با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۷ -


يـزيـد از لاك نـفـاق بـيرون آمد و كفر و دشمنى فزاينده اش را نسبت به پيامبر(ص) به اشكار سـاخـت . او از انـتـساب به پيشينيان جاهل خود و وابسته بودن به جريان نفاق افتخار مى كرد و هـنـگـامـى كـه سر امام حسين (ع) را در برابرش گذاشتند، براى تَشَفّى خاطر به اشعار ابن زبعرى مثل زد كه مطلع آن چنين است :

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

كاش نياكانم در (بدر) حاضر بودند و بى تابى خزرجيان از ضرب هاى نيزه را مى ديدند.

گفته شده است كه يزيد ابيات زير را هم از خودش برآن افزود:

لاَهلوا واستهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

لست من عتبة ان لم اءنتقم

من بنى احمد ما كان فعل

لعبت هاشم بالملك فلا

خبرٌ جاء ولا وحى نزل (516)

هلهله و شادى كنان مى گفتند: اى يزيد، دست مريزاد

از بنى عتبه نباشم اگر از خاندان (احمد) انتقام كارهايشان را نگيرم

[آرى ] بنى هاشم با حكومت [چونان گوى ] بازى كردند؛ و هيچ خبر و وحى يى نيامده است .

ايـن خـود حـاكـى از شـخـصيت تك بعدى يزيد است كه از هوش معمولى هم برخوردار نبود تا چه رسد به زيركى پدرش .

گـويـى كه يزيد با كشتن سيد الشهدا(ع)، به آرزوى بزرگش دست يافته است كه سرمستى پـيـروزى و انـتـقـام زودگـذر، شـخـصـيـت او را در خـود فـرو بـرد. پـس از قـتـل حـسـين (ع)، روزى به مجلس شراب نشست ؛ و ابن زياد نيز در سمت راست او نشسته بود. آن گاه رو به ساقى خويش كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى مشاشى

ثم مل فَاسْقِ مِثلَها ابن زياد

صاحب السر والامانة عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى

پياله اى كه تشنگى ام را فرو نشاند مرا بده ، سپس همانند آن را به ابن زياد بنوشان همو كه رازدار امين و همه كاره من است .

سپس به آوازه خوانان فرمان داد تا اين سرود را بخوانند.(517)

فـسـق و فجور يزيد بر ياران وى نيز چيره گشته بود. در دوران وى ، موسيقى در مكّه و مدينه آشكار گشت . لهو و لعب رواج يافت و مردم آشكارا شراب مى نوشيدند.

روى هـم رفـتـه ، وى بـه لهـو و شكار و شراب و زن و سگ هاى شكارى تمايلى فراوان داشت . به طورى كه بر سگ ها زيور طلا مى آويخت و بر آن ها پارچه هاى زربفت مى پوشانيد؛ و به هـر سـگـى يـك غـلام مـى بخشيد كه او را خدمت كند؛ و دولت را با سياستى مبتنى بر شهوت هاى نـفـسـانـى اداره مـى كـرد. دوران زمـامـداريـش سـه سـال و شـش ‍ مـاه بـود. در سال نخست حسين بن على (ع) را كشت . در سال دوم به مدينه حمله كرد و مدت سه روز آن را مباح شـمـرد؛ و شـشصد تن از مهاجران و انصار در اين حمله كشته شدند و پس از آن از بدريّون كسى بـاقـى نـمـانـد و ده هزار تن از موالى ، اعراب و تابعان كشته شدند و دامان هزار دوشيزه آلوده شد.(518)

خبر در مدينه

كـيـفـيـت رسـيدن خبر مرگ معاويه به مدينه با ديگر شهرهاى اسلامى تفاوت داشت . اين خبر با نـقـشـه خـاصـى كه يزيد در شام طراحى كرده بود به آن شهر رسيد. زيرا ـ طبق آنچه در بيش تـر تـاريـخ ‌ها آمده است (519) ـ از والى خود در مدينه ، يعنى وليد بن عتبة بن ابى سـفيان ، خواست كه پيش از رسيدن خبر مرگ معاويه به مردم مدينه ، نخست از حسين بن على (ع) و پس از آن از عبدالله بن زبير بيعت بگيرد.

اين مطلب از نامه كوچكى به اندازه گوش موش ـ كه يزيد همراه سوگنامه اى بلند بالا براى كـارگـزار خـويـش ، وليـد بـن عـتـبـه ، فـرسـتـاد استفاده مى شود. متن اين نامه كوچك به روايت يعقوبى چنين بود:

چـون ايـن نـامـه ام را بـرايـت آوردنـد، حـسـين بن على و عبدالله بن زبير را احضار كن و از آن دو برايم بيعت بگير. چنانچه خوددارى كردند گردنشان را بزن و سرهاشان را برايم بفرست و از مردم بيعت بگير و هر كس خوددارى ورزيد حكم را درباره او و حسين بن على و عبدالله بن زبير اجرا كن . والسلام .(520)

ايـن مـوضـوع هـمچنين از گفتار مروان حكم ، در هنگام مشورت والى مدينه با وى درباره چگونگى گرفتن بيعت از اين افراد نيز استفاده مى شود؛ كه در پاسخ گفت :

