جريان نفاق ... مطالعه اى در ماهيت و دستاوردها
تعريف
نـفـاق بـه مـعـنـاى [بـه دروغ ] آشـكار كردن ايمان و پوشاندن و در پرده نگه داشتن
كفر است . بـنـابـر اين منافق به كسى گفته مى شود كه كفر خويش را پنهان مى دارد و
بر آن سرپوش مى نهد و به دروغ اظهار ايمان مى كند. نفاق واژه اى اسلامى است و اعراب
پيش از اسلام با مفهوم ويژه اين واژه آشنا نبودند، گرچه اصل آن در زبان عربى رواج
داشت .(1)
سردمدار خاطيان از آغاز تا پايان
جريان نفاق چگونه در جامعه اسلامى آغاز گرديد؟ و آيا اين جريان در جايى از تاريخ
زندگى مسلمانان پايان پذيرفته است ؟
يـك نـظـريـه مـشـهـور مـى گـويـد: (جـريـان نـفـاق بـا مـهـاجـرت پـيـامـبـر (ص)
بـه مـدينه و تـشـكـيـل دولت اسـلامـى در ايـن شـهـر آغـاز شـد.)؛ و ايـن جـريـان
تـا واپـسين روزهاى زندگى پيامبر(ص) ادامه يافت .
ايـن نـظـريه كه بر پايه عامل (ترس ) از اقتدار و شوكت اسلام و مسلمانان مبتنى است
بر اين باور است كه زير تاءثير اين عامِل ، كسانى كه در حقيقت كافر بودند، پس از
ورود به اسلام ، بـه نـفـاق روى آوردنـد؛ بـه ايـن تـرتـيـب كه با مؤ من وانمود
كردن خود در ظاهر، كفرشان را پوشيده مى داشتند.
مـنـحـصـر دانـسـتن [شكل گيرى پديده ] نفاق به عامل ترس ، ضرورتا به اين جا مى
انجامد كه گـفـتـه شود: جريان نفاق هنگامى در جامعه اسلامى پديد آمد كه اين دين
مبين از قدرت و شوكت و نيروى قهر و غلبه برخوردار گرديد.
اما يك تاءمل ساده نشان مى دهد كه نفاق انگيزه نيرومندترى جز ترس داشته و آن (طمع )
بوده اسـت . بـراى مثال طمع به آينده اسلام چيزى نيست كه در مدينه منوره پديد آمده
باشد، بلكه از هـمـان روزهـاى آغـازيـن ظـهور اسلام در مكّه مكرمه شكل گرفته است ؛
زيرا در ميان اعراب كسانى بودند كه نسبت به واقعيّت سنّت هاى اجتماعى و قانون
منازعه و آينده آگاهى و شناخت داشتند؛ و مـى دانـسـتـند كه دعوت بى رونق پيامبر(ص)
در مكّه ، به زودى پيروز خواهد شد و آوازه اش در همه جا خواهد پيچيد.
پژوهنده در تاريخ دعوت اسلامى و سيره نبوى به آسانى [و با اندكى تحقيق ] به مصاديق
اين حـقـيـقـت مـى رسـد. چـنان كه يكى از مردان بنى عامر بن صعصعه پرده از اين
حقيقت برداشته مى گـويـد: (بـه خـدا سـوگند، اگر من اين جوان قريشى را در اختيار مى
داشتم ، همه عرب را به وسيله او مى خوردم .) وى به رسول خدا(ص) چنين پيشنهاد كرد:
(اگر ما با تو بيعت كنيم و آن گاه خداوند تو را بر مخالفانت پيروز سازد، آيا مى
پذيرى كه پس از تو قدرت و جانشينى از آن مـا بـاشـد؟) حضرت در پاسخ فرمود: (جانشينى
من امرى الهى است و او در هر جا كه خود بـخـواهـد قرارش مى دهد.) مرد عامرى گفت :
آيا مى خواهى [راضى هستى ] كه اعراب گلوى ما را به خاطر تو ببرند و پس از آن كه
خداوند تو را پيروز كرد قدرت از آن ديگران باشد؟ ما را به قدرت تو نيازى نيست ؛ و
[با اين استدلال ] دعوت آن حضرت را نپذيرفتند.(2)
هـمـچنين در ميان اعراب افراد با نبوغى بودند كه از همان آغاز ظهور اسلام دريافتند
كه اين دين در آينده موقعيّتى ممتاز خواهد داشت . نيز كسانى از آنها با يهوديان و
مسيحيانى كه اخبار جنگ ها و حوادث آينده را از پيشينيان خود به ارث برده بودند،
ارتباط نزديك داشتند. آن گونه كه در قـرآن كـريـم آمـده اسـت ، اهـل كـتـاب حـتـى
بـه ويـژگى هاى جسمى و روحى پيامبر(ص) آگاهى كـامـل داشـتـنـد: (اَلَّذِينَ
آتَيْنَاهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ اءَبْنَاءَهُمْ)(3)
و در گفت و گو با مردم ، او را پيامبر خاتم و پيروز معرفى كردند.
هـنـگـامـى كـه پـيـامـبـر اكـرم (ص) بـه رسـالت مـبـعـوث شـد، اهـل كـتـاب ايـن
مـوضـوع را با برخى اعراب در ميان گذاشتند و تاءكيد ورزيدند كه آينده از آن پيامبر
اسلام و دعوت تازه اش خواهد بود.
