بُسر نيز حركت كرد و مدينه و مكّه را مورد تهاجم قرار
داد و بجز كسانى كه با آتش سوزاند، سى هزار تن را كشت !
مـعـاويـه ، ضـحاك بن قيس فهرى را فراخواند و فرمان داد تا به كوفه برود و به او
گفت : (هـر عـربـى را كـه بـر اطـاعـت عـلى ديـدى بـر او بـتـاز.) ضـحـاك نـيـز
پـيـش رفـت ؛ امـوال را غـارت كـرد و بـه هر عربى كه برخورد او را كشت . در ناحيه
(ثعلبيه ) به حاجيان حـمـله كـرد و از جـمـله كـسـانى كه در اين حمله به دست وى
كشته شدند، عمرو بن عميس بن مسعود هـذلى
(167)،
بـرادرزاده عـبـدالله بـن مـسـعـود و شـمـارى ديـگـر از يـارانـش بودند.(168)
سـفـيان بن عوف غامدى را به منطقه فرات ، به سوى (هيت )، سپس (انبار) و سپس
(مداين) فـرسـتـاد و از جـمـله بـه وى گـفـت : يـا سـفـيـان ، ايـن تـاخـت و
تـازهـا بـر اهـل عراق ، دل هايشان را به وحشت مى اندازد و اگر هوادارى از ما در
ميانشان باشد شاد مى كند و هـر كـس را كـه از پـيـشامدهاى ناگوار مى ترسد جذب ما مى
گرداند. هر كس را كه با نظر خود مـخـالف ديـدى ، بـكـش و بـه هـر روسـتـايـى كـه
گـذشـتـى ويـران گـردان و امـوال را تـاراج كـن ؛ زيـرا كـه تـاراج امـوال
هـمـانـنـد قتل است و حتى قلب را بيش از آن به درد مى آورد.(169)
پـس از شـهـادت امـام عـلى (ع)، مـعـاويـه ايـن سـيـاسـت را دنـبـال كـرد، البـتـه
شـديـدتـر، فـراگـيـرتـر و مـنـظـم تر؛ و پس از صلح با امام حسن (ع)، گـرفـتـارى
شـيـعيان در همه شهرها شدت بيش ترى يافت و از همه مصيبت بارتر، وضعيت مردم كوفه بود
كه شيعيان در آن جا بيش تر بودند معاويه فرماندارى اين شهر را به زياد سپرد و آن را
برايش ضميمه بصره كرد؛ و هر دو عراق
(170)
را يك جا به او داد. زياد به جست وجوى شيعيان پرداخت ، چرا كه آنان را مى شناخت و
از خودشان بود، پيش از هر چيز آنان را شـنـاسايى كرده سخنشان را شنيده بود. آن گاه
دست به كشتارشان گشود و آنان را در هر كجا كـه يـافـت بـه قـتل رساند. از وطن شان
كوچاند و به وحشت انداخت و دست و پايشان را بريد و بر شاخ درختان خرما آويزان كرد.
چشمانشان را ميل كشيد و آنان را راند و آواره كرد تا آن كه از عـراق كـنـده شـدنـد
و هـيـچ كـس از آنـان باقى نماند، مگر آنكه كشته يا دار زده شد و يا آواره و فرارى
گشت . معاويه به قاضيان و واليان خود در همه سرزمين ها و شهرهاى اسلامى نوشت كه
شـهـادت هـيـچ يـك از شـيـعيان على و اهل بيت و دوستدارانش را كه اعتقاد به فضيلت
او دارند و از مناقبش سخن مى گويند نپذيرند.)(171)
او بـه كـارگـزاران هـمـه قلمروش بخشنامه كرده بود: (ببينيد بر هر كس ثابت شد كه
على و خـانـدانـش را دوسـت مـى دارد، نـام او را از ديـوان پـاك و عـطـا و جـيـره
اش را قـطـع كـنـيـد.)(172)
پـيـرو آن ، بـخـشـنامه ديگرى صادر كرد و گفت : (هر كس را كه به دوستى و طرفدارى از
اين قوم متهم ساختيد تنبيه و خانه اش را ويران كنيد.)(173)
بـه ايـن تـرتـيب شيعه تا سرحد خفقان در تنگنا قرار گرفت (تا آن جا كه شخص مورد
اعتماد بـه خـانـه شـيعه على (ع)، مى آمد تا رازش را به او باز گويد، اما از بيم
خدمتكار و نوكرش لب بـه سـخـن نـمـى گـشـود، مـگـر آن كـه از او پيمان هاى سخت مى
گرفت كه رازش را فاش نكند.)(174)
رعب و وحشت از اندازه بيرون رفت به طورى كه مردم ترجيح مى دادند به آن ها زنديق يا
كافر گفته شود، ولى شيعه على گفته نشود.(175)
از جـمـله بـزرگـان شـيـعـه كـه بـه دسـت مـعـاويـه كـشـتـه شـدند اين ها بودند:
حُجْر بن عدى و هواخواهانش ، رشيد هَجَرى ، عمرو بن حمق خزاعى ، اءوفى بن حصن ،
عبدالله حضرمى و هوادارانش ، جويرية بن مسهر عبدى ، صيفى بن فُسَيْل و عبدالرحمن
عنزى .
