با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۵ -


ابن عباس گفت : به خدا سوگند، او فرزند رسول خدا(ص)، يكى از اصحاب كسا و از خاندانى پـاكـيـزه است . از آنچه در انديشه دارى روى گردان كه تو در ميان مردم جايگاهى دارى ، تا آن كه خداوند با فرمان خويش داورى كند و او بهترين داوران است .(459)

معاويه پس از آن در پى عبدالرحمن بن ابى بكر، عبدالله زبير و عبدالله بن عمر فرستاد و از آنان خواست كه با يزيد بيعت كنند. عبدالرحمن بن ابى بكر و پسر زبير به شدت با اين كار مـخـالفـت ورزيـدنـد. اما عبدالله بن عمر پاسخى نرم داد و گفت : اگر راءى مردم بر اين تعلق گرفت من نيز به كار خيرى كه امّت محمد تن مى دهد، درخواهم آمد. ولى اجتماع معاويه با اين سه تن نيز آن نتيجه مورد نظر معاويه را به بار نياورد و اين ديدار به نتيجه مورد نظر او پايان نپذيرفت .

سـپـس مـدت سـه روز مـعـاويه از انظار مردم پنهان شد و بيرون نمى آمد. پس از آن بيرون آمد و دسـتـور داد كه منادى ندا دهد تا مردم براى كارى مهم گرد آيند. مردم در مسجد اجتماع كردند و آن چـنـد تـن پـيـرامـون مـنـبـر نـشـسـتـنـد. مـعـاويـه پـس از حـمـد و ثـنـاى الهـى فـضـايل و قراءت قرآن يزيد را يادآور شد و گفت : اى مردم مدينه ، من به بيعت گرفتن براى يـزيد همّت گماشته ام و هيچ شهر و باديه اى را نگذاشته ام مگر آن كه از آن ها خواستم تا با يـزيـد بـيـعـت كـنـنـد. مردم همه بيعت كرده و پذيرفته اند من بيعت مدينه را در پايان قراردادم و گفتم كه مدينه اصل و ريشه اوست و در آن جا از كسى بر او بيمناك نيستم . كسانى كه از بيعت با او خوددارى ورزيدند، آن هايى بودند كه سزاوار بود رعايت او كنند و به خدا سوگند اگر من كسى را شايسته تر از يزيد در ميان مسلمانان مى شناختم با او بيعت مى كردم .

در اين هنگام حسين (ع) برخاست و گفت : به خدا سوگند كسانى را كه خودشان از يزيد بهترند و پدر و مادرشان از پدر و مادر او بهترند وانهاده اى .

مـعـاويـه گـفـت : شـايد مقصود خودت هستى . فرمود: خداى كارت را راست گرداند، آرى . معاويه گـفـت : ايـنـك بـه تـو مـى گـويـم ، ايـن كـه گـفـتـى مـادر تـو بـهـتـر از مـادر اوسـت قـبـول ، ولى اگـر قـُرشـى بـودن مـادرت نـبود، اين فضيلت از آن زنان قريش بود. چگونه او بـرتـر از مـادر يـزيـد نـبـاشـد كـه دختر رسول خدا(ص) است . از اين گذشته ديانت و سابقه مـادرت در اسـلام بيش تر است بنابر اين به خدا سوگند كه مادر تو از مادر يزيد بهتر است . امـا دربـاره پـدرت بـايد بگويم كه پدر او داورى او را به خدا واگذار كرد و خداوند به نفع پدر او و زيان پدر تو حكم داد.

امـام حـسـيـن (ع) فـرمـود: نـادانـى تـو، تـو را بـس اسـت كـه دنياى گذرا را بر [آخرت ] جاودان برگزيده اى !

معاويه گفت : اما اين كه گفتى از يزيد بهترى ، به خدا سوگند، يزيد براى امّت محمد از تو بهتر است .

حسين (ع) گفت : اين بهتان و دروغ است ، يزيد شراب مى نوشد، آيا طالب لهو و لعب از من بهتر است ؟(460)

در روايت ديگرى آمده است :

(حسين (ع) گفت : چه كسى براى امّت محمد بهتر است ؟ يزيد شرابخوار و فاسق ؟

مـعـاويـه گـفـت : اى ابـاعبدالله ، آرام باش ، اگر تو نزد خودش هم همين گونه سخن مى گفتى باز هم جز به نيكى از تو ياد نمى كرد!

حـسـيـن (ع) گـفـت : اگـر آنچه را كه من درباره اش مى دانم او نيز درباره من مى داند، آنچه را من درباره اش مى گويم او نيز بايد درباره ام بگويد.

آن گـاه مـعـاويـه گـفـت : ابـاعبدالله ، باز گرد و راهنماى خاندانت باش و درباره خودت تقواى الهـى پـيـشـه كن و بترس از اين كه آنچه من از تو شنيده ام شاميان نيز بشنوند، زيرا كه آنان دشمنان تو و پدرت هستند.

