با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۹ -


بـنـابراين خروج ايشان از مكّه و همچنين مدينه ، علاوه بر پرهيز از كشته شدن در يكى از اين دو شـهـر و در نـتـيـجـه شـكـسـتـه شـدن حـرمـت حـرمـيـن شـريـفـيـن ، در اصـل بـه مـنـظـور رهـانـيـدن انـقـلاب از حلقه هاى محاصره امويان و سرپوش گذاشتن بر آن و جلوگيرى از پامال شدن خون وى به وسيله آنان بود.

واپسين شب هاى حضور در مدينه

بازگرديم به جريان رويدادهاى داستان در مدينه منوره ، پس از ديدار امام (ع) با والى مدينه ، وليـد بـن عـتبه ، يعنى همان ديدارى كه طى آن امام (ع) مخالفت خود را با بيعت اعلام فرمود و نيز اعلام كرد او سزاوارترين مردم به خلافت است .

مـمـكـن اسـت ايـن سـؤ ال پـيـش آيـد كه امام حسين (ع) پس از اين ديدار آكنده از تشنج ، چند روز در مدينه منوره باقى ماند؟

ايـن پـرسـش پاسخ واحدى ندارد. زيرا منابع تاريخى به اين پرسش پاسخ ‌هاى گوناگون داده انـد. سيد بن طاوس در كتاب لهوف گويد: راويان گفت و گوى حسين (ع) با وليد بن عتبه و مـروان گـفـتـه انـد: چـون فـردا رسـيـد حـسـيـن (ع) سـه روز گـذشـتـه از شـعـبـان سال شصت روانه مكّه شد...(561) معناى اين سخن اين است كه امام (ع) پس از آن ديدار با وليد، جز همان شب را در مدينه نماند و بامدادان از شهر خارج شد! و اين ـ از نظر وسعت وقت ـ با اخبارى كه از دوبار رفتن آن حضرت به زيارت قبر جدشان ؛ و رفتن به زيارت قبر مادر و برادرش (ع) و ديدار با ام سلمه و محمد بن حنفيه و عمر اءَطْرف و زنان بنى هاشم و مروان بن حـكم و ديگران سخن مى گويند، همخوانى و سازگارى ندارد. زيرا گذشته از وقتى كه براى آمـادگى كوچيدن نياز بود، تاريكى شب گنجايش انجام همه موارد ياد شده را نداشت ، به علاوه اين كه ديدار امام (ع) با وليد بن عتبه در ساعت هاى پايانى آن شب صورت پذيرفته بود.

در بـرخـى مـنـابـع ديـگـر آمـده است : حسين (ع) در شب بعد با خاندان و يارانش بيرون رفت ، و امويان به جاى او به ابن زبير پرداختند؛ و امام به مكّه رسيد.(562)

مـفـهـوم اين سخن اين است كه امام در شب پس از ديدار با وليد بيرون آمد، اما همين ماءخذ تاريخى (تـذكـرة الخـواص ) بـلافـاصـله پـس از ايـن خـبـر چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: (ابـوسـعـيـد مـقـرى گـويـد: شـنـيـدم كـه حسين (ع) در آن شب به شعر ابن مفرغ (563)
تمثل جست و گفت :

لا ذَعَرْتُ السَّوامَ فِى غَسَقِ الصُّبحِ

مغيرا وَلا دَعَوْتُ يزيدا

يَومَ اءُعطى مِنَ المُهانَةِ ضيما

وَالمُنايا يُرصِدْنَنِى اءَن اءحيدا

[خداكند] ديگر در سحرگاهان چارپايان را به هجوم نرمانم و ديگر يزيدم نخوانند

اگر از بيم مرگ به ستم تن دهم و زير بار ذلت روم و خطر مرگ مرا از راه ببرد.

گويد: با خود گفتم ، دليل تـمـثـل جـسـتـن به اين دو بيت كارى است كه وى آهنگ انجامش را دارد؛ و پس از دو شب به سوى مكّه رفت .).(564)

تاريخ مى گويد: حسين بن على شبى (چنان كه گفتيم شب ديدار با وليد بن عتبه )

بر سر قبر جدش رفت و گفت :

درود بر تو يا رسول الله ، منم حسين پسر فاطمه ، پسر تو و پسر دختر تو؛ و آن سبطى كه از خـود مـيـان امـّت بـه يـادگـار گـذاشـتـى . ايـنـك اى پيامبر خدا گواه باش كه اينان مرا فرو گذاشتند و تباه ساختند و حرمت مرا پاس نداشتند. اين شكوه من است تا آن هنگامى كه تو را ديدار كنم ـ درود و سلام خدا بر تو باد ـ.

آن گاه برخاست و به نماز ايستاد و پيوسته در ركوع و سجود بود...

گويد: وليد بن عتبه به خانه حسين (ع) فرستاد تا ببيند كه از مدينه خارج شده است يا نه . چون معلوم شد كه در خانه نيست گفت : الحمدلله كه خداوند مرا به خون او بازخواست نمى كند؛ و پنداشت كه از مدينه بيرون رفته است .

