هدايتگران راه نور
زندگانى امام حسين ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۲ -


امام حسين پس از پيامبر

پس از رحلت پيامبر اكرم، پيشامدهاى بزرگى به وقوع پيوست.صداهاى تفرقه‏انگيز و چند دستگى از هر گوشه و كنارى برمى‏خاست. امّادر اين اوضاع حسين‏عليه السلام را مى‏بينيم كه دوش به دوش پدر بزرگوارش دركنار حق ايستاده است و با روشن ترين دلايل به اعلان و تبليغ آن‏مى‏پردازد. بار ديگر او را مى‏بينيم، جوانى كه سيمايش شمايل پر هيبت‏پدرش را به ياد مى‏آورد، او فرماندهى سپاهيان خروشان پدرش بر ضدطاغوت شام، معاويه بن ابى سفيان، را بر عهده داشت.

آن‏حضرت با عزم و اراده پولادين و شمشير بران و تدبير استوارونقشه‏هاى دقيق خود پيروزيهاى بزرگ و درخشانى بر ضد طغيان‏بنى‏اميّه، كه مى‏خواستند امّت اسلامى را به دوران جاهليّت باز گردانند،به دست آورد.

نقشه پليد قتل امير مؤمنان على‏عليه السلام به اجرا در آمد و منجر به شهادت‏دردناك آن امام شد. با شهادت آن‏حضرت مسئووليتهاى حسّاس و خطيرامّت بر دوش امام حسن‏عليه السلام افتاد. در اين ميان امام حسين نيز به جهادمقدّس خويش در اداى امانت حق و مسئوليّت امّت ادامه مى‏داد و امّت‏اسلامى را بر ضد باطلى كه تمام قواى خود را در شام گرد آورده بود،مى‏شورانيد و مردم را از حوادث وفجايعى كه در صورت دسترسى معاويه‏به خلافت به وقوع مى‏پيوست؛ بيم مى‏داد.

دوران زندگى امام حسن نيز به پايان مى‏رسد و آن امام با زهرى كه به‏دستور معاويه در غذايش مى‏ريزند، مسموم و شهيد مى‏شود.

پس از شهادت امام حسن سكان خلافت الهى به دست امام حسين‏مى‏افتد ومسلمانان راستينى كه جز ستمگرى چيزى از بنى اميّه نديده‏بودند، به پيروى از او گردن مى‏نهند. در واقع تمام همّت بنى اميّه، درنابود ساختن احساسات ومقدّسات اسلامى امّت خلاصه مى‏شد.

در اوايل سال پنجاهم هجرى، امام حسين‏عليه السلام پيشوايى و امامت‏مسلمانان را عهده دار شد. اينك بجاست كه نگاهى گذرا به اوضاع حاكم‏به آن روزگار در كشور اسلامى بيفكنيم.

در سال 51 هجرى معاويه به حج رفت تا از نزديك اوضاع سياسى درمركز حركت مخالفان خود را مشاهده كند. زيرا مكّه و مدينه همواره‏آشيانه صحابه ومهاجران محسوب مى‏شد، و اينان خود دشمن ترين‏ومخالف ترين كسان با معاويه بودند.

چون معاويه از مكّه و مدينه ديدار كرد، دريافت كه انصار به گونه‏اى‏خاص با وى دشمنى مى‏كنند و شديداً از خلافت وى ناخشنودند.

روزى از اطرافيان خويش پرسيد: چرا انصار به استقبال من نيامدند؟

يكى پاسخ داد: انصار آن قدر شتر نداشتند كه بر آنها سوار شوند و به‏استقبال تو آيند.

معاويه كه خود علّت برخورد سرد انصار را مى‏دانست، چون اين پاسخِ‏نيشدار را شنيد، زبان به‏طعنه گشود و گفت: شتران آبكش را چه كردند؟(6)

در ميان حاضران، برخى از سران انصار نيز حضور داشتند. يكى از آنهابه نام قيس بن سعد بن عباده، پاسخ داد:

آنها، آن شتران را در جنگ بدر و احد و نبردهاى ديگرى كه در ركاب‏رسول خداصلى الله عليه وآله بودند از دست دادند تا تو و پدرت را به اسلام وادارند تاآنكه فرمان الهى چيره شد در حالى كه شما آن را نا خوش مى‏داشتيد.