گويد: سپس امام حسين (ع) به خانه اش بازگشت ).(461)

ابـن اعـثـم كـوفـى در كـتـاب الفـتـوح خـويـش ايـن داسـتـان را بـه گـونـه اى ديـگـر نـقل كرده است : چون فردا فرا رسيد معاويه بيرون آمد و وارد مسجد شد، آن گاه رفت و بر منبر نـشست و مردم را فراخواندند و همه بر او گرد آمدند. حسين بن على ، پسر ابى بكر، پسر عمر و پـسـر زبـير نيز آمدند و نزديك منبر نشستند. معاويه همچنان نشسته بود و پس از آن كه دانست هـمـه مـردم آمـده اند، برخاست و ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ما سخنان عوام را مـعـيـوب يـافته ايم ، آنان پنداشته اند كه حسين بن على ، عبدالرحمن بن ابى بكر، عبدالله بن عـمـر و عـبـدالله بـن زبـيـر بـا يـزيـد بـيـعـت نـكـرده انـد. ايـن چـهـارتن از نظر من بزرگان و بـرگـزيدگان مسلمانانند من آنان را به بيعت فراخواندم و آنان را شنوا و فرمانبردار يافتم . آنان پذيرفته اند و بيعت كرده اند و شنيده اند و پاسخ داده اند و فرمان برده اند.

گـويـد: در ايـن هنگام شاميان شمشير كشيدند و گفتند: يا اميرالمؤ منين چه چيزى سبب شده تا اين چـهار تن را اين همه بزرگ دارى ؟ اجازه بده تا آنان را گردن بزنيم . ما بيعت پنهانى آنان را نمى پذيريم . بايد آشكارا بيعت كنند تا همه مردم بشنوند.

مـعـاويـه گـفـت : سـبـحـان الله ، چـقـدر مـردم به سوى شر (جنگ ) شتابانند، در حالى كه چيزى شـيـريـن تـر از جـان نـزد آنـان نيست . اى اهل شام تقوا پيشه كنيد و به سوى فتنه مشتابيد كه كشتن ، مطالبه و قصاص دارد.

گـويـد: حـسـيـن بـن على (ع)، پسر ابوبكر، پسر عمر و پسر زبير سرگردان ماندند و نمى دانـسـتـنـد چـه بـگـويـنـد. بـيم آن داشتند كه اگر بگويند بيعت نمى كنيم ، مرگ سرخ در برق شـمـشـيـر شـامـيان پيش چشمشان بدرخشد، يا اين كه فتنه اى بزرگ روى دهد، از اين رو سكوت كردند و چيزى نگفتند. معاويه از منبر فرود آمد و مردم نيز در حالى كه مى پنداشتند اين چهار تن بيعت كرده اند. پراكنده شدند.

گـويـد: مـركـب هـاى معاويه را نزديك آوردند و او با دوستان و يارانش به شام رفت . پس از آن مردم كوفه ، نزد اين چهارتن آمدند و گفتند: شمايان ؛ به بيعت يزيد فراخوانده شديد و بيعت نكرديد و از اين كار سرباز زديد. اما بعد فراخوانده شديد و بيعت كرديد و رضايت داديد!

امام حسين (ع) فرمود: نه به خدا، ما بيعت نكرديم . ولى معاويه با ما خدعه كرد و همان طور كه شـمـا را فـريـب داد مـا را نـيـز فـريـفت . آن گاه منبر رفت و سخن گفت ؛ و ما ترسيديم كه اگر پـاسـخ او را بـدهـيـم بـار ديـگـر فـتـنه برخيزد و ما ندانيم كه كار ما به كجا بكشد. اين بود داستان ما و او.(462)

4ـ جعل روايت درباره سيره امام حسين (ع)

در آثـار روايـى اسـلام درباره تاريخ زندگى اهل بيت (ع) به روايت هاى دروغين بسيار زيادى بـرمـى خوريم ؛ كه تاريخ زندگانى امام حسين (ع) نيز از راهيابى مجموعه اى از اين روايت ها مصون نمانده است .

بـا كـمـال تاءسف برخى كسانى كه درباره زندگى امام حسين (ع) كتاب نوشته اند، اين روايت هـاى دروغ را مـسـلّم انگاشته به شرح و بسط آن ها پرداخته اند و درس هايى موهوم نيز از آن ها الهام گرفته اند.(463)

در ايـن جـا از ايـن روايـت هاى دروغين ، چند تاى مهمّش را كه در اين پژوهش بدان ها برخورده ايم يادآور مى شويم .

روايت يكم :

ابـن عـسـاكـر در مـقدمه زندگانى امام حسين (ع) مى نويسد: (و نزد معاويه رفت و در سپاهى كه فرماندهيش با يزيد بن معاويه بود، رهسپار جنگ قستنطنيه گشت .(464)

بـدون شـك كـسـى كـه انـدك شـنـاخـتـى دربـاره شـخـصيت ، ايستادگى و آگاهى سيدالشهدا به روزگـار و اهـل روزگـارش ، بـه ويژه معاويه و يزيد، داشته باشد، نيازى به تحقيق درباره صحت و سند اين روايت نمى بيند.

بـا وجـود ايـن در ايـن جـا مـى گوييم : ابن عساكر تنها كسى است كه روايت ياد شده را به طور مرسل نقل كرده است و حتى يك شاهد هر چند باخبرى ضعيف هم نياورده است .