گويد: و حسين (ع) بامدادان به خانه بازگشت .(565)

گـويـد: چـون بامداد فردا رسيد، حسين از خانه بيرون شد تا از اوضاع آگاه شود كه ناگهان در راه به مروان بن حكم برخورد...(566)

حال ببينيم در شب دوّم چه روى داد...

صـاحـب الفـتـوح مـى گـويـد: چـون شـب دوم فـرا رسـيد، باز بر سر خاك رفت و دو ركعت نماز گزارد و چون از نماز فراغت يافت آغاز به مناجات كرد و گفت :

بـار پـروردگـارا، اين قبر پيامبر تو محمد است و من پسر دختر محمد هستم . از آنچه بر من وارد آمـده نـيـك آگـاهـى ، بـارپـروردگـارا مـن مـعـروف را دوسـت و منكر را ناخوش مى دارم . اى صاحب جـلال و كـرامـت بـه حـق ايـن خاك و به حق كسى كه در آن خفته است ، از تو مى خواهم كه آنچه را موجب خشنودى توست ، برايم ميسر گردانى .

گـويـد: آن گـاه حـسـيـن (ع) آغـاز بـه گـريـسـتن كرد و بامدادان سر بر خاك نهاد و لختى به خـوابـى سبك رفت در آن حال پيامبر(ص) را ديد كه با گروهى از فرشتگان آمد، گروهى دست راسـت ، گـروهـى دسـت چـپ ، گـروهـى از پـيـش و گـروهـى از دنـبـال وى مـى آمـدند. حضرت پيش آمد، حسين را به سينه چسباند و ميان دو ديده اش را بوسيد؛ و گـفـت : پـسـرم حـسـيـن ، گـويـى نـزديـك اسـت كـه بـه دسـت گـروهـى از امـتـم در زمـيـن كـربلا مـقـتـول گـردى و سـرت بـريـده شـود؛ و تـو تـشـنـه بـاشـى و آبـت نـدهـنـد؛ و بـا ايـن حـال شـفـاعـت مـرا امـيـد دارنـد. برايشان خيرى نيست . خداوند شفاعتم را در روز رستخيز به آنان نرساند؛ و ايشان را در آن جهان بهره اى مباد. حبيب من حسين ، پدر و مادر و برادرت نزد من آمده اند و مشتاق ديدار تواند و تو را در بهشت درجاتى است كه جز با شهادت بدان نرسى .

گـويـد: حـسـيـن (ع) در خواب آغاز به نگريستن در جد خويش كرد؛ و سخنش را مى شنيد؛ و در آن حـال مـى گفت : اى جد بزرگوار، مرا هرگز نيازى به بازگشتن به دنيا نيست . مرا نزد خويش نگهدار و همراه خود به خانه ببر.

گـويـد: آن گـاه پـيامبر(ص) به او گفت : اى حسين ، تو ناگزير بايد به دنيا باز گردى ، تا آن كه شهادت و پاداش بزرگى كه خداوند در آن برايت نوشته است ، روزى تو گردد. تو و پـدرت و بـرادرت و عـمويت و عموى پدرت در روز رستخيز در يك گروه محشور مى شويد تا به بهشت درآييد.(567)

امام (ع) از خواب بيدار شد و خوابش را براى خاندانش و براى بنى عبدالمطلب باز گفت ؛ و در آن روز در شـرق و غـرب انـدوهـنـاك تـر و گـريـان تـر از خـانـدان پـيـامـبـر(ص) نبود.(568)

صـاحـب الفـتوح گويد: حسين آماده شد و آهنگ خروج از مدينه كرد و نيمه شب بر سر خاك مادرش رفت و او را وداع گفت . آن گاه برخاست و بر سر خاك برادرش حسن رفت و همان كار را كرد. و سـپـس بـه خـانـه بـازگـشـت و چـون بـامـداد شـد بـه خـانـه بـرادرش ، مـحـمـد حـنـفـيـه ، رفـت .(569)

گرچه ابن اعثم تعيين نكرده است كه امام (ع) در كدام شب به زيارت خاك برادر و مادرش رفته است ، ولى به قرينه اين كه مى گويد: (و بامدادان نزد برادرش محمد حنفيه رفت ) معلوم مى شـود كـه ايـن شب ، شب پيش از سفر به مكّه بوده است . چرا كه ـ طبق آنچه در الفتوح آمده است ـ ديـدار ايـشـان بـا برادرش محمد، در پايان آخرين روز اقامت در مدينه بوده است ، چنان كه خواهد آمد.

آخرين ديدارها در مدينه

در اثـناى اين مدت كوتاه ، زنان و مردان بنى هاشم شتابان به سوى امام (ع) روى آوردند. تا حضرت را وداع گويند؛ و پيش از جدايى او را سير ببينند. برخى از اين ديدارهاى سراسر حزن و اندوه و نگرانى و ترس بر امام (ع) را تاريخ براى ما ثبت كرده است .

در ايـن جـا آن دسـتـه از ديـدارهـايـى را كـه بـه يـقـيـن در مـديـنـه انـجـام شـده اسـت نـقل مى كنيم ، و آنچه را كه يقين نداريم در مدينه روى داده است يا در مكّه ، به دلايلى كه گمان مى رود در مكّه روى داده باشند، در ضمن ديدارهاى امام (ع) در آن شهر خواهيم آورد.

