عاشورا
(ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها)

سعيد داودى، مهدى رستم نژاد

- ۶ -


على (عليه السلام) نيز نگران حسن و حسين (عليه السلام) بود

اميرمؤمنان (عليه السلام) نيز به خوبى مى دانست،قريش كه جمعى از آنان به ظاهر اسلام آورده بودند،همواره منتظر فرصتى براى انتقام بودند ،اما با وجود شخص على (عليه السلام) زمينه كافى براى اجراى همه مقاصد خويش نمى يافتند،ولى در كمين نشسته بودند كه با تسلط كامل بر اوضاع،انتقام شكست هاى زمان اسلام را از آنان بگيرند.
در سخنى كه ابن ابى الحديد از آن حضرت نقل مى كند،اين نگرانى به خوبى نمايان است. او مى نويسد:امير مؤمنان (عليه السلام) به خداوند عرضه مى دارد:
اللهم انيى استعديك على قريش،فانهم اءضمروا لرسولك (صلى الله عليه و آله و سلم) ضروبا من الشر و الغدر،فعجزوا عنها و حلت بينهم و بينها ،فكانت الوجبة بيى و الدائرة على. اللهم احفظ حسنا و حسينا،و لا تمكن فجرة قريش ‍ منهما ما دمت حيا،فاذا توفيتنى فأنت الرقيب عليهم،و انت على كل شى ء شهيد
خداوندا! من از تو براى پيروزى بر قريش كمك مى جويم،چرا كه آنان كسانى بودند كه انواع توطئه ها و نيرنگ ها را درباره پيامبرت در نظر داشتند،ولى از اجراى آن ناتوان ماندند و تو مانع اجراى مقاصد آنها شدى،سپس همه هياهوها متوجه من شد و توطئه ها بر ضد من بسيج گرديد. پروردگار!حسن و حسين را حفظ فرما و تا زمانى كه من زنده ام امكان دستيابى و توطئه فاجران قريش را نسبت به آنان فراهم مساز و هنگامى كه مرا از ميان آنان بر گرفتى،تو خود مراقب آنانى و تو بر هر چيز گواهى. (142)

از سخنان معاويه آثار كينه و انتقام آشكار است

هر چند از اعمال و رفتار معاويه در زمان سلطه بر كشور اسلامى مى توان به خوبى دشمنى اورا با اسلام،قرآن و رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) استنباط كرد،(143)
ولى تاريخ گاه سخنانى از وى ثبت كرده است،كه به صراحت از دشمنى او با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و تلاش او براى محو نام آن حضرت حكايت دارد.
مورخ معروف مسعودى مى نويسد:از مطرف بن مغيره فرزند مغيرة بن شعبه يار مورد اعتماد معاويه نقل شده است كه من با پدرم مغيره به شام آمديم و پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و بر بر مى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى كرد. شبى از نزد معاويه برگشت،ولى بسيار اندوهگين بود،به گونه اى كه از خوردن شام خودارى كرد. من تصور كردم مشكلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت:من امشب از نزد خبيث ترين مردم بر مى گرد. گفتم،چرا؟ گفت :براى اين كه معاويه خلوت كرده بودم،به او گفتم:مقام تو بالا گرفته،اگر عدالت را پيشه سازى و دست به كار خير بزنى بسيار بجاست. مخصوصا به خويشاوندانت از بنى هاشم نيكى كن و صله رحم بجا آور،آنان امروز خطرى براى تو ندارند.
ناگهان او منقلب و عصبانى شد و گفت:ابوبكر به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد،انجام داد،اما هنگامى كه از دنيا رفت،نام او هم فراموش شد،فقط گاهى مى گويند:ابوبكر!سپس عمر به خلافت رسيد و ده سال زحمت كشيد!او نيز هنگامى كه از دنيا رفت،نامش هم از ميان رفت،فقط گاهى مى گويند عمر!بعد از آنها برادرمان عثمان به خلافت رسيد و كارهاى زيادى انجام داد!ولى هنگامى كه از دنيا رفت،نام او هم از ميان رفت،ولى اخوهاشم اشاره به رسول اكرم است هر روز پنج مرتبه،نام او را بر ماءذنه ها فرياد مى زنند و مى گويند: اشهد أن محمداً رسول الله با اين حال،چه عمل و نامى از ما باقى مى ماند،اى بى مادر!سپس گفت: والله الا دفنا دفنا به خدا سوگند!چاره اى نيست جز اين كه اين نام را براى هميشه دفن كنم!(144)
اين ماجرا به خوبى از برنامه هاى معاويه و كينه او از اسلام و رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) حكايت دارد. از اين رو،وى هرگز از دشمنى با خاندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ياران اهل بيت (عليهم السلام) دست نكشيد و جنايات بى شمارى را در حق آنان مرتكب شده كه نمونه هاى روشن آن رواج سب و لعن على و فرزندانش،به شهادت رساندن امام حسين (عليه السلام) و حجر بن عدى و ياران حجر و بسيارى ديگر است.