داسـتـان جـنـگ قـسـتـنـطـنـيـه را ابـن اثـيـر (الكـامـل فـى التـاريـخ ) در حـوادث سـال 49 ايـن گـونـه نـقـل كـرده اسـت : (در ايـن سـال ، وگـفـتـه شـده اسـت كـه در سـال پـنـجـاه ، مـعـاويـه سـپـاهـى انـبوه را به جنگ با سرزمين روم فرستاد و سفيان بن عوف را فـرمانده آنان ساخت و به پسرش يزيد دستور داد كه همراهشان به جنگ برود، اما او كاهلى كرد و عـذر آورد و پـدرش از او دسـت برداشت . مردم در اين جنگ گرفتار گرسنگى و بيمارى شديد شدند و يزيد چنين سرود:

ما إ نْ اءُبالى بِما لا قَتْ جُمُوعُهُمْ

بِالفَرْقَدُونَةِ مِنْ حُمّى و من مُومِ

إ ذا اتكَاءتُ عَلى الانماط مرتفعا

بِدَيْرِ مرانَ عندى ام كلثومِ

از حصبه و تبى كه گروه هايشان در فرقدونه بدان مبتلا شدند مرا چه باك

و حال كه در (دير مران ) بر سريرها تكيه داده باشم و ام كلثوم نزدم باشد.

مـعـاويه از شعر او آگاه شد و سوگند خورد كه او بايد در سرزمين روم به سفيان بپيوندد تا هـر چـه به مردم رسيده است به او نيز برسد؛ يزيد با گروهى كه پدرش با وى همراه ساخت حركت كرد. پسر عباس ، پسر عمر، پسر زبير و ابوايوب انصارى و ديگران و عبدالعزيز بن زراره كـلابـى نـيز در اين سپاه بودند... سپس يزيد همراه سپاه به شام بازگشت ؛ و ابوايوب انصارى در قستنطنيه درگذشت و نزديك حصارش به خاك سپرده شد.(465)

بـنابر اين قدر متيقّن از متن ابن اثير اين است كه يزيد فرمانده و امير اين سپاه نبوده است و امام حسين (ع) در ميان شركت كنندگان در اين جنگ حضور نداشته است !

طـبـرى در تـاريـخش بر عدم حضور امام حسين (ع) در اين جنگ تاءكيد مى ورزد، گرچه مدعى است كـه فـرمـانـدهـى سـپـاه بـا يـزيـد بـوده اسـت . او مـى گـويـد: در ايـن سـال جنگ يزيد بن معاويه با روم بود، تا آن كه به قستنطنيه رسيد و پسر عباس ، پسر عمر و پسر زبير و ابوايوب انصارى به همراهش بودند.(466)

امـا يـعـقـوبـى مـى گـويد: معاويه پسرش ، يزيد، را به جنگ تابستانى فرستاد در حالى كه سـفـيـان بـن سـيـف غـامـدى هـمـراهش بود و پيشتر از او به سرزمين روم وارد شد. مسلمانان در روم گـرفتار تب و آبله شدند. در آن هنگام ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر زن يزيد بن معاويه بود و يزيد او را بسيار دوست مى داشت ...(467) تا آخر داستان .

محكم ترين دليل براى عدم حضور امام حسين (ع) در اين جنگ كه يزيد نيز فرمانده اش ‍ نبود، اين است كه از فضل بن شاذان درباره ابوايوب انصارى (خالد بن زيد) و جنگ او همراه معاويه عليه مـشـركـان پرسيدند و او گفت : اين به خاطر نادانى و غفلتش بود. او با خود پنداشت كارى كه مـى كـنـد مـوجـب تـقـويـت اسلام و تضعيف شرك مى گردد و معاويه حقى بر او ندارد، با او بوده بـاشـد يـا نـبـوده بـاشـد.(468) ايـن تـصـريـح صـادره از سـوى فـضل بن شاذان ـ از ياران امام جواد، هادى و عسكرى ، و به قولى امام رضا (ع) ـ كه از فقيهان و مـتـكـلمـان بزرگ شيعه در روزگار خويش بوده است ، كاشف از عدم حضور امام حسين (ع) در اين جـنـگ اسـت . زيـرا اگـر فـضـل ، نـسـبـت به شركت امام حسين (ع) در اين جنگ آگاه مى بود شركت ابوايوب را بر وى عيب نمى گرفت .

كـسـى نـبـايـد بـگـويـد كـه ايـن احـتـمـال وجـود دارد كـه فضل از شركت ابوايوب انصارى خبر داشت ولى از شركت امام حسين (ع) بى خبر بود. زيرا كه مـنـزلت عـلمى فضل اين را رد مى كند، به ويژه آن كه وى از ياران چند امام برحق بوده است ، از ايـن گـذشته به طور طبيعى نمى توان تصور كرد كه حضور ابوايوب انصارى در واقعه اى از حضور امام حسين (ع) مشهورتر و آشكارتر بوده باشد.

ايـن از يـك سـو، از سـوى ديـگـر چـنـانچه امام در اين جنگ شركت كرده بود، اين رويداد از مسلّمات مـشـهـور تـاريـخ مـى گـرديـد. زيـرا كه تبليغات اموى ، به ويژه در روزگار معاويه ، از اين رويـداد، در تـبـليغ به نفع نظام اموى در جاى جاى سرزمين هاى اسلامى بيش ترين بهره را مى بـرد. امـرى كـه داسـتـان شـركـت امـام حسين (ع) را مشهورتر از آن مى ساخت كه بر كسى پنهان بماند و استوارتر از آن بود كه شكى در آن رخنه كند.

