فصل دوم .
آغاز نهضت عاشورا.
مرگ معاويه .
معاويه در روز يك شنبه نيمه ماه رجب سال شصت هجرى , پس از نوزده سال و سه ماه
حكمرانى , دردمشق از دنيا رفت سه روز طول كشيد تا يزيد توانست خود را از شكارگاه
((حوران )) به دمشق برساند و برجاى پدر بنشيند.
در ايـن زمـان فـرمـاندار مدينه , پسر عموى يزيد, وليد بن عتبة بن ابى سفيان بود
يزيد نامه اى به اونـوشـت و بـه او دستور داد از مردم مدينه بيعت مجدد بگيرد قبل از
اين , معاويه در زمان حيات خوديك بار براى يزيد از مردم بيعت گرفته بود.
هـمـراه بـا ايـن بـرنامه , در نامه اى محرمانه به او نوشت كه در گرفتن بيعت بر
امام حسين (ع ) و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابى بكر سخت
گيرى كند و به او دستور داد هر كس از بيعت امتناع كرد گردنش را بزند و سرش را براى
او بفرستد
((41)) .
درخواست بيعت از امام حسين (ع ).
امـام حـسين (ع ) با عبداللّه بن زبير كنار قبر شريف پيامبر اكرم (ص ) نشسته
بود عبداللّه پسر عمرو بـن عـثمان وارد شد سلام كرد و گفت : امير مى خواهد شما به
نزد او برويد حضرت فرمود: پس از ايـن مـجلس به نزد او خواهيم رفت عبداللّه بن زبير
به امام حسين (ع ) گفت : معمولا وليد در اين ساعت ملاقات ندارد, من از اين ملاقات
نگرانم , نظر شما چيست ؟
امام فرمود: به نظرم معاويه مرده اسـت و ايـن دعوت براى گرفتن بيعت است عبداللّه
گفت : اگر از ما بخواهند با يزيد بيعت كنيم چه بايد كرد؟
.
امـام فـرمـود: من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد, چون يزيد مردى است فاسق كه فسق
خود را آشكاركرده , شراب مى نوشد, سگ بازى و يوز بازى مى كند و ما خاندان رسول
خداييم
((42)) .
امام حسين (ع ) در خانه وليد.
ولـيد شبانگاه به دنبال امام حسين (ع ) فرستاد حضرت سى نفر از اهل بيت و شيعيان
خود را جمع كردو دستور داد با خود شمشير بردارند به آنها فرمود: من وارد خانه وليد
مى شوم و شما پشت در بـمـانـيـد, اگرصداى من بلند شد و فرياد زدم يا آل الرسول ,
وارد شويد و از من دفاع كنيد آنگاه چوبدستى رسول خدا(ص ) را در دست گرفت و در ميان
ياران خود به طرف خانه وليد به راه افتاد وقتى وارد خانه وليدشد, مروان را ديد كه
در آنجا نشسته است .
ولـيد او را از مرگ معاويه با خبر ساخت و گفت كه او را براى بيعت خواسته است حضرت
فرمود: اى وليد! بيعت بايد آشكارا باشد و كسى مثل من در خفا بيعت نمى كند, هنگامى
كه فردا همه مردم را به بيعت خواندى ما را نيز بخواه .
ولـيـد گفت : اى اباعبداللّه ! سخن نيكو گفتى و جواب شايسته دادى و من نيز همين
انتظار را از توداشتم اكنون برو و فردا با مردم باز گرد.
مـروان گـفت : اى امير! اگر اكنون از تو جدا شود هرگز چنين فرصتى به دست نمى آورى ,
مگر افـرادزيادى كشته شود او را در همين جا حبس كن و نگذار بيرون رود تا بيعت كند
يا گردنش را بزنى .
امـام رو بـه او كـرد و فـرمود: واى بر تو اى پسر زرقا
((43)) تو دستور كشتن مرا مى دهى ! به خدا دروغ گفتى و به پستى گراييدى , به
خدا اگر كسى چنين قصدى داشته باشد زمين را از خونش سيراب مى كنم ,اگر راست مى گويى
امتحان كن .
سـپـس به طرف وليد برگشت و فرمود: اى امير! ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت
و آمـدفرشتگانيم , رحمت خدا بر خانه هاى ما نازل مى شود, خدا آفرينش را با ما آغاز
كرد و با ما پايان مى دهدو يزيد مردى شرابخوار و آدمكش است كه آشكارا مرتكب فسق مى
شود, و كسى مثل من با كـسى چون او بيعت نمى كند با اين حال تا صبح صبر مى كنيم تا
ببينيم كدام يك به خلافت سزاوار تريم .
آن گاه از منزل وليد خارج شد و با اصحاب خود به خانه بازگشت
((44)) .
گفتگوى مروان با وليد.
امـام حـسـيـن (ع ) از خـانـه وليد خارج شد مروان به وليد گفت : حرف مرا نشنيدى
تا حسين از دسـتـت گريخت به خدا هرگز چنين فرصتى به دست نخواهى آورد و او عليه تو و
اميرالمؤمنين يزيد قيام خواهدكرد.
وليد گفت : واى بر تو! تو به من مى گويى حسين فرزند فاطمه , دختر رسول خدا(ص ) را
بكشم تا ديـن ودنـيـاى خـود را از دست بدهم به خدا سوگند حاضر نيستم در مقابل تمام
عالم حسين را بكشم به خدامى دانم كسى كه خون حسين را به گردن گيرد و در قتل او شريك
شود, خدا او را بـا نـظـر رحـمـت نـمى نگردو او را از گناهان پاك نمى كند و به
عذابى دردناك دچار خواهد شد
((45)) .
گفتگوى امام حسين (ع ) با مروان .
فـرداى آن روز امام حسين (ع ) براى اطلاع از اخبار از منزل خارج شد و در كوچه
با مروان برخورد كردمروان گفت : من خير تو را مى خواهم , حرف مرا بشنو تا دچار
اشتباه نشوى امام فرمود, بگو تا بشنوم گفت با يزيد بيعت كن كه براى دين و دنياى تو
بهتر است .
امـام فـرمـود: انـا اللّه و انـا اليه راجعون هنگامى كه امت به رهبرى چون يزيد
گرفتار شوند, بايد فاتحه اسلام را خواند.