سوگوارى زنان بنى عبدالمطلب

از امام باقر(ع) نقل شده است كه فرمود: هنگامى كه حسين (ع) در صدد كوچيدن از مدينه برآمد، زنـان بـنـى عبدالمطلب آمدند و به نوحه سرايى پرداختند، تا آن كه حسين (ع) ميانشان رفت و گـفـت : شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد مـبـادا كـارى كـه نـافـرمـانـى خـدا و رسول باشد از شما سر بزند.

زنـان بنى عبدالمطلب گفتند: چرا نبايد چنين گريه و نوحه سرايى كرد؟ كه اين روز براى ما درسـت مانند همان روزهايى است كه رسول خدا(ص)، على (ع)، فاطمه ، رقيه ، زينب و ام كلثوم (ع) از دنيا رفتند. پس خدا يارت باد و ما را فدايت گرداند، اى محبوب خوبان اسير خاك .

يـكـى از عـمـه هـاى آن حـضرت آمد و گفت : يا حسين ، گواهى مى دهم كه از جنّيان شنيده ام كه در عزايت نوحه سرايى مى كردند و مى گفتند:

وَإ نَّ قَتيلَ الطَّفِّ مِنْ آلِ هاشمٍ

اءَذَلَّ رِقابا مِنْ قُرَيْشٍ فَذَلَّتِ

حبيبُ رَسُولِ اللّهِ، لَمْ يَكُ فاحِشا

اءبانَتْ مصيبتك الا نوف وَجَلَّتِ

كـشته دشت كربلا از بنى هاشم است ، همان خاندانى كه سران [مشرك ] قريش را خوار نمودند و آنان چنين شدند،

اى حبيب رسول خدا كه [هيچ گاه ] خطاكار نبوده اى ، مصيبت تو [بر ما] سخت گران آمد.

و نيز گفتند:

بكو حسينا سَيِّدا وَلِقَتْلِهِ شابَ الشَّعرْ

وَلِقَتْلِهِ زُلْزِلْتُمْ وَلِقَتْلِهِ انْكَسَفَ الْقَمَر

واحمرّتْ آفاق السَّماء مِنَ العشية والسَّحَر

وَتَغَيَّرتْ شمس البلاد بِهم واءَظْلَمَتِ الكُوَرْ

ذاكَ ابن فاطِمَةَ المصابِ بِهِ الخلائق والبشر

اءوْرَثْتَنا ذلاًّ به جَدْعُ الاَنوفِ مَعَ الغَرَر(570)

براى حسين آن سرور و سالار بگرييد كه در شهادتش موى سپيد گشت ؛ و از جان باختنش اركان [شما] لرزيد و ماه گرفته شد؛

كرانه آسمان از شامگاه تا بامداد به سرخى نشست و خورشيد عالمتاب تيره و قيرگون گشت و همه جا ظلمانى گرديد؛

او فـرزنـد فاطمه است كه اينك همه خلايق به سوگ او نشسته اند [بدان ] اندوهى براى ما بر جاى نهادى كه هر كس آن را فراموش كند سزاوار عذاب است .

صـاحـب كـتـاب معالى السبطين مى نويسد: آن گاه زنان بنى هاشم نزد امّ هانى ، عمه حسين (ع)، رفتند و گفتند: اى ام هانى ، چه نشسته اى كه حسين با زن و فرزندش آهنگ رفتن دارد!؟

ام هانى به راه افتاد و چون چشم حسين (ع) بر او افتاد فرمود: آيا اين عمه ام ، امّهانى نيست ؟

گفتند: چرا.

فرمود: عمه جان ، تو چرا با اين حال آمده اى ؟

گفت : چگونه نيايم . شنيده ام كه سرپرست بيوه زنان از پيشم مى رود!؟

آن گـاه گـريـسـت و بـه اشـعـار پـدرش ، ابـوطـالب ، تمثل جست و گفت :

وَ اءبيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للا رامل

تطوف به الهلاك من آل هاشم

فَهُمْ عِنْدهُ فى نعمة و فواضل

او سـفـيـدرو [مـبـارك چـهـره اى ] است كه ابر [سپيد] از روى او بهره مى گيرد. او ذخيره يتيمان و سرپرست و نگاهبان بيوه زنان است :

بـيـنـوايـان بـنـى هـاشـم گـرد او مـى چـرخـنـد. آرى آنـان [پـيـوسـتـه ] از بـخـشـنـدگـى و فضل او بهره ورند.

سـپـس ام هـانـى گـفـت : سـرور مـن ، مـن ايـن سـفـر شـمـا را بـه فال بد مى گيرم چرا كه بامداد از هاتفى شنيدم كه مى گفت :

وَإ نَّ قتيل الطف من آل هاشم

اءذل رقابا من قريش فَذَلَّتِ

حبيب رسول الله ، لَمْ يَكُ فاحِشا

اءبانَتْ مصيبتك الا نوف وَجَلَّتِ

كـشته دشت كربلا از بنى هاشم است ، همان خاندانى كه سران [شرك ] قريش را خوار نمودند و آنان چنين شدند؛

اى حبيب رسول كه [هيچ گاه ] خطاكار نبوده اى ، مصيبت تو [برما] سخت گران است .

