طلحه مزرعه اى در عراق داشت كه
روزى هزار دينار درآمد آن بود و افزون بر خانه قديمى خود در مـدينه ، خانه اى بزرگ
و زيبا باگچ و آجر و ساج بنا كرد و خانه اى نيز در كوفه ساخت و آنچه پس از او بر
جاى ماند، 000 200 32 در هم بود.(133)
چـون عبدالرحمن بن عوف از دنيا رفت ، هزار نفر شتر، سه هزار راءس گوسفند، صد راءس
اسب و بـيـسـت حلقه چاه به ارث گذاشت و كارگرانى كه شمشهاى طلايش را با تبر مى
شكستند تا ميان ورثه اش تقسيم كنند، دستهايشان تاول زد.(134)
هـمـچـنـيـن عـثـمـان بـه هـر كـس كـه دوسـت مـى داشـت ، هـر قـدر كـه مـى خـواسـت
، از بـيـت المال مى بخشيد. آمار بخشى از بخشش هاى ملوكانه او در زير آمده است:
مروان حكم ، 000 500 دينار، 000 100 درهم ؛ ابن ابى سرح ، 000 100 دينار؛ عبد
الرحمن ، 000 560 2 ديـنـار؛ يـعـلى بـن امـيـه ، 000 500 ديـنـار؛ زيـد بـن ثـابـت
، 000 100 دينار؛ آل حكم ، 000 020 2 درهم ؛ ابوسفيان ، 000 200 درهم ؛ ابن ابى
وقّاص
000 250 درهـم ؛ وليد، 000 100 درهم ؛ سعيد، 000 100 درهم . و خود نيز 000 350
دينار و 000 500 30 درهم از بيت المال تصاحب كرد.(135)
اين بخشش هاى بى كران در حالى صورت مى گرفت كه بيشتر مردم با فقر و گرسنگى دست و
پـنـجـه نـرم مـى كـردنـد و بيشتر كسانى نيز كه از بخشش هاى عثمان بهره مند بودند،
داراى پـيـشـيـنـه اى نـيـك در اسـلام نـبودند و حتى كسانى مانند حكم ـ عموى عثمان
ـ لعنت شده و تبعيدى پـيـامبر(ص) بودند(136)
و يكى از آنان وليد بود كه قرآن مجيد او را در آيه ششم سـوره حجرات (فاسق)خوانده
است .(137)
همچنين عثمان در آن زمان اصحاب گرانقدر پـيـامـبر، همچون ابوذر، عمّار ياسر و
عبداللّه بن مسعود را از حقوق ناچيز و بر حق خويش محروم كرده بود.(138)
ايـن گـونه بذل و بخشش ها كه آشكارا با احكام قرآن و سنّت پيامبر(ص) ناسازگار بود،
از يـك سـو بـرخـى كـسان را در شمار مرفّهان بى درد جاى مى داد كه ديگر نه درانديشه
اسلام و ديندارى بودند و نه درد گرسنگان را احساس مى كردند و از سويى ديگر، عموم
مسلمانان ، به ويـژه مردمانى را كه به تازگى به اسلام مى گرويدند، نسبت به دين و
احكام الهى و رهبران آن بدبين مى ساخت و يكى از عوامل مهمّ مخالفت توانمندان جامعه
با حكومت دادگستر اميرمؤ منان (ع)نيز همين بود.
تحجر گرايى
واژه (تـحـجـّر) از مـادّه (حَجَر) (سنگ)است به معناى چون سنگ شدن ، جمود فكرى
يافتن ، قشرى نگر و خشك و مقدّس مَآب بودن . گرفتاران به جمود فكرى با تكيه بر
ظاهر و پوسته دين ، حقيقت و باطن آن را به مسلخ مى برند و با فربه ساختن برخى اجزا
و احكام دين در نظر خويش ، از اجزاى بنيادين آن غافل مى مانند.
مـى تـوان گـفـت ، نـخـسـتـيـن نـشانه هاى اين بيمارى در واپسين روزهاى عمر
پيامبرميان مسلمانان فـرصت بروز يافت و برخى با سردادن شعار (حَسْبُن ا كِتابُ
اللّهِ) پايه هاى جدايى قرآن و عـتـرت را پى ريختند و در نتيجه ، ويژگى پويايى و
بالندگى قرآن و اسلام را به كنار نـهـادنـد و جـهان بشريت را از معارف راستين
اسلامى محروم ساختند و مسلمانان را در حصار ظواهر آيـات قـرآن ، مـحـدود كـردنـد.
ايـن انـديـشـه بـعـدهـابـه شكل سوزانيدن احاديث پيامبر(ص)، ممنوعيت نقل حديث ،
كنار گذاشتن عترت پيامبر(ص) و كشتار و آزار پـيروان آنان رخ نمود و حتى گروهى به
نام (خوارج)با همين ديدگاه ، مشكلات و مصيبت هـايـى بـسـيـار بـراى حـكـومـت امـام
عـلى (ع)پـديـد آوردنـد. نقل است كه ابوبكر پس از رسيدن به خلافت مى گويد:
از پيامبر(ص)حديثى نقل نكنيد و اگر كسى چيزى پرسيد بگوييد: قرآن در ميان ماست ؛
حلالش را حلال و حرامش را حرام شماريد.(139)
و از عـايـشـه نقل است : (شبى پدرم در انديشه بود و نتوانست بخوابد. بامداد به من
دستور داد دفـتـرى را كـه پـانـصـد حـديـث درآن بـود بـه حـضـورش بـردم و آن را در
آتـش سوزاند.)(140)
هـمـچـنـيـن عـبداللّه بن علاء گويد: (از قاسم بن محمد خواستم كه برايم حديث بگويد.