سـپـس فـرمـود: تـو مرا راهنمايى مى كنى با يزيد بيعت كنم , در حالى كه يزيد مردى
فاسق است راسـتـى كـه چـه سخن ناحقى بر زبان مى رانى , ولى من تو را سرزنش نمى كنم
, تو همان ملعونى هـستى كه رسول خدا لعنتش كرد و از كسى كه رسول خدا(ص ) لعنتش كند,
بعيد نيست مردم را به بيعت يزيد بخواند اى دشمن خدا! گوش كن ! ما اهل بيت رسول
خداييم , حق با ماست و از زبان ما سخن مى گويد از جدم رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود:
خلافت بر آل ابى سفيان حرام است , هـنـگامى كه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را
پاره كنيد مردم مدينه او را بر منبر رسول خدا ديدند و سفارش او را به جا
نياوردند,خدا آنها را گرفتار يزيد كرد
((46)) .
گفتگوى امام حسين (ع ) با برادرش محمد بن حنفيه .
بـه ايـن تـرتـيـب , امـام حـسـيـن (ع ) از بـيعت يزيد سر باز زد و قصد داشت از
مدينه خارج شود بـرادرش مـحمد بن حنفيه به خدمت ايشان رسيد محمد عرض كرد: برادرم !
جانم فداى تو باد! تو بـراى مـن عزيزترين مخلوقاتى , هيچ خير خواهى و نصيحتى را
براى غير تو نگه نمى دارم كه براى نـصـيـحت وخيرخواهى هيچ كس شايسته تر از تو نيست
, زيرا تو از گوشت و خون منى , تو روح و جـان مـن , تو چشم من , تو بزرگ خاندان من
هستى و خداوند اطاعتت را بر من واجب كرد از باب مشورت مى خواهم سخنى بگويم .
فرمود: هر چه مى خواهى بگو.
گـفـت : بـه نـظـر مـن تا مى توانى از شهرها و حوزه تسلط يزيد دورى كن , قاصدهايى
به اطراف گـسـيـل دار ومردم را به بيعت خود بخوان اگر با تو بيعت كردند, حكومتى چون
حكومت رسول خـدا(ص ) تاسيس كن , ولى اگر به گرد ديگرى جمع شدند, سكوت اختيار كن و
در خانه بنشين من مى ترسم وارد يكى ازشهرها شوى يا به گروهى بپيوندى و بين مردم
اختلاف افتد و تو در اين ميان كشته شوى .
امام فرمود: به نظر تو كجا روم .
گـفـت : به مكه برو اگر آنجا را محل مطمئنى يافتى همان جا بمان وگرنه به طرف يمن
برو كه مـردم يـمن ياران جدت , پدرت و برادرت بودند يمن مردمى رئوف و رقيق القلب
دارد و شهرهايى وسيع و گسترده دارد اگر در آنجا هم ايمن نبودى به كوهها و بيابانها
برو تا ببينيم كار اين قوم به كجا مى رسد خدا بين ما واين قوم قضاوت كند.
امـام فـرمـود: بـه خـدا قـسم اگر در دنيا هيچ پناه و پناهگاهى هم نيابم , با يزيد
بن معاويه بيعت نمى كنم محمد با شنيدن اين سخن گريست و امام نيز گريه كرد.
.
سـپـس فـرمـود: اى بـرادر! خـدا پـاداش نـيكت دهد راه درستى نشان دادى من نيز با
برادران و بـرادرزادگـان و شـيعيان خود عازم مكه هستم , ولى اشكالى ندارد كه تو در
مدينه بمانى و مرا از اخبار مدينه باخبر سازى
((47)) .
وصيت امام حسين (ع ) به محمد بن حنفيه .
هنگامى كه امام حسين (ع ) قصد خروج از مدينه داشت قلم و كاغذى خواست و نوشت :.
بسم اللّه الرحمن الرحيم .
ايـن وصـيـتـى اسـت از حسين بن على بن ابيطالب (ع ) به برادرش محمد بن على معروف به
ابن حـنفيه حسين شهادت مى دهد كه خدايى جز خداى يگانه بى شريك نيست و محمدبنده و
رسول اوسـت كـه بـا پـيام حق از جانب حق آمد و شهادت مى دهد كه بهشت و جهنم حق است
و قيامت بـدون شـك خـواهـد آمد و خدا مردگان را زنده خواهد كرد من از سرخوشگذرانى و
طغيان و به قـصـد ظلم و فساد قيام نكردم , بلكه تنها به قصد اصلاح امت جدم رسول
خدا(ص ) خارج مى شوم مى خواهم مردم را به خير بخوانم و از زشتى ومنكر باز دارم , مى
خواهم به روش جدم پيامبر و پدرم على زندگى كنم پس هر كس حقانيت مرا بپذيرد, خدا را
پذيرفته است و هر كس مرا رد كند, من صبر مى كنم تا خدا بين من و اين قوم به حق
قضاوت كند كه او بهترين حاكم و داور است
((48)) .
انگيزه قيام .
در طـول تـاريـخ اسـلام از آغـاز ظـهور تاكنون , حساس ترين زمان در سرنوشت
اسلام , زمان امام حـسين (ع ) است و قيام امام حسين (ع ) نيز مؤثرترين و ارزنده
ترين حركتى است كه در راه احياى دين و اظهار حق به وقوع پيوسته است .
امـام حـسين (ع ) خود را بر سر يك دو راهى تعيين كننده مى ديد كه يك راه به محو
كامل اسلام و راه ديـگر به احياى دين ختم مى شد آن حضرت مى توانست سكوت كند و مانند
ديگران با حكومت يـزيـدبـسـازد و مـانـند مصلحت انديشان زمان خود, با تغافل از اصل
حكومت , به مسائل جزئى و سطحى بپردازد, از يك زندگى در سطح عالى و احترام و موقعيت
بالاى اجتماعى برخوردار باشد.
ايـن درسـت هـمـان چـيزى بود كه دستگاه حكومت اموى آرزو مى كرد, ولى با شناختى كه
از آن حضرت داشت مى دانست هرگز به اين آرزو نخواهد رسيد و به هيچ قيمتى نمى تواند
همكارى و يا حتى سكوت آن حضرت را به دست آورد.
يـزيـد بـه يـاد داشـت كـه امام حسين (ع ) در نامه اى به پدرش معاويه , جنگ با بنى
اميه را عملى خـداپـسـنـدانـه شمرده بود
((49)) همه بنى اميه مى دانند كه امام حسين (ع ) حكومت يزيد را به رسـمـيـت
نـخـواهـدشـناخت مروان بن حكم در مقام راهنمايى به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى
گويد: كسانى را كه يزيد نام برده , هم اكنون احضار كن و از آنها بخواه كه بيعت
كنند, ولى من مـى دانـم كـه حـسـيـن هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد و طاعت او را به
گردن نخواهد گرفت
((50)) .