از هـمـه آنچه گفته شد دو چيز يقينى است : عدم شركت امام حسين (ع) در جنگ و حتمى بودن شركت ابوايوب انصارى در آن .

روايت دوم :

هـمـچـنـيـن ابـن عـسـاكـر گـفـتـه اسـت : خـبـر داد مـا را طـاهـر بـن سـهـل بـن بـشـر، خـبـر داد مـا را ابـوالحـسـن عـلى بـن حـسـن بـن صـرصرى اجازتا، خبر داد ما را ابومنصور طاهر بن عباس بن منصور مروزى عمارى در مكّه ، خبر داد ما را ابوالقاسم عبيد الله بن محمد بن احمد بن جعفر سقطى در مكّه ، خبر داد ما را اسحق بن محمد ابن اسحاق سوسى ـ خبر داد ما را ابوعمر زاهد: خبر داد ما را على بن محمد صائغ حديث كرد مرا پدرم و گفت :

اگر من حسين بن على (ع) را با دو چشم نديده باشم كور شوند و اگر با اين گوش هايم از او نـشنيده باشم كر شوند كه او به ديدار معاوية بن ابى سفيان رفت و در روز جمعه كه وى بر منبر ايستاده بود و خطبه مى خواند بر او وارد شد.

مـردى از مـيـان جـمـاعت به او گفت : اى اميرالمؤ منين ، به حسين بن على اجازه بده تا بر منبر رود معاويه گفت : واى بر تو، بگذار تا افتخاراتم را برشمرم . آن گاه پس از حمد و ثناى الهى گـفـت : يا اباعبدالله از تو مى پرسم ، آيا من پسر بطحاى مكّه نيستم ؟ فرمود: به خدايى كه جـدّم را بـشـارت دهـنـده فـرسـتـاده چـرا! گـفـت : يـا ابـاعـبـدالله از تـو مـى پـرسـم ، آيـا مـن خـال المـؤ مـنين (دايى مؤ منان ) نيستم ؟ فرمود: به خدايى كه جدم را به رسالت فرستاد. چرا!
گفت : يا اباعبدالله به خاطر خدا از تو مى پرسم ، آيا من كاتب وحى نيستم : گفت : به خدايى كه جدم را بيم دهنده فرستاده است ، چرا!

آن گاه معاويه پايين آمد و حسين بن على منبر رفت و خداى ـ عزّوجلّ ـ را چنان حمد و ثنايى گفت كه نـه گـذشـتـگـان گـفـتـه انـد و نـه آيـنـدگـان . سـپـس فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا پدرم از جدم از جـبـرئيـل از پروردگار ـ عزّوجلّ ـ كه زير ستون عرش برگ آس (469) سبزى است و بـر آن نـوشـتـه اسـت : لا اله الا الله مـحـمـد رسـول الله . اى شـيـعـه آل مـحمد، هيچ كس ‍ از شما در روز قيامت (لا اله الا الله ) گويان نمى آيد، مگر آن كه خداوند او را به بهشت وارد مى كند.

گويد: سپس معاوية بن ابى سفيان گفت : اى اباعبدالله به خاطر خدا از تو مى پرسم شيعيان آل محمد چه كسانى هستند؟ فرمود: آن هايى كه به شيخين ، ابوبكر و عمر، دشنام نمى دهند، به عثمان دشنام نمى دهند، به پدرم دشنام نمى دهند؛ و به تو نيز دشنام نمى دهند اى معاويه !

آن گـاه ابـن عـسـاكـر مـى گـويـد: ايـن حـديـث نـاشـناخته اى است و اسنادش را به امام حسين (ع) متصل نمى بينم و خدا داناتر است .(470)

عـلاوه بـر ايـن ، عـلى بـن مـحمد صائغ كه در سند اين روايت از پدرش روايت مى كند، از كسانى اسـت كـه ابـوبـكـر خـطـيب ، طبق آنچه در ميزان الاعتدال (ج 3، ص 153، شماره 5924) و نيز در لسان الميزان (ج 4، ص 254، شماره 691) آمده ، او را ضعيف شمرده است . نيز در سند، افرادى مـجـهول هستند. مثل مروزى عمارى (كه در هيچ كدام از كتاب هاى مشهور رجالى نامى از او نيامده است ).

بـنابر اين سند روايت اعتبارى ندارد. اما متن روايت نيز به خاطر افترايى كه نسبت به امام حسين (ع) در آن وجود دارد، ما را از پى جويى سندش بى نياز مى سازد. تا آن جا كه خود ابن عساكر آن را نـمـى پـذيـرد؛ كـسـى كـه فـراوان از روايـت هـاى مجهول غفلت مى ورزد و يا از آن ها چشم مى پوشد!

