با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۱۲ -


پـس از آن كـه امـام (ع) امـوالى را كـه براى معاويه مى بردند گرفت ، وى طى نامه اى به آن حـضـرت ايـن روش را بـه روشـنى بيان كرد و گفت : (...اما اى برادرزاده ، من پنداشتم كه تو انديشه حمله ناگهانى در سردارى ؛ و خوشحالم از اين كه اين كار در روزگار من انجام شد كه قدر تو را مى شناسم ، ولى به خدا سوگند بيم آن دارم پس از من گرفتار كسى شوى كه به اندازه سرسوزنى مراعات احترام تو را نكند.)(367)

بـعـيـد نـيـسـت كـه مـعـاويـه آرزو داشـت در مـوضـع چـنـيـن گـذشـتـى قـرار گـيـرد و در مـقـابـل مـنـتـى كه رسول خدا(ص) بر آزادشدگان در مكّه نهاد، او نيز منت بگذارد و اسيران بنى هاشم را آزاد كند تا در عرصه فخرفروشى مساوى شوند؛ ولى چنان كه گفتيم امام از چنين پيش آمدى پرهيز داشت ، و شكى نيست كه موضوع از ذهن امام (ع) نيز دور نبوده است .

بـر فـرض ايـن كـه مـعـاويـه ـ در صـورت قـيـام امـام (ع) عـليـه وى ـ نـاچـار بـه قـتـل آن حضرت و يارانش مى گشت ، با توجّه به صبغه دينى اى كه معاويه اصرار داشت روش هـاى نـيـرنـگ آمـيـز خـود در انـظـار عـوام بـدهـد و جـنـبـه شـرعـى اى كـه بـه طـور كـامـل نـزد افـكـار عـمـومى امّت اسلامى به منصب خود بخشيده بود به او، اين امكان را مى داد كه شعله قتل اين انقلابيون را خاموش كند و كارى كند كه مردم به ضرر آنان برانگيخته شوند نه بـه نـفـعـشـان ؛ زيـرا هـنگامى كه مردم از انگيزه حسين براى انقلاب مى پرسيدند، پاسخى كه معاويه و يارانش به آنان مى دادند و يا خود مردم به خودشان مى دادند اين بود كه حسين در پى حـكـومت بوده است ! چنانچه امام حسين (ع) در راه هدفى كه مردم براى انقلابش تصور مى كردند كـشـتـه مـى شـد، قـتـل او هـيـچ گـونـه مـخـالفـتـى را عـليـه بـنـى امـيـه بـرنـمـى انـگـيـخـت و قـتـل آن حـضـرت نـه تنها بر اصول و انگيزه هاى اصلى قيام بازگردانده نمى شد، بلكه چه بسا گروهى از مردم وى را مستحق قتل نيز مى شمردند؛ و ديگر براى امام حسين و يارانش ‍ سودى نـداشـت كـه بـه مـردم اعـلام كـنـنـد كـه قـيـام آن هـا بـه خـاطر حمايت دين در برابر تحريف ها و لاابـاليـگرى هاى معاويه و رهايى امّت از ظلمت است . مردم نيز آنان را تاءييد نمى كردند، زيرا كـه هـيـچ مـشـكـلى براى دين نمى ديدند و معاويه هيچ بدعتى در دين ننهاده بود و به هيچ منكرى تظاهر نكرده بود، بلكه مردم اين سخن امام حسين (ع) را بر سرپوش نهادن روى مقاصد واقعى خودش حمل مى كردند.(368)

به هر صورت چنانچه امام حسين (ع) در روزگار معاويه قيام مى كرد، وى براى مشوّه ساختن اين قيام از پيمانى كه به دنبال صلح با امام حسن بسته بود بهره بردارى مى كرد. در نتيجه عامه مـردم چـنين برداشت مى كردند كه حسن و حسين (ع) حكومت را به معاويه تسليم كرده با او پيمان سـكـوت بـسـتـه انـد. چـنانچه امام (ع) قيام مى كرد، معاويه مى توانست كه آن حضرت را خائن و پيمان شكن جلوه دهد.

در ايـن جـا مـعـاويـه زيـان نمى ديد، چراكه او پيش ازآن پيمان را شكسته بود و به هيچ كدام از شـرايـط آن عـمـل نمى كرد و هيچ حرمتى برايش قايل نبود و زحمت وفادارى به آن را هم به خود نمى داد. در چنين شرايطى نتيجه نيز تغييرى نمى كرد، خواه اين كه حسن و حسين با معاويه بيعت مـى كـردنـد يـا نـمـى كـردنـد، چـون حـكـومـت را بـه صـورت مـشـروط تـسـليـم او كـرده بودند.(369)

دليـلش ايـن بـود كـه وسـايـل تـبـليـغـاتى معاويه اذهان عموم مردم را زير نفوذ داشت و در ميدان تبليغ چيره و تاءثير گذار بود و توان گمراه سازى افكار عمومى را در محكوميت دينى اى كه بـراى قـيـام امـام حـسين مطرح مى كرد داشت . از اين گذشته جامعه اى كه آماده قيام نبود و در پى سـلامـت و آسايش بود نيز نظر مى داد كه امام (ع) بيعت كرده و پيمان بسته است ، همان طور كه واقـعـيـت هـم داشـت يـا آن طور كه تبليغات اموى درباره او اشاعه داده بود، در نتيجه ناچار بوده است كه به پيمان وفا كند و بيعت را نشكند.