او گفت : حـديـث در زمـان عـمـر فـراوان شـده بـود و او دسـتـور داد هـمـه را گـرد
آوردنـد و درآتـش سوزاندند.)(141)
چـنـيـن سـيـاسـتـى دو پـيامد بسيار زيانبار در پى داشت : يكى جمود فكرى و ايستايى
فرهنگى جـامـعـه و ديـگـرى ، تفسير به راءى و تاءويل نارواى آيات قرآن ؛ زيرا
احاديث پيامبر (ص)و دانـشـى كـه آن حـضـرت بـه اهـل بـيـت خود سپرده بود، افزون بر
اين كه خود، بسيار ژرف ، و آموزنده و پرثمر بود، راه و روش تفسير درست قرآن را نيز
مى نماياند و راه هر گونه استفاده ناروا از آيات قرآن را مى بست.
تحجّر گرايى امويان
سلسله اموى ، خود زاييده فكر پليد تحجّر گرايى بود كه نزديك به يك قرن ، برسرنوشت
ميهن پهناور اسلامى سلطه يافت ؛ چنان كه مبلّغ و مروّج انجماد فكرى نيز امويان
بودند و آن را پـشـتـوانـه حـكـومـت خـويـش مى شمردند. آنان با همين حربه ، هر
فرياد حق طلبى را خاموش مى كردند و مخالفان خود را كشته ، زندانى و از صحنه خارج مى
ساختند.
امويان با مكر و حيله و زور و زر به مردم آموختند كه هر چه دستگاه خلافت مى گويد،
همان درست است و حق هيچ گونه اعتراض و مخالفتى ندارند. معاويه با گستاخى تمام اعلام
كرد: (زمين از آن خداست و من نيز خليفه خدايم ؛ هر چه از ثروت الهى برگيرم حق من
است و تصاحب نكردن آن نيز از اخـتـيـارات مـن اسـت .)(142)ايـن
انـديـشـه ارتـجـاعـى ، به جان و ناموس و آبرو و سرنوشت مردم نيز دامن گشود و
امويان بدون هيچ پروايى ، آنچه مى خواستند، انجام مى دادند و مردم نيز بدان تن مى
دادند.
همچنين ، حزب اموى از مكتب ها و نحله هاى جديد، مانند نظريه هاى انحرافى (جبر) و
(ارجاء) حمايت مى كرد(143)
و با ميدان دادن به (جبرگرايان)و (مرجئه)فضاى فرهنگى جامعه را آمـاده پـذيـرش
افـكـار التـقـاطـى و ارتـجاعى مى كرد و آن گاه از بسط و گردش افكار اسلام راستين
جلوگيرى مى كرد؛ چنان كه معاويه با صراحت مى گويد:
(اى مـردم ! نـقـل روايـت از پـيـامـبـر(ص) را كـاهـش دهـيـد و تـنـهـا بـه
روايـاتى كه در زمان عمر نقل شده است ، بسنده كنيد.)(144)
او در اين كار بسيار جدّى و سخت گير بود به گونه اى كه به عبداللّه بن عمر پيغام
داد
كـه اگـر احـاديـث پـيـامـبـر(ص)را نـقـل كـنـد، گـردنش را خواهد زد.(145)
اين سياست مـتـحـجـّرانـه سـبـب شـد كـه مـردمـان آن روز، حـتـى عـالمـان و
دانـشـمـنـدان ـ جـز پـيـروان اهـل بيت (ع)كه اندك بودند ـ همان گونه كه دستگاه
خلافت مى خواست بينديشند و در انديشه و عمل با امويان هماهنگ شوند.
زيـاد بـن ابيه ، والى سفّاك كوفه ، حجر بن عدى و ياران مؤ من و انقلابى اش را با
مكر و حيله دستگير كرد و به كوفه فرستاد و استشهادنامه اى تنظيم كرد مبنى بر اين كه
حجر و يارانش از قانون و شرع سرباز زده اند و امضاى برخى سرشناسان ، مانند شريح بن
هانى را نيز در نـامـه جـعل كرد و براى معاويه فرستاد. وقتى شريح از ماجراى نامه
آگاه شد، در نامه اى به معاويه نوشت:
آگـاهـى يـافـتـم كـه زيـاد، شـهـادت مـرا عـليـه حـجـر در نـامـه اش جـعـل كـرده و
برايت فرستاده است اينك شهادت مى دهم كه حجر از كسانى است كه نماز بر پاى مـى دارد،
زكـات مـى دهـد و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر مـى كـنـد و مـسـلمـانـى
اسـت كـه مـال و خـونـش حـرام اسـت . بـا ايـن حـال ، اگـر مـى خـواهـى او را بـكـش
و اگـر مى خواهى رهايش ساز.(146)
واپـسـين سخن شريح حكايت از خفقان ، جمود فكرى و تسليم بى چون و چراى كسانى چون او
در بـرابـر سـيـاسـت امويان دارد. او با اين كه شهادت مى دهد حجر گناهكار نيست ،
بلكه بر احكام اسـلامى ارج مى نهد، به معاويه اجازه مى دهد كه اگر بخواهد او را
بكشد و معاويه نيز چنين مى كند.
