با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۵ -


حـكـومـت امـويـان دوران نـخـسـت خـود را بـا اوليـن روز خـلافت عثمان آغاز كرد. مسلمانان به زودى دريـافـتـنـد كه هنگام بيعت با عثمان حكومت را در عمل به خاندان اميه تسليم كرده اند و عثمان جز پوششى براى پنهان شدن حزب اموى نيست . ديرى نپاييد كه روزگار اين واقعيت را به اثبات رسـانـد، چـرا كـه عـثـمـان ولايـت هـاى بـزرگ آن دوره يعنى بصره ، كوفه ، مصر و شام را به خـويشاوندانش سپرد. اين سرزمين ها از نظر نظامى ، سياسى و اجتماعى ، از اهميت و جايگاهى مهم بـرخـوردار بـوده ، مـركـز ثـروت و زراعـت دولت خـلافـت بـه شـمـار مـى آمـدنـد. اموال و آذوقه از آن جا تاءمين مى شد؛ سپاه هاى اعزامى از سراسر جهان اسلام در آن جا تجمع مى كردند و اين شهرها مركز فتوحات بزرگ آن روزگار به شمار مى آمدند.

سرانجام امّت اسلامى به دلايل زير عليه عثمان به پاخاست :

1ـ فساد ادارى و مالى فراوان .

2ـ آشـكـارا زيـر پـا نـهـادن احـكام شرعى و سكوت در برابر رسوايى هاى واليان ؛ و تبعيد و شكنجه خوبان امّت به دليل امر به معروف و نهى از منكر، آن هم در دفاع از خاطيان .

3ـ اطاعت از جوانان بنى اميه ، به ويژه مروان بن حكم .

4ـ خـوددارى از پـاسـخ ‌گـويـى بـه شـكـايـت هـا و دادخـواهـى مـردم از واليـانـى كـه در حـال مـسـتـى بـراى مردم نماز مى خواندند؛ همان هايى كه عراق را بستان خود تلقى مى كردند و غـنـايمى كه به دست مى آمد نخست خودشان تصاحب مى كردند و سپس به هر كس كه مى خواستند مى دادند.

نـاراضـيـان سـودجـو مـانـنـد عـمـروعـاص و خـوشـگـذران هـايـى كـه آرزوى خـلافت را در سر مى پـرورانـدنـد و از عـثـمـان نـاخشنود بودند بر موج شورشى كه عليه عثمان به راه افتاده بود سوار شدند، اين سودجويان و عياشان مردم را عليه وى شوراندند و به طور پنهانى به كشتن او تـشـويـق كردند، علاوه بر اينان ، عايشه نيز در شوراندن مردم عليه عثمان و دعوت آنان به كشتن وى ، نقشى مهم ايفا كرد.(134)

در هـمـه ايـن حـوادث ، امـيـرالمـؤ مـنين (ع) از روى خيرخواهى نسبت به اسلام و امّت اسلامى ، ميان انـقـلابـيـون و شـورشـيـان وسـاطـت مـى كـرد، امـا عـثـمـان سـربـاز مـى زد و بـه دليـل تـسـلطـى كه مروان بر او داشت ، به وعده خود مبنى بر پذيرش درخواست هاى انقلابيون وفا نمى كرد.

آتش فتنه همچنان در حال خروش بود و عوامل گوناگون آن را شعله ور مى ساخت ، تا آن كه زمام امور از كف رفت و با كشته شدن عثمان فاجعه به اوج خود رسيد.

جزئيات اين رويداد در كتاب هاى تاريخى آمده است .

پيامدهاى دوران عثمان

مـهـم تـرين پيامدهاى خلافت عثمان كه بر مسير آينده حركت امّت اسلامى تاءثير گذاشت ، اين ها بود:

1ـ گسترش شكاف طبقاتى

شـكـاف طـبـقـاتى كه در نتيجه روش عمر در عطا ايجاد شده بود بيش تر شد. زيرا بخشش هاى فـراوان عـثـمـان بـه سوى اعيان قريش از بنى اميه و ديگران ، به ويژه برخى اعضاى شورا، سـرازيـر گـشـت ؛ و كـارگـزاران او در ولايـات نـيز روش او در مدينه را پيش ‍ گرفتند؛ و بيت المـال هـاى مـحـلى را به خويشاوندان ، ياران و نزديكانشان مى بخشيدند. عثمان با گرفتن يك تـصـميم مالى راه فعاليت هاى مالى گوناگون را بر روى طبقه ثروتمند گشود. وى به مردم اجـازه داد تـا درآمـدى را كـه از زمـيـن داشـتـنـد بـه مـحـل سـكـونـتـشـان انـتـقـال دهـنـد. بـه دنـبال آن ثروتمندان به سرعت درصدد استفاده از اين موقعيّت برآمدند و با اندوخته هايشان در سرزمين هاى مفتوحه زمين خريدند و به بهره بردارى از آن پرداختند. ثروت هـاى ايـنـان رشـدى عـظـيـم يـافت ، و روز به روز بر نيروى اين طبقه طماع در حكومت و قدرت ، افزوده مى گشت . تا آن جا كه درآمد روزانه طلحه از عراق به بيش از هزار دينار رسيد؛ و 132 دارايـى عـبـدالرحـمـن بـن عـوف 84000 ديـنـار بـود؛ يـعـنـى كل دارايى او به 000/688/2 دينار بالغ مى شد. زبير از خود پانصد هزار دينار، هزار اسب و هزار غلام و كنيز به جاى گذاشت . طلاهاى به جا مانده از زيد بن ثابت را با تبر مى شكستند؛ ايـن بـه اسـتـثـنـاى امـوال و امـلاك بـه جـا مـانـده از او بـود كـه صـد هـزار ديـنـار قـيـمـت داشـت .(135) جز كسانى كه نام برديم بسيارى افراد ديگر نيز بودند.

