اراده انجام كار را در او پديد آورد.
ـ ايـنـكـه آنـچـه را بـرايش اختيار مى كند بر زبان مشورت شنوندهبراند.
ـ آن را بـه وسـيـله كـاغـذ، تسبيح يا قرآن كريم تعيين كند. (ر. ك .جواهر الكلام ، ج 12، ص 162).
393- سبزوارى گويد: به نظر مى رسد كه تسبيح ، سنگ ريزه ،مشورت و پديدار شدن اراده و غيره كه در اين اخبار آمده ويژگى اىنـدارد. بـلكـه از بـاب غـالب و نـمـونـه اسـت ، و بـه مـقـتـضـاىاصـل ، جـواز كـشـف خـيـر خـداونـد بـه هـرشكل ممكن است ؛ مادام كه نهى شرعى وارد نشده و عنوان حرام يا مكروهبه خود نگرفته باشد. زيرا بر حرمت كشف غيب نه به قطع و يقينبـلكـه بـه صـورت امـيـد داشـتـن ، مـنـعـى وجـود نـدارد؛ ورسـول خـدا(ص ) فـال نـيـك زدن را دوسـت داشـت ولى ازفال بد زدن ناراحت مى شد. (مهذب الاحكام ، ج 9، ص 100).
394- امام حسين (ع ) به ويژه از همان دوران كودكى درباره نهضت وشـهـادت و قـاتـلانـش خبر مى داد. حذيفه يمانى گويد: از حسين بنعـلى (ع ) شـنيدم كه مى گفت : ((به خدا سوگند كه سركشان بنىامـيه ، و پيشاپيش آنان عمر سعد، بر كشتن من گرد خواهند آمد)). اينسـخـن در دوران پـيـامـبـر(ص ) بـود و مـن گـفـتـم : آيـارسـول خـدا(ص ) اين خبر را به تو داده است ؟ فرمود: نه . سپس مننـزد رسـول خـدا(ص ) رفتم و موضوع را با حضرت (ص ) در ميانگذاشتم ايشان فرمود: ((دانش من دانش اوست و دانش او دانش من است ؛و مـا بـر شـدنـى هـا پـيـش از شـدنـشـان آگـاهـيـم .))(دلائل الامامه ، ص 183 ـ 184.
نبايد گفته شود كه چگونه چنين چيزى درباره حسين (ع ) ممكن است ؟اين اعتقاد غلوّ درباره او و اهل بيت (ع ) است !
زيـرا اهـل تـسنن چنين سخنى را از حذيفه يمانى باور دارند و از اينقـبـيـل روايـت هـا و بـلكـه مـهـم تـر از آن را از اونـقـل مـى كنند، مثل اين كه نقل مى كنند كه گفت : ((به خدا سوگند منبـه هـمـه فـتـنه هايى كه از اكنون تا روز رستخيز روى خواهد داد،دانـاتـريـن مردم هستم .)) (ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 360،به نقل از احمد و مسلم .
395- آل عمران (3)، آيه 185.
396- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 295. ابن عساكر اين گفت و گو رابـا اخـتـلاف بـسـيـار نقل كرده است ؛ كه مهم ترينش اين است : ((پسپاس بلندى از شب را با او گفت و گو كرد و گفت : تو را به خداسـوگـنـد، مبادا فردا ضايع و هلاك گردى ، به عراق مرو، چنانچهاز رفـتـن نـاگـزيـرى ايـام حـج را در ايـنـجـا بـمـان و ازحال و كار و مردم آگاه شو و آن گاه به كار خويش بنگر ـ و اين دردهـم ذى حـجـه سـال شـصـت بـود ـ ولى حـسين نپذيرفت و عازم عراقگـرديد...)) [ر. ك . تاريخ ابن عساكر (زندگينامه امام حسين (ع ))،تحقيق محمودى ، ص 204، شماره 255].
روشـن اسـت تـاريـخـى كـه ابـن عـسـاكـر بـراى گـفـت و گـونـقـل مـى كـنـد، با نقل مشهور كه مى گويد امام (ع ) در روز هشتم ذىحجه بيرون آمد توافق ندارد.
ابـن اعـثـم كـوفـى نـيـز ايـن مـطـلب را به اختصار و تفاوتى اندكنـقـل كـرده و در پـايـان نوشته است : ((حسين گفت : من در اين كار ازخـداونـد طـلب خـيـر مـى كنم و مى بينم كه چه بايد كرد. پس ، ابنعـبـاس بـيـرون آمـد و گـفـت : واحـسـيـنا!)). وى شعر ابن عباس را اينگونه نقل مى كند.
يالكِ من قبّرةٍ بِمَعمَرِخَل ا لَكِ الجوُّ فبيضى واصفرى
ونقرى ما شئت ان تنقرى ان ذهب الصائد عنك فابشرى
قد رفع الفخ فما من حذرهذا الحسين سائر فانتشرى
(اى قبّره آبادى براى تو خالى شد، پس تخم بگذار و صفير بكش؛
و هـر آوازى مـى خـوانـى بـخوان و مژده بده كه شكارچى از تو دورشد؛
تله برداشته شد و ترسى در كار نيست ، اما حسين رفتنى است پسآزاد باش .)
علامه مجلسى به نقل از امام صادق (ع )، از پدرش (ع )، مى نويسد:((هـنـگامى كه حسين (ع ) آماده رفتن به كوفه گشت ، ابن عباس نزدآن حضرت آمد و او را به حق خداوند و حق خويشاوندى سوگند داد كهمـبـادا برود و در كربلا به شهادت برسد. امام (ع ) فرمود: من بهقـتـلگـاه خـويـش از تو آگاه ترم و آهنگ رفتن و جدا شدن از دنيا رادارم ...)) (بحار، ج 78، ص 273، باب 23 حديث 112).
397- دلائل الامامه ، ص 74.
