بنابر اين خون حسين (ع) از ديدگاه بنى اميه ، تا آن
گاه (خون محترم در ميان بنى عبد مناف ) است كه عليه اين حكومت قيام نكند. احترام
اين خون نه به خاطر اعتقاد به حق بزرگ و قداست آن ، بلكه به اين خاطر است كه ريختن
اين خون مقدس چارچوب دينى اى را كه حكومت اموى به آن چنگ انداخته است در هم مى
شكند.
معاويه در باقيمانده دوران زندگى اش ، به كار امام حسين (ع) اهتمام فراوان مى ورزيد
و براى او حـسـاب ويـژه اى بـاز كـرده بود؛ و ميان عدم حمله و تعرض به وى و پرهيز
از برانگيختن آن حضرت و مراقبت پيوسته و شبانه روزى از ايشان توازنى پديد آورد تا
اين كه انديشه قيام ، از مكنون قلب آن حضرت به ميدان عمل درنيايد، چرا كه در اين
صورت معاويه كه خود زمينه ساز قيام امام شده بود در برابر انتخاب هايى دشوار قرار
مى گرفت .
مراقبت شديد از امام (ع)
در چنين شرايطى نبايد به شگفت آمد كه معاويه از امام (ع) به شدت مراقبت كند؛ و تمام
حركات و سكنات زندگى خصوصى و عمومى ايشان را در سفر و حضر زير نظر بگيرد.
مـعـاويـه بـه عـمـد مى خواست كه امام (ع) را حسّاس كند و نسبت به اين مراقبت او را
بياگاهاند و اعـلام كـنـد كـه ريـز و درشـت جريان زندگى وى لحظه به لحظه به وسيله
جاسوس ها به او گزارش مى شود. شايد اين كار امام (ع) را از انديشه قيام باز دارد!
نـمـونـه هـاى ايـن حـقـيـقـت فـراوان اسـت ، ولى مـا در ايـن جـا تـنـهـا بـه
نـقـل يـك مـثـال كـه نـشـان مـى دهـد كـه مـعـاويـه حـتـى حـالات شـخـصـى امـام
(ع) را در مـنـزل آن حـضـرت نـيز زير نظر داشت . تاريخ مى گويد: معاويه در مدينه
جاسوسى داشت كه كارهاى مردم و قريش را به او گزارش مى داد. در يكى از گزارش هاى اين
جاسوس آمده بود كه حـسـيـن بـن عـلى (ع) يـكـى از كـنـيـزانـش را آزاد و بـا او
ازدواج كـرده اسـت . بـه دنبال آن معاويه به حسين بن على (ع) نوشت : اما بعد، شنيده
ام كه با كنيزت ازدواج كرده اى و همتاهاى قريشى خود را كه براى فرزند برمى گزينى و
موجب عظمت خويشاوندى تو مى گردد وانهاده اى ، پس تو نه به خود انديشيده اى و نه
براى فرزندت مادرى خوب برگزيده اى .
امام حسين (ع) در پاسخ او نوشت :
اما بعد، نامه ات كه به خاطر ازدواج با كنيزم و وانهادن همتايان قريشى ام بر من
خرده گرفته اى رسـيـد. بـدان كـه در شـرف و نـسـب هـيـچ كـس بـالاتـر از رسول
خدا(ص) نيست . آن كنيز مال من بود و من به خاطر رسيدن به پاداش الهى او را آزاد
كردم و سپس بر پايه سنّت پيامبر(ص) او را باز گرداندم . خداوند به وسيله اسلام
فرودستان را فـرادسـت گـردانـيـد و كـاسـتى ها را از ما برداشت . مرد مسلمان جز بر
گناه نكوهش نمى شود و سرزنش بر جاهليّت سزا است .
مـعـاويـه پـس از خواندن نامه ، آن را پيش يزيد افكند. او هم آن را خواند و گفت :
حسين سخت بر تو فخر فروخته است .
گـفـت : نـه . ولى ايـن زبـان هـاى تـيز بنى هاشم است كه سنگ را مى شكافد و از دريا
بر مى گيرد.(348)
بـدون شـك امـام ، هـر چـند كه در اين نامه تنها در آنچه به موضوع كنيز مربوط مى
شود عليه مـعاويه احتجاج كرده است ، ولى غرض پنهانى معاويه از اين نامه را نيز مى
دانست و آن اين بود كـه مـن نـسـبـت بـه هـر كـارى كـه انـجـام مـى دهـى ، حـتـى
امـور داخل خانه ات آگاهم ، تا چه رسد به روابط اجتماعى و امور عمومى سياسى ! بنابر
اين هشدار! و كمين عليه ما را تبديل به كارى كه موجب شود شمشير ميان ما و شما بيفتد
مكن .
اين موازنه قوا در متاركه موجود ميان امام حسين (ع) و معاويه بسيار دقيق و حساس
بود. اما برخى از امـويـانـى كـه دل هـايـشـان در آتـش كـينه نسبت به امام (ع) مى
سوخت و زيركى معاويه را هم نـداشـتـند، در گزارش هايى كه براى وى مى فرستادند، از
او مى خواستند كه شتاب بورزد و پـيـش از آن كـه كـارهـا دشـوار و وخـيـم شـود و حـل
آن بـراى بـنـى امـيـه مشكل گردد، يا جلوى امام را بگيرد و يا آن كه خود را از دست
او رها كند.