در كـنـار ايـن طـبقه خوشگذران و برتر، طبقه بزرگ و فقير ديگرى بود كه نه زمينى داشت و نـه مـالى ؛ و آن طـبقه نظاميان و خانواده هايشان بود. سبب پيدايش اين طبقه اين بود كه عثمان و كـارگـزارانـش درآمدها و غنايم را به خود و نزديكانشان اختصاص داده نظاميان و بقيه مردم را از آن محروم ساخته بودند.

رفـتـن بـزرگـان قـريـش به جاى جاى سرزمين هاى اسلامى ، آن هم با شهرت دينىِ (صحابى رسـول خـدا(ص) و افزايش ثروتشان ، بسيارى از مردم اين سرزمين ها را وادار كرد تا براى رسـيـدن بـه مـال دنـيـا و مـطـامـع سـيـاسـى پـيـرامـون آن هـا را بـگـيـرنـد و حـزب تـشـكـيـل بـدهـنـد. از ايـن رو روحـيه فرصت طلبى در وجود بسيارى از مردم رسوخ كرد. به اين تـرتـيـب كـه با دنيادارانى كه عطاى بيش ترى مى دادند طرح دوستى افكندند و در راه رسيدن به هدف هاى دنيوى ، به موانع شرعى اى كه سدّ راهشان مى شد بى توجهى كردند. اين روحيه موجب پيدايش روحيه سبك شمردن شريعت و بى احترامى به احكام آن گرديد؛ و اين حالتى بود كـه امـّت اسـلامى در درجه نخست در حوزه تصرفات عثمان و كارگزارانش مانند وليد بن عقبه و ديگران شاهد بود.

طـبـرى در ايـن زمـينه نقل مى كند كه عمر بن خطاب مهاجران بزرگ قريش را از رفتن به شهرها جز با اجازه و براى مدت زمانى معين منع كرده بود... هنگامى كه عثمان روى كار آمد مانند عمر جلو آن ها را نگرفت . آنان در ولايات گشتند و با سرزمين ها و مردمان گوناگون آشنا شدند، او به كـسـانـى كـه مـكـنـت و سـابـقـه اى در اسـلام نـداشـتـنـد و در انـزوا بـه سـر مـى بـردنـد، تـيـول داد. مردم به آن ها پيوستند و نسبت به آن ها اميد بستند و در اين كار تا آن جا پيش رفتند كه مى گفتند: (اينان به قدرت مى رسند و ما كه براى اينها شناخته شده ايم در شمار خاصان و نزديكانشان مى گرديم ). اين نخستين خللى بود كه در اسلام وارد شد و نخستين فتنه اى كه در ميان عامه رخ داد همين بود.(136)

2ـ گشايش باب كشت و كشتار ميان امّت براى هميشه روزگار

تـرور عـمـر كـه بـه قـتـل وى انـجـامـيـد، اثـرى نـاچـيـز داشـت ، زيـرا كـه شـخـص قـاتـل مـعـلوم بـود، هر چند كه عبيدالله بن عمر زياده روى كرد و شمارى بى گناه را به خاطر قـتـل پـدرش كـشـت . امـا قـتـل عـثـمـان ، بـا آن كـيـفيتى كه كشته شد، پس از وى در تاريخ اسلام تـاءثـيرى گسترده و دراز مدت داشت ، زيرا باب كشت و كشتار بر سر آن گشوده شد. اميرالمؤ مـنـيـن عـلى (ع) [كـه ايـن مـوضـوع را پيش بينى مى كرد] او را نصيحت كرد و از نتايج چنين قتلى بـرحـذر داشـت و فـرمـود: (تـو را بـه خـدا سـوگـنـد كـارى مـكـن كـه نـخـسـتـيـن پـيـشـواى مـقـتـول ايـن امـّت بـاشـى ، زيـرا گـفـتـه مـى شـود كـه در مـيـان ايـن امـّت پـيـشـوايـى بـه قـتل مى رسد كه با كشتن او باب كشت و كشتار تا روز قيامت گشوده مى شود و امور دين بر سر قـتـل او مـشـتـبـه و فـتـنـه هـا انـگـيـخـتـه مـى شـود، در نـتـيـجـه مـردم حـق و بـاطـل را از هـم بـاز نـمـى شـنـاسـنـد و سخت در آن فتنه غوطه ور مى شوند و آشفتگى سراسر زندگيشان را فرا مى گيرد.)(137)

در عمل نيز چنين شد و خونخواهى عثمان دستاويز اهل جمل گرديد كه با بيعت شكنى و خروج بر اميرمؤ منان على (ع)، بخشى از امّت اسلامى را بدين وسـيـله گـمـراه كـردنـد. امـور را بـر مـردم مـشـتـبـه سـاخـتـنـد و فـتـنـه انـگـيـختند تا آن كه جنگ جـمـل بـرپـا شـد. مسلمانان براى نخستين بار به جان هم افتادند و اين جنگ در پايان به شكست سپاه عايشه ، طلحه و زبير كه در تشويق به كشتن عثمان نقش بسيارى داشتند، انجاميد.