آنگاه سينه قيس به جوش و خروش در آمد و اخگرى از آن جهيد كه‏خاطرات درخشان روزهاى گذشته و طوفانهاى سياه امروز را با خود به‏همراه داشت. او گفت: آرى رسول خداصلى الله عليه وآله با ما عهد كرده بود. كه درآينده، شاهد تبعيض خواهيم بود.

معاويه انصار را توبيخ مى‏كند و مقدّسات را به ريشخند مى‏گيرد. آنگاه‏قيس به روشنگرى، در باره سوابق بنى اميّه و اطرافيان او پرداخت‏ومواضع دشمنانه آنها را از روز آغاز در برابر دعوت پيامبرصلى الله عليه وآله و انكارحق على‏عليه السلام پس از وى، دقيقاً تشريح كرد و بخصوص از دشمنى معاويه باامام زمانش، على بن ابيطالب، پرده برداشت و احاديثى از پيامبر در باره‏امام على كه از نظر معاويه، يگانه دشمن او براى رسيدن به حكومت به‏شمار مى‏آمد، به وى ياد آور گرديد.

قيس در آن روز ندانست كه اين دشمنى و مخالفتى كه معاويه اعمال‏مى‏كرد، به چه فرجام شومى خواهد انجاميد!

معاويه از سفر حج بازگشت در حالى كه نقشه‏اى براى درهم شكستن‏مخالفت انصار و مهاجران در سر مى‏پروراند. نخستين نقشه‏اى كه معاويه‏در اين خصوص طرح ريزى كرد، چنين بود.

معاويه پى برده بود كه هوشياران و انديشمندان بسيارى در كشوراسلامى زندگى مى‏كنند. كسانى از گذشته‏هاى نزديك، تجربه‏هايى بسياراندوخته وحقيقت حزب حاكم اموى را بخوبى لمس كرده‏اند. اينان‏همچنين به قداست حق و وجوب پيروى از آن و نيز دفاع از حرمتهاى‏والاى آن با تمام مشكلات ودشواريهايى كه ممكن بود براى آنان رخ‏نمايد، ايمان آورده بودند.

او همچنين مى‏دانست كه در مركز حركت اين مخالفان در درجه اوّل‏امام على و سپس امام حسن و پس از او امام حسين جاى دارند. او ازپايگاهاى استوار على‏عليه السلام و پيروانش و نيز آمادگيهاى لازم و كافى آنها كه‏تخت‏سلطنت بنى‏اميّه‏را هر لحظه به‏لرزه‏در مى‏آورد، بخوبى آگاهى‏داشت.

معاويه با شناخت و آگاهى از تمام اين امور، نقشه منفور و خائنانه‏خويش را طراحى كرد.

او انديشيد كه‏دوستداران على‏عليه السلام وخاندان‏او، از حكومت بنى‏اميّه‏ناخشنود و گريزانند. پس مى‏بايست در گام‏اوّل دوستى على‏را از دل‏دوستدارانش بيرون كند و ملاكها و معيارهاى مسلمانان را كه بدانها حق‏را از باطل جدا مى‏ساختند، به استيصال بكشاند. اين ملاكها چيزى جزاسلام راستين كه در خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله تبلور مى‏يافت، نبود.

بنابر اين، معاويه به واليان خود در چهار گوشه كشور نامه‏اى نگاشت‏كه نص آن چنين بود: امّا بعد، در كار كسانى كه با دليل دوستى آنان به على‏و خاندانش ثابت مى‏شود دّقت روا داريد و آنان را از امور ديوانى بر كناركنيد. و سهم و رزق آنان را از بيت المال قطع كنيد و از هيچ يك از شيعيان‏على و خاندانش گواهى نپذيريد.

