با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۶ -


از ايـن مـدت هـفـده سـال را در كـل دوران خـلافـت ابـوبـكـر و عـمـر والى ، حـدود پـنـج سـال را در دوران امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع) نـافـرمـان و يـاغـى بـود و پـس از آن مـدت نـوزده سـال و چـنـد مـاه بـر هـمـه سرزمين هاى اسلامى پادشاهى كرد. او مى گفت : (من نخستين پادشاهم )(484) و مى گفت : (به پادشاهى آن جا [شام ] خشنودم ).(485)

اگـر از اهـمـيـّت و بـزرگى نقش اصلى اى ، كه رهبرى حزب سلطه در ايجاد انحراف ايفا كرد، چـشـم بـپـوشـيم ، معاوية بن ابى سفيان را مهم ترين و مؤ ثرترين شخصيت در تاريخ اسلام و حـيـات مـسـلمـانـان خـواهـيـم يـافـت . در آنـچـه از ايـن كـتـاب گـذشـت ، دلايل چندى براى اثبات اين حقيقت ارائه گشت .

مـعـاويـه نـخـسـتـيـن كـس از طـاغوتيانى نبود كه بر زندگى و سرنوشت امّت ها حكم مى رانند و دوسـتـى دنـيـا دلشـان را پـر كرده است و به گونه اى سيرى ناپذير در همه لذت هاى دنيوى پـيـرو شـهـوت هـاى خويشند و چون اجلشان نزديك مى شود و تلخى مردن و درد جدايى و پايان مـهـلت را احـساس مى كنند و در آستانه عذاب دايمى قرار مى گيرند، از كرده هايشان پشيمان مى شـونـد (و چـنـانـچـه باز گردانده شوند به آنچه از آن نهى شده اند باز مى گردند و اينان دروغگويند).(486)

مسعودى گويد: محمد بن اسحاق و ديگر راويان اخبار گفته اند كه معاويه در آغاز بيمارى منجر بـه مـرگـش بـه حـمـام رفـت . پـس از ديـدن جسم نحيفش ، بر نيستى و قرار گرفتن در آستانه نـابـودى اى كـه هـمـه آفـريـدگـان را دربـر مـى گـيـرد گـريـسـت و بـه ايـن شـعـر مثل زد و گفت :

اءرى الليالى اءسرعت فى نقضى

اءَخَذن بعضى و تركن بعضى

حنين طولى و حنين عرضى

اءقعدتنى من بعد طول نهضى

شـب هـا را مـى بـيـنم كه در نابودى من شتاب كرده ؛ بخشى از مرا گرفته و پاره اى را وانهاده اسـت .و اعـضـا و جـوارح ام را در هـم پـيچيده و خم كرده ، و مرا پس از روزگارى دراز ايستايى از پاى درآورد.

چـون روزگـارش بـه سـر آمـد و گـاه جـدايى فرا رسيد و بيماريش شدت گرفت و از بهبودى نوميد گشت اين شعر را سرود:

فياليتنى لم اءعن فى الملك ساعة

وَلم اءَكُ فى اللذّاتِ اءَعْشى النَواظِرِ

وَ كُنْتُ كَذِى طِنريْن عاشَ ببُلغة

مِنَ الدَّهْرِ حَتّى زار اءهل المقابر(487)

اى كـاش يـك سـاعت هم به حكومت توجّه نمى كردم ؛ و چشم بسته تن به لذّت ها نمى دادم و مانند آن كسى [على ] مى بودم كه دنيا را با دو جامه گذراند و بدان بسنده كرد تا آن كه به خفتگان گور پيوست .

مـعـاويـه مـردى بـود تـبهكار كه خون و آبروى بسيارى از مردمان پارسا و سرشناس را ريخته بـود. بـه هـمـيـن سـبب هنگامى كه در اثر بيمارى ناتوان شد؛ و در آستانه مرگ قرار گرفت ؛ بـيـش از هر گناهى از قتل حجر بن عدى كندى و يارانش اندوهگين بود و مى گفت : (واى بر من از تـو اى حـجـر)(488) و مـى گـفـت : (مـن بـا پـسـر عـدى روزى بـلنـد خـواهـم داشـت .)(489)

مـعـاويـه در پـايـان عـمـر احـسـاس مـى كـرد كـه مـردم از او خـسـتـه شـده و بـه تـنـگ آمـده انـد. نقل شده است ، پيش از بيمارى طى يك سخنرانى گفت : من چونان زراعتى دروشده هستم . روزگار فـرمـانـروايـى مـن بر شما چنان به درازا كشيده است كه من و شما خسته شده ايم و هر دو آرزوى جـدايـى را داريـم . وى هـمـچـنـيـن انـدكى پيش از مرگش فهميده بود كه چون رفتن او به سراى مـكـافـات و سـرنـوشـت سـيـاهـش نـزديـك اسـت ، مـردم از او بـد مـى گـويـنـد. در ايـن بـاره نـقـل شـده اسـت : هـنـگـامـى كه معاويه زمينگير شد و مردم در گفت گوهايشان آن را نشان مرگ وى تـلقـى مى كردند، به نزديكانش گفت : چشم هايم را سرمه بكشيد و سرم را روغن بماليد، چنين كردند و چهره اش را با روغن براق نمودند. سپس برايش بسترى آماده كردند و او نشست و گفت : مرا تكيه دهيد و سپس گفت : به مردم اجازه بدهيد بيايند و ايستاده بر من سلام كنند؛ و هيچ كس حق نـشستن ندارد. مردم مى آمدند و سلام مى كردند و چون او را سرمه كشيده و روغن ماليده مى ديدند، بـا خـود مـى گـفـتـنـد: مـردم فـكر مى كنند كه او مردنى است در حالى كه از همه سالم تر است . هنگامى كه مردم از پيش او رفتند گفت :

