با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۲ -


نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه خلافت (سالم ) با مبناى اين حزب كه (خلافت تنها از آن قريش است ) سازگارى ندارد؛ و اين اصلى بود كه رهبرى اين حزب در روز سقيفه عليه انصار علم كرد. عمر همچنين آرزو مى كرد كه اى كاش معاذ بن جبل زنده بود تا او را خليفه مى ساخت ؛ در حالى كه معاذ از انصار است !

گـذشـتـه از ايـن ، تـوجـّه به ماهيت شوراى ابتكارى عمر ـ كه به زودى درباره اش سخن خواهيم گـفـت ـ مـا را بـه ايـن نـكـتـه رهـنمون مى شود كه تعيين عثمان از سوى خليفه دوم ، برپايه يك سـنـاريوى ويژه بود. علاوه بر آن ، وى زمينه هاى حكومت پادشاهى امويان را فراهم ساخت . به اين ترتيب كه دست معاويه را در شام باز گذاشت تا هر طور كه دوست داشت و مى خواست رفتار كـنـد؛ و آن خـليفه قاطع در مدينه به خاطر جوان قريش و كسراى عرب [معاويه ] به عمد از شام چشم پوشيد!

بـر طـبـق آنـچـه گـذشت ، جاى هيچ شكى باقى نمى ماند كه شمارى از صحابه بسيار اصرار داشـتـند در راه اجراى فرمان هاى الهى مربوط به تعيين جانشين به وسيله پيامبر(ص) و شخص خـليـفـه پـس از وى ، تـا آن جا كه مى توانند مانع تراشى كنند و اين رويه را تا دم مرگ ادامه دادند.

حـزب سـلطـه در مـيـان شـاخه هاى گوناگون جريان نفاق ، بيش ترين تاءثير را بر اسلام و مـسـلمـانان داشته است ؛ زيرا شاهراه انحراف را كه راه هاى فرعى از آن منشعب مى شود گشود، و هـنـوز هـم اسـلام و مـسـلمـانـان گرفتار بدبختى و بيچارگى ناشى از عملكرد اين حزب هستند. رهبرى اين حزب بار گناه اين بدبختى ها و همه جناياتى را كه از روز سقيفه تا قيامت به بار آمده و خواهد آمد بر دوش دارد.

2ـ منافقان اهل كتاب

بـرخـوردهـاى اهل كتاب با اسلام و پيامبر اكرم (ص) داستان تاءسف بارى دارد كه سزاوار است همه مؤ منان در قضيه انتظار ظهور حضرت مهدى (عج ) غفلت نورزند و از آن عبرت بگيرند.

پـس از روزگـار عـيـسـى بـن مـريـم ، اهـل كتاب چشم انتظار ظهور خاتم پيامبران (ص) بودند و بـراى فـرا رسيدن هنگام ظهور آن حضرت لحظه شمارى مى كردند. زيرا از پيامبرانشان و نيز جـانـشـيـنـان آنـهـا مژده آمدن وى را شنيده بودند؛ و حتى نسبت به ويژگى هاى روحى و جسمى آن حـضـرت آگـاهـى داشـتـنـد. آنـان نـام ها، لقب ها و كنيه هاى پيامبر(ص) را مى دانستند و جزئيات شـخـصـيـت وى را هـمـانـنـد شـخـصـيـت فـرزنـدانـشـان بـه طـور كامل مى شناختند. قرآن كريم در تاءكيد بر اين حقيقت مى فرمايد:

(اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ اءَبْنَاءَهُمْ)(35)

كـسـانى كه به ايشان كتاب [آسمانى ] داده ايم ، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [محمد] را مى شناسند.

آنان به وسيله اخبارى كه از كتاب ها و روايت هاى دينى دريافت كرده بودند نسبت به شخصيت و سيره پيامبر آگاهى كامل داشتند و مى دانستند كه رفتار خوب و بد در نظر آن حضرت كدام است . حـتـى آداب نـشـست و برخاست ، خواب و بيدارى و سكوت و سخن و جز آن را مى دانستند، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:

(اَلَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوبا عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالاِْنجِيلِ ...)(36)

كسى كه [نام ] او را نزد خود در تورات و انجيل نوشته مى يابند.

آنـان هـمـچـنـيـن به ويژگى هاى همراهان او و مثل هايى كه در باره آنان زده مى شد آگاه بودند. چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:

(ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِى الاِْنْجيلِ...)(37)

بلكه آن گونه كه از روايت هاى فراوان بر مى آيد ويژگى هاى جانشينان پيامبر(ص) را نيز مى دانستند.