از جـمـله بـزرگـان شيعه كه معاويه آنان را زير فشار و تنگناى شديد قرار داد اين ها
بودند: عبدالله بن هاشم مرقال ، عدى بن حاتم طائى ، صعصعة بن صوحان ، عبدالله بن
خليفه طائى و بسيار بانوان با ايمانى كه هرگز احترامشان را پاس نداشت و ايشان را
ترساند.
سـيـاسـتِ تـبـعـيـد مـعـاويـه را نـيـز بـايـد بـر ايـن هـا افـزود. او بـه دليـل
افـزايـش شـمـار مـعارضان شيعه در كوفه ، پنجاه هزار تن از آنان را به خراسان تبعيد
كرد.(176)
بـه نـظـر مـى رسـد كـه ـ جـداى از هـدف هـاى فـراوان ديـگـر ـ هـدف مـعـاويـه از
اعـمـال چـنـيـن سـيـاستى اين بود كه شمار شيعيان را به اندازه اى كاهش دهد، كه
هرگاه كسى از رهـبرانشان آهنگ قيام عليه حكومت اموى كرد، در بهترين صورت ممكن هم ،
جز شمارى اندك كه با سرعت و سهولت بشود آنان را از ميان برد نيابد.
5 ـ تقسيم امّت اسلامى به قبايل و طبقات اجتماعى
يـكـى از پـايـه هاى مهمى كه معاويه حكومتش را بر آن بنا نهاده بود، سياست استكبارى
شناخته شـده در مـيـان مـلت هـاى مستضعف يعنى (تفرقه بينداز و حكومت كن ) بود.
عصبيتى ، كه با آمدن اسلام مرده بود، به دست معاويه زنده و عنانش رها گذاشته شد تا
جمع امّت اسلامى را بپراكند. او كـشـت و كـشـتـار قـبـيـله اى را بـار ديگر به شدت
رواج داد و موالى را زبون كرد و در فشار گـذاشت و فرودستان را خوار كرد. ميان عطا و
منزلتِ بلاد اسلامى ، فرق نهاد، همان طورى كه مـيـان اشـراف و افـراد قـبـايـل
تـمـايـز قايل شد. همه اين سياست ها براى اين بود كه امّت ـ در حـال تـفـرقـه و
خـونريزى ـ خودش را ناچار ببيند تا با اطاعت و فرمانبردارى از دستورهايش ، خـود را
بـه او نـزديـك گـردانـد. از مـاهـرترين واليان معاويه در اجراى نقشه پراكنده سازى
، زيادبن ابيه بود كه معاويه او را پسر خوانده پدرش مى خواند.
شـواهـد ايـن حـقـيـقـت تـلخ در متون تاريخى بسيار است ، و ما در اين جا براى اثبات
آن تنها به نقل گزيده اى از نامه سرّى معاويه به زياد بسنده مى كنيم ؛ كه در آن
چنين آمده است : (اما بعد، در نـامـه اى كه به من نوشته اى درباره عرب پرسيده اى كه
چه كسى را گرامى بدارى و چه كـسـى را خـوار كـنى ؟ چه كسى را نزديك و چه كسى را دور
گردانى ؟ از چه كسى ايمن و از چه كـسـى بـرحـذر بـاشى ؟... برادر، من عرب را از همه
بهتر مى شناسم : به قبيله يمنى بنگر و آنـان را در ظـاهـر گرامى بدار اما پنهانى
خوار كن ، كه من نيز با آنان چنين مى كنم ... به قبيله ربيعة بن نزار بنگر و
سرانشان را گرامى بدار، اما عامه شان را خوار كن ، زيرا كه عوامشان پـيـرو اشـراف و
بزرگانشانند. به قبيله مضر بنگر و آنان را به جان يكديگر بينداز، زيرا ايـنـان بـه
شـدت سـرسخت و مغرورند. اگر چنين كنى و آنان را به جان هم بيندازى از شرشان
ايـمـنـى ... بـه مـوالى و مـسلمانان عجم بنگر و با آنان به شيوه عمر رفتار كن ،
زيرا اين كار مـوجـب خوارى و ذلت آنان است : اعراب از آنان زن بگيرند ولى به آن ها
زن ندهند، عرب از آنان ارث بـبـرنـد ولى آن هـا از عـرب ارث نـبـرنـد؛ عـطـا و
جـيـره شـان را كـم كن ؛ در جنگ ها آنان را پـيـشـاپـيـش بـفـرسـت تا راه ها را
تعمير و درختان را ببرند؛ هيچ كس از آن ها نبايد براى عرب پـيـشـنـمـازى كـنـد؛
هـيـچ كـس از آنـان تـا عـرب هـسـت نـبـايـد در صـف اول جـمـاعـت بـايـسـتـد، مـگـر
آن كـه بخواهد صف را پر كند. آنان را بر هيچ مرزى از مرزها و يا شـهرى از شهرهاى
اسلامى مگمار و هيچ كس از آنان نبايد منصب قضاوت و حكمرانى بر مسلمانان را تـصـدى
كـنـد. ايـن شـيـوه اى بـود كـه عـمـر دربـاره آنـان اعمال مى كرد. ـ خداوند به جاى
امّت اسلامى به طور عموم و بنى اميه به ويژه پاداش ها را به او بـدهـد ـ بـه جانم
سوگند كه اگر آنچه او و دوستش كردند؛ و نيرو و صلابتشان در دين خدا نـبـود، مـا و
همه بنى اميه از موالى بنى هاشم بوديم و اينان يكى پس از ديگرى خلافت را به ارث مى
بردند.