به اين ترتيب شخصيت معاويه با زيركى ، حيله گرى و فريبكارى و خيانت ورزى خاصّ خودش و نـيـز مـهـارت و تـجـربـه اى كـه در مـيـدان كـار سـيـاسـى اجـتـماعى داشت ، اگر نگوييم تنها عـامـل ، دسـت كـم مـهـم تـرين عاملى بود كه امام حسين (ع) را ناچار ساخت كه از قيام عليه او دست بكشد.

از ايـن جـا بـه راز منحصر ساختن عامل عدم قيام در بودن معاويه پى مى بريم ، آن جايى كه امام (ع) در مـقـابـل تـقـاضـاهـاى بـرخـى از شـيعيان براى قيام و انقلاب پاسخ مى دهد: (مادامى كه مـعـاويه زنده است همه مردان شما بايد در خانه هاشان بنشينند... چنانچه او هلاكت يافت ما و شما در كـار خـويش مى نگريم .)(370) يا (به زمين بچسبيد و پنهان شويد و تا هنگامى كـه پـسـر هـنـد زنده است عقايدتان را پوشيده بداريد.)(371) يا (... مادامى كه اين انسان زنده است ...)(372)

روش امام حسين (ع) در دوران معاويه

امـام حـسـيـن (ع) در مقام امامى منصوب از جانب خداوند و در چارچوب موضع گيرى اصولى خويش مـبـنـى بـر حـفـظ وضـعـيت صلح و خوددارى از قيام عليه معاويه ، در شرايط حاكم بر آن دوره ، مـاءمـوريـتى را كه در حيات امّت اسلامى عهده دار بود به انجام مى رساند. برخى ماءموريت هاى آن حـضـرت در چـارچـوب وظايف عمومى و مشترك همه ائمه (ع) و برخى ديگر در چارچوب وظايف ويـژه خـود آن حـضـرت جـاى مـى گرفت . آنچه در اين باره تعيين كننده بود، شرايط سياسى و اجـتـمـاعـى حـاكـم بـر آن حـضـرت و نـيـز اسـلام و امـّت اسـلامـى بـود. بـه هـر حال خط مشى كلى رفتار امام (ع) را به صورت زير مى توان ارائه داد.

1 - دعوت به حق و دفاع از آن

در حالى كه آراى عمومى جهان اسلام در تلاطم امواج گمراه كننده سياسى و دينى اموى گرفتار آمـده بـود، امـام حـسين (ع) با اين موج در مبارزه بود و مى كوشيد تا براى روشنگرى و دعوت و دفاع از حق ميان آن شكاف اندازد، و با دلايل محكم در نشان دادن راه روشن ؛ امر به معروف و نهى از مـنـكـر؛ تـعـليـم و تـربـيـت امـّت از طـريـق بـرگـزارى و تـشـكـيـل مـجـالس ‍ وعـظ و ارشـاد در مـكّه و مدينه ، اذهان عمومى را نسبت به وارونگى و گمراهى امـويـان روشـن سـازد. مردم در مجلس امام حسين (ع)، آرام و بى حركت و به تعبير معاويه گويى پـرنـده بـر سـرشان نشسته بود سراسر گوش بودند و اين به خاطر بلندى منزلت وتوجّه فـراوان مـردم بـه سـخـن آن حـضـرت ؛ ارتـبـاط تـنـگـاتـنـگ بـا ايـشـان و نـيـز بـه ايـن دليـل بـود كه سخن آن حضرت چنان حقيقت و صلابتى داشت كه ـ به تعبير معاويه ـ هيچ ياوه اى در آن ديده نمى شد.

مى توانيم اين روند دعوت به سوى حق و دفاع از آن را از طرف امام ، در زمينه هاى زير ملاحظه كنيم :

1 ـ 1 ـ شناساندن منزلت ، فضيلت و معرفت اهل بيت (ع)

در اين زمينه به نقل موارد زير بسنده مى كنيم :

بـه مـعـاويه گفته شد كه مردم چشم به حسين دارند، كاش به او مى گفتى به منبر رود و خطبه بخواند؛ كه توان سخن رانى ندارد.

معاويه گفت : به حسن نيز همين گمان را برديم ، اما اين كار تاءثيرى جز رسوايى ما و بزرگ شدن او در چشم مردم نداشت . اما اطرافيانش آن قدر پاى فشردند تا آن كه به حسين (ع) گفت : اى ابـاعـبدالله ، كاش منبر بروى و خطبه بخوانى . امام (ع) منبر رفت و پس از فراغت از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر(ص) شنيد كه مردى مى گويد: اين كيست كه خطبه مى خواند؟

