امام حسين و عاشورااز ديــدگــاه اهــل سنـت

مركز پژوهشهاى اسلامى صدا و سيما

- ۳ -


خروج امام حسين (ع ) از مكه .

امـام حـسـيـن (ع ) روز سـوم شـعـبـان سـال 60 هجرى وارد مكه شد روز پانزدهم رمضان همان سال مسلم بن عقيل را به سمت كوفه اعزام كرد و خود همچنان در مكه ماند تا نامه مسلم از كوفه به دست اورسيد او نوشته بود هجده هزار نفر با او بيعت كرده و مردم , امام حسين را پيشواى خود مـى دانند و هيچ تمايلى به بنى اميه ندارند به همين جهت امام روز هشتم ذيحجه (روز ترويه ) كه حـجـاج به سوى عرفات مى روند, حج خويش را به عمره مفرده بدل كرد و از مكه به سمت عرفات حركت كرد.
حضرت به دو دليل اين روز خاص را براى حركت انتخاب كرد:.
اول اين كه اگر حضرت پس از پايان مراسم حج مكه را ترك مى كرد, حركت آن حضرت هيچ , موج وبـازتـابـى نداشت , چرا كه ترك مكه پس از مراسم حج يك حركت عادى و معمولى است , ولى در روزى كه مراسم حج شروع مى شود و در شرايط عادى خروج از حرم و ترك مراسم حج حرام است , چنان غيرعادى و سؤال برانگيز است كه همه مسلمانان را به انديشه وا مى دارد.
دوم ايـن كـه يـزيـد تـعـدادى از مـزدوران بنى اميه را به مكه فرستاده بود تا به عنوان حاجى در مـراسـم شـركـت كـرده و مترصد باشند كه در يكى از مواضع ازدحام جمعيت مثل طواف و رمى جـمـرات حـضرت را ترور كنند و اگر چنين اتفاقى مى افتاد اولا حرمت حرم شكسته مى شد, ثانيا شـهـادت حضرت هيچ تاثيرى در تغيير وضع جامعه نداشت , به همين جهت امام حسين (ع ) تلاش مى كرد خود را از حرم دورنموده حرمت حرم را حفظ كند و خود بارها به اين نكته تصريح فرموده است ((75)) .

گفتگوى امام حسين (ع ) با ابن زبير.

در ايـامـى كـه حـضـرت در تـدارك مـقـدمـات سـفـر بـود, افراد زيادى با انگيزه هاى مختلف با حـضرتش سخن گفتند و او را از پذيرش دعوت كوفيان برحذر داشتند و حضرت به هر يك از آنها متناسب با انگيزه و مرامش پاسخ مى گفت و بدينوسيله از عزم راسخ خود پرده مى داشت .

در مـيـان كـسـانى كه در اين باره با امام صحبت كردند عبداللّه بن زبير وضعيت خاصى داشت او ازحـضـور امـام حـسـيـن (ع ) در مكه به شدت نگران بود زيرا با وجود آن حضرت كسى به او اعتنا نـمـى كـرد بـه همين جهت با گوشه و كنايه حضرت را به ترك مكه تشويق مى كرد در يكى از اين برخوردها پس از اين كه امام را به سفر به كوفه تشويق كرد براى اين كه متهم نشود گفت : اما اگر بخواهى در اينجا بمانى و اداره اموررا به عهده بگيرى , ما هم ياريت مى كنيم و با تو بيعت مى كنيم و خيرخواه تو خواهيم بود حضرت فرمود: پدرم به من گفته است مكه را قوچى است كه با خونش حرمت حرم شكسته مى شود و من نمى خواهم آن قوچ باشم ((76)) .

عـبـداللّه گـفـت : اگـر مـى خواهى اداره امور را به من بسپار, در اين صورت هم هر امرى داشته باشى اطاعت مى شود.
حضرت فرمود: اين را هم نمى خواهم .

بـعـد از آن مـدتـى مـخـفيانه با هم سخن گفتند آنگاه حضرت رو به اصحاب كرده فرمود: او به من مى گويد در مسجد الحرام بمان , من مردم را به گردت جمع مى كنم به خدا من اگر در يك وجبى مسجدكشته شوم , بيشتر دوست دارم تا در درون آن كشته شوم و اگر در دو وجبى مسجد كـشـتـه شـوم بيشتردوست دارم تا در يك وجبى آن به خدا قسم اگر خود را در سوراخ جانوران مخفى كنم مرا بيرون مى كشند و مرا مى كشند به خدا اينان بر من ستم مى كنند, همچنان كه بنى اسرائيل در روز شنبه تعدى كردند ((77)) .

امام حسين (ع ) كاروان يزيد را مصادره مى كند.

امـام حـسـين (ع ) از مكه خارج شد به ((تنعيم )) رسيد و در آنجا با كاروانى از يمن مواجه شد اين كـاروان را كـه حـامـل پـارچه و زعفران بود ((بحير بن ريسان )) كارگزار يزيد در يمن براى يزيد فرستاده بود حضرت دستور داد بار كاروان را مصادره كنند آنگاه به شترداران فرمود هر كس ميل دارد تـا عـراق بـا مـا بيايد تمام كرايه اش را مى دهيم و هركس مى خواهد از همين جا جدا شود, به همين مقدار كرايه دريافت مى كند.
گـروهـى كـرايـه يمن تا مكه را گرفتند و از همانجا جدا شدند و گروهى هم تا عراق در خدمت آن حضرت بودند و حضرت علاوه بر كرايه , به هر كدام يك دست لباس بخشيد ((78)) .