398- صاحب الذريعه دو كتاب را به همين نام معرفى مى كند: الف ـ((الفـوارح الحـسـيـنـيـه والقـوارح البـيـنـيـه )) مـشـهـور بـهمـقـتـل العـصـفـور، تـاءليـف شـيـخ حسين العصفور، برادرزاده صاحبالحـدائق در گـذشـتـه شـوال 1216 ه‍ . ق . اين كتاب به سبك منتخبطريحى ، براى آن كه در دهه محرم شب و روز خوانده شود در بيستمصيبت نگاشته شده است .
ب ـ ((الفـوارح الحـسـيـنـيـه )) تـاءليـف شـيخ غربزّه ، چاپ مطبعةالعـرفـان ، صـيـدا، در 33 صـفحه و نُه مجلس ، كه هر مجلس از يكگـفـتـار و يك مرثيه تشكيل مى شود. (الذريعه ، ج 16، ص 364).بـه نـظـر مـى رسـد كـه صـاحـب اسـرار الشـهـاده از كـتـاب نـخـستنقل كرده است .
399- اسرار الشهاده ، ص 246ـ247.
400- معالى السبطين ، ج 1، ص 151.
401- اللهوف ، ص 101.
402- بـهترين دليل بر اين حقيقت ، متن گفتارى است كه ميان معاويه، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس ‍ در حضور امام حسن (ع ) انجامشـد. (ر.ك . كـتـاب سـليـم بـن قيس ، ص 231 ـ 238، دارالفنون ،لبـنـان ). هـمـچـنـيـن روايـت هـايى كه ابن خزّار قمى در كفايت الاثردربـاره امـامـان دوازده گـانـه و نـام هـايـشـاننقل كرده است (ر.ك . كفاية الاثر، ص 10ـ22، انتشارات بيدار).
بـراى نمونه روايتى را به نقل از عطا در اينجا مى آوريم : ما سىتـن از بـزرگـان طـايف در بيمارى دم مرگ عبدالله بن عباس بر اووارد شديم . او ناتوان شده بود، سلام كرديم و نشستيم . ابن عباساز مـن پـرسـيـد: عـطا، اينها چه كاره اند؟ گفتم : آقا اينها بزرگانشـهـرنـد و عـبـدالله بـن سـلمـة بـن حضرمى طائفى ، عمارة بن ابىالاجلح و ثابت بن مالك در ميان آنهايند. من يك يك از آنها نام بردم وآنـان نـزد او رفـتـنـد و گـفـتـنـد: اى پـسـر عـمـوىرسول خدا(ص ) تو پيامبر خدا(ص ) را ديده و سخن او را شنيده اى ،ايشان درباره اختلاف اين امت چه گفتند، گروهى على را بر ديگرانمقدم دانسته اند و گروهى ديگر او را پس از سه تن قرار داده اند.
ابن عباس نفسى كشيد و گفت : از رسولخـدا(ص ) شـنيدم كه فرمود: ((على با حق است و حق با على است ، اوامـام و جـانشين پس از من است . هر كس به او تمسك جويد رستگار مىشـود و نـجـات مـى يابد و هر كس سر از فرمانش بپيچد گمراه مىشـود. آرى ، او مـرا كفن مى كند و غسل مى دهد و قرضم را ادا مى كند.او پـدر دو سـبـط مـن ، حـسـن و حـسـيـن اسـت ؛ و امامان دوازده گانه ازنسل حسين هستند و مهدى اين امت از ماست .))
عـبـدالله بـن سـلمـة بـن حـضـرمـى گـفـت : اى پـسـرعـمـوىرسـول خـدا، چـرا پـيـش تـر ايـنـهـا را بـه ما نگفتيد؟ گفت : به خداسوگند، من آنچه را شنيده بودم باز گفتم و شما را نصيحت كردم ،ليـكـن شـمـا نـصـيـحـت كـنـندگان را دوست نداريد! آن گاه گفت : اىبـنـدگان خدا تقواى الهى پيشه كنيد همانند تقواى كسى كه از اينمـوضـوع عبرت مى گيرد... پيش از رسيدن مرگ براى آخرت كارىبـكـنـيـد و بـه ريـسمان محكم عترت پيامبرتان چنگ زنيد كه من از اوشنيدم كه مى فرمايد: ((هر كس پس از من به خاندانم تمسك جويد ازرستگاران است .))
آن گـاه بـه شـدت گـريست و حاضران گفتند: آيا با اين جايگاهىكـه نـسبت به رسول خدا(ص ) دارى ، مى گريى ؟ رو به من كرد وگـفـت : اى عـطـا، مـن بـراى دو چـيـز مى گريم ترس از روز قيامت وجدايى دوستان !
سـپس مردم پراكنده شدند و ابن عباس به من گفت : اى عطا، دستم رابگير و مرا به صحن خانه ببر؛ آن گاه دست ها را به آسمان بلندكـرد و گـفـت : پـروردگـارا مـن بـه وسـيـله مـحـمـد وآل مـحـمـد به تو تقرّب مى جويم ، پروردگارا من به وسيله ولايتآقا على بن ابى طالب به تو تقرب مى جويم ؛ و اين عبارت را آنقدر تكرار كرد تا بر زمين افتاد. ما ساعتى درنگ كرديم و سپس اورا بـلنـد كـرديـم و ديديم كه چشم از جهان فروبسته است . (ر.ك .كـفـايـة الاثـر، ص 20ـ22، و نـيـز اخـتـيـار مـعـرفـةالرجال ، ص 56، شماره 106).
403- در گـفـت و گوى نخست آمد كه وى به امام (ع ) گفت : و يارىتـو هـمـانـند نماز و روزه كه يكى بدون ديگرى پذيرفتنى نيست ،واجب است .
404- عـلامـه در خـلاصـه مـى نـويسد: ((عبدالله بن عباس از يارانرسـول خـدا(ص ) و دوسـتـداران و شـاگردان اميرالمؤ منين (ع ) بود.مـقام بلند وى و نيز اخلاص او نسبت به اميرالمؤ منين (ع ) روشن تراز آن اسـت كـه بـتوان پنهان ساخت ...)) (ص 103، بخش يكم ؛ نيزر.ك . مستدركات علم الرجال ، ج 5، ص 43).