درسـت بـه همين دليل است كه يزيد همين كه به قدرت مى رسد مى خواهد تكليف خود را
باامام حـسـين (ع ) روشن كند او به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى نويسد: فورا از
حسين بيعت بگير و اگرسرباز زد او را گردن بزن
((51)) .
او مـى دانـد تـا حـسـين بن على (ع ) فرزند پيامبر هست , حكومت بى دغدغه بر جهان
اسلام براى اوميسر نخواهد شد.
بـنـابـر ايـن بـر خـلاف نـظـر كـسـانـى كـه حركت و قيام حضرت اباعبداللّه (ع ) را
ناشى از فشار بـنـى امـيـه مـى دانـنـد, موضع بنى اميه در قبال امام حسين (ع ) ناشى
از شناختى است كه از امام حـسـيـن (ع ) دارنـد اگـريـزيـد احتمال مى داد امام حسين
(ع ) در قبال حكومت ناحق او سكوت مى كند, هرگز مزاحم آن حضرت نمى شد.
امـام حـسـيـن (ع ) در شرايط موجود آن زمان اصل دين را در خطر نابودى مى ديد او نه
تنها يزيد راشـايـسـتـه خـلافـت نـمـى دانست , بلكه او را به عنوان مردى با تمام
خصلت ها و صفات ناپسند مى شناخت
((52)) .
از ايـن رو تسليم در برابر يزيد را ناروا و ايستادگى در برابر او را واجب مى دانست
و تكليف خود را درايـن مـيـان از هـمـه سنگين تر مى ديد
((53)) و در وصيتى كه براى برادرش محمد بن حنفيه نـوشـت اصول اساسى حركت خود را
كه همان دفاع از دين و حفظ جامعه اسلامى از خطر انحراف بـود تـرسـيـم كـرد
((54)) و از مـديـنه خارج شد هنگامى كه امام حسين (ع ) به مكه رسيد و خبر
مـخـالـفـت او بـا يزيد منتشر شد, مردم كوفه تصميم گرفتند آن حضرت را به كوفه دعوت
كنند
((55)) .
بـنـابر اين نمى توان گفت امام حسين (ع ) تحت تاثير دعوت كوفيان قيام كرد, چون دعوت
مردم كـوفـه نـيـز يـكى از آثار حركت امام حسين (ع ) به شمار مى رود و مردم كوفه
وقتى امام را دعوت كردند كه امام ازبيعت سرباز زده و در مكه مستقر شده بود.
نـتـيـجـه ايـن كـه حركت امام حسين (ع ) تنها ناشى از احساس وظيفه آن حضرت و نياز
دين به حركتى اساسى در راه براندازى جور و ستم بود و دعوت مردم كوفه هيچ تاثيرى در
اراده راسخ آن امام نداشت كه خود فرمود: به خدا اگر در دنيا هيچ جا و پناهگاهى
نداشته باشم با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد
((56)) .
بـه هـمـيـن دليل است كه حضرت در اولين روزهاى حركت خود به سمت كوفه , از تغيير
اوضاع آن سـامـان با خبر شد,
((57)) ولى از راهى كه انتخاب كرده بود, باز نگشت هر بار كه خبر شهادت يكى
ازيارانش به دست مردم كوفه را دريافت مى كرد مى فرمود: ايشان به عهد خويش وفا
نكردند و ما همچنان در انتظار انجام وظيفه ايم
((58)) .
حركت از مدينه .
امام حسين (ع ) در دل شب از مدينه خارج شد و در همان حال اين آيه را قرائت مى
كرد:.
((فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين )) (قصص / 21).
مـوسـى بـا تـرس و نگرانى از مصر خارج شد و مى گفت بار الها مرا از مردم ستم پيشه
نجات بده
((59)) .
امام حسين (ع ) از راه اصلى مى رود.
امـام و هـمـراهـان وقـتـى از مـديـنـه خارج شدند, در جاده اصلى به راه افتادند
مسلم بن عقيل گـفت :مى ترسم ما را تعقيب كنند و به ما برسند, بهتر است ما هم مثل
عبداللّه بن زبير از راههاى فرعى به سوى مكه برويم .
حضرت فرمود: ((به خدا تا مكه از راه اصلى جدا نمى شوم , تا مردم بدانند كه حسين (ع
) از حقگويى وايستادگى در برابر ستم و زورگويى بيم ندارد)).
شـخـصـيـتـى مـثل عبداللّه ابن زبير كه هدفش حفظ جان و موقعيت خود است , بايد
مخفيانه از مـديـنـه فرار كند و از راههاى فرعى متوارى شود, ولى كسى كه براى نجات
يك امت و حفظ يك مـكـتـب , عـلـم مـخـالفت با يزيد بر افراشته و تصميم دارد مسير
تاريخ را به سود حق تغيير دهد, نـمى تواند خود را در پيچ و خم كوره راهها پنهان
كند, او بايد هميشه در متن جامعه حضور داشته باشد, از راه اصلى حركت كند ودر مجامع
عمومى مسلمين ظاهر شود درست به همين دليل بود كـه امـام مـكـه را براى اولين مرحله
حركت خود انتخاب كرد و پس از رسيدن به مكه تا زمانى كه مـى تـوانست از آن موقعيت به
سود نهضت مقدس خويش بهره بردارى كند در آنجا ماند و درست زمانى مجبور به ترك مكه شد
كه ماندن در مكه رابه زيان نهضت خويش دانست .
هنگام ورود به مكه .
امـام حـسـيـن (ع ) در روز سوم شعبان سال 60 هجرى وارد مكه شد, در حالى كه اين
آيه راتلاوت مى كرد:.
((و لما توجه نلقا مدين قال عسى ربى ان يهدينى سوا السبيل )) (قصص / 22).
و چون موسى به مدين رسيد گفت اميد است خدا مرا به راه راست هدايت كند
((60)) .
امام حسين (ع ) در مكه .