بـنـابـرايـن پـس از آن كه نامه ام به تو رسيد، عجم را خوار و زبون و از خود دور كن
و از هيچ كـدامـشـان كـمـك مـگـيـر و نـيـازشـان را بـرآورده مـسـاز. ابـن
ابـى مـعـيـط بـرايـم نـقـل كـرده اسـت كـه تو به او
گفته اى كه نامه عمر به ابوموسى اشعرى را كه همراه طنابى بـه طـول پـنج وجب برايش
فرستاد، خوانده اى كه گفته بود: (مردم بصره را كه نزد تواند بـنـگر و هر كس از
موالى و عجم هاى مسلمان شده را ديدى كه به پنج وجب رسيده است ، نزد خود بـخوان و
گردنش را بزن .) آن گاه ابوموسى با تو در انجام اين امر مشورت كرد و تو او را از
ايـن كـار بـازداشـتـى و دستور دادى كه دست از اين كار بدارد و او چنين كرد. تو با
نامه نزد عـمر رفتى و به خاطر تعصبى كه نسبت به موالى داشتى آنچه را كه خواستى كردى
و تو در آن روز پـيش خود فكر مى كردى كه غلام ثقيف هستى و پيوسته نزد عمر رفته با
او گفت و گو كـردى و از پـراكـنده شدن مردم بيم دادى تا از نظرش برگشت و به او گفتى
: بيم آن مى رود كـه اگـر بـا اهـل ايـن خـانه دشمنى كنى ، به على روى آورند؛ و او
نيز با كمك آنان قيام كند و حكومت تو زوال پذيرد؛ و او نيز از اين كار دست برداشت .
اى برادر، من نمى دانم آيا شوم تر از تو در ميان فرزندان ابوسفيان زاده شده است كه
عمر را در قصدش به ترديد افكندى و باز داشتى ...؟! اى برادر، اگر تو عمر را از اين
كار پشيمان نـمـى كـردى ، سـنـتـى جارى مى شد و خداوند آنان را بيچاره مى كرد و
ريشه شان را مى كند؛ و خـلفـاى پـس از او نـيـز هـمين سنّت را در پيش مى گرفتند...
چه بسيار سنّت هايى كه عمر بر خلاف سنّت رسول خدا(ص) ميان اين امّت رواج داد و مردم
از او پيروى كردند و آن ها را گرفتند؛ و اين هم مانند يكى از آن سنّت ها مى بود.)(177)
نـتـيـجـه دامـن زدن بـه مـنـازعـات قـبـيـله اى ايـن بـود كـه سـران قبايل براى
بدگويى از رهبران قبايل دشمن خود سرگرم آمد و شد نزد واليان اموى شدند. با آنـان
رابـطـه دوسـتـى بـرقرار كرده به چاپلوسى شان پرداختند. اين موضوع باعث يكپارچه
شـدن آنـان در فـرمـانـبـردارى از حـكـومـت مـعـاويه يعنى همان كسى مى گشت كه آنان
را به جان يـكـديـگـر انـداخـتـه بـود و خـودشـان نـمـى دانـسـتـنـد! هـمـچـنـيـن
اين وضعيت موجب شد كه سران قـبـايـل بـراى حـفـظ امـتيازها و عطاهايى كه به آنان
بخشيده مى شد، پيوسته در كنار حاكمان و عـليه انقلابيون بايستند. اينان در برابر
همه تلاش ها براى قيام مى ايستادند و مردم را از آن باز مى داشتند؛ و براى نشان
دادن هر چه بيش تر وفادارى خود نسبت به هياءت حاكمه همه نفوذ و نـبـوغ خـويـش را در
ايـن راه بـه كـار مـى بـسـتـنـد. تـقـسـيـم شدن سرهاى شهيدان كربلا ميان قـبـايـل
، خـود دليـل روشـنـى بـر حـالت ذلت بـارى اسـت كـه قبايل عرب در نتيجه رقابت و كشت
و كشتار و فخرفروشى جاهلى نسبت به يكديگر، بدان دچار گـشـتـند. يعنى درست همان ضد
ارزش هايى كه اسلام آن ها را مدفون ساخته بود، پس از سقيفه روز به روز بزرگ تر مى
شد.
6ـ ضعف معنوى و روحى امّت
در نـتـيـجـه مـجـمـوع سـيـاسـت هاى گمراه كننده معاويه در سطوح گوناگون فكرى ،
اجتماعى ، سـيـاسـى و مـعـنوى ، امّت اسلامى به نهايت درجه پستى رسيد. دنيادوستى و
ناخشنودى از مرگ سـراسـر وجـودشـان را فـرا گرفت ؛ و سستى اى كه از روز سقيفه در
روحشان آغاز به رسوخ كرده بود، تا به آن جا پيش رفت كه آنان را از يارى همه جريان
هاى حق طلبانه بازداشت .