اين نخستين توطئه‏اى بود كه در راه ياران على‏عليه السلام كه جبهه مخالفان‏حزب اموى را تشكيل مى‏دادند، نمودار شد.

سپس معاويه در ظلمت، جهل و كفر خود، نقشه ديگرى طرح ريزى‏كرد كه به مراتب از نقشه نخست، بسيار دشوارتر و سخت‏تر بود. او به‏واليانش نوشت: به مجردى كه به آنان گمان و شك برديد بگيريدشان و به‏صرف تهمت بكشيدشان!!

در عبارت "به صرف تهمت بكشيدشان" بنگريد. آيا واقعاً در قاموس‏جنايتكاران قانونى از اين بدتر و ظالمانه تر مى‏توان يافت؟!

امام حسين‏عليه السلام در چنين فضاى دهشت بارى زندگى مى‏كرد. او منصب‏خلافت الهى را به دوش مى‏كشيد و بى‏گمان اجراى اين دستور معاويه درمورد ياران و دوستدارانش، دل او را به درد مى‏آورد.

امّا شرايطى كه آن‏حضرت با آن رو به رو بود، به وى اجازه اقدام‏مسلحانه بر ضد حكومت احمقانه امويّان را نمى‏داد. چرا كه معاويه درتمام امور به حيله ونيرنگ چنگ مى‏آويخت و با بخشش اموال هنگفت‏از طريق بيت المال، امّت را به خواب عميق فرو مى‏برد و اگر آنان درمقابل وى سر تسليم فرو نمى‏آوردند با چيزى كه آن را سربازان عسل‏ناميده بود، از پاى در مى‏آورد. در واقع او از طريق مسموم ساختن آب ياخوراك مخالفانش، آنان را از صحنه مبارزه بيرون مى‏راند. چنان كه‏همين حيله را بر ضد امام حسن‏عليه السلام نيز به كار بست و از طريق همسرجنايتكار آن‏حضرت، وى را مسموم و شهيد كرد. معاويه از به كار بستن‏حيله و نيرنگ بر ضد بزرگ مردانى كه سر تسليم در برابر مال و منصب‏فرو نمى‏آوردند هيچ گاه كوتاهى نمى‏كرد.

وى با توسّل به همين مكر و نيرنگ يكى از سران بزرگ شيعى، يعنى‏حجر بن عدّى، صحابى بزرگ پيامبرصلى الله عليه وآله را از پاى در آورد. او حجرو يارانش را به شام فرا خواند و پيش از آنكه پاى آنان به پايتخت برسد،گروهى از سپاهيان خود را به مقابله آنان فرستاد و ايشان را تنها به جرم‏اينكه پيرو على‏عليه السلام و فرمانده لشكر وى بودند، به خاك و خون كشاند.

شهادت حجر، عامل مهمى در بيدارى امّت اسلامى بود. به طورى كه‏حتى برخى از اصحاب بنى‏اميّه، همچون والى خراسان، ربيع بن زيادحارثى سر به شورش و عصيان بر داشتند. نوشته‏اند چون حجر شهيد شد،ربيع بن زياد به مسجد آمد و از مردم خواست كه در مسجد گردآيند. چون‏مسلمانان جمع شدند، خود به سخنرانى ايستاد و فاجعه شهادت حجر رابه تفصيل بيان كرد وگفت: اگر در ضمير مسلمانان اندك غيرتى باشد بايدبه خونخواهى حجر شهيد بپا خيزند. حتى عايشه، كه تا ديروز در صف‏مخالفان على‏عليه السلام جاى داشت، با شنيدن خبر شهادت حجر گفت: هشداريدكه حجر براى مهتران عرب سرفرازى، و ثبات قدم بود. آنگاه اين بيت راخواند:
رفتند كسانى كه مردم در سايه‏هاى آنها مى‏زيستند واينك كسانى‏كه هيچ سايه ندارند، از پس آنها مانده‏اند.