حـسـيـن (ع) بـه وى گـفـت : عمه جان مگو از قريش وليكن بگو: سران مسلمانان را خوار كرد پس خوار گشتند.

آن گاه فرمود: عمه جان ، آنچه مقدر باشد، ناگزير خواهد شد.

و فرمود:

وَ ما هُمْ بِقَوْمٍ يَغْلِبُونَ ابن غالب

وَلكِنْ بِعِلْمِ الغيب قد قدر الامرُ

آنـان كـسانى نيستند كه بر فرزند غالب چيره گردند. اما در لوح محفوظ همه سرنوشت ها رقم خورده است .

امّ هانى با ديده گريان از نزد حضرت بيرون آمد و مى گفت :

وَ ما ام هانى وَحْدَها ساءَ حالها

خروج حسين عن مدينة جده

ولكنَّما القبر الشريف وَمَنْ بِهِ

وَمِنْبَره يبكونَ مِنْ اءَجْل فقده .(571)

ايـن تـنـهـا ام هـانـى نـيـسـت كـه بـيـرون رفـتـن حـسـيـن از شـهـر جـدش ، او را بدحال ساخت .

بلكه قبر شريف و كسى كه در آن مدفون است و منبرش ، به خاطر فقدان وى مى گريند).

سوگوارى ام المؤ منين ، ام سلمه (رض )

نـقـل شـده است كه چون حسين (ع) آهنگ خروج از مدينه كرد، ام سلمه نزد آن حضرت آمد و گفت : از رفـتـن تـو بـه عـراق انـدوهـگـين نيستم ، چرا كه از جدت شنيدم كه فرمود: فرزندم ، حسين ، در سرزمين عراق ، در جايى به نام كربلا كشته مى شود.

امـام (ع) بـه وى گـفت : مادرجان ، به خدا سوگند من نيز اين را نيك مى دانم ، و به ناچار كشته خـواهـم شد و هيچ راه گريزى ندارم ، به خدا سوگند كه مى دانم در چه روزى كشته مى شوم و چـه كـسـى مـرا مـى كـشـد و مـى دانم كه در كجا به خاك سپرده مى شوم و مى دانم كه كدام يك از اهل بيت و خويشاوندان و شيعيانم كشته مى شوند. مادرم ، اگر بخواهى قبرم را به تو نشان مى دهم !

آن گـاه بـه سـوى كـربـلا اشـاره كـرد؛ و زمـيـن چـنـان هموار و پست شد كه امام (ع) جاى دفن و لشكرگاه و نيز جايگاه و محل شهادتش را به ام سلمه نشان داد.

در اين هنگام ام سلمه بسيار گريست و كار حسين را به خداوند سپرد...

آن گـاه امـام (ع) فـرمـود: مـادرجـان ، خـداونـد خواسته است كه مرا كشته و سربريده ظلم و ستم ببيند و خواسته است تا عيال و قوم و كسانم را آواره و كودكانم را مظلومانه سربريده و اسير و در بند بيند كه فرياد دادخواهى برآورند و كمك و ياورى نيابند.

در روايت ديگرى آمده است كه ام سلمه گفت : نزد من خاكى است كه جد تو آن را درون شيشه به من سپرد.

فـرمـود: بـه خـدا سوگند من همين گونه كشته مى شوم و اگر به عراق نروم بازهم مرا خواهند كـشـت . آن گاه مشتى خاك بر گرفت و آن را درون شيشه اى نهاد و به ام سلمه داد و فرمود: اين را هـمـراه شـيـشـه جـدم نـگـهـدار و آن گـاه كـه پـر از خـون شـدنـد، بـدان كـه مـن كـشـته شده ام .(572)

ام سلمه (رض ) و خداحافظى ها

نـقـل شـده اسـت كه چون حسين (ع) آهنگ عراق كرد، وصيت نامه ، نوشته ها و ديگر چيزها را به ام سـلمـه داد و گـفـت : آن گاه كه بزرگ ترين فرزندم آمد، آنچه به تو سپرده ام به او بسپار. پـس از آن كـه حسين (ع) كشته شد، على بن الحسين نزد ام سلمه آمد و او هر آنچه را كه حسين داده بود به او سپرد.(573)

در روايت ديگرى آمده است : حسين (ع) وصيتى نوشت و آن را به ام سلمه سپرد؛ و آن را نشان امامت كسى قرار داد كه از وى بخواهدش ؛ و امام زين العابدين آن را طلب كرد.(574)

ايـن هـا كـاشـف از ايـمـان راسـتـيـن و بـزرگـى شـاءن و مـنـزلت ويژه ام المؤ منين (ام سلمه ) نزد اهل بيت (ع) است .

عمر اءَطرف و منطق مدارا و عافيت طلبى

از عـمـر اَطـرف ، پـسـر امـام على (ع)، نقل شده است كه گفت : هنگامى كه برادرم ، در مدينه ، از بيعت با يزيد خوددارى ورزيد، نزدش رفتم و او را تنها ديدم .

گفتم : فداى تو شوم ، اى اباعبدالله ، حديث كرد مرا برادرت ، ابومحمد، حسن ، از پدرش (ع) ـ و در هـمـيـن حـال اشـكـم جـارى شـد و صـداى گـريـه ام بـلنـد شـد ـ و او مـرا در بغل گرفت و فرمود: تو را حديث كرد كه من كشته مى شوم ؟ گفتم : شگفت انگيز گفتى !