چشمداشت به آينده ، از انگيزه هاى قوى پيوستن به اسلام و درآمدن زير پرچمش بود؛ و
اعراب در مـوضـوع هـاى اعـتـقـادى و حـوادث مـربـوط بـه آيـنـده بـر آراى اهل كتاب
اعتماد مى كردند.
بـراى مـثـال ، بـرخـى از افـراد قـبـيـله كـنـده بـا ايـن سـخـن اهل كتاب كه (به
زودى پيامبرى از مكّه ظهور خواهد كرد كه روزگارش نزديك است ) به حقانيت دعوت
پيامبر(ص) پى بردند.(4)
پـس از آن كـه رسـول خدا(ص) دعوتش را به قبيله بنى عيس عرضه كرد، گروهى از آنان نزد
يهوديان فدك رفتند و نظرشان را در اين باره جويا شدند.(5)
در روايـتـى آمـده اسـت كـه در يـكـى از سفرهاى تجارى ابوبكر به شام ، يكى از
راهبان ، هنگام ظـهـور پـيامبر(ص) را در مكّه به او خبر داد؛ و به او دستور داد كه
در شمار پيروان آن حضرت درآيد. وى چون از سفر بازگشت ، مطلع شد كه پيامبر (ص) مردم
را به سوى خداوند دعوت مى كند و بى درنگ نزد آن حضرت رفت و اسلام آورد.(6)
عـثـمـان بـن عـفان گويد كه او در يكى از دروازه هاى شام از زنى كاهن شنيد كه
احمد(ص) ظهور كـرده اسـت ، آن گـاه بـه مـكـّه بازگشت ، ديد كه پيامبر(ص) مبعوث
گشته و مردم را به سوى خداوند عزّوجلّ دعوت مى كند.(7)
دربـاره اسـلام طـلحـة بـن عـبيدالله گويند: در بُصرى بود كه از راهبى شنيد پيامبرى
به نام احـمـد ظـهـور كـرده اسـت . چون به مكّه رفت ، شنيد كه مردم مى گويند: محمد
پسر عبدالله ادعاى پـيـامـبـرى كـرده اسـت . آن گـاه نـزد ابوبكر رفت و موضوع را از
او جويا شد. او نيز وى را از موضوع آگاه ساخت و نزد پيامبر(ص) برد؛ و طلحه اسلام
آورد.(8)
برخى از صحابه ، بر حفظ پيوند محكم با يهود و كمك گرفتن از انديشه آنان چنان اصرار
و پـافـشـارى داشـتند كه جراءت كردند با كمال جسارت ، صفحاتى از تورات را بياورند و
بر پيامبر(ص) بخوانند و بدين وسيله آن حضرت را به شدّت بيازارند! در خبر آمده است :
عمر بن خطاب [به نزد حضرت ] آمد و گفت : من نزد يكى از برادران يهوديم (از قريظه )
رفتم و او سـخـنـان پـرمـعـنـايـى را از تـورات بـرايـم نوشت ، آيا اجازه مى دهيد
كه آن را براى شما بـخـوانـم ؟ (راوى گـويـد) چـهـره رسـول خـدا(ص) دگـرگـون شـد؛ و
عـبـدالله گـفـت : خـدا عـقـل تـو را مـسخ كند آيا رنگ رخسار پيامبر(ص) را نمى بينى
؟ در اين هنگام عمر گفت : رضايت دادم بـه ايـن كـه اللّه ، پـروردگـارم و اسـلام
دينم و محمد(ص) پيامبرم باشد. گويند: در اين هـنـگـام چـهـره پـيـامـبـر(ص) باز شد
و فرمود: به آن كه جانم به دست اوست سوگند، چنانچه موسى در ميان شما پيدا شود و شما
مرا رها و از او پيروى كنيد، گمراه شده ايد! شما سهم من از امّت ها و من سهم شما از
پيامبرانم .(9)
ايـن ارتـبـاط با اهل كتاب و تاءثير پذيرى از آنان ، حتى در درون خانه نيز موجبات
آزار و اذيت پيامبر(ص) را فراهم مى آورد؛ چنان كه نقل شده است : روزى حفصه ، همسر
پيامبر(ص)، نوشته اى از داسـتـان يـوسـف را كـه بـر اسـتـخـوانـى نوشته شده بود نزد
آن حضرت آورد و آغاز به خواندن آن كرد رسول خدا(ص) فرمود: (به آن كه جانم در دست
اوست سوگند، در حالى كه من در مـيـان شـمـا هـسـتـم ، اگـر يـوسـف هـم بـيـايـد و
شـمـا از او پـيـروى كـنـيـد، گـمـراه شـده ايد!)(10)
برخى از صحابه نيز به اين دليل بر حفظ ارتباط نزديك و محكم با يهود و نصارى پاى مى
فـشـردنـد كـه اگـر روزى مـسـلمـانـان بـه سـخـتـى شـكـسـت بخورند، يا نشانى از
ناتوانى و افـول قـدرت و زوال اقـتـدارشـان ديـده شـود، از آن اسـتـفـاده كـنـنـد.