امـام حـسـين (ع ) در اطراف مكه خيمه زد, ولى پس از مدتى به دعوت عبداللّه ابن
عباس به خانه اورفـت امـام در مـدتى كه در مكه اقامت داشت اقامه جماعت مى كرد و
مردم از همه جا به سوى اومى شتافتند, تا حدى كه دستگاه حكومتى مى ترسيد حاجيان گرد
او جمع شوند از آن هنگام كه امـام به مكه آمد, حضور ابن زبير تحت الشعاع قرار گرفته
بود, به همين جهت او از حضور امام در مكه سخت ناراحت بود, ولى در ظاهر صبح و شام به
نزد امام حسين (ع ) رفت و آمد مى كرد
((61)) .
گفتگوى ابن عباس و ابن عمر با امام حسين (ع ).
در مـكـه عـبـداللّه ابـن عـباس و عبداللّه ابن عمر با هم خدمت امام حسين (ع )
رفتند نخست ابن عـمـرآغاز سخن كرد و گفت : ((يا اباعبداللّه ! خدايت رحمت كند تو مى
دانى اين خانواده با شما تا چـه حـددشـمنى دارند و چه ظلمها در حق شما كرده اند در
حال حاضر مردم يزيد را به حكومت پـذيرفته اند,مى ترسم مردم براى درهم و دينار دور
او جمع شوند و تو را بكشند و در اين بين افراد زيـادى كـشته شودمن از رسول خدا(ص )
شنيدم كه فرمود: حسين كشته مى شود, اگر او را تنها بگذارند و يارى نكنند,خداوند تا
قيامت آنها را بى ياور و تنها مى گذارد من به تو پيشنهاد مى كنم مـانند همه مردم
بيعت كنى وهمانطور كه در زمان معاويه صبر كردى باز هم صبر كن اميد است خدا بين شما
و قوم ستم پيشه قضاوت كند)).
امام فرمود: ((اى ابا عبدالرحمن ! تو به من مى گويى با يزيد بيعت كنم , با آن كه
رسول خدا درباره او وپدرش چيزهايى فرموده كه تو خود مى دانى )).
ابـن عـبـاس گـفت : ((درست است پيامبر فرمود مرا به يزيد چه كار, خدا به او بركت
ندهد كه او فـرزنـدم حسين (ع ) را مى كشد و فرمود: به خدا حسين (ع ) در نزديكى هر
قومى كشته شود و آنها ياريش نكنند,خداوند آنها را گرفتار نفاق مى كند)).
حـضـرت رو بـه ابـن عباس كرد و فرمود: ((اى پسر عباس ! آيا مى دانى كه من دختر زاده
پيامبرم عـرض كرد: آرى به خدا جز تو كسى را نمى شناسم كه سبط رسول خدا باشد يارى تو
مانند روزه و زكات واجب است .
فرمود: ((درباره كسانى كه دختر زاده پيامبر را از خانه و كاشانه و شهر و ديار خود
اخراج كرده و او را ازمـجـاورت قـبـر و مسجد پيامبر محروم كرده اند و چنان او را
ترسانده اند كه هيچ قرار گاهى نـدارد ومى خواهند او را بكشند, در حالى كه نه شرك
ورزيده و نه سنت رسول خدا را تغيير داده , چه مى گويى گفت : من آنها را از دين بدور
مى دانم )).
.
حضرت فرمود: ((خدا تو شاهد باش )).
عـرض كرد: ((يابن رسول اللّه گويا مى خواهى از مرگ خود به ما خبر دهى و از من مى
خواهى كه يـاريـت كنم به خدا اگر در ركاب تو شمشير بزنم تا هر دو دستم قطع شود ذره
اى از حق تو را ادا نكرده ام من دراختيار توام , هرگونه كه مى خواهى فرمان ده )).
ابـن عـمر گفت : ((اى ابن عباس از اين سخن ها دست بردار)) سپس رو به امام حسين (ع )
كرد و گـفت :((آرام تر حركت كن يا اباعبداللّه ! با ما به مدينه بيا مانند مردم با
يزيد بساز, از وطن خويش هم آواره نشواگر هم نخواستى بيعت كنى كسى را با تو كارى
نيست )).
فرمود: ((اف بر چنين سخنى تو گمان مى كنى من اشتباه مى كنم اگر چنين است راه درست
را نشان بده تا از آن پيروى كنم )).
عـرض كـرد: ((نه , خدا نمى گذارد دخترزاده رسولش اشتباه كند و كسى به پاكى تو نبايد
يزيد را بـه خلافت بشناسد, ولى مى ترسم آن صورت زيبايت گرفتار شمشير شود بيا با ما
به مدينه برويم , اگرنخواستى تا ابد هم بيعت نكن )).
فرمود: ((هيهات اى پسر عمر! اينها اگر به من دست بيابند رهايم نمى كنند و اگر دست
نيابند به دنبالم مى آيند و تا بيعت نكنم يا مرا نكشند, دست بردار نيستند اى ابا
عبدالرحمن ! آيا نمى دانى كه يكى ازنشانه هاى پستى اين دنيا نزد خدا اين است كه سر
يحيى پيامبر را براى يكى از روسپيان بنى اسـرائيـل هـديـه بـردند آيا نمى دانى كه
بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع خورشيد هفتاد پيامبر مى كشتند و آنگاه در بازارها
مى نشستند و خريد و فروش مى كردند چنانكه گويى هيچ نكرده اند با اين حال خدا در
عذاب ايشان شتاب نكرد ولى در نهايت آنها را گرفتار عذاب و انتقام نمود.
اى ابا عبدالرحمن ! از خدا بترس و دست از يارى من برندار))
((62)) .
اهل كوفه از حركت امام حسين (ع ) با خبر مى شوند.
وقـتـى امـام حسين (ع ) از بيعت يزيد سرباز زد و از مدينه بيرون آمد و خبر قيام
او در آفاق منتشر شد,مردم كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و نامه اى
براى حضرت نوشته او را به كـوفـه دعوت كردند و به او وعده يارى و وفادارى دادند
نامه را با دو قاصد به مكه فرستادند, ولى امـام حـسـين (ع ) جواب نداد نامه هاى اهل
كوفه پى در پى مى رسيد تنها در يك نوبت صد و پنجاه نـامـه كـه هـريك از چند نفر
امضا كرده بودند به دست حضرت رسيد و حضرت همچنان سكوت مى كرد تا نامه هاى دعوت ,
بسيار و بسيار شد آنگاه نامه اى به اهل كوفه نوشت و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به
عنوان نماينده خود معرفى كرد و فرمود اگر او به من بنويسد كه شما در وعده خود
استواريد, به كوفه خواهم آمد
((63)) .
حركت مسلم .