در مـيـان امـويـان از هـمـه كـيـنـه تـوزتـر نـسـبـت بـه اهـل بـيـت (ع)، و عجول
تر و نادان تر، مروان بن حكم بود كه پى در پى براى معاويه گزارش مى فرستاد و او را
بـه شـتـاب بـراى دست به كار شدن فرا مى خواند. او در يكى از گزارش هاى خود (به
مـعاويه خبر داد كه گروهى از مردان عراق پيش حسين بن على آمده اند و نزد او سكونت
دارند و در آمد و شدند، پس نظرت را برايم بنويس ).(349)
بـلاذرى گـويـد: شـمـارى از اهـل عراق و اشراف حجاز نزد حسين (ع) در آمد و شد بودند
و او را اكـرام و احـتـرام مـى كـردنـد و فـضايلش را يادآور مى شدند و او رابه سوى
خودشان دعوت مى كـردنـد و مـى گـفـتـنـد كـه مـا دسـت و بـازوى تـوايم ؛ تا راهى به
سوى او بيابند. اينان شك نداشتند كه پس از مرگ معاويه مردم به حسين (ع) روى نخواهند
آورد.
چون رفت و آمد مردم با امام حسين (ع) زياد شد عمرو بن عثمان بن عفان نزد مروان بن
حكم ـ والى وقت مدينه ـ آمد و گفت : رفت و آمد مردم نزد حسين (ع) زياد شده است ، به
خدا سوگند، من جز اين نـمـى بـيـنـم كـه شـمـا بـا او روزى سخت خواهيد داشت ؛ و
مروان موضوع را به معاويه گزارش داد.(350)
او هـمچنين نوشت : من از اين كه حسين در پى فتنه باشد ايمن نيستم و گمان مى كنم كه
با او دوران دشوارى داشته باشى !(351)
اما معاويه كه مصلحت خود را در پايبندى ظاهرى به صلح با امام حسين (ع) مى ديد،
تمايلى به بيرون آمدن از وضعيت متاركه با آن حضرت نداشت . از اين رو مروان را از
گذشتن از اين متاركه بـاز مى داشت و امر به شكيبايى و از كارهاى احمقانه و شتاب زده
منع مى كرد؛ و به او نوشت : (مـادامـى كـه حـسـيـن بـا تـو كارى ندارد و نسبت به تو
دشمنى و مكنونات قلبى خود را ابراز نـكـرده اسـت و نـرمـى نـشـان مـى دهد، او را
آزاد بگذار و پيوسته در كمين او باش . ان شاء الله والسلام )(352)
بـا وجـود ايـن ، مروان كه يكى از سختگيرترين كارگزاران اموى مدينه بود، وقتى كه مى
ديد مـردم بـر امـام حـسـيـن گـرد آمـده انـد و از هـمـه سـو نـزدش مـى آيـنـد،
تـحـمل وجود آن حضرت را در مدينه نداشت . از اين رو به معاويه پيشنهاد كرد كه امام
(ع) را از مـديـنـه تـبعيد كند و به سكونت اجبارى در شام وادار سازد، تا به اين
وسيله ارتباط او با مردم عراق قطع شود. اما معاويه اين پيشنهاد را هم نپذيرفت و
پاسخ او را چنين داد: (به خدا سوگند مـن مـى خـواسـتـم كـه از او آسـوده شـوم و تـو
مـرا بـه او گرفتار مى كنى . اگر در برابر او شـكـيـبايى مى ورزم از روى اكراه است
؛ و اگر بدى اى به او برسانم با او قطع رحم كرده ام .)(353)
عـلاوه بـر مـراقـبـت شـديدى كه از امام (ع) به عمل مى آمد، برخى از كارگزاران اموى
مدينه در عـمـل مـداخـله مى كردند و از بيم آن كه اوضاع دگرگون شود و به نفع امام
(ع) رقم به خورد اقـشـار مـردم را از ديـدار بـا امـام (ع) بـاز مـى داشـتـنـد.
بـلاذرى از عـتـبـى نـقـل مـى كند كه وليد بن عتبه مردم عراق را از ديدار با امام
حسين (ع) منع كرد. امام (ع) فرمود: (اى كـسـى كـه بر خود ستم مى كنى و نسبت به
پروردگارت نافرمانى ، چرا ميان من و مردمى كـه آنـچـه از حـق مـرا كـه تو و عمويت
نشناخته ايد، مى شناسند مانع مى شوى ؟ وليد گفت : اى كـاش بـردبـارى مـا نـسـبـت
بـه تـو موجب جسارت و خشم ديگران نسبت به تو نگردد. اگر مى دانـسـتـى كـه پـس از
مـا چـه خـواهـد شـد، مـا را دوسـت مى داشتى ، همان گونه كه دشمن مى دارى !)(354)
عـلاوه بـر آنـچـه پـيـش از ايـن گـفيم كه اشاره وليد، روشنگر مفهوم (خون محترم )
از ديدگاه امـويـان اسـت ، در ايـن جـا نـيـز بـه ايـن نـكته اشاره مى كنيم كه شايد
اين كه وليد مى گويد: (اگـر مـى دانـستى كه پس از ما چه پيش مى آيد ما را دوست مى
داشتى همان گونه كه دشمن مى دارى )، اشـاره بـه ايـن مـوضـوع دارد كـه مـتـاركـه
ايجاد شدهميان ما و شما جز در دوره معاويه بـرقـرار نـخـواهـد بـود و يـزيد، كه
جانشين پدرش مى گردد، شخصيت ديگرى است . او جز با شدت و قاطعيت با تو رفتار نخواهد
كرد و به زودى زمين را با همه فراخيش بر تو تنگ خواهد كـرد و در آن هـنـگام چون به
گذشته بنگرى دوران ما و بخشندگى و بزرگوارى ما را به ياد خـواهـى آورد. گـويـى بـا
ايـن بـيـان بـه خـاطـر مـتـاركـه مـتـوازنـى كـه در اصل به نفع خود آن هاست ، بر
امام (ع) منت مى گذارد.