مردم به حال ابن عباس در همراهى و سرسپردگى وى نسبت به على(ع ) آگـاه بـودنـد و مى دانستند كه شاگرد و دستيار اوست . به اوگفتند: ميزان علم تو نسبت به علم پسر عمويت چه اندازه است ؟ گفت: ((مانند نسبت ميان قطره اى باران در برابر اقيانوس ...)). (شرحنـهـج البـلاغـه ، ابـن ابى الحديد، ج 1، ص 19). شيخ حسن پسرشهيد ثانى گويد: وضعيت عبدالله بن عباس در محبت و اخلاص نسبتبـه مولاى مان اميرالمؤ منين و دوستى و يارى و دفاع از او و دشمنىبـه خـاطـر رضـايت او و پشتيبانى از آن حضرت جاى شك و ترديدندارد... (التحرير الطاووسى ، ص 312).
پس از وفات اميرالمؤ منين (ع )، هنگامى كه امام حسن خطبه اش را بهپـايـان بـرد، عـبـدالله بـن عباس در حضور حضرت ايستاد و گفت :((اى مردم ، اين فرزند پيامبرتان و جانشين امامتان است ، با او بيعتكـنـيـد...)) (كـشـف الغـمـه ، ج 2، ص 109؛ نـيـز ر.ك .مقاتل الطالبيين ، ص 33).
او از سـوى امـام حـسـن (ع ) و نيز از سوى اميرالمؤ منين (ع ) ولايتداربـصـره بـود. دشمنان اهل بيت مى كوشند تا اين شخصيت بزرگوارهـاشـمـى را مـتـهـم سـازنـد كـه در دوران امـيـرالمـؤ مـنـين (ع ) از بيتالمـال بـصـره اخـتـلاس كـرده است . بسيارى از پژوهشگران به ايندروغ پاسخ گفته اند. ما نيز براى منزه ساختن چهره اين حِبْر امت ،بـرخـى از مـتـونـى را كـه در دفـاع از ايـشـان نوشته اند در اينجانقل مى كنيم :
عـمرو بن عبيد در بصره بر سليمان بن على بن عبدالله عباس واردشـد و به او گفت : از اين سخن على درباره ابن عباس برايم بگو:دربـاره مـورچـه و شـپـش بـراى مـا فـتـوا مـى دهـد و يـك شـبـه بـراموال پيشى مى جويد. گفت : چگونه ممكن است على چنين سخنى گفتهبـاشـد؟ در حالى كه ابن عباس تا دم مرگ از او جدا نشد و در صلحامـام حـسـن (ع ) شـركـت جـسـت !؟ بـا آن كـه عـلى (ع ) بـهمـال نـيـاز داشـت و هـر پـنـج شـنـبـه بـيـتالمال كوفه را خالى مى كرد و جاروب مى زد، چه مالى مى توانستدر بـيـت المـال بـصـره جـمـع شـده باشد. مردم مى گفتند: او در بيتالمـال خـواب نـيمروزى مى كرد، در اين صورت چگونه اجازه مى دادكـه در بـصـره ، امـوال جـمـع شـود!؟ و اين اعتقاد باطلى است (امالىالمرتضى ، ج 1، ص 177).
آقـاى خـويـى مـى نـويـسـد: ايـن روايـت ـ يـعـنـى روايـت اخـتـلاسامـوال بـصـره ـ و مـاقـبـل آن از طـريـق عـامـهنـقـل شـده اسـت . تـنـهـا عـامـلى كـه مـوجـبجعل اين اخبار دروغ و تهمت و طعن وارد كردن بر ابن عباس شده است، دوسـتـى و هـمـراهى او با اميرالمؤ منين (ع ) مى باشد. تا آنجا كهمعاويه پس از نماز ـ به گفته طبرى ـ او را همراه على ، حسنين ، قيس‍ بـن سـعـد بـن عباده و اشتر لعن مى كرد. خلاصه اينكه عبدالله بنعباس ـ چنان كه علامه و ابن داود نوشته اند ـ منزلتى بلند داشت واز مـدافـعـان امـيـرالمـؤ مـنـيـن و حـسـنـيـن (ع ) بـود. (مـعـجـمرجال الحديث ، ج 10، ص 239).
ابـن ابـى الحـديـد مـى نـويسد: گروه اندك ديگرى گفته اند: چنينچـيزى نبوده است و عبدالله بن عباس نه از على دور شده و نه با اوبـه مـخـالفـت ورزيـده اسـت . او تا هنگام شهادت على (ع ) پيوستهامـارت بـصـره داشت . دليلش ‍ روايتى است كه ابوالفرج على بنالحـسـيـن اصـفـهـانـى از نـامـه ابـن عـبـاس بـه مـعـاويـه ، پـس ازقـتـل عـلى ، نـقـل مـى كـنـد. گـويـنـد: چـگـونـه چنين چيزى مى شود وحـال آنـكـه مـعـاويـه مـوفق به فريفتن و كشيدن او به سوى خودشنگشت . مى دانيم كه معاويه بسيارى از كارگزاران اميرالمؤ منين (ع )را فـريـفـت و با مال خريد؛ و آنان اميرالمؤ منين (ع ) را رها كردند وبـه او پـيـوستند ولى موفق به متمايل ساختن و جذب ابن عباس بهسوى خود نگشت .
هـر كـس سـيره ها را بخواند و با تاريخ آشنايى پيدا كند، روابطتـيـره مـيـان ابـن عـباس و معاويه را، پس از شهادت على (ع )، درمىيـابـد. او بـا سـخـنـان كـوبـنـده دشمنى شديد خويش را با معاويهآشـكـار مـى سـاخـت و پيوسته على (ع ) را مى ستود و ويژگى ها وفضايل آن حضرت را يادآور مى گشت .
چـنـانچه روابطشان غبار كدورت گرفته بود، وضعيت چنين نبود؛ وضـد آن چـيـزى بـود كـه شـهـرت دارد؛ و ايـن در نزد من درست تر وپذيرفتنى تر است . (شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 171).