امـام (ع) فـرمـود: مـا حـزب پـيـروز خـدايـيـم ، عـتـرت و خـويـشـاونـدان رسـول و خـانـدان پـاكـيـزه اويـيـم . يـكـى از دو گـرانـمـايـه ايـم كـه رسـول خـدا(ص) مـا را هـمـسـنـگ كـتـاب خـدا ـ كـه تـفـصـيـل هـر چـيـز در آن اسـت و باطل از پس و پيش در آن راه ندارد ـ قرار داد. تفسير قرآن بر عهده ما نهاده شده است ، تاءويلش بـر مـا پـوشـيـده نـيست و از حقايق آن پيروى مى كنيم . فرمان ما را اطاعت كنيد كه واجب است و با فـرمـانـبـردارى از خـداو رسـول او مـقـرون گـشـتـه اسـت ، چـنـان كـه خـداى عـزوجـل فـرمـايـد: (اطـاعـت كـنـيـد خـداى را و اطـاعـت كـنـيـد رسـول را و صـاحـبـان امـر خـويـش را، پـس چـون در كـارى نـزاع كـرديـد، آن را بـه خـداى و رسول باز گردانيد)(373)؛ و فرمود: (اگر آن را به پيامبر و صاحبان امر خويش بـاز مـى گـردانـدنـد، اسـتـنـبـاط كـنـنـدگـانـشـان آن را مـى دانـسـتـنـد و اگـر فـضـل و رحـمت خدا بر شما نبود، جز اندكى ، پيروى شيطان مى كرديد.)(374) شما را از گوش دادن به نواهاى شيطان پرهيز مى دهم ؛ چرا كه او دشمن آشكار شماست اگر پيروى او كـنـيـد در شـمار دوستان او درمى آييد كه به آنان گفت : (امروز هيچ كس از مردم بر شما چيره نـيـسـت و مـن در كنارتان هستم ، سپس هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند به عقب بازگشت . و گـفـت : مـن از شـمـا بـيزارم )،(375) آن گاه هدف ضربت شمشير و پيكان خدنگ قرار گـيـريـد و بـا عـمـودهـا خـرد شـويد و هدف تير قرار گيريد؛ و (از هر كس كه پيش تر ايمان نياورده و با ايمانش خيرى كسب نكرده باشد، ايمان او پذيرفته نگردد.)(376)

معاويه گفت : اى اباعبدالله ، بس است ، حق سخن را ادا كردى .(377)

امـام حـسـين (ع) يكبار در مجلس معاويه گفت : (منم فرزند آب آسمان و رگ هاى زمين ، منم فرزند آن كـه بـه شـرافـت حـسـب و نسب و پيشينه افتخارآميز از همه مردم دنيا برتر است ، منم فرزند كسى كه خشنودى او خشنودى خداى رحمان و خشمش خشم اوست .

سـپـس روبـه مـعاويه كرد و فرمود: آيا تو پدرى چون پدر من و نياكانى چون نياكان من دارى ؟ اگـر بـگـويـى نه ، مغلوب مى گردى و اگر بگويى آرى ، دروغ گفته اى . در اين هنگام رقيب گـفـت : نـه ، سخن تو را تصديق مى كنم . سپس امام حسين (ع) فرمود: حق آشكار است و راهش تنگ نگردد و خردمندان حق را مى شناسند.(378)

امـام بـاقـر(ع) بـه نـقـل از پـدر بزرگوارش مى فرمايد: پس از امام حسن گروهى از مردم نزد حـسـين (ع) رفتند و گفتند: اى فرزند رسول خدا، از شگفتى هايى كه پدرت به ما نشان مى داد چه دارى ؟ امام (ع) فرمود: آيا پدرم را مى شناسيد؟ گفتند: همه مى شناسيم . در اين هنگام امام (ع) پـرده آويـخـتـه بـر در خـانـه اش را كـنار زد و گفت : درون خانه را بنگريد. چون نگريستند، گفتند: اين اميرالمؤ منين است و گواهى مى دهيم كه تو خليفه برحق خدايى .(379)

در روايت ديگرى آمده است كه اين سؤ ال پس از شهادت اميرالمؤ منين از آن حضرت پرسيده شد و حـضـرت به يارانش فرمود: آيا اگر على را ببينيد مى شناسيد؟ گفتند: آرى . فرمود: اين پرده را كـنـار بـزنيد. چون كنار زدند، همه او را شناختند در اين هنگام على (ع) به آنان فرمود: همانا هـر كـس از مـا كـه مـى ميرد به واقع نمرده است ، و آن كس از ما كه زنده باشد بر شما حجت است .(380)

حـبـيـب بـن مـظـاهـر اسـدى از آن حـضـرت پـرسـيـد: پـيـش از آن كـه خـداى عـزوجـل آدم را بـيـافـريند شما چه بوديد؟ امام (ع) فرمود: ما شبح هايى نورانى بوديم و بر گـرد عـرش ‍ خـداى رحـمـان مـى چـرخـيـديـم و تـسـبـيـح و تهليل و ستايش را به فرشتگان مى آموختيم .(381)

عـقيصا ـ ابوسعيد دينار ـ گويد: از حسين (ع) شنيدم كه فرمود: هر كس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود رساند، گرچه در ديلم اسير باشد. دوستى ما گناهان را مى ريزد چنان كه باد برگ را.(382)