و تجلدى للشامتين اءريهم

اءنى لريب الدهر لا اءتضعضع

وَ إِذ المنية اءنشبت اظفارها

اءلفيت كل تميمة لا تنفع

شـكـيـبـايـى مـن در بـرابـر مـلامـت گـران از آن روسـت ؛ تـا بـه ايـشـان نـشان دهم كه از مصايب وگـرفـتـارى روزگـار مـتـزلزل نـمـى شـوم .و آن گـاه كـه مـرگ چنگال خود را در كالبد كسى فرو برد؛ خواهى ديد كه هيچ افسونى سود نخواهد داشت .

گويند او به بيمارى سل دچار بود و در همان روز مرد.(490)

مـعـاويـه در نـيـمـه مـاه رجـب هـلاك شـد. اول رجـب و هـشـت روز مـانـده از رجـب نـيـز گـفـته شده است .(491)

مـعـاويـه در واپـسـيـن روزهـاى زنـدگـى مـى گـفـت : اگـر تمايل من به يزيد نبود، راه هدايت خويش را در مى يافتم و مقصد را مى شناختم .

ايـن عـبـارت از گـفـتـه هـاى معاويه است و مورّخى كه بخواهد حقايق امور را در خارج از نوشته ها بجويد، از تاءمل در مفهوم اين عبارت نمى تواند كه بى اعتنا بگذرد. زيرا از نوع عبارت هايى اسـت ، كـه در دوران ضـعـف و سـسـتـى روحـى ـ كـه طـى آن افـكـار نـهـفـتـه در اعـمـاق دل و ضمير انسان كشف مى گردد ـ جسته و گريخته بر زبان طاغوت ها جارى مى شود.

ببينيم كه رشد مورد نظر معاويه در اين سخن كدام است ؟

آيـا او اهـل ايـمـان و حركت بر صراط مستقيم و باز گرداندن حقوق مردم و بازگشت و توبه به درگاه خداوند متعال است ؟!

بـدون شـك مـفـهـوم رشـد مـورد نـظـر مـعـاويـه ايـن نـيـسـت . زيـرا وجـود يـزيـد و تمايل و تعلق خاطر شديد معاويه نسبت به وى هيچ گاه مانع دستيابى به اين رشد نبوده است ، بـلكـه بـايـد عـكـس قـضـيـه درسـت بـاشـد. بـه ايـن مـعـنـا كـه رشـد مـعـاويـه ، اگـر اهل آن بوده باشد، به احتمال بسيار زياد سبب رشد و هدايت يزيد نيز مى شده است .

بـرخـى بـر ايـن پـنـدارند كه معاويه يقين داشت يزيد شايسته در دست گرفتن زمام امور حكومت نـيـسـت و پـافشارى او بر جانشينى وى ، اصرار بر يك گناه بزرگ و يقينى بود؛ چنان كه در جمله اى كه به او نسبت مى دهند، اين موضوع را براى يزيد نيز به روشنى بيان كرده و گفته اسـت : (خـداونـد را بـا چـيـزى بـزرگ تـر از ايـن كـه تـو جـانـشـيـنـم بـاشـى ديـدار نمى كنم ).(492) معاويه با جنايت تبديل خلافت به نظام ضد مردمى سلطنتى گناهى بزرگ مرتكب شد!

ليـكـن چنين پدرى كجا شايسته آن است كه عدم شايستگى پسرش را گناه ببيند؟! آيا خود او به خـواسـت و اختيار امّت حكم رانده است تا اين كه تبديل حكومت به پادشاهى را نزد خداوند گناهى بـزرگ بـبـيـنـد؟ هـمان پدرى كه خلافت و اختيار امّت را به مسخره مى گيرد و مى گويد: (به پادشاهى آن خشنوديم )، (من نخستين پادشاهم
).

بـارى رشـد مـورد نـظـر مـعـاويـه ايـن اسـت : فـراهـم آوردن هـمـه عوامل دوام و بقاى حكومت اموى و استمرار پيامدهاى گمراهى آن بر زمين !

تـوضـيـح مطلب اين كه ، معاويه با پختگى كامل ، تجربه طولانى و زيركى بى مانندش ‍ مى دانـسـت كه استمرار موفقيت تلاش هاى جريان نفاق كه موجب پيدايش حكومت جاهلى اموى در پوشش اسـلام شد، چنين اقتضا مى كرد كه پس از او نيز حكمرانى زيرك بر سر كار آيد كه به ايمان و حـكـمـت و بـردبـارى تـظـاهر كند و مرتكب حماقت هايى كه موجب رسوايى روش پنهان شدن در لبـاس ديـن مى شود نگردد؛ و نيرنگ تا به آن جا استمرار يابد كه از دين جز نامى و از قرآن جـز ظـاهـرى و از شـريعت جز آنچه با آيين اموى سازگار است باقى نماند... اين است رشد مورد نظر معاويه !

