با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۴ -


نـقـل شـده اسـت كـه حـسـيـن (ع) پـس از رحـلت بـرادرش حـسـن ، در مـسـجـد جـدش ، رسـول خدا(ص)، نشسته بود. عبدالله بن زبير و عتبة بن ابى سفيان نيز هر يك در گوشه اى نـشـسـتـه بـودنـد. در ايـن هـنـگـام اعـرابـى اى سوار بر شتر آمد. شترش را بر در مسجد بست و داخل شد. سپس پيش عتبة بن ابى سفيان ايستاد و سلام كرد و او هم پاسخ داد.

اعـرابـى به عتبه گفت : من پسرعمويم را كشته ام و از من ديه خواسته اند. آيا مى توانى چيزى بـه مـن بـدهـى ؟ عتبه روبه غلامش كرد و گفت : صد درهم به او بده . اعرابى گفت : من جز همه ديـه را نـمـى خـواهم . آن گاه او را ترك گفت و پيش عبدالله زبير رفت و همان چيزى را كه به عـتـبـه گـفـتـه بـود بـه او نيز گفت . عبدالله رو به غلامش كرد و گفت : دويست درهم به او بده اعرابى گفت : من جز همه ديه را نمى خواهم .

سـپـس او را تـرك گـفـت و نـزد حـسـيـن (ع) رفـت و سـلام كـرد و گـفـت : اى پـسـر رسول خدا، من پسرعمويم را كشته ام و از من ديه خواسته اند. آيا مى توانى چيزى به من بدهى ؟ حضرت فرمود: اى اعرابى ، ما مردمى هستيم كه بخشش را جز به اندازه معرفت نمى دهيم . گفت : آنچه مى خواهى بپرس .

امام (ع) پرسيد: اى اعرابى راه نجات از هلاكت به چيست ؟

گفت : توكل بر خداى عزوجل .

فرمود: همّت چيست ؟

گفت : اعتماد به خداوند.

سـپـس امـام (ع) پـرسـش هاى ديگرى كرد و اعرابى پاسخ داد. امام (ع) فرمود تا ده هزار دينار بـه او دادنـد و گـفـت : ايـن براى اداى قرض هايت . ده هزار دينار ديگر هم داد و فرمود: با اين ، كار خويش را به سامان آر، زندگى ات را بهبود بخش و براى خانواده ات خرج كن .

آن گاه اعرابى اين شعر را سرود:

طربت وما هاج لى معبق

ولا لى مقام ولا معشقُ

ولكن طربت لاَِل الرسول

فلذ لِىَ الشعر والمنطق

هم الاكرمون ، هم الانجبون

نجوم السماء بهم تُشْرِقُ

سبقت الا نام إ لى المكرمات

فَقَصَّرَ عن سبقك السُبَّقُ

بِكُمْ فتح الله باب الرشاد

وباب الفساد بِكُم مغلق (436)

نه از عشق و دلدادگى [معشوق ] به وجد آمدم .

بلكه به عشق آل رسول به وجد آمدم و شعر و گفتار به من لذت بخشيد.

هـمـانـا كـه پـاكـتـرين و گرامى ترين اند و ستارگان از فروغ آنان درخشيدن گرفته اند. در نيكى گوى سبقت را از مردم در ربودى و پيشتازان اين ميدان در سبقت از تو باز ماندند.

خـداونـد به وسيله شما دروازه هاى هدايت و رشد را گشود و هم به سبب شما درهاى فساد و كژى بسته شد.

در روايت ديگرى آمده است : روز عاشورا بر پشت آن حضرت نشانى ديده شد، هنگامى كه از زين العـابـديـن دربـاره اش پـرسـيدند، گفت : اين اثر كيسه اى است كه به خانه هاى بيوه زنان و يتيمان و بينوايان بر پشت خود مى برد.(437)

1 ـ 2 ـ توجّه به شيعيان و سرپرستى آنان

امام حسين (ع) همانند همه امامان اهل بيت (ع)، به شيعيانشان توجّه فراوان و ويژه اى داشت ؛ و مى كـوشـيـد تـا در شـرايـط سياسى دشوار و حساس و مخاطره آميز آن دوره ، آنان را از هر گزندى مـصـون بـدارد و تـا آن جـا كه مى توانست تلاش مى كرد تا آنان را از معرض ستم امويان ، كه قصد داشتند وجود شيعه را از صفحه جامعه اسلامى بردارد، به دور نگهدارد.

اهتمام فراوان امام (ع) براى حفظ شيعه را مى توان در سفارش هاى كلى به آنان ، پس از صلح بـا مـعـاويـه ، در دوران امـام حـسـن (ع) و پـس از شـهـادت وى ، بـه روشـنـى كامل مشاهده كرد. مانند اين سخن امام (ع): پس به زمين بچسبيد، اشخاص را پنهان كنيد، عقايدتان را پـوشـيـده بـداريـد و مـواظب باشيد.(438) و اين سخن كه : همه مردان شما بايد در خـانـه هـايـشـان بنشينند.(439) همچنين ملاحظه مى كنيم كه گروه هاى شيعى را از جاى جـاى سـرزمـيـن هـاى اسـلامـى بـه حـضـور مـى پـذيرد و بسيار مى كوشد تا اين ديدارها از چشم جـاسـوسـان بـنـى امـيـه پـنـهـان بـمـانـد. نـيـز آن حـضـرت تـلاش داشت تا گروه هاى شيعى و بزرگانشان را در چارچوب التزام به صلح با معاويه نسبت به حقايق امور آگاه سازد و روح هـدايـت اهـل بـيـت را كـه مـوجـب تـمـركـز بـخـشـيـدن ايـمـان و مـعـرفـت در دل هـايـشـان مـى گرديد و ارتباط با امامشان را تقويت مى كرد، و بر شكيبايى آنان در برابر سختى ها مى افزود و منزلت امام در نزد خدا را به آنها مى شناساند، در وجود آنان بدمد.