هم اكنون در پى اين چند تن بفرست و بيعتشان را بگير، چرا كه اگر اينان بيعت كنند هيچ كس از مـسـلمـانان بر بيعت با يزيد اختلاف نخواهد كرد، بنابراين پيش از اين كه خبر فاش ‍ گردد و اينان خوددارى ورزند، بشتاب .(521)

در نقل الفتوح آمده است :

پس مروان گفت : هم اكنون پى آنان بفرست و آن ها را به بيعت و درآمدن به فرمان يزيد دعوت كـن ، اگـر چـنـيـن كـردنـد، از آنـان بپذير؛ و اگر نپذيرفتند برو و پيش از آن كه از خبر مرگ معاويه آگاه شوند، گردنشان را بزن . زيرا اگر اين را بدانند، اين هر سه بى درنگ مخالفت مى كنند و مردم را به سوى خود مى خوانند.(522)

بنابر اين نقشه اين بود كه از امام حسين و عبدالله زبير و عبدالله بن عمر ـ طبق آنچه در برخى روايت ها آمده است ـ پيش از افشاى خبر مرگ معاويه ميان مردم مدينه ، بيعت گرفته شود.

مطلب زير نيز تاءييدگر اين موضوع است :

هـنـگـامـى كه پيك وليد نزد امام حسين (ع) و عبدالله بن زبير آمد و از آنان خواست كه نزد وليد بـرونـد؛ و آنان را در مسجد يافت و خبر فراخوانى را به آنان رساند، عبدالله بن زبير از امام (ع) مـى پـرسـد: اى ابـاعـبـدالله ، ايـن ساعتى نيست كه وليد بن عتبه در آن با مردم به مجلس بنشيند. من اين موضوع و فرستادن دنبال ما در اين ساعت و فراخوانى ما را ناخوشايند مى بينم ، شما فكر مى كنيد براى چه كارى دنبال ما فرستاده است !؟

امـام حـسين (ع) فرمود: اينك آگاهت مى كنم ، اى ابابكر، من گمان دارم كه معاويه مرده است ، چون ديروز به خواب ديدم كه گويى منبر معاويه وارونه است و از خانه اش شعله آتش بلند است و اين را پيش خودم به مرگ او تعبير كردم .(523)

چنانچه آن هنگام خبر مرگ معاويه در مدينه منتشر شده بود، ابن زبير نيز مانند ديگر مردم از آن باخبر بود.

چـنـيـن بـه نـظـر مى رسد كه خبر مرگ معاويه تا پس از خروج امام حسين (ع) از مدينه ، از عموم مـردم مـديـنـه پـنـهان نگاه داشته شده بود؛ و جز در سطح محدودى منتشر نگشته بود و جز شمار انـدكـى از خـواص شـهـر مـانـنـد بـنـى امـيـه اى كـه اطـراف والى بـودنـد و بـرخـى از رجـال حـكـومـت و بـنـى هـاشمى كه پيرامون امام حسين (ع) بودند و برخى از شيعيانش و عبدالله زبـيـر و بـرادرانـش و اطـرافـيـان ايـنـان و عـبـدالله بن عمرو خاصانش ، دراين باره چيزى نمى دانستند.

شايد اين چيزى بود كه خود حكومت آن را در مدينه مى خواست . براى اين كه مردم را از حركت امام جـدا سـازد، خـواه در مـديـنه بماند و يا از آن خارج شود. چرا كه حكومت اموى ـ بر فرض باقى مـانـدن امام ـ او را به دليل بيعت نكردن در تنگنا قرار مى دادو اين كار بيش ‍ از يكى دو روز به طـول نـمـى انـجـامـيـد؛ و پـس از بـيـعـت امـام هـيـچ كـس از مردم از بيعت سرباز نمى زد؛ و چنانچه بـرخـوددارى پـاى مـى فـشـرد نـاچـار بـود كـه از تـرس تـرور براى خروج از مدينه چاره اى بـيـنـديـشـد؛ و درنـگ او ـ تـا هـنـگـام خـروج ـ حـداكـثـر بـيـش از سـه شـب طـول نـمـى كـشـيـد و مـديـنـه از او و پـيـروانـش خـالى مـى شـد. در ايـن حـال كـار گـرفـتـن بيعت از مردم مدينه در غياب امام آسان مى گشت . اما ديگر بزرگان مدينه از مـنـزلتـى كـه امـام (ع) در دل مـردم بـرخـوردار بـود، بـى بـهره بودند و چنين اهميتى نداشتند. گـذشـتـه از ايـن كـه برخى از آنان در موضعگيرى ها به نرمى و نداشتن قاطعيت شهره بودند. مـثـل عـبـدالله بـن عـمـر كـه مـن يـقـيـن دارم بـرخـى روايـات بـراى سـرپـوش نـهـادن تـمـايـل وى بـه حكومت بنى اميه ، او را در زمره امام (ع) و عبدالله بن زبير و بزرگان مخالف مدينه قلمداد كرده اند.

