با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۳ -


پـس از آن كـه على (ع) را براى بيعت ، به زور به مسجد آوردند، حضرت با مردم محاجّه كرد و فرمود: (اى گروه مسلمانان و مهاجران و انصار، شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در روز غدير از رسـول خـدا(ص) چـنـيـن و چـنـان نـشـنـيـديـد ـ و هـر آنـچـه را كـه رسول خدا(ص) در آن روز فرموده بود همه را براى مردم بازگو كرد ـ گفتند: بلى . ابوبكر بـا شـنـيـدن ايـن سـخـنـان تـرسيد و فكر كرد كه مردم به يارى على (ع) برخيزند. از اين رو پـيـشـدسـتـى كـرد و گـفـت : آنـچـه گـفـتـى درسـت اسـت ، مـا آن را بـه گـوش شـنـيـده ايـم و در دل مـا جـاى گـرفـتـه اسـت ، امـا پـس از آن مـن از رسـول خـدا(ص) شـنـيـدم كـه فرمود: خداوند ما اهـل بـيـت را بـرگـزيـد و گـرامـى داشـت و بـهـتـريـن جـاى دنيا و آخرت را براى ما خواست ولى نـخواسته است كه نبوّت و خلافت را يك جا در ميان ما قرار دهد. در اين هنگام على (ع) فرمود: آيا هـيچ يك از صحابه رسول خدا(ص) هنگام شنيدن اين سخن با تو حاضر بوده است ؟ عمر گفت : خـليـفـه رسـول خـدا(ص) راسـت گفت ، من نيز همان طور كه او گفت شنيده ام ؛ ابوعبيده و سالم ، غـلامـان ابـوحـذيـفـه و مـعـاذ بـن جـبـل نـيـز گـفـتـنـد: مـا نـيـز ايـن را از رسول خدا(ص) شنيده ايم . على (ع) فرمود: هر آينه شما به پيمانى كه در كعبه با يكديگر بـسـتـيـد مـبـنـى بـر ايـن كـه اگـر مـحـمـد كـشـتـه شـود يـا بـمـيـرد امـر خـلافـت را از مـا اهل بيت بگيريد وفا كرديد. ابوبكر گفت : تو اين را از كجا مى دانى ؟ ما كه تو را بر اين امر آگـاه نكرده بوديم . امام على (ع) فرمود: اى زبير، اى سلمان ، اى اباذر، و اى مقداد شما را به خـدا و اسـلام مـى خـوانم و از شما مى پرسم آيا شما اين سخن را از پيامبر(ص) نشنيده ايد؟ آيا شـمـا نـشنيده ايد كه فلانى و فلانى ـ و پنج تن را برشمرد ـ ميان خودشان نامه اى نوشتند و بـراى كـارى كـه انـجـام دادنـد، بـا يـكـديـگـر هـم عـهد و پيمان شدند؟ گفتند: آرى به خدا ما از رسول خدا(ص) شنيديم كه اين سخن را براى تو مى گفت كه اينان براى كارى كه انجام دادند بـا يـكـديـگـر هـم عـهد و پيمان شدند و ميان خودشان نوشتند كه اگر من [پيامبر] كشته شوم يا بميرم اين [خلافت ] را از تو بگيرند...(107)

نتايج سقيفه

جريان سقيفه در زمينه هاى گوناگون حيات امّت اسلامى نتايج فراوانى در پى داشت ؛ نتايجى كـه از بـازگـشـت بـه گـذشـتـه (108) و بـه قـهقرا رفتن امّت از راه معصومانى كه خـداونـد مقرر داشته بود تا پس از رحلت پيامبر(ص) حجت بندگان و جانشين او در زمين باشند، نـاشـى مـى شـد. بـرخـى از ايـن نـتـايـج بـلافـاصـله پـس از وفـات رسـول خـدا(ص) پـديـدار شـد و زنـدگـى امـّت اسلامى را زير تاءثير مستقيم خود قرار داد؛ و بـرخـى ديـگر آغاز به نشو و نما كردند. اما آنچه در اين جا براى ما حايز اهميت است ، بررسى آن دسـتـه از نـتايجى است كه تحولات عظيم و مقدمه ساز زمامدارى امويان را موجب گرديد؛ و مهم ترينشان اين هاست :

1 ـ عـزل وصـى شـرعـى : نـخـسـتـيـن پـيـامـد سـقـيـفـه ، كـنـار زدن وصـى شـرعـى رسـول خـدا(ص) از مـقـام الهـى وى بـود. مـخـالفـان ، بـا تـهـديـد بـه قـتـل ، عـلى (ع) را وادار بـه بـيـعـت كـردنـد و خـانـه اش را كـه جـبـرئيـل هـم بـايـد بـا اجازه وارد مى شد مورد حمله قرار دادند.(109) در خانه را آتش زدند(110) و فاطمه زهرا، امانت رسول خدا(ص)، را چنان ميان در و ديوار فشردند كه سـقـط جـنين كرد و پهلويش شكست .(111) اين جسارت ، سرآغاز همه جسارت هايى بود كه از آن پس بر اهل بيت (ع) روا داشته شد.