شـوشـتـرى مـى گـويـد: ريـشـه جـعـل ايـن خـبـر ـ اخـتـلاسامـوال بـصـره ـ دربـاره ابـن عـبـاس ايـن بـود كـه مـى خـواستند دامنفـاروقـشـان را پـاك كـنـنـد؛ زيـرا وى در دوران امـارتـش مـنافقان وآزادشـدگـان ـ مـانند مغيرة بن شعبه و معاويه ـ را به كار گرفت ونـزديـكـان پـيـامـبـر(ص ) را كـنـار گـذاشـت . (قـامـوسالرجال ، ج 6، ص 441).
در ايـنـجـا مـنـاسب است سند دو خبرى را كه كشّى درباره اختلاس ابنعباس نقل كرده است هر چند به اجمال مورد دقت قرار دهيم .
سند خبر نخست :
كـشـّى مـى نـويـسـد: روايـت كرد على بن يزداد صائغ جرجانى ، ازعبدالعزيز بن عبدالاعلى جزرى ، از خلف المحروسى البغدادى ، ازسفيان بن سعيد، از زهرى كه گفت : از حازم شنيدم كه مى گويد:...(اخـتـيـار معرفة الرجال ، ج 1، ص 279، شماره 109). وجود سفيانبـن سـعيد (ثورى ) در اين سند براى ضعفش كافى است . زيرا وىاز اصـحـاب مـا نـيـسـت و در نـكـوهـش وى روايـت هـاى صحيح بسيارىنقل شده است . (ر.ك . منتهى المقال ، ج 3، ص 351).
از ايـن گـذشـتـه او از دشـمـنـان عـلى (ع ) بود و اين سخن مشهورشفـرامـوش نـشـدنـى اسـت : ((مـن كـيـنـه تـوزتـر از آنـم كـهفـضـايـل على (ع ) را يادآور شوم .)) (سير اعلام النبلاء، ج 7، ص353).
نـيـز در سـلسـله ايـن سـنـد زهـرى قـرار دارد كـه در مـقـامنـقـل ، از ضـعـف اشـخـاص چـشـم پـوشـى مـى كـرد. (ر.ك . تـهـذيـبالكـمـال ، ج 30، ص 471؛ مـيزان الاعتدال ، ج 2، ص 169؛ تهذيبالتهذيب ، ج 11، ص 218).
مـشـهـور اسـت كـه زهـرى بـا هـمـنـشينى پادشاهان خود را تباه كرد وبـرخـى بـه دليـل ايـن كـه نـزد پـادشـاهـان آمـد و شـد داشـت ازنقل احاديث وى خوددارى كرده اند: (ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 5، ص339).
اما سند خبر دوم :
كـشـى گـويـد: گـفـت شـيـخـى از اهـل يـمـامـه ، بـهنـقـل از مـعـلّى بـن هـلال ، از شـعـبـى كـه گـفـت :... (اخـتـيـار مـعـرفةالرجال ، ج 1، ص 279، شماره 110).
در اين باره بايد گفت :
1ـ واژه شـيـخ مـعـانـى مـتـعددى دارد كه از آن جمله است : كسى كه باحـديـث ارتـبـاط دارد، پـيـشـواى دينى ، رئيس ‍ قبيله ؛ ولى اين عنوانمهمل و غير قابل اعتماد است ، زيرا كه مبهم و ترديدآميز است .
2ـ احـمـد بـن حـنـبـل دربـاره مـعـلّى بـن هـلال گـفـتـه اسـت : حديث وىقـابـل نـقـل نـيـست و جعلى و دروغ است ؛ و ابن معين درباره اش گفتهاسـت : او از كـسـانـى اسـت كـه بـه دروغـگـويـى وجعل حديث شهرت دارد. ابوداود درباره اش گفته است : مورد اعتماد واطـمـينان نيست . سفيان گفته است : اين از دروغگوترين مردمان است .صـاحب المغنى گفته است : به اتفاق همگان او دروغگو است . (ر.ك .ميزان الاعتدال ، ج 4، ص 152؛ تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 241).
3ـ [امـا دربـاره ] شعبى عامر بن شراحيل ، شيخ مفيد گويد: ناصبىبـودن و دروغـگـويى شعبى تا به آنجا رسيد كه به خدا سوگنديـاد مـى كـرد كـه عـلى در حـالى بـه گـورداخـل شد كه قرآن را حفظ نبود؛ و به جايى رسيد كه گفت : در جنگجـمـل بـجـز چـهـارتـن از صـحـابه شركت نداشتند. اگر پنج تن راآوردنـد مـن دروغـگـويـم ... شـعـبـى شـرابـخـوار و قـمـاربـاز بـود.نـقـل شـده اسـت كـه ابـى حنيفه پس از شنيدن اينكه او شرابخوار وقـمـاربـاز اسـت ، هـر چـه را از وى شـنـيـده بـود پـاره كـرد. (ر.ك .الفـصـول المـخـتـاره ، ص 171؛ قـامـوسالرجال ، ج 5، ص 612).
ابـونـعيم از عمرو بن ثابت نقل مى كند كه ابى اسحاق گفت : سخنسه كس درباره على بن ابى طالب پذيرفته نيست : مسروق ، مرّة وشريح ؛ و نقل شده است كه شعبى نفر چهارم بود. (ر.ك . شرح نهجالبلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 98).
شـهـيـد ثـانـى گـويـد: هـمـه آنـچـه كـشـى در طـعن وى ـ ابن عباس ـنقل كرده است ، پنج حديث است كه سند همه آنها ضعيف است ... (ر.ك .سفينة البحار، ج 6، ص 128).
عـلامـه حـلى گـويـد:... كـشـى روايـتـىنقل كرده است كه در بردارنده نكوهش ابن عباس مى باشد. در حالىكـه شـاءن او بـرتـر از آن اسـت و مـا در كتاب ((الكبير))مان آنها رانـقـل كـرده پـاسـخ داده ايـم . (خـلاصـةالاقوال ، ص ‍ 103).
تفرشى گويد: سند همه طعن هايى كه كشى درباره او وارد ساختهاست ، ضعيف است . (نقد الرجال ، ج 3، ص 118).
405- مـنـاقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 400؛ وفيات الاعيان ، ج 6،ص 179.
406- امالى صدوق ، ص 478، مجلس 87، حديث شماره 5.
407- مستدرك الحاكم ، ج 3، ص 179.
408- ر.ك . اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال(رجال كشّى )، ج 1، ص 272؛ اءسدالغابه ، ج 3، ص 195.
409- براى فهم مراد از اين گفت و گو در فضاى خود آن ، به خودآن گفت و گو مراجعه شود.
410- ر.ك . اختيار معرفة الرجال ، ص 57، شماره 107.
411- تـنـقـيح المقال ، ج 2، ص 191؛ ذهبى مى نويسد: ((اگر ابنعـبـاس مـدعـى خلافت مى شد، به خاطر نابينايى ، مردم با او بيعتنمى كردند.)) (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 356)؛ نيز در اخبار آمدهاسـت : ((ابـن زبـيـر در مـكـه بر بالاى منبر سرگرم خواندن خطبهبـود و ابـن عـباس نيز پاى منبر همراه مردم نشسته بود. او گفت : دراينجا مردى حضور دارد كه خداوند قلب او را همانند چشمش كور كردهاسـت . ابـن عباس به راهنماى خود، ابن جبير، گفت : صورتم را بهسـوى ابـن زبـيـر بـرگـردان و كـمـى مـرا بـلنـد كن ؛ و ابن عباسچـشـمـانـش كـم سـو شـده بـود...)) (ر.ك . قـامـوسالرجال ، ج 6، ص 470؛ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج20، ص 130 و 134؛ سـيـر اعـلام النـبلاء، ج 3، ص 354 و منتهىالمقال ، ج 4، ص 201).
412- تنقيح المقال ، ج 2، ص 191.
413- المـعـارف ، ص 589. 414- اخـتـيـار مـعـرفـةالرجال ، ج 1، ص 272؛ تنقيح المقال ، ج 2، ص 191.
415- امالى طوسى ، ص 314 ـ 315، مجلس 11، حديث 640 / 87.
416- الفتوح ، ج 5، ص 27؛ مقتل الحسين (ع )، خوارزمى ، ج 1، ص281.
417- در بـرخـى مـتون آمده است كه سبب نابينايى او در اواخر عمر،گريه هاى فراوان او بر اميرالمؤ منين ، على (ع ) بود (ر.ك . سفينةالبحار، ج 6، ص 128 به نقل از حديقة الحكمه ).
418- شـايد اين كم سويى چشمان او به سبب گريه هاى پيوستهاش بر فقدان اميرالمؤ منين (ع ) بود كه پس از شهادت امام حسن (ع )شدت يافت . ابن عباس در اواخر دوران معاويه ـ و پس از شهادت امامحـسـن (ع ) ـ نـزديـك بـه نـابينايى بود و همين ضعف شديد بينايىسـبـب شـد كـه معاويه از روى تمسخر بگويد: ((شما بنى هاشم ازناحيه چشم بيمار مى شويد!))
419- مـتـن نـامـه را در فـصـل حـركت حكومت مركزى اموى (زير عنوانحركت حكومت مركزى ) ببينيد.
420- تذكرة الخواص ، ص 216.
421- تهذيب الكمال ، ج 4، ص 492.
422- واقـدى : وى محمد بن عمر بن واقد اسلمى است كه بسيارى ازعـلمـاى رجـال عـامـه او را بـه دروغگويى و افترا متهم ساخته روايتهـايـش را كـنـار مـى نـهـنـد. مـا در ايـن بـاره بـهتفصيل سخن گفته ايم . (ر.ك . فصل دوم : ملاحظه چهارم از ملاحظاتمربوط به نامه يزيد به ابن عباس ).
423- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 302.
424- عـبـدالله زبـيـر خواست كه از عبدالله ابن عباس بيعت بگيردولى او خوددارى ورزيد. يزيد از شنيدن اين خبر خشنود گشت . و بهابـن عـبـاس چـنـيـن نـوشت : ((شنيده ام كه ابن زبير ملحد، تو را بهبـيـعـت فـراخـوانده است و به تو پيشنهاد داده است كه به فرمانشدرآيى تا اينكه از باطل پشتيبانى كنى و شريك جرمش باشى . اماتـو نـپـذيرفته اى و از سر وفادارى و فرمانبردارى از خداوند درحـقـى كـه از مـا بـه تـو شـنـاسـانده است ، به بيعت ما چنگ زده اى .خـداونـد بـه تو كه خويشاوند ما هستى بهترين پاداش هايى را كهبه صله رحم كنندگان مى دهد عطا فرمايد. من هر چيزى را فراموشكنم ، نيكى و پاداش خوب دادن و شتاب كردن در دادن جايزه به تورا فـرامـوش نمى كنم . چرا كه تو بر ما شرافت دارى و اطاعت توبـر ما واجب است و تو خويشاوند رسول خدايى خدايت رحمت كند. بهخـويـشاوندانى كه پيش تو هستند و هر كس كه از دور دست مى آيد وآن جـادوگر با زبان و گفتار پوچش آنان را جادو كرده است بنگر؛و آنـان را از حـسـن نـظـر خـود در فـرمانبردارى و تمسك به بيعت منآگـاه گـردان ، چـرا كـه آنـان از تو بهتر فرمان مى برند و سخنتـو را بـيـشـتـر مى شنوند، تا اين ملحد بى بند و بار. والسلام .آنگاه عبدالله عباس به او نوشت ...)). (تاريخ يعقوبى ، ج 3، ص247 ـ 248).
425- شـايـد ابـن عـباس (رضى ) با اين سخن خويش مى خواهد بهايـن گـفـتـه امـام اشـاره كـند كه فرمود: ((مرا واگذاريد تا به اينسرزمين پهناور بروم تا معلوم شود كه سرنوشت مردم به كجا مىانجامد.)) (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 312).
يـا ايـن سـخـن حـضـرت كـه فـرمـود: ((اگـر از آمـدنم خشنود نيستيدبگذاريد به جايى امن بروم )). (تاريخ طبرى ، ج 2، ص 318).