نـقـل شـده اسـت كـه گـروهـى بـه حـضـور امـام حـسـيـن (ع) رسـيـدنـد و گـفـتـنـد: اى پـسـر رسـول خدا(ص)، گروهى از ما نزد معاويه رفته اند و ما نزد شما آمده ايم . فرمود: بنابر اين من پاداشى بيش از آنچه او به آنان مى دهد به شما مى دهم .

گفتند: فدايت شويم ، ما براى دينمان به حضور رسيديم .

گـويـد: در ايـن هنگام سر را خم كرد و با سرانگشت بر زمين مى كوفت ، پس از درنگى طولانى سـر بـلنـد كـرد و فـرمـود: كـوتـاه بـگـويـم ، كـسـى كـه مـا را دوسـت بـدارد، نبايد به خاطر خويشاوندى ميان ما و خودش و نه نيكى اى كه به او رسانده ايم باشد، بلكه هر كس به خاطر خدا و پيامبرش ما را بيش تر دوست بدارد، در قيامت مانند اين دو تا همراه ما مى آيد ـ و دو انگشتش را به هم نزديك كرد ـ .(440)

نـقـل شـده اسـت كـه آن حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد، بـدبـخـتـى ، تـهـيـدسـتـى و قـتـل بـه سوى كسى كه ما را دوست بدارد، از دويدن اسبان تيزرو به سوى آبخور و سرازير شدن و سيل به سوى آبگير سريع تر است .(441)

حبابه والبى گويد: از حسين بن على (ع) شنيدم كه فرمود: ما و شيعيان ما بر فطرتى هستيم كه خدا محمد(ص) را بر آن برانگيخت و ديگر مردم از آن بى بهره اند.(442)

آن حـضـرت شيعيان اهل معرفت و دانش را تشويق مى فرمود تا از برادران خويش كه از دانش بى بـهـره اند و از خويشاوندانشان بريده اند سرپرستى كنند و آنان را ارشاد و هدايت نمايند و از تاريكى نادانى برهانند، چرا كه اينان يتيمان آل محمد(ص) هستند.

در ايـن بـاره از ايشان سخنان شريفى نقل شده كه از آن جمله است : (فضيلت سرپرستى كننده يـتـيم آل محمد ـ بريده از موالى و اسير جهل ـ كه او را از نادانى برهاند و آنچه را بر او مشتبه شـده اسـت برايش روشن كند، نسبت به سرپرستى كننده از يتيمى كه نان و آبش ‍ مى دهد. مانند برترى خورشيد است بر ستاره سُها.(443)

و اين سخن كه (هر كس يتيمى از ما را كه به دليل عدم دسترسى از ما بريده سرپرستى كند و بـه وسـيـله دانـشـى كـه از مـا بـه او رسـيـده كـمـكـش كـنـد تـا راهـنـمايى و هدايت گردد، خداوند عزوجل فرمايد: اى بنده بزرگوارى كه برادرت را يارى دادى بزرگوارى من بيش ‍ از توست ، اى فـرشـتـگـان مـن بـه شـمار هر حرفى كه به او آموخته است هزار هزار قصر در بهشت به او بدهيد و از ديگر نعمت ها نيز آنچه مناسب است بر آن بيفزاييد.(444)

دلسـوزى آن حـضـرت ـ صـلوات الله عـليـه ـ نسبت به شيعيان از دلسوزى مادر به فرزندش ‍ بـيـش تـر بـود. در ايـن بـاره اخـبـار بـسـيـارى نـقل شده است كه نمونه هايى از آن را در اين جا نقل مى كنيم :

از صالح بن ميثم نقل شده است كه گفت : من و عبايه اسدى بر حبّابه والبى وارد شديم . عبايه بـه حـبـّابـه گـفت : اين برادرزاده ات ، ميثم ، است . گفت : به خدا سوگند، به حق برادرزاده من اسـت . آيـا مـى خـواهـيـد كـه حـديـثـى از حـسـيـن بـن عـلى (ع) بـرايـتـان نقل كنم . گفتم : بلى . گفت : بر حسين (ع) وارد شدم و بر او سلام كردم . جواب سلامم را داد و خـوشـامـد گـفـت . آن گاه فرمود: اى حبابه ، چه چيزى سبب شده تا دير دير به ديدار ما آيى ؟ گـفتم : چيزى جز بيمارى نبوده است . فرمود: چه بيمارى اى ؟ گويد: نقابم را از روى بَرَص ‍
بـرداشـتـم . آن گـاه امـام (ع) دسـت بـر بـَرَص نـهـاد و دعـا كـرد و هـمـچـنـان در حـال دعـا خواندن بود تا آن كه دستش را برداشت و خداوند آن برص را شفا داد. آن گاه فرمود: اى حـبـابـه ، هـيـچ كـس از ايـن امـّت جـز مـا و شـيـعـيـان مـا بـر ديـن ابـراهيم نيست و ديگران از آن بركنارند.(445)