2 ـ در تـنـگـنـا قـرار دادن اهـل بـيت : دشمنان اهل بيت ، براى باز داشتن بنى هاشم از رسيدن به حـكـومـت و سـلب هر گونه تحركى از اين خاندان در راستاى قيام ، آنان را در تنگناى اجتماعى ، سـيـاسـى و اقـتـصـادى قرار دادند. شدّت گريه فاطمه زهرا(س ) بر پدرش مردم را به ستوه آورد، بـه طـورى كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، على (ع) ناچار شد بيت الاحزان را دور از مردم براى وى بـسازد. مخالفان از اين گريه ها بوى اعتراض سياسى استشمام مى كردند؛ و از بيم قيام على (ع)، ترتيبات امنيتى شديدى را عليه آن حضرت اتخاذ كردند. فاطمه (س ) را از ارث محروم و فـدك را كـه پـدرش بـه او بخشيده بود، غصب كردند.(112) بنى هاشم را نيز از حق خمس محروم ساختند؛ و همه اين اقدام ها براى سلب قدرت تبليغ از آن بزرگواران بود.

3 ـ مـنـع بـنـى هـاشـم از تـصـدى پست هاى حكومتى : همان گونه كه عمر به عبدالله بن عباس تـاءكـيـد كـرد، بنى هاشم از تصدى هرگونه منصب حكومتى ، به ويژه مناصب ادارى ، نظامى و مـالى مـحـروم گـشـتـنـد؛ زيـرا بـيـم آن مـى رفـت كـه مـدعـى حـق اهل بيت در حكومت شوند.

4 ـ باز گذاشتن دست اموى ها در تصدى پست هاى حكومتى : پس از استقرار خلافت ابوبكر، به مقتضاى همكارى جديد ميان حزب حاكم و حزب اموى ، دست اموى ها در تصدى پست هاى حكومتى باز گـذاشـتـه شـد. بـه طـورى كـه حدود 13 كارگزاران ، واليان و فرماندهان لشكر را در دوران ابـوبكر، بنى اميه تشكيل مى دادند؛(113) و اين چيزى بود كه آرزوى اينان را براى دستيابى به قدرت برآورده مى ساخت .

حـزب سلطه ، تداوم فكرى و عملى خود را تنها با وجود حزب اموى امكان پذير مى ديد؛ و حزب امـوى نـيز پس از سامان گرفتن حكومت ابوبكر و موفقيت شعار مطرح شده از سوى حزب سلطه مـبـنـى بـر ايـن كـه (خـلافت از آن قريش است نه بنى هاشم )، موفقيتش را تضمين شده يافت . عـبـدالله عـلايـلى در ايـن باره مى گويد: با پيروزى ابوبكر، اين بنى تميم نبود كه پيروز شـد، بـلكـه تنها بنى اميه به پيروزى رسيد! از اين رو، دولت اسلامى را به همان رنگى كه خـود مـى خـواستند درآوردند و آن طورى كه مقريزى در كتاب (النزاع والتخاصم ) مى گويد، اينان با وجود بركنار بودن از حكومت ، سياست هايش را زير تاءثير خود داشتند.

پـس از ايـن پـيروزى انتخاباتى ، بنى اميه دست به كار فراهم ساختن مقدمات كودتايى شدند كـه هـدف آن رسـيـدن هـر چه زودتر به حكومت بود؛ و هر كس حركت هاى ابوسفيان را مورد دقت و بررسى قرار دهد، ترديد نخواهد كرد كه وى به گونه اى خستگى ناپذير تلاش مى كرد تا راه را براى رسيدن به اهداف خودش هموار كند.(114)

5 ـ حـيـات مـجـدد روحـيـه قـبـيـله گرايى : روحيه قبيله گرايى كه در پرتو تعاليم اسلام به خـامـوشـى گـرايـيـده بـود، بـار ديـگـر زنده گشت . چرا كه منطق سقيفه بر دادن القاب زشت و تفاخر قبيله اى بنا شد و از معيار اسلامى (اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقيكُمْ) فاصله گرفته بود.

روحـيـه قـبـيـله گـرايـى در مـنـطـق حـاكـم بـر مـهـاجـر و انـصـار حـاضـر در سـقـيـفـه بـه طـور كـامـل آشـكار بود. ابوبكر كينه هاى ديرينه ميان اوس و خزرج را به آنها يادآور شد و با ذكر كـُشـت و كشتارهاى پيش از اسلام در ميان آن ها، تحريكشان كرد. حباب بن منذر، سخنگوى انصار، آنـان را تحريك مى كرد و با روحيه اى كاملا جاهلى عزم شان را برمى انگيخت ؛ و عمر بن خطاب بـا هـمـيـن روحـيـه از سـوى قـريـش داد سـخـن مـى داد و مـى گـفـت : (در حـالى كـه مـا نزديكان و اهل قبيله محمّد هستيم ، چه كسى بر سر قدرتش با ما منازعه مى كند؟!)

روحـيـه قـبـيـله گـرايـى كـه در روز سـقـيـفـه همانند آتشى از زير خاكستر شعله ور شد و باب بـزرگـى از تفرقه و آشوب را ميان مسلمانان گشود. چرا كه بسيارى از منافقان سودجو، مانند سـهـيل بن عمر، عكرمة بن ابى جهل ، عمرو بن عاص ، وليد بن عقبه و ديگران ، پس ‍ از به خشم آمـدن انـصـار، در پـى كـنار زده شدن در سقيفه ، جراءت يافتند تا آنان را مورد هجو و تعريض قـرار دهـنـد، از آنـهـا بـد بـگويند و آنان را به مبارزه بخوانند. انصار نيز در مقام دفاع از خود بـرآمـدنـد و كـار مـنـازعـه بـالا گرفت . چنان كه اگر ميانجى گرى اميرالمؤ منين ، على (ع)، و دفـاع بـرخـى مـهـاجـران از انصار نمى بود، فاجعه بزرگ ديگرى در تاريخ اسلامى آن دوره بروز مى كرد.(115)

جـريـان نفاق به طور عام و از آن ميان حزب اموى به طور خاص ، از شعله ور شدن روحيه نزاع قـبـيـله اى در راسـتـاى از هـم پـاشيدن كيان امّت اسلامى و به جان هم انداختن آنان بهره بردارى كردند؛ و از آن پس به آسانى توانستند مسلمانان را در راه تحقق اهداف جريان نفاق كه همانا از ميان بردن حقايق و نشانه هاى اسلام ناب محمدى بود سوق دهند.