جـمـعـيـّت هـايـى از يـهـود نـيز به جِدّ و همراه همه لوازم عملى آن چشم انتظار پيامبر خاتم (ص) بـودنـد. اين انتظار جدى آنان را وادار كرد تا شهر و ديارشان را ترك گفته به سرزمينى كه پـيـامـبـر بـدانـجـا هـجـرت مـى كـنـد؛ و آنـان اخـبـارش را نـسـلى پـس از نـسـل ديـگـر بـه ارث بـرده بـودنـد كـوچ كـنـنـد. ايـنـان در ايـن راه دشـوارى هـاى بـسـيـارى تحمل كردند، چنان كه در روايتى آمده است : يهوديان در كتاب هايشان ديده بودند كه محمد(ص) بـه جـايى ميان (عير) و (اُحد)(38) مهاجرت خواهد كرد. از اين رو در جست و جوى اين مـكـان بـرآمـدنـد و چـون بـر كـوهـى به نام (حِداد) گذشتند گفتند: حِداد و اُحد يكى هستند؛ و در اطـراف آن پراكنده شدند و برخى در (تيماء) برخى در (فدك ) و برخى در (خيبر) فرود آمـدنـد. آنـهـايى كه در تيماء بودند، مشتاق ديدار برادران خويش گشتند. در اين هنگام عربى از قـبـيله قيس بر آنان گذشت ؛ و شتر او را كرايه كردند. عرب گفت : من شما را ميان عير و احد مى بـرم . گـفـتـند: چون به آن دو كوه رسيدى ما را خبر كن ؛ و چون به سرزمين يثرب رسيدند، رو بـه آنـان كـرد و گـفت : اين عير است و آن احد. يهوديان از شتر پايين آمدند و گفتند: ما به هدف خود رسيديم و ديگر به شتر تو نيازى نداريم ، هر جا خواهى برو. سپس به برادران خود كه در خيبر و فدك ساكن بودند چنين نوشتند: سوى ما بشتابيد كه به جايگاه مورد نظر رسيديم ؛ و آنـان در پاسخ نوشتند: ما در اين سرزمين استقرار يافته و اموالى به دست آورده ايم ، و اينك كه به شما بسيار نزديكيم مى توانيم زود به شما بپيونديم .

يـهـوديـان در سـرزمين مدينه اموالى به دست آوردند و چون اين خبر به تُبَّع رسيد با آنها به جـنـگ پـرداخـت . آنـان بـه حصار پناه بردند و تُبّع محاصره شان كرد. يهودى ها دلسوزى مى كـردنـد و شـبـانـه براى افراد ناتوان سپاه تبّع خرما و جو مى انداختند. چون اين خبر به تبّع رسـيد بر آنان رقّت آورد؛ و به يهودى ها امان داد. چون نزد او فرود آمدند، تبع گفت : سرزمين شـمـا را جـايـى پـاكيزه يافتم و تصميم دارم كه ميان شما بمانم . گفتند: تو شايسته اين كار نـيستى ، زيرا اين سرزمين هجرتگاه يك پيامبر است و تا او هجرت نكند هيچ كس ‍ حق چنين كارى را نـدارد. گـفـت : بنابر اين من كسانى را از خاندانم در ميان شما مى گذارم كه چون آن پيامبر به ايـن جـا هجرت كرد ياريش دهند؛ و دو قبيله اوس و خزرج را به جاى گذاشت . پس از آن كه شمار افراد اين دو قبيله فزونى يافت اموال يهوديان را تصاحب كردند؛ و آنها مى گفتند: آن روزى كه محمد ظهور كند شما را از سرزمين ما بيرون مى راند و اموالمان را بازپس مى گيرد. پس از ظهور حضرت محمد(ص)، انصار به او ايمان آوردند و يهود انكارش كردند! و اين است معناى كلام خداى عزوجل كه مى فرمايد:

(وَ كـَانـُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ)(39)

و از ديـربـاز [در انتظارش ] بر كسانى كه كافر شده بودند پيروزى مى جستد؛ ولى همين كه آنچه [كه اوصافش ] را مى شناختند برايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خداوند بر كافران باد.

بـايـد ديـد چـرا آن انتظار جدى يهوديان اين نتيجه ناخوشايند و زيانبار را به همراه داشت ؟ در پـاسـخ بـايـد گـفـت كـه دليـل ايـن زيـانـبـارى تـوقـع يـهـود بـود كـه خـوش نـداشـتـنـد رسول خدا(ص) آنها را در رديف ديگر مردم قرار دهد و يا ديگران را برتر از ايشان بشمارد؛ و مـوقـعـيـّت مـمـتـاز مـادى و مـعنوى و اجتماعى شان را به خطر بيندازد و بسيارى استثناهاى ديگر، بنابر اين انتظار آنها يك انتظار مشروط بود.

وقـتـى ديـدنـد كـه مردم نزد پيامبر(ص)، از نظر حقوق و وظايف همانند دندانه هاى شانه مساوى هستند و ملاك برتريشان تقواست ، [ازپذيرش حق ] سر باز زدند و به گذشته خود بازگشتند و از هـواى نـفس پيروى كردند و نسبت به حقيقتى كه نزدشان شناخته شده بود كفر ورزيدند؛ و آن خسارت بزرگ و جبران ناپذير به بار آمد.