شهادت حجر در محافل سياسى لرزه‏اى بزرگ پديد آورد و پيامدهايى‏نيز به همراه داشت به طورى كه معاويه براى نخستين بار از كردارناپسندش پشيمان شد.

امّا شهادت حجر، نخستين جنايت معاويه در اين خصوص به حساب‏نمى‏آمد. او پيش از اين نيز عمرو بن حمق، يكى از ياران پيامبرصلى الله عليه وآله را كه‏در نزد تمام مسلمانان از ارج و احترام بسيار برخوردار بود، به قتل‏رسانيد. آنان پس از كشتن عمرو سر او را بر نوك نيزه‏ها كردند. بدين‏ترتيب عمرو بن حمق نخستين كسى بود كه پس از اسلام سرش را بر فرازنيزه بالا مى‏بردند. چنين كارى پيش از وى در حق هيچ مسلمانى انجام‏نپذيرفته بود.

اين دو فاجعه، پيامدهاى بسيار رعب آورى به همراه خود داشت كه‏ابرهاى تيرگى و اضطراب را بر جهان مسلمانان حاكم مى‏كرد.

مى‏توان به عنوان يكى از نشانه‏هاى تيرگى به مطلب ذيل اشاره كرد:

زياد بن ابيه بر كوفه و بصره مسلط شد. او پيش از آنكه معاويه او را به‏واسطه نسبش به خود ملحق سازد، جزو شيعيان و از هواداران على‏عليه السلام‏وخاندان وى بود و به همين سبب از تمام اسرار آنها آگاه بود و سران‏ورهبران آنان را مى‏شناخت. چون زياد به حكومت بصره و كوفه رسيد،به تعقيب شيعيان در هر گوشه و كنارى پرداخت و بسيارى از آنان راكشت و يا زير شكنجه گرفت. تا آنجا كه اگر كسى مى‏گفت: من كافرم و به‏هيچ پيامبرى ايمان ندارم براى او به مراتب بهتر از آن بود كه بگويد: من‏شيعه‏ام وبه قداست حق‏ايمان دارم ونسبت به‏جبت‏وطاغوت كفر مى‏ورزم.

همين كه زياد توانست با ايجاد جوّ قتل و خونريزى، كنترل كوفه‏وبصره را به دست گيرد، نامه‏اى به كاخ سلطنتى نوشت و در آن گفت:

"من عراق را به دست چپم خاموش و آرام كرده‏ام و اينك دست‏راستم آزاد است. پس ولايت حجاز را به من سپار تا دست راست خويش‏را نيز بدان مشغول دارم."

چون خبر اين نامه در مدينه منوره منتشر شد مسلمانان در مسجدپيامبرصلى الله عليه وآله گرد آمدند و با زارى دست به درگاه خداوند برداشته گفتند:

خداوندا! ما را از شرّ دست راست زياد در امان دار!

ما اكنون در صدد آن نيستيم كه بيان كنيم خداوند چگونه آنان را از شرّدست راست زياد در امان داشت. چرا كه به بيمارى طاعون دچار شد و باخوارى وذلّت از دنيا رفت. هدف ما از نقل اين قسمت تنها نشان دادن‏گوشه‏اى از ترس و وحشتى بود كه بر محافل سياسى سايه افكنده بود. بدان‏گونه كه مردم براى دفع شرّ حاكمى ستم پيشه و ظالم دست به دعا برمى‏داشتند!

موضع امام حسين‏عليه السلام‏

آنچه تا كنون در باره اوضاع سياسى روزگار معاويه، به صورت فشرده‏و گذرا گفته شد تنها براى آن بود كه موضع امام حسين‏عليه السلام در قبال اين‏اوضاع نابهنجار شناخته و دانسته شود.