آنچه اعتقاد ما را مبنى بر تعمد حكومت مدينه در عدم اعلان خبر مرگ معاويه تا پس از روشن شدن مـوضـع امـام حـسـين (ع) تاءييد مى كند، اين است كه امام از والى ، وليد بن عتبه ، خواست كه از ايـشـان در حـضـور مـردم بـيـعـت بـگـيـرد و تـفـاوتـى مـيـان او و ديـگـران قايل نشود؛ آن جا كه فرمود: كسى چون من پنهانى بيعت نمى كند؛ و من دوست دارم كه بيعت آشكار و در حـضـور مـردم باشد، اگر فردا مردم را به بيعت فرابخوانى و ما را نيز همراه آنان دعوت به بيعت كنى ، كار ما يكى خواهد بود.(524)

در چـنـيـن مـواقعى عادت بر اين است كه فرداى آن روز والى ، خبر مرگ خليفه را بدهد و مردم را بـه بـيعت با جانشين او دعوت كند. اين چيزى است كه عبارت امام (ع) (... چون فردا فرا رسد و مردم را براى بيعت فراخواندى ...) نيز بر آن اشعار دارد.

ولى تـاريـخ دربـاره ايـن كـه وليـد بـن عـتـبـه فـردا يـا پـس فـرداى آن روز مـردم را چنان كه مـعـمـول اسـت در مـسـجـد بـراى بـيـعـت دعـوت كـرده بـاشـد چـيـزى بـراى مـا نـقـل نكرده است .(525) بلكه عكس قضيه را مورد تاءييد قرار مى دهد. چون وليد به يـزيـد نـوشـت و اخـبـار مـربـوط بـه مـردم مـدينه و ابن زبير و موضوع زندان را(كه بنى عدى عـبـدالله بن مطيع عدوى را همراه ديگر زندانيان به زور خارج كردند) به او گزارش داد و پس از آن كـار حـسـيـن بـن على (ع) را براى او يادآور شد و گفت : (او نه به فرمانبردارى ما اعتقاد دارد و نه به بيعت ما)(526)

به دنبال آن يزيد برايش نوشت :

از بنده خدا، يزيد، اميرالمؤ منين ، به وليد بن عتبه ، اما بعد:

هـمـين كه نامه ام به تو رسيد، براى آن كه به مردم مدينه تاءكيد كرده باشى ، بار ديگر از آن هـا بـيـعـت بـگير. عبدالله بن زبير را واگذار چرا كه تا زنده باشد هرگز از چنگ ما نخواهد رهـيد و راه فرار ندارد. اما با پاسخى كه برايم مى فرستى سر حسين بن على (ع) نيز بايد هـمـراه بـاشـد. اگـر چنين كردى تو را سرورى خواهم داد و پيش من جايزه و بهره فراوان دارى . والسلام

ايـن كه مى گويد: (براى آن كه به مردم مدينه تاءكيد كرده باشى ، بار ديگر از آنان بيعت بـگـيـر) حـاكى از آن است كه با وجود امام حسين ، وليد هرگز نمى توانست از مردم مدينه بيعت بـگـيـرد؛ و اين كه مى گويد (بار ديگر از آن ها بيعت بگير) اشاره به بيعت نخستى است كه مـعـاويه با نيرنگ براى ولايتعهدى يزيد در دوران زندگى خودش گرفت . نه آن كه وليد يك بـار بـراى يـزيـد از مـردم بـيعت گرفته باشد و يزيد از او بخواهد كه ، به منظور تاءكيد، بار ديگر نيز از آنان بيعت بگيرد.

ايـن كـه مـى گـويد (عبدالله زبير را واگذار...) حاكى از آن است كه پسر زبير از موقعيّت و اهميتى چون امام (ع) برخوردار نبود.

ايـن كـه مـى گـويـد: (بـا پاسخى كه برايم مى فرستى ، سر حسين بن على نيز بايد همراه بـاشـد)، حـاكـى از آن اسـت كـه وجـود امام (ع) با آن منزلت و جايگاه مقدسى كه ميان مردم دارد، بزرگترين مانع در راه بيعتى است كه به ويژه از مردم مدينه مى خواهد بگيرد.

هـمـچـنـيـن مـحـتـواى ايـن نامه كاشف از نوع شخصيت يزيد است كه ذره اى از حكمت و زيركى بهره نـدارد؛ و كـاشـف از سـطـحـى نـگـرى اوسـت كـه در بـرابـر خشم و خواهش خويش ‍ به واقعيت هاى سياسى عنايت نمى كند و نسبت به آنها بى توجّه است ؛ و در فرمان هايى كه صادر مى كند اين حـقـايـق را نـديـده مـى گـيـرد و درسـت هـمـان گـونـه اى فـرمـان مـى دهـد كـه كـودكـى در عـالم خيال و بازى و بدون اقتضاى طبيعى و اجتماعى بدان مى پردازد.

