با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۷ -


فـاصـله زمـانى ميان روز اعلام امام حسين (ع) مبنى بر خوددارى از بيعت با يزيد بن معاويه به وليد بن عتبه ، حاكم وقت مدينه ، تا رسيدن نامه عبيدالله زياد به حر بن يزيد رياحى كه در آن آمـده بـود: (امـا بعد، چون نامه ام به تو رسيد و پيكم نزد تو آمد، از حركت حسين جلوگيرى كـن و او را در صـحرايى بدون حصار و آب فرود آور؛ و من به فرستاده ام دستور داده ام كه با تـو هـمـراه شـود و از تـو جـدا نـگـردد، تـا خبر اجراى فرمانم به وسيله تو را برايم بياورد، والسـلام .)(189)، دوره مـعرفى نهضت امام حسين (ع) به شمار مى آيد. همان طور كه بـه دليـل وجود گفت و گوها و نامه نگارى ها و خطابه ها و وصاياى ثبت شده تاريخى ، آن را مـهـم تـريـن مـقـطـع ايـن نـهـضـت مـقـدس نـيـز مـى تـوان بـرشـمـرد. ايـن مـقـطـع ، بـه دليـل وجـود نـصـوص فـراوانـى كـه از امـام حـسـيـن (ع) در مـعـرفـى و كـشـف هـويـت نـهـضـت نقل شده است ، يكى از غنى ترين مقاطع به شمار مى رود.

هـمچنين از نظر تاريخى و انتخاب هايى كه امام حسين (ع) در اين فاصله از آن برخوردار بود و مـوضـع گـيرى هاى امام (ع) در برابر اين گزينه ها؛ و سرانجام از جنبه نوع انتخابى كه آن حضرت از همان نخست بر آن پاى مى فشرد، نيز يكى از مقاطع بسيار مهم به شمار مى آيد.

امـا از نـصـوص مـربـوط بـه ايـن فـاصـله مـهـم زمـانـى ، بـراى رسيدن به تعريفى صحيح و كـامـل از ايـن انـقـلاب مـقدس ، درست استفاده نشده اند؛ و بسيارى از نوشته هاى مربوط به آن از لغزش كوتاهى و خطاى استنتاج سالم نمانده است . تاءملى ساده در كتاب ها و پژوهش هايى كه حـقـيـقـت قـيـام امـام حـسـيـن (ع) را بـه بـحـث گـذارده انـد، خـود، دليـل بـر گـفـته ماست و نمونه هاى آن خواهد آمد. شايد اساس همه اين برداشت هاى نادرست به عدم توجّه به نكات سه گانه زير باز گردد.

1ـ شناخت شخصيت مخاطب در اين نصوص .

2ـ نگاه به اين نصوص به عنوان مجموعه اى واحد.

3ـ باز گرداندن متشابهات آن ها به محكماتشان .

شـنـاخـت شـخـصـيـت مـخـاطـب يـكـى از عـنـاصـر مـهـم در فـهـم و درك روايـت هـاى اهـل بـيـت (ع) اسـت . زيرا آن بزرگواران با مخاطبان خويش به اندازه خِرَد و سطح آگاهى آنان سـخـن مـى گـفـتـنـد؛ و مـيـزان دوستى شان نسبت به خود و نوع ارتباطشان با دشمنان را مد نظر داشـتـنـد. ايـن نـكـتـه مـهـمـى اسـت كـه بـايـد در ذهـن پـژوهـشـگـرانـى كه در نصوص وارده از آن بزرگواران تاءمل مى ورزند پيوسته حضور داشته باشد.

بـدون شـك نـوع سـخـن امـام حسين (ع) در گفت و گوى با برادرش محمد حنفيه ، با سخنانى كه ميان او و برادرش عمر اَطرف ، كه به امام (ع) پيشنهاد كرد كه (چرا تسليم نمى شوى و بيعت نمى كنى ) رد و بدل شد، تفاوت داشت .

همان طور كه سخنان آن حضرت با امّ سلمه با آنچه در پاسخ نامه عمرة ، دختر عبدالرحمن ـ كه روش امـام بـر او گـران آمده بود و حضرت را به فرمانبردارى و پيوستن به جماعت دستور مى داد ـ نوشت تفاوت داشت .

مـنـطـق گـفـتـار آن حـضـرت در گفت و گوى با فرزدق شاعر با منطق ايشان در گفت و گوى با عبدالله بن مطيع عدوى ، كه بزرگ ترين اهتمام او فراوانى و گوارايى آب چاهش بود، تفاوت داشت .

هـمچنين آن حضرت با عبدالله بن جعفر و ابن عباس به گونه اى سخن مى گويد، كه با گفتار ايـشـان بـا عـبـدالله عمر، دارنده موضع گيرى و راءى ترديدآميز، تفاوت دارد. عبدالله بر اين بـاور بـود كـه امـام (ع) نيز همانند مردم با يزيد صلح كند و همانند روزگار معاويه شكيبايى ورزد؛(190) تـا آن جـا كـه امـام (ع) از سـخـنـان و استدلال هاى ترديدبرانگيزش به تنگ آمد و فرمود: (مادام كه آسمان و زمين برپايند، بر چنين سخنى اف باد)(191)