يـحـيـى بـن امّ طـويـل گـويد: نزد حسين (ع) بوديم كه جوانى گريان بر او وارد شد. حضرت فـرمـود: چـرا مى گريى ؟ گفت : مادرم همين ساعت مرد و وصيّت هم نكرده است . از او مالى مانده و بـه مـن امر كرده است پيش از آن كه خبرش را به شما بدهم ، هيچ دخالتى در كارش نكنم . حسين (ع) فـرمـود: بـرخـيزيد تا نزد اين زن آزاده برويم . ما همراهش ‍ برخاستيم و رفتيم تا به در خـانـه اى كـه زن در آن مـرده بـود، رسـيـديـم ؛ و پـارچـه اى بـر رويـش ‍ كـشـيـده بـود. امـام در مقابل خانه ايستاد و به درگاه خداوند دعا كرد كه او را زنده كند تا هر چه دوست دارد وصيت كند.
خداوند متعال او را زنده كرد. ناگهان زن در حالى كه شهادتين بر زبانش جارى بود برخاست . آن گاه به امام (ع) نگاه كرد و گفت : سرورم به خانه درآى و امرت را به من بفرماى .

امـام حـسـيـن (ع) بـه بـالش تـكـيـه داد و فرمود: خدايت رحمت كند، وصيت كن . زن گفت : اى پسر رسـول خـدا(ص)، امـوالى در فـلان جـا و فلان جا دارم ، يك سوّمش را براى شما قرار داده ام تا بـه هـر يـك از دوسـتـانـت كـه بـخـواهـى بـدهـى . دوسـوّم ديـگـر مـال ايـن پـسـر مـن اسـت ، اگـر دانـسـتى كه او از موالى و دوستان شماست ؛ و اگر مخالف بود، براى خودت بردار كه مخالفان [شما] در مال مؤ منان حقى ندارند.

آن گـاه از امـام خواست تا بر او نماز بخواند و تجهيزش را بر عهده گيرد؛ و پس از آن همچنان كه بود مرده گشت .(446)

از حسن بصرى نقل شده است كه گفت : حسين بن على (ع) سرورى زاهد، پارسا، نيكوكار خيرخواه و نيك خو بود. روزى همراه يارانش به باغ خويش رفت و در آن باغ غلامى به نام صافى بود. چـون بـه باغ نزديك شد، غلام را ديد كه نيمى از قرص نان را براى سگ مى اندازد و نيمى را خـودش مـى خـورد، حـسـين (ع) از كار غلام به شگفت آمد. چون از خوردن فراغت يافت گفت : الحمد لله رب العـالمـين ، پروردگارا بر من و سرورم ببخشاى و به او بركت ببخش همان گونه كه بر پدرانش بركت بخشيده اى ، يا ارحم الراحمين .

امام حسين (ع) برخاست و فرياد زد: يا صافى ! غلام سراسيمه برخاست و گفت : اى سرور من و سـرور مـؤ مـنـان تـا روز قـيـامـت ، شـمـا را نـديـدم مـرا بـبـخـشـيـد. حـسـيـن (ع) فـرمـود: مـرا حـلال كـن ، اى صـافـى ، مـن بـدون اجـازه بـه بـاغـت درآمـدم ! صـافـى گـفـت : بـه فضل و كرم و بزرگواريت اين سخن را مى گوييد! امام (ع) فرمود: ديدم كه نصف قرص نان را بـراى سـگ مى اندازى و نصف ديگر را خودت مى خورى ، معناى اين كار چيست ؟ غلام گفت : سرور مـن ، هـنگامى كه من مى خورم سگ به من مى نگرد و من از نگاهش شرمگين مى شوم . اين سگ از باغ شما در برابر دشمنان نگهدارى مى كند. من غلام شمايم و اين سگ نيز از آن شماست . ما هر دو از مـال شـما مى خوريم . امام حسين (ع) گريست و فرمود: اگر چنين است تو به خاطر خدا آزادى ؛ و هـزار ديـنـار نيز به او بخشيد. غلام گفت : حال كه مرا آزاد كرديد، مى خواهم در باغتان بمانم . امام (ع) فرمود: كريم هرگاه سخنى گفت ، سزاوار است كه آن را عملى كند و به اثبات رساند. بـاغ را هـم بـه تـو بـخـشـيـدم . هـمـان هـنـگـامـى كـه بـه بـاغ درآمـدم و گـفـتـم : مـرا حـلال كـن كـه بـدون اجـازه بـه باغت وارد شدم ، باغ و آنچه را كه در آن است به تو بخشيدم ، ولى يـارانـم را به خوردن ميوه و رطب ميهمان كن و آنان را به خاطر من گرامى بدار، خداوند تو را روز قيامت گرامى بدارد و نيك خويى و نيك نظرى ات را مبارك گرداند. غلام گفت : اگر شما باغ را به من بخشيديد من نيز آن را وقف يارانت كردم )(447)