6 ـ مـحـاصـره آشـكـار سـنّت نبوى : همان طور كه پيش از اين گفتيم عبدالله بن عمروعاص ‍ نيز فـاش كـرد، رهـبـرى حـزب سـلطـه در دوران زنـدگـانـى پـيـامـبـر(ص) بـه بـهـانـه ايـن كـه رسول خدا(ص) نيز انسان است و در خشم و خشنودى سخن مى گويد، از نوشتن احاديث آن حضرت جلوگيرى مى كرد. نيز گفتيم كه هدف اين تلاش ، محاصره [و تحديد] سخنان پيامبر(ص) به طـور كـلى و بـه ويـژه سـخنانى بود كه به موضوع خلافت و شخص خليفه پس از آن حضرت مربوط مى شد.

امـا پـس از رحـلت پـيـامـبر(ص) و پس از آن كه اجتماع سقيفه براى دست يافتن حزب سلطه به قدرت به پايان رسيد، انگيزه و دليلى براى پنهان ماندن رويارويى با سخنان پيامبر(ص) وجـود نـداشـت ؛ و جـلوگـيـرى از بـيانات نبوى ، زير پوشش ترس از بروز اختلاف ميان امّت ، عـلنـى گـرديـد. ابـوبـكـر مـردم را گـرد آورد و گـفـت : (شـمـا سـخـنـانـى را از پـيـامـبر(ص) نـقـل مـى كـنيد كه درباره آن ها اختلاف داريد و اختلاف مردم پس از شما به مراتب بيش تر خواهد بـود. پـس ‍ چـيزى از پيامبر نقل مكنيد و هر كس از شما پرسيد بگوييد: كتاب خداوند در ميان ما و شماست .)(116)

علاوه بر اين كه ديده مى شود، مقابله از حالت پنهانى ، صورت آشكار به خود گرفته است ، مـى بـيـنـيـم كـه سـخـن او يـعـنـى (پـس از رسـول خـدا چـيـزى نـقـل مـكـنـيـد)، بـه مـعـنـاى جـلوگـيـرى كـامـل از مـطلق سخنان پيامبر اكرم (ص) و كشيدن حصار كامل بر گرد آن چيزى است كه از ايشان نقل شده است .

رهـبـرى ايـن حزب به خوبى دريافته بود كه آنچه مايه تشويش خاطر او مى شود و از انتشار آن بـيـم دارد، تـنها بيانات نبوى درباره مقام و منزلت على (ع) و حقانيت او در امر خلافت نيست ، بـلكـه شـامـل سـخـنـانـى كـه بـه چـنـد مـوضـوع ديـگـر نـيـز مـربـوط مـى شـد؛ مـثل امر به معروف و نهى از منكر، نشانه هاى پيشوايان گمراه كننده و ضرورت قيام عليه آنان نـيـز هـست ؛ معرفى شجره ملعونه در قرآن ؛ احاديثى كه از آشوب ها و رهبرانشان بحث مى كرد؛ فـضـايـل بـرخى صحابه كه از سوى حزب حاكم زير فشار قرار گرفتند. فضايلى كه نه تـنـهـا مـوجـب نـاخـشـنـودى رهـبـرى حـزب بـود، بـلكـه انـتـشـار فـضـايـل شـان نـيـز آنـان را مـى آزرد و احـاديـثـى از ايـن قبيل ... از اين رو چاره اى جز اين نبود كه منع نقل حديث را تعميم داده مطلق گردانند.

چـنـان كـه پيش از اين گفتيم ، اين ممانعت در روزگار عمر با شدت هر چه تمام به اجرا درآمد، و عثمان نيز از نقل هر حديثى كه در روزگار ابوبكر و عمر روايت نشده بود جلوگيرى كرد.

در نـتـيـجـه گـسـتـرش فـتـوحـات ، ورود بـسـيـارى از مـلت هـا به اسلام ، دور شدن از روزگار پيامبر(ص)، و نيز در اثر اين توهّم كه خلفاى سه گانه پس از پيامبر(ص) در امتداد خط وى بوده اند، امر بر امّتى كه از سيره پيامبرش (ص) جز اندكى نمى دانست مشتبه شد؛ و بسيارى از مردم رفتار عمر را آيينه سيره پيامبر(ص) مى ديدند. در حالى كه سيره عمر چيزى جز بدعت هـاى مـخالف با سنّت آن حضرت نبود. با وجود اين هرگاه به چنين روايت هايى [از عملكرد عمر] دست مى يافتند، بر عمل به مفاد آن ها اصرار مى ورزيدند و از كنار نهادنشان سرباز مى زدند، حتى اگر به آنان يادآورى مى شد كه اين خلاف سنّت پيامبر(ص) است .