سـدّى گـويـد: هـنگامى كه رسول خدا(ص) در جنگ احد زخمى شد، عثمان گفت : من بايد به
شام بروم و از دوست يهوديم در آن جـا امـان بـگيرم ، زيرا بيم آن دارم كه روزگار به
نفع يهود ورق بخورد.طلحة بن عبيدالله نيز گفت : من بايد به شام بروم و از دوست
نصرانى خود در آن جا امان بگيرم زيرا بيم آن دارم كـه روزگـار بـه نـفـع مـسيحيان
ورق بخورد. سدى گويد: يكى از آن دو قصد داشت كه يهودى شود و ديگرى مسيحى .(11)
مـراتـب طـمـع مـنـافـقـان از ورود بـه اسـلام ، در مـوارد زيـر قابل تصوير است :
1ـ رسيدن به رهبرى و حكومت و سلطه بر جامعه ، به منظور اشباع غريزه سلطه جويى .
علامه طـبـاطـبـائى در ايـن بـاره مـى گـويـد: در مـيـان جـوامـع مـردان بـسـيـارى
ديـده مى شوند كه به دنـبـال هـر دعـوتـگـرى راه مـى افـتـنـد و بـر گـرد هـر
فريادى تجمع مى كنند. بدون آن كه از نيروهاى مخالف هر چند توانا باشند پروا كنند.
اينان با اصرار تمام زندگى خود را به خطر مى اندازند، به اين اميد كه روزى هدفشان
را به اجرا درآورند و بر مردم حكومت كنند و اداره امور را بـه تنهايى در دست گيرند
و در زمين از ديگران برتر باشند...)(12)
اين دسته از مـنـافـقـان نـيـز بـراى مصالح اسلام تا جايى كه در راستاى هدف هاى
مطلوب خودشان باشد تـلاش مـى كنند. علامه طباطبائى مى گويد: (پى آمد چنين نفاقى جز
دگرگون كردن اوضاع و كـمـيـن كردن عليه اسلام و مسلمانان و فاسد كردن جامعه دينى
نيست . حتى چنين منافقانى ، تا آن جا كه بتوانند جامعه را تقويت مى كنند و مال و
مقامشان را در راه آن فدا مى سازند، به اين منظور كه اوضاع جامعه به سامان آيد و
براى بهره بردارى خودشان آماده شود و آسياب امور مسلمانان در راسـتـاى مـنافع شخصى
آنان به گردش درآيد. آرى اين گونه منافقان هرگاه متوجّه شوند كه چيزى امنيت و
اقتدار آنان را به خطر مى اندازد، با آن به مخالفت بر مى خيزند و كارشكنى مى كنند
تا اين كه امور را به مجراى هدف هاى فاسد خودشان باز گردانند.)(13)
تـدبـّر كـافـى در تـاريـخ صدر اسلام ، به ويژه سيره شريف نبوى بر پيشانى بسيارى از
صـحـابـه مـهـر ايـن اتـهـام را مى زند كه اسلامى طمع ورزانه داشته اند نه ايمانى
خالصانه !زيـرا تحليل وقايع و رويدادهاى اين دوره به روشنى نشان مى دهد كه رفتار و
موضع گيرى هاى اين دسته از صحابه ، مصداق بارز رفتار منافقان است .
2ـ دسـت يـافـتـن بـه جـايـگـاه مـعـنـوى در دل حـكـمـرانـان يـا مـسـلمـانـان بـه
منظور (تخريب از داخـل )؛ و مـصـداق آن كـسـانـى هـسـتـنـد كـه اهـل كـتـاب در
صـفـوف جـامـعـه اسـلامـى وارد كردند. مثل (كعب الاحبار) يهودى و (تميم دارى )
مسيحى .
3ـ رسيدن به اهدافى كم اهميت تر، مثل غنايم ، رشد و توسعه منافع شخصى در پرتو مصالح
اسـلامـى يـا حـمـايـت از قوميت و امثال آن . مصاديق اين نوع طمع ورزان ،
سودپرستانى هستند كه شمار آنان نيز فراوان است .
عـلاوه بـر اين ها كسانى بودند كه در آغاز به اسلام ايمان آوردند، اما در ادامه راه
پس از روبه رو شـدن بـا دشـوارى هـاى فـراوان و ديـدن صـدمـه هـاى بـزرگ و يـا
امـثـال شـبـهـه هـاى گـمـراه كـنـنده اى كه در نبوّت رسول خدا(ص) ايجاد ترديد مى
كرد، از دين برگشتند، اما بى دينى شان را از روى ترس يا از سر طمع پنهان كردند.
اينان تا هنگامى كه كفر و ارتدادشان را پنهان مى داشتند منافق به شمار مى آمدند.
وقـوع چـنـيـن حـالتـى هـم در مكّه مكرّمه و پيش از هجرت به مدينه و هم پس از هجرت
و برپايى دولت اسلامى در مدينه منّوره و پيرامون آن امكان داشته است .
از آنـچـه گذشت به روشنى درمى يابيم كه جريان نفاق با ورود پيامبر اكرم (ص) به
مدينه مـنـّوره آغـاز نـشد، بلكه از همان آغاز ظهور اسلام در مكّه مكرّمه در صف
جامعه اسلامى نفوذ كرد؛ و پس از ورود پيامبر اكرم (ص) به مدينه و تشكيل دولت اسلامى
به صورت يك پديده خطرناك اجتماعى ظاهر شد.
تـا ايـن جـا درباره آغاز پيدايش جريان نفاق سخن گفتيم ؛ و درباره زمان تداوم آن ،
يك نظريه مـشـهـور مـدعـى اسـت كـه جـريـان نـفـاق تنها تا نزديكى وفات پيامبر(ص)
ادامه يافت . اما اين ديدگاه به طور كامل خطا است و واقعيّت هاى تاريخى آن را مردود
مى شمارد.