مـسلم بن عقيل به دستور امام حركت كرد, نخست به مدينه آمد, از مدينه دو راه
شناس گرفت و به طرف كوفه حركت كرد آنها از راههاى فرعى مى رفتند به همين جهت در
بيابان گم شدند و هر دو راهـنـمااز تشنگى جان دادند مسلم و يارانش خود را به آبادى
رساندند و از مرگ نجات يافتند مسلم از آنجانامه اى به امام حسين (ع ) نوشت و گفت :
((من اين واقعه را به فال بد گرفته ام , اگر صلاح مى دانى مرا معاف كن و ديگرى را
به جايم بفرست )), ولى حضرت در جواب نامه مجددا او را به ادامه راه امر فرمود و
مسلم به راه خود ادامه داد
((64)) .
مسلم در كوفه .
مـسـلـم به كوفه رسيد در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى منزل كرد مردم دسته دسته
خدمت آن جـنـاب مـى رفـتـند و او نامه فرزند رسول خدا را برايشان مى خواند و مردم
از شوق مى گريستند هيجده هزار نفر ازمردم كوفه با مسلم به عنوان نماينده امام حسين
(ع ) بيعت كردند.
ايـن خـبـر بـه نـعـمان بن بشير فرماندار كوفه رسيد نعمان به منبر بر آمد, به مردم
هشدار داد و نـصيحت كرده , گفت : ((تا وقتى با من نجنگيده ايد با شما نمى جنگم ,
ولى اگر بخواهيد مخالفت كنيد بى گمان باشما ستيز خواهم كرد)).
مـسلم بن سعيد حضرمى , هم پيمان بنى اميه , برخاست و گفت : ((اى نعمان ! بدان كه
اين مسئله جـز بـازور بـه پـايـان نـمى رسد, در حالى كه موضع تو موضع ضعف است ))
نعمان گفت : ((اگر ضعيف باشم و خدارا اطاعت كنم بهتر است تا گناهكار قدرتمند باشم
)).
عـبداللّه بن مسلم به يزيد نوشت : اگر كوفه را مى خواهى مردى قوى كه بتواند به
خواست تو عمل كندبفرست پس از او نيز چند نفر به يزيد نامه نوشتند و او را از اوضاع
كوفه با خبر ساختند.
يـزيـد بـا ((سـرجـون رومى )) غلام و مشاور معاويه مشورت كرد سرجون گفت : اگر بدانى
راى معاويه دراين موضوع چيست به آن عمل مى كنى ؟
گفت : آرى !.
سـرجون حكم فرماندارى كوفه را كه معاويه پيش از مرگ براى عبيداللّه نوشته بود به او
نشان داد درآن وقـت عبيداللّه والى بصره بود يزيد فورا مسلم بن عمرو باهلى را با
حكم به بصره فرستاد و به ايـن تـرتـيـب كوفه و بصره را يكجا در اختيار عبيداللّه
قرار داده , و به او دستور داد سريعا به سمت كوفه حركت كند
((65)) .
نامه امام حسين (ع ) به مردم بصره .
امـام حسين (ع ) نامه اى به اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها را به اطاعت خود
خواند و آن را به غلام خود سليمان داد تا به مردم بصره برساند.
سـلـيـمان وارد بصره شد و نامه را به همه اشراف و بزرگان رساند و خود در خانه يكى
از شيعيان مـخـفـى شـد هـمه كسانى كه نامه امام را خواندند رازدارى كردند و از اين
نامه هيچ كس را خبر نساختند ولى منذربن جارود, پدر زن ابن زياد گمان كرد كه اين
نامه يكى از دسيسه هاى او است و از ايـن رو ترسيد به همين دليل در همان شبى كه ابن
زياد آماده رفتن به كوفه بود, منذر او را از نامه امام با خبر ساخت و قاصدحضرت را
تحويل او داد و او سليمان را گردن زد
((66)) .
رفتن ابن زياد به كوفه .
وقـتـى نـامـه يـزيـد بـه ابن زياد رسيد فورا آماده حركت شد و فرداى آن روز با
عده اى به طرف كـوفـه حركت كرد از جمله كسانى كه در اين سفر با عبيداللّه از بصره
حركت كردند, ((شريك بن حـارث اعـور)) ازشيعيان بصره بود شريك به اميد آن كه بتواند
عبيداللّه را آن قدر معطل كند كه امـام حـسـين (ع ) وارد كوفه شود, در راه خود را
به بيمارى زد, ولى عبيداللّه او را رها كرد و به راه خـود ادامـه داد و شـبـانـه
وارد كوفه شد عبيداللّه هنگام ورود به كوفه عمامه مشكى بر سر نهاد و صـورتـش را
پـوشـاند مردم كوفه كه از حركت امام با خبر شده بودند, گمان كردند او حسين بن على
(ع ) است , و گروه گروه به استقبال او شتافته و به نواده رسول خدا خوش آمد گفتند.
او از ايـن كـه مـردم را تا آن حد مشتاق امام حسين (ع ) ديد سخت بر خود لرزيد و
نگران شد مردم دوراو را گـرفـتـه بـودند و شادمانى مى كردند هنگامى كه به نزديكى
دارالاماره رسيدند, يكى از هـمـراهـان عـبيداللّه فرياد زد: اين امير عبيداللّه بن
زياد است مردم با شنيدن اين سخن با ترس و شگفتى پراكنده شدند و عبيداللّه وارد قصر
شد
((67)) .
عبيداللّه در كوفه .
صـبـح فـردا مـنـادى مردم را به مسجد جامع خواند عبيداللّه , به منبر بر آمد و
مردم را به سختى تهديدكرد مسلم وقتى خبر ورود عبيداللّه را دريافت كرد, به خانه
هانى بن عروه مرادى منتقل شد و شيعيان مخفيانه به نزد او مى رفتند و با او بيعت مى
كردند و مسلم نام آنها را ثبت مى كرد اكنون بـيـش از بـيـست هزار نفر با مسلم بيعت
كرده بودند و مسلم نيز پيش از اين امام حسين (ع ) را از بـيعت و همدلى مردم كوفه با
خبر ساخته بود و مى دانست كه امام به زودى به طرف كوفه حركت خـواهـد كرد به همين
جهت تصميم گرفت عليه ابن زياد قيام كند, ولى هانى به او توصيه كرد از شتاب در قيام
خوددارى كند
((68)) .
عبيداللّه در جستجوى مسلم .