گفت : به جان پدرت از تو مى پرسم ، خبر كشتن مرا به تو داد؟ گفتم : چرا تسليم نگشتى و بيعت نكردى ؟

فرمود: حديث كرد مرا پدرم كه رسول خدا(ص) خبر كشتن او و مرا به او داده است ؛ و اين كه خاك من نزديك خاك وى است ، تو مى پندارى كه چيزى را مى دانى كه من نمى دانم !؟ من هرگز تن به ذلّت نمى دهم و فاطمه از آنچه امّت پدرش بر سر فرزندان وى آورده اند به او شكايت مى كند و هر كس با آزردن فرزندان پيامبر، وى را بيازارد به بهشت نرود!(575)

محمد بن حنفيه ، نصيحت و وصيت

در بـامـداد واپـسين روز حضور امام حسين (ع) در مدينه ، برادرش ، محمد حنفيه ، درحالى كه غم و انـدوه بـر وى چـيـره گشته و بسيار نگران و بيمناك زندگى امام بود، به خدمت حضرت رسيد. وى در كـار امام همه گونه انديشيد و به نظرش آمد كه نزد برادرش برود و او را نصيحت كند. چون به خدمت رسيد گفت :

اى برادر، تو محبوب ترين مردم و عزيزترينشان نزد منى . من هرگز از نصيحت ديگران دريغ نـداشـتـه ام ، امـا تـو بـه نـصـيحت كردن از همه سزاوارترى . تا مى توانى از بيعت يزيد بن مـعـاويـه و از شـهـرها كناره بگير. آن گاه پيك هايت را نزد مردم فرست و آنان را به سوى خود بـخـوان . اگـر بـا تـو بـيعت و از تو پيروى كردند، خداوند را بر اين سپاس بگذار. چنانچه مـردم بر كسى جز تو گرد آمدند، اين كار از دين و خرد تو نكاهد و جوانمردى و فضيلت تو از مـيـان نـرود، من از اين بيمناكم كه تو به شهرى درآيى و ميان مردم اختلاف افتد. سپس ‍ گروهى هـمـراه تـو بـاشـند و گروهى ديگر بر ضد تو و به جنگ برخيزند و تو هدف نخستين نيزه ها قـرارگيرى و آن گاه خون آن كس كه خود او و پدر و مادرش بهترين اين امتند، بيش ‍ از همه تباه شود و خاندانش بيش از همه خوار گردند.

حسين (ع) گفت : برادر جان ، پس كجا بروم ؟

گـفت : در مكّه فرود آى ، اگر آن جا را مطمئن يافتى كه به مقصد خويش رسيده اى و اگر تو را نپذيرفتند، راه ريگستان ها و كوه پايه ها را در پيش گير و از شهرى به شهر ديگر برو، تا بـبـيـنـى كـار مـردم بـه كـجـا مى رسد، كه چون تو در كارى نيك بينديشى ، انديشه ات از همه صائب تر باشد.

حـسـيـن گـفـت : برادرم ، نصيحتى دلسوزانه كردى ، اميد دارم كه نظرت استوار و قرين توفيق باشد.(576)

در نقل الفتوح آمده است : به مكّه برو، اگر آن جا را امن يافتى ، اين همان چيزى است كه من و تو دوسـت مـى داريم و اگر جز اين بود به يمن برو كه مردمش ياران جد و پدر و برادرت هستند؛ و آنان مهربان ترين و دلسوزترين مردمانند و سرزمينشان از همه جا فراخ ‌تر و خردشان از همه برتر است . اگر سرزمين يمن را مطمئن يافتى [كه به مقصود رسيده اى ] وگرنه راه ريگزارها و دره ها را در پيش مى گيرى و از شهرى به شهرى مى روى تا ببينى كه كار مردم به كجا مى كشد و خداوند ميان تو و ميان مردمان تبهكار داورى فرمايد.

حـسـيـن (ع) گـفـت : بـرادرم ، بـه خـدا سـوگند كه اگر در همه دنيا پناهگاه و جايى امن نيابم ، هـرگـز بـا يـزيـد بـن مـعـاويـه بـيـعـت نـخـواهـم كـرد كـه رسول خدا(ص) فرموده است : (بار پروردگارا، در يزيد مباركى قرار مده ).

گويد: محمد حنفيه سخن حسين (ع) را قطع كرد و گريست و حسين نيز لختى با او گريست ... آن گاه فرمود:(خداوند به تو پاداش خير دهد كه نصيحت كردى و راءيى درست زدى . اميدوارم كه ان شـاء الله راءى تـو اسـتـوار و قـريـن تـوفـيـق باشد. من آهنگ رفتن به مكّه دارم و برادران و بـرادرزادگان و شيعيانم را آماده اين كار ساخته ام . كارشان كار من و نظرشان نظر من است ، اما تـو، نـه بـرادر، بـاكـى نـيـسـت كـه در مـديـنـه بمانى و چشم من در ميان آنان باشى و چيزى از كارشان را بر من پوشيده ندارى )(577).