در اين زمينه شايسته است دو موضع را از هم تفكيك كرد:
1ـ از تـلاش هـاى مـنـافـقـان در مـقـابله با مؤ منان خبرى نمى رسيد و آنها توطئه
ها و رفتارهاى مخالفت آميزشان را به طور پنهانى انجام مى دادند.
2ـ جـريـان نـفـاق در عـمـل بـه پـايـان رسـيـد و حـضـورش در صـحـنـه هـاى سـيـاسى
و اجتماعى زوال يافت .
آرى بلافاصله پس از رحلت پيامبر(ص) و تشكيل سقيفه و انتشار نتايج آن ، ديگر آن
رفتارى كـه مـنـافقان در دوران پيامبر(ص) داشتند، به چشم نمى خورد؛ و اين جريان
بزرگ و خطرناك اجـتـمـاعـى ، يـكـبـاره پـنـهـان گـرديـد. به راستى چه شد، جريانى
كه روزى از چنان نيرويى برخوردار بود كه پيش از جنگ احد سيصد تن از سپاه نهصد يا
هزار نفرى اسلام را از ورود به مـيـدان نـبـرد بـاز داشـت ؛(14)
و در ديـگر رويدادها نيز مواضع زشت و ذلت بارش را اعـلام مـى كـرد و تـا واپـسـيـن
روزهاى زندگانى پيامبر(ص) مكرورزى و دسيسه چينى مى كرد، يكباره پنهان گرديد؟ دليل
اين كه پنهان شدند چه بود؟ و چرا ديگر از آنها خبرى نمى رسيد؟
در اين جا سه احتمال وجود دارد:
نـخـسـت ايـن كـه بـگـويـيـم هـمـه افـراد يـا رهـبـران و اعـضـاى فـعـال آن پيش از
رحلت پيامبر(ص) نابود يا يكجا كشته شدند. مفهوم چنين احتمالى اين است كه بـگـويـيـم
ايـن جـريـان بـه طور كامل از ميان رفت يا اين كه رحلت پيامبر(ص) موجب فلج شدن
كـامـل آن گـرديـد. ولى تـاريـخ سـيـره نـبـوى چـنـيـن احـتـمـالى را تـاءيـيد نمى
كند و به طور كامل آن را مردود مى شمارد.
دوم ايـن كه بگوييم بلافاصله پس از رحلت پيامبر(ص) و بر اثر اين مصيبت جانكاه ،
منافقان بـه شـدّت تـكان خوردند و به خود آمدند و چنان متاءثر شدند كه يكباره به
خدا روى آوردند و تـوبـه كـردند و همگى خالصانه ايمان آوردند؛ و به اين ترتيب
اسلامشان نيكو گرديد. ولى تـاريـخ حـوادث پـس از درگـذشـت پـيـامـبـر(ص)، ايـن
احـتـمـال را نـيـز بـه طـور كامل مردود مى شمارد.
احـتـمال سوم اين است كه بگوييم پس از رحلت پيامبر(ص)، جريان نفاق ، زمام امور را
خود به دسـت گـرفـت ، يـا اين كه دست كم با اولياى حكومت ، به طور پنهانى به اين
تفاهم رسيد كه مـخـالفـت نـورزد و آشـوب و نـاامنى ايجاد نكند، با اين شرط كه آنچه
موجب تاءمين امنيت آنان مى شـود نـيـز پـذيـرفـتـه شـود. يـا ايـن كـه پـس از
درگـذشـت پـيـامـبـر خـدا(ص) و پـس از تـشـكـيـل سـقـيـفـه جـريان اسلام و جريان
نفاق در يك مجرا و راستا قرار گرفتند و بدون عهد و پـيـمـان و بـه صـورت خـودجـوش
بـه صـلح رسـيـدنـد و به اين ترتيب برخورد و تعارض و مخالفت از ميانشان رخت بربست !
بـى تـرديد انديشه ورزى و ژرف نگرى لازم در رويدادهاى پايان دوران پيامبر(ص) و آشوب
هـايـى كـه بـلافـاصله پس از رحلت ايشان برپا شد، ما را به اين مطلب رهنمون مى گردد
كه آنـچـه روى داد از چارچوب احتمال سوم بيرون نيست . البته به شرط آن كه بررسى
كننده اين حوادث و كسى كه آنها را مورد ژرف انديشى قرار مى دهد، از سلطه قداست
دروغينى كه تبليغات گمراه كننده امويان ، پيش از مرگ صحابه مشهور، برايشان ، ابداع
كرده است بيرون باشد.
شاخص هاى جريان نفاق
1ـ حزب سلطه
بـراى اثـبات اين موضوع كه گروهى از صحابه در دايره نفاق قرار مى گيرند، همين بس كه
بـدانـيـم ايـنـان در كـارى كـه رسول خدا(ص) مقرر داشته بود، ايجاد مانع مى كردند،
چنان كه خداى متعال مى فرمايد:
(وَ إِذَا قـِيـلَ لَهـُمْ تـَعـَالَوْا إِلَى مـَا اءَنـزَلَ اللّهَُ وَإِلَى
الرَّسـُولِ رَاءَيْتَ الْمُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودا)(15)
و چـون بـه ايـشـان گـفـتـه شـود: (بـه سـوى آنـچـه خـدا نـازل كـرده و بـه سـوى
پـيـامـبـر [او] بـياييد؛ منافقان را مى بينى كه از تو سخت روى برمى تابند.