تحجر در عاشورا
بـانـزديك شدن مرگ معاويه ، روند تحجّر گرايى و ارتجاع همچنان به پيش مى رفت وخلافت
پـيـامـبر(ص) ـ كه ملاكش عبارت از خواست خدا و ايمان و اعتقاد و دانش و اخلاق و
شايستگى است ـ بـه گـونـه مـوروثـى درآمد و يزيد، ناشايست ترين كس در ميان امّت ،
بنا بر نقشه و توطئه مـعـاويـه بـر مـسـنـد خـلافـت تـكـيـه زد و بـه عـنـوان
پـيـشـواى واجـب الاطـاعـه بـر مـردم تحميل شد و هيچ كس ـ جز امام حسين (ع)و شمارى
اندك ـ با چنين خلافتى مخالفت نكردند و تمامى اصـول و رهـنمودهاى اسلام درباره
خلافت ، براى چندمين بار به فراموشى سپرده شد و هر چه امام حسين (ع)در اين راه
بيشتر به راهنمايى و بيدار ساختن خفتگان پرداخت كمتر نتيجه گرفت و جز ياران و اهل
بيت او كه بيش از صد نفر نبودند، همه مردم در خفقان و جمود فكرى و تحجّر به سر مى
بردند.
ايـنك به گوشه اى از پندارهاى خام و ارتجاعى مخالفان نهضت عاشورا ـ هم آنان كه
روياروى امام ايستادند و هم آنان كه با بى تفاوتى دشمنان را يارى دادند ـ مى نگريم:
انديشه هاى واپس گرايانه اموى
روند واپس گرايى و قشرى نگرى در حكومت امويان رشدى بسيار يافت و در اواخرعمر معاويه
و اوايل حكومت يزيد به جايى خطرناك رسيد، آنچه در اين باره شايسته پرداختن است ، در
عناوين زير گنجانده ايم:
الف ـ تفسير وارونه ولايت : بنابر آيه ولايت (آيه 55 سوره مائده)ايمان راستين ،
اقامه نماز، پـرداخت زكات و گزاردن ركوع حقيقى در برابر پروردگار، ملاك جانشينى
پيامبر(ص) است . امـّا خـلافـت در حكومت امويان به گونه موروثى درآمد كه بدترين
گونه حكومت است و چنان كه يـاد شـد افـكار عمومى چنان از راه راست باز مانده بود و
در ترس و هراس به سر مى برد كه بـه راحـتـى آن را پذيرفت . عبيداللّه بن زياد پس از
كشتن مسلم و هانى و چيره شدن بر اوضاع كوفه ، هنگام بسيج نيرو به سوى كربلا با مردم
چنين سخن گفت:
(اَيُّهـَا النّاسُ فَاعْتَصِمُوا بِطاعَةِ اللّهِ وَ طاعَةِ اَئِمَّتِكُمْ وَ لا
تَخْتَلِفُوا وَلاتَفَرَّقُوا فَتَهْلِكُوا وَ تَذِلُّوا وَ تُقْتَلُوا)
اى مردم ! به فرمان خدا و فرمان امامانتان [امويان ]تمسّك جوييد و دچار اختلاف
وتفرقه نشويد كه هلاك و خوار و زبون مى شويد و به قتل خواهيد رسيد.(147)
جنگجويان كوفه نيز با اين پندار به كربلا رفتند كه اطاعت از يزيد و امويان ، امر
خدا
و خـواسـت اسـلام است و هيچ گاه گمان نمى كردند كه ملاك بر عهده گرفتن خلافت ، با
سلطنت مـوروثـى امـوى سـازگـار نـيـست . آنان حتى در ميدان جنگ روز عاشورا نيز همين
اطاعت بى چون و چـراى از يـزيـد را مـطـرح مـى كـردنـد و بـر ايـن انـديـشـه
مـتـحـجـّرانـه پـاى مـى فشردند.(148)
ب ـ خـارجـى خواندن اهل بيت : چنان كه گذشت ، مردم ، يزيد را امام واجب الاطاعه مى
دانستند و هيچ كس حق مخالفت با او را نداشت و اگر كسى با دستگاه يزيد به مخالفت
برمى خواست (خارجى) اش مـى خـوانـدنـد؛ يـعـنـى كـسـى كـه عـليـه امـام
مـسـلمـانـان بـه پـاخـاسـتـه اسـت . از اين رو، اهـل بـيـت پـيـامـبـر(ع) را نـيـز
خـارجـى خـوانـدنـد، در حـالى كـه رسـول خـدا(ص) در حـديـث ثـقـليـن ، مـردم را بـه
اطـاعـت از قـرآن و اهـل بـيـت (ع)فـرا خـوانـده بـود. آنـان بـه جـاى تـمـسـّك بـه
قـرآن و اهـل بيت (ع)به تبليغات مسموم و نارواى دستگاه اموى گوش سپرده بودند و با
گستاخى ، امام مـعـصـوم مـسـلمـانان را خارجى مى ناميدند. نقل است كه چون عمرو بن
الحجاج ـ يكى از فرماندهان لشكر يزيد ـ با ياران امام حسين 7 روبه رو شد، خطاب به
سپاهيان خود گفت:
اى كـوفـيـان ، ملتزم فرمان امير خويش و پشتيبان جمعيت خود باشيد و در جنگيدن با
كسى كه از دين خارج شده و با امام مسلمانان به ستيز برخاسته است ترديدى به خود راه
ندهيد!