چـه بـسـا كه يكى از دلايل يارى نشدن امام حسين به وسيله مردم مدينه ، همين پوشيده نگاه داشتن خـبـر مـرگ مـعـاويه بود. در اين دوره صدها تن صحابه و بيش از اين شمار از تابعان در شهر حـضـور داشـتـنـد؛ و چـنـيـن بـه نـظـر مى رسدكه بيش تر آنها تا خروج امام ازمدينه چيزى نمى دانـسـتـند. آنها هنگامى از موضوع باخبر شدند كه امام (ع) در مكّه مكرمه درنگ كرد، با اين توجّه كه شمار مدنى هايى كه پس از آن در مكّه به امام پيوستند اندك بود.

فراخوانى و مشاوره در مسجد

بار ديگر بايد به آغاز داستان در حوادث سال شصتم هجرى باز گرديم ...

در روايـت آمـده اسـت : (در ايـن سال به گفته برخى در نيمه رجب و به گفته برخى ديگر هشت روز مانده از اين ماه با يزيد بن معاويه پس از مرگ پدرش بيعت شد.

هشام بن محمد به نقل از اءبى مخنف گويد:

يـزيـد در آغـاز رجـب سـال شـصـت خلافت يافت و در اين هنگام وليد بن عتبة بن ابى سفيان والى مـديـنـه ، نـعـمـان بـن بـشير انصارى ، والى كوفه ، عبيدالله بن زياد والى بصره و عمرو بن سعيد بن عاص والى مكّه بود.

هنگامى كه يزيد به خلافت رسيد، اهتمامى جز اين نداشت كه از آن چند تنى كه در دوران معاويه هنگام فراخوانى مردم براى بيعت با ولايتعهدى يزيد از او نپذيرفته بودند، بيعت بگيرد و از كارشان فراغت يابد.

از اين رو به وليد نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

از يزيد، اميرالمؤ منين ، به وليد بن عتبه ، اما بعد: [بدان كه ] معاويه بنده اى از بندگان خدا بود كه او را گرامى داشت و خليفه روى زمين گردانيد و به اندازه اى كه تقدير بود زيست تا اجلش فرا رسيد و مرد. خدايش رحمت كند، او پسنديده زيست و نيكوكار و پرهيزگار مرد. والسلام .

و در نامه ديگرى به اندازه دو بند انگشت برايش نوشت :

امـا بـعـد، از حسين ، عبدالله بن عمر، عبدالله زبير به شدت هر چه تمام بيعت بگير و تا بيعت نكنند آزاد نباشند. والسلام .(527)

اما محتواى اين نامه كوچك طبق آنچه در نقل (الفتوح ) آمده است چنين بود:

اما بعد، از حسين بن على ، عبدالله بن عمر، عبدالله زبير با شدت هر چه تمام بيعت بگير و در ايـن كـار ايـشـان را هـيـچ مجالى نده و هر كدام شان كه سر باز زد، گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست (528)

بـر طـبـق ايـن مـتـن ديده مى شود كه عبدالرحمن بن ابى بكر، در روزگار معاويه در خواب مرد و گفته شد كه معاويه به او سم خوراند و او را كشت .

ابـن عـسـاكـر ايـن نـامـه را نـه بـه عـنـوان نـامه اى كوچك و ويژه بلكه به عنوان يك نامه كلى نقل كرده و گفته است : مردم ـ در شام ـ با يزيد بيعت كردند. پس از آن ، يزيد همراه عبدالله بن عـمـرو بن اويس عامرى ـ از بنى عامر بن لؤ ى ـ نامه اى به وليد بن عتبه ـ والى مدينه ـ نوشت كـه مـردم را فـرا بـخوان و از بزرگان قريش آغاز كن و نخستين كسى كه از او بيعت مى گيرى بايد حسين بن على باشد، كه اميرالمؤ منين ـ رحمه الله ـ از من عهد گرفته است با او مدارا كنم و خيرخواهش باشم .(529)

يـعـقـوبـى نـيـز آن را بـه عـنـوان يـك نـامـه كـوچـك مـخـصـوص نقل نكرده است ؛ ولى محتواى نامه اى كه او نقل كرده گواه آن است كه اين نامه سرّى بوده و هيچ كـس جـز مـسـؤ ول مورد نظر نمى بايست از آن آگاه مى شده است . روايت يعقوبى از درست ترين نـص هـا در ايـن مـوضـوع مى باشد. زيرا در آن از عبدالله بن عمر كه در مساءله بيعت يزيد هيچ مـشـكـلى پيش ‍ نمى آورد نامى به چشم نمى خورد، چرا كه وى به موضعگيرى هاى نرم و مسالمت آمـيـز و پـيـروى كـردن از مـردم شـهـرت داشـت . هـمـچـنـيـن روايـت يـعـقـوبـى بـه طـور كـامـل بـا تنگ نظرى ، سرعت انفعال ، بى مبالاتى نسبت به سنّت ها و ارزش هاى اجتماعى يزيد مطابقت دارد؛ و علاوه بر آن نظم و ترتيب نامه نيز كاشف از دقت يعقوبى است .