امـام حـسـيـن (ع ) براى مخالفت با حكومت اموى قيام كرده بود و تمام هم او در اين قيام اين بود كـه مـاهـيت حكومت اموى را براى مردم روشن سازد براى آن حضرت شهادت و پيروزى ظاهرى يـكسان بود او پيروزى خود را در اين مى ديد كه مردم را به حقيقت حال آگاه كند تا مردم حساب اسلام را ازبنى اميه جدا كنند.
با توجه به اين مقدمه , حضرت به سه دليل كاروان مزبور را مصادره كرد:.
1ـ امـام جـانـشـيـن بـر حـق پيامبر خداست و بيت المال حقيقتا در اختيار اوست امام مجاز است بـراى مـصـلـحـت ديـن و مسلمين در اموال عمومى تصرف كند محموله اين كاروان نيز از اموال عـمـومـى مـسـلـمـانان بود و يزيد غاصبى كه به هر صورت بايد او را از تصرف در اموال مسلمين بازداشت .

2ـ در صـورتـى كـه مـردم كـوفـه به وعده خود وفا مى كردند, امام به پشتوانه مالى نياز داشت تا بـتـوانـدسـپاهى تجهيز كند و با بنى اميه مبارزه نمايد و اين محموله مى توانست در اين راه مورد استفاده قرار گيرد.
3ـ شـخـصـيت امام به گونه اى در جامعه اسلامى مطرح بود كه تمام حركات و مواضع او معيار و مـيـزان بود, به طورى كه مردم از موضع گيرى او حق و باطل را باز مى شناختند اباعبداللّه فرزند پـيـامـبـر وصـالـح ترين و با تقواترين فرد در بين مسلمانان بود, هنگامى كه مردم مى شنيدند آن حضرت اموال يزيد رامصادره كرده است , به ناحق بودن او آگاه مى گشتند.

عبداللّه بن جعفر به دنبال كاروان حسين (ع ).

امـام حـسين (ع ) به سمت عراق حركت كرد پسر عمويش عبداللّه بن جعفر كه همسر گرانقدرش زينت كبرى , دختر على (ع ), در كاروان امام بود, از روى علاقه و ارادتى كه به امام داشت پسرانش عون و محمدرا با نامه اى به دنبال حضرت روانه كرد.
او در آن نـوشـته بود: تو را به خدا وقتى نامه مرا خواندى برگرد مى ترسم در اين راه كشته شوى وخاندانت گرفتار شوند اگر تو كشته شوى نور خدا در زمين خاموش مى شود, تو نشانه راه جويان و اميدمؤمنانى در رفتن شتاب مكن , من خودم را به تو مى رسانم .

آنـگـاه خـود بـه سـراغ عمر بن سعيد فرماندار مكه رفت و از او خواست براى امام حسين (ع ) امان نامه اى بنويسد عمرو نيز امان نامه اى نوشت و به حضرت وعده نيكى داد و آنرا به برادرش يحيى بن سـعيدسپرد تا با عبداللّه به جعفر به امام حسين (ع ) برسانند آنها خود را به حضرت رساندند و براى بـازگـرداندن او بسيار تلاش كردند آن حضرت كه از نابكارى و نامردمى دست نشاندگان يزيد با خـبر بود, خطاب به ايشان فرمود: رسول خدا در خواب به من دستورى داده است كه من درصدد اجـراى آن هـستم گفتند:مگر چه خوابى ديده اى ؟
فرمود: اين خواب را به كسى نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات كنم .

عبداللّه بن جعفر نااميد شد و به مكه بازگشت , ولى به پسرانش دستور داد همراه حضرت باشند و درركاب او بجنگند ((79)) .

راه كوفه بسته مى شود.

عـبـيـداللّه پـس از آنكه مسلم و هانى را به شهادت رساند, سرهاى مباركشان را براى يزيد فرستاد درميان بنى هاشم مسلم اولين كسى است كه سرش را شهر به شهر بردند يزيد پس از تقدير از ابن زيـاد بـه اونـوشـت : با خبر شده ام حسين بن على به سوى كوفه مى آيد, در راه او پاسگاه ها بساز و ديـده بان بگمار, اگربه كسى شك كردى او را دستگير كن و اگر به گمان بد بردى او را بكش و اخبار هر روز را براى من بنويس ((80)) .

ابـن زيـاد حـصـين بن نمير تميمى , شرطه خود را مامور كرد تا با لشكرى قادسيه را تحت كنترل بگيرد وهرگونه ترددى را تحت نظر داشته باشد ((81)) .

قيس به مسهر صيداوى .