اخـلاقـيـات مـردم چـنـان بـد شـد كـه مـردان خـوشـنـام قـبـايـل بـى هـيچ توجهى به
پارسايى و پـرهـيـزگـارى ، ديـن خـود را بـه صـراحـت بـه دنـيـاى مـعـاويـه مـى
فـروخـتـنـد. نـقـل شـده است كه گروهى از اشراف عرب نزد معاويه رفتند. او به هر
كدامشان صد هزار درهم بـخـشيد، بجز حُتات ، كه هفتاد هزار جايزه گرفت . حتات چون
اين را دانست با عصبانيت رو به مـعـاويـه كـرد و گـفـت : مـرا در مـيـان بـنى تميم
رسوا ساختى . حسب و نسبم كه روشن است ، آيا سالمند نيستم ؟ آيا قبيله ام از من
فرمان نمى برند!؟
گفت : چرا.
گفت : پس چرا به من كم تر از ديگران بخشيدى و به دشمنانت بيش از دوستانت دادى ؟
گفت : من دين مردم را از آنان خريدم و تو را به دينت و نظرت درباره عثمان وانهادم
(وى طرفدار عثمان بود).
گفت : بيا و دين مرا هم خريدارى كن .
آن گاه معاويه دستور داد تا به او جايزه كامل دادند...(178)
فـرصـت طلبى و سودپرستى ميان مردم رواج يافت ، همه تلاش آنان سالوس و خودشيرينى و
تملق نسبت به سلطان به منظور رسيدن به دنيا بود؛ تا آن جا كه سراپا اطاعت محض شدند؛
و بـه ايـن تـرتـيـب مـعـاويـه توانست همه امّت ناآگاه ، بى بصيرت و دنياپرست را
فرمانبردار كامل خويش سازد.
كسانى كه گمراهى و دروغ هاى امويان بر آنان پوشيده نبود ناچار به خطرناك ترين پديده
زنـدگـى انـسـان يـعنى دوگانگى شخصيت ، كه ظاهر و باطن انسان باهم متفاوت مى شود،
روى آورنـد، زيـرا سـيـاسـت مـعـاويـه در تـرغيب به مال و مقام و دنيا و روش
وحشيانه اش در سركوب دشـمـنـان ، به مردم فهماند كه بايد به دروغ و دورويى و سكوت
در برابر حق و تظاهر به خلاف آنچه باور دارند روى آورند. اين شرايط ناسالم آنان را
وادار كرد تا اعتقادات حقه خويش را پـنـهـان كـنـنـد و بـه آنـچـه مـورد پـسـنـد
قـدرت حـاكـمـه اسـت ، بـا آن كـه مـى دانـنـد بـاطـل اسـت ، تـظـاهـر كـنـنـد؛ و
به اين ترتيب حالت دوگانگى شخصيت در آنان پديد آمد واين دوگـانـگى شخصيت باعث
پراكندگى طرفداران و افشاى آن و نابودى قيام مى شد؛ و اين تحت تـاءثـير بعد شخصيتى
متاءثر از قدرت حاكم بود. در حالى كه باطن اين شخصيت ، انقلاب را تاءييد مى كرد و
به يارى و گسترش آن تمايل و رهبرى اش را تقديس مى كرد.
ايـن دوگـانـگـى را فرزدق ، هنگام بيان حال مردم كوفه ، براى امام حسين (ع) اين
گونه بيان كرد: (دل هايشان نزد توست ولى شمشيرهايشان بر روى تو كشيده است .)
وضـع دورويـان بـا آن هايى كه براثر باطل اموى گمراه شده بودند، تفاوت نمى كرد؛
زيرا كـه حـكـومت موفق شده بود هر دو گروه را زير پرچم خود بسيج كند، تا براى پايان
دادن به انقلاب هاى حق طلبانه زين نهند و لجام كشند و نقاب بندند.
بـسـيـارى از كـسـانـى هم كه حق و اهل حق را مى شناختند اسير ضعف روحى روبه رشد روز
سقيفه شدند. در نتيجه در عمل حق را رها كردند و دست از يارى اش برداشتند، با آن كه
از پيامدهاى اين كار در نزد خداوند آگاه بودند.
عبدالله عمر مى گويد، از رسول خدا(ص) شنيده است كه فرمود: (حسين كشته مى شود؛
چنانچه او را بـكـشـنـد و رهـا كـنـنـد و دست از يارى او بردارند، خداوند نيز تا
روز قيامت آنان را واخواهد نـهـاد.)(179)
ولى با وجود اين نه تنها امام حسين را يارى نكرد، بلكه از آن حضرت خواست كه با يزيد
بيعت كند.
هـمـه آن هـايـى كـه از ابـاعـبدالله (ع) خواستند قيام نكند و خود را به كشتن ندهد؛
و از يارى آن حـضـرت خـوددارى كـردنـد از زبـان پـيـامبر(ص) شنيده بودند كه حسين
كشته مى شود و شنيده بـودنـد كـه (او نـزد هـر قـومـى كـشـتـه شـود و از او دفـاع
نـكـنـنـد، خـداونـد دل و زبانشان را دوگانه خواهد ساخت .)(180)
شـريـك بـن اعـور و گروه همراهش كه از شيعيان على (ع) بودند، عبيدالله زياد را از
بصره تا كـوفـه همراهى مى كردند. در طول راه ، اينان يكى پس از ديگرى خود را به
زمين مى افكندند و تظاهر به بيمارى مى كردند؛ شايد ابن زياد به خاطر آنان تاءخير
كند و حسين (ع) پيش از او به كوفه برسد و حكومت آن جا را به دست بگيرد.