ابـن زيـاد علام خود ((معقل )) را مامور كرد مخفى گاه مسلم را پيدا كند سه هزار
درهم به او داد تـابـه وسـيـلـه آن خـود را به مسلم نزديك سازد معقل به مسجد آمد و
در كنار مسلم بن عوسجه نشست هنگامى كه مسلم از نماز فارغ شد, معقل گفت : ((من از
اهالى شام هستم , خداوند محبت اهل بيت پيامبرش را نصيب من كرده است شنيده ام كسى از
طرف او به كوفه آمده و از مردم بيعت مى گيرد من سه هزار درهم آورده ام تا به او دهم
كه در راه هدفش خرج كند)) او چنان گريست كه مسلم بن عوسجه فريب خورد حارس پس از اين
كه از او تعهد گرفت رازدارى كند او را به خانه هـانـى بـرد و بـا جـنـاب مـسـلـم
آشـناكرد از آن پس معقل هر روز به خانه هانى مى رفت و خبر فعاليت هاى مسلم و يارانش
را به ابن زيادمى رساند.
ابن زياد هانى را دستگير مى كند.
ابـن زيـاد هـمـچـنان مردم را تهديد مى كرد و سران و اشراف به ديدن او مى
رفتند, ولى هانى به بـهـانـه بيمارى از رفتن به ديدار او خوددارى مى كرد ابن زياد
كه از رازخانه هانى با خبر شده بود مـحـمد بن اشعث و اسما بن خارجه را احضار كرد و
از آنها درباره هانى پرسيد گفتند: هانى بيمار است گفت :((شنيده ام حالش خوب شده و
روزها بر در خانه اش مى نشيند به نزد او برويد و بگوييد در اداى حـق مـاكوتاهى
نكند)) آنها به خانه هانى رفتند و او را وادار كردند به ديدن ابن زياد برود هنگامى
كه هانى واردقصر شد آثار خيانت را مشاهده كرد.
ابـن زيـاد گفت : ((اين چه كارى است كه تو انجام مى دهى , مسلم را در خانه خود مخفى
كرده و درخانه هاى اطراف برايش سلاح جمع مى كنى )) هانى انكار كرد ابن زياد معقل را
احضار كرد هانى فـهـمـيـدكـه اسـرار فاش شده است , نخست خود را باخت و پس از چند
لحظه خود را باز يافت و گفت : ((من مسلم را دعوت نكرده ام , او خود به خانه من آمد
و من ناچار شدم او را پناه دهم اكنون كـه تـو از مـاجرا با خبرشده اى مى روم و او
را از خانه ام بيرون مى كنم )) ابن زياد گفت : نه تا او را نياورى رهايت نمى كنم
هانى گفت : ((من مهمان خود را در اختيار تو قرار نمى دهم و اين ننگ را تحمل نمى كنم
)) و آنگاه مشاجره بين آن دو بالا گرفت .
مـسلم بن عمرو باهلى , هانى را به كنارى كشيد به او گفت : ((به خاطر خدا خود را به
كشتن نده او مـسـلـم را نخواهد كشت , مسلم را تحويل بده وانگهى , عبيداللّه , سلطان
است , عيبى نيست كه انسان كسى راتحويل سلطان دهد)).
هـانـى گـفـت : ((چـه ننگى از اين بزرگتر كه من در عين سلامتى با اين همه يار و
ياور, مهمان خـودم را كـه فـرستاده پسر پيامبر است تسليم او كنم به خدا اگر يكه و
تنها باشم تا دم مرگ از او دفـاع مـى كنم )), ابن زيادسخنان او را شنيد گفت : ((او
را بياوريد)) هانى را نزد او بردند گفت : ((اى هـانى اگر مسلم را به نزد من نياورى
گردنت را خواهم زد)) هانى گفت : ((در اين صورت شـمـشـيرها دور خانه ات را مى
گيرند)) گفت :((واى به حالت ! مرا از شمشير مى ترسانى )) آنگاه گـفت : ((او را
نزديك بياوريد)) هانى را گرفتند و ابن زياد باچوب دستى بر صورت او زد تا تمام
گـوشـت صـورتـش تـكه تكه آويزان شد و خون بر لباسش جارى گشت هانى دست برد و قبضه
شـمشير يكى از پاسبانها را گرفت , ولى او نگذاشت شمشيرش را از نيام بر آردبه دستور
ابن زياد او را در يـكـى از اتـاقهاى قصر زندانى كردند به عمرو بن حجاج خبر دادند
كه هانى كشته شده است وى بـا مـردان قـبـيـلـه هـانـى , قـبـيـله مذحج , قصر ابن
زياد را محاصره كرد عبيداللّه به شريح قاضى گفت به آنها بگو كه هانى زنده است .
شـريـح بيرون آمد و به آنها گفت هانى زنده است و آنها به سخن شريح اعتماد كردند و
خوشحال به خانه هاى خويش بازگشتند
((69)) .
قيام مسلم .
هانى بى خبر از خيانت شريح قاضى , نيمه جان در زندان ابن زياد به انتظار يارى
قوم خود نشسته بـودمـسلم از حال او با خبر شد, چهار هزار نفر از ياران خويش را جمع
كرد و به قصد مبارزه با ابن زيـاد حركت كرد, مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد,
عبيداللّه به قصر گريخت و درهاى قصر را محكم بست .
يـاران مسلم لحظه به لحظه بيشتر مى شدند روز از نيمه گذشت , عبيداللّه به دنبال
اشراف كوفه فـرستادو آنها را در قصر جمع كرد و به سختى تهديد و تطميع كرد ايشان نيز
به خواست عبيداللّه , از بالاى قصرمردم را تشويق و تهديد مى كردند و به آنها مى
گفتند: لشكر شام در راه است .
مـردم كـم كـم پـراكـنـده شدند زنان يكى يكى مى آمدند و پسران و برادران خود را از
جمع جدا مـى كـردنـدو بـه آنـهـا مى گفتند اين همه جمعيت كافى است , حضور تو ضرورتى
ندارد, مردان مـى آمـدند پسران وبرادران خود را مى بردند و به آنها مى گفتند: برگرد
فردا كه لشكر شام برسد چـه خواهى كرد به تدريج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا
وقتى كه نماز مغرب به جاى آورد بـيـش از سـى نفر پشت سرش نبودند از مسجد بيرون آمد
و به طرف محله ((كنده )) حركت كرد هنوز به آنجا نرسيده بود كه اطرافيانش به ده نفر
رسيدند وقتى از محله كنده گذشت ديگر كسى همراه او نبود اينك مسلم بى پناه و بى
ياور, دركوفه يكه و تنها مانده بود.