معاويه مى دانست كه اين شرايط در يزيد يافت نمى شود، بلكه
او چنان بى بند و بار و نادان و رسـواسـت كـه بـراى انـهـدام آنـچـه جـريـان نـفـاق در طول پنجاه سال پس از پيامبر(ص) بنا كرده ، كافى است .

امـا از آن جـا كه هم خود و هم يزيد را، به عنوان امتداد وجودى و نَسبى اش ، دوست مى داشت ، بر جـانـشـيـنـى وى پـاى فـشـرد؛ و ايـن اسـت مـعـنـاى تـعـارض مـورد نـظـر مـعـاويـه در جـمله : اگر تمايل من به يزيد نبود راه هدايت خويش را در مى يافتم .

بـه نـظـر مـى رسـد مـعـاويـه پـنـداشـت كـه چنانچه جزئيات همه امور را به يزيد وصيت كند و اشـخـاصـى كـاردان اطـرافـش باشند تا او را از ارتكاب حماقتى بزرگ و جبران ناپذير، باز دارند، نقاط ضعف شخصيت وى قابل اصلاح است .

از ايـن رو مـهم ترين وصيت معاويه به پسرش ، يزيد، همان سفارشى است كه چگونگى رفتار بـا سـران مـخـالفـان را بـرايـش تـرسـيـم كـرده و مـى گـويـد:
اهـل حجاز را مورد عنايت قرارده كه اينان اصل تواند، هر كس از آنان نزد تو آمد گرامى اش بدار و به غايبانشان رسيدگى كن . به اهل عراق نيز توجّه داشته باش ؛ و اگر از تو خواستند كه هـر روز كـارگـزارشـان را عـزل كـنـى ، چـنـيـن كـن ، زيـرا عـزل يـك عامل در نزد من محبوب تر از آن است كه صد هزار شمشير بر روى تو كشيده شود. به اهـل شـام هـم نـظـر مـرحـمـت داشـتـه باش ، اينان بايد همدم و دمساز تو باشند و اگر از دشمنان گـزنـدى رسـد از آنـان يـارى بـجـوى و چـون بـر دشـمـن پـيـروز شـدى ، اهـل شـام را بـه سـرزمـينشان بازگردان ؛ چرا كه اينان اگر در سرزمين ديگرى اقامت گزينند، خلق و خويى ديگر مى پذيرند.

مـن تـنـهـا از سـه تـن قـريـشـى بـر تو بيمناكم : حسين بن على ، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير. عبدالله بن عمر مردى است كه سرش به كار دين گرم است و از تو چيزى نمى خواهد. اما حـسـيـن بـن عـلى مـردى اسـت سـبـك [و ناچيز](!) و من اميدوارم كه خداوند با آنچه پدرش ‍ را كشت و بـرادرش را شكست داد تو را نيز از گزند او كفايت كند. او پيوندى نزديك و حقى بزرگ دارد و خـويـشـاونـد پـيـامـبر(ص) است . گمان ندارم كه عراقيان او را رها نكنند تا به قيامش وا دارند.
اگـر بـر او دسـت يـافـتـى از او درگذر، زيرا اگر من باشم از او درمى گذرم . اما پسر زبير نـيـرنگ باز و كينه توز است هرگاه در برابر تو ايستاد بر او حمله كن ، مگر اين كه خواستار صلح با تو باشد، كه اگر خواست بپذيرد، و تا آن جا كه مى توانى خون مردم خويش را حفظ كن .(493)

اين وصيت ـ با ستايشى كه از ابن عمر و اسائه ادبى كه نسبت به امام (ع) در آن اراده شده است ـ بـه طـور كـامـل بـا اصول كلى روش معاويه ، به ويژه در نوع رفتار با امام حسين (ع) هماهنگ اسـت . زيـرا او بـه خـوبى مى دانست كه كشتن امام حسين در يك رويارويى آشكار، و به ويژه با روشـى كه امام برگزيند و روند رويدادهايش را ترسيم كند، جادوى جادوگر را به خودش بر مـى گرداند و اسلام و امويت را از يكديگر جدا خواهد ساخت و چارچوب دينى اى را كه حكومت اموى بـدان چـسـبـيده است مى شكند و به امّت روحيه انقلابى و فداكارى تازه و به دور از هر گونه شـائبـه و ضـعـف روحـى مـى بـخـشد؛ و بدين وسيله قيام ها يكى پس از ديگرى عليه حكومت اموى بـرپـا مـى شـود و در آن شـرايـط شـمارش معكوس ‍ عمر اين حكومت آغاز مى گردد تا به پايان حـتـمـى خـود بـرسد؛ و خبر آن در سرگذشت و داستان تمدن هاى منقرض شده درج گردد، (و در سنّت خداوند هرگز تبديل راه نيابد.)

از ايـن جـاسـت كـه پـژوهـشـگـر ژرف انـديش مطمئن مى شود كه معاويه ناچار بايد يزيد را به مـتـاركـه بـا امـام حـسـين (ع) سفارش كند و از او بخواهد تا كارى نكند كه امام (ع) را به قيام و انـقـلاب وادار سـازد؛ و اگـر بـر او دسـت يـافـت از او درگـذرد. ايـن كـار مـعـاويـه نـه بـه دليـل مـحـبـت به امام كه به انگيزه پايدار ماندن حكومت و بيم از نتايج رويارويى علنى با امام است .