امام حسين (ع)با شنيدن اين گفتار ناپسند فرمود:
اى عمرو بن الحجاج ! آيا مردم را بر من مى شورانى ؟! آيا ما از دين خارج شده ايم و
شما بر آن اسـتـوار مـانـده ايـد؟! بـه خـدا سـوگـنـد، آن گـاه كـه جـانـتـان از
بـدن خـارج شـود و بـا ايـن اعـمـال نـنـگين جان بسپاريد خواهيد يافت كه كدام يك از
ما از دين خارج شده و سزاوار آتش دوزخ است !(149)
ج ـ انـحـصـار اسـلام در خود: جاهلان متحجّر، همواره خود را ديندار راستين و
شريعتمدار مى دانند و ديـگـران را از دايـره ديـن خـارج و گـمـراه و كـافر مى
خوانند و خود را سعادتمند و مخالفان را بدبخت مى دانند و كارها و عبادت هاى خود را
مقبول و ديگران را مردود مى شمارند.
عـمـر سـعـد، بـراى تـظـاهـر به ديندارى ، پس از اقامه نماز صبح روز عاشورا، فرمان
داد كه سپاهيانش به امام حسين و يارانش (ع)يورش بَرَند.(150)
ظهر عاشورا ابوثمامه از امام حسين (ع)خواست كه نماز ظهر را به جماعت اقامه كنند،
امام فرمود: (آرى ، اينك اوّل وقت نماز است . از دشمن مهلت بخواهيد كه دست از جنگ
بكشد تا نماز را بر پاى داريـم)در ايـن هـنـگـام يـكـى از فـرماندهان يزيد، به نام
حصين بن نمير، گفت : (نماز شما كه قـبـول نـيـسـت !) حـبـيـب بـن مـظـاهـر در پاسخ
او گفت : (تو گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر قبول نمى شود و نماز تو قبول است ؟!)(151)
صـبـح عاشورا شمر بن ذى الجوشن با افراد تحت امرش ، به سوى خيمه هاى امام حسين
(ع)آمد، ولى بـا خـنـدقـى از آتـش روبـه رو شـد. ايـن خـندق براى حفاظت از خيمه ها
و به دستور امام (ع)فراهم آمده بود. شمر ـ كه به مقصود پليد خود دست نيافته بود ـ
با ناراحتى گفت : (اى حسين ! پـيـش از آمـدن روز قيامت ، به آتش رفته اى !) امام
(ع)در پاسخ آن نابخرد فرمود: (اى پسر زن بـز چـران ! تـو براى در افتادن به دوزخ
سزاوارترى .)(152)
پيش از اين نيز چـون عبيداللّه بن زياد دستور داد مسلم را به قتل رسانند، آن مجاهد
راه خدا ازمسلم بن عمرو باهلى جـرعـه اى آب خـواسـت ، ولى آن دشـمـن خـدا در پـاسـخ
او گـفـت : (ايـن آب را مـى بـيـنـى چـقـدر زلال و گـواراسـت ، ولى بـه خـدا
سـوگـنـد قـطـره اى از آن را نـخـواهى نوشيد تا در دوزخ آب گداخته بياشامى !)(153)
هـمـچـنـيـن ، آن مـتـحجران نابخرد، تنها خود را پاكيزه و خوش طينت مى شمردند؛ چنان
كه يكى از فـرمـانـدهـان عمر سعد در روز عاشورا با صراحت اعلام كرد: (به پروردگار
كعبه سوگند ما، انـسان هايى پاكيم و با شما تفاوت داريم !)(154)
نتيجه اين كج انديشى هاى واپس گرايانه و خشك آن شد كه امويان و هوادارانشان در
برابر اسلام راستين و امام برحق بايستند و نـه تـنـهـا مـعـارف و عقايد درست و
پوياى اسلامى را از سرچشمه اش دريافت نكنند، بلكه حتى اجازه ندهند كه فرزند
پيامبر(ص) با آنان سخن بگويد. امام سجّاد(ع)
روحيّه حق گريزى و انجماد فكرى آنان را چنين وصف كرده است:
(لا يـَوْمَ كـَيـَوْمِ الْحـُسـَيـْنِ (ع)، اِزْدَلَفَ اِلَيـْهِ ثـَلاثـُونَ
اَلْفَ رَجُلٍ يَزْعَمُونَ اَنَّهُمْ مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ، كُلُّ يَتَقَرَّبُ
اِلَى اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِدَمِهِ وَهُوَ بِاللّهِ يُذَكِّرُهُمْ فلا
يَتَّعِظُونَ حَتىّ قَتَلُوهُ بَغياً وَ ظُلْماً وَ عُدْواناً)(155)
هـيچ روزى به سختى روز [عاشوراى ] حسين (ع)نيست . سى هزار نفر به سويش يورش بردند و
همه خود را مسلمان مى پنداشتند و به گمان خود با كشتن او به خدا تقرب مى جستند و در
حالى كه خدا را به يادشان مى آورد، آنان پند نگرفتند تا او را از روى جور و كينه و
ستم كشتند.
كشتار بى گناهان
قرآن مجيد ارزشى بسيار بر جان آدمى مى نهد و مى فرمايد:
(وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها)(156)
هركس مؤ منى را به عمد بكشد، جزايش دوزخ است كه در آن هميشه خواهد ماند.