واژه (صـَدّ) در آيـه شـريـفـه بـه مـعـناى روى گردانيدن ، خوددارى ورزيدن و باز
داشتن است ؛(16)
و انـتـسـاب آن بـه مـنافقان تا هنگامى كه اصرار بر منع داشته از آن خوددارى
نـورزنـد، اسـتـمـرار دارد. زيـرا ايمان تنها به فرمانبردارى مطلق از پيامبر(ص) در
همه آنچه آورده اسـت و احـسـاس حـرج نـكـردن از آنـچـه مـقـرر داشـتـه اسـت و
تـسـليـم كـامـل نـسـبت به فرمان آن حضرت است ؛ و اين از حقايق بزرگ و روشن قرآنى
است كه نياز به توضيح ندارد.
حـال چـگـونـه خـواهـد بـود اگـر گـروهـى از صـحـابـه نـه تـنـهـا فـرمـان نازل شده
خداوند بر پيامبر(ص) را نپذيرند، بلكه بكوشند كه آن حضرت را از تحقّق آن نيز بـاز
دارنـد و مـانع اجرايش بشوند؟ به ويژه آن كه اين فرمان درباره يكى از بزرگ ترين و
مهم ترين مسائل اسلامى يعنى قضيه ولايت و خلافت باشد.
رهبران اين حزب در دوران پيش از اسلام ميان قريش گمنام بودند و در پيش آمدهاى مهم و
خطرهاى بـزرگ ، مـورد تـوجـّه نـبـودنـد. جايگاه اينان در رهبرى قريش بسيار ضعيف
بود، زيرا افرادى پست به شمار مى آمدند و به قبايلى كوچك منسوب بودند.
رهـبـرى گـروه قريش قبل از اسلام با توافق و به طور مسالمت آميز گزينش مى شد، به
طورى كـه مـردان بـرجـسـتـه اى از تـيـره هاى معينى از قريش ، زعامت را در اختيار
مى گرفتند و رهبران حـزب سـلطـه هـيـچ جـايـگاهى در رهبرى قريش نداشتند، درست خلاف
آنچه تبليغات مسموم مدعى بودند كه آنان بزرگوار بودند و خداوند دين خود را با
مسلمان شدن ايشان عزت بخشيد. حتى دو تن از بزرگ ترين رهبران اين حزب ؛ به تعبير ابى
سفيان بن حرب ، كه در دوره هاى بعد با آنان هم پيمان شد، از دو قبيله بسيار كم ارزش
قريش بودند.
بـنـابـرايـن يقين داشتند كه بيرون از اسلام هيچ جايگاهى در رهبرى و رياست نخواهند
يافت ، از ايـن رو بـا تـوجـّه بـه آيـنـده درخـشـانـى كـه از سـوى اهـل كـتـاب و
آگـاهـان بـه حـوادث آيـنده براى اسلام پيش بينى شده بود، به اميد آن كه پس از رسول
خدا(ص) در مسند رهبرى قرار گيرند، به اين دين پيوستند.
در چـنـيـن شـرايـطـى مـصلحت رهبران حزب در اين بود كه همه آنچه را اسلام تشريع
كرده است ، بـجـز مـواردى كـه بـه مـوضـوع خـلافـت و شـخـص خـليـفه پس از پيامبر(ص)
مربوط مى شد، بپذيرند.
وجـود آيـه هـاى شـريفه قرآنى درباره ولايت و خلافت و شخص خليفه پس از پيامبر(ص) و
اين كه خلافت نيز مانند نبوّت امرى الهى است و مردم در انتخاب خليفه نقشى ندارند،
از دشوارى هاى عـمـده اى بـود كـه خـود را بـا آن رودررو مـى ديـدنـد. امـا مـشـكـل
بـزرگ تـر آنـان وجود احاديث نبوى در اين باره بود. زيرا كه سخنان آن حضرت در اين
زمـيـنـه ، از سـويـى بيان قرآن را روشن مى ساخت و از سوى ديگر، از همان آغاز بر
اين موضع متمركز بود كه جانشينان خود را تا برپايى قيامت معرفى كند. آن حضرت از
جانشينان خود به نـام يـاد مـى كـرد؛ و تـاءكـيـد ايـشـان بـر شـخـص خـليـفـه اول
يـعـنـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى (ع) جـاى هـيـچ گـونـه تاءويل و انكارى را باقى
نگذاشته است .
رسـول خـدا(ص) هـمـزمـان بـا اعـلام نـبـوّت خويش موضوع خلافت و ولايت را نيز مطرح
كردند و شـخـص ولىّ و خـليـفـه پـس از خـود را تـعـيين فرمودند. اين موضوع در حديث
مشهور به (حديث الدار) در (يـوم الانـذار) آمـده اسـت ، هـمـان حـديـث مـتـواتـرى
كـه هـم شـيـعـه و هـم سـنـى آن را نـقل كرده اند. پيامبر(ص) پس از دعوت
خويشاوندانش به اسلام با اشاره به اميرمؤ منان ، على (ع)، فـرمـود: (ايـن بـرادر
مـن و وصى و جانشين من در ميان شماست ، پس ، از او بشنويد و از او فرمان ببريد)(17)؛
و پس از آن نه تنها هيچ سخنى از ايشان مبنى بر لغو اين نصب الهـى نـقـل نـشـده اسـت
، بـلكـه بـا سـخـنـان و بـيانات پى در پى ، بر اين موضوع كه امامان اهل بيت و در
آغازشان على (ع) جانشينان وى هستند، تاءكيد مى ورزيد. از مهم ترين اين حديث هاى
مـقـدس و شـريـف مـوارد زيـر را مى توان نام برد: حديث ثقلين ، حديث سفينه ، حديث
باب حطه ، حديث نجوم ،(18)
حديث منزلت ، خطبه غدير و بيعت در اين روز و سرانجام وصيت نامه اى كـه آن حـضـرت
انـدكـى پـيش از رحلتشان قصد داشتند كه براى جلوگيرى از گمراهى امّت بنويسند.(19)
ايـن بـزرگ تـريـن مشكلى بود كه رهبرى حزب سلطه گر را رنج مى داد، از اين رو ناچار
بود كه روياروى رسول خدا(ص) قرار گيرد.