3ـ قاطعيت امام (ع) در خوددارى از پذيرش خلافت يزيد و بيعت نكردنبا او

خلاصه ماجراى بيعت گرفتن براى ولايتعهدى يزيد از اين قرار است :

مـغـيـرة بـن شعبه ـ از سران گروه سودجوى جريان نفاق و از نوابغ عرب و استاد حيله گرى و خـيـانـت و از كـسـانى كه به معاويه فراوان خدمت كرد ـ باخبر شد كه معاويه قصد دارد او را از امـارت كـوفـه عـزل كـنـد و سـعـيـد بـن عـاص را به جايش بگمارد. با خودش فكر كرد كه نزد مـعـاويـه برود و پيش از آن كه فرمان عزل را صادر كند، خود استعفا دهد و نزد مردم چنين وانمود كند كه از حكمرانى ناخشنود است و تمايلى به آن ندارد.

امـا در راه شـام عـلاقه شديد به حكمرانى ، او را به فكر حيله اى درازمدت واداشت تا معاويه را از عـزل خـود مـنـصـرف كـنـد. او كـه مـعاويه را خوب مى شناخت ، حيله اى بالاتر از اين نديد كه آرزوى بـزرگ وى را، كـه تـا آن هـنـگام ، شرايط عملى ساختن آن فراهم نشده بود دوباره زنده كند؛ و آن آرزو، گرفتن بيعت خلافت براى پسرش يزيد بود.

مـغـيـره تـصـمـيم گرفت تارهاى اين آرزوى نهفته را در قلب معاويه به صدا درآورد و او را به انگيزش و اظهار آن فراخواند و آمادگى خود را در راستاى تحقق آن اعلام دارد. شايد بدين وسيله معاويه دست از عزلش بردارد و او را در امارت كوفه ابقا كند.

مـغـيـره فـكـر كـرد كـه نـخـسـت نـزد يـزيد برود و شور و اشتياق درونى او را براى چنين كارى برانگيزد، تا از آن پس يزيد كليد ورود به قلب پدرش باشد. (رفت تا بر يزيد وارد شد و گـفت : بزرگان اصحاب پيامبر(ص) و خاندانش و بزرگان و سالمندان قريش از دنيا رفته انـد و تـنـهـا پـسـرانشان باقى مانده اند و تو از برترين آن هايى و نظرى صائب دارى . به سنّت و سياست از همه داناترى ! و من نمى دانم چه چيزى اميرالمؤ منين را از گرفتن بيعت براى تو باز مى دارد!؟

گـفت : آيا فكر مى كنى اين كار به انجام برسد؟ گفت : آرى . آن گاه يزيد نزد پدرش رفت و آنـچـه را كـه مغيره گفته بود به اطلاع او رساند. معاويه مغيره را فراخواند و گفت : يزيد چه مـى گـويـد!؟ گـفـت : يا اميرالمؤ منين ، خون ريزى ها و اختلاف هاى پس از عثمان را ديدى . يزيد خـَلَف تـوسـت بـرايـش بيعت بگير، تا اگر حادثه اى براى تو رخ داد پناه مردم و جانشين تو بـاشـد و خـونـى نـريـزد و فـتـنـه اى بـرنـخيزد. گفت : اين كار چگونه شدنى است ؟ گفت : از اهـل كـوفـه مـن بـيـعت مى گيرم و از بصريان زياد و پس از اين دو شهر هيچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد.

گـفـت : پـس بـه كـار خـويش بازگرد و با افراد مورد اعتمادت در اين باره گفت و گو كن ؛ تا بـبـيـنـيـم چه مى شود. مغيره از معاويه خداحافظى كرد و نزد يارانش بازگشت . گفتند: چه شد؟ گـفـت : مـعـاويـه را عـليـه امـّت مـحـمـد بـه كارى واداشتم كه به زودى سامان نگيرد؛ و شكافى برايشان گشودم كه هرگز پر نشود!

مـغـيـره به كوفه بازگشت و با افراد مورد اعتماد خود و ديگر طرفداران بنى اميه درباره كار يزيد گفت و گو كرد. آنان نيز بيعت را پذيرفتند. مغيره ده تن ـ و به قولى بيش از ده تن را ـ فـرسـتـاد و به آنان سى هزار دينار داد و پسرش موسى را نيز به رياست آنان گماشت . آنان نـزد مـعـاويـه رفـتـنـد و بـيـعـت يـزيـد را در نـظـرش نـيـك جـلوه دادنـد و او را به گرفتن بيعت فـراخـوانـدنـد. مـعـاويـه گـفـت : در اظـهـار ايـن موضوع شتاب مورزيد و بر نظر خويش استوار بـاشـيـد. سـپس به موسى گفت : پدرت دين اينان را به چند خريده است ؟ گفت : به سى هزار.
گفت : ارزان فروخته اند.(448)

پـس از آن كـه عزم معاويه بر گرفتن بيعت براى يزيد قوت گرفت ، نزد زياد فرستاد و از او مشورت خواست . زياد پاسخ داد كه تا فرارسيدن زمان مناسب درنگ ورزد و شتاب نكند.