آرى ، در متن روايت ، عبارتى است كه روايت هاى ديگرى كه نزد ماست آن را تاءييد مى كند؛ يعنى آن بـخـشـى كـه مـى گـويـد: لا اله الا الله ، مـحـمـد رسـول الله ، اى شـيـعـه آل محمد، هيچ كس از شما در روز قيامت لا اله الا الله گويان نمى آيد مگر آن كه خداوند او را به بـهـشـت وارد مـى كـنـد. امـا صـاحب افترا در اين روايت ادعاهاى دروغ ديگرى را پيرامون اين عبارت بافته است كه با سيره و روش امام حسين (ع) منافات دارد.

سـيـره امـام حـسـيـن (ع) گـواه آن اسـت كـه ايشان در هيچ محفلى همگانى سخن نگفت ، مگر آن كه از فـضـايـل امامان (ع) و شيعيانشان چيزهايى را نشر داد كه گردن ها براى شنيدن آن ها كشيده مى شـد و جـان هـا را [بـراى قـرار گـرفتن ] شيفته مى ساخت ؛ و از طعن و بدى هاى دشمنانشان ، از بـنـى امـيـه و ديـگـران ، چـيـزهـايـى را آشـكـار مـى سـاخـت كـه مـوجـب مـشـمـئز شـدن دل ها مى گشت.

آگاهان به روايت هاى تبليغاتى بافته و ساخته امويان ـ كه به منظور زدودن بدى هاى عثمان و بـرخـى ديـگـر از صـحـابـه كـه در روزگـار پـيـامـبـر هـيـچ فـضـيـلت قـابل ذكرى ندارند ساخته شده است ـ از سياق متن روايت مى دانند كه اين نيز از همان ساخته هاى دروغ و بافته هاى موهوم است .

روايت سوم :

عـمـر بـن سـُبـيـنـه گـويد: يزيد در روزگار پدرش به حجّ رفت ، چون به مدينه رسيد، به مـجلس ‍ شراب نشست ؛ و پسر عباس و حسين (ع) از او اجازه ورود خواستند. به او گفتند كه اگر بـوى شـراب بـه مـشـام ابـن عباس برسد، آن را مى شناسد، از اين رو به حسين اجازه داد و او را مـانـع شـد. چون حسين وارد شد بوى شراب و عطر را به هم آميخته ديد. گفت : اين بوى شگفتى اسـت ، ايـن چـه عـطـرى اسـت ؟ يـزيد گفت : عطرى است كه در شام ساخته مى شود؛ و سپس جامى خـواسـت و نـوشـيـد. پس از آن جامى ديگر خواست و گفت : به اباعبدالله بنوشان . در اين هنگام حسين به او گفت : اى مرد، شرابت مال خودت ، ما را به آنچه دارى كارى نيست .

پس از آن يزيد خواند:

الا يا صاح للعجب

دعوتك ثم لم تجب

الى الفتيات والشهوات

والصهباء والطرب

وباطية مكللة

عليها سادة العرب

و فيهن التى تبلت

فؤ ادك ثم لم تتب

اى همنشين شگفتا كه تو را فرا خواندم و اجابت نكردى

به سوى دختركان و شهوترانى و شراب و شادمانى ،

به سوى باديه هاى آراسته به زيورها كه سروران عرب مشتاق آنند،

و درون آن ها چيزى است كه قلبت را مى برد و آن گاه از توبه باز مى مانى !

آن گاه حسين برخاست و گفت : بلكه قلب تو بُريده شد، اى پسر معاويه !

بـارى ، ابـن سـُبـيـئه يـا عـمـر بـن سـُبـيـنـه (چـنـان كـه در كـامـل ابـن اثـيـر، ج 3، ص 317، آمـده اسـت ) يـا بـه احـتـمـال سـوم عـمـر بـن سـمـيـنـه ، در كـتـاب هـاى مـشـهـور رجـال زنـدگـيـنـامـه اى نـدارد. امـا بـا ايـن احـتـمـال كـه عـمـر بـن سـفـيـنه باشد، ذهبى در ميزان الاعـتدال درباره اش گفته است : (شناخته شده نيست ... و بخارى گفته است كه نسبت دادن به او مـجـهـول اسـت .)(471) بـنابر اين احتمال كه وى عمر بن شيبه بوده باشد نيز ذهبى درباره اش ‍ در ميزان الاعتدال گفته است كه او (مجهول است ).(472)

امـا از جـهـت محتوا، اين روايت نيز ما را بى نياز مى كند كه در تكذيبش نوع سند آن را پى جويى كـنـيـم . زيـرا بـر فـرض ايـن كـه يـزيـد واقـعـا بـه حـج رفـتـه بـاشـد، سـفـر او در سـال هـاى پـايـانـى عـمـر پـدرش ، مـعـاويـه ، بـوده اسـت و بـه احـتـمـال زيـاد پدرش پس از تلاش هايى كه براى ولايتعهديش كرد او را به حج فرستاد و با نـيـرنـگ مـى خـواسـت كـارى كـنـد كـه مـردم دربـاره ايـمـان و صلاح و تقواى او سخن بگويند. و دلايـل ايـن حـقيقت فراوان است ، از جمله اين كه معاويه پس از آهنگ گرفتن بيعت مردم براى يزيد، از زياد خواست كه از مسلمانان بصره بيعت بگيرد، و زياد در پاسخش چنين نوشت : وقتى مردم را بـراى بـيـعـت بـا يزيد فرا بخوانيم چه خواهند گفت ، در حالى كه وى با سگ ها و بوزينه ها بـازى مـى كـنـد، لبـاس ‍ رنـگى مى پوشد، دايم الخمر است و به مجلس طرب و دف نوازى مى رود؛ و ايـن در شـرايـطـى اسـت كـه كـسـانـى چون حسين بن على ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن زبير، و عبدالله بن عمر در ميان مردم حضور دارند.