ما مى‏توانيم به‏موضع امام حسين اجمالاً پى ببريم. به شرط آنكه در اين‏سه موردى كه اكنون به شرح و تبيين آن مى‏پردازيم، دقت و انديشه كنيم:

1 - خبرهاى پياپى حاكى از ظلمها و فجايع معاويه در حق مسلمانان به‏خاطر هوادارى آنان از على‏عليه السلام و خاندان آن‏حضرت، پس از صدور اين‏فرمان ظالمانه و قاطعانه معاويه، به مدينه مى‏رسد:

"هر كس فضليتى از على نقل كند، تأمين جانى و مالى از او برداشته‏شود". صدور اين قانون در آغاز سال 51 هجرى بود. امام حسين‏عليه السلام دربرابر اين قانون، نقشه‏اى دليرانه كشيد و خود به اجراى آن پرداخت. اومردم را به مجلسى كه در آن گروهى از زنان و مردان بنى هاشم و نيزعده‏اى از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله و بيش از هفتصد تن از شيعيانش و نيزدويست تن از تابعان حضور داشتند، دعوت كرد. امام در اين مجلس به‏ايراد سخن پرداخت.
خداى را ستود و آنگاه فرمود:

"امّا بعد، اين طاغيه )معاويه بن ابى سفيان( بر ما و شيعيانمان آن‏كرده كه خود مى‏دانيد و مى‏بينيد. من خواسته‏اى از شما دارم اگر راست‏گفتم پس تصديقم كنيد و اگر دروغ گفتم مرا تكذيب كنيد. من به حق خدابر شما و حق رسول خدا و خويشيم با پيامبرتان از شما مى‏خواهم كه اين‏مقام و منصب وسخنانم را پوشيده و پنهان مداريد و به مردمانى كه بدانان‏اعتماد داريد، در شهرها و قبيله‏هاى خود، برسانيد.

سخنان مرا بشنويد و گفتارم را بنويسيد آنگاه به شهرها و قبايلتان بازگرديد. پس هر يك از مردم را كه بدانان اعتماد و اطمينان داريد، بر حقى‏كه از آنِ ما مى‏دانيد فرا خوانيد. من از آن مى‏ترسم كه اين حق پايمال شودو از دست برود وشكست بخورد. حال آنكه خداوند تمام كننده نورخويش است اگر چه كافران آن را خوش نداشته باشند."

آنگاه امام در اين خطبه غرا و استوار، خاطره على‏عليه السلام را در يادحاضران زنده كرد و در پايان هر فراز، اندكى از گفتن خاموش مى‏ماندواصحاب و تابعان را بر صدق گفتار خود گواه مى‏گرفت وآنان يكپارچه‏وهمصدا بر راستى گفتار آن‏حضرت اعتراف مى‏كردند و مى‏گفتند:

"به خدا همچنين است كه تو گفتى".

آن امام تمام آياتى را كه در قرآن در باره اميرمؤمنان و خاندانش نازل‏شده بود خواند و تفسير كرد و احاديثى را كه از پيامبرصلى الله عليه وآله در باره پدرومادر و برادر وخودش رسيده بود، باز گفت. در تمام اين موارد اصحاب‏حاضر در آن مجلس مى‏گفتند: به خدا همين گونه است كه تو مى‏فرمايى.ما نيز چنين شنيده‏ايم و بر راستى آن گواهيم.

يكى از تابعان نيز گفت: به خدا سوگند من اين روايت را ازراستگوترين ومؤمن ترين صحابه شنيده‏ام.

آنگاه خدا را بر آنان گواه گرفت و فرمود: "شما را به خدا سوگند كه‏اين روايات را جز از كسى كه به او و به دينش اعتماد داريد شنيده‏ايد؟"

اين نقشه، مانع مناسبى در برابر طغيان معاويه در سبّ على‏عليه السلام بود.امّا نقشه معاويه آن بود كه فرازهاى درخشان و شكوهمند، يعنى مآثراهل بيت را از پهنه تاريخ بزدايد.