امـام حـسـيـن (ع ) بـه مـنـزلـگاه حاجر رسيد اكنون چند روز از شهادت مسلم مى گذشت , ولى حـضـرت هنوز با خبر نشده بود از آنجا نامه اى براى اهل كوفه نوشت و آنها را از حركت خود با خبر ساخت نامه رابه قيس به مسهر صيداوى سپرد تا به مردم كوفه برساند.
قيس با نامه راه كوفه را در پيش گرفت , ولى در قادسيه به دست ماموران عبيداللّه دستگير شد او نامه را پاره كرد ماموران او به نزد ابن زياد بردند.
وقتى مقابل ابن زياد قرار گرفت ابن زياد پرسيد: كيستى ؟
.
ـ يكى از شيعيان اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (ع ).
ـ چرا نامه را پاره كردى ؟
.
ـ مى خواستم تو از مضمون آن با خبر نشوى .

ـ نامه از كه بود؟
آنرا براى كه مى بردى ؟
.
ـ از حسين (ع ) به گروهى از اهل كوفه كه نامشان را نمى دانم .

ابن زياد با خشم گفت : به خدا رهايت نمى كنم تا نام آنها را بگويى , يا بر منبر رفته حسين بن على و پدرو برادرش را دشنام دهى وگرنه قطعه قطعه ات خواهم ساخت .

گفت : نام آن اشخاص را نمى دانم , اما حاضرم دشنام دهم و لعنت كنم .

عـبـيـداللّه دسـتـور داد او را بـه مسجد جامع بردند, مردم در مسجد جمع شدند و قيس به منبر رفت سپاس خدا را به جا آورد و او را ستايش كرد بر پيامبر و اهل بيتش درود فرستاد و براى على و حـسـن وحسين (ع ) بسيار طلب رحمت كرد و بر عبيداللّه بن زياد و پدرش و يزيد و سركشان بنى اميه لعنت فرستاد آنگاه با صداى بلند فرياد زد: اى مردم كوفه ! حسين بن على فرزند فاطمه و نوه رسـول اللّه بهترين آفريدگان خدا در راه كوفه است من فرستاده او هستم كه در منزگاه حاجر از او جدا شده و به سوى شماآمدم همت بلند داريد و با يارى خدا به يارى او برخيزيد.
ابـن زيـاد دسـتـور داد او را از مـنـبـر پـايـين كشيده و به قصر بردند و از بام قصر به زير افكندند اعضاى بدنش خرد شد و از دنيا رفت .

هـنگامى كه خبر شهادتش به اباعبداللّه رسيد, اشك از ديدگاه حضرت جارى شد و گفت : بارالها براى ما و شيعيانمان در نزد خود جايگاه نيكى قرار ده و ما در سايه رحمتت با هم جمع كن ((82)) .

زهير بن قين هدايت مى شود.

زهير به قين لجلى كه از نظر عقيده عثمانى بود و به اهل بيت رسول خدا چندان اعتقادى نداشت , درذيـحجه سال 60 به حج رفته بود در همان روزهايى كه امام حسين (ع ) به طرف كوفه مى رفت , زهـيـرمـراسـم حـج را به پاپان برده و در حال بازگشت به وطن بود كاروان امام به دليل فزونى هـمـراهـان وتـوقف هاى زياد, حركت كندترى داشت و زهير به آن كه خود بخواهد به كاروان امام رسـيـد و بـا او هـم سفرشد يكى از همراهان زهير روايت مى كند كه وقتى از مكه بيرون آمديم , از همان راهى مى رفتيم كه امام حسين (ع ) مى رفت , ولى هرگز نمى خواستيم با او روبرو شويم وقتى كاروان امام حسين (ع ) حركت مى كرد زهير مى ايستاد و هنگامى كه امام توقف مى كرد زهير به راه مى افتاد و از كنار او مى گذشت دريكى از منازل ناچار شديم با امام در يك جا توقف كنيم امام در يك طرف چادر زد و ما در طرفى ديگر.
مشغول خوردن ناهار بوديم كه ديديم فرستاده امام به طرف ما مى آيد منتظر شديم تا رسيد سلام كردو داخل شد و او به زهير گفت : اباعبداللّه مى خواهد ترا ببيند ما چنان از اين خبر ناراحت شديم كه هركس هر چه در دست داشت به زمين انداخت همه مبهوت و بى حركت نشستيم دلهم همسر زهير گفت :سبحان اللّه ! پسر رسول خدا به دنبال تو فرستاده است و تو به نزد او نمى روى ؟
برخيز و بـه سـوى او بـروسـخـنـانـش را گوش كن و باز گرد زهير با ناراحتى رفت , طولى نكشيد كه برگشت در حالى كه صورتش ازخوشحالى برق مى زد دستور داد چادر و بار و بنه اش را به نزديك خـيـمـه گـاه امـام حـسـيـن منتقل كنند,آنگاه به زنش گفت : تو را طلاق دادم تا به خويشانت بپيوندى , من دوست ندارم به خاطر من دچارگرفتارى شوى .

آنگاه به امام حسين پيوست و همراه آن حضرت بود تا شهيد شد.

ملاقات با فرزدق .