پـژوهـشـگـرى كـه نـصـوص مـربـوط بـه ايـن دوره مـهـم را مـورد تـاءمـل قـرار دهـد، تاءثير شخصيت مخاطب را در همه آن ها روشن و آشكار خواهد يافت . از كسانى كه به اين نكته مهم پى برده اند مورّخ محقق ، آقاى مقرم است كه مى گويد: آن حضرت آنچه را كـه مـى دانست ، به همه كسانى كه دوست داشتند وى از سفر به كوفه چشم بپوشد باز نگفت . زيـرا آگـاه بـود كـه بـا تـوجـّه بـه تـفـاوت درك و گـنـجـايش مخاطبان و تفاوت ميزان دورى و نـزديـكـى اهدافشان با آن حضرت همه چيز را نبايد به آنان گفت . از اين رو پاسخ هر كسى را بـا عـنـايـت به گنجايش و عقل و معرفت خودش مى دهد. زيرا دانش ائمه (ع) سخت و دشوار است و جـز بـراى پـيـامبران مرسل و فرشتگان مقرب و مؤ منانى كه خداوند قلبشان را با ايمان آزموده است ، قابل تحمل نيست .(192)

همچنين تاءثير شخصيت مخاطب در ميزان صراحت و روشنى نصوص ايجاب مى كند كه همه آنها را مـجـمـوعـه اى واحـد بـدانـيـم . زيـرا مورد توجّه قرار دادن پاره اى نصوص ـ كه ممكن است مبهم و متشابه يا نادرست باشد ـ بدون توجّه به بقيه ، چه بسا كه پژوهشگر را به استنتاجى وادار سازد كه ناقص يا اشتباه باشد.

مثل اين كه پژوهشگرى تنها آن بخش از گفت و گوى امام (ع) با فرزدق را مورد توجّه قرار دهد كـه چـون از امـام پـرسـيـد (چرا حج را ناتمام گذاردى ؟)(193) فرمود: اگر شتاب نـمـى كـردم دستگير مى شدم ).(194) يا گفت و گوى ميان امام (ع) و ابوهِرّه اَزْدى را در مـنـطـقه ثعلبيه مورد توجّه قرار دهد؛ كه در روايت آمده است : چون حسين (ع) شب را به صبح بـرد، نـاگـهـان مـردى بـه نـام ابـاهره ازدى نزد وى آمد و سلام كرد و چنين گفت : اى پسر دختر رسـول خـدا، چـه چـيـز تـو را وادار كـرد كـه از حـرم جد خويش بيرون آيى ؟ حضرت فرمود: اى ابـاهـرة ، بـنـى امـيـه امـوالم را گـرفتند، شكيبايى ورزيدم ، به من دشنام دادند، باز شكيبايى ورزيـدم ؛ ولى چـون قـصـد جـانـم را كـردنـد، گـريـخـتم . اى اباهر به خدا سوگند كه گروه سـتـمـگـران مـرا خـواهـنـد كشت ؛ و به يقين خداوند بر آنان جامه خوارى و ذلت خواهد پوشانيد و شـمـشـيرى برنده را بر آنان مسلط خواهد كرد و كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه آنان را از قـوم سـبـاء نـيـز خـوارتـر كـنـد. همان مردمى كه زمام امورشان به دست زنى بود كه بر جان و مالشان حكم مى راند.(195)

از ظـاهـر ايـن نـصـوص چـنـيـن بـرمى آيد كه بزرگ ترين همت امام (ع) نجات جانش بود! او بر گـرفـتـن امـوال و دشـنـام هـايـى كـه از دشمن شنيد شكيبايى ورزيد، اما چون آهنگ جان وى كردند براى نجات خويش گريخت ! اين چيزى جز ميزان مظلوميت امام (ع) نيست ، گويى كه هيچ خوددارى از بيعت و طلب اصلاح و امر به معروف و نهى از منكر و قيامى در كار نبوده است !

گـروهـى فـريب چنين استنتاج غلطى را خورده اند و پنداشته اند كه اساس حركت امام (ع) تلاش براى نجات و فرار از ترور و قتل بوده است .

چـنـانـچـه ديـدگـاه پـژوهـشگرى بر چيزى مثل پاسخ آن حضرت به مسورة بن مخرمه نيز محدود شـود، نـيـز هـمـيـن مـشـكـل پـيـش مـى آيـد زيـرا هـنـگـامـى كـه وى بـه امـام نـوشـت كـه گـول نـامه هاى عراقيان را نخورد، حضرت پاسخ داد: (در اين باره از خداوند طلب خير مى كنم )(196)و يـا سـخـن آن حـضـرت بـه مـحـمـد بن حنفيه كه فرمود: (برادرم ، در آنچه گفتى خواهم انديشيد.)(197)

يـا سـخـن آن حضرت به عبدالله بن مطيع كه فرمود: اينك آهنگ مكّه را دارم ، و پس از رسيدن به آن جا از خداوند در كار خويش طلب خير مى كنم .)(198)

يا سخن آن حضرت به عبدالله بن عباس كه چون وى را از رفتن به عراق برحذر داشت فرمود: (من از خداوند طلب خير مى كنم و مى نگرم كه چه مى شود.)(199)

يـا سخن آن حضرت به عبدالله زبير كه فرمود: (به خدا سوگند با خود عهد كرده ام كه به كـوفـه بـروم . شـيعيانم و بزرگان آن شهر به من نامه نوشته اند؛ و از خدا طلب خير مى كنم .)(200)

از ظاهر اين گونه نصوص بر مى آيد كه امام حسين (ع)، در مسير قيام خويش ، هيچ نقشه از پيش طراحى شده اى نداشت ؛ واز سرنوشتى كه در آينده در انتظار وى بود ناآگاه بود، و جهت حركت ايشان را استخاره تعيين مى كرد.