متن بيان يعقوبى چنين است :

هـنـگـامـى كـه ايـن نـامـه بـه تو رسيد، حسين بن على و عبدالله بن زبير را احضار كن و از آنان برايم بيعت بگير. اگر خوددارى كردند گردنشان را بزن و سرهاشان را براى من بفرست ؛ و از مـردم بيعت بگير و هر كس نپذيرفت حكم را درباره او و حسين بن على و عبدالله بن زبير اجرا كن . والسلام .(530)

اينك به اصل داستان برگرديم و ببينيم كه وليد بن عتبه چه كرد!؟ روايت مى گويد:

هنگامى كه خبر مرگ معاويه به او رسيد، بر او گران آمد؛ و در پى مروان بن حكم فرستاد؛ كه پيش از وليد حاكم مدينه بود. پس از آن كه وليد به مدينه رفت ، مروان سرآسيمه نزد او رفت و آمـد مـى كرد. وليد كه اين را ديد نزد همنشينانش او را دشنام داد. اين موضوع به مروان رسيد و از او قـطـع رابـطـه كـرد. از آن پـس پـيـوسـته رابطه اش با او قطع بود تا آن كه خبر مرگ مـعـاويـه رسـيـد. هـنـگـامى كه مرگ معاويه و دستورى كه براى گرفتن بيعت از آن چند نفر بر وليد سنگينى كرد، مروان را فراخواند. پس از آن كه نامه مرگ معاويه را خواند، كلمه استرجاع بر زبان راند و بر او رحمت فرستاد؛ و وليد از او نظر خواست كه چه بايد بكند؟

گفت : به نظر من بايد هم اينك آنان را فرابخوانى و به بيعت فرمان دهى ، اگر بيعت كردند از آنان بپذير و دست از آنان بدار وگرنه ، پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند، آنان را گردن بزن . چرا كه اگر اينان از مرگش باخبر شوند، هر كدام در گوشه اى علم مخالفت به پا مى كند و مردم را به سوى خود مى خواند. اما پسر عمر مرد جنگ و دوستدار زمامدارى مردم نيست ، مگر آن كه خلافت را بى سبب به او ببخشند.

آن گاه وليد عبدالله بن عمرو بن عثمانِ نوجوان را فرستاد تا آنان را فرا بخواند. عبدالله آن دو را در مـسـجـد نـشسته ديد و در ساعتى كه وليد با مردم به مجلس نمى نشست نزد آنان رفت و گـفـت : دعـوت امـيـر را اجـابت كنيد. گفتند: تو برو ما مى آييم . در اين هنگام ابن زبير به حسين گفت : فكر مى كنى در اين ساعت كه با مردم به مجلس نمى نشيند چرا در پى ما فرستاده است ؟ حـسـيـن گـفـت : گـمـان مـى كـنـم كـه طـاغـوتـشـان مـرده بـاشـد و دنبال ما فرستاده تا پيش از افشاى خبر در ميان مردم از ما بيعت بگيرد. گفت : من نيز گمانى جز ايـن نـدارم ، شما مى خواهى چه بكنى ؟ حسين (ع) گفت : هم اينك مردانم را گرد مى آورم و نزد او مـى روم . آنـان را بـر در مـى نـشـانم و خود بر او وارد مى شوم . گفت : از رفتن نزد او بر تو بيمناكم : فرمود: اگر توان دفاع نداشته باشم بر او وارد نمى شوم .(531)

در روايت ديگرى آمده است كه ابن زبير به امام حسين (ع) گفت : اى اباعبدالله ، حدس ‍ بزن كه بـراى چـه كـارى در پـى مـا فـرسـتـاده اسـت ؟ حـسـيـن (ع) فـرمـود: جـز بـراى بـيـعـت بـه دنـبـال مـا نـفرستاده است ، گفت : نظرت چيست ؟ فرمود: نزد او مى روم و اگر قصد چنين كارى را داشت ، از او نمى پذيرم .(532)

در گفت و گوى ميان امام (ع) و ابن زبير به خوبى ديده مى شود كه موضعگيرى امام و اين كه مـى خـواهـد چه بكند كاملا روشن است و در مقام مشورت هيچ چيزى را از ابن زبير پنهان نمى كند. به عكس ، تمام تلاش ابن زبير اين بود كه بداند امام چه خواهد كرد و درباره كارى كه او خود مى خواهد انجام دهد هيچ نگفت !

در كـتـاب (الفـتـوح ) ايـن بـخـش از داسـتـان بـه گـونـه اى نـقـل شـده اسـت كه به دليل جزئيات مهمى كه در آن جا هست و ابن اثير و طبرى و ابن قتيبه ذكر نـكـرده انـد نـمى توان از آن چشم پوشيد. بنابر اين روايت را به ترتيبى كه در الفتوح آمده است مى خوانيم :