خطمشى هاى كلى در نامه هاى معاويه به امام (ع)
اگر كسى در نامه هاى معاويه به امام تاءمل بورزد، شايد نخستين چيزى كه توجهش را به
خود جـلب مـى كند، حيله آشكار وى در موازنه ميان بيم و اميد باشد و تقريبا هيچ كدام
از نامه هاى وى به امام از رعايت روش ايجاد توازن ميان بيم و اميد دادن تهى نيست .
ايـن پـديـده بـازتـاب اصـل حـفظ وضعيت متاركه با امام بود؛ كه معاويه سياستش را بر
آن بنا نـهـاده بـود؛ و ايـن نـامـه هـا نـيـز خـود دليـلى بـر پـايـبـنـدى
مـعـاويـه بـه ايـن اصل است .
در ايـن جـا گـزيـده اى از ايـن نـامـه هـا را بـراى نـمـونـه نقل مى كنيم :
مـالى از يـمـن بـراى مـعـاويـه مـى بردند، چون بر مدينه گذشت حسين بن على حمله كرد
و آن را گرفت و ميان خاندان و دوستانش تقسيم كرد و به معاويه چنين نوشت :
از حسين بن على (ع) به معاوية بن ابى سفيان
اما بعد، كاروانى از يمن بر ما گذشت و بار، مال ، تخت روان و عنبر و عطر را به سوى
تو مى آورد تـا آن هـا را بـه خـزانـه دمـشـق بـسپارى و پس از آن كه از آن ها بهره
بردى به فرزندان پدرت بدهى و من به آن نياز داشتم و آن را گرفتم والسلام .)
معاويه در پاسخ امام نوشت :
از بنده خدا معاويه ، اميرالمؤ منين به حسين بن على !
سلام عليك
امـا بـعـد، نـامـه ات بـه من رسيد، كه در آن نوشته بودى كه كاروانى از يمن بر تو
گذشت و بار مال و تخت روان و عنبر و عطر را به سوى من مى آورد تا به خزانه هاى دمشق
بسپارم و خود از آن ها بهره ببرم و سپس به فرزندان پدرم بدهم .
وانـگـهـى چـون مـال را بـه مـن نسبت مى دهى شايسته نبود كه آن را بگيرى ، زيرا كه
والى به مال سزاوارتر است ؛ و سپس بر اوست تا آنچه كه بايد، از آن خارج كند. به خدا
سوگند اگر مـى گـذاشـتـى كه اين كاروان به من مى رسيد، درباره دادن سهم تو خسّت نمى
ورزيدم . اما اى بـرادرزاده مـى پـنـدارم كه در سرت خيال شورش دارى . من خوشحالم كه
اين كار در روزگار من پـيـش آمد كه قدر تو را مى شناسم و از اين كار در مى گذرم .
اما به خدا سوگند بيم آن دارم ، گـرفـتـار كـسـى شـوى كـه بـه انـدازه كـف دهـان
شـتـر هـم بـرايـت ارزش قايل نباشد.(355)
روشـن اسـت كـه مـعـاويه در اين نامه ، همزمان با اظهار تسامح و گذشت نسبت به امام
(ع) وى را به كسى كه پس از او مى آيد، يعنى يزيد تهديد مى كند.
او هـمـچـنـيـن در پـى گـزارش هـايـى كـه جـاسوس هايش درباره جنبش امّت و امام (ع)
برايش مى فـرسـتـادنـد بـه آن حـضـرت چـنـين نوشت : اما بعد، چيزهايى به من رسيده
است كه تو را از آن پـرهـيـز مـى دهـم ، (اگر درست باشد) به تو اجازه پرداختن به آن
كارها را نمى دهم . به جان خـودم سـوگـند هر كس با خداوند دست عهد و پيمان داده
باشد سزاوار است كه بدان وفا كند؛ (و اگـر دروغ بـاشـد)بـا ايـن كـار، تـو
سـعـادتـمندترين مردمى و به نفع خود اقدام و به پيمان خـداونـد وفا مى كنى . مرا به
قطع ارتباط و بدى نسبت به خود وادار مساز، چرا كه هرگاه تو را نـپـذيـرم تـو نـيـز
مرا نمى پذيرى و هرگاه كه مرا به دردسر بيندازى ، من نيز تو را به دردسـر مى اندازم
و شنيده ام كه گروهى از كوفيان تو را به تفرقه فراخوانده اند (از ايجاد تـفـرقـه
مـيـان ايـن امـّت و از ايـن كـه فـتـنـه را بـه دسـت تـو بـاز گـردانـنـد
بـپـرهـيـز). تـو اهـل عراق را آزموده اى اينان پدر و برادرت را تباه كردند (تو
مردم را آزموده و امتحان كرده اى و پدرت از تو برتر بود. همان هايى كه به تو پناه
مى آورند درباره پدرت همراءى بودند و من گمان نمى كنم آن چيزى كه مايه تباهى پدرت
گرديد به سود تو باشد). از خدا بترس و پيمان را به ياد آر (و به خودت و دينت بينديش
(و نبايد آن هايى كه ايمان ندارند تو را خوار گردانند).(356)
امام (ع) در پاسخ اين نامه معاويه چنان پاسخى نوشت كه چونان صاعقه بر سرش فرود آمد
و او را بـه انـدازه اى سـراسيمه و متاءثر ساخت كه از قوّت جواب امام به اطرافيانش
شكايت مى كـرد. كـامـل ايـن پـاسـخ در كـتاب هاى تاريخى آمده است و ما در جاى
مناسب اين كتاب آن را خواهيم آورد.