در ايـن جـا يـك نـظريه ديگر مى گويد كه معاويه در دوره زندگانى امام حسن (ع) به گرفتن بـيـعـت بـراى يـزيد اشاره كرد، اما آن را آشكار نساخت و آهنگ آن را نكرد مگر پس از مرگ حسن (ع).(449)

ايـن نـظـريـه بـه وسـيـله يـك روايـت تـاريـخـى تـاءيـيـد مـى شـود كـه مـى گـويد: معاويه در سـال پـنـجـاه ، انـدكـى پـيـش از وفـات امـام حـسـن (ع) بـه مـديـنـه رفـت و كـوشـيـد تـا حـال و هـواى مـديـنـه را در مـوضـوع گـرفتن بيعت براى يزيد به دست آورد. به اين منظور با عـبـدالله بـن جـعـفـر، عـبـدالله بـن عـبـاس ، عـبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر جلسه اى سرّى تـشـكـيـل داد و فـكـر خـود را مبنى بر گرفتن بيعت براى يزيد با آنان در ميان گذاشت . اما اين اجـتماع شكست سختى خورد زيرا كه اين چند عبدالله به شدت با اين انديشه مخالفت ورزيدند.
در نـتـيـجـه مـعـاويـه تـا سـال 51 هجرى يعنى تا اندكى پس از وفات امام حسن (ع) موضوع را مـسـكـوت گـذاشـت .(450) سـرانجام در شام براى يزيد بيعت گرفت و سپس به همه نـقاط نوشت كه براى او بيعت بگيرند.(451) در پاره اى از منابع تاريخى آمده است كـه مـعـاويـه تـا هـنـگـام مـرگ زيـاد در ايـن كـار شـتـاب نـكـرد، زيـرا كـه او در اصل با تصميم معاويه بر گرفتن بيعت براى يزيد مخالف بود.(452)

پـس از آن كـه زيـاد مـرد، مـعـاويـه تـصميم گرفت براى پسرش ، يزيد، بيعت بگيرد... و به مروان بن حكم نوشت و گفت : من پير شده ام و استخوان هايم فرسوده است و بيم آن دارم كه امّت ، پـس از مـن دچـار اخـتلاف شوند: تصميم گرفته ام قائم مقام پس از خود را برگزينم و انجام كـارى بـدون مـشورت تو را خوش نداشتم . اين موضوع را با آنان در ميان بگذار و از پاسخى كه به تو مى دهند مرا آگاه كن .

مروان در ميان مردم ايستاد و موضوع را به آگاهى آنان رساند.

مـردم گفتند: تصميمى درست و بجاست [و در اين امر] موفق باشد. ما دوست داشتيم كسى را براى ما انتخاب كند و او از اين امر فروگذار نكند!

مروان اين نامه را براى معاويه نوشت و او جواب نامه را داد و موضوع يزيد را يادآور شد.

مـروان مـيـان مـردم بـرخـاست و گفت : اميرالمؤ منين برا ى شما كسى را انتخاب كرده و فروگذار نكرده و يزيد را به عنوان جانشين پس از خود برگزيده است .(453)

بـزرگان مدينه مانند امام حسين (ع)، عبدالرحمن بن ابى بكر، ابن زبير و ابن عمر رودرروى او ايستادند و اين كار معاويه را نپذيرفتند.

مـعـاويـه در ايـن هـنـگـام اقـدام بـه يـك تـهـاجـم گـسـتـرده تـبـليـغاتى به نفع يزيدكرد و به كـارگـزارانـش ‍ نـوشـت كـه يزيد را ستوده و براى او اوصافى پسنديده ذكر كنند كه او را در چـشـم مردم براى خلافت شايسته جلوه دهد. او همچنين به كارگزارانش دستور داد كه هياءت هايى را از هـر شـهـر نـزد او بـفـرستند؛ و پيوسته به نزديك شدگان عطا مى داد و به آن هايى كه دورى گـزيـده بودند مدارا و مهربانى مى كرد تا آن كه همه مردم به او اعتماد و با يزيد بيعت كردند.

مشكل بزرگ معاويه سرپيچى بزرگان مدينه بود. منابع تاريخى مى گويند كه معاويه به سـسـتـى مروان در گرفتن بيعت براى يزيد پى برد. از اين رو او را بركنار ساخت و سعيد بن عاص را به جايش گماشت كه با جدّيت هر چه تمام در راه گرفتن بيعت از مردم تلاش ‍ مى كرد. اما كوشش او به جايى نرسيد و به معاويه چنين نوشت : اما بعد، به من فرمان داده اى كه براى يـزيد، پسر اميرالمؤ منين ، بيعت بگيرم و نام كسانى را كه شتاب ورزيده اند يا كندى كرده اند بـرايـت بـنـويـسـم . بـه تـو خـبـر مـى دهـم كـه بـيـش تـر مـردم ، بـه ويـژه اهـل بيت از بنى هاشم ، از اين كار خوددارى مى كنند. تا كنون هيچ كس از آنان به من پاسخ نداده اسـت و چـيزهاى ناخوشايند از آنان شنيده ام . اما كسى كه مخالفت و خوددارى از اين كار را آشكار ساخته است ، عبدالله بن زبير است ؛ و جز با عِدّه و عُدّه توان چيرگى بر آنان را ندارم . خودت مى آيى و در اين باره تصميم مى گيرى ، والسّلام .(454)