مردم كوفه (پايتخت آن روز سرزمين هاى اسلامى ) از امام على (ع) تقاضا كردند برايشان امامى تـعـيـيـن كـند كه نمازهاى نافله ماه رمضان را به جماعت بخواند. امام (ع) آنان را از اين كار باز داشـت و برايشان توضيح داد كه اين كار خلاف سنّت پيامبر(ص) است . ولى آن ها امام را ترك گفتند و گرد آمدند و يك تن از خودشان را به امامت برگزيدند. امام (ع) فرزندش ‍ حسن را نزد آنـان فـرستاد. امام حسن (ع) در حالى كه تازيانه اى به دست داشت وارد مسجد شد مردم همين كه وى را ديدند به سوى درها گريختند و فرياد برآوردند: واعمرا!(117) و در برخى منابع آمده است كه گفتند: اى مسلمانان سنّت عمر تغيير داده شد!(118)

در ايـن جـا يـك جـنـبـه از دشوارى هاى بزرگى كه امام على (ع) در راه باز گرداندن كارها به مجراى صحيح ، با آن روبه رو بود، براى پژوهنده روشن مى شود. آن حضرت خود در اين باره مـى فـرمـايـد: حـكـمـرانـان پـيـش از مـن كـارهـايـى انـجـام دادنـد كـه خـلاف سـنـّت رسـول خـدا (ص) بـود. آنـان بـه عـمـد بـا آن حـضـرت مـخـالفـت مى كردند، پيمان هايش را مى شـكـسـتند، سنّت او را تغيير مى دادند؛ و چنانچه مردم را به ترك آنها وا مى داشتم و سنّت را در مـسـيـر اصـلى آن قـرار مـى دادم و بـه وضـعـيـت دوران رسول خدا(ص) باز مى گرداندم ، حتى سپاه خودم از گِرد من پراكنده مى شدند. به طورى كه تـنـهـا مـى مـاندم ، يا حداكثر اندكى از شيعيانم كه فضايلم را مى شناختند و امامت مرا بر اساس كـتـاب خـداى عـزوجـل و سـنـّت رسـول او بـر خـود واجـب مـى شـمـردنـد، بـا مـن هـمـراه مـى شدند.(119)

7 ـ ضعف معنوى و روحى امّت : كسى كه دستاوردهاى سقيفه را مورد مطالعه و بررسى قرار دهد، در مـى يـابد كه امّت اسلامى گرفتار پديده روانى ضعف (روحى ) گشته بود؛ چيزى كه در دوران پيامبر(ص) سابقه نداشت . اين (ضعف روحى ) را مى توان به حالت سكوت مسلمان در بـرابـر كـارى كه به اعتقاد او باطل و مخالف فرمان خدا و پيامبر او مى باشد تعبير كرد. اين حالت يكى از پيامدهاى ناگوار سقيفه بود كه از ترك امر به معروف و نهى از منكر ناشى مى گـرديـد. فـراگير شدن چنين حالتى در جامعه ، سرانجام به نتايج تلخ فراوانى مى انجاميد كـه بـدتـريـن آن هـا نـگـرش واژگـونـه اسـت ، كـه انـسـان مـسـلمـان ، باطل را حق و حق را باطل مى بيند. رسول خدا(ص) پيوسته امّت اسلامى را از چنين حالتى ، كه بـا تـرك امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر پديد مى آيد، برحذر مى داشت . در محتواى اين حديث شـريـف نـبـوى ، بـايـد تاءمل بورزيم تا بدانيم كه چگونه اين حالت امّت ، از بد به بدتر منجر مى گردد تا آن كه واژگونى به درجه (نگرش معكوس ) مى رسد.

امـام صـادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل مى كند كه فرمود: چگونه خواهيد بود، آن گاه كه زمان شـما فاسد و جوانان شما فاسق گردند و شما امر به معروف و نهى از منكر نكنيد؟ عرض شد: يـا رسـول الله آيا چنين چيزى مى شود؟ فرمود: آرى و بدتر از آن ، چگونه خواهيد بود آن گاه كـه بـه مـنـكـر امـر و از مـعـروف نـهـى كـنـيـد؟ عـرض شـد: يـا رسـول الله ، آيـا چـنـين چيزى مى شود؟ فرمود: و بدتر از آن ؛ چگونه خواهيد بود، آن گاه كه معروف را منكر و منكر را معروف ببينيد؟!(120)

پـيـدايـش پـديـده ضـعـف روحـى در امـّت را، بـلافاصله پس از سقيفه مى توان مشاهده كرد؛ و آن هنگامى بود كه بيش تر انصار و برخى از مهاجران در اعتراض به نتايج سقيفه ، در مدينه [از سياست ] كناره گرفتند و از سستى در حق (جانشين شرعى ) پشيمان گشته تاءسف مى خوردند. ولى بـا وجـود ايـن ، هـنـگـامـى كـه (وصـى شـرعـى) رسول خدا(ص) يعنى حضرت على (ع)، با استناد به اين كه مردم نخستين بار در روز غدير با او بـيـعـت كـرده انـد، بـراى بـركـنـار سـاخـتـن خـطـاكـار مـخـالف بـا رسول خدا(ص) آنان را به قيام فراخواند، حضرت را همراهى نكردند.(121) درباره ايـن كـنـدى مـردم ، روايت هاى بسيارى نقل شده است كه در يكى از آن ها چنين آمده است : هيچ كدام از مـهاجران و انصارى كه در جنگ بدر شركت داشتند نماندند، مگر آن كه على (ع) به خانه هاشان رفـت و بـه آنان فرمود كه فردا صبح با سر تراشيده و مسلّح بيايند تا پيمان مرگ ببندند. امـا جـز چـهـارتـن نـيـامـدنـد. به سلمان گفتم : آنان چه كسانى بودند؟ گفت : من ، ابوذر، مقداد و زبير بن عوام . باز شب ديگر على (ع) نزد آنان رفت و آنان را فراخواند. گفتند: فردا مى آييم ، امـّا جـز مـا كـسـى نـيـامـد. شـب سـوّم رفـت ، بـاز هم كسى نيامد؛ و امام پس از مشاهده خيانت و بى وفايى مردم در خانه اش نشست ...).(122)