اما معاويه كه به طور عمد درباره عثمان كوتاهى ورزيد،(138) در مدعاى خود، با اين دستاويز، گوى سبقت را از اهل جمل هم ربود، تا آن جا كه بخش بزرگى از امّت را گمراه كرد و امـور را چـنـان بـر آنـهـا مـشـتـبـه سـاخـت كـه در جـنـگ صـفـيـن ، بـسـيـار قـاطـع و مـحـكـم در مـقـابـل عـلى (ع) ايـسـتـادنـد. صـفـيـن جـنـگـى بـود كـه هـر دو طـرف را در آسـتـانـه نـابـودى كامل قرار داد؛ و بدترين پيامدها را در تاريخ زندگى امّت اسلامى تا به امروز بر جاى نهاد.

3ـ ضعف معنوى و روحى امّت

اسـتـمـرار يـافـتن ضعف روحى امّت اسلامى نيز در اين جا به خوبى مشاهده مى شود. زيرا عثمان عـلاوه بـر انـحـراف ، حـتـى از روش ابـوبـكـر و عـمـر، شـمـارى از بـزرگـان صـحـابـه مـثـل ابـوذر، عـمار ياسر و عبدالله مسعود را تنها به جرم اين كه وى را به معروف امر و از منكر نـهـى كـرده انـد بـه شـدت سـركـوب كـرد و امـّت اسـلامـى در طـول ايـن مـدت ، حـتـى در مـديـنـه با وجود صحابه فراوانى كه در آن جا حضور داشتند، براى جلوگيرى از ستمى كه به آنان مى رسيد، يا دست كم ابراز نارضايتى از اين كار، كوچكترين اقدامى نكردند.

بـا آن كـه صـحابه از منزلت ابوذر آگاه بودند، هنگام رفتن وى به تبعيدگاه ربذه نه تنها جـز عـلى ، حـسـن و حسين (ع) و عقيل و عبدالله بن جعفر و عمار ياسر هيچ كس براى خداحافظى او نيامد، بلكه امّت اسلامى براى اطاعت از فرمان عثمان روابطشان را نيز با او قطع كردند.

عـمـار بن ياسر، هنگام خداحافظى با ابوذر با اشاره به سستى اى كه امّت اسلامى بدان دچار شـده بودند گفت : مردم را از بازگو كردن گفتار تو چيزى جز دلبستگى به دنيا و ترس ‍ از مرگ باز نداشت .(139)

دراين جا نيز ديده مى شود قيام عمومى اى كه به منظور ابراز نارضايتى نسبت به انحراف هاى عـثـمـان بـرپـا شـد ا تـنـهـا در سـال 35 هــ‍ ، يـعـنـى حـدود سـه سـال پـس از درگـذشـت ابـوذر در ربـذه (بـه سـال 32 ه‍) و دو سال پس از تبعيد برگزيدگان كوفه و بصره به وسيله عثمان به سرزمين شام روى داد.

4  ـ دوران معاويه

مـعـاويـة بـن ابى سفيان ، پس از مرگ برادرش يزيد كه حكمران شام بود، حكومت آن سرزمين را به دست گرفت . وى آن سرزمين را به شخص خود اختصاص داد؛ و رتق و فتق همه امور آن جا به دسـت وى بـود و كسى از او حساب نمى كشيد. همه اينها به تدبير خليفه دوم بود كه در پاسخ گـزارش هـاى عـليـه مـعاويه آن سخن مشهورش را به زبان مى آورد و مى گفت : (جوان قريش و آقـازاده اش را به حال خود وانهيد.) در روزگار عثمان ، تسلط معاويه بر شام گسترده تر شد و ساكنان آن سرزمين به اطاعت كامل معنوى و سياسى او درآمدند؛ و هيچ چيز شيرينى حكومت را به كـام او تـلخ نـكـرد، مـگـر قـيـام امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع)، كـه بـه عـنـوان خـليـفـه رسـول خـدا(ص) زمـام امـور را بـه دسـت گرفت . پس ‍ از به خلافت رسيدن على (ع) همه جهان اسلام به فرمان وى درآمدند مگر شام . يعنى همان جايى كه معاويه به بهانه خونخواهى عثمان از اطاعت آن حضرت سربرتافت ؛ و سرانجام به جنگ صفين منتهى گشت ، جنگى كه نزديك بود در آن امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع) بـه پـيـروزى نهايى برسد ولى نيرنگِ بر نيزه كردن قرآن ها كه عـمـروعـاص آن را ابـتـكـار كـرد و نـادانـى و تـحجّر فكرى خوارج آن را قرين موفقيت ساخت ، آن حـضـرت را بـه پـذيرش ‍ ماجراى نمايشى تحكيم وادار كرد؛ و اين رويارويى با نتيجه اى غير قطعى به پايان رسيد.

پـس از شـهـادت امـيرالمؤ منين على (ع)، امام حسن (ع) زمام امور را به دست گرفت ؛ و با معاويه بـه مـنـازعـه بـرخـاسـت . امـا رويـارويـى او بـيـش از چـنـد مـاه طـول نـكـشـيـد؛ زيـرا طـى ايـن مـدت امـّت اسـلامـى نشان داد كه از جنگ نفرت و به دنياى معاويه گـرايـش دارد؛ و بـه اهـل حـق بـى اعـتنا است . با مشاهده اين شرايط، امام (ع) به ناچار صلح را پذيرفت و حكومت را به معاويه واگذارد.