قـرآن ، در آيـه اى ديـگـر، حـتـى جـان يـك نـفـر را بـا جـان هـمـه مـردم بـرابـر
دانـسـتـه اسـت .(157)
ولى خـلفـاى نـاحق ، به ويژه امويان ، چون به قدرت رسيدند، بندگان خدا را حـيـوانـى
مى پنداشتند كه بايد رام شوند و براى رام ساختن آنان به هرگونه جنايتى دست مـى
آلودنـد. شـمـار آنـان كـه مـيـان سـالهاى چهل و شصت قمرى به دست آنان كشته شدند،
چنان بـسـيـار است كه پرداختن بدان كتابى مستقل مى طلبد. در زير كوشيده ايم به
اختصار ، بخشى از اين جنايت بى سابقه را بازنماييم و اندكى پرده از حقيقت برداريم:
# مـعـاويه پس از ماجراى حكميت ، بسر بن ارطاة ، مردى عامرى و ضحّاك بن قيس را با
انبوهى از سـپاهيان به شهرها فرستاد و به آنان دستور داد شيعيان على (ع)را هر جا مى
يابند، بكشند و حـتـى بـه زنـان و كـودكـان نـيـز رحـم نـكـنـنـد. آنـان بـه
دسـتـور مـعـاويـه عـمـل كـردند، افرادى فراوان راكشتند، خانه ها را ويران و
كارگزاران امام را اعدام كردند و حتى وقـتـى بـسـر بـه يـمـن رسيد و دريافت كه
عبيداللّه بن عباس ـ كارگزار امام ـ در يمن نيست ، دو كودك او راگرفت و سر هر دو را
از بدن جدا كرد.(158)
# ابن ابى الحديد مى نويسد:
در زمـان مـعـاويـه ، سـخـنرانان در هر كوى و منبرى ، على (ع)را لعن مى كردند، از
او برائت مى جـستند و به او و اهل بيت (ع)بد مى گفتند. كوفيان در اين زمان از
ديگران بيشتر سختى ديدند. زيـاد بن ابيه والى كوفه بود و چون در زمان على (ع)شيعه
بود، شيعيان را خوب مى شناخت . او در كـوفـه و بـصـره ، شـيـعـيـان را در هـر جايى
مى يافت ، مى كشت . رعب و وحشتى بسيار در دلشـان انـداخت و دست و پاهايشان را مى
بريد، چشمانشان را درمى آورد و آنان را به شاخه هاى درختان مى آويخت و بسيارى از
آنان را از عراق آواره كرد.(159)
# محمد بن ابى بكر از ياران باوفا و شايسته اميرمؤ منان (ع)بود كه از سوى آن حضرت
به امـارت مـصـر مـنـصـوب شـد. مـعـاويـه ، عـمـروعـاص را بـا سـپـاهـى پـرشـمـار
بـه سـوى مصر گـسـيل كرد. ياران محمّد در برابر شاميان دوام نياوردند و از گردش
پراكنده شدند. معاوية بن حـديـج ، كـه سـركـرده بـخـشـى از سـپـاه شـام بـود،
مـحـمـد را دسـتـگـيـر كـرد و پـس از رد و بـدل شـدن سـخـنـانـى مـيـان آن دو،
مـحـمـّد بـن ابـى بـكـر را بـا لب تـشـنـه بـه قتل رسانيد و پيكرش را در پوست
الاغى پيچيد و آتش زد.(160)
# مـالك اشتر نخعى ، از نخبگان امّت و ياران فداكار و بابصيرت اميرمؤ منان (ع)بود
كه پس از مـحـمـد بـن ابـى بكر به استاندارى مصر منصوب شد و عازم آن ديار گشت .
وقتى معاويه از عـزيـمـت مـالك آگـاه شـد، كـدخـداى عـريـش را واداشـت تـا در
بـرابـر بـخـشـش بـيـسـت سـال مـاليـات ، مـالك را بـكـشـد. او نـيـز مـالك را بـه
غـذا و اسـتـراحـت دعـوت كرد و ظرفى از عسل زهرآلود در پيش او نهاد و مالك را به
شهادت رسانيد.(161)
# معاويه در سال 39 هجرى سربازان خود را بسيج كرد تا به شهرهاى تحت حكومت اميرمؤ
منان (ع)هـجـوم بـردنـد. آنان مردم بى گناه را قتل عام مى كردند و اموالشان را به
يغما مى بردند. گـر چـه سـپـاهـيـان امام به مقابله با آن ها برخاستند و حمله هاى
آنان را دفع كردند، ولى خون شمارى بسيار از بى گناهان بر زمين ريخته شد.(162)
امام باقر(ع) در اين باره مى فرمايد:
در زمـان مـعـاويـه ، پـس از ارتـحـال امـام حـسـن (ع)، شـيـعـيـان مـا را در هـمـه
شـهـرهـا قـتل عام مى كردند، دست و پاهايشان را مى بريدند، هر كس با ما اظهار دوستى