امـا چـنـانـچـه انـتـظـارشـان بـى قـيـد و شـرط مـى بـود و بـه طـور كـامـل و مـطـلق از فـرمـان آن حـضـرت اطـاعـت مى كردند و همه شرايط او را مى پذيرفتند، پيامد انتظارشان نيز رستگارى روشن مى بود كه (تسليم شدگان رستگار شدند).(40)

و چـون يـهـوديـان ـ پـس از آن انـتـظـار جـدى و دراز مدت ـ از تسليم شدن بدون شرط به خدا و رسـول و گـردن نـهـادن بـه اسـلام هـمچنان كه ديگر مردم چنين كردند، سرباز زدند، با آن كه حـقـيـقـت برايشان روشن بود، از سر جسارت ، در شمار سرسخت ترين دشمنان اسلام و مسلمانان درآمـدنـد، نتيجه آن شد كه به صفوف دشمنان پيوستند و پيمانى را كه با پيامبر(ص) بسته بـودنـد نه يك بار بلكه چندين بار شكستند. تا آن كه سرانجام خداوند آنان را شكست داد و با خوارى و ذلت آنان را از سرزمين شان راندند.

پـس از آن كـه دعـوت مـحـمـدى نـيرو گرفت و پشتوانه يافت همه نيروهاى مخالف در هم شكسته شـدنـد، كـسانى كه مقابلش قرار گرفته بودند در صدد برآمدند تا اهدافى را كه با زور و جنگ به دست نياورده بودند، از راه مكر و فريب و نيرنگ كسب كنند.

يـهـوديـان ، فـريـبـكـارى را بـا شيوه تخريب از داخل ـ كه از هر حربه ديگرى كارآمدتر است ـ دنبال مى كردند. اينان در اين زمينه تاريخى دارند كه هنوزهم ادامه دارد. اگر بگوييم كه يهود، بـرعكس تاريخ سياسى اى كه در تخريب از درون عليه ديگران دارد، در تبليغ مستقيم دين خود هـيـچ سـابـقـه اى نـدارد، شـايد خطا نرفته باشيم . شواهد اين حقيقت از نخستين روزهاى پيدايش اينان تا روزگار ما، در جاى جاى تاريخ بشرى ، به چشم مى خورد.

مـسيحيان نيز در شيوه تخريب از درون ، همان راهِ يهوديان را در پيش گرفته ، در اين زمينه به موفقيت هاى بزرگى نيز دست يافته اند. پيروان اين دين هم در اين زمينه تاريخ ويژه اى دارند كه تاءثير آن در زندگى مسلمانان تا به امروز عميق و با اهميت بوده است .

اهـل كـتـاب در حـالى كـه دل هايشان در آتش كينه و حسد مى سوخت همچنان روند حركت اسلام را در روزگار پيامبر(ص) زير نظر داشتند، ولى خود را بى تفاوت نشان مى دادند و پيوسته منتظر فـرصتى بودند كه در روند حوادث مداخله كرده جامعه اسلامى را از مسير روشن و مستقيم منحرف سازند. گرچه اينان با استفاده از ارتباط مستحكم و ديرينه برخى عناصرى كه اينك به اسلام درآمـده بـودنـد و از صـحـابـه بـه شـمـار مـى رفـتند ـ و نام هايشان معلوم است ـ(41) اعـمـال نـفوذ مى كردند، ولى به اين اندازه بسنده نكردند و شمارى از عالمان خود را كه در كار تـخـريـب از درون اسـتـاد بـودنـد، بـه صـفوف مسلمانان نفوذ دادند تا يكى ديگر از شاخه هاى جـريـان نـفـاق را در درون حـركت اسلام تشكيل دهند؛ و اين نوع از نفاق را در راستاى كمك به خط انحراف و روى گرداندن از رسول خدا (ص) به طور مؤ ثر و كارآمد پشتيبانى كنند.

سرشناس ترين اين عناصر مخرّب از يهود (كعب الاحبار) و از نصارا (تميم الدارى ) بودند. پـس از ايـنـهـا شـاگـردانشان آمدند و شبكه خطرناكى را در ميان مشاوران ، دبيران ، خدمتكاران و اطرافيان خلفا تشكيل دادند.

شـگفت اين جاست كه كعب الاحبار نه در روزگار پيامبر (ص) و ابوبكر، بلكه در روزگار عمر اسـلام آورد. در حـالى كـه اسـتـادش بـه نـام ابـوسـمـوئل [پـيـش از او] در روزگـار خـليـفـه اول ، (ابوبكر)، به اسلام گرويده بود.(42) هنگامى كه عباس بن عبدالمطلّب سبب تـاءخـيـر اسـلام كـعـب الاحبار تا روزگار عمر را از وى پرسيد، پاسخ داد كه پدرش حقيقت كار مـحـمـد(ص) و امـّتـش را در نامه اى نوشته و مهر كرده بود و دستور داده بود كه مهر آن گشوده نـشـود، تـا آن كـه وى آن را در روزگـار عـمـر بـاز كـرد و مسلمان شد! اين در حالى است كه به گزارش تاريخ ، وى از بزرگ ترين دانشمندان يهود بوده است .