از آن پـس كـارها به نفع معاويه سامان گرفت و همه جهان اسلام زير سلطه او درآمد؛ و به اين تـرتـيـب جـريان نفاق بار ديگر سلطه اش را در قالب شخصى كه در ميان رهبران جريان نفاق زيرك ترين و دشمنى او نسبت به اسلام از ديگران شديدتر بود، يعنى معاوية بن ابى سفيان دوباره به دست آورد.

پيامدهاى دوران معاويه

پـيـامـدهاى روزگار بلند حكومت معاويه گوياى بخت بلند و طالع باشكوه اوست و درسرنوشت اسلام و مسلمانان تاءثيرهاى مهمى نهاد كه به مواردى ازآن دراين جا اشاره مى گردد.

1 ـ تبديل شدن حكومت از خلافت به پادشاهى

مـعـاويـه از هنگام به دست گرفتن زمام امور شام همانند پادشاهى آزاد در آن تصرف مى كرد. هر چـه مـى خـواست انجام مى داد و بى آنكه در كارش نظارتى باشد يا كسى از او حساب بكشد هر طور كه مى خواست خرج مى كرد. همه اين كارها با پشتيبانى خليفه دوم انجام مى شد. هنگامى كه معاويه در شام با موكبى بزرگ به استقبال وى آمد، عمر از آن شكوه به شگفت آمد و سببش را از مـعـاويه جويا شد. او پاسخ داد: (يا اميرالمؤ منين ، ما در سرزمينى هستيم كه جاسوسان دشمن در آن بـسـيـارنـد. بـنـابـر ايـن لازم است كه عزت حكومت را چنان آشكار كنيم كه نشان عزت اسلام و مـسـلمـانـان بـاشـد و دشمنان را بترساند. اگر فرمان دهيد به اين كار ادامه مى دهم و اگر باز داريد، دست مى كشم ). عمر در پايان پاسخ به معاويه گفت : (نه تو را امر مى كنم و نه باز مـى دارم .)(140) عـمـر معاويه را به كسرى و قيصر تشبيه مى كرد و مى گفت : (در حـالى كـه مـعـاويـه را داريـد، آيـا سـخـن از كـسـرى و قـيـصـر و زيـركـى آنـان بـه مـيـان مـى آوريد؟)(141)

هـنـگـامـى كـه معاويه از خبر دادن پيامبر(ص) درباره سرزمين پر از ستم آگاه شد، با ريشخند گفت : ما به [پادشاهى ] آن سرزمين راضى هستيم .(142)

او در حالى كه به مردم كوفه سركوفت مى زد، خطاب به آنان گفت : (اى مردم كوفه ! آيا مى پنداريد كه من بر سر نماز و زكات و حج با شما جنگيده ام ؟ من مى دانستم كه شما خود نماز مى گـزاريـد و زكـات مى پردازيد و حج به جاى مى آوريد؛ جنگ من با شما به خاطر فرمان راندن بـر شـما و مالك الرقاب شما شدن بوده است .(143) او مى گفت : من نخستين پادشاهم .)(144)؛ و بـه ايـن تـرتـيـب دولت اسـلامـى بـه سـرزمـيـنـى پـر از سـتـم تبديل شد كه ستمكاران يكى پس از ديگرى آن را به ارث مى بردند.

2ـ مـحـو كـامـل فضايل اهل بيت (ع) و جعل عيب براى آن بزرگواران

معاويه به حصار آهنينى كه در روزگار ابوبكر و عمر، پيرامون سخنان پيامبر(ص) كشيده شد بسنده نكرد، بلكه پس از صلح و هنگامى كه سراسر جهان اسلام به فرمان وى درآمد، پرده از هدف كشيده شدن اين حصار برداشت و با صدور بخشنامه اى خطاب به كارگزارانش چنين نوشت : (هـر كـس از فـضـايـل ابـوتـراب و خـانـدانـش چـيـزى نـقـل كـنـد از او بـيـزارم .)(145) در پـى آن خطيبان همه مناطق على را بر منبر لعن مى كردند و از او بيزارى مى جستند و درباره آن حضرت و خاندانش بد مى گفتند.(146)

او سنّت دشنام دادن به امام على (ع) را گسترش داد؛ و آن هنگامى بود كه شمارى از سودجويان جريان نفاق از صحابه و تابعين مانند عمرو بن عاص ، مغيرة بن شعبه ، ابوهريره ، سمرة بن جـنـدب ، عـروة بـن زبـيـر و ديـگـران را بـه اسـتـخـدام درآورد تـا بـر رسـول خـدا(ص) دروغ بـبـنـدنـد و احـاديـثـى را مـبـنـى بـر طـعـن و بـدگـويـى از ائمـه از قـول آن حـضـرت جـعـل كـنـنـد. هـمـچـنـيـن واعـظـان سـراسـر بـلاد اسـلامـى را وادار كـرد تـا دل هـاى مـردم را از اهـل بيت برگردانند و براى پشتيبانى از حكومت امويان و بدنام كردن خاندان پـيـامـبر(ص) به تبليغات سوء بپردازند. نيز معاويه به مؤ سسه هاى آموزشى و آموزگاران مـكـتـب خـانـه ها دستور داد با جعل احاديث دروغين كه از شاءن و منزلت امامان مى كاست ، جوانان و كودكان را با كينه اهل بيت تغذيه كنند تا نسل جديد دشمن آنان بار آيد؛ و كودكان همان طور كه قرآن را فرا مى گرفتند و آن را حفظ مى كردند، دشمنى خاندان پيامبر(ص) را نيز مى آموختند.