دليل قيام نكردن امام حسين (ع) عليه معاويه
نـظـر اهل بيت عصمت و طهارت بر اين بود كه معاوية بن ابى سفيان حتى براى يك شب هم
نبايد زمـام امـور را بـه دسـت داشـتـه بـاشـد و امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـلى (ع)،
بـر سـر ايـن اصـل سـازش نـكـرد و همه توصيه هايى را كه به كوتاه آمدن در اين باره
دعوت مى كردند رد كـرد و بـراى تحقق اين موضوع به جنگ سهمگين صفين تن داد و از آن
پس نيز تا هنگام شهادتش در اين راءى دچار تزلزل نشد.
امـام حـسـيـن (ع) نـيـز بـر تـداوم ايـن نـظـر پـاى فشرد و براى تحقق آن از هيچ
كوششى دريغ نـورزيـد. امـا بـدبختى روزگار و دگرگون شدن اوضاع ، در پايان او را
ناگزير ساخت تا تلخ ترين انتخاب را برگزيند و براى فرد همين بس كه از ميان تلخ
ترين ، آنچه تلخى اش كم تر است برگزيند. آن حضرت حكومت را به معاويه سپرد و جنگ
با او را به طور موقت به آيـنده موكول كرد: (مصلحت چنين ديدم كه اين جنگ را به روز
ديگرى بيندازم ؛ و خداوند هر روزى در كارى است )(357)،
و با همين انديشه عمرش را به پايان برد تا شهيد شد.
از هـمـان نـخـسـتـين روزهاى حكومت معاويه بر شام دلايل و انگيزه هاى قيام عليه او
برپا و موجود بود. اما پس از شهادت امام حسن (ع) اين انگيزه ها فراوان و بزرگ شد؛
امام حسين (ع) با آگاهى از ايـن مـوضـوع ، جـوانـبـش را نـه تـنها براى افراد مورد
اعتماد خويش باز مى كرد و آن را به روشنى بيان مى داشت ، بلكه در نامه ها و گفت و
گوهايى كه با معاويه داشت ، موضوع را به خود او نيز گوشزد مى كرد. از جمله اين بيان
ها نمونه زير است :
(اى مـعـاويه ، هيهات ، هيهات ، روشنى بامداد سياهى شب را زدود و پرتو خورشيد نور
چراغ را مـبـهـوت كـرد. تو در برترى جويى زياده روى كردى و همه چيز را براى خود
برگزيدى به طـورى كـه اجـحـاف و دريـغ كردى تا آن جا كه خسّت ورزيدى ؛ و ستم كردى
تا آن جا كه از حد گـذشـتـى ، حـقـوق مـسـلّم مـردم را غـصـب كـردى تـا آن جـا كـه
شـيـطـان بـيـش تـريـن بـهـره و كامل ترين سهم را برد...)(358)
آن حـضـرت در نـامه ديگرى خطاب به معاويه چنين نوشته است : و در گفته هايت گفته اى
(اين امـّت را بـه فـتـنـه بـاز مـگـردان ، در حـالى كه من فتنه اى بالاتر از حكومت
تو بر آنان نمى شـناسم و گفته اى : (به خودت و دين و امّت محمد بينديش ). به خدا
سوگند من چيزى بالاتر از جـهـاد بـا تـو نـمـى شـناسم كه اگر چنين كنم ، موجب
نزديكى به پروردگار من است و اگر نكردم از خداوند براى دينم طلب بخشايش مى كنم و از
او توفيق آنچه را كه رضايت و خشنودى اوست مى طلبم .).(359)
در ايـن جـا ايـن پـرسـش مطرح است : در حالى كه در دوران امامت امام حسين (ع) همه
زمينه ها براى قيام آن حضرت عليه معاويه فراهم بود، چرا ايشان قيام نكرد؟
بـراى پـاسـخ دادن بـه اين پرسش نخست بايد هدف مورد نظر از انقلاب را تعيين كرد و
روشن ساخت كه هدف امام حسين (ع) از قيام عليه معاويه چه مى توانست باشد؟
بـدون شـك هـدف آن حـضرت همان هدفى است كه در قيام عليه يزيد بن معاويه اعلام كرد.