صديقه كبرى ، حضرت فاطمه زهرا(س ) ضمن خطبه اش در مسجد، شگفتى خويش را از اين ضعف روحى ابراز داشته خطاب به انصار فرمود: اى دليران ، اى بازوان ملّت و اى نگاهبانان اسلام ! ايـن سـسـتـى و چـشـم بـرهـم نـهادن در برابر ستمى كه بر من مى رود براى چيست ؟ آيا پدرم رسـول خـدا(ص) نـمى فرمود: (احترام مرد با حرمت نهادن به فرزندانش ‍ حفظ مى گردد؟) چه زود بـدعـت گـذاشـتـيـد و شـتـر خلافت چه زود پروار شد. شما بر انجام خواسته من تواناايد و قـدرت بـرآوردنش را داريد... هيهات از مهاجر و انصار، آيا سزاوار است كه بر سر ميراث پدرم بـه من ستم شود و شما نزد من حاضر و ناظر باشيد؟ من همه شما را دعوت كرده ام و همه شما از ماجراى من باخبريد و از عِدّه وعُدَّه برخورداريد، نيرو و امكانات داريد، سلاح و سپر داريد. ولى هر چه شما را دعوت مى كنم اجابت نمى كنيد! و هر چه فرياد برمى آورم به دادم نمى رسيد. در حـالى كـه شـما مبارزيد و به نيكى و صلاح شهرت داريد و از نخبگان به شمار مى رويد و از بـرگـزيـدگـانـيد. شما در جنگ با اعراب رنج و تعب فراوان برديد و با ملت هاى گوناگون مبارزه و با زورمندان نبرد كرديد. پيوسته به شما فرمان مى داديم و شما اطاعت مى كرديد. تا آن كـه آسياى اسلام بر محور ما به گردش درآمد و شير روزگار سرازير شد؛ و گردن شرك فرود آمد و دروغ از جوشش افتاد و آتش كفر خاموش گرديد و دعوت فتنه فرو نشست و نظام دين بـرقـرار گـرديـد. اكنون پس از روشن شدن موضوع چرا سرگردانيد و پس از آشكار شدن حق چـگونه آن را پنهان مى داريد و پس از پيشروى چرا پشت مى كنيد؟ و پس از ايمان چرا شرك مى ورزيد؟ آيا با گروهى كه عهد خود را شكستند و تصميم به اخراج پيامبر گرفتند نمى جنگيد، در حالى كه جنگ را نخست آنان آغاز كردند! آيا از آن ها مى ترسيد؛ اگر مؤ من باشيد سزاوارتر آن است كه از خدا بترسيد.)(123)

ايـن (ضـعـف روحى ) به دلايلى فراوان ، پس از سقيفه روز به روز در ميان امّت آشكارتر مى گـشـت و خـطـرش بـزرگ تـر مى شد تا آن جا كه تناقض ميان ظاهر و باطن مسلمان در بيش تر فـرزنـدان امـّت اسـلامى استحكام يافت و بر بيش تر آنان شيطان چيره گشت ؛ و روزى كه امّت اسـلامـى بـه جـنـگ فـرزنـد دخـتـر پـيـامـبـرشـان رفـتـنـد ـ در حـالى كـه دل هـايشان با او و شمشيرهايشان بر روى او كشيده بود ـ اين درد بى درمان به اوج خود رسيد! آرى امّت اسلامى در حالى حسين (ع) را كشت كه مى دانست در روى زمين هيچ كس برتر از او نيست !

مـا در جـاى مـنـاسـب اين تحقيق ، به علت هاى نهفته در پس شدّت يافتن اين بيمارى در ميان امّت و نشانه هاى آن اشاره خواهيم كرد.

2ـ خلافت عمر بن خطاب

عمر بن خطاب پس از ابوبكر و با تعيين وى ، بر مسند خلافت تكيه زد؛ و همان سياستى را كه او و ابـوبـكـر در دوران خـلافـتـش اعـمـال مـى كـردنـد ادامـه داد. بـر طـبق اين سياست ، از سويى اهـل بيت به ويژه و بنى هاشم عموما زير فشار اجتماعى ، سياسى و اقتصادى قرار گرفتند؛ و دست بنى اميه در اشغال پست هاى فرماندهى و حكومت ولايات باز گذاشته شد. او در اين سياست از ابوبكر هم پيشى گرفت . براى اثبات اين موضوع همين اندازه بس كه معاوية بن ابوسفيان را در شام آزاد گذاشت تا به روش پادشاهان هر طور كه مى خواهد گردآورد و مصرف كند، بى آن كه ناظرى داشته باشد يا كسى از او حساب بكشد. هرگاه هم كه اعتراض كنندگان نزد عمر از مـعـاويـه نـام مـى بـردنـد پـاسـخ مـى داد: (جـوان قـريـش و آقـازاده اش را واگذاريد...)(124)؛ و درباره اش مى گفت : (از كسرى و قيصر ياد مى كنيد در حالى كـه معاويه نزد شماست .)(125) حتى عمر بن خطاب را بايد مقدمه ساز حكومت اموى و بلكه مؤ سس آن دانست .