ولى تـو بـه او دسـتـور بـده تـا مـدت يـك يـا دو سـال خـود را به اخلاق اينان بيارايد، شايد بتوانيم كارهاى بد او را بر مردم بپوشانيم .(473)

ايـن نـشـان آن اسـت كـه آراسـتـه شدن يزيد به مظاهر ديانت در زندگى يك نيرنگ و به منظور فـراهـم ساختن مقدمات گرفتن بيعت ولايتعهدى وى بوده است ؛ و اين نبوده است مگر پس از وفات امام حسن يعنى در فصل پايانى زندگانى معاويه .

يـعـقـوبـى در تـاريـخـش تـصـريـح مـى كـنـد كـه يـزيـد در سـال 51 هـجـرى حـجّ را سـرپـرسـتى كرد.(474) ابن اثير(475) و طبرى (476)نيز هر دو در تاريخ هايشان اين موضوع را آورده اند.

در ايـن دوران فـسـق و فـجـور يزيد، به دليل همين متن پاسخ زياد به معاويه ، آشكارتر از آن بـود كه از ديد بسيارى از مردم پنهان بماند، پس چگونه بر حسين بن على مى تواند پوشيده بماند؟!

در همين دوران امام حسين (ع) معاويه را به خاطر يزيد مورد خطاب قرار داد و فرمود: آنچه را كه درباره كامل شدن يزيد و سياستمدارى او براى امّت محمّد نوشته بودى دانستم ، تو قصد دارى كـه مـردم را دربـاره يـزيـد بـه اشتباه بيندازى ، گويى كه پرده نشين يا غايبى را توصيف و تـمـجـيـد مـى كـنـى يا از كسى سخن مى گويى كه تنها خودت از او خبر دارى . يزيد، خود آينه انـديشه خويش است . او را از اين كه سگ ها را به جان هم بيندازد و كبوتران را پرواز دهد و با زن هـاى خـوانـنـده خـوش بـگـذراند، باز دار تا او را ياور خويش ‍ ببينى و دست از اين كوشش ها بردار...(477)

اگـر چـنـين است ، چگونه مى توان باور كرد كه امام حسين در مدينه از يزيد اجازه ورود خواسته بـاشـد، در حـالى كـه نـسـبـت بـه فـسـق و فـجـور او آگـاهـى كامل داشته است .

آيـا رفتن نزد يزيد و همنشينى با او به معناى تاييد و پشتيبانى او نيست ؟ و چگونه اين امر با مخالفت شديد امام (ع) با معاويه در مساءله بيعت با يزيد سازگار است ؟!

ايـن كارى است كه يك مؤ من عادى هم آن را انجام نمى دهد و پيامدهاى سياسى و اجتماعى آن را درك مـى كـند، تا چه رسد به امام حسين (ع)، كه به معنادار بودن همه حركات و سكناتش براى امّت واقف است .

از ايـن گـذشـتـه ، چـگـونـه يـزيـد در حضور امام حسين (ع) جراءت چنين كارى را كرده است ـ به فرض اين كه واقعا با هم جمع شده باشند ـ به ويژه آن كه سفر يزيد به مكّه و مدينه براى اظهار ديانت صلاح و ابراز لياقت براى خلافت بود؟

مـورخ مـصـرى ، شـيـخ عـبـدالوهـاب النـجـار در حـاشـيـه (الكامل فى التاريخ ) درباره اين روايت نوشته است : من معتقدم كه اين ابيات ساختگى و بى پـايـه اسـت ؛ و يـزيـد آن انـدازه ابـله نبود كه چنين كارى را نزد امام حسين (ع) انجام دهد و آن را تـوجـيـه نـيـز بكند. از جهت ديگر كه بنگريم ، معاويه از آن رو پسرش را به سرپرستى حج فـرسـتـاد تـا آوازه اى نـيـك از او شـايع شود و او را به دين و تقوا وصف كنند. بنابر اين شك نداريم كه يزيد در حج خويش وقار به خرج مى داده و به شعاير دينى اظهار پايبندى مى كرده و ايـن بـا روايـت يـاد شـده مـخـالف اسـت . بـهـتـريـن كار را ابن جرير (طبرى ) كرده است كه از نـقـل آن چـشـم پـوشـيـده اسـت . شـايـد هـم ايـن روايـت در روزگـار پـس از او جعل شده باشد.(478)

روايت چهارم :

خبر داد ما را محمد بن ابى الازهر، گفت : حديث كرد ما را زبير، گفت : حديث كرد ما را ابوزيد عمر بـن شُبّه ، گفت : حديث كرد ما را سعيد بن عامر صبعى ، از جويرية بن اسماء گفت : هنگامى كه مـعاويه آهنگ گرفتن بيعت براى پسرش ، يزيد را كرد، به مروان ، عاملش بر مدينه ، نوشت ؛ و او پـس از خـوانـدن نامه معاويه گفت : اميرالمؤ منين پير و فرتوت شده است و بيم آن دارد كه مـرگـش فـرا بـرسد و مردم را مانند گله بدون چوپان بگذارد. از اين رو دوست دارد كه كسى را معرفى و پيشوايى تعيين كند.