ايـن بـرداشـت ، گـذشـتـه از آن كه با اعتقاد صحيح درباره علم امام منافات دارد، با بسيارى از نصوصى كه در همين دوره از ايشان وارد شده نيز مخالف و در تعارض است .

اگـر پـژوهـشـگرى ، ديدگاهش را، به عنوان مثال ، تنها به نامه هاى كوفيان به امام (ع) به ويـژه نـصـوصـى كـه از خـود ايـشـان نـقـل شـده مـحـدود سـازد بـاز هـم بـه مـشـكـل بـرخـواهـد خـورد. زيـرا مـوجـب خـواهـد شـد كـه سـبـب قـيـام آن حـضـرت را نـامـه هـاى اهـل كـوفـه بـداند؛ و اين از مشهورترين خطاهايى است در راستاى نگرش به قيام امام حسين (ع) صورت پذيرفته است .

هـمـچـنـين اگر تنها به نصوص القا كننده اميد و انتظار امام به موفقّيّت و پيروزى و به دست گـرفـتـن زمـام امـور و بـى اطـلاعـى از سـرنـوشـت شان باشد باز هم استنتاج درستى به بار نخواهد آورد.

همه اين نتايج محدود يا اشتباه ، از نتيجه گيرى جزئى و تفكيك شده موضوع ناشى مى شود. در حـالى كـه اگـر هـمـه نصوص مربوط به اين دوره را به عنوان مجموعه اى كلى و متحد در نظر بگيريم ، يكى از عوامل مصونيت از ضعف و خطا تاءمين مى گردد.

[خـلاصـه آن كـه ] درسـت هـمـان گـونـه كـه مـتـشـابه قرآن به محكم آن باز گردانده مى شود، متشابه گفتار ائمه (ع) نيز بايد به محكم آن ها باز گردد.

در مـجـمـوعـه ايـن نـصوص متشابهاتى وجود دارد كه در ديد نخست معناى واقعى آن ها روشن نمى شـود، و ديـدگـاه را تـنـهـا بـه آن هـا مـحـدود كـردن نـيـز بـه حصول نتايج ضعيف و اشتباه خواهد انجاميد. مثل اين كه ديدگاهمان را به گفتار آن حضرت خطاب بـه عـمـر بـن لوذان مـحـدود كـنيم كه چون به ايشان گفت كه به كوفه نرود، زيرا مردم آن جا بـراى يـارى ايـشـان در عـمـل كـارى انـجـام نـداده انـد و بـراى اسـتقبال مقدمشان زمينه اى فراهم نساخته اند فرمود: اى عبدالله ، اين نظر بر من پوشيده نيست ، اما بر امر خداوند چيره نتوان شد.(201)

يـا مـانـنـد گـفـتـار آن حـضـرت پـس از خـواندن نامه عمرة ، دختر عبدالرحمن ، كه در آن آمده بود: (كـارى را كـه مى خواهد انجام دهد بر او دشوار مى بيند و امر مى كند كه سر به فرمان آورد و به جماعت بپيوندد؛ و به امام خبر مى دهد كه به سوى قتلگاهش مى رود و مى گويد: گواهى مى دهـم كـه عايشه برايم نقل كرده است كه از رسول خدا(ص) شنيده كه فرمود: (حسين در سرزمين بابل كشته مى شود)؛ و امام (ع) در پاسخ فرمود: (در اين صورت از رفتن به قتلگاه خويش ناگزيرم .)(202)

يـا مـثـل پـاسـخـى كه حضرت به عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومى داد؛ و هنگامى كه عمر از ايـشـان خـواسـت بـه عـراق نرود، فرمود: (اى پسر عمو خداوند به تو پاداش خير دهد، به خدا سـوگـنـد كـه مـى دانـم تـو براى خيرخواهى آمده اى و خردمندانه سخن مى گويى ، ولى هرگاه كارى مقدر باشد، خواهد شد خواه به نظر تو عمل كنم يا آن را وانهم .)(203)

يـا مـانـند سخن آن حضرت به ام سلمه كه فرمود: مادرجان ، خداوند خواسته است كه مرا كشته و سـربريده ظلم و ستم ببيند؛ و خواسته است كه حريم و قبيله و زنانم آواره شوند و كودكانم را مـظـلومانه سر ببرند و در بند كنند و به اسارت ببرند و هر چه فرياد كنند هيچ ياور و معينى نبينند.)(204)

يـا مـانـنـد گـفـتـار آن حـضـرت بـه امّ هـانـى كـه فـرمـود: (آنـچـه مـقـدر اسـت هـمـان مـى شود.)(205)

يا مثل گفتار آن حضرت به اوزاعى : (خوش آمدى اى اوزاعى ، آمده اى كه مرا از رفتن بازدارى ؛ حال آن كه خداوند جز اين نخواسته است !)(206)

يـا مـثـل گـفـتـار آن حـضـرت بـه خـواهـرش زيـنـب كـه فـرمـود: (خـواهـرم ، آنچه مقدر است خواهد شد.)(207)

ايـن نصوص دربردارنده ايهام و تشابهى است كه در ديد نخست چنين القا مى كند كه جبر و قهر در كـار بوده است ، و امام در آنچه انجام داد از خود هيچ اختيارى نداشته ؛ و اين خلاف واقعيت امر و خلاف اعتقاد صحيح است .