مـنـابـع تـاريـخـى ايـن روايـت را بـه گـونـه هـاى ديـگـرى نـيـز نـقل كرده اند.(494) مثل اين كه گفته اند كه معاويه از چهارتن بر يزيد بيمناك بود و آن شـخـص چـهـارم عـبـدالرحـمـن بـن ابـوبـكـر بـود. ايـن در حـالى اسـت كه وى پيش از معاويه درگـذشـتـه بـود؛ و هـمـيـن امـر بـرخـى مـحـقـقـان (495) را واداشـتـه اسـت تـا به اين دليـل و نـيـز دلايـل ديـگر، از جمله اين كه معقول نيست معاويه پسرش ، يزيد، را سفارش كند كه اگر بر حسين پيروز شد از او درگذرد، اين وصيت نامه را نپذيرند و آن را دروغ انگارند.

زيـرا (مـعـاويـه از كـسـانـى نـبـود كـه احـتـرام قـرابـت رسـول خـدا(ص) را رعـايـت و پـسـرش را بـه مـراعـات آل مـحـمـد وصـيـت كـنـد. هـرگـز! او در دوران جـاهـليـت بـا رسول خدا(ص) جنگيد تا آنكه در روز فتح مكّه با ناخشنودى اسلام آورد. سپس با داماد و جانشين و پـسر عموى او، على (ع)، جنگيد و بر منصب خلافت مسلمانان حمله برد و آن را به زور به چنگ آورد و پسر دختر پيامبر(ص)، حسن (ع)، را مسموم ساخت . آيا با اين همه مى توان باور كرد كه او چنين وصيتى كرده باشد؟!)(496)

ايـن كـه چـرا ايـن نـويـسـنـده چـنـيـن وصـيـّتـى را بـعـيـد مـى شـمـرد دو دليل مى تواند داشته باشد:

1ـ به هم آميختن آثار و نتايج رويارويى پنهان و آشكار ميان يزيد و امام (ع).

2ـ انـحـصـار رويـارويـى بـه پـنـهانى بودن و آن هم با تدبير و طراحى امويان و در شرايط زمانى كه آنان خود تعيين مى كنند.

آرى در رويـارويـى پـنـهـانـى بـراى مـعـاويـه يـا يزيد امكان داشت كه براى كشتن امام (ع)، از وسايل و راه هاى گوناگون مثل زهر و ترور و امثال آن استفاده كنند. آن گاه براى تبرئه خود از اين جنايت با ادعاهاى دروغين بر آن سرپوش بنهند و مردم را بفريبند؛ و كشتن آن حضرت با اين شيوه ، آن پيامدهاى خطرناك رويارويى آشكار و بى پرده را هم به بار نمى آورد.

امـا كـار، تـنـهـا بـه رويـارويـى پـنـهـانـى مـحـدود نـبـود، بـلكـه احـتـمـال بـروز رويارويى آشكارى كه شرايط زمانى و مكانى اش را امام (ع) خود برگزيند و فضاى تبليغاتى آن را خود بسازد ـ نه آن طور كه معاويه و يزيد مى خواهند ـ نيز وجود داشت ، تا در نتيجه آن همه پيامدها و نتايجش به سود امام (ع) و زيان حكومت اموى بينجامد، همان گونه كـه در عـمـل ، در واقـعـه عـاشـوراى سـال 61 هـجـرى نـيـز چـنـيـن شـد؛ و كـارى كـه مـعـاويـه در طول دوران رويارويى با امام (ع) از آن بيم داشت و پرهيز مى كرد روى داد.

مـعـاويـه بـه يـقـين مى دانست كه در چارچوب يك رويارويى آشكار ـ به ويژه رويارويى اى كه شـرايـط زمانى ، مكانى ، نظامى و تبليغى آن به وسيله امام (ع) طراحى شده باشد ـ بخشودن امـام (ع) يك كار تبليغى و به نفع نظام اموى است . از اين رو، اين وصيت در اين چارچوب منطقى است و با زيركى و شيوه تفكر معاويه سازگار است و بعيد شمردن آن درست نيست .

ايـن نويسنده در پايان مى گويد: چنانچه آن وصيت موهوم درست مى بود، همه تلاش ‍ يزيد پس از مرگ پدرش بايد در اين خلاصه مى شد كه از امام حسين (ع) بيعت بگيرد و از كارگزار خود بر مدينه بجدّ بخواهد كه امام حسين (ع) را به زور وادار به بيعت كند.(497)

روشـن اسـت كـه مـيـان وجـود وصـيـت و اجـراى آن بـه وسيله يزيد، تلازمى وجود ندارد. ممكن است مـعـاويـه يزيد را به كارهايى وصيت كند، ولى او آن ها را نپذيرد و اجرا نكند. معاويه در دوران زنـدگـى اش يزيد را به كارهاى بسيارى سفارش كرد كه او فرمان نبرد. مانند تظاهر نكردن به بى بند و بارى ؛ و تفاوت ميان اين دو شخصيت بسيار روشن است !