اسـمـاعـيـل بـن عـبـدالله گـويـد: حسين بن على (ع) فرمود: هنگامى كه خداوند آيه واولوا الارحام بـعـضـهـم اولى بـبـعـض فـى كـتـاب الله ) را نـازل فـرمـود، از رسـول خـدا(ص) دربـاره تـاءويـل آن پـرسـيـدم ، فـرمـود: مقصودش كسى جز شما نيست . اولوا الارحام شماييد چون من از دنيا رفتم پدرت على ، به من و جايگاهم سزاوارتر است و چون پدرت از دنـيا رفت ، برادرت به او سزاوارتر است و چون حسن از دنيا رفت ، تو به جايگاهش از همه سـزاوارتـرى گـفـتـم : اى رسـول خـدا(ص) پـس از مـن چـه كسى سزاوار جايگاه من است ؟ گفت : پـسـرت على به جايگاه تو سزاوار است و چون او از دنيا رفت ، محمد به جايگاه او سزاوارتر است و چون محمد از دنيا رفت ، فرزندش جعفر، پس از وى به او و به جايگاهش سزاوارتر است ؛ و چـون جـعـفـر درگـذشـت ، فـرزنـدش مـوسـى به جانشينى او سزاوارتر است ؛ و چون موسى درگذشت ، فرزندش على به جانشينى او سزاوارتر است ؛ و چون على درگذشت فرزندش محمد بـه جـانـشـيـنـى او سـزاوارتـر اسـت ؛ و چـون مـحـمـد درگـذشت ، فرزندش على به جانشينى او سـزاوارتـر است ؛ و چون على (ع) درگذشت ، فرزندش حسن به جانشينى او سزاوارتراست ؛ و پـس از درگـذشـت حـسـن ، نـهـمـيـن فـرزندت غايب مى شود. اين امامان نه گانه از پشت تويند و خداوند دانش و فهم مرا به آنان داده است ، سرشت آنان از سرشت من است . هيچ كس حق آزردن آنان را ندارد (كه اگر چنين كند) خداوند آنان را از شفاعتم محروم گرداند.(383)

نـصـر بـن مـالك گـويـد: بـه حـسـيـن بـن عـلى بـن ابـى طـالب گـفـتـم : دربـاره سـخـن خـداى عـزوجـل (هـذانِ خـَصـْمَانِ اخْتَصَمُوا فِى رَبِّهِمْ)(384) برايم سخن بگو. فرمود: ما و بـنـى امـيـه دربـاره خـداونـد بـا يكديگر دشمنى ورزيديم . ما گفتيم : راست گفت خداوند و آنان گفتند: دروغ گفت خداوند. پس ما و آنان در روز قيامت دو دشمنيم .(385)

ابـوجـعـفـر(ع) فـرمـود: حـارث بـن عـبـدالله اعـور بـه حـسـيـن بـن عـلى (ع) گـفـت : اى فـرزند رسول خدا(ص) فدايت گردم ، از آيه شريفه : (وَالشَّمْسِ وَضُحَيهَا)(386) مرا خبر ده فـرمـود: اى حـارث خـداى تـو را بـيـامـرزد. مـراد از شـمـس ، مـحـمـد، رسـول خـدا(ص)، اسـت گـفـتـم : فـدايـت گـردم ، و ايـن سـخـن خـداونـد: (وَالْقـَمـَرِ إِذَا تَلاهَا).(387) فرمود: مراد اميرالمؤ منين على بن ابى طالب است كه پس از محمد(ص) مـى آيـد. گـفـتـم : (وَالنَّهـَارِ إِذَا جـَلَّيـهـَا).(388) فـرمـود: او قـائم آل مـحـمـد(ص) اسـت كـه زمـيـن را از عـدل و داد پـر سـازد.(389) مـراد از (وَالَّيـْلِ إِذَا يَغْشَاهَا)(390) نيز بنى اميه هستند.(391)

گفته اند كه منذر بن جارود بر حسين (ع) گذر كرد و گفت : خدا مرا فدايت گرداند ،اى فرزند رسول خدا(ص) روزگار چگونه بر شما مى گذرد؟ فرمود روزگار در حالى بر ما مى گذرد كه عرب به بهانه اين كه محمد از آن هاست بر عجم تعدّى مى كند و عجمان نيز چنين حقى را به رسميت مى شناسند. ما و قريش در حالى روزگار مى گذرانيم كه مردم با آگاهى بر فضيلت ما آن را از ما دريغ مى دارند. گرفتارى امّت در اين است كه چون آنان را فرا مى خوانيم ما را اجابت نمى كنند و چون آنان را وا مى نهيم با ديگران هدايت نمى شوند.(392)

در روايـت ديـگـرى آمـده اسـت كـه منذر بن جارود در حالى بر امام (ع) گذشت كه حضرت خشمگين بـود و فـرمـود: نمى دانم چرا مردم نسبت به ما خاندان رحمت ، درخت نبوّت و گنجينه دانش دشمنى مى ورزند.(393)