كـعـب الاحـبـار زندگانى به ظاهر اسلامى اش را در حالى آغاز كرد كه در شمار نزديكان خليفه دوم به شمار مى آمد. با او انس و الفت داشت و به مشورت مى پرداخت و بر انديشه اش تاءثير مـى گـذاشـت . خـليـفه پرسش هايى را كه پاسخ ديگر صحابه برايش ‍ خوشايند نبود به او ارجـاع مـى داد. نـقل شده است كه يك بار خليفه دوم از سلمان پرسيد: (آيا من پادشاهم يا خليفه ؟) سلمان گفت : (اگر درهمى يا كم تر و بيش تر، از زمين مسلمانان ماليات گرفته جز در راه خـودش بـه مصرف رسانده باشى ، پادشاهى نه خليفه )(43) پاسخ سلمان خليفه را خـوش نـيامد و از كعب ، كه در دادن پاسخ ‌هاى محبت آفرين ماهر بود، پرسيد و گفت : (تو را بـه خدا سوگند، آيا به نظر تو من خليفه ام يا پادشاه ؟) گفت : (خليفه ) و هنگامى كه عمر او را سـوگـنـد داد، در پـاسـخ گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد خليفه اى هستى از بهترين خليفه ها و روزگار تو بهترين روزگارهاست !)(44)

پس از فتح بيت المقدس ، كعب ، عمر را در سفر به آن سرزمين همراهى كرد و هنگامى كه در قدس قـصـد خـوانـدن نـمـاز داشـت از كـعـب پـرسـيـد: (بـه نـظـر تـو كـجـا بـايـد نـمـاز بـخـوانـم ؟)(45)؛ و هـنـگـامـى كـه قـصد ساختن مسجد را داشت نيز از وى پرسيد (به نظر تو مسجد را بايد كجا قرار دهيم ؟)(46)

يك بار از او پرسيد: (از فضايل پيامبر(ص) پيش از ولادتش ما را خبر بده )(47) و بار ديگر پرسيد (اى كعب از بهشت عَدْن برايم بگو)(48)

پـس از خـليـفـه دوم ، كعب در شمار مشاوران نزديك عثمان درآمد به طورى كه از آزرده شدن خاطر خليفه او نيز برآشفته و ناراحت مى شد.

نـقـل شـده اسـت كـه روزى عـثـمـان پـرسـيـد: آيـا جـايـز اسـت كـه امـام از امـوال بـيـت المـال بـردارد و هـرگاه كه توانست بازپس دهد؟ كعب گفت : هيچ مانعى ندارد. در اين هـنـگام ابوذر فرياد زد كه اى يهودى زاده ـ آيا تو دين ما را به ما مى آموزى !؟ عثمان گفت : تو بسيار مرا زخم زبان مى زنى و نسبت به يارانم فراوان تندى مى كنى ، برو به شام ؛ و او را به آن سرزمين تبعيد كرد.(49)

در همان هنگام كه خليفه دوم موفق شد با كشيدن حصارى آهنين بر گرد احاديث نبوى از نشر آنها جـلوگـيـرى كـنـد، دَرِ بـزرگـى را بـر روى مـنـافـقـان اهـل كـتـاب گـشـود، تـا چـيـزهـايـى را كـه هـيـچ ارتـبـاطـى با اسلام ناب محمدى نداشت از طريق نـقـل داسـتـان هـا در اذهـان مـسـلمانان رخنه دهند. به اين ترتيب برخى از كتاب هاى پنهان يهود و بـسـيـارى از جعليات و دروغ هاى خودِ قصه پردازان كه موجب انحراف امّت اسلامى از دين حق مى گشت ، ميانشان رواج يافت .

نخستين كسى كه آغاز به قصه پردازى كرد، تميم دارى بود. وى از عمر بن خطاب اجازه خواست كه سرپا بايستد و براى مردم قصه بگويد؛ و او نيز اجازه داد.(50)

بـا ورود كـعـب بـه ميدان قصه پردازى ، دامنه فاجعه گسترده تر شد و هنگامى كه در شام به معاويه پيوست ، معاويه به او فرمان داد كه در آن جا نيز قصه بگويد. كعب دست پروردگانى از سـنـخ خـود داشـت و آنـان نـيـز شـاگـردانـى داشـتـنـد كـه زنـجـيـره تـخـريـبـى مـمـتـدى را تشكيل مى دادند.

در روزگارى كه مسلمان ها از احاديث نبوى منع مى شدند، اين قصه گويان در زندگى مسلمانان تـاءثـيـرى بـس بـزرگ داشـتـند، و همانند روزنامه اى انحصارى ، در زندگى آنها تاءثير مى گذاشتند و اذهانشان را در جهت دلخواه سوق مى دادند.

امـويـان بـه داسـتـان ، بـه عـنـوان يك ابزار تبليغاتى ـ سياسى ، بسيار اهميت مى دادند، زيرا قـصه پردازان با جعل فضايل دروغين براى آنها و برخى ديگر از صحابه اى كه رفتارشان همواركننده راه بنى اميه بود، آنان را در ديد مردم بزرگ جلوه مى دادند. در حالى كه پيش ‍ از آن و در روزگـار پـيـامـبـر(ص) از هـرگـونـه فـضـيـلتـى كه موجب برتريشان باشد بى بهره بودند.