ببينيد ضعف روحى چگونه دست و پاى كسى را كه بدان دچار گشته مى بندد شريك و همراهانش
آرزو مى كنند كه اى كاش زمام امور به دست امام (ع) بيفتد، ولى به جاى به تعويق
افكندن ابن زيـاد و يـا قـتل وى در بصره ، در طول راه ، با هزار و يك حيله ، تنها
به اين بسنده مى كنند كه خود را در راه بر زمين بيندازند، به اميد اين كه او در وقت
مناسب به كوفه نرسد!
ايـن عـبـيـدالله بـن حـرّ جعفى است كه امام (ع) او را به يارى خويش فرامى خواند و
او به ضعف روحـى خود اعتراف مى كند و مى گويد: به خدا سوگند من مى دانم كه هر كس تو
را همراهى كند در روز قيامت سعادتمند است ، ولى معلوم نيست من بتوانم برايت كارى
بكنم و در كوفه هم براى تو ياورى نمى شناسم . تو را به خدا سوگند مرا از چنين كارى
معاف بدار، زيرا كه هنوز خود را آماده مرگ نمى بينم ! اما اين اسبم ـملحقه ـ را، كه
به خدا سوگند، سوار بر آن در طلب چيزى نـرفـتـم ، مـگـر كـه بـدان دسـت يـافـتـم ،
و هـرگـاه بـر آن سـوار بـوده ام ، هـيـچ كـس مـرا دنـبـال نـكـرده اسـت ، مـگـر
كـه از او پـيـشى گرفته ام ـ بگير و ازآن تو باشد. امام (ع) ضمن نكوهش وى عنوان كرد
كه با وجود اين ضعف روحى نيازى به او ندارد و فرمود: (اكنون كه خود از يارى ما
خوددارى مى ورزى ، ما را به اسب تو هم نيازى نيست !)(181)
طـبـرى از قـول سعد بن عبيده نقل مى كند كه وى در واقعه كربلا شمارى از بزرگان كوفه
را ديـده اسـت كـه بـر بـلنـدى ايـسـتـاده انـد و بـا چـشـم گـريـان مى گويند:
(خداوندا، ياريت را نـازل فـرمـا (يعنى بر حسين )؛ و من به آنان گفتم : (اى دشمنان
خداوند، چرا فرود نمى آييد و يارى اش نمى كنيد؟!)(182)
ضـعـف روحـى انـسـان را وامـى دارد كـه حـتـى خـودش را بـفـريبد؛ و نمونه هايى را
كه در اين جا نـقـل كـرديـم ، در واقـع حـكـايـت از خـودفـريبى انسان در مواجهه با
حقيقت دارد. اينك موضوع اين نـمـونـه هـا را با اين داستان حقيقتا تاءسف بار به
پايان مى بريم . هرثمة بن سليم گويد: هـمـراه عـلى بـن ابـى طـالب در صـفـين
جنگيديم . چون ما را در كربلا فرود آورد برايمان نماز خـوانـد. پـس از گـفـتـن
سـلام نـمـاز، كـفى از خاكش برداشت و آن را بوييد و فرمود: آه اى خاك ، گروهى در تو
اجتماع مى كنند كه بدون حساب به بهشت وارد مى شوند.
هنگامى كه هرثمة پس از جنگ نزد همسرش ـ جرداء دختر سمير كه از شيعيان على (ع) بود ـ
رفت بـه وى گـفـت : آيـا چـيـز شـگـفـت انـگـيـزى از دوسـتـت بـرايـت نـقـل كـنـم ؟
چون در كربلا فرود آمد، خاكش را برداشت و بوييد و گفت : آه اى خاك ، گروهى در تو
اجتماع مى كنند كه بدون حساب به بهشت وارد مى شوند، او از كجا غيب مى داند. زن گفت
: اى مرد چيزى مگو زيرا كه اميرالمؤ منين جز حقيقت چيزى نمى گويد.
هـرثـمـه گـويـد هـنـگـامـى كـه عـبـيـدالله بـن زيـاد سـپـاه را بـه جـنـگ بـا
حـسـيـن بـن على (ع) گسيل داشت ، من نيز در ميان سپاه بودم ، چون به مردم و حسين بن
على و همراهانش رسيدم ، منزلى كـه عـلى (ع) مـا را در آن فرود آورد و جايى را كه از
خاكش برداشت شناختم و سخنى را كه بر زبـان آورده بود به ياد آوردم . از حركتم
ناخشنود شدم ؛ بر اسبم سوار گشتم و رفتم تا نزد حـسـيـن (ع) رسـيـدم . بـر او سـلام
كـردم و آنـچـه را كـه از پـدرش در آن مـنـزل شـنـيـده بـودم بـازگـفـتـم . حـسـيـن
(ع) فـرمـود: (بـا مايى يا عليه ما؟) گفتم اى پسر رسـول خـدا! نـه بـا تـوام و نـه
عليه تو! زن و فرزندم را رها كرده ام و از ابن زياد بر آنان بـيـمـنـاكـم . حـسـيـن
(ع) فـرمـود: (بـنـابـر ايـن از نـزد مـا بـگـريـز تـا شـاهـد قـتـل مـا نـبـاشـى ،
زيـرا بـه خـدايـى كـه جـان مـحـمـد بـه دسـت اوسـت ، هـر كـس امـروز شـاهـد قـتـل
مـا بـاشـد و مـا را يـارى نـكند، خداى او را در دوزخ افكند). من نيز گريزان پيش
رفتم تا قتلگاهش از ديده ام پنهان شد.(183)
بـبـيـنـيد كه چگونه انسان به سبب ضعف درونى ، خودش را نيز مى فريبد. سخن آخر اين
كه در اواخر دوران معاويه ، هيچ كس از اين امّت باقى نمانده بود كه فريب گمراهى
امويان را نخورده يـا بـه دوگـانـگـى شـخـصـيت دچار نشده باشد؛ و يا اين كه ضعف
روحى او را از يارى حق باز نـداشـتـه بـاشـد. مگر شمارى اندك ، كه آنان نيز يا در
تبعيد و زندان به سر مى بردند و يا تـرسـان و نـگـران و آواره بـودند؛ و آن
برگزيدگانى كه سيد الشهدا را يارى دادند از ميان همين دسته بودند.