براى نمونه ، معاويه چهارصد هزار دينار به سمرة بن جندب داد تا براى مردم شام سخنرانى و نقل كند كه آيه شريفه (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلَى مـَا فـِي قـَلْبـِهِ وَهـُوَ اءَلَدُّ الْخـِصَامِ وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الاَْرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسـْلَ وَاللّهَُ لاَ يـُحـِبُّ الْفـَسـَادَ)(147) دربـاره عـلى (ع) نـازل شـده اسـت و سـمـره نـيـز چـنـيـن كـرد. عـمـرو بـن عـاص بـه دروغ از قـول پـيـامـبر(ص) نقل كرد كه خاندان ابوطالب ولىّ من نيستند، بلكه ولىّ من خداوند و مؤ منان نيكوكارند.

هنگامى كه ابوهريره در سال معروف به (عام الجماعه ) به عراق رفت ، به مسجد كوفه درآمد و چـون زيادى شمار استقبال كنندگان را ديد. دو زانو نشست و چندين بار بر روى كلّه تاس خود زد و گـفـت : اى مـردم عـراق ، آيـا گـمـان مـى بـريـد كـه مـن بـر رسـول خـدا(ص) دروغ مـى بـنـدم و خـود را در آتـش مـى سـوزانـم ؟ بـه خـدا سـوگـنـد مـن از رسول خدا(ص) شنيدم كه مى گويد: همانا هر پيامبرى حرمى دارد و حرم من در مدينه ميان (عير)(تـاثـور) است . هر كس در آن پليدى كند لعنت خداوند و فرشتگان و همه مردم بر او باد؛ و من گواهى مى دهم كه على در آن جا پليدى كرد. هنگامى كه اين سخن به گوش معاويه رسيد، او را اجازه ورود داد و مقدمش را گرامى داشت و فرماندارى مدينه را به او سپرد.(148)

در گفت و گويى كه ميان معاويه و ابن عباس روى داد، (... گفت : ما به سراسر گيتى نوشته ايم و از ذكر مناقب على و خاندانش نهى كرده ايم ، اى ابن عباس تو نيز زبانت را نگهدار و باز ايست .

گفت : آيا ما را از خواندن قرآن نهى مى كنى ؟

گفت : نه .

گفت : آيا از تاءويلش باز مى دارى ؟

گفت : آرى !

گفت : يعنى بخوانيم و از مقصود خداوند در آن باره نپرسيم ؟

گفت : آرى .

گـفـت : چـه چـيـز بـر مـا واجـب گـرديـده اسـت ؟ قـراءت آن يـا عمل به آن ؟

گفت : عمل به آن .

گـفـت : تـا هـنـگـامـى كـه مـقـصـود خـداونـد را از آنـچـه بـر مـا نـازل كـرده اسـت نـدانـيـم ، چـگـونـه مـى تـوانـيـم بـه آن عمل كنيم ؟

گـفـت : در ايـن بـاره از كـسـى كـه آن را بـه خـلاف تـو و خـانـدانـت تاءويل مى كند بپرس !

گـفـت : قـرآن بـر خـانـدان مـن نـازل شـده اسـت و مـن تـاءويـل آن را از آل ابى سفيان و آل ابى معيط و يهود و نصارا و مجوس بپرسم ؟!

گفت : ما را با ديگران برابر دانستى ؟!

گـفـت : بـه جـانـم سوگند تو را با آنان برابر ندانستم ، مگر هنگامى كه امّت را از پرستش ‍ خداوند با قرآن و امر و نهى و حلال و حرام و ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محكم و متشابهى كه در آن آمـده اسـت ، نهى كردى در حالى كه اگر امّت در اين باره چيزى نپرسد هلاك گشته اختلاف پـيـدا مـى كـنـد و سـرگـردان مـى شـود! (وَ يـَاءْبـَى اللّهَُ إِلا اءَنْ يـُتـِمَّ نـُورَهُ وَلَوْ كـَرِهـَ الْكَافِرُونَ).(149)

مـعـاويـه گـفـت : اى پـسـر عـبـاس ، دست از سر من بدار و زبانت را از من باز دار و اگر چاره اى نـدارى و بـايـد چـنـيـن كـنـى ، پـنـهـانـى كـن و آن را آشـكـار بـه گـوش ديـگـران مـرسـان !...)(150)

نقل شده است كه گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند: اى اميرالمؤ منين تو به آرزويت رسيدى ؛ كاش از لعن اين مرد دست بر مى داشتى . گفت نه به خدا، تا آن گاه كه كودكان بر لعن على بـزرگ و جـوان و بـزرگـان و جـوانـان پـيـر شـونـد؛ و هـيـچ گـويـنـده اى از او فـضـيـلتـى نقل نكند [اين كار بايد ادامه يابد].(151)

هـمـچـنـيـن مـعـاويـه بـه مـوازات ايـن اقـدام ، از طـريـق جـيـره خـورانـى كـه بـه رسـول خـدا(ص) افترا مى بستند، به نشر فضايل و مناقب دروغين براى عثمان و دو خليفه پيش از او و ديـگـر صـحـابـه ، در هـمه سرزمين هاى اسلامى دست زد. همه اين كارها براى آن بود كه دليـل اهـل بـيـت را مـبـنـى بـر ايـن كـه در فـضـايـل و مـنـاقـب ، كـسـى بـه پـاى آن هـا نمى رسد، باطل كند!