خـلق عـظـيـم آن حـضـرت دعـوت آشـكـار بـه حـق و گـواه روشـن اهـل حق بود. عصام بن مصطلق گويد: وارد مدينه شدم ، چون حسين بن على (ع) را ديدم و از وقار و جـذبـه او بـه شـگـفـت آمـدم ، حـسـادت مـن كـيـنـه اى را كـه از پـدرش بـه دل داشـتـم بـرانـگـيـخـت . رفتم و گفتم : آيا تو پسر ابوترابى ؟ گفت : آرى . آن گاه از او و پـدرش بـسـيار بد گفتم . آن حضرت نگاه محبت آميز پرمهرش را بر من افكند و فرمود: پناه مى بـرم بـه خـداونـد از شـيـطـان رانده شده ، به معروف امر كن و از جاهلان دورى گزين و چنانچه شيطان در تو وسوسه اى كرد به خداوند پناه ببر كه او شنواى داناست ، تقوا پيشه گان را چـون وسـوسـه اى از شـيـطـان بـه آنـان نـزديـك شـود، مـتـذكـر مـى شـونـد و آن گـاه بـيـنا مى گردند.(394)

سـپـس بـه من فرمود: راحت باش ؛ براى خودم و تو از خداوند طلب بخشايش مى كنم . اگر از ما يـارى بـجـويـى يـاريـت مـى كـنـيـم ، اگر خواستار حمايت ما باشى حمايتت مى كنيم و اگر از ما راهنمايى بخواهى راهنمايى ات مى كنيم .

عـصـام گـويد: [با شنيدن اين سخنان ] از كار بد خود پشيمان شدم ؛ و امام (ع) فرمود: (امروز بـر شـمـا سـرزنـشى نيست . خداوند شما را مى بخشايد و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است )(395)، آيـا اهـل شـام هـسـتـى ؟ گـفـتـم : آرى . فرمود: (نيش عقرب نه از ره كين است اقـتـضـاى طـبـيـعـتـش ايـن اسـت )(396)، خـداونـد مـا و تـو را رحـمـت كـنـد، نـيـاز و مـشـكـل خـويـش را باز گوى كه ان شاء الله مرا از آنچه مى پندارى برتر خواهى يافت . عصام گـويـد: زمـيـن فـراخ بـر من تنگ شد و دوست داشتم مرا در خود فرو ببرد. آن گاه به آرامى در حـالى كـه در روى زمـيـن از او و پـدرش كسى نزد من محبوب تر نبود، ـ از حضورش مرخص ‍ شدم .(397)

عـبـدالله عـمـر گـويـد: از حـسـيـن بـن عـلى شـنـيـدم كـه مـى گـفـت : از رسـول خـدا(ص) شـنـيـدم كه فرمود: اگر از دنيا تنها يك روز باقى بماند، خداوند آن را چنان بـلنـد گـردانـد كـه مردى از خاندانم قيام كند؛ و زمين را همان گونه كه پر از جور و ستم شده باشد، پر از عدل و داد گرداند.(398)

عـبـدالرحـمن بن سليط گويد: حسين بن على بن ابى طالب فرمود: از ما دوازده مهدى است . نخست آنان اميرالمؤ منين على بن ابى طالب و آخرشان نهمين فرزند من است . اوست قيام كننده به حق كه خداوند زمين مرده را به وسيله او زنده مى كند و على رغم خواست مشركان دين حق را بر همه دين ها غلبه مى دهد. او غيبتى دارد كه در آن اقوامى از دين مرتد مى شوند و ديگرانى استوار مى مانند. اينان آزار مى بينند و به آنان گفته مى شود: اگر راست مى گوييد اين وعده كى فرا مى رسد؟ آگـاه بـاشـيـد، كـسـى كه در غيبت او بر اذيّت و تكذيب شكيبايى ورزد، همانند كسى است كه با شمشير در حضور رسول خدا(ص) بجنگد.(399)

حـسين (ع) بر گروهى از بنى اميه كه در مسجد پيامبر(ص) نشسته بودند گذر كرد و فرمود: بـه خـدا سوگند دنيا سپرى نمى شود تا آن كه خداوند مردى را برانگيزد كه هزار تن از شما را بكشد و با آن هزار تا هزار تا و با هزار تا هزار ديگرى را.)

عـبـيـدالله بـن شـريـك به آن حضرت گفت : فدايت شوم ، اينان فرزندان فلان و فلان هستند و دوران او را در نـمـى يـابـنـد. فـرمـود: خدايت بيامرزد، در آن روزگار از صلب هر مردى فلان و فلان مرد خواهد بود و مولاى قوم از خودشان است .(400)

مـردى بـه حـسـيـن بن على (ع) گفت : اى پسر رسول خدا، من از شيعيان شمايم . فرمود: (از خدا بترس و ادعاى چيزى را ـ كه خداوند به تو بگويد: ادعايى دروغ و بيهوده كردى ـ مكن . شيعيان مـا كسانى هستند كه دل هايشان از هر نيرنگ و كينه و فريبى به دور است ؛ به جاى آن بگو: من از هواداران و دوستان شمايم ).(401)