كـسـى كـه در مـعـنـاى قـضـا و قـدر و اقـسـام قـضـا ـ نـسـبـت بـه آنـچـه از آن بـزرگـواران نـقـل شـده اسـت ـ آگـاهـى نـداشـتـه بـاشد، از درافتادن به لغزشگاه فهم نادرستِ اين نصوصِ متشابه مصون نخواهد ماند.

بـراى فـهـم نـكـات نـهـفـته در چنين نصوصى ، پژوهشگر ناچار است كه متشابهات آن ها را به محكمات برهان هاى اعتقاد حق و ديگر نصوص محكم و مشابه آن ها عرضه كند، تا معناى حقيقى آن ها به طور كامل برايش روشن گردد.

از آنـچـه گذشت يك حقيقت براى ما روشن مى شود و آن اين است كه مطالعه عميق نصوص وارده از سـوى امـام حـسين (ع) در اين دوره منوط به توجّه دقيق به نكات سه گانه اى است كه پيش تر گفتيم ؛ و ناگزير بايد به نتيجه زير منتهى شود

امـام حـسـيـن (ع) بـا هـمـه قـضـايـايـى كـه در مـسـيـر نـهـضـت مـقـدس ايـشـان پـيـش آمـد بـا كـمـال ژرف انـديـشـى و بـا منطق (شهيد پيروز) برخورد مى كرد؛ اشخاص را با منطق شهادت مورد خطاب قرار مى داد كه خود عين پيروزى است ؛ هر چند كه در همان هنگام با برخى از قضايا بـر اسـاس ظـواهـر آن تـعـامـل كـردنـد و مـيـان ايـن دو مـنـطـق هـيـچ مـنـافـاتـى نـيـسـت ، بـلكه در طول يكديگر قرار دارند.

بـراى مـثـال ، ايـن درسـت اسـت كه امام نمى خواست در مدينه و به ويژه در مكّه به گونه اى كه انـقلابش در نطفه خفه و حرمت خانه خداوند نيز هتك گردد كشته شود؛ و از اين رو به محمد حنفيه مـى فـرمايد: (برادرم ، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم بكشد و من كسى باشم كه حرمت اين خانه به وسيله او شكسته شود.)(208) زيرا در اين صورت ، امويان در همه ايـن مـوارد نـسـبت به آنچه بر سر امام (ع) مى آمد بى گناه تلقى مى شدند خواه در مدينه ، يا مـكـّه و يا در راه ؛ و به اين وسيله موفق مى شدند تا ظاهر دينى حكومتشان را حفظ كنند. يا آن كه مصيبت بزرگ ترى درست مى شد و خود امويان در مقام خونخواهى امام بر مى آمدند و كسى را كه خـود بـه وى فـرمـان كـشـتـن داده بـودند مى كشتند و با اين ادعا كه صاحب خونِ امام هستند و قصد گـرفتن انتقام وى را دارند مردم را مى فريفتند. در نتيجه مردم فريبشان را بيش تر مى خوردند و دوسـتـى شـان نـسـبـت بـه آن هـا زيـادتر مى گشت و تظاهرشان به تدين و التزام به احكام اسـلامـى را تـاءيـيـد مى كردند؛ كه در اين صورت مصيبت وارده بر اسلام و امّت اسلامى دردناك تر و تلخ ‌تر مى گشت !

ايـن مـطـلب اسـاسـا درسـت اسـت كـه امـام (ع) از هـمـان آغـاز بـا آگـاهـى كامل نسبت به انتخاب و سرزمين برگزيده اى كه رويدادهاى واقع شده در پهنه آن به پيروزى مـطـلوب مى رسد حركت كرد. آن حضرت در اين زمينه فرموده است : (قتلگاهى برايم اختيار شده اسـت كـه آن را ديـدار مـى كـنـم )(209)؛ (وعـده گـاه گـودال و مـكـانـى اسـت كه در آن به شهادت مى رسم و آن كربلاست )؛(210) (آنان بـر مـن دسـت نـخـواهـنـد يـافـت و آزارى بـه من نمى توانند برسانند، مگر اين كه به وعده گاه بـرسـم )(211)؛ (امـا مـن بـه يـقـيـن مـى دانـم كـه ايـن جـا قـتلگاه من و ياران من است ).(212)

از آن جـا كـه امام (ع) مى دانست چنانچه بيعت نكند كشته مى شود، كوشيد تا در زمان و مكان و با كـيفيتى كه خود برمى گزيند و طرحش را مى ريزد، اما دشمن اجرا مى كند كشته شود. آن حضرت با منطق شهيد فاتح مى كوشد تا شهادتش در سرزمينى كه خود انتخاب مى كند تحقق يابد، تا دشـمـن نـتـوانـد قـتـلگـاه ايـشـان را پـنـهان كند؛ و در نتيجه اهداف مورد نظر و نهفته در پس اين قـتـل ، كـه عـمـق جان امّت را تكان مى دهد و در راستايى كه خود حسين (ع) خواسته است به حركت درمى آورد، خفه شود. نيز آن حضرت كوشيد تا آن رويدادهاى فاجعه آميز در روز روشن و نه در ظـلمـت شـب جـريـان يابد تا گواهان بيش ترى بر روند آن شاهد باشند و دشمن نتواند بر اين وقـايـع دردنـاك پـرده بـيـنـدازد و سـرپـوش ‍ بـنـهـد؛ و ايـن هـمـان هـدف نـهـفـتـه در پـس عـامـل تبليغاتى است كه امام (ع) عصر تاسوعا از دشمن مى خواهد كه تا بامداد عاشورا به وى مهلت دهند.