ابن اعثم گويد: چون نامه يزيد به وليد رسيد و آن را خواند گفت : انا لله وانا اليه راجعون . واى بـر وليـد بن عتبه ، چه كسى او را در اين حكومت وارد ساخت ؟ مرا با حسين ، پسر فاطمه ، چه كار؟... آن گاه به دنبال مروان بن حكم فرستاد و نامه را به او نشان داد. او نامه را خواند و پـس از بـر زبـان رانـدن كـلمه استرجاع گفت : خداوند اميرالمؤ منين معاويه ، را رحمت كند! وليد گفت : نظرت را درباره اين گروه بگو، به نظر تو چه بايد بكنم ؟ گفت : همين ساعت در پى آنان بفرست و از آنان بخواه كه با يزيد بيعت كنند و به فرمانش ‍ درآيند. اگر چنين كردند از آنـان بـپـذيـر و اگـر سر باز زدند، آنان را بياور و پيش از آن كه از مرگ معاويه مطلع شوند گـردن بـزن . زيرا كه اگر اين موضوع را بدانند هر كدام در گوشه اى قيام و اظهار مخالفت مـى كـنـنـد و مـردم را بـه خـود مـى خـوانـند. در اين صورت بيم آن دارم كه چيزى از آنها به تو بـرسـد كـه يـاراى مقابله اش را نداشته باشى ، بجز عبدالله بن عمر كه گمان ندارم در كار خـلافـت بـا هـيـچ كـس مـنـازعـه كـند مگر آن كه خلافت سراغش بيايد و او به عنوان پيشكش آن را بـپـذيـرد. بـنـابـر ايـن پـسـر عـمـر را رهـا كـن ؛(533) و دنبال حسين بن على و عبدالرحمن بن ابى بكر و عبدالله بن زبير بفرست و از آنان بيعت بگير. بـا ايـن كـه مـى دانـم ، حسين بن على هرگز زير بار بيعت با يزيد نمى رود و فرمانش را بر خـود واجـب نـمى شمرد. به خدا سوگند اگر من جاى تو بودم ، يك كلمه هم درباره حسين مشورت نمى كردم تا اين كه گردنش را مى زدم و هر چه باداباد!

وليد بن عتبه لختى سر به زير افكند، آن گاه سر را بلند كرد و گفت : اى كاش وليد از مادر زاده نشده بود و نامى از او برده نمى شد! و چشمانش پر از اشك شد.

مروان خدانشناس گفت : اى امير، از آنچه گفتم ناراحت مباش چرا كه خاندان ابوتراب از گذشته روزگار پيوسته با ما دشمن بوده اند و هستند. همينان بودند كه خليفه عثمان بن عفان را كشتند، آن گـاه رفـتـنـد و بـا امـيـرالمؤ منين جنگيدند. اى امير، گذشته از اين من ايمن نيستم كه اگر به ويـژه كـار حـسـيـن بـن على را هر چه زودتر فيصله ندهى از منزلتى كه نزد اميرالمؤ منين يزيد دارى ساقط نشوى .

آن گـاه وليـد بـن عـتـبـه بـه او گفت : آهسته ! واى بر تو اى مروان از اين سخن ، درباره پسر فاطمه درست صحبت كن كه او بازمانده فرزندان پيامبر است .

سـپـس بـه دنـبـال حـسـيـن بـن على ، عبدالرحمن بن ابى بكر،(534) عبدالله بن عمر و عـبـدالله بـن زبـيـر فرستاد و آنان را فراخواند. پيك ، كه عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان بود، نزد آنان رفت و هنگامى كه آنان را در خانه هايشان نيافت به مسجد رفت و آنها را نزد قبر پيامبر(ص) ديد بر آنان سلام كرد، آن گاه ايستاد و گفت : دعوت امير را اجابت كنيد!

حـسـيـن (ع) گفت : هرگاه كه ما از اين مجلسمان فراغت يافتيم ، خداوند اين كار را خواهد كرد، ان شاء الله .

پيك نزد وليد بازگشت و موضوع را به او گزارش داد.

عـبدالله بن زبير به حسين بن على روى كرد و گفت : اى اباعبدالله ، اين ساعتى است كه وليد بـا مـردم بـه مـجـلس نـمـى نشيند، من اين موضوع را كه در اين ساعت سوى ما فرستاده و در چنين وقتى ما را فراخوانده است ناخوشايند مى دانم ، فكر مى كنى به چه منظورى ما را خواسته است ؟

حـسـين (ع) گفت : هم اينك مى گويم ، اى ابابكر، گمان دارم كه معاويه مرده است . زيرا ديروز به خواب ديدم كه منبر معاويه واژگون است و از خانه اش آتش زبانه مى كشد؛ و من اين را پيش خودم به مرگ او تعبير كردم .

ابن زبير گفت : اى پسر على ، بدان كه موضوع همين است ، اى اباعبدالله اگر تو را به بيعت با يزيد بخوانند چه خواهى كرد؟!

گـفـت : مـن هرگز با او بيعت نمى كنم . زيرا پس از برادرم حسن ، خلافت از آن من بود و معاويه هر چه خواست كرد. او براى برادرم حسن سوگند ياد كرد كه پس از خود خلافت را در هيچ يك از فـرزنـدان خـود قـرار نـدهـد؛ و اگـر مـن زنـده بـودم آن را بـه مـن بـاز گـردانـد. حـال كـه مـعـاويـه از دنـيـا رفـتـه و بـه هـيـچ يـك از تـضمين هايى كه به من و برادرم حسن داده عمل نكرده است ، به خدا سوگند اينك در امر خلافت جايى نداريم .