در
پيشگاه شهيد پيروز
يـكـى از سـنـّت هاى حاكم بر تاريخ اديان الهى كه با آفرينش آدم آغاز شده و
تا ظهور آخرين جانشين پيامبر خاتم (ص) ادامه خواهد داشت ، اين است كه مؤ منان در
راه خدا كشته شوند و در زمره شهيدان درآيند.
از جـمـله نمايش هايى كه از آغاز خروج جامعه بشرى از موازين فطرى و الهى پيوسته به
اجرا در مـى آيـد ايـن است كه زمين قدرت گام هاى انسان پيروزمند را احساس كند و
آوازش را بشنود؛ و همين امر موجب شده است كه نزاع و درگيرى و پيروزى و شكست با
تاريخ بشر تواءم گردد.
بـراى انـسـان مـؤ مـن و مجاهد در راه خدا، مادامى كه دنيا را به ازاى آخرت مى
فروشد، شكست معنا ندارد؛ چرا كه در صحنه رويارويى يا كشته مى شود و يا پيروز مى
گردد.
اگـر كـشـتـه شود شهيد است و از سوى خداوند پاداشى بزرگ دريافت مى دارد؛ و اگر
پيروز شـد بـازهم آن پاداش بزرگ را خواهد ديد. زيرا خداوند به مؤ منى كه در راه او
جهاد كند، شهيد بـاشـد يا پيروز، وعده پاداشى عظيم داده است ؛ و تا آن گاه كه كشته
يا پيروز نشود، گرچه بى اجر و پاداش نيست ، ولى از اين پاداش عظيم بى بهره است .
خـداونـد بـزرگ در مـقـام سخن گفتن درباره پاداش عظيمى كه به شهيدان و پيروزمندان
مى دهد، شـهـيد را بر پيروز مقدم مى دارد، زيرا پس از كشته شدن شخص ، بيم ارتكاب
گناه و انحراف از راه حـق و ضايع شدن پاداش او وجود ندارد. پاداش شهيد تضمين شده
است و او بيم و اندوهى نـدارد. اما پيروز گرچه همان پاداش شهيد را دارد، اما
دستيابى به اين پاداش مشروط به دوام و استقامت در راه و عدم ارتكاب كارهاى از
ميان برنده پاداش است .
بنابر اين پيروز در معرض خطر است ، تا آن كه دوران دنيا را تا رسيدن به آخرت در
صراط مستقيم بپيمايد.
اين ها برداشت هايى است كه از آيه شريفه زير استفاده مى شود:
(فـَلْيـُقـَاتِلْ فِى سَبِيلِ اللّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا
بِالاَّْخِرَةِ وَمَنْ يُقَاتِلْ فِى سَبِيلِ اللّهِ فَيُقْتَلْ اءَوْ يَغْلِبْ
فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ اءَجْرا عَظِيما)(184)
پـس ، بايد كسانى كه زندگى دنيا را به آخرت سودا مى كنند در راه خدا بجنگند؛ و هر
كس در راه خدا بجنگد و كشته يا پيروز شود، به زودى پاداشى بزرگ به او خواهيم داد.
بـنـابـر ايـن گـرچـه شـهـيدان با خون پاكشان راه پيروزى را هموار مى سازند؛ ولى به
طور معمول آنان را پيروز نبايد خواند.
اگـر پـيـروزى را نوعى چيره شدن تعريف كنيم كه موجب پديد آمدن تغيير و تحولى قطعى
مى گـردد و در راسـتـاى اهداف شخص پيروزمند، نقطه عطفى اساسى به شمار آيد، بايد گفت
كه پيروزى اخصّ از چيرگى است . زيرا بسا چيرگى هايى كه به پيروزى نينجاميده است !
از هـمـيـن جـاسـت ، كه قرآن كريم تاءكيد مى فرمايد كه صلح حديبيه يك پيروزى آشكار
بود، زيرا براى اسلام و مسلمانان موجب پديد آمدن چنان تغيير و تحولات سرنوشت سازى
شد كه جنگ بـدر بـا وجود عظمت پيروزى حاصل از آن چنان نتايجى به بار نياورد. زيرا
كه در اين صلح ، قريش مسلمانان را به عنوان دشمن نيرومندى كه با آنان برابرى مى كند
به رسميت شناختند، و پيمان صلحى به امضا رساندند كه بدان احترام مى گذاشتند و
رعايتش مى كردند.