مـسـلـم بـى هـدف در كوچه ها مى گشت تا به در خانه زنى به نام ((طوعه )) رسيد پير
زن بر در ايـسـتاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام كرد زن پاسخ گفت , مسلم آب
خواست زن آبش داد زن وارد خـانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بيرون آمد و مسلم را
آنجا ديد رو به او كرد و گفت : بنده خدا مگر آب نخوردى ؟
.
ـ چرا خوردم .
ـ پس به نزد خانواده ات برو.
مـسـلـم سـكـوت كـرد پـير زن تكرار كرد, ولى جوابى نشنيد براى بار سوم تكرار كرد
ولى مسلم جـوابى نداد عاقبت گفت : ((سبحان اللّه ! اى بنده خدا برخيز به نزد
خانواده ات برو, صحيح نيست بر در خانه من بنشينى من راضى نيستم )).
مـسـلم برخاست و به پير زن گفت : ((مادر! مرا در اين شهر خانواده و قبيله اى نيست ,
مى خواهى كارخيرى انجام دهى ؟
شايد بتوانم جبران كنم )).
ـ چه كارى ؟
.
ـ من مسلم بن عقيلم اين مردم مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند.
ـ تو مسلمى ؟
.
ـ آرى .
ـ بفرما و مسلم وارد شد پير زن او را در يكى از اتاق هاى غير مسكونى خانه جاى داد
فرش پهن كرد وشامى آورد, ولى مسلم شام نخورد.
پـسـر پـيـر زن بـه خانه برگشت ديد مادرش به يكى از اتاق ها رفت و آمدى مى كند گفت
مرا به شك انداختى , در اين اتاق چه مى كنى ؟
.
ـ پسرم فراموش كن .
ـ به خدا تا نگويى دست بر نمى دارم .
ـ مشغول كار خودت باش از من چيزى نپرس .
اما پسر همچنان اصرار مى كرد.
پير زن گفت : قسم بخور به كسى نخواهى گفت و او قسم خورد و پير زن قصه را باز گفت .
پسر چيزى نگفت و خوابيد
((70)) .
مبارزه مسلم با لشكر ابن زياد.
فـردا صـبـح ابن زياد در قصر نشسته بود و اشراف كوفه برگرد او نشسته بودند
عبدالرحمن پسر محمدبن اشعث وارد مجلس شد, پدرش را يافت و سر در گوش او چيزى گفت
عبيداللّه حساس شد دقت كرد, نام مسلم را شنيد پرسيد او چه مى گويد؟
.
مـى گـويـد مـسـلـم در خـانـه پير زنى به نام ((طوعه )) مخفى شده است اين را از
پسرش بلال شنيده اند.
عـبـيـداللّه گـفـت : بـر خـيز و همين الان او را به اينجا بياور محمد بن اشعث
برخاست ابن زياد دستورداد, عبيداللّه بن عباس سلمى , با هفتاد مرد از قبيله قيس او
را همراهى كنند.
مـسـلم در خانه نشسته بود كه صداى سم اسبان و همهمه مردان را شنيد برخاست و با
شمشير از اتـاق خـارج شـد آنـها به خانه هجوم بردند مسلم در مقابل ايشان ايستاد و
جنگيد تا همه را از خانه بيرون كرددوباره هجوم بردند و مسلم همچنان مردانه ايستاد و
جنگيد تا همه را بيرون راند.
((بـكـير بن حمران احمرى )) به او حمله برد و ضربه اى به صورت مسلم نواخت كه لب
بالاى او را بريد وتا لب پايين نفوذ كرد و دندانهايش را شكست مسلم ضربه سختى بر سر
او زد و ضربه اى ديگر بـرشـانه اش نواخت كه چيزى نمانده بود تا شكمش پيش رود مردان
ابن زياد كه عرصه را بر خود تنگ يافتنداز اطراف بر بام جستند و شروع به پرتاب سنگ
نمودند آتش در دسته هاى نى مى زدند و از بـالا بـه سـرش مى ريختند مسلم ناچار شمشير
به دست از خانه به كوچه آمد محمد بن اشعث فرياد زد: اى مسلم ! تو درامانى ! خود را
به كشتن نده ولى مسلم همچنان مى جنگيد و در رجز خود به خيانت و دروغ ايشان اشاره مى
كرد ابن اشعث دوباره امان داد و تاكيد كرد, اما مسلم مى دانست كه به وعده هاى اين
قوم هيچ اطمينانى نيست .
مـسـلـم كـه از كـثرت زخم ناتوان شده بود به ديوار تكيه زد سربازان استرى آوردند,
مسلم سوار شـدشـمـشـيـرش را از گـردنـش باز كردند گويى مسلم ديگر از خود نااميد شده
بود اشك در چـشـمـانـش حـلقه زدو از ديدگانش جارى شد و فرمود: اين اول خيانت است
محمد بن اشعث گـفـت : ((امـيـدوارم زيـانـى بـه تـونرسد)) فرمود: ((اين تنها اميدى
بيش نيست انا للّه و انا اليه راجعون )) ((71)).
مسلم در دست نامردمان .
مـسـلـم پـس از جـنگى سخت ناچار شد امان محمد بن اشعث را بپذيرد او را خلع سلاح
كردند و بـه سـوى قـصـر حـركت دادند مسلم كه آثار خيانت را مشاهده كرده بود از
عاقبتى كه در انتظار حـسين (ع ) وياران او بود مى گريست عبيداللّه بن عباس سلمى گفت
: ((كسى كه هدفى چون تو دارد, وقتى اين گونه گرفتار مى شود, نبايد گريه كند)).
فـرمـود: ((بـه خـدا براى خود گريه نمى كنم و براى كشته شدن خود مرثيه نمى خوانم ,
اگر چه دوسـت ندارم كشته شوم من براى پسر رسول خدا و خاندان او كه در راهند گريه مى
كنم )) آنگاه بـه محمد بن اشعث رو كرده فرمود: ((اى بنده خدا! مى دانم كه نمى توانى
به امان خود عمل كنى آيا مى توانى كارخيرى انجام دهى ؟
كسى را بفرست تا از قول من به حسين (ع ) بگويد باز گردد كه اهل كوفه بر عهد
خوداستوار نيستند)).
مسلم را آوردند تا به در قصر رسيد تشنگى سخت او را مى آزرد, چشمش به كوزه اى آب سرد
افتاد كه بر در قصر نهاده بودند گفت : ((از اين آب به من بدهيد)).