مى كرد، زندانى و امـوالش مـصـادره مـى گـشـت و خـانـه اش مـنـهـدم مى شد و روز به
روز بر مصيبت و بلاى آنان افزوده مى گشت .(163)
# حـجـر بـن عـدى و عـمـرو بـن حـَمـِق ، دو صـحـابـى بـزرگ رسول خدا(ص) و از ياران
سلحشور و باوفاى اميرمؤ منان (ع)بودند كه به عبادت ، فضيلت و عـدالت شـهـرت
داشـتـنـد. آن دو نيز از تيغ جلاّ د بنى اميه در امان نماندند. عمرو به دست حاكم
موصل گرفتار شد و به دستور معاويه به قتل رسيد و سرش را براى معاويه فرستادند واين
، نخستين سرى بود كه در اسلام از شهرى به شهرى ديگر فرستاده شد.(164)
حـجـربـن عـدى نـيـز هـمـراه يـارانـش دسـتـگـيـر شـد و زيـاد بـن ابـيـه آنـان را
بـه سـوى شـام گـسـيـل كرد، ولى در ميان راه ، دستور از معاويه رسيد كه آنان را
ميان لعن على (ع)و مرگ مخيّر كـنـنـد. آن رادمـردان مـؤ مـن شـهـادت را
بـرگـزيـدنـد و بـه دسـت جـلاّ دان مـعـاويـه بـه قتل رسيدند.(165)
بـزرگـتـريـن گـنـاه و جـنـايـت خـلفـاى نـامـشـروع ، عـنـاد و دشـمـنـى آنـان بـا
اهـل بـيـت پـيـامـبـر(ع)بـود. اين دشمنى در زمان معاويه به اوج خود رسيد و آن
نابكار با مسموم كـردن امـام حسن (ع)در كنار فرعون و نمرود جاى گرفت . ابوالفرج
اصفهانى در اين باره مى نويسد:
مـعاويه ، در نهان ، جاسوسى نزد جعده ، دختر اشعث بن قيس فرستاد كه همسر امام حسن
(ع)بود از او خـواسـت كه آن امام معصوم را مسموم كند و در برابر صد هزار درهم
دريافت كند و سپس به هـمـسرى يزيد بن معاويه درآيد. جعده چنين كرد و فرزند پيامبر
را مسموم ساخت . معاويه مبلغ ياد شده را برايش فرستاد، ولى او را به همسرى يزيد در
نياورد.(166)
ايـن جـنـايـت هـا در حـالى صـورت مـى گـرفـت كـه خـلفـا، مـى بـايـد از جـان و مال
و ناموس مردم پاسدارى كنند. معاويه در پيمان صلحش با امام حسن (ع)، عهد بست كه جان
امام حسن و امام حسين (ع) و دوستان و شيعيان على (ع)در امان باشد و زحمتى برايشان
پديد نياورد و از آن امـام بـه بـدى يـاد نـكـنـد، ولى او بـه هـيـچ يـك از
بـنـدهـاى پـيـمـان صـلح عـمـل نـكـرد و بـه صـراحـت اعـلام كـرد: (مـن هـمـه مـواد
ايـن پـيـمـان نـامـه را زيـر پـاگـذاشـتـم .)(167)
كـشـتـارهـاى مـعـاويه ، زمينه اى مساعد براى فاجعه كربلا فراهم آورد و از يك سو
مردم به اين گـونـه جـنـايـت هـاى امـويـان خـو گـرفتند و زندان ، شكنجه ، تبعيد و
خون ريزى در نظر آنان زشـتـى خـويـش را از دسـت داد. و از سـويى ديگر، دستگاه اموى
نيز خود را قدرت يگانه و مالك مـردم و جهان اسلام پنداشت و بدين باور رسيد كه هيچ
فرد و گروهى توان اعتراض و انتقاد از آن را ندارد و سزاى مخالفان مرگ است.
ايـن مـقـدّمـه هـا بـه امـويـان جـراءتـى بـخـشـيـد تـا بـا تـمـام تـوان و بـدون
واهـمـه بـه قـتل و غارت و نابودى اهل بيت پيامبر(ص) همت ورزند و حادثه شوم كربلارا
بيافرينند و حتى پـيـروزى خـود را در كوفه و شام جشن بگيرند و بازماندگان شهيدان را
به اسيرى در شهرها بگردانند و در معرض ديد مردم قرار دهند.
عبرت ها در آيينه عاشورا
آنـچـه گـذشـت ، نـمـودى از بـيـمـارى هـايـى كـشـنـده بـود كـه در طـول نـيم قرن ،
جامعه اسلامى را به سوى تباهى و نابودى بُرد، ولى همّت والاى امام حسين (ع)و
يـارانـش پـيكر رنجور و زخم خورده اسلام را از مرگ نجات بخشيد و آن حضرت با خون پاك
خويش و پديد آوردن رويدادى تكان دهنده ، مردم را از خمودى و سستى رها ساخت.