ايـن مـتن تاريخى خواندنى است : معاويه به كارگزارانش در همه جا نوشت كه شهادت هيچ كدام از شـيـعـيـان و خـانـدان عـلى (ع) را نـپـذيـرند. همچنين نوشت : به هر كس از پيروان و دوستان و دوسـتـداران عـثـمـان كـه نـزد شـمـاسـت و كـسـانـى كـه فـضـايـل و مـنـاقـب او را نـقـل مـى كـنـنـد فرصت دهيد، به مجالس آنان نزديك شويد و آنان را به خود نزديك گردانيد و احـتـرام كـنـيـد؛ آنـچـه را كـه هـر كدامشان نقل مى كند همراه با نام او و نام پدرش و نام قبيله اش ‍
بـراى مـن بـنـويـسـيـد. آنـان چـنـيـن كـردنـد، تـا آن كـه بـه دنـبـال جـوايـز و جـامـه هـا و بـخـشـش هـا و تـيـول هـايـى كـه مـعـاويـه در مـيـان اعـراب و مـوالى نـاقـل حـديـث سـرازيـر كـرد، روايـت هـاى مـربـوط بـه فـضـايـل و مـنـاقـب عـثـمـان فـراوان گـشـت . ايـن امـر در هـمـه شـهـرهـا رواج يـافـت و مردم براى مـال و مـنـال دنيا به رقابت پرداختند. هر آدمِ بى اعتبارى كه نزد يكى از كارگزاران معاويه مى آمـد و چـيزى درباره فضيلت و منقبت عثمان نقل مى كرد، كارگزار نام او را مى نوشت و او را مقرّب مـى سـاخـت و دربـاره اش شـفـاعـت مـى كـرد. مـدتـى كـه بـديـن منوال گذشت به كارگزارانش نوشت كه درباره عثمان حديث فراوان گشته و در جاى جاى قلمرو اسـلامـى پـخـش شـده اسـت . چـون نـامـه ام بـه شـمـا رسـيـد از مـردم بـخـواهـيـد كـه در فـضـايل صحابه و خلفاى نخستين روايت نقل كنند، و هر خبرى را كه مسلمانى درباره ابوتراب نـقـل كـرد، روايـت سـاخـتگى و مشابه آن را درباره صحابه برايم بياوريد، زيرا كه من اين را بـيـش تـر دوسـت مى دارم و چشمم را بيش تر روشن مى كند و حجت ابوتراب و شيعيان او را بيش تر باطل مى كند؛ و از فضايل و مناقب عثمان برايشان سنگين تر تمام مى شود.

نـامـه هـا بـراى مـردم خوانده شد و به دنبال آن روايت هاى ساختگى و عارى از حقيقت فراوانى در مـناقب صحابه نقل گرديد و مردم در نقل روايت هاى مربوط به اين موضوع جدّيت به خرج دادند تـا آن جـا كـه بر منبرها درباره اش سخن مى راندند؛ و آموزگاران مكتب خانه ها ماءموريت يافتند تا به كودكان و جوانانشان از اين روايت هاى فراوان و گسترده بياموزند تا جايى كه آن ها را نيز پا به پاى قرآن كريم بياموزند و نقل كنند. حتى به دختران و زنان و خدم و حشم شان نيز ايـن روايـت هـا را آمـوخـتـنـد. ايـن شـيـوه را تـا آن جـا كـه مـمـكـن بـود دنبال كردند.(152)

كار تا آن جا پيش رفت كه ابن عرفه ، معروف به نَفْطوَيْه ، از محدثان بزرگ و سرشناس ، گـفـتـه است : (بيش تر احاديث مربوط به فضايل صحابه در دوران بنى اميه و براى تقرب بـه آنـان جـعـل گـرديـد، زيـرا آن هـا مـى پـنـداشـتـنـد كـه بـا چنين كارى بنى هاشم را خوار مى كنند.)(153)

بـارى ، سـانـسـور كـامـل فـضـايـل اهـل بـيـت (ع) از سـويـى و جـعـل روايـت هـايى كه از شخصيت ايشان مى كاست و به كارگيرى همه امكانات حكومت در راستاى ايـن مـقـصـود از سـوى ديـگـر، پـس از گـذشـت نـزديـك بـه بـيـسـت سـال ، در جـهـل مـردم نـسـبـت به جايگاه اهل بيت و اظهار ناخشنودى نسبت به آنان تاءثيرى بسزا گـذاشـت . تـا آن جـا كـه امـام حـسـيـن (ع) نـاچـار گـرديـد يـك سـال پـيـش از مـرگ مـعـاويـه در (مـنـى ) اجـتـمـاعـى تـشـكـيـل دهد و در آن زن و مرد بنى هاشم و نـزديـكـانشان و گروه بسيارى از مردم را كه شمار آن ها به هفتصد تن مى رسيد و دويست تن از صـحـابـه و تـابـعـيـن در جـمـعـشـان بـودنـد، گـرد آورد و هـمـه آنـچـه را كـه از قـرآن دربـاره اهـل بـيـت نـازل شـده اسـت ، تلاوت و تفسير كند. همچنين همه آنچه را كه پيامبر خدا(ص) درباره پـدر، بـرادر و مـادرش و دربـاره خـودش و اهـل بـيـتـش گـفـتـه اسـت ، نـقـل كـنـد و حـاضـران را بـر آن گـواه گـيرد و از آنان بخواهد تا آنچه را كه شنيده اند براى افـراد مـورد اعـتـمادشان نقل كنند.(154) اين تلاش حضرت براى شكستن حصارى بود كه معاويه براى محو فضايل اهل بيت (ع) برگرد آن ها كشيده بود.