اما اين رويارويى در چه زمينه اى مى توانست باشد؟
بـدون تـرديـد تنها راهى كه در دوران رسول خدا(ص) پيش روى آنان قرار داشت ، اين بود
كه در هـر فـرصـتـى عـصـمـت پـيـامـبر(ص) را به طور پنهان و آشكارا مورد ترديد قرار
دهند و از انـتـشار سخنان آن حضرت به ويژه آنچه به موضوع ولايت و خلافت مربوط مى شد
جلوگيرى كنند.
ايـن حـزب ايـن مـسـاءله را مـطـرح كـرد كـه (پـيامبر انسانى است كه در خشنودى و
خشم سخن مى گـويـد)، ايـن سـخنى بود كه رهبران اين حزب بر سر زبان ها انداختند؛ و
بر خواننده آگاه و دانـا روشـن اسـت كـه مـفـهـومـش ايـن اسـت كـه رسـول خـدا(ص) در
حـال خـشـنودى كسانى را بيش از آنچه شايسته اند مى ستايد و به آنان منزلتى بزرگ تر
از اسـتـحـقـاقـشـان مـى بـخشد! همان طور كه كسانى را در حالت خشم بيش از اندازه
نكوهش مى كند. بـنـابر اين در حالت خشنودى و خشم ، از سر هواى نفس سخن مى گويد نه
بر اساس آنچه بر او وحى شده است ! ـ پناه بر خدا ـ .
از جـمله اسناد كاشف از اين تبليغِ ترديدبرانگيز روايتى است كه از عبدالله بن عمرو
بن عاص نقل شده است ، وى مى گويد: (من به قصد نگهدارى ، هر چه را كه از پيامبر(ص)
مى شنيدم مى نـوشـتم ، ولى قريش مرا از اين كار باز داشتند(!) و گفتند: آيا هر چه
را كه از پيامبر(ص) مى شنوى مى نويسى ؟ حال آن كه پيامبر انسانى است كه در حالت
خشنودى و خشم سخن مى گويد. مـن از نـوشـتـن خـوددارى ورزيـدم و مـوضـوع را بـه رسول
خدا(ص) يادآور شدم . آن حضرت با اشاره به دهان مباركشان فرمودند: (بنويس ، زيرا به
خدايى كه جانم در دست اوست سوگند، جز حق چيزى از آن بيرون نمى آيد.)(20)
مـقـصود رهبرى اين حزب از اين تبليغ هاى ترديدبرانگيز، ايجاد مانع بر سر راه
پيامبر(ص) بـود. رهـبرى ياد شده با جعل شعار(نبوّت و خلافت در بنى هاشم جمع نمى
شود) با بسيارى از دشـمـنـان اسـلام و نـيـز آن دسـتـه از تـيـره هـاى قـريـش كـه
بـا اكـراه و عـلى رغـم ميل شان به اسلام درآمده بودند و هنوز هم غرور جاهليت را در
سر داشتند، هم پيمان گرديد.
دليل اين كه مانع تراشى ها و تبليغاتِ شك برانگيز، پرداخته رهبرى اين حزب است ، اين
بود كـه پـس از رحلت رسول خدا(ص) اين رهبرى طى سه دوره خلافت خود توانست بر گرد
سخنان آن حـضـرت ، حـصارى آهنين بكشد و به هيچ كس اجازه دست يافتن به آنها را
ندهند، عايشه گفته اسـت : خـليـفـه اول در نـخـستين گام همه احاديثى را كه خودش
نوشته بود جمع كرد و آتش زد آن گـاه مـردم را گـرد آورد و گـفـت : شـمـا احـاديـثـى
را از رسول خدا(ص) نقل مى كنيد كه درباره آنها اختلاف داريد؛ و اختلاف ميان مردم پس
از شما بسيار شـديـدتـر خـواهـد بـود. بـنـابـرايـن از رسـول خـدا(ص) چـيـزى نـقـل
نـكنيد، و هر كس از شما [از سخنان ايشان ] پرسيد بگوييد: ميان ما و شما كتاب خداوند
است .(21)
از ديـگر مقررات خليفه دوم اين بود كه از مردم خواست همه احاديثى را كه پيش خود
دارند نزد او بـيـاورند؛ و چون آوردند، دستور داد همه را آتش زدند.(22)
او همچنين دستور داد كه تا او زنـده اسـت هـمـه راويـان حـديـث بـايـد در مـديـنـه
سـكـونـت داشـته باشند.(23)
به سـربـازانـش نـيـز فـرمـان داد كـه از پـيـامـبـر(ص) چـيـزى نقل نكنند.(24)
خليفه سوم نيز با صدور فرمانى نقل هر حديثى را كه در روزگار ابوبكر و عمر شنيده
نشده بود ممنوع ساخت .(25)
هـدف نـهـايى از همه اين سنگ اندازى و بازدارندگى ها اين بود كه سخنان پيامبر(ص)
درباره ولايـت و جـانـشـيـنـى و شـخـص خـليـفـه پـس از ايـشـان و مـوقـعـيـّت
مـمـتـاز اهـل بـيـت در دوران زنـدگـى و پـس از رحـلت وى در عـمـل باطل و بى اثر
گردد. رهبران اين حزب ناچار بودند كه بر هدف اصلى و واقعى خود با ابـزار و روش هـاى
گـوناگون سرپوش بنهند. مانند دستاويز قرار دادن ترس از اختلاف ميان مردم و امثال آن
كه اگر با دليل و برهان محك زده شود از خانه عنكبوت هم سست تر است .