426- ايـن سـخـن اشـاره اى اسـت بـه اينكه او با يزيد بيعت نكرد،بـلكـه پـس از صلح ، با معاويه بيعت كرد. اما در متن همين روايت كهبـا اخـتـلاف فـراوان در بـحـارالانـوار (ج 45، ص 323) بـهنقل برخى از كتب مناقب پيشين نقل شده است ، چنين آمده است : ((به خداسـوگند با تو بيعت كردم و پيش از تو...))؛ و اين ، چنان كه پيدااسـت بـا مـتـن ايـن نـامـه سـرشـار از بـيـزارى از يـزيـد و كارهايشسازگارى ندارد.
427- تـاريـخ يـعـقـوبـى ، ج 22، ص 248 ـ 250؛ و ر.ك .بحارالانوار، ج 45، ص 322.
428- مـحـمـد بـن عـلى بـن ابى طالب ؛ كنيه اش ابوالقاسم و بهلقـب مـادرش ، خـوله حـنـفـيه ، به ابن حنفيه شهرت دارد. گفته شدهاسـت كـه خـوله از اسـيـران يـمـامـه بـود ـ كـه بـهدليل دوستى نسبت به على بن ابى طالب ، به بهانه خوددارى ازپرداخت زكات به اسارت درآمد ـ و چون قصد فروش وى كردند نزدعـلى (ع ) رفـت و حـضرت او را به همسرى برگزيد. (ر.ك . تنقيحالمـقـال ، ج 3، ص 114؛ الخـرايـج والجـرايـح ، ج 2، ص 589؛قـامـوس ‍ الرجـال ، ج 9، ص 246؛ بـحـار، ج 42، ص 84، شـماره14؛ و ر.ك . شـرح نـهـج البـلاغـه ، ابـن ابـى الحـديـد، ج 1، ص243). به قولى ديگر وى كنيزى از قبيله بنى حنفيه بود و نه ازاهل خود قبيله (ر.ك . المعارف ، ص ‍ 211).
امـيرالمؤ منين على (ع )، محمد را به كام جنگ هاى خويش مى افكند، درحـالى كـه بـه حـسـنين (ع ) چنين اجازه اى را نمى داد و مى فرمود: اوفرزند من است و اين دو فرزندان رسول خداى اند. محمد بن حنفيه درسال هشتاد يا 81 (ر.ك . تنقيح المقال ، ج 3، ص 111ـ112) يا طبقآنـچـه در كـمـال الديـن و تـمـام النـعـمه (ج 1، ص 36) آمده است درسـال 84 بـدرود حـيـات گـفت . شايان توجه اينكه ـ تا آنجا كه ماجست و جو كرده ايم ـ در جايى ديده نشده است كه على (ع ) فرزندشمحمد را، حنفيه لقب داده باشد؛ چنانكه امام حسين (ع ) نيز جز در دوجااز او بـه اين لقب ياد نكرده است : يكم ـ در وصيتش به او كه در آنآمـده اسـت : ((بـه بـرادرش مشهور به ابن حنفيه )) (الفتوح ، ج 5،ص 23 و بحار، ج 44، ص 329) و دوم ـ در يادآورى حادثه اى كهمـحـمـد نيز در آن حضور داشت ، آنجا كه مى گويد: ((و برادرم محمدبـن حـنفيه )) (بحار، ج 62، ص 193)؛ لقب حنفيه بر زبان سلمانفارسى نيز جارى شده است (بحار، ج 27، ص 33)، ولى اين لقببـيـش از هـمـه بر زبان اصحاب و شيعه جارى است . بلى ، در ميانائمه (ع )، بيش ترين كسانى كه اين لقب را به كار برده اند، امامصادق و امام باقر(ع ) هستند.
شايد سرّ اين كه محمد را از روزگار اميرالمؤ منين (ع ) به اين لقبخـوانـدنـد، تـا آنـكـه در دوران امـام حـسـيـن (ع ) بـدان شـهـرتكـامـل يـافت ، اين بود كه اهل بيت عصمت (ع ) مى دانستند كه گروهىدر آيـنـده نـه چـنـدان دور مـدعى مهدويت و غيبت ابن حنفيه خواهند شد وخـواهند گفت كه او همان مهدى موعود است ، به ويژه آنكه نام او محمدو لقب او آن طور كه رسول خدا(ص ) ناميده ابوالقاسم است ؛ از اينرو تـاءكـيـد آنـان (به ويژه امام باقر و امام صادق كه اين ادعا بهروزگارشان نزديك بود)، براى رفع اين شبهه تاءكيد داشتند كهمـهـدى از فـرزنـدان فـاطـمـه (س ) اسـت ـ چنانكه ثابت و مشهور درروايـات مـنـقـول از پـيـامبر(ص ) و اهل بيت نيز چنين است ـ و اين محمدگـرچـه بـا مـهدى (ع ) در نام مشترك است از فرزندان فاطمه (س )نيست .
429- الارشاد، ص 201ـ202.
430- همان .
431- الفتوح ، ج 5، ص 20ـ21.
432- در بـرخـى منابع تاريخى آمده است كه حركت محمد حنفيه بهمـكـه بـراى ديـدار با امام (ع )، به دنبال نامه اى بود كه امام (ع )بـراى او بـه مـديـنـه فـرسـتـاد؛ هـمـان نـامـه اى كـه بـهدنـبـال آن شـمـارى از بـنى هاشم به سوى حضرت (ع ) شتافتند ومـحمد بن حنفيه نيز از آنان پيروى كرد (ر.ك . البدايه والنهايه ،ج 8، ص 16؛ تـاريـخ ابـن عساكر، ترجمة الامام الحسين (ع ) تحقيقمـحـمـودى ، ص 204 شـمـاره 256). گـرچـه بـرخى معاصران چنينچيزى را منكرند و بر اين باورند كه ابن حنفيه با امام حسين (ع ) جزدر مدينه ديدار نداشته است .
433- اللهوف ، ص 127.