يـزيـد بـن رويـان گـويـد: نـافـع بـن ازرق بـه مـسـجـد الحـرام وارد شـد، و در آن حـال حـسـيـن بـن على و عبدالله بن عباس در حِجْر اسماعيل نشسته بودند. او نيز كنارشان نشست و گـفـت : اى پـسـر عـبـاس ، خـدايـى را كـه مى پرستى برايم توصيف كن . ابن عباس مدتى دراز سـكـوت كـرد و پاسخ نداد. در اين هنگام حسين (ع) گفت : اى پسر ازرق كه در گمراهى افتاده و به نادانى تكيه داده اى ، نزد من بيا تا پاسخ سؤ الت را بگويم . گفت : از تو نپرسيدم تا سـؤ ال مـرا پـاسـخ دهـى . ابـن عـبـاس گـفـت : در بـرابـر پـسـر رسـول خـدا خـمـوش بـاش ، چـرا كـه او از اهل بيت نبوّت و كان حكمت است ؛ و او گفت : توصيف كن بـرايـم . امـام (ع) فـرمود: (او را توصيف مى كنم آن گونه كه او خود، خويش را توصيف كرده است ؛ و او را مى شناسانم آن گونه كه او خود، خودش را شناسانده است . با حواس درك نگردد و بـا مـردم قـيـاسـش ‍ نتوان كرد. نزديك است ولى نه چسبيده ، و دور است ولى نه جدا. يكتاست و جزء، جزء نيست و خدايى جز او كه بزرگ و بلند مرتبه است وجود ندارد.)

مى گويد: ابن ازرق به شدت گريست ! امام حسين (ع) فرمود: چه چيز تو را مى گرياند؟ گفت : از تـوصـيـف نـيك تو گريستم . فرمود: اى پسر ازرق ، شنيده ام كه تو پدرم و برادرم و مرا تـكـفـيـر مـى كنى . نافع گفت : اگر من اين را گفته باشم ، شما حاكمان و نشانه هاى اسلاميد، پس هرگاه كه شما تغيير يافتيد ما نيز به وسيله شما تغيير مى يابيم . حسين (ع) فرمود: اى پسر ازرق مى خواهم كه از تو مساءله اى بپرسم . معناى اين سخن خداوند يكتاى بى همتا چيست ؟ و اءمـّا الجـدار فـكـان لغلامين يتيمين فى المدينة وكان تحته كنز لهما) تا آن جا كه مى فرمايد (كـنزهما).(402) حرمت چه كسى در آنان حفظ شد؟ گفت : پدر آن دو. فرمود: از اين دو كـدام بـرتـرنـد، پـدر آن دو يـا رسـول خـدا(ص) و فـاطـمـه ؟ گـفـت : نـه ، بـلكـه رسـول خدا و فاطمه ، دختر رسول خدا(ص). گفت : [خداوند] تا آن جا ما را حفظ كرد كه ميان ما و كفر ورزيدن حايل شد.

در ايـن هـنـگـام ابـن ازرق برخاست و در حالى كه جامه اش را تكان مى داد گفت : (خداوند از شما گروه قريش به ما خبر داده است كه شما مردمى كينه توزيد).(403)

امـام صادق (ع) فرمود: حسين بن على (ع) نزد اصحابش رفت و فرمود: اى مردم ، همانا خداوند ـ جـَلَّ ذِكـْرُه ـ بـنـدگان را نيافريد مگر براى آن كه او را بشناسند؛ و چون او را شناختند عبادتش كنند و چون او را عبادت كردند، به وسيله عبادت او از عبادت ديگران بى نياز گردند.

در ايـن هـنـگـام مـردى گـفـت : اى پـسـر رسول خدا، پدر و مادرم فداى شما، معرفت خداوند چيست ؟ فـرمـود: ايـن اسـت كـه مـردم هـر دوره امـامـى را كـه اطـاعـتـش بـر آنـان واجـب اسـت بشناسند.(404)

عـبـدالعـزيـز بـن كـثـيـر نـقل كرده است كه گروهى نزد حسين (ع) آمدند و گفتند، از فضايلتان بـرايـمـان سخن بگوييد. فرمود: تاب شنيدنش را نداريد. از من دور شويد تا به يكى از شما شمه اى از آن بگويم ، اگر او تاب آورد، براى شما نيز سخن خواهم گفت : گروه از او دور شد و امام (ع) با يكى از آنان سخن گفت . او شگفت زده ، سراسيمه و سرگردان شده پاسخ هيچ كس را نمى داد؛ و آنان بازگشتند.(405)