او حـصـارى را كـه بـر گـرد سنّت نبوى كشيده شده بود محكم تر كرد؛ و تا زنده بود راويان حـديـث نـبـوى را وادار بـه سـكـونـت اجـبـارى در مـديـنـه گـردانـيـد؛ و سـپـاهـيـانـش را از نقل احاديث پيامبر(ص) باز داشت . اين در هنگامى بود كه منافقان يهود و نصارا مانند كعب الاحبار و تـمـيـم دارى را بـه خـود نـزديـك گـردانـيـده و بـه آنـان آزادى كـامـل داده بـود تـا بـراى مـردم قـصـه بـگـويـنـد و هـر چـه مـى خـواهـنـد از ابـاطـيـل كـتـاب هـا و سـاخـتـه هـاى خـود را كـه بـا عقايد اسلام ناب محمدى مخالف بود ميان مردم بپراكنند.

در ايـن جا به دو كار مهم از كارهاى او كه به دليل مترتب بودن آثارى مهم و فراوان بر آن ها، دو نقطه عطف اصلى در تاريخ امّت اسلامى به شمار مى آيند اشاره مى كنيم :

1 ـ 2 ـ مبناى عمر در عطا

رسـول خـدا(ص) بـه هـمـه مـسـلمـانـان بـه طـور مساوى عطا مى بخشيد و هيچ كس را بر ديگرى برترى نمى داد.

ابـوبـكـر نـيز در دوران حكومتش بر پايه اصل برابرى رفتار مى كرد. اما عمر پس از رسيدن بـه خـلافـت برخى از مردم را بر برخى ديگر برترى داد: سابقين [در اسلام ] را بر ديگران برترى داد، مهاجرانى را كه از قريش بودند بر ديگران برترى بخشيد، همه مهاجران را بر همه انصار برترى داد؛ عرب را بر عجم و آزاد را بر بنده برترى داد.(126) براى اهـل يـمن چهارصد و براى مُضَر سيصد و براى ربيعه دويست درهم مقررى تعيين كرد؛ و اوس ‍ را بر خزرج برترى داد.(127)

همان طور كه منطق سقيفه بر پايه استهزاى ديگران و تفاخر قبيله اى استوار بود، اين كار عمر نيز روح تعصب قبيله اى را، كه اسلام آن را خاموش كرده بود، زنده كرد. مبناى عمر در مقدار عطا، بندها را از پاى روح تعصب قبيله اى گشود و بدترين تاءثير را در زندگى اسلامى به بار آورد: (زيـرا تـشـكيل طبقات را در جامعه اسلامى پى ريخت و برترى دينى را راه دستيابى به بـرتـرى مـادى قـرار داد و اشـرافـيـت قـريش كه با به قدرت رسيدن ابوبكر موقعيّت خود را تـقـويـت كـرده بـود ـ تـوجـيـه جـديـدى براى برترى جويى و در دست گرفتن سرنوشت مردم بخشيد. تمام معيارهاى قريش را از ديگران در دريافت عطا برتر مى شمرد و مفهوم اين قاعده اين بـود كه قريش از همه برتر است ، چون (قريش ) است و براى زورگويى و برترى طلبى به توجيه ديگرى نياز نيست .

ايـن اصـل زمـيـنـه جـديـدى را براى برخوردهاى قبيله اى ميان ربيعه و مُضر و ميان اوس و خزرج پـديـد آورد؛ چـرا كه متضمن برترى همه مُضَر بر همه ربيعه و برترى اوس بر خزرج بود. به پندار ما با اين اصل نخستين پايه نژادپرستى ميان مسلمانان عرب و ديگر مسلمانان بود كه بـا خـط مـشـى عـمـر مـبـنـى بـر بـرتـرى دادن عـرب بـر عـجـم و آزاد بـر بـنـده ، بـنـيـاد نهاده شد.(128)

طـولى نـكـشـيـد كـه عـمـر، خـود وسـعـت آثـار زيـانـبـارى را كـه ايـن اصل در زندگى امّت اسلامى پديد آورد ديد؛ و مشاهده كرد كه روح حزب گرايى و تفرقه به جـامـعـه سـرايـت كـرد و احساس ممتاز و بى مانند بودن نزد قريش رو به فزونى نهاد و كينه و حـسـد و نـارضـايـى و پـى جـويـى بـدى هـاى يـكـديـگـر در مـيـان قبايل گسترش يافت ؛ و اين از عوامل مهمى بود كه زمينه فتنه را در ميان مسلمانان فراهم آورد.

شـايـان ذكـر اسـت كـه مـبـنـاى عـمـر در عـطـا، انـحـراف روشـن از سـيـره رسـول خـدا(ص) و روش ‍ ابـوبـكـر در اين زمينه بود. بنابر اين سزاوار بود كه امّت اسلامى رودرروى او بـايـسـتد و بر اساس خيرخواهى و امر به معروف و نهى از منكر او را را از اين كار بـاز دارد؛ و در صـورت خـوددارى و سـرپـيـچـى او را بـا شـمـشـيـر راسـت كـنـد. اما تاريخ هيچ اعـتـراضـى را از امـّت در بـرابـر ايـن عـمـل عـمـر گـزارش نـمـى دهـد و ايـن يـكـى از عـوامـل فـراگير شدن ضعف معنوى و روحى اى بود كه امّت اسلامى در نتيجه اجتماع سقيفه بدان دچار گشت .