بـراى مـثـال ، ايـن درسـت اسـت كـه نـامـه هـاى مـردم كـوفـه ، حـجـت آنـان بـر امـام (ع) و در عـيـن حال از سوى امام بر آنان و همزمان حجتى بر همه امّت بود. حجيت وجود اين نامه ها اقتضا مى كرد كـه امـام پـس از دريـافـت آن هـا؛ بـه ويـژه پـس از آن كـه مـسـلم بـن عـقـيـل براى ايشان نامه نوشت و گزارش داد كه هجده هزار تن از كوفيان با او بيعت كرده اند و مـنـتظر قدوم مبارك ايشانند به آن شهر برود.(213) بنابراين سفر ايشان به سوى كـوفـه بـراى وفـاى بـه عهدى بود كه امام (ع) براى رفتن نزد آنان با خود بسته بود: (.. چـنـانـچـه بـرايـم نـوشـت كـه راءى هـمـه شـمـا و صـاحـبـان فـضـيـلت و خـردمـنـدان شـمـا بـر مـثـل آنـچـه پـيـك هايتان برايم نقل كرده اند و در نامه هايتان خوانده ام تعلق گرفته است ، به زودى نزد شما مى آيم ، ان شاء الله .)(214)

چـنـانـچـه پـس از ايـن نامه ها امام به كوفه نمى رفت ، تاريخ و مردم از آن هنگام تا به امروز عـنـوان مى كردند كه آن حضرت خلف وعده كرده است ـ خلف وعده هم كه زشت است ـ و فرصتى را كـه ديـگـر بـاز نـمـى گـشـت از بـيـن بـرد و بـه طـور كامل از دست داد؛ به دليل نداشتن پختگى سياسى كافى در اين كار سستى ورزيد.

پـس از آن كه كوفيان پيمان شكستند، مسلم را تنها گذاشتند و يارى اش ندادند؛ و از وفاى به بيعتش خوددارى ورزيدند، شمار اندك شيعيان باقى مانده نيز از بيم ابن زياد يا پنهان شدند و يـا زنـدانـى گـشـتـنـد؛ و بـا رسـيـدن ايـن اخـبـار بـه امـام (ع)، اهل كوفه ديگر هيچ حجّتى نداشتند.

به اين ترتيب هيچ گونه ضرورتى كه مقتضى رفتن امام (ع) به كوفه باشد باقى نماند، پس ‍ چرا امام (ع) از حركت و توجّه به سوى كوفه چشم نپوشيد؟

شـايـد كـسـانـى بپندارند كه پافشارى امام (ع) براى رفتن به كوفه ناشى از اصرار بنى عـقـيـل بـر گـرفـتـن انـتـقـام خـون مـسـلم پـس از شـنـيـدن خـبـر قـتـل وى بـود. چـنـان كه از ظاهر روايت منقول است عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعلّ ـ هر دو از قـبـيـله بـنـى اسـد كـه خـبـر قـتـل مـسـلم را از اسـدى ديـگـرى ، كـه شـاهـد قـتـل وى در كـوفـه بـوده اسـت ، نـقـل كـردنـد نـيـز هـمـيـن بـر مـى آيـد. آنـان پـس از نـقـل خـبـر، بـه امـام (ع) گـفـتـنـد: (شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد مـى دهـيم كه به خاطر خودت و اهـل بيتت از همين جا برگردى ، زيرا در كوفه ياور و شيعه اى ندارى ، بلكه بيم آن داريم كه همه عليه تو باشند...(215)

روايـت مى گويد: (امام (ع) آن گاه به بنى عقيل نگريست و فرمود: نظرتان چيست ؟ مسلم كشته شده است ! گفتند: به خدا سوگند ما باز نمى گرديم تا آن كه انتقام خونمان را بگيريم و يا آن كـه مـا نـيـز بـه سـرنـوشـت او دچار گرديم . آن گاه امام (ع) روبه ما كرد و فرمود بعد از اينان ، در زندگانى خيرى نيست !)(216)

مـعـنـاى ايـن سخن اين است كه دليل پافشارى امام (ع) براى رفتن به كوفه ، همانا پافشارى بـنـى عقيل بر گرفتن انتقام خون مسلم بود، وگرنه امام (ع) يا به جايى كه آمده بود باز مى گشت ، يا مسيرش را تغيير مى داد و قضيه عاشورا هم پيش نمى آمد.

امـا ايـن چـيـزى اسـت كـه نـه ماهيت نهضت حسينى آن را بر مى تابد و نه با تاريخ مستند مطابقت دارد.

از چيزهايى كه دلالت دارد بر اين كه قضيه از ديدگاه امام ، نجات اسلام بود ـ كه از خون مسلم و هـر خـون ديـگـرى مهمتر است ـ، سخن ايشان با مسلم است كه هنگام فرستادنش ‍ به كوفه او را بشارت شهادت مى دهد و مى فرمايد: (من تو را به سوى كوفيان مى فرستم و اين نامه هايى اسـت كـه برايم فرستاده اند و خداوند هر طور كه دوست بدارد و خشنود باشد سرنوشت تو را رقم خواهد زد. اميدوارم كه من و تو در مرتبه شهيدان باشيم . پس به بركت و اميد خداوند حركت كن ...)(217)