امـام حـسـيـن (ع ) بـه مـنـزلگاه صفاح رسيد فرزدق شاعر معروف عرب كه از عراق به سوى مكه مـى آمـددر مـقابل امام ايستاد و عرض كرد: اميدوارم آنچه مى خواهى خدايت عطا كند و به آنچه آرزو دارى دسـت يـابى حضرت فرمود: مردم عراق را چگونه ديدى ؟
عرض كرد: از شخص آگاهى سـؤال كـردى , قلوب مردم با توست ولى شمشيرهايشان به نفع بنى اميه كار مى كند و مقدرات از آسمان نازل مى شود و خداآنچه بخواهد مى كند.
فـرمود: راست گفتى كارها در دست خداست و خدا آنچه بخواهد انجام مى دهد پروردگار ما هر روزدر كارى است , اگر آنچنان كه ما مى خواهيم مقدر باشد خدا را بر اين نعمت شكر مى گذاريم و درشكرگذارى نيز از او يارى مى جوييم و اگر جز اين شود كسى كه نيتش حق و باطنش تقوى است از راه راست بيرون نرفته است .

در راه مـكه تا كربلا امام با افراد زيادى ملاقات كرد كه غالبا همين گونه سخنان را ابراز داشته اند چـنان كه ديديم در مكه نيز افراد زيادى حضرت را از اين سفر بر حذر داشته , نسبت به عاقبت اين سفرخوشبين نبوده اند, ولى امام حسين (ع ) على رغم همه اين اظهار نظرها همچنان مصمم به راه خـود ادامـه داد تـا به كربلا رسيد اينها نشان مى دهد كه حضرت با برنامه اى دقيق و مدون حركت مـى كـرد و آنـچـه بـراى او و خاندانش پيش آمد هرگز پيشامد و يك حادثه اتفاقى نبود و حضرت ناخواسته با آن حوادث درگير نشد.

خبر شهادت مسلم به امام (ع ) مى رسد.

امام حسين (ع ) به منزل زرود رسيد ديد مردى از سوى كوفه مى آيد حضرت ايستاد تا درباره كوفه ازاو سؤال كند مرد كوفى تا چشمش به امام افتاد راهش را كج كرد حضرت نيز از او صرف نظر كرد و بـه راه خـود ادامـه داد دو نـفر از قبيله بنى اسد كه براى اطلاع از سرنوشت امام با عجله از مكه بـيـرون آمده و دراين منزل به امام رسيده بودند, از دور اين صحنه را ديدند مرد كوفى را تعقيب كـردنـد تـا بـه او رسـيـدنـدخـود را بـه او معرفى كردند و نسب او را جويا شدند معلوم شد او هم ((اسدى )) است از وضع كوفه پرسيدند, گفت : من در حالى از كوفه خارج شدم كه مسلم و هانى را كشته بودند و بدنشان را در بازار برروى زمين مى كشيدند.
آن دو بازگشتند و به دنبال امام حركت كردند شامگاهان حضرت در منزل ((نعلبيه )) توقف كرد آنهاخدمت امام رفتند و سلام كردند حضرت جواب داد.
گـفـتـنـد: خـداى رحمتت كند, خبرى داريم اگر مى خواهى علنى وگرنه در خفا باز گوييم , حضرت نگاهى به اصحابش انداخت و فرمود: من از اينها چيزى مخفى ندارم .

ـ سوارى را كه از كوفه مى آمد به خاطر داريد.
ـ آرى مى خواستم از او چيزى بپرسم .

ـ مـا خـبـر او را گـرفـتيم و شما را از پرسيدن بى نياز كرديم , او از قبيله ما و مردى عاقل , دانا و راسـتـگـوسـت او بـه مـا گـفـت : وقتى از كوفه بيرون آمدم كه مسلم و هانى كشته شده بودند و بدنهايشان را در بازار بر روى زمين مى كشيدند.
ـ انا للّه و انا اليه راجعون , رحمت خدا بر آنها باد.
ـ شـمـا را به خدا به خود و اهل بيت خود رحم كنيد و از همين جا باز گرديد شما در كوفه ياور و پيروى نداريد حتى مى ترسيم كه آنها عليه شما باشند.
حضرت نگاهى به فرزندان عقيل انداخت و فرمود: چه مى گوييد, مسلم كشته شده است .

گفتند: نه به خدا بر نمى گرديم تا انتقام او را بگيريم يا كشته شويم .

امام رو به ما كرد و فرمود: بعد از اينها زندگى لطفى ندارد.
و ما دانستيم كه امام تصميم خود را گرفته است گفتيم : خدا عاقبت كارت را به خير كند.
ـ خداى رحمتتان كند ((83)) .

شهادت عبداللّه بن يقطر.

عـبداللّه بن يقطر طبق بعضى گفته ها, برادر رضاعى امام حسين (ع ) و به گفته ديگر, هم سن و سال وهم بازى امام حسين (ع ) بوده و مادر او مربى آن حضرت بوده است .