2 ـ 2 ـ شورا

گرچه موضوع بحث درباره نتايج اين نقطه عطف اساسى و پيامدهاى بزرگ آن در زندگى اين امـّت براى ما حايز اهميت است ، اما پيش از آن بناچار بايد تاءكيد كرد كه اين شوراى ادعايى از شـورا چـيزى جز نامى نداشت ؛ ماهيت آن چنين بود كه طرح آن را عمر چنان با دقت ريخته بود كه پـيـروزى عـثـمـان در آن امرى اجتناب ناپذير بود. بنابر اين عنوانش شورا ولى حقيقتش تعيين و انـتـصـاب بـود. ايـن خـود دليـل اسـت بـر ايـن كـه عـمـر بـه گـونـه اى تـزلزل نـاپـذيـر اصـرار داشت كه به هر صورت ممكن ، حتى پس از مرگش ، بنى هاشم را از خلافت محروم سازد و اين نهايت باز داشتن و منع است .

هـمـچـنـيـن خليفه دوم با تعيين عثمان به عنوان خليفه پس از خود، گذشته از آن كه مقدمات حكومت اموى را پيش از آن فراهم ساخته بود، در عمل نيز آن را پياده كرد.

خـليـفـه دوم گـفـت : (ابـوطلحه انصارى را بگوييد نزد من بيايد. چون او را فراخواندند گفت : بـبـيـن اى ابوطلحه ، چون از اين كلبه ام بازگشتيد، همراه پنجاه تن از انصار مسلح به شمشير برو و اين چند نفر را وادار كن تا با شتاب هر چه تمام اين كارى را كه گفتم به اجرا درآورند. آنـان را در خـانه اى جمع كن و يارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت بپردازند و يك تن را از ميان خود برگزينند. اگر پنج تن از آنها متفق و يك تن مخالف بود گردنش را بزن ؛ اگر چهار تن موافق و دو تن مخالف بودند گردن آن دو را بزن و اگر سه تن موافق و سه تن مـخـالف بـودنـد، ببين كه عبدالرحمن در ميان كدام گروه است و تصميم آنان را مد نظر قرار ده و اگر سه تن ديگر مخالفت ورزيدند گردنشان را بزن ).(129)

عمر نسبت به گرايش هاى شش نفرى كه براى اين شورا برگزيده بود به خوبى آگاه بود. او به يقين مى دانست كه عثمان و سعد و عبدالرحمن در مخالفت با على (ع) گرايشى واحد دارند؛ و مـى دانـسـت كـه طـلحـه بـه عـلى تـمـايـلى نـدارد و بـه احـتـمـال بـسـيـار قـوى بـه عـثـمـان راءى خـواهـد داد. بـراى اجـتـنـاب از غافلگير شدن با تحقق احتمال ضعيف تر يعنى تمايل طلحه به على و زبير، جايى كه دو كفه سه به سه برابر مى شود، عمر مداخله خواهد كرد تا با ترجيح دادن كفه اى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است نزاع را به نفع عثمان پايان دهد. اين چگونه شورايى است ؟! اين [نيرنگ ] گذشته از شمشيرهايى بود كـه ابـوطـلحـه انـصـارى و پـنـجـاه تـن يـار او كـشـيـده بـودنـد تا به فرمان عمر از راءى آزاد پشتيبانى كنند!

امـيرالمؤ منين (ع) اين فريب را كه نتيجه آن از پيش روشن بود دريافت و به عمويش عباس ‍ چنين گـفـت : از دسـت مـا رفـت ! گـفت : از كجا مى دانى ؟ فرمود: عثمان را همتاى من ساخت و گفت كه با اكـثـريـت باشيد. اگر دو تن به يك تن و دو تن به يك تن ديگر رضايت دادند، جانب كسانى را كـه عـبـدالرحمن بن عوف در ميان آن هاست بگيريد. سعد با پسرعمويش ‍ عبدالرحمن مخالفت نمى كـنـد و عـبـدالرحـمـن داماد عثمان است و با هم اختلاف نخواهند كرد. بنابر اين يا عبدالرحمن را به خـلافـت بـر مـى گـزيـنـنـد و يـا عـثـمـان را، چـنـانـچـه دو تـن ديـگـر هـم بـا مـن بـاشـنـد بـه حـال مـن سـودى نـدارد. صـحـبـتـش را هـم نـكـن كـه مـن جـز بـه انـتـخـاب يـك تن از آن ها اميد ندارم .(130)

3 ـ 2 ـ دستاوردهاى شورا

از جمله دستاوردهاى شورا موارد زير را مى توان برشمرد:

1ـ استمرارِ بركنارى وصى شرعى :

اين كار، مانع تراشى براى رسول خدا(ص) در مورد سفارشى بود كه از سوى خداوند درباره على (ع) ابلاغ كرده بود.

2ـ استيلاى حزب اموى بر حكومت :

دسـتـيـابـى حزب اموى به حكومت ـ كه اينك در شخص عثمان تجسم يافته بود ـ همان چيزى بود كـه رهـبـرى حـزب سـلطـه نـقـشـه اش را كـشيده بود و اكنون به اجرا در مى آورد. چرا كه براى رويارويى با اهل بيت (ع)، امويان را تداوم بخش راه خود مى دانست .

3ـ تاءثير شورا بر روحيه انصار:

شـورا بـدترين تاءثيرها را بر روحيه انصار گذاشت ، زيرا پس از آن كه در سقيفه به آنان وعـده داده شـده بود كه در كار حكومت وزير و شريك خواهند بود، اينك دريافتند كه عمر در طرح شورا حتى از حق مشورت هم آنان را محروم كرده و تنها نقش نگهبانى مسلحانه از درها را به آنان داده است !