3 ـ گمراهى قاطبه امّت بر اثر انحراف هاى دينى امويان

مـهـم ترين تلاش معاويه پس از رسيدن به قدرت اين بود كه به حكومتش جنبه دينى و شرعى بـخـشـد؛ و امـويّت و اسلام را چنان در ذهن مردم به هم آميخت كه جداسازى اين دو از هم در دوره هاى بعد ناممكن گشت .

مـعـاويـه مى خواست كه بر فضايل اهل بيت سرپوش نهد و ميان آن ها و امّت جدايى افكند. اين در شـرايـطـى بـود كه خود او هيچ قداستى در دل مردم نداشت و بلكه با در پيش گرفتن رفتار و منش شاهان ، خود را مصداق بسيارى از احاديث نبوى كرده بود و مردم را به قيام در برابر حاكم ستمگر فرا مى خواند. بنابراين در يك تلاش گسترده تبليغاتى و متمركز و به منظور گمراه سازى امّت در اين باره بر سه زمينه زير تكيه كرد:

الف ـ جـعـل قـداسـت و فـضـيـلت ديـنـى بـراى خـود از طـريـق جعل احاديث نبوى و پنهان ساختن آنچه از رسول خدا(ص) در نكوهش وى باقى مانده بود: معاويه مـادامـى كـه دسـتـى گـشـاده داشت و مزدورانى كه بر پيامبر(ص) افترا مى بستند دور برش را گـرفـتـه بـودنـد و روايـت هـاى دروغ مـورد نـظـر او را از زبـان پـيـامـبـر(ص) جعل مى كردند، در اين باره مشكلى نداشت .

روايـت هـاى دروغـين بسيارى در سراسر جهان اسلام در فضيلت معاويه انتشار يافت . از جمله اين كه رسول خدا(ص) فرموده است : (معاوية بن ابى سفيان بردبارترين و بخشنده ترين امّت من اسـت ).(155) و فـرمـوده اسـت : (و صـاحـب سـرّ مـن ، مـعـاويـة بـن ابـى سـفـيـان است ).(156) نـيـز آن حـضـرت از زبـان جـبـرئيـل فـرمـوده اسـت : (يا محمد، سلام مرا به مـعـاويه برسان و او را به نيكى سفارش كن ؛ زيرا كه امين خداوند بر كتاب و وحى اوست و چه امانتدار خوبى !).(157)

يا: (امانتداران سه تايند: جبرئيل ، من و معاويه .)(158)

يـا: (پـروردگـارا او را هـدايـت گـر و هـدايـت شـده گـردان و ديـگـران را به وسيله او هدايت كن ).(159)

و احاديث جعلى بسيارى كه پيوسته تا به امروز بسيارى از فرزندان اين امّت با آن ها گمراه مى شوند.

ب ـ باز داشتن مردم به نام دين از نارضايتى از حاكم ستمگر و قيام عليه او: معاويه كوشيد تا مردم را از قيام عليه ظلم و جور بترساند و فرمانبردارى از حاكم را، گرچه ستمگر باشد، نيك جـلوه دهـد. او در بـرابـر هـركـس كـه فـكـر قـيام و انقلاب را در سر مى پروراند، تهمت تفرقه افكنى ميان امّت را علم كرد؛ اتهامى كه كيفرش قتل بود. همه اين ها به نام دين و از طريق احاديث بـسـيـارى كـه بـه وسـيـله دسـتـگـاه هاى تبليغاتى و به منظور ترساندن و گمراه سازى امّت جـعـل مـى شـد، انـجـام مـى گـرفـت ؛ بـراى نـمـونـه بـه چـنـد نقل زير توجّه كنيد:

رسول خدا(ص) فرمود: (هر كس از حاكم خويش چيزى ناخوشايند ببيند، بايد بر آن شكيبايى ورزد؛ زيرا هر كس جداى از جماعت بميرد، بر مرگ جاهليت مرده است .)(160) ابوهريره از عـجـاج پـرسـيـد و گـفـت : اهـل كـجـايـى ؟ گـفـت : اهـل عـراق . گـفـت : زود اسـت كـه اهـل شـام بـراى گـرفـتـن زكـات نـزد تـو بـيـايـنـد. آن گـاه كـه پـيـش تـو آمـدنـد، خـود بـا امـوال بـه پـيـشـوازشـان بـرو؛ و چـون بـر سـر امـوال رفـتـنـد تـو از آن هـا دور بـاش و امـوال را به آنان واگذار. مبادا به آنان دشنام دهى ، چرا كه اگر دشنامشان دهى ، هم اجر ندارى و هـم زكـات تـو را مـى گـيـرنـد. ولى اگـر شـكـيـبـايـى ورزى ، روز قـيـامـت در مـيـزان عمل تو مى آيد.(161)

روايـت هـايـى از ايـن دسـت ، در كـتـاب هـاى حـديـث اهـل سنّت فراوان است و پيوسته تا به امروز شمارى از اين امّت زير تاءثير آن ها قرار دارند و تاءييدشان مى كنند.

ج ـ ديـگـر از انـواع گمراهى دينى كه معاويه آن را به خدمت گرفت و با استادى تمام به كار بـسـت ، تـاءسـيـس يـك فـرقـه ديـنى سياسى بود، كه دين را به گونه اى كه در خدمت حاكميت امويان باشد و رفتارشان را توجيه كند تفسير مى كردند؛ مانند جبريون و مرجئه .