حـضـرت از بـيـن راه عـبداللّه را به كوفه فرستاد تا به مسلم ملحق شود, ولى در قادسيه به دست حصين بن نهير دستگير شد او را به نزد ابن زياد بردند ابن زياد به او گفت : ((به منبر برو و حسين و پـدرش رادشنام بده آنگاه بيا تا درباره ات تصميم بگيرم )) عبداللّه به منبر رفت و عبيداللّه , يزيد و پـدرانشان رادشنام داد و مردم را به يارى امام حسين (ع ) فرا خواند عبيداللّه دستور داد او را از بام قـصـر به زير افكندنداستخوانهايش خرد شد, هنوز نيمه جانى داشت كه شخصى به نام عبدالملك بن عمير پيش رفت وسرش را بريد.
امـام حـسـيـن (ع ) در مـنزل ربابه بود كه خبر شهادت عبداللّه بن يقطر به او رسيد قبل از اين در منزل ((زرود)) خبر شهادت مسلم و هانى را دريافت كرده بود و در اينجا بود كه حضرت نوشته اى را داد تا براى اصحابش بخوانند بخشى از آن نوشته به اين شرح است :.
بسم اللّه الرحمن الرحيم .

((خـبـر دلـخراشى به من رسيده است , خبر شهادت مسلم بن عقيل , هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر شيعيان ما دست از يارى ما كشيده اند و ما را تنها گذاشته اند هركس بخواهد باز گردد هيچ ايرادى بر او نيست .

مردم به تدريج از اطراف امام پراكنده شدند و تقريبا همان گروهى كه از مدينه آمده بودند, گرد آن حضرت باقى ماندند.
حـضـرت مـى دانـسـت كـه در بـين راه افراد زيادى به طمع رسيدن به دنيا به او ملحق شده اند ونمى خواست اين گونه افراد در كاروان او باشند, چون مى دانست به راهى مى رود كه فقط مردان فداكار واز جان گذشته مى توانند با او همراه باشند ((84)) .

با كمتر از جان نمى توان با حسين (ع ) همراهى كرد.

امـام حـسـيـن (ع ) كـه تـنـهـا به منظور امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح امت حركت كرده بـودمـى دانـسـت كـه كار جهان اسلام جز با خون و شهادت اصلاح نمى شود, به همين جهت تنها كـسـانـى را درجمع ياران خود مى پذيرفت كه آمادگى جان نثارى در راه اين هدف والا را داشته باشند.
كـاروان امـام حـسـين (ع ) به قصر ((بنى مقاتل )) رسيد در آنجا خيمه اى بر پا بود حضرت پرسيد: ايـن خـيمه از آن كيست گفتند: اين خيمه ((عبيداللّه بن حر جعفى )) است حضرت يكى از ياران خود به نام ((حجاج بن مشروق جعفى )) را فرستاد تا او را به يارى خود دعوت كند.
عـبـيداللّه از قاصد امام پرسيد: چه خبر دارى ؟
گفت : با خير آمده ام , اگر بپذيرى خداوند كرامت بـزرگـى بـه تـو عـنايت كرده است حسين بن على (ع ) تو را به يارى خود مى خواند اگر در راه او كشته شوى شهيد واگر زنده بمانى پاداش مى گيرى .

گـفـت بـه خـدا مـن از كـوفـه گريخته ام كه به مسئله او گرفتار نشوم , چون ديدم او در كوفه ياورى ندارد.
حـجـاج بـرگـشـت و سـخـنـان او را براى امام نقل كرد امام خود برخاست , به نزد او رفت و از او طلب يارى كرد.
او در جـواب گـفـت : اگـر تو ياورانى داشتى كه در ركابت بجنگند, من از سر سخت ترين ايشان بـودم , ولى خودم ديدم كه شيعيان تو در كوفه از ترس شمشير بنى اميه در خانه ها را به روى خود بـسـتـه انـد ترا به خدااز من چيز ديگرى بخواه تا اطاعت كنم من اسبى دارم كه با آن هر چيزى را تـعـقـيـب كـرده ام بـدسـت آورده ام و از هر چيزى كه گريخته ام نجات يافته ام , اين اسب را به تو مى دهم .

حـضـرت فـرمـود: مـن از تـو يـارى خواستم , حال كه جانت را از ما دريغ مى كنى نيازى به مالت نيست ((85)) .

درس جوانمردى .

كـاروان امـام حـسـيـن (ع ) هـمـچـنـان در حـركت بود تا منزل ((شراف )) رسيد هنگام سحر به جوانان همراهش دستور داد تا مى توانند آب بردارند و با آب فراوان از آنجا كوچ كردند تا نيمروز راه پيمودند درحال حركت بودند كه يكى از اصحاب حضرت تكبير گفت .

امـام فـرمـود: آرى خـدا بزرگتر است , براى چه تكبير گفتى ؟
گفت نخلستان ديدم گروهى از اصـحـاب گـفـتند: ما هرگز در اين منطقه نخلستان نديده ايم فرمود, پس به نظر شما چيست ؟
گـفـتند به نظر ما نوك نيزه ها و گوش اسبان است فرمود: آرى همين است آيا جايى هست كه به آن پناه ببريم و پشت به آن , بااين سپاه مواجه شويم .