آن گاه حسين (ع) دوات و كاغذ خواست و اين وصيت را براى برادرش ، محمد، نوشت :

بـسـم الله الرحـمـن الرحيم ؛ اين وصيّت حسين بن على به برادرش محمد معروف به پسر حنفيه اسـت : حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز خداى يكتا نيست و او شريك ندارد و محمد بنده و پيامبر اوست كه حق را از سوى حق آورده است ؛ و گواهى مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و قيامت مى آيد و در آن شـكـى نـيست و خداوند در خاك شدگان را برمى انگيزد. من از روى سرمستى ، گردنكشى ، تـبـهـكـارى و ستمگرى قيام نكرده ام ، بلكه به پا خواسته ام تا كار امّت جد خويش به صلاح آرم و مى خواهم كه امر به معروف و نهى از منكر كنم ؛ و روش جدم و پدرم على بن ابى طالب در پيش گيرم . هر كس مرا با پذيرش حق پذيرفت خداوند به حق سزاوارترين است ؛ و هر كس اين را از مـن نـپـذيرد، شكيبايى مى ورزم تا خداوند ميان من و مردم داورى فرمايد و او بهترين داوران است ، توفيق من تنها از خداوند است ، بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم .

گويد: آن گاه حسين نامه را پيچيد و مهر خويش بر آن زد و به برادرش محمد سپرد و سپس او را وداع گفت و در دل شب بيرون آمد.(578)

درنگ و نگرش

امام در مدينه از قتلگاه خود در عراق سخن مى گويد!

نـكـتـه قـابـل تـوجـّه اين است كه امام (ع)، با وجود خروج مرحله به مرحله از مدينه منوره تا مكّه مـكـرمـه ، در هنگامى كه در مدينه به سر مى برد، قصد نهايى خود را مبنى بر رفتن به عراق بـه اهـل بـيت و شيعيانش اعلام فرمود. ام سلمه خطاب به آن حضرت مى گويد: پسرم ، از رفتن بـه عـراق انـدوهگين مباش ، كه من از جدت شنيدم كه مى فرمود: (فرزندم حسين در سرزمين عراق در جـايى به نام كربلا كشته مى شود.)؛ و امام پاسخ مى دهد: (مادرم ، به خدا سوگند من نيز ايـن را مـى دانـم و نـاگـزيـر كـشـتـه مـى شـوم .) امـام (ع) بـه بـرادرش ، عـمـر اطـرف ، مـى گـويـد:(حـديـث كـرد مـرا پـدرم كـه رسـول خـدا(ص) او را از قـتـل خودش و من و اين كه خاك من نزديك خاك اوست خبر داده است .) در اين جا نصوص ديگرى نيز وجود دارد كه اين حقيقت را تاءييد مى كند.

عـلاوه بـر بـعـد اعـتـقـادى مـبـنـى بر اين كه امام حسين (ع) با علم الهى ، به خاطر امام بودنش ، جـزئيـات آنـچـه را كـه بـرايـش پـيـش آمـد مـى دانـسـت ، در زمـيـنـه تـحـليـل تـاريـخى نيز از اين حقيقت استفاده مى شود كه امام حسين (ع) در پرتو درايت سياسى ـ اجـتـمـاعـى خـويش ‍ مى ديد كه عراق بهترين سرزمينى است كه براى رويارويى سرنوشت ساز مـيـان خـود و بـنـى امـيـه بـرمـى گـزيـنـد و بـهـتـريـن جـايـى اسـت كـه بـراى قـتل حتمى خويش انتخاب مى كند (من ناگزير كشته مى شوم ). زيرا شمار زيادى از شيعيان يا بگويم شمارى زياد از دوستداران اهل بيت در عراق مى زيستند هر چند كه به بيمارى دوگانگى شـخـصـيـت مـبـتـلا بـودنـد؛ (دل هـايـشان با تو و شمشيرهايشان بر ضد توست ). نيز به اين دليـل كـه عـراقـيـان هـمـچون شاميان كاملا تن به فرمانبردارى بنى اميه نداده بودند؛ و اين امر مـوجـب شـده بود تا سرزمين عراق بهترين مكانى باشد كه از پرتو انقلاب حسينى و فاجعه طفّ روشنايى مى گيرد.

بـسـيـارى از متون تاريخى بر اين نكته تاءكيد دارند كه عراقيان در دوران معاويه از روزگار امـام حـسن (ع)، با حضرت سيدالشهدا پيوسته در ارتباط بودند و از وى مى خواستند كه عليه حـكـومـت امـوى قيام كند و آمادگى شان را براى يارى و فداكارى اعلام مى داشتند، ولى امام (ع)، تا معاويه زنده بود، آنان را به شكيبايى و هشيارى فرمان مى داد.

از اين جا استفاده مى شود كه نيت رفتن به عراق در پرتو درايت سياسى ـ اجتماعى و ارتباط با عراقيان از همان آغاز در ذهن آن حضرت وجود داشت .

مفهوم اين سخن اين است كه نيت رفتن به عراق بر اثر نامه هاى عراقيان پس از مرگ معاويه به وجود نيامد، بلكه اين نيّت و آهنگ ، پيش از اين نامه ها، بر اساس منطق شهيدى كه در پى انتخاب بـهـتـريـن سـرزمـين براى شهادت خويش است ، در دل امام وجود داشت ؛ و نامه هاى عراقيان جز يك انگيزه ظاهرى براى تاءكيد اين نيّت و تصميم نبود.