434- ر.ك . سـيـر اعـلام النـبـلاء، ج 2، ص 377؛ قـامـوسالرجال ، ج 6، ص 354.
435- ر.ك . شهيد آگاه ، ص 174.
436- بـصـائرالدرجـات ، ج 10، ص 481، بـاب 9، حديث 5، ابنقـولويـه نـيز در كامل الزيارات (ص 75، باب 24، حديث 15) اينروايـت را بـه سـنـدى از زراره از امـام بـاقـر(ع )نـقـل كـرده مـى نـويـسـد: حـسين بن على (ع ) از مكه به محمد بن علىنـوشـت : ((بـسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به محمد بنعـلى و كـسـانـى از بـنى هاشم كه نزد اويند: اما بعد، هر كس به منبـپـيوندد به شهادت مى رسد و هر كس به من نپيوندد به پيروزىنـخـواهـد رسـيـد. والسـلام )). هـمـچـنـيـن از كـتـابالرسـائل كـليـنـى به سندى ديگر از حمزة بن حمران از امام صادقهمين روايت نقل شده و در آن آمده است : ((اى حمزه من از روايتى به توخـبـر مـى دهـم و تـو پـس از ايـن مجلس ‍ درباره اش چيزى مپرس ...))(بحار، ج 44، ص 330، باب 37).
437- بحارالانوار، ج 42، ص 81، باب 120، حديث 12.
438- همان ، ج 44، ص 360، باب 37.
439- در جـزء اول ايـن كـتـاب در مـقـاله ((در پيشگاه شهيد فاتح ))درباره معناى اين فتح به تفصيل سخن گفته ايم . همان طور كه درفـصـل اول ايـن جـزء نـيز درهنگام ذكر نامه هاى امام درباره اين نامهسخن گفتيم و توضيح داديم .
440- بر خوانندگان عزيز و بادقت روشن است كه در توضيح دومعـلامـه مـجلسى در حق محمد حنفيه ـ ناخواسته ـ نوعى بى مهرى ديدهمـى شـود. قهرمانى كه اميرالمؤ منين 7 او را به كام جنگ درمى افكندكجا از مرگ مى هراسد؟ محمد به امامت حسنين 8 و امام سجاد معتقد بودو حقشان را مى شناخت و همه عالمان شيعه او را مدح و ثنا مى گويند.
441- روشن است كه مقصود از سخن امام (ع ) ((هركس به من بپيونددبـه شـهـادت مى رسد))، حكم اكثريت است ، زيرا كسانى بودند كهبـه آن حضرت پيوستند و به شهات هم نرسيدند و جان سالم بهدر بردند؛ مانند حسن مثنى و ديگران ، اين در صورتى است كه مراداز استشهاد در اينجا كشته شدن در راه خدا باشد. والله العالم .
اين روايت به فرض اينكه بر توبيخ متخلف به ويژه محمد حنفيهدلالت داشـتـه بـاشد ـ همان طور كه علامه مجلسى و وحيد بهبهانىبـرداشـت كرده اند ـ در سندش جاى خدشه است ؛ چرا كه در اين سندمـروان بـن اسـمـاعـيـل ديـده مـى شـود كـهمـهـمل است و در كتاب هاى رجال هيچ نامى از او ديده نمى شود. همچنيندر ايـن سـنـد حـمـزة بـن حـمـران شـيـبانى است كه هيچ كس او را ثقهندانسته است ، جز اينكه وى از مشايخ ابن عمير و صفوان از اصحاباجـمـاع اسـت ؛ و گـروهـى گـفـتـه اند كه اين ناظر بر وثاقت اوست(تـنـقـيح المقال ، ج 1، ص ‍ 374). ولى اين مبنا مخدوش و مردود است(مـعجم رجال الحديث ، ج 6، ص 266). برخى براى تاءييد وثاقتاو به راه هاى ديگرى روى آورده اند كه آنها نيز مخدوش است (ر.ك .قـامـوس الرجـال ، ج 4، ص 28). سيد محمد بن ابى طالب ، صاحبكـتـاب تـسـليـة المـجـالس نـيـز ايـن روايـت را ازرسـائل كـليـنى نقل كرده است ولى معلوم نيست كه از چه راهى بدانرسيده است .
شايان ذكر است كه مامقانى راءى وحيد بهبهانى را بر اين مبتنى مىسـازد كـه نفس نكوهشى كه از اين روايت در حق ابن حنفيه استفاده مىشـود، بـه خاطر مصلحتى بوده كه امام خود مى دانسته است . مامقانىگـويـد: امـّا تـخـلف وى از حـسـيـن (ع )، شـايـد بـهدليـل عـذر يـا مـصـلحـتى بوده است ، و روايتى كه در نكوهش او واردشـده اسـت (شـايـد مقصودش همين روايت است ) بر فرض كه صحيحبـاشـد شـايـد آن نـيـز به خاطر مصلحتى بوده است . همان طور كهجـنـاب وحـيـد بـه ايـن مـوضـوع تـوجـه داده اسـت . (تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص 115).
مـامـقـانـى هـمـچـنـيـن پـس از بـيـان پـاسـخ عـلامـه حـلى دربـاره سؤال سـيـد مـهـنـا بر اين باور است كه بيمارى ابن حنفيه ـ اگر راستباشد ـ هنگام بازگشت اهل بيت به مدينه بوده است ، نه هنگام رفتنحـسـيـن (ع )، وى در ايـنـجـا شـرح مـفـصـلى دارد كـه جـاىتـاءمـل دارد و مـخـدوش مـى باشد. شايان ذكر است كه وى در اثناىبـيـان ايـن شـرح ، اين روايت را صحيح تلقى مى كند (ر.ك . تنقيحالمقال ، ج 3، ص 112).
442- بحار الانوار، ج 41، ص 295، باب 114، حديث شماره 18.
443- كـتاب ((حكاية المختار فى اخذ الثار برواية اءبى مخنف ))،ص 33، چـاپ شده با كتاب اللهوف فى قتلى الطفوف ، انتشاراتمطبعة الحيدريه ، نجف اشرف .