بى گمان ، انقلاب اسلامى قرن حاضر، شباهت هايى بسيار با انقلاب پيامبرگرامى اسلام
(ص)دارد و ثـمـره خـون دل ها و كوشش هاى مؤ منان خداجو و آرمانخواه است كه پس از
چهارده قرن به وقـوع پـيوست و نظيرى جز آن انقلاب برايش نمى توان يافت . از اين رو،
بيم آن مى رود همان آفاتى كه به انقلاب صدر اسلام آسيب رسانيد، انقلاب اسلامى معاصر
را نيز در گزند خويش گيرند، چنان كه حضرت آيت اللّه خامنه اى مى فرمايد:
اگـر بـيـن رحـلت نـبـى اكـرم (ص)و شـهـادت جـگـر گـوشـه اش در صـدر اسـلام
پـنـجـاه سـال فاصله بود، ممكن است در روزگار ما اين فاصله خيلى كمتر بشود و فضيلت
ها و صاحبان فـضـائل زودتـر بـه مـذبـح بـرونـد! نـبـايـد بـگـذاريـم چـنـيـن
چـيـزى پـيـش بـيايد. بايد در مقابل انحرافى كه ممكن است دشمن بر ما تحميل كند،
بايستيم . عبرت گيرى از عاشورا اين است .(168)
اينك ، وقت آن رسيده كه به اين پرسش پاسخ دهيم كه (چگونه مى توانيم انقلاب اسلامى
را از آفـت هـاى زيـانـبـار در امان داريم ؟) پاسخ اين پرسش ، (عبرت گيرى از
عاشورا) است . هر كس درد ديـن دارد و عـاشق خدا و معنويت است ، خود را موظف مى داند
از انقلاب اسلامى دفاع كند و آرمان هـايـش را پـاس دارد. يـكـى از بـهـتـريـن راه
هـاى پـاسـدارى از انقلاب ، عبرت گيرى از رويداد عاشوراست . رهبر انديشمند انقلاب
اسلامى ، حضرت آيت اللّه خامنه اى در اين باره مى فرمايد:
بـحـث عـبـرت هـاى عـاشـورا مـخـصـوص زمـانـى اسـت كـه اسـلام حـاكـمـيـت داشـتـه
بـاشـد. حـداقل اين است كه بگوييم ، عمده اين بحث مخصوص اين زمان است ؛ يعنى زمان
ما و كشور ما، كه عـبـرت بـگـيـريـم ...ايـن مـلت تـا امـروز هـم ، كـه تـقـريـبـاً
بـيـسـت سـال از انـقـلابـش گـذشـتـه است ، و قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته
است . اما اگر دقت نكنيد، اگر مواظب نباشيم ، اگر خودمان را آنچنان كه بايد و شايد
در اين راه نگه نداريم ، ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا اين جاست .(169)
گونه هاى عبرت در عاشورا
عـبـرت هاى عاشورا را مى توان بر سه گونه فكرى ، سياسى و اخلاقى تقسيم كرد. در زير
كوشيده ايم به اختصار، اين گونه ها را توضيح دهيم.
عبرت هاى فكرى
تـضـادّ مـيـان انسان ها از انديشه سرچشمه مى گيرد و فكر و انديشه است كه گاه جنگ
هابرمى انـگـيـزد در رويـداد عـاشـورا نـيـز جـنـگ انـديـشـه هـا از سـال هـا پـيـش
آغـاز شـده بـود. ريـشـه ايـن جـنـگ ، در (تـفـكـّر رحـمـانـى)اهل بيت پيامبر(ع)و
(تفكّر شيطانى)بنى اميه بود؛ چنان كه امام صادق (ع)مى فرمايد:
(اِنـّا وََّالُ اَبـى سـُفـْي انَ اَهـْلُبـَيْتَيْنِ تَع ادَيْن ا فِى اللّهِ؛
قُلْن ا: (صَدَقَاللّهُ) وَ ق الُوا كَذِبَ اللّهُ)(170)
مـا و دودمـان ابوسفيان دو خاندانيم كه براى خدا با يكديگر دشمن شده ايم . ما مى
گوييم : خدا راست مى گويد و آنان مى گويند: خدا دروغ مى گويد.
بـنـابـر ايـن روايـت (جـهـان بـيـنـى)حـزب امـوى بـر پـايـه پـنـدار بـاطـل (دروغ
گـويـى خـدا) پـى ريـزى شـده و هـمه انديشه ها و برنامه هاى حكومتى آنان ـ كه برخى
را در زير مى آوريم ـ
از اين نظريه شيطانى سيراب مى گردد.
1 ـ استكبار فكرى :
ايـن بيمارى زيانبار، كه بيماران خويش را به هر جنايتى مى آلايد، از دير باز قربانى
هايى بـسـيـار گـرفـتـه است . همه سران جبهه كفر به جنون فكرى خودبرتربينى دچار
بوده اند و نمونه آشكار آن فرعون است كه مى گفت:
(اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى)
(171)
من پروردگارِ برترينِ شمايم.
سـران بنى اميه نيز بدين جنون دچار بوده اند و هرگز به خداى واحد ايمان نياوردند و
تظاهر آنـان بـه بـرخـى آداب اسـلامـى خدعه اى بيش نبوده و از اين رهگذر به گمان
خود، جبهه اسلام راسـتـين را خلع سلاح كرده و عوام الناس را نيز با خود همراه كرده
و دين را ابزار تحكيم حكومت خويش ساخته اند؛ مثلاً يزيد خود را نماينده خدا و سلطنت
را هديه اى از سوى او مى دانسته است ؛ چنان كه نقل است او براى توجيح جنايات خود،
اين آيه را بر زبان مى رانده است:
(قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ
الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ)(172)
بگو: (بارخدايا! تويى كه فرمانروايى ! هر آن كس را كه خواهى ، فرمانروايى بخشى ؛و
از هر كس خواهى فرمان روايى را باز ستانى .)(173)
هـمـچـنـيـن با اين كه حكومت اموى هيچ اعتقادى به خدا نداشت ، به ظاهر (جبرى
مسلك)بود و جنايت هاى خود را به عهده خدا مى نهاد.
در تـاريخ نقل است ، پس از آن كه اهل بيت امام حسين (ع)را به مجلس عبيداللّه
آوردند، آن نابخرد نـگـاهـى بـه امـام سـجّاد(ع)كرد و گفت : (اين كيست ؟) گفتند:
(على بن الحسين است .) گفت : (مگر عـلى بـن الحـسـيـن را خداوند در كربلا نكشت ؟!)