معاويه به امام حسين (ع)، عبدالله عباس ، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير نامه نوشت و به سعيد بن عاص فرمان داد تا نامه ها را به آن ها برساند و جواب ها را نيز براى او بفرستد؛ و به او فرمان داد كه از خود اراده و قاطعيت همراه با مدارا و دورى از بدخويى نشان بدهد. از جمله سفارش هايى كه براى برخورد با امام حسين (ع) به او كرد، اين بود: نسبت به حسين (ع) به ويـژه مـلاحـظـه كن كه از تو به او بدى نرسد. زيرا وى قرابت و حقّى عظيم دارد كه هيچ مرد و زن مـسلمانى منكرش نيست . او شيرى است و نمى بينم كه اگر با او مشورت كنى بتوانى بر او چيره شوى .(455)

نـامـه مـعـاويـه بـه امـام حـسين (ع) چنين بود: اما بعد، از تو امور و اخبارى به من رسيده است كه گـمـان صـدور آن هـا از تـو نمى رفت . كسى مثل شما با اين بزرگى و شرافت و منزلتى كه خـداونـد بـه او عـطـا كـرده اسـت . سـزاوارتـريـن مردم به وفاى به بيعت است . بنابر اين به گـسـسـتـن رشـتـه دوسـتـى مـايـل نـشو و از خداوند بترس و اين مردم را به آشوب باز مگردان و دربـاره خـويـشـتـن و ديـن خـود و امّت محمد بينديش و آنان كه [به دين ] يقين ندارند نبايد تو را ناچيز بشمرند.(456)

اما امام حسين (ع) به معاويه پاسخى اعتراض آميز و فراگير داد كه در آن وى را به خاطر كشتن حـجـر بـن عـدى و يـاران پـارسـاى او و قـتـل صـحـابـى بـزرگ ، عـمـرو بـن حـمـق و قـتل عبدالله بن يحيى حضرمى و برادر خواندن پسر عبيد رومى و باز گذاشتن دست ستم او بر امـّت نـكـوهـش مـى كـرد؛ و بـى وفـايـى و فـنا شدن دنيا را به او يادآور شد؛ و اين كه خداى را كـتـابـى اسـت كـه هـيـچ خـرد و بـزرگـى را نـمـى گـذارد مگر كه آن را بر مى شمرد. در بخش پـايانى اين پاسخ چنين آمده بود: بدان كه خداوند فراموش نمى كند كه تو مردم را به گمان كـيـفـر مى كنى و به تهمت مى كشى و كودكى را امارت مى دهى كه شراب مى نوشد و با سگان بـازى مـى كـنـد. تـو را نمى بينم جز اين كه خويشتن را هلاك و دينت را تباه ساخته اى و رعيت را ضايع گردانيده اى ، والسلام .(457)

ابـن قـتـيـبـه مـى نـويسد: گويند هنگامى كه مردم پاسخ مخالفت آميز خود را به معاويه درباره نافرمانى از او و ناخشنودى از بيعت يزيد نوشتند، او به سعيد بن عاص نوشت و دستور داد كه از مـردم مـدينه با زور بيعت بگيرد و هيچ يك از مهاجران و انصار و پسرانشان را نگذارد مگر آن كه از آنان بيعت بگيرد و دستور داد كه آن چند تن را تحريك نكند و آنان را نشوراند. چون نامه مـعـاويـه بـه او رسـيـد، بـا شـدت هـر چـه تمام آنان را وادار به بيعت كرد، ولى هيچ كدام بيعت نكردند. سعيد به معاويه نوشت كه هيچ كس با من بيعت نكرده است و مردم پيرو اين چند تن اند و اگر آن ها بيعت كنند همه مردم با تو بيعت خواهند كرد و يك تن از تو سر نخواهد پيچيد. معاويه بـه او نـوشـت كه هيچ كدامشان را تحريك نكند تا خود به مدينه بيايد. معاويه به عنوان سفر حـجّ بـه مدينه آمد. چون به شهر نزديك شد، مردم براى ديدارش بيرون رفتند و هنگامى كه در جـُرُفْ بـود حـسـيـن بـن عـلى و عـبـدالله عـبـاس بـا او ديـدار كـردند. معاويه گفت : اى پسر دختر رسـول خـدا و اى پسر هم سنگ پدرش ، خوش آمديد. آن گاه روبه مردم كرد و گفت : اينان دو تن از بزرگان عبد منافند. سپس رو به آنان كرد و به گفت و گو پرداخت و به آنان خوشامد گفت و آن هـا را بـه خـود نـزديـك كـرد. گاه رو سوى اين مى كرد و گاه با آن يكى مى خنديد تا به مـديـنـه درآمـد. در شـهـر پـيـاده هـا و زنـان و كـودكـان از او اسـتـقـبـال كـردنـد و بـه او سلام مى دادند و همراهش ‍ حركت مى كردند تا فرود آمد و حسين (ع) و عبدالله عباس نيز از نزد او رفتند.(458)

آن گـاه جـداگـانـه دنـبـال امـام حـسـيـن (ع)، عبدالله زبير، عبدالله عمر، عبدالرحمن بن ابوبكر فرستاد و آنان را به پذيرش بيعت يزيد فراخواند ولى به مقصود نرسيد...