4ـ طمع ورزى آشكار در خلافت :

شـورا، بـاب طمع در خلافت را به روى كسانى گشود كه پيش از آن فكرش را هم نمى كردند. به اين ترتيب كه عمر كسانى را در شورا مقابل على (ع) قرار داد كه پيش از آن هرگز اميد به خـلافـت نـداشتند، اما پس از آن خود را شايسته اين كار مى دانستند؛ و اين موضوعى بود كه آنان را به فتنه انگيزى واداشت .

هـمـچـنـيـن شـورا زمـيـنـه گـسـتـرده اى را بـراى رقـابـت و اخـتـلاف هـمـه قـبـايـل بـر سر خلافت پديد آورد. زيرا قريش را عضو شورا نمى ديدند، در حالى كه برخى كـسـانـى كـه عـمـر آنـان را نـامـزد خـلافـت كـرده است از آن ها چيزى بيش ندارند. بلكه اينان در بسيارى زمينه ها از امتيازهاى بيش ترى برخوردارند.

بـنـابراين عمر در طرح شورا، براى همگان اين روحيه را پديد آورد كه در خلافت و امارت طمع بـبـنـدنـد و در راسـتـاى آن راه هـواهاى نفسانى آميخته با انواع اختلاف را در پيش گيرند و اقدام عملى كنند.

تا آن جا كه معاوية بن ابى سفيان كه از زيركان عرب بود، تصريح مى كرد كه شورا نقطه عـطـف مـهـمـى بـود كـه بـيـش تـريـن تـاءثير را در پراكندگى كار مسلمانان به جاى نهاد. ابن عـبـدربـه در كـتـاب (عـقـدالفـريـد) بـه نقل از او مى نويسد: معاوية بن ابوسفيان رو به ابن حُصَين كرد گفت : بگو ببينم ، چه چيز كار مسلمانان را پراكنده ساخت و آرايشان را متفرق كرد و ميان آن ها اختلاف انداخت ؟ گفت : بلى ، اين كه مردم عثمان را كشتند. گفت : چيزى جديدى نياوردى . گـفـت : حركت على به سوى تو و جنگ با تو. گفت : مطلب تازه اى نگفتى . گفت : حركت طلحه ، زبير و عايشه و پيكار على با آنان . گفت : جديد نگفتى . گفت : يا اميرالمؤ منين من چيزى جز اين هـا نـمـى دانـم . گـفـت : اينك من براى تو مى گويم . هيچ چيز ميان مسلمانان شكاف ايجاد نكرد و آراى آنـان را پـراكـنـده نـسـاخـت و مـيـان آنـان اخـتلاف نينداخت ، مگر شوراى شش نفره اى كه عمر تشكيل داد... همه آنها آرزوى خلافت داشتند و قبايلشان نيز آن را آرزو مى كردند و خود عمر اين را مى دانست و چنانچه عمر نيز مانند ابوبكر كسى را به جانشينى خود تعيين مى كرد هيچ اختلافى در اين باره وجود نداشت .(131)

5 ـ اوج گرفتن منطق قبيله اى سقيفه :

ملاحظه مى شود كه در سقيفه ، برترى جويى ميان انصار و مهاجران (از قريش ) بود، در حالى كه فضاى برترى جويى حاكم بر شورا، بر بالا گرفتن هر چه بيش تر منطق قبيله گرايى سـقيفه و افزايش دورى و انحراف از منطق اسلام را نشان مى داد، زيرا بر خلاف سقيفه كه تنها مـهـاجـر و انـصـار در بـرابـر يكديگر قرار داشتند، اينك همه مسلمانان در يك سو قرار گرفته بودند و قريش از آن جهت كه قريش است در سوى ديگر. ولى در منازعه اى كه در فضاى شورا در مسجد النّبى درگرفت به روشنى آشكار شد كه قريش ، خلافت را شاءنى از شؤ ون ويژه خـود و امـتـيـازى از امـتيازهاى خود مى شمرد و هيچ يك از مسلمانان حق نداردكه در موضوع خلافت ، نظرى مخالف با خواسته هاى آنان ابراز دارد.

شگفت انگيزتر از همه اين كه كار به جايى رسيد كه عبدالله ابى ربيعه مخزومى ، دشمن خدا و رسـول (ص)، جـراءت پـيـدا كـرد و بـه مـقـداد، صـحـابـى جـليـل القـدرى كـه مـيـان صـحـابـه كـم نـظـيـر اسـت گـفـت : (اى پـسـر هم پيمان ، اى گمراه ، امـثال تو كى جراءت داشتند در كار قريش دخالت كنند؟.)(132) يا فرومايه ديگرى از بنى مخزوم به عمار ياسر گفت : (اى پسر سميه ، پا از گليم خويش بيرون نهاده اى ! اين كه قريش براى خودش اميرى تعيين كند به تو چه ارتباطى دارد؟)(133)

مفهوم جايگزين شدن واژه قريش به جاى مهاجران در برترى جويى حاكم بر فضاى شورا اين اسـت كه براى تصدى منصب خلافت محدوديت از (آزادشدگان ) رفع شده است . چرا كه پيش از آن رهـبـرى حـزب سـلطـه مـحـدوديـت را از آنـان رفـع كـرده و آن هـا را به عنوان فرمانده و والى بـرگـزيـده بـود. از ايـن جـا بـود كـه راه بـاز شـد و آزادشـدگانى چون معاويه نيز به فكر تصدى خلافت افتادند؛ و از اين هنگام بود كه وى همه تلاش خود را در اين راستا به كار بست .

3  ـ خلافت عثمان