در ايـن راسـتـا حـديـث هـاى فـراوانـى بـا ايـن روش سـاخـتـه شـد و واقـعـيـت و خـيـال بـه هم آميخت . ميزان وحشت انگيزى از موهاماتِ ساخته و پرداخته جاعلان و قصه پردازان ، انـباشته شد، به طورى كه با گذشت زمان به صورت بخشى از ميراث دينى درآمد و بسيارى از مـسـلمـانـان بـه آن هـا مـعـتـقد و پايبند شدند. يكى از دشوارى هاى بسيار بزرگ بر سر راه محققان اين شد كه با وجود اسناد موثقى كه در دست دارند، جرئت نقد و رد ناخالصى هاى زيادى را كـه در ايـن ميراث دينى رخنه كرده بود، نداشتند و اين على رغم اطلاع ايشان از اسناد و مدارك قاطعى بود كه مى توانست اذهان را به تاءمل وادارد و حقايق واژگونه شده را روشن كند.

اگـر قـصـه پـردازان مـنـافـق اهـل كتاب روزگار بنى اميه براى خاموش ساختن نور على (ع) و فـرزنـدانش و كتمان فضايل آن بزرگواران بدگويى كنند، جاى شگفتى ندارد، زيرا آنها به خـوبـى مـى دانـسـتـنـد كه فلسفه وجودى شان [در جامعه اسلامى ] پشتيبانى خط انحراف از مكتب اهل بيت است . يك نگاه گذرا به سيره زندگى كسانى چون كعب الاحبار، تميم دارى ، وهب بن منبه ، نـافـع بن سرجس ـ مولاى عبدالله عمر ـ و سرجون ـ مشاور معاويه و يزيد ـ و ابوزبيد ـ مشاور وليد بن عقبه ـ و ديگران ، بهترين گواه براى معرفى راه اين گروه است .

از نـكـات جـالبـى كـه تـاريـخ از ابـن عـبـاس نـقل مى كند اين است كه عمر بن خطاب در واپسين روزهـاى زنـدگـانـى اش از خـلافـت رنـجـيـده خـاطـر بـود و از بـيم آن كه از عهده اداره امور مردم برنيايد، از اين رو پيوسته از خداوند تقاضاى مرگ مى كرد. ابن عباس گويد: روزى در حالى كـه من نيز نزدش بودم رو به كعب الاحبار كرد و گفت : دوست دارم كه خلافت را بر عهده ديگرى بـگـذارم چـون گـمـان مـى كـنـم كـه مـرگم نزديك شده است ، نظر تو درباره على چيست ؟ آن را بازگو كن ، شما كه مى پنداريد اين موضوع مربوط به ما در كتاب هايتان آمده است بگو ببينم چـه در نـزد خـود داريد؟ كعب گفت : اگر راءى مرا مى خواهى على شايسته اين منصب نيست چرا كه مـردى سـخـت ديـنـدار اسـت ، از هـيـچ لغـزشـى چـشـم نـمـى پوشد و از هيچ ضعفى درنمى گذرد.
خودسرانه و به نظر خودش عمل مى كند، اين امور در سياست رعيت جايگاهى ندارد. اما آنچه را در كـتـاب هـايـمان مى يابيم اين است كه نه او اين امر را تصدى مى كند و نه فرزندانش و اگر او بـه خـلافـت بـرسـد، آشـوبـى سخت به پا خواهد شد. عمر گفت : چگونه ؟ گفت : زيرا او خون ريخته است و كسى كه خون بريزد به حكومت نمى رسد. هنگامى كه داود قصد ساختن ديوار بيت المـقـدس را كـرد، خـداونـد به او وحى فرمود: تو آن را بنا نمى كنى ، زيرا خون ريخته اى ؛ و سـليمان آن را بنا مى كند. عمر گفت : آيا خون ها را به حق نريخته است ؟ كعب گفت : يا اميرالمؤ منين ، داوود هم به حق ريخت !(51)

نـمـى دانيم بخنديم يا گريه كنيم ! اين منافق بزرگ قصد بدگويى از سرور اوصيا را دارد ولى نـدانـسـتـه آن حـضـرت را سـتـوده اسـت . او بـر داوود دروغ مـى بـنـدد، غافل از اين كه خداى متعال به خلافت وى تصريح كرده است :

(يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِى الاَْرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ)(52)

اى داود، ما تورا در زمين ، خليفه [و جانشين ] گردانيديم ؛ پس ميان مردم به حق داورى كن .

اين را هم بگوييم كه منافقانِ اهل كتاب ، در پناه ديگر شاخه هاى نفاق ايفاى نقش ‍ مى كردند. در دوران رسـول خـدا(ص) در پـنـاه مـنـافـقـان اوس و خـزرج مـديـنـه عـمـل مـى كـردنـد؛ در روزگـار سـه خـليـفـه اول ، در پـنـاه حـزب سـلطـه فـعـال بـودنـد؛ و در طـول دوران بـنى اميه و بنى عباس ، در پناه احزاب اين دو خاندان فعاليت داشتند.