گـفـتند: آرى كوه ((ذوحسم )) در طرف چپ ماست , اگر زودتر به آن برسيم همان چيزى است كه شمامى خواهيد.
حـضـرت بـه سـمـت چپ متمايل شد, طولى نكشيد كه گردن اسب ها نيز نمايان شد چنانكه به خـوبـى ديده مى شدند آنها هم وقتى ديدند امام به سمت چپ رفت به همان متمايل شدند كاروان امـام زودتر به ((ذو حسم )) رسيد حضرت فرمود تا چادرها بر پا شد و لشكر از راه رسيد, هزار سوار بـه فـرمـانـدهـى حر بن يزيد تميمى نزديك ظهر بود كه با امام مواجه شدند امام و اصحابش همه عمامه بر سر نهاده و شمشيربسته بودند.
امـام فـرمـود: تـا جـوانان , لشكر حر را سيراب كنند و اسبان آنها را نيز كمى آب دهند گروهى از جـوانـان به سپاه آب مى دادند و گروهى ديگر ظرفهاى بزرگ را از آب پر مى كردند و جلو اسب ها مى گذاشتند وقتى هر اسب چند جرعه مى نوشيد آب را بر مى داشتند و جلو ديگرى مى گذاشتند و به اين ترتيب همه اسب ها و سواران را آب دادند.
((على بن طعان محاربى )) مى گويد: من در لشكر حر آخرين نفرى بودم كه به آنجا رسيدم , وقتى امام تشنگى من و اسبم را ديد فرمود: راويه را بخوابان .

لـفـظ راويـه در زبـان عـراقـى بـه مـعنى مشك بود و لذا من منظور حضرت را نفهميدم ((86)) حضرت فرمود: برادرزاده ! شتر را بخوابان , من شتر را خواباندم .

فرمود: بنوش !.
هـر چـه خـواسـتم بنوشم آب از مشك ريخت فرمود: مشك را برگردان ! من نفهميدم بايد چكار كـنـم حـضرت پيش آمد, با دست خود لبه مشك را برگرداند تا من آب نوشيدم و اسبم را هم آب دادم ((87)) .

حركت به سوى كربلا.

حـر مـامـور بـود امـام حسين (ع ) را تحت الحفظ به كوفه برده به عبيداللّه تحويل دهد, ولى خود سـعـى مـى كـرد نـسبت به حضرت بى احترامى نكند مثلا وقتى حضرت از او پرسيد: مى خواهى با اصـحاب خودجداگانه نماز بخوانى يا در نماز ما شركت مى كنى , عرض كرد: در نماز شما شركت مى كنيم ((88)) در جاى ديگر هنگامى كه امام از او ناراحت شد و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند, گفت : اگر كس ديگرى اين جمله را مى گفت حتما نام مادرش را مى بردم , ولى از مادر تو فاطمه جز با نيكى و احترام نمى توانم يادكنم ((89)) چنان كه گفتيم حر مامور به جنگ نبود, به همين جـهـت وقـتـى دريافت كه امام تن به ذلت نخواهد داد و همراه او به كوفه نخواهد رفت و خود نيز اجـازه نـداشـت او را رهـا كند, تا چنانكه حضرت خواست به مدينه برگردد, از حضرت خواست به راهى رود كه نه به كوفه برسد نه به مدينه ختم شود, تااو بتواند از ابن زياد كسب تكليف كند.
امـام تـقاضاى حر را پذيرفت و به سمت چپ حركت كرد و اين همان راهى بود كه با چند منزل به كربلامى رسيد ((90)) .

بر سلطان ظالم بشوريد.

امام حسين (ع ) در منزل بيضه خطبه اى خواند كه اصحاب حر نيز مى شنيدند.
فرمود:.
اى مردم ! رسول خدا فرمود: هر كس سلطان ظالمى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى شمرد, عهد خـدا رامـى شـكند و مخالف سنت رسول خدا(ص ) رفتار مى كند و با بندگان خدا ظالمانه معامله مـى كـنـد, ولـى با زبان يا عمل بر او نشورد, خداوند او را با آن ظالم محشور خواهد كرد بدانيد كه طايفه يزيديان اطاعت خدا را رها كرده و به اطاعت شيطان گردن نهاده اند فساد را آشكار, حدود را تـعـطـيـل و اموال عمومى را به نفع خود تصاحب كرده اندحرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من براى شوريدن بر آنها سزاوار ترينم ((91)) .

مرگ سعادت و خوشبختى است .

امام حسين (ع ) براى اصحاب خود خطبه اى خواند و فرمود:.
خود مى بينيد چه مصيبتى بر ما نازل شده , دنيا دگرگون و ناخوشايند شده , نيكى ها و فضيلت ها روى گـردان شـده و چون شترى سبكبار از ميان ما رخت بربسته است از زندگى دنيا جز اندكى همانند ته مانده ظرف آب باقى نمانده , زندگى , سخت ننگين و چون چراگاهى سنگلاخ بى ارزش شـده آيـا نـمى بينيد كسى به حق عمل نمى كند و ازباطل روى گردان نيست در چنين شرايطى مؤمن بايد از اين زندگى دل كند, مشتاق زيارت پروردگارش باشد كه من در اين محيط ننگين , مرگ را خبر سعادت و خوشبختى و زندگى با ستمكاران را جز رنج و دل آزردگى نمى بينيم .