گـاه گـفته مى شود كه وصيت در غياب يزيد بود؛ و معاويه آن را به ضحاك بن قيس فهرى و مسلم بن عقبه مرّى سپرد تا به او برسانند؛ و احتمال مى رود كه به او نرسيده باشد!

اين امرى است بسيار بعيد و هيچ كدام از روايت هاى تاريخى به چنين احتمالى اشاره ندارد. علاوه بـر ايـن ، بـسـيـار بـعيد مى نمايد كه معاويه پس از گرفتن تصميم به جانشينى يزيد با او صـحـبـت نـكرده و سفارش هاى لازم را در مورد مسائل مهمى كه در دوران حكومتش با آن ها روبه رو خواهد شد، با وى در ميان نگذاشته باشد؛ و بدون شك ، اين مهم ترين موضوع بوده است .

آرى ، در پـايـان بـحـث مـى توان گفت كه معاويه با پاى فشردن بر نصب يزيد پس از خود و گـرفـتـن بـيعت ولايتعهدى براى وى در عمل ، قتل امام حسين (ع) پس از خود را تاءييد كرده است . زيـرا او دسـت كم از دو راه مى دانست كه يزيد اين جنايت زشت را مرتكب خواهد شد؛ و آن دو راه اين هاست :

يـكـم ـ امـّت اسـلامـى شـنـيـده بـود كـه حـسـيـن (ع) بـه هـمـراه ارجـمـنـدان از اهـل بـيـت و يـارانـش در جـايـى بـه نـام كـربـلا كـشـتـه خـواهـد شـد. هـمـچـنـيـن شـنيده بودند كه قـاتـل او يـزيد است ؛ و هرگاه عمر سعد وارد مسجد كوفه مى شد مردم به او اشاره مى كردند و مـى گـفتند: اين قاتل حسين است ، تا آن جا كه وى شكايت موضوع را به خود امام حسين (ع) برد. هـمـه ايـن هـا نـتـيـجـه اخـبارى بود كه از پيامبر خدا(ص)، اميرالمؤ منين (ع) و حسن و حسين (ع) و گروهى از صحابه نقل شده بود و در ميان مردم دهان به دهان مى گشت .

آيـا عـقـل مـى پـذيـرد مـعـاويـه اى كـه هـمـه اخـبـار نـقـل شـده از رسول خدا(ص) و اميرالمؤ منين (ع) درباره آشوب ها، به ويژه آنچه را كه به آينده بنى اميه و شـمـار حـاكمان و مدت حكمرانى شان و امثال آن مربوط مى شد پى جويى مى كرد، چنين چيزى را نشنيده باشد؟

دوم ـ معاويه به خودش مى باليد كه مردم و به ويژه قريش را از همه بهتر مى شناسد، آيا مى توان تصور كرد كه پسرش ، يزيد، را با اين ميزان نزديكى ، از جنبه هاى روحى ، انگيزه هاى حـاكـم بـر او و تـمـايـلات سـركـش وى و چـگـونـگـى ديـدگـاه او در كـارهـا و روش حل مشكلات ؛ و بلكه كينه و دشمنى وى ، به ويژه ، نسبت به امام حسين (ع) نشناسد. آيا معاويه هـمـان كـسـى نيست كه در نامه اى به امام حسين (ع) مى گويد: اما اى برادرزاده ، پنداشته ام كه انـديـشه اى بد در سر دارى ؛ خدا كند كه اين در روزگار من باشد تا قدر تو را بشناسم و از آن درگـذرم . اما به خدا سوگند، بيم آن دارم ، گرفتار كسى شوى كه به اندازه سرسوزنى مراعاتت را نكند...(498) آيا مرادش يزيد نبود؟

از ايـن رو، نـخـسـتـيـن نـتـيـجـه عـمـلى پـافـشـارى مـعـاويـه بـر جـانـشـيـنـى يـزيـد، قـتـل امام حسين (ع) با علم به اين موضوع از سوى او بود؛ و اين امر با تلاش هاى بازدارنده و نـيـز تـشـويـق هايى كه از يزيد مى خواست تا با امام مدارا كند و اگر بر او پيروز شد از وى درگذرد، منافات ندارد. دستاورد پافشارى معاويه بر جانشينى يزيد اين بود كه او كه بنيان حـكـومـت اموى را بنا نهاد، نخستين كسى بود كه با تعيين يزيد به جانشينى خود، كلنگ نابودى آن را نيز زد.

بـنـابـر ايـن حق دارد كه بگويد: اگر علاقه به يزيد نبود، راه هدايت خويش را در مى يافتم و مقصد خويش را مى شناختم !

شخصيت يزيد بن معاويه

يـزيـد بـن مـعاويه در سال 25 يا 26 هجرى در كاخ امارت پر ناز و نعمت و بنده و خدمتكار شام بـه دنـيـا آمـد. او در فضايى مسيحى و بسيار دور از عرف اسلامى نشو و نما يافت . گرچه اين امر در نظر نخست خواننده را تا به سرحد انكار موضوع به شگفتى وامى دارد. ولى هنگامى كه بـدانـيـم نـسب يزيد از سوى مادر به بنى كلاب مى رسد، جاى انكار باقى نمى ماند. اين قبيله پـيـش از اسـلام كـيـش مسيحيت داشت ؛ و اين يكى از بديهيات جامعه شناسى است كه جدا ساختن يك قـبـيـله بـزرگ از عـقـايـدى كـه سـال هـا بـا عادت هاى روحى و گرايش هاى درونى و خاطره هاى وجـدانـى آن زيـسـتـه است ناممكن مى باشد. به ويژه آن كه اين عقايد بر افكار و عادات و عرف همگانى مسلط شده باشد.