دليـل ديـگـر، سـخن ايشان به فرزدق است كه چون پرسيد: در حالى كه كوفيان پسرعمويت ، مسلم بن عقيل را كشته اند چگونه به آنان اعتماد مى كنى ؟ فرمود: خداوند مسلم را بيامرزد، او به سـوى آرامـش و آسـايش خداوند رفت و در بهشت برين او جاى گرفت ، او وظيفه اش را انجام داد و آنچه بر عهده ما مى باشد هنوز باقى است ...)(218)

در چـارچـوب نـكـتـه تـوجـّه بـه شـخـصـيـت مـخـاطـب در شـنـاخـت مـقـصـود نـصـوص وارده از اهـل بـيـت (ع)، شـايـسـتـه اسـت در ايـن جـا يـادآور شـويـم كـه آن دو مـرد اسـدى كـه داسـتـان قتل مسلم را نقل كردند ـ كه در جاى خودش اين كتاب خواهد آمد ـ از كسانى نبودند كه آهنگ يارى امام (ع) و پيوستن به كاروان آن حضرت را داشته باشند.

دربـاره آن هـا تـنـهـا ايـن را مى توان گفت كه آنچه آنان را وادار كرد تا از كار امام (ع) سر در بـيـاورنـد آن طـورى كـه طـبـق هـمـيـن نـقل ، خودشان نيز اعتراف كردند ـ دخالت بيجا بود. زيرا سرانجام هم آن حضرت را رها كردند و از او جدا گشتند.

كسى كه به ويژه نصوص وارده از امام (ع) در اين دوره را مورد بررسى قرار دهد. مى بيند كه امـام (ع) با اين قبيل مردان ، جان حقيقت و اصل قضيه را نمى گفت . بلكه براى فهماندن اهدافش براى راه يافتن به عقل آنان راهى غير مستقيم را مى پيمود و به تناسب مقام و موقعيّت ، يكى يا دو سبب از اسبابى را كه در طول سبب اصلى قرار مى گرفتند، بيان مى فرمود.

اين سخن امام (ع) كه مى فرمايد: (بعد از اينان در زندگى خيرى نيست ) حق و راست است اما به مـعـنـاى آن كـه دليـل اصـلى پـافـشـارى ايـشـان بـر رفـتـن بـه كـوفـه ، هـمـدردى بـا بـنـى عقيل بود، نيست .

عـلاوه بـر ايـن در هـيـچ جـا يـا نـص ديـگـرى امـام (ع) دليـل پـافـشـارى خـود را (بـراى رفتن به كوفه خونخواهى مسلم عنوان نكرده است ، بلكه در بـيـش تـر جـاهـا وطـى بـيش تر سخنانشان ، دليل اين پافشارى را نامه ها و بيعت كوفيان ذكر كرده اند. آن حضرت پيوسته بر پايبندى و وفادارى خويش نسبت به عهد و پيمانى كه ميان او و كـوفـيـان بـود، حتى پس از آن كه سپاه حر مانع رفتن ايشان به كوفه شدند و ميان وى و آن شـهـر حـايـل گـشـتـنـد و طـبـق بـرخـى روايـت هـا مانع بازگشت وى به مدينه گشتند تاءكيد مى ورزيدند.(219)

آن حـضـرت بـه طـِرِمـاح كـه پـس از سـخت گيرى هاى سپاه حر پيشنهاد رفتن به كوهستان بلند (اءجـاء) را بـه وى داد فـرمـود: (خـداونـد بـه تو و قبيله ات پاداش نيك دهد. ميان ما و اين مردم پيمانى است كه با وجود آن نمى توانيم از رفتن چشم بپوشيم ...)(220)

در جـاى ديـگـرى آمـده اسـت (مـيـان مـن و ايـن مـردم قـرارى اسـت كـه دوسـت نـدارم خـلاف آن عمل كنم ، اگر خداوند از ما پشتيبانى كرد، اين سنّت هميشگى اوست كه بر ما نعمت مى بخشد و ما را كـفـايـت مـى كـنـد؛ و اگـر نـاگـزيـر چيز ديگرى بود، ان شاء الله رستگارى و شهادت است ).(221)

هـمـچـنـيـن آن حـضـرت ، سـپـاه حـربـن يـزيـد ريـاحـى را بـا هـمـيـن استدلال مورد خطاب قرار داد و فرمود: (مردم من نزد شما نيامدم ، مگر پس از آن كه نامه ها و پيك هـايـتـان پيش من آمدند (و عنوان كردند) كه نزد ما بيا، زيرا پيشوايى نداريم . شايد به وسيله تو خداوند ما را بر هدايت و حق گرد آورد...)(222)

امـام (ع) پـيوسته با اهل كوفه به اين موضوع احتجاج مى كرد و آن را يادآور مى شد تا آن كه به شهادت رسيد!

در پـرتـو چـنـيـن نصوصى درست اين است كه بگوييم : امام (ع) بر التزامشان بر وفاى به عـهـد و پـيـمـان ادامـه داد؛ و بـر رفـتـن بـه كـوفـه پـاى فـشـرد، ولى نـه بـه ايـن دليـل كـه كـوفـيـان در واقـع بـر وى حـجـت داشـتـنـد، بـلكـه بـه ايـن دليل كه نمى خواست جاى اين سخن كه بگويند او به وعده اش وفا نكرد، باقى بماند. چرا كه اگـر از هر كدام از منزلگاه هاى ميان راه يا حتى پس ‍ از آن كه سپاه حر راه را بر وى بستند، از رفـتـن بـه كـوفـه منصرف مى شد، ممكن بود چنين چيزى گفته شود؛ و امام با آن كه حجت او بر اهـل كـوفـه تـمـام بود، قصدش اين بود تا هر جا تصور مى شد كه حجت كوفيان بر او باقى اسـت ، راه هـر گـونـه عـذرى را بـه طور كامل ببندد. به گونه اى كه همه زمينه هاى خدشه دار كردن وفاى به عهد وى از ميان برود.