پـس از گـذشـت روزگـارى پـرالتـهاب معاوية بن ابى سفيان ـ وارث و امتداد طبيعى
رهبرى اين حزب ـ بر مسند خلافت تكيه زد. او با كمال جراءت و جسارت از هدف واقعى منع
و بازدارندگى هاى گستاخانه خود پرده برداشت و در سال عجفاء (لاغر) موسوم به (عام
الجماعة ) با صدور بـخـشـنـامـه اى بـا صـراحـت اعـلام كـرد: (هـر كـس چـيـزى در
فضايل ابوتراب و اهل بيت او نقل كند، از پناه حكومت بيرون است ).(26)
رهـبـرى حـزب سـلطـه گـر در مـمـانـعـت مـردم از سخنان پيامبر(ص) جراءت و جسارت را
به اوج رسـانـد و هـنـگامى كه آن حضرت قصد داشت در واپسين لحظه هاى زندگى وصيتى
بنويسد كه مـردم را از گـمـراهـى و اختلاف برهاند،(27)
جلوگيرى كردند. در جسارت ديگرى كه بـالاتر از آن تصور نمى توان كرد، حضرت را به
هذيان گويى متهم ساختند و آشكارا شعار (حَسْبُنا كِتابُ اللّهِ) (كتاب خداوند ما را
بس است ) را در برابر ايشان علم كردند. به طورى كه حاضران غير حزبى غافلگير و سخت
حيرت زده شدند و با آن جريان به منازعه و مخالفت بـرخـاسـتـنـد. امـا اعـوان و
انـصـار ايـن حـزب در ظـاهـر بـيـش تـر بـودنـد و بـا كـمـال قـدرت هـمـان سـخـن
عـمـر را تـكـرار كردند! تا آن جا كه اجازه ندادند پيامبر(ص) آخرين وصـايـايـشـان
را بـنـويـسـنـد؛ و بـه تـعـبـيـر ابـن عـبـاس ، ايـن مصيبتى بود كه بالاتر از آن
قابل تصور نيست !
خـليـفـه دوم در گـفـت و گـويى با عبدالله بن عباس اعتراف مى كند كه از نظر او
گفتار پيامبر حـجـيـّت نـدارد و هـيـچ عـذرى را پـذيـرفتنى نمى سازد و اين كه
پيامبر(ص) در آخرين لحظات تصميم داشت تا على را صريحا معرفى كند. همچنين خليفه دوم
خود را سخن گوى رسمى قريش و بـيـان كـنـنده احساسات ايشان و نيز نماينده آنان در
مخالفت با پيامبر(ص) مى دانست همه اين مـوارد در آغـاز خـلافـتـش و در گـفـت و
گـويـى بـا ابـن عـبـاس كـه سـؤ ال هـايـى درباره على (ع) مى كند، مطرح شد. عمر گفت
: اى عبدالله ، كفاره بر تو باشد اگر از مـن پنهان كنى [بگو] آيا در دل او [على ]
ميلى به خلافت باقى ماند؟ گفتم : بلى . گفت : آيا مـى پـنـدارد كه او تعيين شده از
سوى پيامبر خدا(ص) است ؟ گفتم آرى ؛ بالاتر اين ، كه من از پـدرم دربـاره ادعـاى
عـلى (ع) پـرسـيـدم و او تـاءيـيـدش كـرد. عـمـر گـفـت : رسـول خـدا(ص) گـفته هايى
داشت كه هيچ دليلى را ثابت نمى كند و هيچ عذرى را پذيرفتنى نمى سازد. او گاهى در
كارهايش توقف مى كرد و منتظر مى ماند... در وقت بيمارى قصد داشت كه صريحا به نام او
[على ] اشاره كند ولى من از روى دلسوزى و حفظ اسلام از آن جلوگيرى كردم . نه ، به
خداى اين قرآن سوگند كه قريش بر آن توافق نمى كند؛ و اگر او زمام امور را به دست
گيرد، همه عرب شورش خواهد كرد. رسول خدا(ص) نيز دانست كه من از قصدش آگاهم و از
[نوشتن ] خوددارى كرد؛ و خداوند از انجام كارى جز آنچه مقدر كرده است ابا دارد.(28)
براى بسيارى از مورخان و انديشمندان اسلامى كه از بند قداست خيالى و ساخته تبليغات
سوء اموى براى برخى صحابه رهيده اند، دشوار است كه اين حقيقت را بپذيرند كه اسلام
رهبران اين حـزب بـه طـمـع آيـنـده اسلام و اميد رسيدن به منصب هاى حكومتى در دوران
پيامبر(ص) و پس از ايـشان بوده و نه از سر اعتقاد كامل به حقايق دين . آنان بر اين
باورند كه رهبرى اين حزب با ايمان كامل به اسلام درآمد ولى نتوانست كه از روحيه حب