يعنى ايجاد اصلاح در امّت جدش به وسيله امر به معروف و نهى از منكر و لوازم اين كار
يعنى از ميان بـرداشتن حكومت فاسد و برپا ساختن حكومت حق ، از طريق قيام امّت با
امام براى تحقق پيروزى قطعى اى كه در سايه اين هدف حاصل مى گشت . يا قرار دادن امّت
در معرض خطرى وحشت آفرين و هـولنـاك ، از طـريـق حـمـاسه اى قهرمانانه و مصيبتى
فاجعه آميز كه به كشتن او و يارانش از اهل بيت و صحابه نيكوكار آن حضرت و برگزيدگان
امّت منجر مى گشت ، آن هم در چارچوب يك فعاليت تبليغاتى بزرگ كه در نتيجه آن چهره
دروغينى كه معاويه خود را در پس آن پنهان مى كرد به طور كامل آشكار مى گشت و همه
پيامدهاى جريان نفاق حاكم از روز سقيفه خنثى مى گشت ؛ و اسـلام ناب محمدى از هر
شائبه اى پاك مى شد و پرده از ديده بصيرتش كنار مى رفت و در نتيجه حق و اهل آن را
مى شناخت و در پرتو نورش ره مى پيمود.
ولى آيـا در دوران مـعـاويـه بـراى امـام حسين امكان اين كه يكى از اين دو انتخاب
را تحقق بخشد، وجود داشت ؟
انتخاب نخست ، راه پيروزى نظامى قطعى بر معاويه بود. براى اين منظور ناچار بايد
بخشى از امّت كه دست كم براى تحمل پيامدها و مقتضيات يك جنگ سهمگين كافى باشد، بسيج
مى گشت . ولى آيا در آن روزگار امّت اسلامى از چنين آمادگى بزرگ روحى و عملى
برخودار بود؟
نـويـسـنـده كـتـاب (ثـورة الحـسـيـن ظروفهاالاجتماعيه و آثارها الانسانيه ) (شرايط
اجتماعى و پيامدهاى انسانى قيام امام حسين (ع) از وضعيت امّت در اين دوران تصويرى
ارائه داده است كه بـاهـم مـى خـوانـيـم . او مـى گـويد: جنگ هاى صفين ، جمل و
نهروان و جنگ هاى زودگذر كه پس از حـكـمـيـت ، مـيـان بـخـش هـاى سـوريـه و
مـنـاطـق مـرزى عـراق ، حـجـاز و يـمـن روى داد، تـمـايـل بـه صـلح و آرامـش را در
يـاران امـام (ع) پـديـد آورد. پـنـج سـال بـود كـه بر آنان مى گذشت و در اين مدت
هنوز سلاح يك جنگ را بر زمين نگذاشته بودند كـه بـراى جنگى ديگر آن را مى كشيدند.
آنان با گروهى ناآشنا نمى جنگيدند، بلكه جنگ شان بـا قـبـايـل و بـرادران
ديـروزشـان و كـسـانـى كه يكديگر را مى شناختند بود. احساسى كه در پـايان دوران على
(ع) و در پى شكست در برابر حيله گرى دشمن در روز تحكيم ، به وضوح رو بـه آشـكـار
شـدن نـهـاد، بـه نـفـع دشـمـنـان امـام از سـران قـبـايـل و ديـگرانى تمام شد كه
دريافته بودند سياست امام (ع) برآورنده خواسته هاى آنان ، كـه بـه وسـيـله سـياست
معاويه در دادن مال و ولايات شعله ور مى شد، نيست . از اين رو در صدد بـرآمـدنـد
تـا هر چه بيش تر به اين احساس دامن بزنند و بر آن تاءكيد بورزند. روحيه قبيله
گـرايـى كـه پـس از وفـات پيامبر(ص) از بند رهيد و در دوران عثمان به اوج خود رسيده
بود نيز به تاءثير و نفوذ اين رهبران در ميان جامعه كمك كرد. دنياى انسانى كه روح
قبيله گرايى دارد، قـبـيـله اوسـت . بـا تاءثرش متاءثر مى شود، به هر سو كه برود
او نيز مى رود، با هر كـس دشـمـنـى كـند او نيز دشمنى مى كند و به همه امور از
زاويه ديد قبيله مى نگرد. زيرا او در بـرابـر ارزش هـايـى كـه نسبت به او فروتنى مى
كنند فروتن است ؛ و همه احساسات قبيله در رئيـس آن مـتـمـركز است . رئيس در يك
جامعه قبيله اى اختياردار و جهت دهنده كلّ قبيله است ... هنگامى كه امام (ع) براى
بار دوم مردم را به جنگ با گروه هاى نظامى سورى [شامى ]، كه حجاز، يمن و مـرزهـاى
عـراق را مـورد حـمـله قـرار داده بـودنـد فـراخـوانـد، آنـان تمايل خود را به ترك
مخاصمه و ناخشنودى از جنگ ، با سستى نشان دادن از خود ابراز داشتند.