در روز دوم در مـجـلس خويش نشست و به حاجبش دستور داد كه به هيچ كس اجازه ورود ندهد هر چند از نـزديـكـان بـاشد. سپس به دنبال حسين بن على و عبدالله بن عباس ‍ فرستاد. ابن عباس پيش تر آمد و چون وارد شد و بر معاويه سلام كرد او را روى فرش و در سمت چپ خود نشاند و مدتى با او سرگرم گفت و گو بود، تا آن كه حسين بن على (ع) آمد، معاويه چون او را ديد پشتى اى را كـه در سـمـت راستش بود برداشت ، حسين (ع) وارد شد و سلام كرد. معاويه اشاره كرد و او را در سـمـت راسـت خـود در جاى پشتى نشاند. سپس حال برادرزاده هايش فرزندان حسن (ع)، و سن و سالشان را پرسيد. امام (ع) پس از آگاه كردنش ساكت ماند.

گـويـد: آن گـاه مـعاويه آغاز به سخن كرد و گفت : اما بعد، سپاس خداى را كه صاحب نعمت ها و فـرو فـرستنده نقمت هاست . گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و او از آنچه ملحدان گويند بسيار برتر است . و گواهى مى دهم كه محمد(ص) بنده خاص اوست كه او را بر همه جنّ و انس مـبـعـوث كـرد تـا با قرآنى كه باطل از پس و پيش بدان راه ندارد ـ وحيى از سوى خداى حكيم و ستوده ـ آنان را بيم دهد. آن حضرت نيز وظيفه الهى اش را انجام داد و فرمان خدا را آشكار ساخت و در راه خـدا بـر آزار و اذيـت هـا شـكـيـبـايـى ورزيـد. تـا آن كـه ديـن خداوند را آشكار گردانيد، دوستانش را عزيز و مشركان را ريشه كن ساخت و فرمان خداوند آشكار شد، در حالى كه مشركان خوش نمى داشتند. آن حضرت ، كه درود خداوند بر او باد، در حالى از دنيا رفت كه آنچه به او بـخـشيده شده بود ترك گفت و از روى پارسايى آنچه را در اختيار داشت به خاطر خدا وانهاد و در انـتـخـاب آنـچـه دايـم و بـاقى است با اقتدار تمام شكيبايى ورزيد؛ و اين بود ويژگى هاى رسول خدا(ص).

پـس از وى دو مـرد كـه جـاى بـحـث دربـاره آنـان نـبـود و سـومـى كـه مـحـل نزاع بود به جاى او نشستند و در اين دوران گرفتارى هايى پيش آمد كه روزگارى با آن دست به گريبان و در ستيز بوديم و با همه وجود آن را لمس كرديم ؛ و آنچه من مى دانم بيش از دانسته هاى شماست .

كار يزيد همانى بود كه ديگران در جواز بيعت او بر شما پيشى گرفتند و خداوند از تلاشى كه من در ولايت براى امور رعيت مى كنم از قبيل مبارزه با نابسامانى ها و پر كردن شكاف ها آگاه است . تلاشى كه چشم را بيدار و عمل را ستوده مى گرداند. هدفم از رسيدن يزيد به ولايت نيز هـمـيـن اسـت . شـمـا دو تـن ، از فـضـيـلت خـويـشـاونـدى و عـلم و دانـش و كـمـال جـوانمردى بهره منديد. من با مناظره و گفت و گوهايى كه با يزيد داشتم همان چيزى كه در شما و ديگران وجود دارد در او نيز يافتم . او همچنين به سنّت و قراءت قرآن آگاه است و با بردبارى در دشوارى هاى بزرگ نيز فايق مى آيد.

شـمـا دو تـن مـى دانـيـد كـه رسـول خـدا كـه از عـصـمت رسالت برخوردار است ، در روز جنگ ذات السلاسل بر صديق و فارق و بزرگان صحابه و مهاجران نخستين پايين تر از آن ها كسى را فـرمـانـدهـى داد كه نه با آنان خويشاوند بود و نه در قرابت و نه در سنتى ذكر شده با آنان بـرابـرى مـى كـرد. آن مـرد بـا فـرمـانش آنان را رهبرى كرد و نمازشان را به جماعت گزارد و غـنـايـم شـان را نـگـه داشـت و هـر چـه گـفـت ، كـس در بـرابـر سـخـن او چـيـزى نـگـفـت ؛ و در رسول خدا(ص) اسوه اى است نيكو.

اى فرزندان عبدالمطلب دست بداريد كه ما و شما از يك ريشه ايم . من پيوسته از اجتماع شما دو تـن امـيـد انـصـاف داشـتـم و آنـچـه بر زبان مردم جارى است فضيلت شماست بنابر اين پاسخ خـويـشـاوند خود را چنان پسنديده بگوييد كه ستايش را در پى داشته باشد و از خداوند براى خودم و شما طلب بخشايش مى كنم .