شهرت ، جاه طلبى و مقام پرستى ، كه در كـردار و رفـتـارش فـراوان ديـده مـى شـود
خـود را بـرهـانـد. ايـن روحـيـه نـاشى از بيمارى دل اسـت كـه گـرچـه بر بسيارى از
مؤ منان عارض مى شود ولى آنان را از دايره ايمان بيرون نـمـى بـرد. اين انديشمند
براى تاءييد نظريه اش عنوان مى كند كه در بسيارى از خطاب هاى قـرآنـى مـنـافـقـان
و افـراد بيماردل در يك رديف آمده اند.(29)
ولى تمايز ميان اين دو گـروه در مـقـام تـعـريـف كـامـلا روشـن اسـت ، بـه ايـن
مـعـنـا كـه هـر مـنـافـقـى بيماردل هست ، اما هر بيماردلى منافق نيست .(30)
ايـن نـظـريـه هـنـگـامـى درسـت اسـت كـه صـحـابـى اى بـا ايـمـان كـامـل بـه
اسـلام درآمـده و بـيـمـارى دل او نـيـز نـاشـى از چـنـد شـهـوت نـفـسـانـى مثل
مقام پرستى زن بارگى يا مال دوستى باشد؛ و هرگاه كه فرصتى براى ارضاء و اشباع ايـن
شـهـوت هـا پـيـش آيـد آن را مـغتنم بشمرد و به لذت خود برسد. اما پس از آن زير
تاءثير ايـمـانـش ، دوبـاره بـه اسلام روى آورد و به انجام فرايض الهى بپردازد، يا
دست كم از قرار گرفتن اسلام در راه روشنى ، كه خدا و پيامبرش خواسته اند جلوگيرى
نكند.
امـا هـمـيـن صـحـابـى كـه بـا وجـود اعـتراف هاى مكرر به خطا، جهالت و ناآشنايى
خود با فقه اسـلامـى ، تـا واپـسـين لحظه هاى زندگى ، در قضيه جانشينى بر همان شيوه
اى كه خود پيش گـرفـتـه و نـه آنـچـه خـدا و پـيـامـبـر خـواسـتـه انـد، اصـرار
ورزد، نـه تـنـها در شمار افراد بـيماردل قرار مى گيرد [كه منافق نيز هست ]. علت
اصلى چيز ديگرى است و از نوع شهوت هاى نفسانى كه با رسيدن به كام دل ، فرو مى نشيند
نيست ؛ بلكه اعتقادى است پنهانى و نقشه اى از پـيـش طـرح شـده كـه بـر نـافـرمـانـى
عـمـومـى خـدا و رسول او سرشته شده است . همان چيزى كه اين صحابى تا دم مرگ بر
اجراى آن اصرار داشت .
ابـن اثـيـر گـويـد: ابـوبـكـر، عـثـمـان بـن عفان را احضار و با او خلوت كرد تا
فرمان عمر را بـنـويـسـد، آن گـاه گـفـت : (بـنـويس بسم الله الرحمن الرحيم ، اين
عهدنامه ابوبكر بن ابى قـحـافـه بـه مـسلمانان است ، اما بعد)، در اين هنگام از هوش
رفت ؛ و عثمان نوشت : (اما بعد، من عـمر بن خطاب را به خلافت بر شما گماردم و از
خيرخواهى براى شما دريغ نكردم .) آن گاه ابـوبـكـر بـه هـوش آمـد و گـفـت : بـرايـم
بـخـوان ؛ عـثـمـان خـوانـد. درايـن حـال ابـوبـكر تكبير سرداد و گفت : گمان مى كنم
، از اين كه من در اين بيهوشى بميرم و مردم دچـار اخـتـلاف شـونـد تـرسـيـده اى ،
گـفـت : آرى . گـفـت : خـداونـد از سـوى اسـلام و اهل اسلام به تو پاداش خير بدهد.(31)
سـبـحـان الله ! روزى كـه پـيـامـبـر(ص) قـصـد داشـت آخـرين وصيتش را به امّت
بنويسد تا از گـمـراهـى و اخـتـلافـشـان جـلوگـيـرى كـنـد، ايـن احـتـيـاط و بـيـم
از اخـتـلاف كـجـا بـود؟ آيـا عقل مى پذيرد كه رهبران اين حزب براى وضع امّت اسلامى
از پيامبر(ص) هم دلسوزتر بوده اند؟!
عـمـر بن خطاب آرزو مى كرد كه اى كاش ابوعبيده بن جراح ـ شخص سوم رهبرى حزب ـ زنده
مى بـود تـا او را خـليـفـه مـى گـردانـيـد.(32)
او هـمچنين آرزو مى كرد، اى كاش خالد بن وليـد، كـه در دوران سـخـتـى آنـان را
يـارى داده زنـده مـى بـود تـا او را بـه خـلافـت بـرمـى گـزيـد؛(33)
و نـيـز آرزو مـى كـرد كـه اى كـاش سـالم ، غـلام ابـوحـذيـفـه ـ چـهارمين شخصيّت
رهبرى حزب ـ زنده بود تا او را خليفه مى گردانيد.(34)