پـس از آن كه امام على (ع) به شهادت رسيد و با امام حسن (ع) به خلافت بيعت شد، اين
پديده بـه اوج خـود رسـيـد، به ويژه هنگامى كه امام حسن (ع) مردم را براى مجهز شدن
براى جنگ شام فرا خواند پاسخ بسيار كند بود. به رغم آن كه امام حسن (ع) پس از آن
توانست سپاه بزرگى را بـراى جـنـگ بـا مـعـاويـه آمـاده سـازد، ولى پـيـش از
بـرخـورد با دشمن به سبب گرايش هاى گـونـاگـونـى كه مردم را به سوى خود جذب مى كرد،
سرنوشتش با شكست رقم خورد. گروه هـاى گـونـاگـون مـردم هـمـراه بـا وى را اقـشـار
زيـر تـشـكـيـل مـى دادنـد: بـرخـى ، از شيعيان او و پدرش بودند و برخى ديگر، از
مخالفان حكميت ، يـعـنـى خوارج ؛ كه براى جنگ با معاويه به هر حيله اى دست مى
يازيدند، و برخى ديگر فتنه جـويـانـى بـودنـد كـه در غـنـيـمـت طـمـع بـسـتـه
بـودنـد. بـرخـى ديـگـر مـردمـانـى دو دل و پـايـبند عصبيت قبيله اى بودند كه از
سران قبايلشان پيروى مى كردند. اين سران خود را بـه مـعـاويه فروخته بودند، معاويه
به بسيارى از آنان نامه نوشت تا آنان را بفريبد كه از امـام حـسـن (ع) دسـت برداشته
و به او بپيوندند. بيش تر ياران امام (ع) در برابر اين نيرنگ خـود را بـاخـتـنـد و
طـى مـكاتبه هايشان با معاويه به او وعده دادند كه حسن (ع) را زنده يا مرده تـسليم
خواهند كرد. هنگامى كه امام حسن (ع) براى آنان به ايراد سخن پرداخت تا ميزان اخلاص
و ثـبـات قـدمشان را بيازمايد، از هر سو فرياد برآوردند: (ما خواهان ادامه زندگى
هستيم )؛ و در هـمـيـن حـال گـروهـى بـه قـصـد كـشـتـن وى حـمـله كـردنـد. ايـن در
هـنـگـامـى بـود كـه سـران قبايل با استفاده از تاريكى شب همراه قبايل خود ناپديد
مى شدند و به معاويه مى پيوستند!
هنگامى كه امام حسن (ع) ـ در برابر اين واقعيت تلخ ـ دريافت كه شرايط روحى و
اجتماعى حاكم بر جامعه عراق ، اين جامعه را از تن دادن به پيامدهاى جنگ و كسب
پيروزى ناتوان ساخته است ، و ديـد كـه ايـن جـنـگ بـه بـهـاى از دسـت دادن يـاران
مـخـلص اش اسـت و در هـمـيـن حـال پـيـروزى قـاطـع را نـصـيـب مـعاويه مى گرداند،
با شرايطى به صلح تن در داد. از جمله شـرايـط ايـن بـود كـه مـعـاويه كسى را به
جانشينى خود تعيين نكند و حكومت از آن امام حسن (ع) بـاشـد؛ و مـردم آزاد و در
امـان بـاشـنـد... ايـن تنها راهى بود كه امام حسن (ع)، به عنوان صاحب رسالتى كه در
اين شرايط بد گرفتار شده بود مى توانست آن را بپيمايد.(360)
ولى آيا پس از آن امّت اسلامى ـ به ويژه در عراق ـ بر اين وضعيت پايدار ماندند؟ يا
اينكه به سوى بهتر شدن تغيير جهت دادند؟ آيا امام حسن (ع) توانست در حيات خود به
آنان اعتماد كند؟ آيا پـس از ايشان امام حسين (ع) توانست آنان را براى جنگى بزرگ تا
پيروزى نهايى بر معاويه بسيج كند؟
هـمـان مـردمـى كـه بـه دليل طولانى شدن جنگ سختى هاى زيادى از آن ديده و به دنيا و
سلامت و آرامـش گـرايـش پـيـدا كـرده بـودنـد و پـيـرو خـواسـتـه هـاى سـران
قـبـايـل شـده بـودنـد، بـزرگـى خـطـايـى را كـه بـا سـسـتـى نـشـان دادن در
بـرابـر تـحـمـل پيامدهاى جنگ و رها ساختن امام (ع) مرتكب شده بودند دريافتند. اين
هنگامى بود كه ماهيت حـكـومـت مـعـاويـه را شـنـاختند و طعم واقعيت آن را چشيدند.
واقعيتى كه سرتاسر فشار و ترس ؛ گـرسـنـگـى و محروميت ؛ آوارگى مدام و سلب هرگونه
آزادى ؛ و تمسخر شريعت و سبك شمردن ارزش هـا بـود. بـراى افـزايـش عطاياى شاميان از
عطاياى آن ها كاسته شد و به وسيله معاويه به جنگ با خوارج وادار شدند. كارى كه به
آنان فرصت نداد تا از صلحى كه مشتاق آن بودند و آرامـشـى كـه آرزويـش را داشـتـنـد
بـهـره مـنـد گـردنـد. در نـتـيجه به خاطر كوتاهى نسبت به اهـل بـيـت پـشـيـمان
گشتند؛ (مردم عراق زندگى شان در دوران على را يادآور مى شدند و بر آن انـدوه مـى
خـوردنـد و بـه خاطر كوتاهى نسبت به امام خويش افسوس مى خوردند و از صلح ميان خـود
و شـامـيـان اظـهـار پـشيمانى مى كردند؛ و هرگاه به يكديگر مى رسيدند خود را به
خاطر گـذشـتـه سـرزنـش و دربـاره ايـن كـه در آيـنـده چـه مـى تـوان كـرد تبادل نظر
مى كردند؛ و هنوز چند سالى نگذشته بود كه گروه گروه براى ديدار با امام حسن و گفت و
شنود با آن حضرت به مدينه مى رفتند...).(361)
درسـت اسـت كـه بـسـيـارى از مردم به ويژه اهل عراق ، در نتيجه ظلم و ستم معاويه و
دورى وى از اسلام ، كينه بنى اميه و دوستى اهل بيت را دين خود مى دانستند، اما اين
احساس هرگز نتوانست كه پـرده دوگـانـگى شخصيت بيش تر اين افراد را پاره كند، بلكه
اينان در چارچوب اين شخصيت روزگـار مـى گـذرانـدند و در حالى كه در باطن بنى اميه و
حكومتشان را مردود مى شمردند، در ظـاهـر هـمـه فرمان هايشان را اجرا مى كردند.