اى ابـابـكـر تـو قـضـاوت كن ، چگونه مى توانم با يزيد بيعت كنم ؟! در حالى كه مردى است فـاسـق و فـسـق را آشـكار مى كند، شراب مى نوشد با سگان و يوزپلنگ ها بازى مى كند و با بازماندگان خاندان پيامبر كينه مى ورزد، نه به خدا سوگند هرگز چنين چيزى نمى شود!

در هـمـيـن حـال كـه آن دو سـرگـرم گـفـت و گـو بـودنـد، بـار ديـگـر پـيـك نـزدشـان بـازگشت ..(535) و گـفـت : يـا ابـاعـبـدالله ، امـيـر بـراى شـمـا دو تـن در مـجـلس نشسته است ، بـرخـيزيد و نزدش برويد... حسين (ع) او را راند و گفت : اى مادر مرده ، برو پيش امير خود. هر كـدام از مـا بـخـواهـد كـه نـزد او بـرود مى رود، من هم اينك سوى او حركت خواهم كرد ان شاء الله تعالى .

پيك بار ديگر نزد وليد بازگشت و گفت : خداوند كار امير را راست گرداند، فقط حسين بن على اجابت كرد و به دنبال من نزد تو مى آيد.

مروان بن حكم گفت : به خدا سوگند كه حسين خدعه كرده است .

وليـد گـفـت : آرام گـيـر. كـسـى چـون حـسـيـن خـدعـه نـمـى كـنـد و چـيـزى را كـه بـعـد بـه آن عمل نكند، نمى گويد.

... آن گاه حسين رو به حاضران كرد و گفت : برخيزيد و به خانه هايتان برويد كه من نزد اين مرد مى روم تا ببينم نزد او چه خبر است و چه مى خواهد.

ابـن زبـير گفت : فدايت شوم اى پسر دختر رسول خدا(ص) من بر تو ترسانم كه تو را نزد خود حبس كنند و هرگز از تو دست برندارند تا آن كه بيعت كنى يا كشته شوى .

حـسـيـن (ع) گـفـت : مـن بـه تـنـهـايـى بـر او وارد نمى شوم ؛ و اصحاب و خدمتكاران و يارانم و اهـل حـق از شـيعيانم را جمع مى كنم و به آنان فرمان مى دهم كه همگى شمشيرهايشان را بكشند و زيـر جـامـه بـگـيـرنـد و هـمـراهم بيايند؛ و هرگاه اشاره كردم و گفتم : (اى خاندان پيامبر وارد شـويـد)، وارد شـونـد و هـر چـه فـرمان دهم اجرا كنند. من هرگز نمى پذيرم و تن به خوارى و ذلت نـمـى دهـم . بـه خـدا سوگند مى دانم ، چيزى سراغ ما آمد كه گريزى از آن نيست و قضاى الهى درباره من رقم خورده است ، و او كسى است كه درباره خاندان پيامبر(ص) هر چه بخواهد و خشنود باشد، انجام مى دهد.(536)

ديدار صورى و اعلام نپذيرفتن بيعت

باز مى گرديم به ادامه داستان و چگونگى ديدار امام (ع) و وليد.

ابن اعثم روايتش را ادامه مى دهد و مى گويد:

آن گاه حسين بن على (ع) به منزل خويش رفت و آب خواست . جامه پوشيد و با آب وضو ساخت و بـرخـاست و دو ركعت نماز گزارد و در نماز هر چه دوست داشت از خداوند خواست . چون از اين كار فراغت يافت ، دنبال مردان قبيله و دوستان و خاندانش فرستاد و آنان را از كار خويش آگاه ساخت . آن گاه فرمود:

بـر در خـانـه اين مرد باشيد من مى روم و با او سخن مى گويم ، چنانچه شنيديد، صدايم بلند شـد و سـخنم را شنيديد كه شما را صدا زدم : (اى خاندان پيامبر)، بدون اجازه به درون خانه بريزيد، آن گاه شمشيرها را بكشيد ولى شتاب مورزيد. اگر چيز ناخوشايندى ديديد، شمشير بكشيد و هر كس را كه آهنگ كشتن مرا داشت بكشيد.

آن گـاه حـسـين (ع) از خانه بيرون آمد، در حالى كه عصاى پيامبر(ص) را به دست داشت و سى تـن از خـاندان ، موالى و شيعيانش وى را همراهى مى كردند؛ تا آن كه آنان را بر در خانه وليد بـن عـتـبـه مـتوقف كرد و فرمود: ببينيد كه چه سفارشى به شما كرده ام و از آن تجاوز مكنيد، من اميدوارم كه سالم نزد شما باز گردم .(537)

اما شيخ مفيد روايت كرده است كه امام (ع) به آنان فرمود:

وليد مرا در اين هنگام فراخوانده است . و از اين كه مرا به امرى وادارد كه نپذيرم ، ايمن نيستم . او مورد اطمينان نيست . پس همراه من باشيد و چون بر او وارد شدم ، بر در خانه بنشينيد و هرگاه شـنـيـديـد كـه صـدايـم بـلنـد شـد، درآيـيـد و او را از [رسـانـدن گـزنـد بـه ] مـن بازداريد.(538)

باز مى گرديم به روايت ابن اعثم كه مى گويد:

سپس حسين بر وليد بن عتبه وارد شد و بر او سلام كرد. وليد پاسخ سلام را نيك داد و امام (ع) را بـه خود نزديك گردانيد... در اين حال مروان بن حكم نيز در مجلس نشسته بود و ميان مروان و وليد دعوا و بگو مگو بود.