مهم ترين عامل قيام حسينى

امـام حـسـيـن (ع) در ديدار با برادرش عمر اءطرف ، كه به وى گفت : (چرا دست بيعت ندادى ؟) دلايل خوددارى قاطع خود را از بيعت با يزيد اعلام داشت و فرمود: (هرگز تن به ذلت نخواهم داد). بـه بـرادرش ، مـحـمـد حـنـفـيـه ، نـيـز هـمـيـن خـوددارى از بـيـعـت را قـاطـعـانه اعلام داشت و فـرمـود:(برادرم ، به خدا سوگند اگر در دنيا پناهگاه و ملجاءى يافت نشود، هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد).

ايـن خـوددارى قـاطـعـانـه از بـيـعـت بـا يـزيـد ـ بـه عـنـوان نـخـسـتـيـن عـامـل از عوامل مؤ ثر در قيام حسينى ـ چنانچه ناشى از انگيزه اى شخصى مى بود، آن حضرت در صـورتـى كـه بـنـى امـيـه از وى خـواسـتـار بـيـعـت نـمـى شـدنـد سـكـوت مـى كـرد و مشكل اين حكومت با امام (ع) در همين جا پايان مى يافت .

ولى عـامـل خوددارى امام از بيعت ناشى از يك دليل عقيدتى يعنى خطر نابودى اسلام در صورت سـكـوت امـام در بـرابـر حـاكـمـى چون يزيد بن معاويه بود. چنان كه آن حضرت ، خود فرمود: (هـنـگـامـى كـه امـّت گـرفتار حاكمى چون يزيد گردد، فاتحه اسلام را بايد خواند)؛ و همين عامل بود كه امام را در برابر مسؤ وليت حركت و قيام براى اصلاح امّت جدش و امر به معروف و نهى از منكر قرار مى داد.

ايـن دليـل عـقـيـدتـى مـشـتـرك ، هـمـانـى اسـت كـه در حـقـيـقـت عـامـل خوددارى از بيعت و عامل امر به معروف را به هم آميخته است و تفكيك ميان اين دو در مقام سخن جز يك تفكيك اعتبارى نيست .

در حـقـيـقـت نـتيجه اين به هم آميختگى اين بود كه عامل خوددارى از بيعت ، اهميت فراوانش را وامدار اهـمـيـت بـزرگ تـرى بـود كـه به عامل اصلاح و امر به معروف و نهى از منكر اختصاص داشت ؛ وگـرنـه احـتـمـال داشـت كه قضيه با سكوت امام در برابر يزيد ـ كه زير بارش نرفت ـ با سكوت وى از درخواست بيعت پايان بپذيرد.

بـنـابـرايـن ، در مـجـمـوعـه عـوامـل مـؤ ثـر در قـيـام مـقـدس حـسـيـنـى ، عامل امر به معروف و نهى از منكر از همه مهم تر بود.

در وصـيتى كه امام حسين (ع) به برادرش محمد حنفيه فرمود، مى بينيم كه آن حضرت علت قيام خويش را تنها به همين عامل محدود فرمود؛ و از عامل خوددارى از بيعت سخنى به ميان نياورد. همان گـونـه كـه دربـاره ديـگـر عـوامـل مـؤ ثـر در قـيـام مـقـدس حـسـيـنـى ، مـانـنـد عـامـل نـامـه هـاى اهـل كـوفه ، چيزى نگفت . آن حضرت در اين وصيت تنها درباره اصلاح طلبى و ضرورت دگرگونى اوضاع فاسد از راه امر به معروف و نهى از منكر سخن مى گويد؛ و اين دليـلى اسـت روشـن و قـاطـع بـر اهميت والاى عامل اصلاح طلبى و امر به معروفو نهى از منكر. گـويـى كـه پـيـام ايـن وصـيـت تـاءثـيـر روشـن و مـسـتـقـل ايـن مـهـم تـريـن عامل است .

در چـارچـوب عـامـل امـر بـه مـعروف و نهى از منكر، مى بينيم اين امام است كه تصميم مى گيرد و رويـارويـى بـا حـكـومـت امـوى را آغـاز مـى كـنـد، نـه ايـن كـه دعـوت اهـل كـوفـه يـا تـقـاضاى حكومت اموى از امام حسين (ع) براى بيعت و خوددارى ايشان ، حضرت را وادار بـه رويـارويـى كـرده بـاشـد. ايـن تـبـديـل حـرام بـه حـلال و حـلال بـه حـرام و شـيـوع فـسـاد در زنـدگـى امـّت بـود كه امام را در برابر ضرورت رويارويى و وجوب قيام و نهضت قرار داد.