گـفـتند: خداوند اميرالمؤ منين را موفّق و استوار بدارد. بايد چنين كند! مروان به معاويه نوشت و او پاسخ داد كه از يزيد نام ببرد!

گـويـد مـروان نـامـه را بـراى مردم خواند و از يزيد نام برد. در اين هنگام عبدالرحمن ابى بكر بـرخـاسـت و گـفـت : دروغ گـفتى اى مروان و معاويه هم با تو دروغ گفت . چنين چيزى نمى شود سنّت روميان را در ميان ما مگذاريد كه هرگاه هِرَقْلى بميرد، هِرَقْلى به جاى او مى نشيند!

مروان گفت : اين كسى است كه به پدر و مادرش گفت : (اف بر شما آيا به من وعده مى دهيد كه از گورم برخيزانند.)

گـويد: چون عايشه اين را شنيد گفت : اين حرف را پسر صدّيق مى گويد؟ مرا بپوشانيد. چون او را پـوشـانـدنـد، گـفـت : اى مـروان بـه خـدا سـوگـند. دروغ گفتى . اين مردى است كه نسب او شناخته شده است .

گـويد: مروان اين را براى معاويه نوشت و او به راه افتاد، چون به مدينه نزديك شد مردم به استقبالش رفتند، در حالى كه عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن على و عبدالرحمن بن ابى بكر ـ رضوان الله عليهم ـ در ميانشان بودند.

معاويه رو به عبدالرحمن بن ابوبكر كرد و او را دشنام داد و گفت : خوش نيامدى !

حسين بن على (ع) كه داخل شد، معاويه گفت : خوش نيامدى ، شترى قربانى كه خون رنگين او را خداوند مى ريزد!

چـون ابـن زبـيـر وارد شـد، گـفت : خوش نيامدى ، اى سوسمارى كه آهسته در لانه ات مى خزى و سرت را زير دمت مى گذارى !

چون عبدالله بن عمر درآمد گفت : خوش نيامدى ؛ و او را دشنام داد. او گفت من سزاوار چنين سخنانى نيستم . گفت : هستى ؛ و سزاوار بدتر از آنى !

گويد: پس از آن معاويه وارد مدينه شد و در آن جا ماند. اين چهار تن به عمره رفتند. چون موسم حج فرا رسيد، معاويه عازم گزاردن حج شد.

آن چـهـار تن با يكديگر گفتند: شايد پشيمان شده باشد؛ و به استقبالش رفتند. گويد: چون پـسـر عـمـر وارد شـد مـعـاويـه گفت : اى پسر فاروق ، خوش آمدى ، براى ابوعبدالرحمن مركبى بـيـاوريـد! و بـه پـسـر زبـيـر گـفـت : اى پـسـر حـوارى رسـول خـدا(ص) خـوش آمـدى ، بـرايـش ‍ مـركـبـى بـيـاوريـد؛ و بـه حـسـيـن گـفـت : اى پـسـر رسول خدا، خوش آمدى ، برايش مركبى بياوريد!

مـعـاويـه پـيـوسـته در مقابل چشم مردم با آنان مهربانى مى كرد و اجازه و شفاعتشان را نيكو مى داشت .

گـويد: آن گاه در پى آنان فرستاد؛ و آنان به يكديگر گفتند: چه كسى با او صحبت مى كند. رو بـه حسين كردند و او نپذيرفت . پس به پسر زبير گفتند: بيا و تو رئيس ما باش . گفت : به شرط آن كه به من پيمان الهى بدهيد كه هر چه گفتم از من پيروى كنيد!

گـويـد: پـس يـك يـك از آنـان پـيـمـان گـرفـت و از پسر عمر به پيمانى كم تر از دو دوستش رضـايت داد. آن گاه نزد معاويه رفتند. وى آنان را بر بيعت با يزيد فرا خواند و آنان سكوت كـردنـد. گـفـت : پـاسـخـم را بـدهـيـد، بـاز سكوت كردند. گفت : پاسخم را بدهيد، باز سكوت كردند.

آن گاه به پسر زبير گفت : تو كه رئيس آن هايى پاسخى بگو!

گفت : يكى از اين سه پيشنهاد ما را بپذير!

: بارى چاره در سه راه است .

: يا چنان كن كه رسول خدا(ص) كرد!

: چه كرد؟

: هيچ كس را به جانشينى برنگزيد!

: و ديگر؟

: يا چنان كن كه ابوبكر كرد.

: چه كرد؟!

: او مردى از قريش برگزيد و ولايت را به او سپرد.

: و ديگر؟

: يا چنان كن كه عمر بن خطاب كرد.

: چه كرد؟

: آن را ميان شش تن از قريش به شور گذاشت .