444- المـسـائل المهنائيه ، ص 38، مساءله شماره 33. ولى نظر مااين است كه احتمال عدم آگاهى محمد حنفيه به سرنوشت امام حسين (ع) ـ چنانكه علامه حلى احتمال داده است ـ بسيار بعيد است . زيرا در آنهنگام روايت هاى بسيارى از پيامبر(ص )، اميرالمؤ منين (ع )، امام حسن(ع ) و خـود آن حـضرت در ميان مردم پراكنده بود كه حكايت از كشتهشدن وى مى كرد. و بعيد مى نمايد كه محمد حنفيه دست كم از برخىاز آنـهـا اطـلاع نـداشـتـه اسـت . چـگـونـه چـنـيـن چـيـزىقابل تصور است ؛ و حال آنكه از خود محمد درباره ياران حسين (ع )نـقـل شـده اسـت : ((اصـحـاب او بـه نـام و نـام پـدرانـشان در نزد مامكتوبند!)) (مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص ‍ 53).
گذشته از اين ، روايت هاى بسيارى حاكى از آن است كه امام حسين (ع) مـوضـوع را بـه بـرادرش مـحـمـد خـبـر داد. از آن جـمـله روايـتمـنقول از امام باقر(ع ) است كه مى گويد امام طى نامه اى به محمدحـنـفـيـه و ديـگر بنى هاشم فرمود: ((... هر كس به من بپيوندد بهشهادت مى رسد...)) (كامل الزيارات ، ص 75، باب 24، حديث 15).روايـتـى ديـگـر كـه بـا اسـنـاد گـونـاگـوننـقـل شـده حـاكـى از آن اسـت كه امام (ع ) به برادرش محمد(رضى )فـرمـود: ((بـه خـدا اى بـرادر، چـنـانـچـه در سـوراخ جـنـبـنـده اى ازجـنـبندگان روى زمين مى بودم ، مرا بيرون مى آوردند و مى كشتند)).(بـحـار، ج 45، ص 99، بـاب 37). بـا وجود اعتقاد محمد حنفيه بهامامت امام حسين (ع )، دريافت اين خبر از ايشان دريافت از راستگويىاسـت كـامـل كـه خـبر او جاى هيچ شك و ترديدى ندارد. ولى آنچه مىتوان پذيرفت اين است كه احتمال علامه حلى درباره كسانى غير ازمحمد حنفيه است (ظاهر كلام ايشان نيز همين را مى رساند) وگرنه اوبيمار بوده است .
445- گره چوب نيزه .
446- اسرار الشهاده ، ص 246؛ معالى السبطين ، ج 1، ص 230.
447- تذكرة الشهداء، ص 71.
448- همان ، ص 82 .
449- الكامل ، ج 3، ص 266.
450- تـاريـخ ابن عساكر(زندگينامه امام حسين (ع )، تحقيق محمودى)، ص 204 ـ 205، شماره 254.
451- تهذيب الكمال ، ج 4، ص 493.
452- تاريخ الاسلام ، حوادث سال 61، ص 9.
453- وى ابـوبـكـر، مـحـمـد بـن عبدالباقى بزاز است (ر.ك . سيراعلام النبلاء، ج 20، ص 25).
454- وى حسين بن فهم فقيه است . دار قطنى گويد: او قوى نيست .(ر.ك . سـيـر اعـلام النبلاء، ج 13، ص 427 و تاريخ بغداد، ج 8،ص 93).
455- در سـنـد ايـن روايـت ابـن عساكر، محمد بن عمر واقدى ديده مىشـود كـه شيخ مفيد درباره اش مى گويد: واقدى ، عثمانى مذهب و ازامـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـلى (ع )، بـيـزار بـود. (كـتـابالجمل ، ص 54). واقدى مى گفت : كَرخْ خاستگاه فرومايگان است ، ومـنـظور او محل سكونت رافضيان بود! (تاريخ بغداد، ج 3، ص 3 وقـامـوس ‍ الرجـال ، ج 9، ص 492)؛ و هـمـه رجـاليـوناهـل تـسـنـن او را بـه دروغـگـويـى مـتـهـم كـرده انـد (ر. ك .فـصـل دوم ، مـلاحـظـه چهارم از ملاحظات مربوط به نامه يزيد بهابن عباس ، ص 150 ـ 151).
456- الفـتـوح ، ج 5، ص 74؛ مـقـتـل خـوارزمـى ، ج 1، ص 311 ـ312، به نقل از الفتوح با اندكى تفاوت .
457- الفـتـوح ، ج 5، ص 74؛ مـقـتـل خـوارزمـى ، ج 1، ص 311 ـ312، به نقل از الفتوح با اندكى تفاوت .
458- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 297؛الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 548؛ الارشاد، ص 219.
459- تاريخ ابن عساكر (زندگينامه امام حسين (ع )، تحقيق محمودى)، ص 202؛ نـيـز ر.ك . البـدايـه والنـهـايـه ، ج 8، ص 169 وتهذيب الكمال ، ج 4، ص 491.
460- ر.ك . همان .
461- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 297؛الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 548.
462- ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 456.
463- ايـن مـطـلب در نـامـه عبدالله جعفر به امام (ع ) بر طبق روايتالفـتـوح (ج 5، ص 75) و نيز تاريخ طبرى (ج 3، ص 296)، آمدهاست .
464- الفـتـوح ، ج 5، ص 75، خـوارزمـى ضـمـننقل اين مطلب از وى (مقتل ، ج 1، ص 312) يادآور مى شود كه او ايننامه را از مدينه نوشت .
465- نيز در كامل ابن اثير، ج 2، ص 548 و در البدايه والنهايه، ج 8، ص 169.
466- الارشاد، ص 219.
467- مـادر عـون ، زيـنـب دخـتـر عـلى (ع ) و مـادر محمد، خوصاء دخترحـفـصـة بـن ثـقـيـف بـن ربـيـعـة ... بـن بـكـر بـنوائل بود (ر.ك . ابصار العين ، ص 75ـ77).
468- الارشاد، ص 219.