از ايـن رو خـداونـد بـزرگ در واقـعـه صـلح حـديـبـيـه ، كـه دو سال پيش از فتح
مكّه روى داد، آيه شريفه (إ نَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحا مُبينا)(185)
را نازل فرمود.(186)
بـنـابـر ايـن هـر پـيـروزمندى چيره به شمار مى آيد ولى هر چيره شده اى را پيروز
نمى توان دانـسـت . آرى بـه طـور معمول شهيدان را پيروز نمى توان دانست ، گرچه آنان
با خون پاكشان راه پيروزى را هموار مى سازند؛
ولى ، آيا اين امر هيچ گاه از مجراى عاديش بيرون نرفته است ؟!
آيا انسانى نيست كه هم شهيد شده باشد و هم پيروز باشد؟!
چـنـانـچـه (شـهـيـد پـيـروز) يك ويژگى باشد... آن انسان جاودانه بى مانند و يگانه
در ميان پيوستگان به خداوند چه كسى است ؟
بـراى يـافـتـن انـسـانـى چـنـيـن بـى مـانـنـد و يـگـانـه نـاچـار بـايـد از روش
هـاى معمول و مردمان عادى دست برداشت و انسان هاى ويژه و استثنايى را مورد مطالعه
قرار داد.
(شهيد پيروز) از ويژگى هاى حسينى
شهادتى عين پيروزى ... و شكستى عين پيروزى و چيرگى !
هم شهيد و هم پيروز... اين يكى از ويژگى هاى امام ، اباعبدالله الحسين (ع) است . كه
پيش تر هـيـچ يـك از انـبـيـا و اوليـاى الهـى از آن بـرخـوردار نـبـوده انـد.
زيـرا در هـيـچ جـاى تـاريـخ نـقـل نـشده است كه يكى از مردان دين خدا كشته شده
باشد و شهادت او در راستاى هدف هايى كه برايشان مجاهده مى كرده است عين پيروزى بوده
باشد.
در تـاريخ قرآنى نيز داستانى درباره هيچ يك از انبياى الهى كه در راه خدا كشته شده
اند ـ با وجود فراوانى شمار پيامبران شهيد ـ نقل نشده است كه براى بقا و نشر دين
الهى شهادت او عين پيروزيش بوده باشد.
آرى ، انـبـيا و اولياى پيروز بسيار بوده اند، همان طور كه انبيا و اولياى شهيد نيز
بوده اند، اما تاءمل ما در اين جا بر ويژگى (شهيد پيروز) است !
چـنـانچه هر يك از انبيا و اولياى الهى پيش از پيامبر اكرم (ص) از اين ويژگى
برخوردار مى بـودنـد داسـتـانش در تاريخ قرآنى جايگاهى ممتاز مى داشت ؛ و نام او در
اين تاريخ الهى مورد تـوجـّه و عـنـايـت فـراوان قـرار مـى گـرفـت ؛ هـمـان طـور
كـه ، بـراى مـثال ، ابراهيم ، موسى و يوسف (ع) از چنين توجهى بهره مند شده اند و
نيز تاريخ قرآنى كه بـه فـرازهـا و نـقـاط عـطـف و صـحـنـه هـاى درس آموز و داراى
پندهاى تربيتى اهتمام دارد و حتى صـحـنـه تاريخى مربوط به مورچه را به دليل درس
آموزى و عبرت آميزى ثبت مى كند، از ياد (شـهـيد پيروز) با توجّه به درس هاى تربيتى
و تاريخى عظيمى كه در آن نهفته است نبايد چشم بپوشد.
در دوران زنـدگـى رسـول خـدا(ص)، پيروزى ها و فتوحات فراوانى بود... ولى حتى شهيدان
بـدر هـم پـيـروز نـبـودنـد. زيـرا كـه در ايـن جـنگ مسلمانان بر دشمنان چيره شدند،
ولى پيروز نگشتند؛ و قرآن كريم نيز از آن به پيروزى ياد نكرده است . تحولات سرنوشت
سازى كه پس از بدر به نفع اسلام روى داد نيز نه به خاطر شهادت نيكان در اين جنگ ،
بلكه به خاطر وجود نـبـى اكـرم (ص) و شـمـشـير على (ع) و ديگر شمشيرهايى بود كه در
جنگ هاى مهم و سرنوشت ساز اسلام را همراهى كردند.
آرى ، گرچه خون پاك شهيدان بدر و ديگر شهيدان ، در پيروزى هاى آينده اسلام مؤ ثر و
مقدمه ساز بود، ولى سخن ما در اين جا درباره شهادتى است كه عين پيروزى مى باشد!
در تـاريـخ پـنـجـاه سـاله پـس از رسـول اكـرم (ص) ـ پـايـان سـال شـصـت هـجـرى ـ
نـيـز دربـاره شـهـادتـى كـه عـيـن پـيـروزى بـاشـد چـيـزى نقل نشده است .
تا آن كه سال 61 ه فرا رسيد؛ و اين ويژگى كه در طومار زمان براى صاحبش ، ابى
عبدالله الحـسـيـن (ع) نـهـفـتـه بـود، تـحـقق يافت . آرى ، حسين در ميان جاودانه
هاى تاريخ يگانه است و روزگار، پس از او چنين ويژگى اى را به كس نخواهد داد.