ايـن از يـك سو، از سوى ديگر اگر به اين نكته توجّه كنيم كه امام (ع) پس از گرفتن موضع اصـولى خـويـش مـبنى بر خوددارى از بيعت با يزيد و قيام عليه او، از همان نخست مى دانست كه چـه بـه عـراق بـرود يـا نـرود؛ كـشـتـه مـى شـود و ايـن چـيـزى اسـت كـه بـسـيـارى از نـصوص نـقـل شـده از حـضـرت بـر آن تاءكيد دارد. مثل اين سخنان : (به خدا سوگند، من نيز همين گونه كشته مى شوم ؛ و اگر به عراق نروم بازهم مرا خواهند كشت .(223)؛ اگر در سوراخ جانورى از جانوران زمين باشم ، مرا از آن بيرون مى آورند تا بكشند)؛(224) براى مـا روشـن مـى شـود كـه خـردمـنـدانـه ايـن بـود كـه امـام (ع) بـراى قـتـل خـويش ، بهترين شرايط زمانى و مكانى و روحى و اجتماعى را، كه به اثبات مظلوميت وى و رسوايى دشمنانش و نشر هدف هاى وى كمك مى كرد، برگزيند؛ و تا آن جا كه در توان دارد در راستاى تحقق اين هدف تلاش كند.

امـام از هـمـان نخست ، مى دانست كه كوفيان به بيعتشان با آن حضرت وفا نمى كنند و او را به زودى خواهند كشت : [اين گفته امام است كه ] (اين نامه هايى است كه كوفيان به من نوشته اند و آنـان را جـز قـاتـلان خويش نمى بينم )؛(225) بنابر اين حضرت ـ بر اساس ‍ منطق شـهـيـد پيروز ـ قصد رفتن به عراق را داشت و بر رفتن به آن جا پاى مى فشرد، زيرا براى (قـتـلگـاه بـرگـزيده )، عراق بهترين سرزمين بود؛ كه استعداد متاءثر شدن و دگرگون از رويداد عظيم عاشورا را در خود نهفته داشت .

شـمـار شـيـعـيان در عراق آن روز از همه سرزمين هاى اسلامى بيش تر بود؛ و اين سرزمين ـ مانند شام ـ از نظر تبليغى و روحى هنوز تسخير امويان نشده بود؛ بلكه شايد عكس آن درست باشد.

وقايعى كه پس از عاشورا رخ داد نيز اين مبنا را تاءييد كرد و درستى آن را به اثبات رساند. شـايـد راز نـهـفته در سخن آن حضرت هنگامى كه ابن عباس يا ابن عياش از وى پرسيد: اى پسر فـاطـمه آهنگ كجا دارى فرمود: (عراق و شيعيانم )(226)؛ و نيز سرّ سخن آن حضرت خطاب به محمد حنفيه كه فرمود: (از عراق گريزى نيست )(227) همين بود.

بـا اين نگرش ، سبب خوددارى امام از پذيرش پيشنهادهايى كه در مدينه كسانى چون محمد حنفيه و ام سـلمـه و ديـگران مبنى بر نرفتن به عراق و رفتن به يمن يا شكاف هاى امن كوه ها به وى دادند، روشن مى شود.

در همين راستا، خوددارى امام از پيشنهاد طرماح مبنى بر پناهنده شدن به كوه بلند (اءجاء)، پس از برخورد با سپاه حر بن يزيد رياحى ، نيز قابل تفسير است .

خوددارى امام از استفاده از فرصتى كه حر به وى داد، تا به جايى كه آمده است باز گردد يا ـ چـنـان كـه در روايـت آيـنده خواهيم ديد ـ هر جا كه مى خواهد برود؛ و پافشارى امام بر حركت به سوى كوفه ؛ پيش از رسيدن نامه شديد اللحن عبيدالله زياد به حر مبنى بر سخت گيرى بر امام (ع)، نيز همين گونه است .

تـاريخ از گفت و گوى گرمى كه ميان امام (ع) و حر بن يزيد رياحى انجام پذيرفت سخن مى گويد:

امـام (ع) گـفت : در اين صورت ياران من و ياران خود را وابگذار و با من مبارزه كن . اگر تو مرا كشتى سرم را نزد عبيدالله زياد ببر؛ و اگر من تو را كشتم مردم را از دست تو آسوده كرده ام .

حر گفت : من بر جنگ با تو فرمان نيافته ام . بلكه ماءمورم از تو جدا نگردم تا كه تو را نزد امـيـر بـرم . بـه خـدا سوگند من خوش نمى دارم كه خداوند مرا به كار تو بيازمايد، ولى من از مـردم بـيعت گرفته ام و به جنگ تو آمده ام ؛ و من مى دانم كه همه آحاد امّت پس از مرگ و در قيامت به شفاعت جدّ تو اميد دارند. به خدا سوگند، من بيم آن دارم كه با تو بجنگم و در دنيا و آخرت زيـان كـار گـردم . يـا ابـاعـبـدالله ، درچنين موقعيّتى امكان بازگشت به كوفه براى من وجود ندارد، ولى تو راهى ديگر را در پيش گير و به هر سوى كه خواهى برو تا به امير بنويسم كه حسين راهى ديگر را در پيش گرفت و من بر او دست نيافتم .(228)

طـبـق اين روايت ، حر به امام (ع) اجازه داد كه هر جا مى خواهد برود، حتى به مدينه ؛ اما امام (ع) بر رفتن به سوى قتلگاه برگزيده و آوردگاه پيروزى پاى فشرد.