اينان در محو اين فرازهاى درخشان تاريخ تنها به زور بسنده نكردندبلكه خزانه حكومتى نيز نقشى مهم در اين ميانه داشت. حديث هم مانندبسيارى از كالاها خريد و فروش مى‏شد و محدثان يا از توانگرترين مردم‏بودند يا از مغضوبترين آنان. اگر آنان به خواسته‏هاى بنى‏اميّه گردن‏مى‏نهادند، از همه چيز برخوردار مى‏شدند و اگر از اجراى خواسته‏هاى‏بنى اميّه سر باز مى‏زدند، هر بلايى كه مى‏خواستند بر سر آنها مى‏آوردند.

شايد معاويه، اين حيله‏گر معروف، انتظار چنين مخالفتى را از امام‏حسين‏عليه السلام داشت. امّا او هيچ گاه فكر نكرده بود كه اين مخالفت در آينده‏شكلى خطر ناك به خود بگيرد. به هر حال مخالفت امام حسين از نظر اوقابل انتظار بود. امّا پس از اين برخورد كوبنده، پيشامدى رخ داد كه‏معاويه هرگز آن را به خواب هم نمى‏ديد.

2 - كاروانى متعلّق به والى يمن كه حامل كالاهاى گوناگون براى‏مزدوران كاخ سلطنتى بود از مدينه مى‏گذشت. امام حسين بر اين كاروان‏دست يافت به عنوان حق شرعى خود آن را به تصرف خود در آورد امام‏پس از گرفتن اين كاروان نامه‏اى به معاويه نوشت كه چشمانش را خيره‏وعقلش را مدهوش ساخت اين نامه چنين بود:

"از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان‏

امّا بعد، كاروانى از يمن از طرف ما مى‏گذشت. اين كاروان حامل‏اموال وپارچه‏هايى بود تا بدانها خزاين دمشق را پر كند و سپس آن را به‏فرزندان پدرت باز گرداند. من بدين اموال نيازمند بودم و آنها را تصاحب‏كردم... والسلام".

نخستين نكته‏اى كه نظر معاويه را در اين نامه به خود جلب كرد مقدّم‏بودن نام امام حسين‏عليه السلام و پدرش بر نام وى بود. از اين گذشته امام حسين‏بدون آنكه معاويه را با لقب اميرمؤمنان ياد كند، خطاب كرده بود كه اين‏خود در منطق قرون اوّليه مبارزه‏اى آشكار با قدرت قانونى خليفه به شمارمى‏آمد. اين امر تأكيد مى‏كرد كه نويسنده نامه خود را از اطاعت حكومت‏نا حق برى دانسته است.

نكته ديگرى كه ديدگان معاويه را به خود خيره كرد، موضوع‏تصاحب كاروان بود. اين خود آشكارترين دليل بر تمرّد امام حسين‏عليه السلام ازقدرت حاكم به شمار مى‏آمد.

امّا معاويه با ذكاوت و زيركى دريافت كه شرايط حاكم جز اغماض ازچنين اعمالى را نمى‏طلبد و البته امام حسين نيز نمى‏خواست كه او آغازگرعصيان مسلح باشد. او همان گونه كه بر نشر حقيقت اصرار مى‏ورزيد، برحفظ خونهاى مسلمانان نيز بسيار اصرار مى‏ورزيد.

معاويه نامه‏اى در پاسخ به نامه امام حسين‏عليه السلام نوشت كه در آن به‏جايگاه والا و جلال و قدر امام اشاره كرده بود و در ضمن اعلام كرد كه‏نمى‏خواهد به ايشان گزندى برسد.

امام حسين با نشر آگاهى و جمع كردن ياران در تحكيم سنگرهاى‏حقيقت مى‏كوشيد و اخبار مربوط به امام پى در پى به كاخ سلطنتى‏مى‏رسيد، و خبر مى‏داد كه آن‏حضرت در شرف ايجاد انقلابى بزرگ و جداكردن حقّ از باطل است.

امّا معاويه كه همواره پيش از ايجاد جنگ و خونريزى به مكرونيرنگ مى‏انديشيد اين بار نيز حيله‏اى ديگر در پيش گرفت. او نامه‏اى‏به امام نوشت ودر آن زبان به توبيخ و نكوهش امام گشود و از روابطدوستانه ميان خود و آن‏حضرت ياد كرد.