گـويد: ابن عباس آماده سخن گفتن شد و دستش را براى گفت و گو بلند كرد. امام حسين (ع) به او اشاره كرد و فرمود: مهلت بده ، مقصودش من هستم و بهره من از اين تهمت بيش تر است !

ابـن عـباس چيزى نگفت و امام حسين (ع) برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: اى معاويه ، گـويـنـدگـان هر چه در اوصاف پيامبر(ص) سخن بگويند، اندكى از بيش را نگفته اند. من اين صـفـات اجـمـالى و پـرهـيـز از تـلاش بـراى بـيـعـت را كـه بـر انـدام خـلفـاى پـس از رسول خدا پوشاندى دريافته ام .

اى مـعـاويـه ، هـيـهات ، هيهات ، روشنى صبح سياهى شب را آشكار ساخت و پرتو خورشيد، كور سوى چراغ را خيره كرد. تو به حد افراط در فضيلت خويش سخن گفتى و آنقدر خود را ستودى كـه اجـحـاف كـردى و گـفـتن از حق تا سر حد بخل پيش رفتى ، آن چنان ستم كردى كه پا از حد فـراتـر نـهـادى . حـق هيچ صاحب حقى را به كمال نداده اى تا اين كه [با اين كارها] بيش ترين بهره و كامل ترين سهم نصيب شيطان گرديد!

آنچه درباره كمالات و سياستمدارى يزيد براى امّت محمد گفتى دانستم . قصد دارى كه مردم را درباره يزيد به اشتباه بيندازى ، گويى كه ناشناخته اى را توصيف مى كنى يا غايبى را مى ستايى يا از كسى خبر مى دهى كه تنها تو از او باخبرى .

يـزيـد خود گوياى انديشه خويش است . او را به همان كارى كه خود سرگرم آن است وابگذار. بگذار تا سگ ها را به جان هم بيندازد و كبوتران را پرواز دهد و با زن هاى نوازنده و خواننده و ديـگـر ملاهى خوش بگذراند كه او را ياور خويش مى يابى . معاويه دست از اين كارها بردار، چـه سـود كه خدا را با بار گناهى بيش از آنچه اكنون از اين مردم به گردن دارى ديدار كنى . بـه خـدا سـوگـنـد، تـو هـمـچـنـان و در حـالى كـه ستم مى كنى بر ستم خرده گرفته و در عين ارتـكاب كژى ها بر آن ايراد مى گيرى تا آن جا كه اين كارها را به نهايت رسانده اى و اكنون مـيـان تـو و مـرگ جـز يـك چـشـم بـرهـم نـهـادن فـاصـله نـيـسـت ؛ و پـس ‍ از آن بـا پـرونـده اعمال خويش در روز قيامت حاضر خواهى شد و از آن جا گريزى نيست .

اى مـعـاويـه مى بينم كه بعد از اين حقايقى كه گفتم متعرض ما شدى و ما را از ميراث پدرانمان بـاز داشـتـى . بـا آن كـه به خدا سوگند ما وارث پيامبريم ، امروزه تو با همان چيزى عليه ما اسـتـدلال مـى كـنـى كـه عـليـه عـلى (ع) در روز وفـات پـيـامـبـر اسـتـدلال كـرديـد. او نـيـز آن را پذيرفت ؛ و ايمانش او را به خويشتندارى واداشت . شما بهانه آورديـد و هـر كـار خـواستيد كرديد و آنچه خواستيد گفتيد، تا آن كه خلافت ـ كه براى غير تو بود ـ به چنگ آوردى پس اى صاحبان بصيرت عبرت گيريد.

تـو فـرمـانـدهى آن مرد در روزگار رسول خدا(ص) و امارت او را يادآور شدى ، همين طور است . عـمـروبـن عـاص افـتـخـار مـصـاحـبـت و بـيـعت با رسول خدا(ص) را داشت ، ولى مردم امارت او را نـپـذيـرفـتند و پشت سرش نماز نخواندند و بدى هايش را به رخ او كشيدند؛ و پيامبر(ص) هم فـرمـود: اى گـروه مـهاجران ، به راستى كه از اين پس ، كسى جز خودم بر شما فرمان نخواهد راند.

اكنون در اين شرايط دشوار كه سزاوار است همه بر حق گرد آيند، چگونه تو بر رفتار نسخ شـده رسـول خـدا(ص) احـتجاج مى كنى ؟ و موارد قطعى را رها مى كنى ؟ تو چگونه مطيعانه با فـردى مـصـاحـبـت مـى كنى ، در حالى كه كسانى كه به دين و خويشاوندى آنان اطمينانى نيست ـ اطراف تو را گرفته اند و تو از آنان غفلت ورزيده و مُسرفى فريفته را برگزيده اى . مى خـواهـى مـردم را دربـاره كسى به شبهه اى بيندازى كه در نتيجه آن ماندگان در دنيا سعادتمند شوند و تو در پيامدهاى اُخروى آن نگون بخت گردى ، اين زيانى آشكار است و از خداوند براى خودم و تو طلب بخشايش مى كنم .

گـويـد: مـعاويه نگاهى به ابن عباس كرد و گفت : اى پسر عباس ، اين حرف ها چيست ؟! و در اين صورت آنچه تو در دل دارى بلاخيزتر و تلخ ‌تر است .