تاريخ به ما مى گويد كه يزيد تا دوران جوانى يا تا پايان دوران كودكى در اين قبيله نشو و نما كرده و مفهوم اين سخن اين است كه او دورانى را كه مورد توجّه و عنايت مربيان است در آن جا سـپـرى كـرده است . به اين ترتيب سرشت او با گونه اى از تربيت نادرست و خشونت و درشت خـويـى بـاديـه آمـيـخته شد. علاوه بر اين گروهى از مورخان بر اين باورند ـ و بعيد نيست كه درسـت بـاشـد ـ كـه از جـمـله اسـتـادان يـزيـد برخى از نسطورى هاى (499) شام ، از اشـراقـيـون مسيحى ، بوده اند، چه بسا كه آنچه ابن عساكر در تاريخ شام آورده است (در باب ايـن كـه يـزيـد انـدكـى هـنـدسه مى دانست ) مؤ يد اين باور باشد. چرا كه اين فن براى اعراب نـاشـنـاخـته بود؛ و همين امر ما را در برابر واقعيتى قرار مى دهد كه چنين تفسيرى در بر دارد و درسـت اسـت . تـاءثـيـر بـد اين تربيت در روحيه كسى كه در آينده زمامدار مسلمانان مى شود بر كـسـى پـوشـيـده نيست ... معاويه در صدد هر چه نزديك تر شدن به مسيحيان و افزايش دوستى ويژه آنان نسبت به يزيد بود، به همين خاطر است كه (آن طور كه گفته مى شود) در چهره كسى مـيـان آنـان ظـاهـر شـد كـه بـا وى آمـيـخـتـه اسـت و انـسـجـام كـامـل دارد. او چـنـان بـه آن هـا اعـتـماد كرد كه به اتفاق همه مورخان ، تربيت پسرش را به يك مسيحى سپرد.

هرگاه يقين يا قريب به يقين باشد كه تربيت يزيد، اسلامى خالص نبود، يا به عبارت ديگر مـسـيـحـى خـالص بـود، جاى هيچ شگفتى اى نيست . اگر وى متجاوز و بى باك باشد و باورهاى جـامـعـه اسـلامـى را سـبـك بـشـمـرد و بـراى آيـيـن و اعتقاداتشان هيچ حسابى باز نكند و ارزشى قايل نباشد، بلكه خلاف اين شگفت انگيز است .(500)

يزيد در ارتكاب گناهان ، ولخرجى و شهوترانى بى پروا بود و به آداب جامعه هيچ توجّهى نـداشـت و براى آن ها ارزشى قايل نبود. معاويه هم او را از اين كارها باز نمى داشت ، و تنها از وى مى خواست كه آن ها را پنهانى انجام دهد تا رسوا نشود و دشمنان از او بد نگويند و دوستان دلگـيـر نـشـونـد. روزى خطاب به او چنين گفت : فرزندم نبايد كه آرزوها و خواسته هايت را از راهـى بـرآورده سـازى كـه شـخـصـيـت و قـدر و مـنـزلت تو را از بين ببرد و دشمنان از تو بد بـگـويـند و دوستان دلگير شوند. آن گاه گفت : من ابياتى را برايت مى سرايم و تو آن ها را فرا بگير و به ذهن بسپار؛ پس اين اشعار را خواند:

انصب نهارا فى طلاب العلا

واصبر على هجر الحبيب القريب

حتى اذا الليل اءتى بالدجى

واكتحلت بالغمض عين الرقيب

فبا شر الليل بما تشتهى

فانما الليل نهاد الاريب

كم فاسق تحسبه ناسكا

قد باشر الليل بامر عجيب

غَطَّى عليه الليل استاره

فَبات فى امن وعيش خصيب

ولذة الاحمق مكشوفة

يسعى به كلّ عدو مريب (501)

روز را در پى برآوردن آرمان هاى بلند خويش باش و بر دورى يار نزديك شكيبا باش ‍ هنگامى كـه تـاريـكـى شب فرا رسيد و خواب چشم رقيب را در ربود. شبانگاه هر چه خواهى كن كه شب ، روز هـوشياران است . چه بسا فاسقى كه پارسايش مى پندارى ؛ و او شب دست به كارى شگفت مى زند. شب بر او پرده افكنده است ؛ و او در عيش و ناز و نعمت به سر مى برد. كامرانى نادان ، آشكار است ؛ دشمنان بدگمان همه از او بد مى گويند.

گويى كه معاويه از تجربه كارهاى پنهانى شبانه خودش براى يزيد سخن مى گويد!