ولى امام حسين از فجايعى كه بر سر شيعيان و دوستداران خاندان‏پيامبر در هر گوشه و كنارى اعمال مى‏شد، به خوبى آگاهى داشت.

3 - امام حسين نامه‏اى ديگر به معاويه نوشت و طى آن به يكايك‏اعمال پليد معاويه اشاره كرد. در اين نامه آمده بود:

"...امّا بعد نامه‏اى به دستم رسيد كه در آن گفته بودى: از من به توگزارشهايى رسيده كه تو به خاطر من از آنها چشم پوشيده‏اى. حال آنكه‏من در نظر تو به انجام كارهاى غير از اين سزاوارترم و جز خداوند تعالى‏بر حسنات راهنمايى نكند.

امّا در باره گزارشهايى كه گفته بودى در باره من به تو رسيده، بايدبدانى كه اين گزارشها از جانب چاپلوسان و سخن چينان و كسانى است كه‏مى‏خواهند ميان جمع تفرقه اندازند. دشمنان دروغ گفته‏اند و من خواستارجنگ و مخالفت با تو نيستم. و من در ترك اين نصايح از تو و از عذروپوزشهايى كه در آن براى تو و دوستان ستمگر و كافرت )حزب‏ستمگران( و اولياى شيطان است، از خداوند مى‏ترسم.

آيا تو كشنده حجر بن عدى كندى و ياران نمازگزار و خدا پرست اونيستى؟ آنان بدعتها را زشت و پليد مى‏شمردند، امر به معروف و نهى ازمنكر مى‏كردند و از سرزنش نكوهش گران در راه خدا باك نداشتند. امّا توآنان را به ستم و ناروا كشتى در حالى كه قسم‏هاى سخت خورده و به آنان‏قول داده بودى كه به ايشان كارى ندارى.
امّا بر خداوند، تجرى كردى‏وپيمان او را كوچك شمردى و همه آنان را از پاى در آوردى.

آيا تو كشنده عمرو بن حمق صحابى رسول خداصلى الله عليه وآله و بنده صالحى كه‏عبادت او را ضعيف و بدنش را ناتوان و رنگ سيمايش را زرد كرده بودنيستى؟ تو پس از آنكه به او وعده امان داده و با او عهد بستى، او راكشتى. بدان سان كه اگر آهوان كوهى آن را مى‏فهميدند هر آينه از قله‏كوهها به پايين مى‏غلتيدند.

آيا تو زياد بن سميه را، كودكى كه در بستر بنده‏اى از قبيله ثقيف به‏دنيا آمد به سوى خود نخواندى در حالى كه گمان كردى او فرزند پدرتوست. حال آنكه رسول خداصلى الله عليه وآله فرموده بود: الولد للفراش و للعاهرالحجر. امّا تو آگاهانه سنّت رسول خدا را وانهادى و بدون آنكه از جانب‏خداوند هدايتى داشته باشى از هوا و هوس خويش پيروى كردى. آنگاه اورا بر مسلمانان مسلّط ساختى و او اينك مسلمانان را مى‏كشد و دستها وپاهايشان را مى‏برد، چشمانشان را كور مى‏كند و بر تنه درختان به دارشان‏مى‏آويزد. گويى تو خود از اين امّت نيستى و اين امّت هم از تو نيستند؟!

آيا تو كشنده حضرمى نيستى كه زياد در باره او به تو نوشت كه وى برآيين على، است و تو هم در پاسخش نگاشتى: هر كه بر آيين على است‏بكش و پيكر او را مُثله كن؟!"

بدين سان امام حسين‏عليه السلام تا پايان اين نامه، تازيانه عذاب خويش رابرگرده معاويه و اقمار او فرود آورد.