مـفـهـوم ايـن سـخـن اين نيست كه امام (ع) در دوران معاويه ، وظيفه امر به معروف و نهى از منكر و طـلب اصـلاح در امـّت را تـرك گـفـت ؛ يـا دربـاره اش سـسـتـى ورزيد. بلكه در آن دوره نيز با اشكال گوناگون و مناسبت هاى پياپى به انجام اين وظيفه مقدس اقدام مى فرمود. ولى انجام آن در آن دوران در چـارچـوب نـگـرش بـه پـيـامـدهـا و بـرآورد نـتـايـج مـتـرتـب بـر آن ـ و عـدم احـتـمـال رسـيـدن بـه نـتـايج مورد نظر تا زنده بودن معاويه ـ به پايين تر از قيام عليه وى متوقف گشته بود.

اگـر ارزش و اهـمـيـت هـر قـيـامـى بـه عـوامـل مـؤ ثـر در آن نـهـضـت بـاشـد، عـامـل امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر نـسـبـت بـه ديـگـر عـوامل مانند عامل خوددارى از بيعت و عامل نامه هاى اهل كوفه ، بيش ترين ارزش را به قيام حسينى بـخـشيده است . اين انقلاب مقدس با استناد به عامل طلب اصلاح و امر به معروف و نهى از منكر، توانسته است كه خود را سزاوار جاودانگى گرداند و الگو باشد.

همان گونه كه عامل امر به معروف و نهى از منكر بر ارزش و اهميت انقلاب حسينى افزوده است ، اين انقلاب مقدس نيز بر ارزش و اهميت اصل امر به معروف و نهى از منكر افزوده است ، ولى نه در مقام ثبوت بلكه در مقام اثبات .

تـوضيح اين كه اصل امر به معروف و نهى از منكر در مقام ثبوت يعنى در واقع امر يا نفس ‍ امر يـا در مـتـن اسـلام ، داراى ارزش و اهـمـيـت مـعـيـنـى اسـت . ايـن ارزش را خـداونـد مـتـعـال در قـانـون اسـلامـى تـعـيـيـن كـرده اسـت ؛ و خـداى مـتعال و استواران در علم ، محمد و اهل بيت پاكش ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ به واقعيتش آن طور كه هست آگاهند.

اين موضوع بر همه اصول و مبانى اسلامى صدق مى كند و براى هر كدام از آن ها، در متن اسلام و در مـقـام ثـبـوت يـعـنى در واقع يا در مقام ذات شى ء، اندازه اى معين ، جايگاهى مشخص و اهميتى خاص تعيين شده است .

اين سواى مقام اثبات است . يعنى مقام شى ء نسبت به ما، زيرا ممكن است ما در اين مقام در انديشه ، تاءمل و استنتاجمان خطا كنيم و در نتيجه به چيزى ارزشى پايين تر از ارزش ‍ واقعى ، يا بيش تر از استحقاق بدهيم .

بنابراين مقام اثبات با مقام ثبوت تفاوت دارد، زيرا در اين جا ميان آنچه نسبت به ما منظور است و ميان واقعيت خود شى ء فرق است .

تـاءمـل در مـقام اثبات نشان مى دهد كه علماى اسلام ، با وجود اقرار به اين كه امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر از بـالاتـريـن و بـزرگ تـريـن واجبات دينى است ، ولى ارزش و درجه اهميت اين اصـل اسلامى و اولويتى كه به آن مى دهند، موضوعى است كه ديدگاه فقيهان در جزئيات احكام مـربـوط بـه ايـن اصل ، به ويژه به لحاظ قضيه ضرر (يقينى ، گمانى ، يا احتمالى عادى ) مترتب بر انجامش تفاوت مى كند.

اهـمـيت و اولويت اين اصل اسلام در اجتهادى كه معتقد است امر به معروف و نهى از منكر نبايد موجب ضـرر جـانـى ، نـامـوسـى و مـالى آمـر بـه معروف و ناهى از منكر و يا ديگر مسلمانان گردد؛ و چـنـانـچـه مـوجـب زيـان خـود او و يـا ديگران شود، چيزى واجب نمى شود(579)، از همين اندازه فراتر نمى رود!

يـك ديـدگـاه ديـگـر مـوارد ديـگـرى را بـه نظريه يادشده مى افزايد و مى گويد: (... اين در هـنـگـامـى اسـت كه تاءثير امر يا نهى احراز نشده باشد، ولى چنانچه احراز گردد ناچار بايد اهـمـيـت رعـايـت شود و در اين صورت با علم بر مترتب بودن زيان نيز امر به معروف و نهى از منكر واجب مى گردد تا چه رسد به گمان يا احتمال زيان ).(580)

در يـك ديـدگـاه ديگر تنها شرط عدم حصول مفسده در زمره شرايط اين واجب گنجانده شده است و در چارچوب اين مبحث آمده است :

(چـنـانـچه در اسلام بدعتى گزارده شود و سكوت علماى دين و رؤ ساى مذهب ـ اعلى الله كلمتهم ـ موجب هتك اسلام و ضعف عقايد مسلمانان گردد بر آنان واجب است كه با هر وسيله ممكن نسبت به آن اعلام انزجار كنند. خواه اين اقدام در از ميان بردن فساد مؤ ثر باشد يا نباشد. همچنين است اگر كـه سـكـوتـشـان در بـرابـر ردّ مـنـكـرات ، خـود مـوجـب مـنـكـر گـردد. در هـر حال زيان و سختى در نظريه گرفته نمى شود، بلكه اهميت مد نظر قرار مى گيرد.