امام سجّاد (ع) پاسخ داد: (من برادرى داشتم كه نـامـش عـلى بـن الحـسـيـن بـود و
مـزدوران تـو او را كـشتند.) عبيد اللّه گفت : (خدا او را كشت .) امام فـرمـود:
(آرى ، خـداونـد جـان ها را هنگام جدا شدن از بدن مى ستاند.) عبيداللّه از پاسخ
هاى امام برآشفته شد و گفت : (آيا جراءت مى كنى كه سخنان مرا رد مى كنى ؟! اين را
ببريد و گردنش را بـزنـيـد!) حـضـرت زيـنـب (س) بـا تـدبـيـرى كـه انـديـشـيـد او
را از چـنين جنايتى بازداشت .(174)
روحـيـّه اسـتـكـبـارى امـويـان و نـوكـرانـشـان سـبـب مـى شـد كـه آنـان تـنـهـا
خـود را اهـل رسـتـگـارى و نـجـات بـدانند و ديگران ، حتّى كسى چون امام حسين (ع)را
سيه بخت و دوزخى بشمارند. نقل است كه امام حسين (ع)پيش از آغاز جنگ در كربلا دستور
داده بود در نقطه هاى آسيب پـذيـر خيمه گاه ، خندق حفر كنند و صبح عاشورا، در آن
خندق آتش افروزند. چون شمر بن ذى الجـوشـن ـ از فـرمـانـدهـان سـپـاه يـزيـد ـ به
خيمه ها نزديك شد و به خندق آتش برخورد، با گستاخى فرياد زد: (اى حسين ، پيش از
دوزخ ، خود به ميان آتش رفته اى ؟!)(175)
2 ـ فريب دادن مردم :
در زمـان وقـوع حـادثـه عـاشـورا، اذهـان بـيـشـتـر مـردم نـسـبـت بـه مـسـائل
بـنـيادين اسلام ، مشوّش بود و خلفاى ناحق ، برداشت هاى نادرست خود از اسلام را در
ذهن آنـان جـاى داده بودند. مردم ، آن گونه مى انديشيدند كه حاكمان مى خواستند، نه
آن گونه كه خـداونـد مـى خواست . اسلام و عقل ، هر دو برآنند كه حاكم اسلامى لازم
است داراى ويژگى هايى باشد و خداوند، به صراحت مى فرمايد:
(لا يَن الُ عَهْدِى الظّ الِمينَ)(176)
عهد [امامت ] من هرگز به ستمگران نمى رسد.
امام حسين (ع)نيز در نامه اى به مردم كوفه مى نويسد:
(فـَلَعـَمْرى مَا الاِْمامُ اِلا الْحاكِمُ بِالْكِتابِ الْقائِمُ بِالْقِسْطِ
الدّائِنُ بِدينِ الْحَقِّ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذلِكَ لِلّهِ)(177)
بـه جـانم سوگند! كسى شايسته امامت نيست مگر آن كس كه به كتاب خدا حكم كند،بر پا
دارنده عدالت و به دين حق پايبند باشد و خويشتن را براى خدا وقف آن كند.
و بـا ايـنكه يزيد و معاويه و ديگر امويان داراى اين ويژگى ها نبودند، هزار ماه بر
سرنوشت مردم و دين و مال و ناموس آنان حكم راندند و مردم نيز اطاعت از آنان را
برخود لازم دانستند.
نـقـل اسـت كـه پـيـش از رويداد عاشورا، كسى از سوى عبيداللّه پيغامى براى حرّ
آورد. يزيد بن زياد، از ياران امام (ع)، بر او پرخاش كرد و گفت : (مادرت به عزايت
بنشيند چه پيغامى براى حرّ آورده اى ؟) مرد پاسخ داد: (امامم [يزيد] را اطاعت كرده
و در بيعتم وفا دار مانده ام .) يزيد بن زيـاد گـفـت : (چـنـيـن نـيست كه تو مى
پندارى ، بلكه خدايت را نافرمانى و پيشوايت را در هلاكت خويش اطاعت كرده و ننگ دوزخ
را يكجا گردآورده اى .)(178)
هـمـچـنـيـن نـقـل اسـت كـه حـضـرت فـاطـمـه صـغـرى (س) نـيـز هـنـگـام ورود بـه
كـوفـه ، اهل شهر را مخاطب ساخت و فرمود:
(قـَسـَتْ وَاللّهِ قـُلُوبـُكـُمْ وَ غـَلَظـَتْ اَكـْبـادُكـُمْ وَ طُبِعَ عَلى
اَفْئِدَتِكُمْ وَ خُتِمَ عَلى اَسْماعِكُمْ وَ اَبـْصـارِكـُمْ وَ سـَوَّلَ
لَكـُمُ الشَّيـْطـانُ وَاَمـْلى لَكـُمْ وَ جـَعـَلَ عـَلى بـَصـَرِكـُمْ
غـِشـاوَةً فـَاَنـْتـُمـْ لاتَهْتَدُونَ)(179)
بـه خـدا سـوگـنـد! قـلب هـايـتـان سـنـگ و جـگـرهـايـتـان سـخـت گـشـتـه و بـر دل
هـا و گـوشـهـا وچـشـمـانـتان مهر خورده و شيطان شما را فريفته و به بازى گرفته و
بر ديدگانتان پرده (اى از جهل و غفلت)افكنده است . از اين رو، ديگر به راه راست در
نخواهيد آمد.
3 ـ سستى عقيده :