بدين گونه امام حسين در عهد معاويه زندگى كرد. او يگانه صدايى بودكه در برابر هر بدعتى رعد آسا مى‏غرّيد. تازيانه بزرگى بود كه بر مظهر هرعقب ماندگى يا افراط در جامعه فرود مى‏آمد. آن‏حضرت بسيارى ازانديشمندان و نام آوران را بر مى‏انگيخت و آنان را به ايجاد انقلاب‏وشورش بر حكومت گمراهان تشويق و ترغيب مى‏كرد. امّا آنان كسانى‏بودن كه منافع خود را بر مصالح دين ترجيح مى‏دادند و پيمانهاى خود راپاس نمى‏داشتند و اين در حالى بود كه ذمه اسلام قربانى دست هر تبهكاروجنايتگرى بود.

امام حسين‏عليه السلام در برابر تجاوزات بنى اميّه عليه مصالح امّت اسلامى‏ومقدّسات دينى و نواميس آنان بسيار مقاومت و ايستادگى كرد.

واقعيت آن است كه اگر ما بخواهيم اوضاع دينى حاكم در روزگار امام‏حسين را بدون وجود آن‏حضرت و قيام بزرگش در نظر بگيريم، آن دوره‏را بايد سياه‏ترين و تيره ترين و سخت ترين عصرى دانست كه بر مسلمانان‏سپرى شده است، در اين دوره تاريك و ظلمانى، بدون وجود ابا عبد اللَّه،دين خدا بسيار ضعيف و به انحراف نزديكتر شده بود.

زيرا در آن هنگام هيچ نيرويى نبود كه بتواند در برابر اين موج سياه‏اموّى مقاومت كند مگر شخص ابا عبد اللَّه‏عليه السلام و مهاجران و انصارِ آگاهى‏كه در حلقه ياران آن‏حضرت بودند. چرا كه جنگهايى كه پيش از عصر امام‏حسين رخ داده بود، همه از تجربه‏هايى تلخ و ناگوار براى نيروهاى صالح‏مسلمانان خبر مى‏داد.
هر حركت و جنبشى كه صورت مى‏گرفت بسرعت‏در ميان طوفانهاى وحشت وگردبادهاى ترس و دلهره محاصره مى‏شد و به‏سر نوشت جنبش پيش از خود دچار مى‏گشت.

اينك تنها اوّلين و آخرين مدافع و ياور اسلام، امام حسين بر جاى‏مانده بود. او بود كه مى‏توانست با تدبير و عزم استوار و پيشگامى و برترى‏شرف و تبارش ونيز با تمام شايستگيهايى كه از جدّش رسول خداصلى الله عليه وآله‏وپدرش على‏عليه السلام به ارث برده بود، جبهه‏اى نيرومند در برابر طغيان‏گسترده اموى تشكيل دهد.

تشكيل اين جبهه در روزگار خلافت معاويه و يزيد، به دست‏آن‏حضرت صورت پذيرفت. ما در صفحات پيش گوشه‏اى از اوضاع حاكم‏در عصر خلافت معاويه را بازگو نموديم و در صفحات آينده نيز اندكى ازروزگار يزيد را بازگو خواهيم كرد. امّا از شرح تفصيلى وقايع و رويدادهاپرهيز و تنها به گفتارى مختصر بسنده خواهيم كرد. زيرا اولاً: قيام امام‏حسين‏عليه السلام در دوران حكومت يزيد بسيار مشهور و معروف است تا آنجاكه هر شيعى مؤمن از آن آگاه است. ثانياً: شرح قيام امام حسين نيازمنددايرة المعارفى علمى و بزرگ است كه در آن تحليل تمام وقايع سياسى‏دينى كه امام حسين را به طرف آن جهاد شكوهمند ووالا سوق داد، ذكرشود.

بنابر اين، سزاوار است كه اين بحث را در همين جا نا تمام رها كنيم‏وبه مباحث ديگر بپردازيم و در آنها از ويژگيهاى شخصيتى حضرت‏سيّدالشّهدا امام حسين‏عليه السلام سخن گوييم و گفتگو در باره اوضاع سياسى‏ودينى آن عصر را به بحث و مجالى گسترده تر موكول كنيم.