هـنـگـامـى كـه سـخـنـان امـام به اينجا رسيد, زهير بن قين به پا خاست به نمايندگى از طرف اصـحـاب عـرض كـرد: اى زاده رسـول خدا(ص )! سخنانت را شنيديم , اگر دنيا ابدى مى بود و ما جاودانه در آن مى مانديم باز هم جنگ در ركاب تو را بر آن ترجيح مى داديم ((92)) .

هاتف مرگ .

كاروان امام حسين (ع ) به سوى كربلا در حركت بود بى آن كه به ظاهر كسى از مقصد نهايى آگاه بـاشـدحـضرت هم چنان كه بر اسب سوار بود به خواب سبكى رفت وقتى به خود آمد چند بار اين كلمات را برزبان جارى ساخت : ((انا للّه و انا اليه راجعون و الحمد للّه رب العالمين )).
پسرش على بن حسين پرسيد: پدر جان اين جملات را براى چه فرمودى ؟
.
فـرمـود: چـنـد لـحـظه خواب مرا در ربود, سوارى در مقابلم ظاهر شد كه مى گفت اين گروه مى روند ومرگ به سوى آنها مى آيد, فهميدم او خبر از مرگ ما مى دهد.
گفت : پدر جان خداوند هيچ بدى برايت پيش نياورد, آيا ما بر حق نيستيم .

فرمود: چرا قسم به كسى كه همه بندگان به سوى او باز مى گردند, ما بر حقيم .

عرض كرد: بنابراين از مرگ باكى نيست .

فرمود: پسرم ! خداوند بهترين پاداشها را نصيب تو گرداند ((93)) .

ستم چهره مى نمايد.

كـاروان امـام حسين (ع ) به نينوا رسيد (قريه اى در نزديكى كربلا), حر نيز همچنان با امام حركت مى كرداينجا بود كه نامه عبيداللّه بن زياد به دست حر رسيد او نوشته بود: بر حسين سخت بگير و او را دربيابانى بدون پناهگاه و بى آب و علف متوقف كن .

حر در اجراى دستور ابن زياد مانع حركت امام شد و او را وادار كرد در آنجا باز ايستد.
امام فرمود: آيا تو نبودى كه گفتى ما از اين راه بياييم .

ـ آرى ! ولـى عـبيداللّه مرا به سخت گيرى مامور كرده و جاسوسى فرستاده كه بر كار من نظارت كند.
ـ بگذار ما در يكى از اين روستاها منزل كنيم .

ـ نمى دانم اين مرد جاسوس من است .

ـ زهـيـر بـن قـيـن پـيـش آمـد عـرض كـرد: يابن رسول اللّه ! بعد از اين كار سخت تر خواهد شد, اكـنـون جنگيدن با اينان آسان تر از جنگ با كسانى است كه از اين پس خواهند آمد, به جان خودم بعد از اين لشكرى مى آيد كه ما نمى توانيم در مقابلش مقاومت كنيم .

فرمود: من جنگ را آغاز نمى كنم .

گـفـت : پس از اينجا حركت كنيم و در كربلا فرود آييم , كربلا در ساحل فرات است , در آنجا اگر قصدجنگ داشتند به يارى خدا با ايشان مى جنگيم با شنيدن نام كربلا اشك از چشمان امام جارى شد وگفت : بار خدايا از كرب و بلا به تو پناه مى برم ((94)) .

ورود به كربلا.

امام حسين (ع ) در روز دوم محرم سال 61 هجرى وارد كربلا شد.
هنگامى كه به او گفتند اينجا كربلاست , دست به دعا گشود و عرض كرد: بار الها از كرب (اندوه ) و بلابه تو پناه مى بريم آنگاه رو به اصحاب كرده فرمود:.
مـردم بـنـدگـان دنـيـايـند و دين چيزى است كه بر روى زبان دارند, تا زمانى كه موجب رونق دنيايشان باشد آن را نگه مى دارند, چون نوبت به آزمايش رسد دينداران بسيار اندكند.
ايـنـجـا محل اندوه و بلاست , همين جا توقف كنيد اينجا محل اقامت و بارانداز ماست , جايى است كـه خـون مـا مى ريزد, اينجا قتلگاه ماست همه پياده شدند و حر و اصحابش در طرف ديگر منزل كردند ((95)) .

حزب شيطان مجهز مى شود.

خـبـر اقـامـت امـام حـسـيـن (ع ) در كـربلا به كوفه رسيد ابن زياد با خود مى انديشيد چه كسى حـاضرمى شود اين ننگ را بپذيرد و با پسر پيامبر وارد جنگ شود ابن زياد به كسى فكر مى كرد كه فرماندهى سپاه را بپذيرد عمر سعد را به خاطر آورد همان كسى كه به تازگى حكم فرماندارى رى را گـرفـتـه بود وبراى حفظ آن به هر پستى و ذلتى تن مى داد به ياد آورد در روز شهادت مسلم , عـمـر بـن سـعد به چه رذالتى اسرار مسلم را فاش كرده بود مسلم به او اعتماد كرد و در واپسين لحظات حيات به او چندوصيت كرد, ولى او بدون اين كه ابن زياد بخواهد, از روى چاپلوسى همه را براى او باز گفته بود اين عمل چنان زشت مى نمود كه ابن زياد نيز به او طعنه زد, گفت : امين خيانت نمى كند, ولى گاهى مردم خائنى را امين مى پندارند ((96)) .