شـواهـد اين حقيقت آشكار و فراوان است . هر كس در توطئه هاى پيچيده و چند سويه اى كه براى كـشـتـن امـام عـلى (ع) طـرح ريـزى مى شد تاءمل كند، سرانگشت يهود را به طور آشكار در آن جا خـواهـد ديـد. چـنـان كه نقل شده است اميرالمؤ منين على (ع) پس از ضربت خوردن در محراب عبادت بـه فـرزنـدش حـسـن (ع) فـرمـود: (مـرا عـبـدالرحـمـن بـن مـلجـم مـرادىِ فـرزند زن يهودى كشت .)(53) هـمـان گـونه كه نقش سرجون مسيحى ، مشاور معاويه و يزيد، در سياست ها و اداره امور اموى ها بر آگاهان پوشيده نيست و نقش او در طراحى براى پايان دادن به انقلاب امام حـسـيـن (ع) روشـن تـر از آن اسـت كـه بـتـوان پـنـهـان كـرد. مـتـوكـل عـبـاسـى نيز قبر امام حسين (ع) را به دست ابراهيم ديزج و با همكارى چند يهودى ديگر شخم زد.(54)

اين نوع از انواع جريان نفاق ، هميشه در لباس طاغوت ها و حكومت هاى ستمگرى كه در جاى جاى جـهـان اسـلام تـا به امروز بر امّت رنجديده اسلامى حكم رانده ، پنهان شده است . همه مصايب و بـدبـخـتى هاى امّت اسلامى زاييده توطئه هاى يهود و نصارا است . اينان نخستين كسانى بودند كـه مـظاهر غير اسلامى و منكرات را در جوامع اسلامى اشاعه دادند. آنها بودند كه براى نخستين بـار احـزاب كـافـر مـثـل حـزب هـاى كـمـونـيـسـتـى و سـوسـيـاليـسـى و مـلى را در جـهـان اسـلام تـشـكـيـل دادنـد و بـه انـتشار افكارشان پرداختند. نيز منشاء همه حركت هاى افراطى كه به نام اسـلام تـمـام شده ولى همه مسلمانان و به ويژه شيعيان آنان را مردود مى شمرند، همين يهودى ها هستند.

3 ـ منافقان ساكن مدينه

ايـن شـاخـه از مـنـافـقـان را مـنـافق هاى اوس و خزرج تشكيل مى دادند. اينها كسانى بودند كه از صـمـيـم دل اسـلام نياورده بودند، اما پس از آن كه همه اوس و خزرج ساكن مدينه اسلام آوردند و آمـادگـى كـامـل خـود را بـراى فـداكـارى در راه ديـن اعلام داشتند، اينان نيز خود را مسلمان وانمود كـردنـد. رئيس آنها عبدالله بن اُبَىِّ بن سلول عوفى بود كه خويشاوندانش ‍ براى او تاجى از مـرواريـد آمـاده سـاخـتـه ، قـصد داشتند كه او را پادشاه خود گردانند. در چنين وضعيتى بود كه خـداونـد پـيـامـبـرش را مـبـعـوث كـرد. پـس از آن كـه قـوم اوس بـه اسـلام روى آوردند و ديد كه رسـول خـدا(ص) پـادشـاهـى را از او سـلب كـرده كـيـنـه حـضـرت را بـه دل گـرفت . اما هنگامى كه ديد همه قوم او به اسلام روى آورده اند، او نيز با اكراه اسلام آورد، ولى همچنان بر نفاق و كينه اش پاى مى فشرد.(55)

از ويژگى هاى اين مرد و دار و دسته اش اين بود كه آشكارا عليه اسلام و پيامبر(ص) سخن مى گـفتند. يهوديان و به ويژه منافقانشان اين گروه را به شدت پشتيبانى مى كردند و به طور مـؤ ثـرى كـمـك مـى دادند. عكس قضيه نيز درست بود. پس از آن كه توسط يهود بنى قينقاع در پـى مـحـاصـره تـوسـط رسـول خـدا(ص) شـكـسـت خـوردنـد، عـبـدالله بـن اُبـَىّ بـه رسول خدا(ص) اصرار مى كرد كه نسبت به آنها نيكى كند، تا آن جا كه دست در زره آن حضرت نـهـاد و تـا نـگـرفـتـن پـاسـخ مـثـبـت رهـايـش نـكـرد. هـمـچـنـيـن در لشـكـركـشـى رسـول خـدا(ص) بـراى جنگ احد، يهوديان و منافقانشان به نيروى نظامى اى كه منافقان مدينه بـه فـرمـانـدهـى عبدالله بن اءبى تشكيل داده بودند پيوستند. گفته اند كه اين نيرو يك سوم سـپـاه اسـلام و شـمـارشـان سـيـصـد تن بود. عبدالله بن اُبَىّ به منظور تضعيف مسلمانان ، به بهانه اين كه جنگى در كار نيست ،(56) پيش از جنگ ، به مدينه بازگشت . نيز گفته شـده است كه پيامبر(ص) به دليل كفرشان آنان را باز گرداند و شمار آنها ششصد تن بود. در روايـتى آمده است كه پيامبر(ص) روز اُحد بيرون آمد. پس از گذشتن از ثنية الوداع ، عبدالله بـن اُبـَىّ را در راءس دسـتـه اى آراسـتـه ديد. پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: عبدالله بن اُبَىّ در راءس ‍ شـشـصد تن از هم پيمان هاى او از يهود بنى قينقاع ، فرمود: آيا اسلام آورده اند؟ گفتند:
يا رسول الله ، نه . فرمود: به آنان فرمان بازگشت بدهيد؛ زيرا ما از مشركان عليه مشركان كمك نمى گيريم .(57)