بنابر اين آنان در دوگانگى شخصيت به سر مى بردند، همان طور كه اميرمؤ منان على (ع)
وضعيتشان را در سايه ستم بنى اميه توصيف كرده و فـرمـوده اسـت : سوگند به خدا اينان
پيوسته ستم مى كنند تا اين كه هيچ حرام خدا را نگذارند مـگـر آن كـه حلالش كنند و
هيچ عهد و پيمانى را نگذارند مگر كه آن را بشكنند... تا آن كه مردم در گريه به دو
دسته تقسيم مى شوند: گروهى بر دينشان بگريند و گروهى بر دنيايشان بـه طـورى كـه
يـارى رساندن شما به آنان همانند يارى دادن غلام به خواجه اش مى شود، كه چـون
حـاضـر بـاشـد فـرمـان مـى بـرد و هـرگـاه كـه پـنـهـان شـود از او عـيـبـجـويـى
مـى كند...)(362)
بـنـابر اين ، مشخّصه عمومى امّت در آن هنگام اين بود كه بيش ترشان مطيع اراده
حكومت اموى و فـرمـانـبـردار دستورهايش بودند، خواه آن هايى كه زير تاءثير گمراه
سازى هاى امويان ديده حـقـيقت بينشان كور شده بود و مى پنداشتند كه اسلام در حكومت
معاويه تجسم يافته است ، و يا ضـعـيـف النـفـس هـايـى كه به دام دنيا دوستى
درافتاده و دين خود را به دنياى ديگران فروخته بـودنـد. يـا آن هايى كه حق و اهل حق
را مى شناختند و در باطن آنها را دوست مى داشتند. گرچه در ظاهر از بيم اموى ها نسبت
به آنان اظهار ناآشنايى مى كردند.
در مـيـان شـمـارى انـدك بـاقـيـمـانـده نـيز بسيارى بودند كه با وجود شناخت و
معرفت نسبت به اهل حق ، ضعف روحى آنان را از يارى و پيوستن به كاروان حق باز مى
داشت .
ايـن تـوصـيـف عـمـومى ، حتى پس از مرگ معاويه بر امّت اسلامى انطباق داشت ! بنابر
اين چنين امـتى شايسته آن نبود كه امام حسين (ع) به اعتماد آن ها جنگى سهمگين ،
كوتاه يا بلند مدت ، را تـا رسيدن به پيروزى قطعى بر معاويه طرح ريزى كند. شواهد
اين واقعيت وضع امّت بسيار زياد است كه برخى از آن را در پيشگفتار نقل كرديم .
مـى مـاند انتخاب دوّمى كه بر سر راه امام حسين (ع) وجود داشت يعنى انقلاب عليه
معاويه ؛ و آن قرار دادن امّت در معرض خطرى وحشت آفرين و هولناك از طريق حماسه اى
قهرمانانه و مصيبتى فاجعه آميز بود كه به كشتن او و يارانش منجر مى گشت و با يك
فعاليت بزرگ تبليغى ، كه بـا آشـكـار ساختن چهره دروغين امويان به پيروزى مى رسيد و
پيامدهاى عملى ناشى از آن را از ميان مى برد، تواءم بود.
ايـن انـتـخـاب كـه پـيـروزى كـامـل آن در دوران يـزيـد رقـم خـورد، در دوران
مـعـاويـه بـه شكست كـامـل مـحـكـوم بـود. سـرّ مطلب هم در وجود معاويه و روش ويژه
او در چاره انديشى در امور نهفته بـود. مـعـاويـه كـسـى نبود كه آن چنان از سياست
غافل باشد كه به حسين (ع) اجازه دهد تا به قـيـامـى خـروشـنـده دسـت يازد، بلكه او
چنان دورانديش بود كه مى دانست اعلام انقلاب حسين (ع) عـليـه او و تـشـويـق مـردم
بـر ايـن كـار، مـنـجـر به جنگى مى شد كه اگر نگوييم دستاوردهاى پيروزى بر امام حسن
(ع) را از ميان مى برد، دست كم ارزش صلح را تيره و مبهم مى ساخت . چرا كـه بـدون
شـك مـعـاويـه بـه مـنـزلت امـام حـسـيـن (ع) در دل مسلمانان آگاه بود.
نـزديـك تـريـن گـمـان هـا در روشـى كـه مـعـاويـه بـراى سركوب قيام امام حسين (ع)
ـ اگر در روزگـار او قيام مى كرد ـ در پيش مى گرفت ، اين بود كه پيش از موفق شدن
امام به انقلاب و پـيـش از آن كه اين انقلاب از چنان پژواكى برخوردار شود كه بتواند
حيات و محيط اسلامى را، كـه مـعـاويـه تـمـايـل بـه آرامـش و سـكـون آن داشـت ،
دستخوش امواج سازد، آن حضرت را مسموم گرداند.