ابـوهـلال عـسـكـرى در كـتـاب اوائل گـويـد: مـعـاويـه نـخـسـتـيـن كـس بـود كـه قائل شد همه افعال بندگان به اراده خداوند است .(162)

هنگامى كه به خاطر نصب پسرش يزيد، عبدالله بن عمر به معاويه اعتراض كرد، گفت : تو را از پـراكـنـده سـاختن مسلمانان و كوشش براى برهم زدن جمعيّت آنان و ريختن خونشان پرهيز مى دهـم . كـار يـزيـد قـضـاى الهـى بـود و اخـتـيار مؤ منان به دست خودشان نيست .(163) هنگامى هم كه عايشه به سبب اين كار به او اعتراض كرد همين پاسخ را داد.(164)

مـذهـب جـبـريـون بـه دست معاويه و بنى اميه گسترشى عظيم يافت و اعتقاد به اين كه انسان در كـارهـايـش مـخـتـار است ، زير فشار قرار گرفت ؛ تا آن جا كه دارندگان چنين اعتقادى كشته مى شدند.

همچنين در دوران امويان ، فرقه مرجئه نيز رو به گسترش نهاد. اين فرقه معتقد است كه براى ايـمـان ، بـاور قـلبـى و اقـرار زبـانـى كـافـى اسـت و بـه عـمـل نـيـازى نـيـسـت . ايـنـان را از آن رو مـرجـئه خـوانـده انـد كـه ايـمـان را مـؤ خـر از عـمـل دانسته اند. به اعتقاد اين فرقه : (با وجود ايمان ، گناه زيان نمى رساند، همان طور كه بـا وجـود كـفـر طـاعت سود ندارد؟ و گفته اند: (ايمان اعتقاد قلبى است و گرچه بر زبان چنين شـخـصـى كـفـر جـارى شـود و بـت بـپـرستد يا در سرزمين اسلام به دين يهود و نصارا درآيد و صـليـب را بـپـرسـتـد و تـثـليـث را آشـكـار كند و همين گونه بميرد، باز هم از مؤ منانى است كه ايـمـانـشـان نـزد خـداونـد كـامـل اسـت ؛ و از دوسـتـان خـداونـد عـزّوجـلّ و اهل بهشت مى باشد.(165)

نـتيجه منطق جبرگرايى اين است كه حكومت و رفتار امويان مورد اعتراض قرار نمى گيرد؛ زيرا خداوند خود آنان را براى اين كار خواسته و اعمالشان نيز به اراده اوست ؛ و سلطه آنان قضاى اجتناب ناپذير الهى است . بر اساس مذهب مرجئه ، بنى اميه گرچه گناهان بسيار بزرگى هم مرتكب شوند باز مؤ منند.

واعـظـان و حـديـث پـردازان سلاطين در سراسر جهان اسلام آزاد بودند و اين سم هاى كشنده را در دل و فـكـر مـردم مـى پـراكـندند، تا با زدن افسار منسوب به دين آنان را از نارضايتى و قيام بـاز دارنـد، در حـالى كـه ديـن ، از ايـن كـار بـيزار بود. آنان همچنين مى خواستند كه مردم را از اعـتـراض نـسـبـت به سياست هاى ظالمانه و ستمگرانه باز دارند و از هر تلاشى كه به منظور بهبود بخشيدن وضعيتشان انجام مى دهند منع كنند.

بـا گـذشـت حـدود بـيـسـت سال از حكومت معاويه بر سرزمين هاى اسلامى و بر اثر اين گمراهى دينى كه با نيرنگ و ارعاب به موفقيت كامل نايل شد، عموم امّت اسلامى مشروعيت حكومت بنى اميه را تاءييد كردند و فريفته اش گشتند. امويت و اسلام ، در انديشه مردم چنان به هم آميخت كه به تصور آنان قيام بر ضد حكومت اموى ، قيام بر ضد اسلام بود!

از ايـن رو، بـراى جـدا سـاخـتـن امـويـت از اسـلام در ذهـن و دل مـردم ، نـاگزير بايد خونى كه كمال قداست را نزد مسلمانان داشت ، در مسلخ رويارويى با بـنـى امـيـه بـر زمـين مى ريخت ؛ و چنين خونى جز خون فرزند پيامبر خدا(ص) و سرور جوانان بـهـشـت يـعنى حضرت اباعبدالله الحسين (ص) نبود. معاويه خود پيامد اين واقعيت را به خوبى درك مى كرد و از اين رو تا آن جا كه مى توانست از آن دورى مى جست .

4 ـ فشار بر شيعه

پس از پايان يافتن قضيه حكميت ، معاويه سياست تاخت و تاز به مرزهاى قلمرو حكومت اميرالمؤ منين ، على (ع)، را در پيش گرفت و مردم را شكنجه كرد و آزرد. او به فرماندهان نظامى كه به اين ماءموريت ها مى فرستاد اهدافش را به روشنى بيان مى كرد، چنان كه به بسر بن ارطاة مى گويد: (بر هر سرزمينى كه فرود آمدى و مردمش را بر اطاعت على ديدى ، چنان زبان بگشا كه بـاور كـنـنـد راه گـريـز بـر آنـان بـسـتـه اسـت و تـو بـه طـور كـامـل بـر آن هـا مـسـلطى ؛ آن گاه دست از آنان بدار و به بيعت من فراخوان ، سپس هر كس را كه سرباز زد به قتل برسان ؛ و شيعيان على را هر جا كه ديدى بكش .)(166)