اين شاخه از جريان نفاق ، برجلوگيرى از پيشرفت اسلام و شكست مسلمانان و آزار پيامبر(ص) و تـوطـئه چـيـنـى بـراى قـتـل آن حـضـرت تـلاش فـراوان كـرد. غـزوه هـا و جـنـگ هـاى رسـول خـدا(ص) گواه همه اين موارد است ؛ و پژوهنده سيره نبوى اين حقيقت آشكار را به آسانى در خـواهـد يـافـت . اما در طول دوران ده ساله زندگى پيامبر(ص) در مدينه تلاش ‍ اين شاخه از منافقان براى آنان جز خوارى و ذلت چيزى به بار نياورد.

رفـتـار پيامبر(ص) با رهبر اين شاخه و پيروان او و رويارويى آن حضرت با كارها و دسيسه هـايشان به مقتضاى مصالح اسلام و تداوم پيشرفت آن بود. آن حضرت طبق شرايط اسلام و به مـقـتـضاى حكمت الهى و خطاناپذيريش ، صبر و بردبارى و گذشت به خرج مى داد و يا اين كه بر آنها سخت مى گرفت و تنبيه شان مى كرد.

اين شاخه و رهبرشان ، عبدالله بن ابى ، ديگر شاخه هاى نفاق ، به طور پنهانى روابط حسنه داشـتـنـد. بـراى پژوهنده ، اين روابط، با كنار هم قرار دادن مضمون برخى روايت ها، دريافت و فـهـم نـانـوشـتـه هـاى مـيـان سـطـور قـابـل كـشـف اسـت . بـراى مثال در جنگ احد، پس از بروز شايعه قتل رسول خدا(ص)، برخى از مسلمانان كه شيطان آنها را گـمـراه كـرده بـود، در حـالى كـه فرار مى كردند و از كوه بالا مى رفتند و به هيچ كس توجّه نـداشـتـند، گفتند: (اى كاش وكيلى را نزد عبدالله بن اءبى بفرستيم تا از ابوسفيان براى ما امان بگيرد. اى مردم محمد كشته شده است ، بنابر اين پيش از آن كه بيايند و شما را بكشند نزد خويشاوندان خود بازگرديد.)(58)

بـرخـى گـفـتـنـد: (اگـر او پـيـامـبـر بـود كـشـتـه نـمـى شـد، پـس بـه ديـن نـخـست خويش باز گـرديـد؛(59) و بـرخـى ديـگـر گـفـتند: ما دستمان را سوى آن ها دراز مى كنيم ، آنان خـويـشـاونـدان و عـمـوزادگـان مـا هـسـتند.)(60) صاحب كتاب (السيرة الحلبيه ) مى گويد: (اين [عبارت اخير] نشان مى دهد كه اين گروه [فرارى ] نه از انصار، بلكه از مهاجران بودند.)(61)

ايـن سخن ها و اظهار نظرها به گونه شك برانگيزى به اين واقعيت اشاره دارد كه ميان منافقان قريش عبدالله بن اُبى بن سلول و ابوسفيان ـ سركرده كفر در رويارويى با اسلام و كسى كه پـس از آن در راءس نـفـاق امـوى و پـنـاهگاه منافقان بود ـ(62) روابطى پنهانى وجود داشته است . بى ترديد رهبر حزب سلطه در شمار كسانى بود كه به منظور فرار، از صخره بالا رفت ؛ دلايل خاص تاريخى اين امر را اثبات مى كند.(63)

مطلب ديگرى كه اين ادعا را اثبات مى كند و از قضاياى مسلم تاريخى است ، اين كه در جنگ احد، هـمه مهاجران بجز اميرمؤ منان على (ع)، از كنار رسول خدا(ص) فرار كرده اند. در خبر آمده است كه اءنس بن نضر، قبل از شهادتش در اين جنگ ، عمربن خطاب و چند تن ديگر از فراريان را كه دست از جنگ كشيده بودند به جهاد و شهادت فرا خواند، اما آنها اجابت نكردند. روايت در اين باره چـنـيـن مـى گويد: اَنس بن نضر، عموى انس بن مالك به عمربن خطاب و طلحة بن عبيدالله و چند تـن ديگر از مهاجران و انصار رسيد كه دست از جنگ كشيده بودند. گفت : چرا نشسته ايد؟ گفتند:
پـيـامـبـر(ص) كـشـتـه شـده . گـفـت : در ايـن صـورت زنـدگـى پس از او را مى خواهيد چه كنيد؟ بـرخـيـزيد و براى همان چيزى كه پيامبر مرده است شما نيز بميريد! سپس خود به سوى دشمن رفـت و جـنـگـيـد تا كشته شد.(64) اين روايت ناظر بر اين حقيقت است كه آنها همراه وى به جنگ برنخاستند.