مـسـلـم بـن عـمـر و بـاهـلى گفت : ((اين آب به اين سردى را مى بينى ؟
به خدا از آن يك قطره نخواهى چشيد تا از آب جوشان جهنم بنوشى )).
مـسـلـم گـفـت : ((مـادر بـه عزايت بنشيند, چه سنگدل و خشنى ! تو براى نوشيدن آب
جوشان جهنم شايسته ترى )).
از خستگى تكيه بر ديوار زد و نشست .
عـمـرو بـن حـريـث غـلامـش را فرستاد كوزه اى آب آورد كاسه اى پر كرد و به دست مسلم
داد تا بـنـوشـد,ولـى هـر بار كه خواست بنوشد كاسه پر خون شد و نتوانست بنوشد تا
بار سوم دندانهاى پـيـشش در كاسه افتاد كاسه را بر زمين نهاد و گفت : ((سپاس خدا را
اگر اين آب روزى من بود نوشيده بودم )) ((72)).
مسلم در آستانه شهادت .
مـسـلـم را وارد قـصـر كـردنـد, بـدون سلام وارد شد نگهبان گفت : چرا به امير
سلام نمى كنى فرمود:ساكت باش او امير من نيست .
ابن زياد گفت : اشكالى ندارد, سلام كنى يا نه كشته خواهى شد.
مسلم فرمود: باكى نيست , بدتر از تو بهتر از مرا كشته است .
ابن زيد گفت : اى نافرمان تفرقه افكن ! بر امام خود خروج كرده در ميان مسلمانان
تفرقه انداخته و تخم فتنه كاشته اى .
فرمود: ((دروغ مى گويى ! معاويه و پسرش يزيد در ميان مسلمين تفرقه انداختند و تخم
فتنه را تو وپدرت كاشتيد من اميدوارم خداوند به دست شرورترين مخلوقاتش شهادت را
نصيب من كند)).
گفت : آرزوى چيزى داشتى كه خدا نخواست بدان برسى و آن را به كسى كه شايسته بود داد.
فرمود: اگر ما شايسته خلافت نباشيم چه كسى شايسته است .
گفت : اميرالمؤمنين يزيد شايسته خلافت است .
فرمود: ما به حكميت خدا بين خود و شما راضى هستيم .
گفت : تو گمان مى كنى در خلافت حقى دارى .
فرمود: گمان نمى كنم , به خدا قسم يقين دارم .
گـفـت : اى پسر عقيل مردم هيچ اختلافى نداشتند, تو آمدى تفرقه افكندى و مردم را به
جان هم انداختى .
فـرمـود: مـن بـراى ايـن كـار نـيـامدم , ولى شما كژيها و زشتى ها را علنى كرده
ايد, معروف را به خاك سپرده ايد, در ميان مردم مثل قيصر و كسرى رفتار مى كنيد, ما
آمديم تا همچون رسول خدا آنها را به معروف راهنمايى كنيم و از منكر باز داريم و به
حكم كتاب و سنت بخوانيم و براى اين كار شايسته ايم .
گفت : اى فاسق ترا چه به اين كار؟
آيا وقتى كه تو در مدينه شراب مى خوردى ما به كتاب و سنت عمل نمى كرديم .
فرمود: من شراب مى خوردم ؟
خدا مى داند كه دروغ مى گويى ما هرگز لب به ناپاك نزده ايم و از پـلـيـدى بـه دور
بـوده ايم شراب خوردن برازنده كسى است كه چون سگ زبان به خون مسلمين مـى زنـد,
كـسـانـى رامى كشد كه خدا كشتن آنها را حرام كرده , از روى خشم و عداوت و سؤظن
خونريزى مى كند, آنگاه به لهو لعب مى پردازد چنان كه گويى هيچ نكرده است .
گفت : خدا مرا بكشد اگر ترا به طرز بى سابقه اى نكشم .
فـرمـود: مـنـاسب تو همين است كه در اسلام بدعت بگذارى و كشتن به طرز زشت , مثله
كردن , ناپاكى وپست فطرتى را به خود اختصاص دهى .
چـون سـخـن بـه ايـن جا رسيد ابن زياد به عقيل , حضرت على (ع ) و امام حسين (ع )
دشنام داد و مسلم ديگر با او سخن نگفت
((73)) .
شهادت مسلم .
ابـن زيـاد در گـفـتـگو با مسلم شكست خورد, منطق روشن و محكم مسلم او را به
زانو درآورد, جـزفحاشى چاره اى نداشت , زبان به دشنام گشود مسلم كه هر چه را لازم
بود بيان كرده بود, از لوث مكالمه با او دامن بركشيد و سكوت كرد.
ابـن زياد به نهايت راه رسيده بود, سخنى براى گفتن نداشت و در مقابل دشمنانش نيز با
نگاه پر ازتـحقير و سكوت معنى دار مسلم مواجه شده بود فرياد زد: اين كسى كه از مسلم
ضربت خورده كـجـاسـت بكير ابن حمران پيش آمد ابن زياد گفت تو بايد گردن او را بزنى
او را بالاى قصر ببر, گـردنـش را بـزن وبـدنـش را پايين بيانداز مسلم را بالاى قصر
بردند, ولى او بى اعتنا به آنچه در اطرافش مى گذشت تكبيرمى گفت استغفار مى كرد و بر
پيامبر درود مى فرستاد مسلم در آخرين لحظات گفت : خدايا بين ما و اين مردم تو قضاوت
كن , اينها ما را فريب دادند به ما دروغ گفتند و تنهايمان گذاشتند.
او را بـه مـحل مخصوص بردند, گردنش را زدند و سرش را از قصر پايين افكندند و پيكرش
را نيز به زمين پرت كردند.
قـاتـل بـه درون قـصـر بازگشت ابن زياد پرسيد چه شنيدى ؟
هر چه شنيده بود گفت , ابن زياد پرسيدديگر چه شد, گفت : من به او گفتم خدا را سپاس
كه انتقامم را از تو گرفت و ضربه اى به او زدم كـه كـارى نـشد مسلم گفت : اى برده !
فكر نمى كنى اين خراشى كه بر من وارد كردى به تمام خون تو مى ارزد؟
و من ضربه آخر را به او زدم ابن زياد با تعجب گفت : تا دم مرگ هم مباهات !.
آرى شهيد راه خدا سربلند است , حتى اگر در دست دشمن اسير شود
((74)) .