هـنـگـامى كه معاويه قصد گرفتن بيعت مردم براى يزيد را كرد، از زياد خواست كه از مسلمانان بـصره بيعت بگيرد. پاسخ زياد به او چنين بود: هنگامى كه مردم را براى بيعت با يزيد فرا بـخوانيم چه خواهند گفت ؟ در حالى كه وى با سگ ها و بوزينه ها بازى مى كند، لباس رنگى مى پوشد، دايم الخمر است و در مجالس طرب حاضر مى شود...(502)

اين خبر به روشنى نشان مى دهد كه يزيد نزد مردم به اين كار مشهور بود. سخن امام حسين (ع) به معاويه نيز اين مطلب را تاءييد مى كند، آن جا كه مى فرمايد:

گويى كه پرده نشينى را توصيف مى كنى يا غايبى را مى ستايى كه تنها تو از او خبر دارى . يـزيـد خود آيينه انديشه خويش است . او جنگ سگان هار را به تماشا مى نشيند و كبوتربازى را پـى مـى گـيـرد و زنـان خنياگرِ چنگ نواز سرگرم به گونه هاى لهو و لعب را گرد يزيد ببين و آن گاه او را يار خود مى يابى ، والا اين تلاش ها را واگذار!(503)

ابـن كـثـيـر در تـاريخش در اين باره عبارتى دارد كه به اشتهار يزيد در اين كار تصريح مى كند: او به چنگ و نوشيدن شراب و موسيقى و شكار و برگزيدن مردان و زنان خواننده و سگ و جـانـوران شـاخ ‌زن همچون قوچ و خرس و بوزينه علاقه داشت و هر روز صبح كه از خواب بر مى خواست مست بود.(504)

حتى برخى مورخان او را پيشگام اين كار شمرده اند:

يـزيـد بـن مـعـاويـه نـخـسـتـين كس بود كه آشكارا شراب نوشيد، و نسبت به موسيقى و شكار و گزيدن كنيزان آوازه خوان و اَمْرَدان و سرگرم شدن با بوزينگان به گونه اى كه مترفان را به خنده وا دارد و جنگ دادن سگ و خروس ، از خود شيفتگى نشان مى داد.(505)

از آن روزى كـه در كاخ پدرش ديده به جهان گشود، هر چه مى خواست بلافاصله حاضر بود. او عـادت نـداشـت كـه خـواسـتـه اش رد شـود؛ و هـمـين امر موجب شده بود تا به خلاف پدرش كه شخصيّتى چند بعدى داشت ، يك بعدى بار بيايد؛ و چنان كوتاه نظر و نابخرد باشد كه به هيچ كارى جز از يك زاويه ننگرد. از اين رو همه دشوارى ها را با بى باكى قاطعانه اى كه از هرگونه حكمت و پختگى و آگاهى تهى بود، از پيش برد. گويى همه دنيا كاخ پرناز و نعمت پـدر او بـود و هـيـچ كـس حـق مـخـالفـت بـا خـواسـته ها و تمايلات او را نداشت . (يزيد هرگز نافرمانى كسى را تحمل نمى كرد و معتقد بود كه بر همه مردم واجب است كه از او فرمان ببرند و هر كس از فرمان او سر بر مى تافت ، سر و كارش با شمشير بود.)(506)

كـوتـاه نظرى ، نابخردى و آشفتگى روحى او در قضاياى بزرگى چون قضيه رويارويى با امام حسين و قيام مردم مدينه منوره به خوبى آشكار گشت .

كـسـى كه فرمان كشتن امام حسين (ع) را داد خود يزيد بود. زيرا او عبيدالله زياد را ميان اين كه خودش كشته شود و يا امام حسين را بكشد و نيز ميان اين كه آزاد بماند و لقب اموى بگيرد، يا آن كـه بـه اصـل خود باز گردد و چونان گذشته بنده اى رومى بماند، آزاد گذاشت . عبيدالله مى گويد:

كـشـتـن حـسـيـن كـار يـزيـد بـود كه فرمان داد يا او را بكشم و يا خود كشته شوم ؛ من كشتن او را برگزيدم .(507)

يعقوبى نقل كرده است كه يزيد به عبيدالله بن زياد نوشت و گفت :

شنيده ام كه مردم كوفه به حسين نامه نوشته و از او خواسته اند كه نزد آنان برود و او از مكّه سـوى آنـان راه افـتـاده اسـت . بـارى از مـيـان شهرها شهر تو و از ميان روزگاران روزگار تو گرفتار شد. يا او را مى كشى يا اين كه غلامكى مى شوى و به نسب خود و به پدرت باز مى گردى ، پس بترس كه فرصت از دستت برود.(508)

امـا بـرخـى از مـورخـان ايـن نـامـه را بـدون فـرمـان صـريـح يـزيـد بـه قـتـل امـام (ع) نـقـل كـرده انـد. مـانـنـد ابـن عـسـاكـر كـه آن را بـه طـور خـلاصـه چـنـيـن نقل كرده است :

شنيده ام كه حسين به سوى كوفه حركت كرده است . اين كار روزگار تو را از ميان روزگاران و شهر تو را از ميان شهرها مبتلا كرده است و از ميان كارگزاران ، تو به وسيله او امتحان شده اى و در اين امتحان يا آزاد مى شوى يا آن كه همانند بردگان به بردگى باز مى گردى . آن گاه ابن زياد او را كشت و سرش را براى يزيد فرستاد.(509)

در جاى ديگر، ابن عساكر از چند و چون موضوع بيش تر كاسته است و مى گويد:

و خـبـر بـيـرون آمـدنـش بـه يـزيد رسيد. پس به عبيدالله پسر زياد، كارگزار خود در كوفه نـوشـت و دستور داد كه با او بجنگد و اگر بر او پيروز شد وى را نزدش بفرستد. در پى آن عـبـيـدالله مـلعـون سـپـاه را بـه فـرمـانـدهـى سـعـد بـن ابـى وقـاص بـه سـوى حـسـيـن (ع) فرستاد.(510)

شـگـفـت ايـن كـه راوى عـبـارت اخـيـر، بـه جـاى لعـن يـزيـد كـه فـرمـان قتل امام حسين (ع) را به عبيدالله داد، عبيدالله را لعن مى كند.