چـيـزى كـه موجب تقويت اين گمان مى شود، روشى است كه از معاويه در نابود ساختن
مخالفان سـيـاسـى و كـسـانـى كـه آرامـش و صـفاى سلطنت او را تيره مى ساختند مى
شناسيم . راهى كه او بـراى رهـا شـدن از مـخـالفـان برگزيده بود، از ميان برداشتن
آنان با كم ترين سر و صدا بود. معاويه همين روش را براى از ميان بردن حسن بن على و
سعد بن ابى وقاص و مالك اشتر، هـنـگـام رفـتـن بـه مـصـر، عـبـدالرحـمـن بـن خـالد
بـن وليـد، هـنـگـام تـمـايـل پـيدا كردن شاميان به وى ، به كاربست . او خود اين
روش را در جمله مشهورش خلاصه كـرده اسـت كـه مـى گـويـد: (خـداونـد سـربـازانـى از
عسل دارد.)
آنچه اين گمان را تا مرتبه يقين بالا مى برد، اطلاعات ما در اين باره است كه معاويه
بر حسين بن على و ديگر كسانى كه بر سلطنت خويش از آنان بيمناك بود، جاسوس گماشته
بود. اينان هـر چـه را كـه مـخـالفان انجام مى دادند براى او مى نوشتند و از گزارش
ساده ترين امور، كه كـوچـكـتـريـن شـك و ترديدى هم بر نمى انگيخت ، غفلت نمى كردند.(363)
مانند همان مـورد كـنـيـزكـى كـه مـال امـام حـسـيـن (ع) بـود و او را آزاد سـاخـت
و سـپـس بـه ازدواج خـويـش درآورد.(364)
چـنـانـچه امام حسين (ع) در دوران معاويه دست به كار قيام مى شد و سپس با روش خاص
معاويه از مـيـان مـى رفت ، چه سودى عايدش مى شد. آيا بايد اين كار به واقعيت مى
پيوست تا مردم از صـميم دل از آن پاسدارى كنند؟ چنانچه امام نيز همانند ديگر مردم
به آرامى و بدون سر و صدا از مـيـان مـى رفـت ، چـه سـودى عـايـد مـردم مـى گشت ؟
زيرا در اين صورت او يك علوى بود كه نـاخـواسته مى مرد و مرگ او تنها خاندان و
دوستان و شيعيان پدرش را اندوهگين مى ساخت و پس از آن ، ياد او نيز همانند ديگران
به بوته فراموشى سپرده مى شد.(365)
مـعـاويه اين تهديد را براى امام (ع) روشن كرده گفته بود: (مادامى كه مرا انكار كنى
، تو را انـكـار مـى كـنـم و مـادامـى كـه بـا من نيرنگ ببازى با تو نيرنگ مى بازم
، بنابر اين از ايجاد تفرقه ميان اين امّت بپرهيز).(366)
چنانچه امام (ع) مى توانست كه حصار جاسوس ها و خبرچينان معاويه را بشكند و انقلاب
را عملى سـازد و هـمـراه يـارانـش در قـالب سـپـاهـى بـا شـمـار و امـكـانـات انـدك
بـيـرون آيـد و بـراى مـثـال راه عـراق را در پيش گيرد، آيا موفق به آفريدن حماسه
قهرمانانه و مصيبت بارى همانند آنچه در دوران يزيد انجام داد مى شد؟
آيـا فـعـاليـت تـبـليـغـى در چـنين نهضتى مى توانست همان طور كه در دوران يزيد به
پيروزى رسيد، در دوران معاويه هم به پيروزى مطلوب برسد؟
بدون شك در چنين فرضى معاويه با تنگناى عملى دشوارى روبه رو مى شد، اما او كه هوش و
پـخـتگى لازم براى خروج از تنگناها را داشت از اين تنگنا نيز بيرون مى آمد. چنين مى
نمايد كه او بـدون فـاصـله سـپـاه كـوچك امام را محاصره مى كرد و بر سلامت امام و
بنى هاشم تاءكيد مى ورزيـد و بـا روشـى فـنـى تواءم با يك كار بزرگ تبليغاتى آنان
را مى بخشود. نتيجه چنين كـارى ايـن مـى شـد كـه امـام از چـشـم امـّت بـيـفـتـد و
قداست دينى اش را از دست بدهد؛ سپس او و هـمـراهـانـش را بـه يك اقامت اجبارى در
شام وامى داشت كه آن هم پايانى جز مرگى كه احتمالا آن نيز با سمّ مى بود نداشت .
سرانجام معاويه از اين بحران در حالى بيرون مى آمد كه سيمايى از گـذشـتِ پـس از
قـدرت داشـت و بـدى را بـا نيكى و بريدن را با پيوند پاسخ داده بود. در نتيجه دل
هاى مردم را به دست مى آورد و بر دوستى وى و عظمت مقام و منزلتش افزوده مى گشت . در
چـنـيـن حـالتـى نـه تـنـهـا آثـار مـثـبـتـى كـه امـام از ايـن جـنـبـش انـتـظـار
داشـت حاصل نمى شد، بلكه زيركى معاويه پيامدهايى منفى نيز براى آن حضرت به بار مى
آورد.