حسين (ع) رو به وليد كرد و گفت : خداوند كار امير را راست گرداند؛ و صلاح بهتر از فساد و پـيـونـد بـهـتـر از خشونت و كينه جويى است .(539) اينك گاه آن رسيده است كه باهم گرد آييد؛ و سپاس خدايى را كه ميان شما الفت ايجاد كرد.

آن دو در اين باره پاسخى به امام (ع) ندادند.

سپس حسين (ع) گفت : آيا از معاويه خبرى نداريد، او بيمار بود و بيماريش به درازا كشيده بود اكنون حالش چطور است ؟

وليـد آهـى بلند و نفسى عميق كشيد و گفت : اباعبدالله ، خداوند در مصيبت فقدان معاويه به تو پـاداش خـيـر دهد، او براى شما عموى با اخلاصى بود. او مرگ را چشيده و اين نامه اميرالمؤ منين يزيد است .

حـسـين (ع) گفت : اِنّا لِلّهِ و اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ(540)، اى امير، خداوند پاداش تو را نيز زياد گرداند، ولى مرا به چه منظور فراخوانده اى ؟!

گفت : شما را براى بيعت فرا خوانده ام ؛ و مردم همه بر او اتفاق كرده اند.

حسين (ع) فرمود: كسى چون من پنهانى بيعت نمى كند،(541) من دوست مى دارم كه بيعت آشـكـارا و در حـضور مردم باشد؛ چون فردا فرا رسيد و مردم را به بيعت فراخواندى ، مرا نيز دعوت كن تا كار يكجا صورت گيرد.

وليـد گـفت : اباعبدالله ، گفتى و نيك گفتى ، من هم دوست داشتم از شما همين پاسخ را بشنوم و گـمـان مـن درباره شما همين بود. پس به بركت خداوند، هدايت يافته باز گرد تا آن كه فردا همراه مردم نزد من بيايى .

مـروان بـن حـكـم گـفت : يا امير، اگر حسين اين ساعت از تو جدا شود، هرگز با تو بيعت نخواهد كـرد و تـو بـر او و بـر امـثال او چيره نخواهى شد. بنابراين او را نزد خود زندانى كن و اجازه رفتن مده تا آن كه بيعت كند وگرنه گردنش را بزن .

حـسـيـن (ع) روبـه او كرد و گفت : نفرين بر تو اى پسر كبود چشم ، آيا به كشتن من فرمان مى دهـى !؟ بـه خـدا سوگند دروغ گفتى . به خدا سوگند اگر هر كدام از مردم چنين آرزويى را مى داشت ، پيش از اين زمين را با خونش آبيارى مى كردم ؛ و اگر تو چنين چيزى را مى خواهى ، اگر راست مى گويى ، آرزوى زدن گردن مرا بكن .

آن گـاه حـسـين (ع) رو به وليد كرد و گفت : يا امير، ما خاندان پيامبر(ص)، گنجينه رسالت ، جـايـگـاه آمـد و شـد فـرشـتـگـان و محل رحمتيم . خداوند به وسيله ما گشود و به وسيله ما پايان بـخـشيد. يزيد مردى است فاسق و شراب خوار. نَفْس هاى محترم را مى كشد و فسق را آشكار مى سازد. كسى چون من با چون اويى بيعت نمى كند، ولى ما و شما شب را به صبح مى آوريم و (در آينده نزديك ) مى بينيم و مى بينيد كه كدام از ما به خلافت شايسته تر است .

حـسـين از آن هايى كه بر در خانه ايستاده بودند شنيد كه قصد ورود به خانه و كشيدن شمشير را دارنـد. بـه سـرعـت نـزد آنان رفت و به آنان فرمان داد كه به خانه هايشان باز گردند؛ و خود نيز به خانه اش باز گشت .(542)

آن گـاه مـروان بن حكم به وليد بن عتبه گفت : با من مخالفت ورزيدى ، تا آن كه حسين از دستت رفـت . آگـاه بـاش ، بـه خـدا سـوگـنـد هـرگز چنين فرصتى به دست نخواهى آورد؛ و به خدا سـوگـنـد كـه آنـان بـر تـو و بـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن خـروج خـواهـنـد كـرد. ايـن را دانـسـتـه باش .(543)

وليد بن عتبه گفت : واى بر تو! كشتن حسين را به من پيشنهاد مى كنى ، در حالى كه با كشتن او ديـن و دنـيـايـم را از دسـت مـى دهـم . بـه خـدا سوگند دوست ندارم كه همه دنيا را به چنگ آورم و قاتل حسين بن على ، پسر زهرا، بوده باشم . به خدا سوگند گمان نمى كنم كسى خداى را با كشتن حسين ديدار كند، جز اين كه كفه ميزان او در روز قيامت سبك است ؛ و خداوند به او نمى نگرد و او را پاكيزه نمى سازد و براى او عذابى دردناك است .