شـايـد ايـن درسـت باشد كه امام قصد داشت امر به معروف و نهى از منكر كند و امّت جدّش را به سامان آورد و اوضاع را دگرگون سازد و حكومت اسلامى به پا دارد.

در اين باره نصوص فراوانى هم وجود دارد؛ از جمله اين سخن حضرت كه مى فرمايد: (من براى اصـلاح در امـّت جدّ خويش بيرون آمدم ؛ و مى خواهم كه امر به معروف و نهى از منكر كنم و سيره جدّم و پدرم على بن ابى طالب را پيش گيرم ...)(229)

يـا ايـن سـخـن حـضـرت كـه فـرمود: اى مردم رسول خدا(ص) فرمود: هر كس سلطانى ستمگر را بـبـيـنـد كـه حـرام خـداى را حـلال مـى شـمـرد؛ پـيـمـان خـدا را مـى شـكـنـد؛ بـا سـنـّت رسول خدا(ص) مخالفت مى ورزد؛ ميان مردم با گناهكارى و سركشى رفتار مى كند، و با كردار يا گفتارش با او مخالفت نكند، بر خداوند حق است كه او را در جايگاهى كه سزاوار است درآورد. آگاه باشيد! اينان پيرو شيطان گشتند، فرمانبردارى خداى رحمان را وانهادند و فساد را آشكار كـردنـد و حـدود الهـى را مـعـطـل گـذاشـتـنـد و غـنـايـم را بـه خـود اخـتـصـاص دادنـد و حـلال خـداى را حـرام كـردنـد و حـرام او را حـلال شـمـردنـد؛ و مـن از ديـگـران سـزاوارتـرم ...)(230)

در گفت و گوى با فرزدق نيز مطلبى را بيان فرمود كه در همين راستا قرار مى گيرد:

(.. و مـن از هـر كـس كـه بـه يـارى ديـن خـدا و عـزتمند كردن شريعت او و جهاد در راه او برخيزد شايسته ترم ، تا آن كه كلمة الله برترى يابد...)(231)

در نـامه آن حضرت به مردم بصره آمده است :... شما را به كتاب خداوند و سنّت پيامبرش ‍ فرا مـى خـوانـم ، هـمـانا [امروزه ] سنّت ها به گور سپرده شده و بدعت ها زنده شده اند، و اگر شما سـخـنـم را بـشـنـويـد و از مـن فـرمـان بـبـريـد، شـمـا را بـه راه رشـد و كمال رهنمون مى گردم ...)(232)

در كـنه قضيه اين نيز درست است كه ـ با منطق شهيد پيروز ـ امام (ع) مى دانست كه با پيروزى ظـاهـرى ـ و بـر فـرض ـ چـنـانـچـه زمـام امور حكومت نيز به دست وى مى افتاد، قلمرو حكومتش از محدوده جغرافيايى يك يا چند منطقه (براى مثال عراق ) فراتر نمى رفت . شام و ديگر سرزمين هـاى تـابـعـه اش هـمـچـنـان در دسـت حـاكـمـان امـوى بـاقى مى ماند. در نتيجه درگيرى ميان حق و بـاطـل بـار ديـگر به همان مسابقه ها و جنگ هاى بى پايان پيشين مانند صفين باز مى گشت ؛ و قـدرت امـويـان در گـمـراه سـازى امـّت هـمـچـنـان بـه قـوت خـود باقى بود؛ و مصيبت اسلام به حال خويش باقى مى ماند؛ و كار در سطحى پايين تر از پيروزى مطلوب رها مى شد.

در چـنـيـن وضـعـيـتـى بـه (رويـدادى سـرنـوشـت سـاز) نـيـاز بـود كـه حـق و بـاطـل را بـه طـور كـامل از هم جدا سازد و ضعف و دل مردگى امّت را در مسير زندگى چاره كند و بـاطل را چنان از پا درآورد كه از آن پس هيچ نيرويى كه به خود لباس حق بپوشاند و مردم را در زمينه هاى دينى ، معنوى ، سياسى و تبليغى گمراه كند نداشته باشد.

(رويـدادى سـرنـوشت ساز) كه همه نتايج آن هر چند در دراز مدت به سود حق بينجامد و براى مثال پايانى چون صفين نداشته باشد!

(رويـدادى سـرنـوشـت سـاز) كـه هـمـه پـيـام هـا و بـيـانـيـه هـاى لازم را در راه كمال انسانى بر اساس هدايت اسلام ناب محمدى با خامه خونى مقدس بنويسد!

(رويـدادى سـرنـوشـت سـاز) كـه بـه اصـل امـر بـه معروف و نهى از منكر (ارزش اثباتى) والايى ببخشد تا بر ارزش عالى ثبوتى آن در شريعت مقدس بيفزايد!

(رويـدادى سـرنـوشـت سـاز) كه اصلاح امّت تنها در سايه و به بركت و زير شعار آن انجام گيرد!

(رويدادى سرنوشت ساز) كه در گستره زمان امتداد يابد و همه روزها روز او باشد؛ و در مكان امتداد يابد و همه زمين ها زمين او باشد.