امـا ايـن كـه چـرا پـس از حـسـيـن (ع) كـسى اين ويژگى را نداشته و ندارد؟، دليلش
اين است كه حـادثـه عـاشـورا نـشـان داد، ميان اسلام ناب محمدى و امام حسين (ع)
وحدتى تفكيك ناپذير وجود دارد. در نـتـيـجـه دعوت به اين اسلام عين دعوت به حسين
(ع) و رويارويى و دشمنى با آن ، عين رويـارويـى و دشـمـنـى بـا حـسين (ع) است . نيز
بالعكس ، پس از كربلا، بقاى اين اسلام به بقاى عاشوراى حسينى منوط گشت ، تا آن جا
كه به حق گفته شده است ! (وجود اسلام ، محمدى و بقاى آن حسينى است ).(187)
راه حـسـيـن (ع)، پس از عاشورا امتداد يافت و تا برپايى قيامت بر همه گستره زمان و
مكان ، در انگيزش قيام هاى حقه اسلامى سايه افكن شد. حسين (ع) اسوه همه مسلمانانى
گرديد كه براى حق و به وسيله حق قيام مى كنند؛ و همه قيام هاى حق اسلامى ، خود را
امتداد قيام حسينى مى دانند. تا آن جـا كـه حـضـرت مـهـدى (ع) نـيـز قـيـام خـود را
امـتداد نهضت حسينى مى شمارد و با شعار (يا لثارات الحسين ) بر اين امتداد تاءكيد
مى ورزد.
همه سركشان اسلام ستيز، پس از عاشورا، خود را با حسين (ع) رودررو مى بينند و ياد
حسين (ع) بـر انـدامـشـان لرزه مـى انـدازد و حتى از قبر آن حضرت نيز مى ترسند. اين
بارگاه مقدس ـ در گذشته و حال ـ پيوسته مورد وحشيانه ترين تهاجم ها قرار داشته و
طاغوتيان براى نابودى آن از هـيـچ كـوشـشـى دريـغ نكرده اند؛ ولى به كورى چشمشان
روز به روز آوازه اش برتر و بلندتر گشته است .
امير مؤ منان ، على (ع) در توصيف منزلت شهيدان كربلا در اشاره به همين ويژگى مى
فرمايد: (.. و قـتـلگـاه عـاشـقـانـى شهيد كه پيشينيان بر آنان سبقت نجسته اند و
آيندگان به پايشان نخواهند رسيد).(188)
ايـن سـخـن حـضـرت كـه مـى فـرمـايـد: (پـيشينيان بر آنان سبقت نجسته اند) و
(آيندگان به پايشان نخواهند رسيد) به همين يگانگى ناشى از اين ويژگى اشاره دارد.
در اين جا ممكن است كسى بگويد در اين صورت ، خاندان و ياران اباعبدالله كه همراه
ايشان به شهادت رسيده اند نيز پيروزند!
آرى ، ولى اشـتـراك در شـهـادت ، ايـن اصل را كه ويژگى شهيد پيروز تنها به امام
حسين (ع) اختصاص دارد از اعتبار نمى اندازد. زيرا در سايه اين امتياز ويژه حسينى
است كه خاندان و ياران ابـاعـبـدالله نـيـز پـيروز خوانده شده و به مقامى كه
گذشتگان بر آنان پيشى نمى گيرند و آيـنـدگـان بـه پـايـشـان نـمـى رسـنـد رسـيـده
انـد؛ نـه بـه طـور مستقل و جداى از آن ، بلكه به تبع كسى كه اصالتا اين ويژگى به
او اختصاص دارد. چرا كه اگـر امـام حـسـيـن (ع) در كـربـلا حـضـور نـمى داشت ، ديگر
شهيدان طفّ، مرتبه بلند و شرافت كـنـونـى را، كـه سـيل از آن سرازير مى شود و پرنده
به اوجش نمى رسد، نداشتند. اگر حسين نـبـود نـه كـربـلايـى كـه ايـنـك مـى
شـنـاسـيـم بـود و نـه عـاشـورايـى كـه دل هاى مؤ منان و همه آزادگان جهان را شيفته
كرده است .
وجـود ايـن جـايـگـاه مـعـنـوى امـام حـسـيـن (ع) (الگـوى بـرتـر) در دل و جـان
امـّت اسـت كـه بـه عـاشـورا ايـن هـمـه قـداسـت مـى بـخـشـد و (كـل يـوم عـاشـورا)
را رمـز هـمه روزگاران مى كند؛ و همين جايگاه است كه كربلا را به عنوان مـيـدان
پـيـروزى خـونِ حـق بـر شـمـشـيـرِ بـاطـل در هـمـه پـهـنـه زمـيـن مـى گـسـتـرانـد
و (كـل يـوم عـاشـورا) مى شود. اگر حسين (ع) نبود، واقعه طفّ نيز با وجود همه مصايب
دردناكى كـه بـه بـار آورد، فـاجعه اى بود كه مانند بسيارى وقايع تاريخى دردناك
ديگر به زمان و مكان محدود مى شد و مردم آن را مى شنيدند و تنها به تاءسف خوردن
بسنده مى كردند.
واقعه كربلا با عظمت بى مانند و همه جانبه اش و با وجود همه مردان و زنان قهرمانى
كه دارد، استمرار يكى از ويژگى هاى انحصارى آفريننده اين حماسه يعنى اباعبدالله
الحسين (ع) است . حـادثـه كربلا يك رويداد تاريخى است كه هيچ رويداد تاريخى ديگرى
به پاى تاءثير آن نمى رسد.
منطق شهيد پيروز