ابن زياد دريافت كه مناسب ترين مهره را براى اين كار پيدا كرده است , فورا او را احضار كرد.
ابـن سـعد نخست عذر خواست , ولى ابن زياد كه نقطه ضعف او را مى دانست گفت : مانعى ندارد اگرنمى خواهى اين كار را قبول كنى , حكم فرماندارى را پس بده ضربه در جاى مناسب فرود آمد عـمـر گـفـت امـشـب را به من مهلت بده تا فكر كنم با هر كس مشورت كرد او از اين كار برحذر داشت , ولى فردا صبح خود به قصر ابن زياد رفت و با چهار هزار سرباز راهى كربلا شد ((97)) .

مشكل آب .

عـمـر سـعـد با همراهان وارد كربلا شد و ابن زياد پى در پى براى او نيرو مى فرستاد در روز ششم مـحرم لشكرى بيست و دو هزار نفره تحت فرمان داشت روز هفتم از عبيداللّه نامه اى دريافت كرد كـه دستورداده بود نگذارند امام حسين (ع ) و يارانش از آب فرات استفاده كنند ابن سعد شخصى بـه نـام عـمرو بن حجاج زبيدى را به فرماندهى سپاهى بر شريعه فرات گمارد و از آن روز آب در خيمه گاه امام كمياب شد.

جنگ آب .

امـام حـسين (ع ) وقتى مشاهده كرد آب در خيمه ها كمياب شده , برادرش عباس را به فرماندهى سـى سـوار و ده پياده مامور تهيه آب كرد هلال بن نافع جملى پيشاپيش پيادگان حركت مى كرد عـمـرو بـن حجاج پرسيد كيستى ؟
گفت : من نافعم , آمده ام از اين آب كه تو ما را محروم كرده اى بنوشم عمر گفت :بنوش گوارايت باد.
هلال گفت : واى بر تو! چگونه بنوشم در حالى كه حسين و همراهانش تشنه اند.
گفت : مى دانم ولى ما ماموريم نگذاريم دست او به آب برسد.
هـلال بـه اصـحـابش گفت وارد آب شوند و عمر نيز به لشكرش دستور مقابله داد جنگ سختى درگرفت سواران مى جنگيدند و پيادگان مشكها را آب مى كردند عده اى از ياران عمروبن حجاج بـه هـلاكـت رسـيـدنـد و ياران امام با بيست مشك پر از آب به خيمه ها برگشتند و اينجا بود كه حضرت , عباس را سقالقب دادند ((98)) .

حمله .

عـصـر روز نـهـم محرم , عمر بن سعد با سپاه خويش به سوى اردوى امام تاخت امام (ع ) برادرش جناب عباس را فرستاد تا از هدف آنها با خبر شود.
گفتند: دستور رسيده اگر تسليم حكم عبيداللّه نشويد با شما بجنگم .

فـرمـود: صـبـر كـنيد تا پيام شما را به اباعبداللّه (ع ) برسانم و خود برگشت و آنچه را از آن مردم شنيده بودبا امام باز گفت .

حضرت فرمود: برگرد و اگر توانستى تا فردا مهلت بگير باشد كه امشب نماز بخوانيم و دعا كنيم و ازپروردگارمان آمرزش بخواهيم خداوند خود مى داند كه من چقدر نماز و قرآن و دعا و استغفار را دوست مى دارم .

عباس با پيام امام در مقابل لشكر ايستاد ابن سعد رو به شمر گفت : چه مى گويى ؟
.
شمر گفت : نمى دانم , فرمانده تو هستى .

عـمـرو بـن حجاج زبيدى گفت : سبحان اللّه ! به خدا اگر لشكر كفار از ما چنين تقاضايى مى كرد شايسته بود قبول كنيم .

قـيس ابن اشعث گفت : تقاضاى ايشان را قبول كن ! به خدا فردا صبح پيش از تو در ميدان مبارزه آماده مى شوند ((99)) .

امان نامه .

غـروب روز نـهـم بود اكنون همه مى دانستند كه فردا جنگ سختى در پيش است گروهى اندك ولـى باايمانى استوار و عزمى راسخ در مقابل لشكرى انبوه كه جز به وعده هاى حكومت اموى فكر نـمـى كردند,قرار داشت سرنوشت جنگ از هم اكنون روشن بود, همه مى دانستند كه جز شهادت راهـى نـيـسـت درچـنـين شرايطى بود كه شمر به كنار اردوگاه امام حسين (ع ) آمده فرياد زد: خـواهرزادگان من كجايند؟
اوپسران ام البنين را مى خواند فرزندان اميرالمؤمنين و برادران امام حـسـيـن (ع ) را او عباس , عبداللّه , عثمان و جعفر را مى خواست , ولى آنها حاضر نبودند با او سخن بگويند.