: آيـا گـوش مى دهيد!؟ من شما را نسبت به خودم چنان عادتى داده ام كه دوست ندارم پيش از آن كه بـگويم شما را از آن منع كنم . اگر تا كنون هرگاه سخنى گفته ام و شما بر من اعتراض كرده پـاسخم را داده ايد اينك من برمى خيزم و گفتارى ايراد مى كنم و از شما مى خواهم كه تا پايان گـفـتـارم بر من اعتراض نكنيد. اگر راست گفتم ، راستى ام بر عهده من است و اگر دروغ گفتم ، دروغـم بـر عهده من است . به خدا سوگند هر كدامتان كه ميان سخنم چيزى بگويد گردنش را مى زنم .

سپس بر سر هر كدام ، دو تن را گماشت كه سخن نگويد.

آن گـاه بـه خـطبه ايستاد و گفت : عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن على و عبدالرحمن بـن ابـى بـكـر بـيـعـت كـرده انـد، شـمـا هـم بـيـعـت كـنـيـد. بـه دنـبـال آن مـردم بـراى بـيعت كردن سوى او هجوم آوردند. همين كه از بيعت فراغت يافت ، بر اسب خـويـش سـوار شـد و سوى شام تاخت و آنان را ترك گفت . پس از آن مردم به سوى آن چهار تن آمدند؛ و آنها را سرزنش مى كردند!

گـفـتـنـد: بـه خـدا سـوگـنـد مـا بـيـعـت نـكـرده ايـم ، ولى او آنـچـه خـواسـت بـا مـا رفـتـار كرد.(479)

ابـن اثـيـر نـيـز بـا انـدكـى تـفـاوت بـه طـور مـرسـل در كـتـاب الكـامل فى التاريخ خويش آن را نقل كرده است .(480) در آن جا آمده است كه سرانجام مـعـاويـه بـه ابـن زبير گفت : آيا جز اين هم سخنى دارى ؟ گفت : نه سپس گفت : و شما. گفتند: سخن ما، سخن اوست !

ابـن قـتـيـبـه نـيـز بـه طـور مـرسـل و بـا تـفـاوتـى انـدك در كـتـاب الامـامـة والسـيـاسـة آن را نقل كرده است .(481)

در مـنـاقـشـه سـنـد روايـت هـمـين بس كه بگوييم ، روايت كننده اى كه سند روايت به او مى رسد، جـويـريـة بن اسماء است كه امام جعفر صادق (ع) درباره اش مى فرمايد: (اما جويرية زنديقى است كه هرگز رستگار نمى شود.)(482)

نـخـستين راوى سند اين روايت ، محمد بن ابى الازهر است كه ذهبى در زندگينامه اش ‍ گفته است : از زبـيـر بن بكار نقل مى شود كه او ضعيف و ترك شده و متهم است و گفته شده است كه او به دروغ گـويـى مـتـهـم اسـت . خـطـيـب گـفـتـه اسـت : او احـاديـثـى را جعل كرده است .(483)

بـنـابـر اين ، روايت از نظر سند بى اعتبار است . اما متن روايت در بردارنده چيزى است كه ساحت مـقـدس امـام حـسـيـن (ع) از آن بـه دور و مـنـزه اسـت . از قـبـيـل سكوت آن حضرت در برابر اهانتى كه معاويه هنگام ديدار با ايشان در آستانه ورود به مدينه نسبت به آن حضرت روا داشت و آن طور كه اين روايت گمان مى برد، گفت : خوش نيامدى ، در حالى كه امام حسين (ع) صاحب شعار هيهات منا الذلّه است .

يا از قبيل اين كه كار را به پسر زبير واگذاردند تا سخنگوى بزرگان مخالفان باشد، در حالى كه امام حسين (ع) مى دانست كه پسر زبير كيست و انگيزه هاى مخالفتش چيست ! و از انحراف اعـتـقـادش خـبـر داشـت ! و ديـدگـاهـش را دربـاره اهـل بـيـت (ع) و دربـاره قـضـيـه خلافت ، كه در اصل پايه احتجاج او با معاويه را تشكيل مى داد، مى دانست .

چـگونه ممكن است امام حسين (ع)، سخن ابن زبير را مبنى بر اين كه پيامبر خدا از دنيا رفت و هيچ كس را به جانشينى برنگزيد، تاءييد كند.

آيا تاءييد اين سخن ، اقرار همان مغالطه اى كه خلافت بدان وسيله غصب شد و چشم پوشى بر اصل اعتقاد به خلافت منصوص على (ع) نيست !؟

از ايـن گـذشـتـه ، امـام (ع) كـسى نيست كه جراءت و قدرت و بلاغت سخن گفتن با معاويه را در آنـچـه حـق اسـت ، نـداشـتـه بـاشـد. هـمـه مـوضـع گيرى هاى امام با معاويه گواه جراءت امام در استوارى بر حق و امر به معروف و نهى از منكر است .

داستان آغاز انقلاب

مرگ معاويه

مـعـاويـه بـيـش از هـفـتـاد سـال در دنـيـا زيـسـت و حـدود 42 سـال فـرمـان رانـد. حـكـومـت وى از هـنـگـامـى آغـاز گـشـت كـه در سـال هـجـدهم هجرى از سوى عمر به جاى برادرش يزيد بن ابى سفيان ، كه در طاعون معروف بـه (عـمـواس ) مـرد، بـه عـنـوان والى دمـشـق تـعـيـيـن گـشـت ؛ و سـرانـجـام در سال شصت هجرى مرد.