بـازگـشـت بـه گـذشـتـه كـه نـاشـى از تـرديـد در نـبـوّت رسـول خـدا(ص) بـود، تـنها به شمارى از صحابه در جنگ احد محدود نمى شود، بلكه در همه سختى ها و شكست ها و شرايطى كه جريان باد مخالف مى وزيد، تكرار مى شد. عمر بن خطاب ، خـود دربـاره تـكـرار ايـن تـرديد، آن هم به صورتى شديدتر، در روز صلح حديبيه براى ما سـخـن مـى گـويـد؛ كـه شـك در آن روز وى را بـه انـديـشـه تـمـرد نـسـبـت بـه رسـول خـدا(ص) و قـيام عليه او واداشت . او مى گويد: (چنان به شك افتادم كه از هنگام اسلام آوردنم تا به آن روز چنين شك نكرده بودم . اگر در آن روز پيروانى مى يافتم ، زير بار اين صلح نمى رفتم ).(65)

خنده دار و گريه آور اين است كه چنين گزافه گويى هايى از اين صحابه تنها هنگامى شنيده مى شد كه ترس از ميان رفته بود، و بيم خطر وجود نداشت . يعنى همان حالتى كه زبان هاى تـند به سخن درمى آيد. هرگاه كه رسول خدا(ص) از لاف زدن هاى دروغين شان به تنگ مى آمد بـه قـصـد خـاموش كردن آنها ترسشان را يادآور مى شد، چنان كه در روز حديبيه فرمود: (آيا جـنـگ احـد را فـرامـوش كـرده ايـد كـه بـالا مـى رفـتـيـد و بـه هـيـچ كـس تـوجـّه نـداشـتيد و من از دنبال شما را صدا مى زدم ؟ آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد كه از بالا و پايين بر سر شما ريـخـتـنـد و چـشـم هـا بـرگـشـت و جـان هـا بـه گـلو رسـيـد؟ آيـا فـرامـوش ‍ كـرده ايد روز چنان را؟...)(66)

4 ـ حزب اموى

فـتـح مـكـّه يـكى از نقاط عطف اصلى تاريخ اسلام است . پس از آن بود كه مسلمانان از حالت يك گـروه انـقـلابـى بـه نـيـرويـى مـتـمـركـز و قـدرتـمـنـد و دولتـى پـيـروزمـنـد و چـيـره تـبـديـل شـدنـد؛ و مـشـركـان متحد و به هم پيوسته ، در روند حوادث ، به صورت گروه هايى پراكنده و ناتوان و شكست خورده درآمدند.

هـوشـمندان سودپرست قريش ، امثال عمروعاص ، خالد بن وليد، پيش از ديگران اين موضوع را دريافتند؛ و پس از آن كه يقين كردند چاره اى جز پذيرش اسلام ندارند، به آن گرويدند.

اما بيش تر اموى ها بر ستيز و دشمنى خود پاى فشردند، تا آن كه پرچم هاى فتح اسلامى در برابرشان نمودار گشت ؛ و اينان در شمار آزادشدگان قرار گرفتند. اموى ها پس از شكست در فـتـح مـكـّه به اسلام درآمدند ولى دل هايشان هرگز از كوثر اسلام سيراب نگشت . حقيقت نفاق و اصـرار ايـنـان بر كفر، از واقعيت هاى مسلم تاريخ است كه هيچ منصفى در ثبوت آن ترديد نمى كـنـد. شـواهـد ايـن واقـعـيـت آشـكـارتـر از آن اسـت كـه بـا تاءويل هاى حق گريزان و حقيقت ستيزان قابل انكار باشد.

پـس از آن كـه عثمان زمام امور خلافت را به دست گرفت ، ابوسفيان نزد او رفت و گفت : پس از (تـَيْم ) و (عدى ) خلافت به تو رسيد بنابر اين آن را چون گوى بچرخان ؛ و بنى اميه را مـيـخ ‌هـاى آن قـرار ده ، زيـرا ايـن حكومت است و من بهشت و جهنمى نمى شناسم .(67) آن گـاه كـه كارها به نفع معاويه سامان گرفت ، روزى مغيرة بن شعبه با وى خلوت كرد و گفت : (يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، تـو بـه آرزوى خـويـش رسـيـدى ، كـاش ‍ عـدل را آشـكـار كـنـى و نـيـكـى را گـسـتـرش دهـى ، تـو امروز سرورى يافته اى و چنانچه به بـرادران خـود از بنى هاشم بنگرى و با آنان صله رحم كنى ، به خدا سوگند امروز چيزى كه تو را بترساند نزدشان نخواهى يافت .(68)