2 ـ 1 ـ موقع شناسى براى نشر حقايق

از نـمـونـه هاى اين رفتار امام (ع) روايت سليم بن قيس است كه گويد: هنگامى كه حسن بن على (ع) وفـات يافت ، فتنه و آشوب رفته رفته فراگير مى شد، به طورى كه همه دوستان خدا بر جان خويش ترسان بودند. (و در روايت ديگرى آمده است ... مگر بر خونش ‍ ترسان بود كه كـشـتـه مى شود)؛ و يا رانده و آواره بودند؛ و دشمنان خدا بى هيچ پروايى با بدعت هاى خويش مردم را گمراه مى ساختند. يك سال پيش از مرگ معاويه حسين بن على ـ صلوات الله عليه ـ همراه عـبـدالله عـبـاس و عـبـدالله جـعفر به حج رفتند. حسين (ع) در موسم حج ، زن و مرد بنى هاشم و انصار هوادارشان را كه آن حضرت و خاندانش را مى شناختند گرد آورد. سپس پيك هايى فرستاد و بـه آنـان فـرمـود: بـه هـر كدام از صحابه رسول خدا كه به صلاح تقوا مشهورند و در حج شـركـت جسته اند برخورديد، نزد من بياوريد. در پى آن بيش از هفتصد مرد در مِنى بر او گرد آمـدند و آن حضرت در سراپرده اش بود. بيش ترشان از تابعان و حدود دويست تن از صحابه پـيـامـبـر(ص) بـودنـد. سـپـس حـضرت ميان آنان به خطابه ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند فـرمـود: اما بعد، اين سركش با ما و شيعيان ما رفتارى كرد كه ديديد و دانستيد و شاهد بوديد. مـن [امـروز] مـى خـواهـم چيزى را از شما بپرسم ، اگر راست گفتم مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گـفـتـم تـكـذيـبـم كـنـيـد؛ و بـه حـقـى كـه خـدا و پـيـامـبـرش بـر شـمـا دارنـد و نزديكى من به رسـول خـدا(ص) ازشما مى خواهم كه چون از اين جايگاهم رفتيد، در شهرهايتان براى هر كس از مـردم قـبـايـلتـان كـه به او اطمينان داريد سخنانم را باز گوييد (در روايت ديگرى پس از جمله (مـرا تـكـذيـب كـنيد) آمده است : سخنم را بشنويد و گفتارم را بنويسيد، سپس به ميان شهرها و قبايلتان بازگرديد و هر فرد مورد اعتمادى را كه يافتيد) و به او اطمينان داشتيد، آنان را به هـر چـه دربـاره حـق مـا مـى دانيد فرابخوانيد، زيرا بيم آن دارم كه اين امر كهنه گردد و از ميان بـرود و مـغـلوب شـود؛ و خـداونـد نـورش را بـه انـجـام مـى رسـانـد، گـرچـه كـافران را خوش نيايد.(406)

آن گـاه هـر آنـچـه از قـرآن را كـه خـداونـد دربـاره آنـان نـازل فـرمـوده اسـت تـلاوت و تـفـسـيـر كـرد؛ و هـر چـه را كـه رسـول خـدا(ص) دربـاره پـدر، بـرادر و مـادرش و خـودش و خـانـدانـش فـرمـوده بـود، نـقـل كـرد. اصـحـاب آن حـضـرت در هـمـه ايـن موارد مى گفتند: پروردگارا، آرى ، ما شنيده ايم و گواهيم ؛ و تابعان مى گفتند: بارپروردگارا اين سخن را كسانى از صحابه به من گفتند كه آنان را تصديق مى كنم و مورد اطمينان من هستند. سپس امام (ع) فرمود شما را به خدا سوگند، اين سـخـنـان را بـراى آن هـايـى كـه بـه خـودشـان و ديـنـشـان اعـتـمـاد داريـد نقل كنيد.

(سـليـم گـويـد): از جـمـله چيزهايى كه حسين (ع) آنان را سوگند داد و يادآورشان گرديد، اين بـود كـه گـفـت : شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد، آيـا مـى دانـيـد، هـنـگـامـى كـه رسـول خـدا(ص) مـيـان اصـحـابـش پـيـوند برادرى برقرار ساخت ، على بن ابى طالب برادر پـيـامـبر خدا(ص) بود؛ و آن حضرت ميان خودش و او برادرى برقرار كرد و فرمود: تو برادر مـنـى و مـن بـرادر تـوام در دنـيـا و آخـرت ؟ گـفـتـنـد: آرى بـه خدا قسم . فرمود: شما را به خدا سـوگـنـد، آيـا مى دانيد كه رسول خدا(ص) جاى مسجد و خانه هايش را خريد، پس نخست مسجد را بـنـا كـرد و سـپـس در آن ده خـانه ساخت ، نه تا براى خودش و خانه دهم را در وسط آن ها براى پدرم قرار داد. سپس راه همه خانه ها را به مسجد بست مگر درب خانه او را و كسانى در اين باره سخن ها گفتند و حضرت پاسخ داد: بستن در خانه هاى شما و باز گذاشتن در خانه او از من نبود، بـلكـه ايـن فـرمان خدا بود كه درهاى شما را ببندم و درب خانه او را باز بگذارم . آن گاه به مـردم فـرمـود كـه هـيـچ كـس جـز عـلى حـق خـوابـيـدن در مـسـجـد را نـدارد؛ و در حـالى كـه مـنـزل او در مـنـزل رسـول خـدا(ص) بـود در مـسـجـد جـنـب مـى شـد و بـراى او و رسول خدا(ص) در آن فرزندانى به دنيا آمدند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

گـفـت : آيـا مـى دانـيـد كـه عمر بن خطاب دوست داشت كه روزنه اى به اندازه چشمش براى او در مـسـجـد بـاز بگذارند ولى رسول خدا(ص) نپذيرفت ؛ و آن گاه خطاب به مردم فرمود: خداوند به من فرمان داده است تا مسجدى پاكيزه بنا كنم كسى جز من و برادرم و فرزندانش در آن سكنى نگزينند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد، آيـا مـى دانـيـد كـه رسول خدا(ص) در روز غدير او را به جانشينى خود تعيين كرد و ولايت او را اعلان فرمود و گفت : حاضران به غايبان برسانند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد، آيـا مـى دانـيـد كـه رسـول خـدا(ص) در غـزوه تـبـوك فرمود: تو براى من به منزله هارونى نسبت به موسى و تو سرپرست همه مؤ منان پس از من هستى ؟ گفتند: پروردگارا، آرى .

فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد، آيـا مـى دانـيـد هـنـگـامـى كـه نـصـاراى نـجـران رسول خدا(ص) را به مباهله فرا خواندند، كسى را جز او و همسرش و دو فرزندش با خود نبرد. گفتند: پروردگارا، آرى .

فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا سـوگـند، آيا مى دانيد كه در روز خيبر پرچم را به او داد و فرمود: پـرچـم را بـه كـسى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست مى دارند و او نيز خدا و رسولش ‍ را دوسـت مـى دارد، او حـمله كننده اى است كه نمى گريزد، خداوند به دست او پيروزى مى آفريند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد، آيـا مـى دانـيـد كـه رسـول خـدا(ص) او را براى بيزارى از مشركان فرستاد و فرمود: پيام مرا جز خودم و يا مردى از خودم نمى رساند؟ گفتند: پروردگارا، آرى .

فـرمـود: آيـا مى دانيد كه هيچ سختى اى براى رسول خدا(ص) پيش نيامد، مگر آن كه به خاطر اعـتـماد به على او را پيش فرستاد؛ و هرگز او را به نام نخواند و تنها مى گفت : (اى برادرم )، يا (برادرم را صدا بزنيد) گفتند: آرى به خدا قسم .

فرمود: آيا مى دانيد كه رسول خدا(ص) ميان او و جعفر و زيد داورى كرد و سپس فرمود: يا على ، تو از منى و من از توام و تو پس از من ولى همه مؤ منانى ؟ گفتند: پروردگارا، آرى .

فرمود: آيا مى دانيد كه رسول خدا(ص) هر روز با او خلوت مى گزيد و هر شب نزدش ‍ مى رفت ، هرگاه كه مى خواست به او عطا مى فرمود و هرگاه كه خموش بود با وى سخن آغاز مى كرد؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: آيـا مـى دانـيـد كـه رسـول (ص) او را بر جعفر و حمزه برترى داد، آن هنگامى كه به فـاطـمـه (س ) فرمود: تو را به همسرى بهترين فرد خاندانم درآوردم ، اسلامش بر همه پيشى دارد، بردبارتر و عالم تر است ؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: آيـا مـى دانـيـد كـه رسـول خـدا(ص) فـرمود: من سرور فرزندان آدمم و برادرم ، على ، سـرور عـرب اسـت ؛ و فاطمه سرور زنان بهشتى است و حسن و حسين ، دو پسرم ، سرور جوانان اهل بهشتند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: آيـا مـى دانـيـد كـه رسـول خـدا(ص) دسـتـور غـسـلش را بـه او داد و بـه او خبر داد كه جبرئيل به وى كمك مى كند؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

فـرمـود: آيـا مى دانيد كه رسول خدا(ص) در پايان يكى از خطبه هايى كه خواند فرمود: من دو چـيـز گـرانـمـايـه را مـيـان شـما مى گذارم ، كتاب خدا و خاندانم . پس به آن دو چنگ بزنيد كه هرگز گمراه نشويد؟ گفتند: آرى به خدا قسم .

به همين ترتيب هيچ چيزى از قرآن را كه خداوند درباره على بن ابى طالب به ويژه و درباره اهـل بـيـت او نـازل گـشـتـه بـود؛ و نـيـز آنـچـه را بـر زبـان رسـول خـدا(ص) جـارى شـده است واننهاد، مگر آن كه مردم را در آن باره سوگند داد؛ و صحابه مى گفتند: بار پروردگارا، آرى ما شنيده ايم و تابعان مى گفتند: بارپروردگارا كسانى كه مورد اطمينان من هستند آن ها را نقل كردند و سپس يك به يك آنان را نام مى بردند.

سپس آنان را سوگند داد كه از پيامبر(ص) شنيده اند كه فرمود: هر كس مى پندارد كه مرا دوست مـى دارد در حـالى كـه بـا على دشمنى مى ورزد، دروغ مى گويد. نمى شود مرا دوست داشت و با عـلى دشـمـنـى ورزيـد. كـسـى بـه آن حـضـرت گـفـت : اى رسـول خـدا(ص)، ايـن چـگـونه است ؟ فرمود: زيرا من از اويم و او از من است ، هر كس او را دوست بدارد، هر آينه مرا دوست داشته است ؛ و هر كس مرا دوست بدارد، هرآينه خداى را دوست داشته است . هر كس او را دشمن بدارد، هر آينه مرا دشمن داشته است و هر كس مرا دشمن بدارد، خداى را دشمن داشته است . پس گفتند: پروردگارا، آرى ، ما شنيده ايم .

سپس مردم با همين گفت و گو مجلس را ترك كردند.(407)

اين روايت به روشنى هر چه تمام بر واقعيت هاى زير دلالت دارد:

1ـ شدت و شمول محاصره تبليغاتى امويان .

2ـ پـرده تـاريـكـى كـه بـنـى امـيـه بـر آن دسـتـه از سـخـنـان پـيـامـبـر(ص) كـه بـه فضايل اهلبيت مربوط مى شد كشيده بودند.

3ـ طولانى بودن روزگار اين محاصره و پرده پوشى .