عبدالله علايلى گويد:

از اين رو من به روايت استوار يعقوبى اعتماد مى كنم ، مبنى بر اين كه فرمان كشتن امام حسين (ع)را يـزيد به عبيدالله داد؛ و در ديگر روايت ها ترديد مى كنم و بر اين باورم كه اين روايت ها براى تبرئه جنايت يزيد است ؛ و مورخان ميانه رو براى كاستن از تب فاجعه بدان اعتماد كرده اند.(511)

چـنـانـچـه يـزيـد فرمان كشتن امام حسين (ع) را نداده بود هنگام ديدن اسيران و سرهاى مقدس بر نيزه در حالى كه بر بلندى هاى نهر جيرون مشرف بودند، شعر زير را زمزمه نمى كرد.

لما بدت تلكَ الحمول قَدْ اءَشرقت

تلك الشموس على رُبى جيرونِ

نعب الغراب فقلت صح او لا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديونى (512)

هـنـگـامـى كـه كـاروان [اسـيران ] پديدار شد و خورشيدها [ى برفراز نيزه ] بر بلندى جيرون تـابـيدند. كلاغ بانگ شومى سر داد و مى گفتم : خواهى خاموش باش و خواهى بانگ برآور؛ من طلب خود را از مقروض خود باز ستاندم .

از ايـن جـاسـت كـه ابـن جـوزى ، قـاضـى ابـويـعـلى ، تـفـتـازانـى و جلال سيوطى به كفر و لعن او فتوا داده اند.(513)

يـزيـد خـود اقـرار دارد كـه قـاتل امام حسين (ع) است . زيرا، هنگامى كه سر حسين را آوردند و در دمشق برابر وى نهادند، گفت : نعمان بشير را بگوييد بيايد. هنگامى كه آمد گفت : كار عبيدالله زياد را چگونه ديدى ؟ گفت : جنگ پيشامد روزگار است . گفت : ستايش خدايى را كه وى را كشت . نـعـمـان گـفـت : امـيرالمؤ منين ـ مقصودش معاويه است ـ به كشتن او راضى نبود. گفت : اين پيش از خروج وى بود؛ و چنانچه بر اميرالمؤ منين هم خروج مى كرد، به خدا سوگند اگر مى توانست او را مى كشت .(514)

يزيد در اين پاسخ خود اعتراف مى كند كه چون امام حسين (ع) خروج كرد او نيز دست به كشتن او يـازيـد و مـسـئوليـت ايـن را پـذيـرفـتـه ؛ و خـداونـد را بـه خـاطـر قـتـل او سـتـايـش مـى كـنـد. سـپـس بـه خـلاف آنـچـه از شـيـعـه و سـنـى نـقـل شـده است (515) كه معاويه او را به مداراى با امام و گذشت نسبت به او سفارش كـرده بـود، ايـن مـوضـعـگـيـرى را بـه پدرش نسبت مى دهد. در حالى كه مى دانيم مدارا با روش هـوشمندانه معاويه سازگارتر است ، هيچ بعيد نيست كه يزيد، پس از درك عظمت فاجعه اى كه مرتكب شده است ، بر پدرش نيز دروغ بسته باشد. چون او فريب خورده اى است كه هيچ نشانى از هوش و نبوغ در او به چشم نمى خورد.

آرى ، مـمـكـن بـود كـه مـعـاويه نيز هرگاه امام را براى خود و حكومت اموى خطرناك مى يافت ، آن حضرت را مى كشت ، خواه خروج مى كرد يا نمى كرد، اما نه به اين روش ‍ آشكار يزيد. او امام را مـسـمـوم يـا تـرور مـى كـرد و سپس كارش را به ديگران نسبت مى داد و خود در مقام خونخواهى او برمى آمد و امر را بر مردم مشتبه مى ساخت و آنان را مى فريفت و بدين وسيله نزد بيش تر مردم بر محبوبيت خود مى افزود.

از ايـن گـذشـتـه ميان موضعگيرى معاويه نسبت به امام و موضعگيرى يزيد نسبت به آن حضرت تفاوتى روشن است ؛ و آن اين است كه معاويه هر چند ـ طبق آنچه در برخى روايات آمده است ـ اين توهم را در مردم پديد آورد كه امام حسين (ع) نيز مانند ديگران بيعت كرده است ، ولى در گرفتن بـيـعـت بـراى يزيد بر آن حضرت سخت نگرفت . اما يزيد به امام (ع) اجازه بيعت نكردن نداد، بـلكـه او را در انـتـخـاب يـكـى از دو كـار يـعـنـى بـيـعـت يـا قتل ، آزاد گذاشت .