يزيد و انتقام كشته هاى بدر

يزيد بن معاويه كه در فساد و بى دينى شهره آفاق بود و جنايت عظيم كربلا به دستور او صورت گرفت و ننگ گشتن فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پاره تن فاطمه زهرا (سلام الله عليها) را براى خود خريد و صفحه جنايت بار حكومت اموى را با اين ماجرا سياهتر و تاريك تر ساخت،بارها از انتقام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و كشته هاى بدر سخن به ميان آورده است،كه چند نمونه از آن را ذيلا ملاحظه مى كنيد:
1- مورد نخست،مربوط به آنجايى است كه يزيد در قصر جود در محلى مشرف بر((جيرون (145)نشسته بود و از آنجا ورود سرهاى مقدس و كاروان اسيران اهل بيت (عليهم السلام) را مشاهده مى كرد. در همان حال شنيدند كه اين اشعاره را زمزمه مى كند:

لما بدت تلك الحمول و اءشرقت   تلك الشموس على ربى جيرون
نعب الغراب فقلت صح او لا تصح   فلقد قضيت من الغريم ديونى

هنگامى كه آن قافله پيدار شد، و آن خورشيدها(سرهاى شهدا)بر بلنديهاى جيرون تابيد، در آن زمان زمان كلاغى فرياد كشيد. گفتم: فرياد بزنى يا نزنى، من كه طلب جود را از بدهكارانم گرفتم!(146)
2 در اين اشعار به صورت كنايه روشن تر از تصريح از انتقام خونهاى اجداد و اقوام خود در اين جنگ هاى اسلامى سخن مى گويد. مقصودش اين است كه طلب خود يعنى خون هاى جاهليت را از رسول خدا (عليه السلام) گرفتم!
2- مورد ديگر آنجاست كه سرهاى مقدس شهيدان كربلا را وارد مجلس ‍ يزيد ساختند،يزيد در حالى كه با چوبدستى خود بر لب و دندان امام حسين (عليه السلام) مى زد،اين اشعاررا مى خواند:

لعبت هاشم با للملك فلا   خبر جاء و لا وحى نزل
ليت اءشياخيى ببدر شهدوا   جزع الخررج من وقع الاسل
لا هلوا والستهلوا فرحا   و لقالوا يا يزيد لا تشل
فجزيناه ببدر مثلا   و اقمنا مثل بدر فاعتدل
لست من خندف ان لم أنتقم   من بنيى احمد ما كان فعل (147)

فرزندان هاشم رسول خدا با سلطنت بازى كردند،و در واقع نه خبرى از سوى خدا آمده بود و نه وحيى نازل شده!
كاش بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شده بودند،امروز مى ديدند كه قبيله خزرج چگونه از ضربات نيزه به زارى آمده است!
در آن حال،از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند:اى يزيد دستت درد نكند!
امروز كيفر ماجراى بدر را به آنان داديم و همانند بدر با آنان معامله كرديم و در نتيجه برابر شديم ب من از فرزندان خندف (148) نيستم اگر از فرزندان احمد رسول اكرم انتقام نگيرم. (149)
همچنن نقل شده است كه يزيد در همان جلسه در حالى كه بر لب و دندان ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) مى نواخت،مى گفت: يوم بيوم بدر امروز روزى است در برابر روز بدر(150)
از اين عبارات به خوبى كفر يزيد و عدم ايمان او به مبانى اسلام آشكار مى شود. وى در پى انتقام از خاندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و مى خواست انتقام كشته شدگان از طايفه خويش را مه در برابر اسلام و قرآن قد علم كردند و شمشير كشيدند و با دفاع مسلمانان به هلاكت رسيدند،از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بگيرد. او و پدر و جدش هيچگاه به قرآن و رسول گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان نياورد بودند. بلكه در برابر انقلاب عظيم اسلامى و لشكر اسلام و پيروزى هاى پى در پى مسلمانان تاب مقاومت نداشتند. از اين رو به ظاهر مسلمان شدند و منافقانه به تلاش ‍ خويش ادامه دادند و آن روز كه بر اريكه قدرت تكيه زدند و رقيبى براى خويش نمى ديدند،در پى احياى سنت جاهلى بر آمدند و به خونخواهى خويشان خويش برخاستند.

سخنانى از ديگر امويان

ماجراى انتقام از رسول خدا (عليه السلام) و امير مؤمنان (عليه السلام) به عنوان اهداف نبرد خونين عاشورا علاوه بر آن كه توسط يزيد بيان شد، از سوى افراد ديگر از بنى اميه نيز بر زبان جارى شد.
1- وقتى امام حسين (عليه السلام)،روز آشورا در برابر سپاه يزيد قرار گرفت و فرمود: براى چه مرا مى كشيد؟آيا حقى را ترك كرده ام؟ يا سنتى را تغيير داده ام؟ جمعى پاسخ دادند:جنگ ما با تو به علت بغض و كينه اى است كه از پدرت على داريم. چرا كه او در جنگ بدر وحنين اجداد ما را كشته است. (151)
2- همچنين پس از شهات امام حسين (عليه السلام) سعيد بن عاص اموى كه آن روز حاكم مدينه بود. برمنبر رفت وبااشاره به قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يوم بيوم بدر امروز در برابر روز بدر!انصار از اين سخن ناراحت شدند و به وى اعتراض كردند. (152)
در يك جمع بندى به روشنى مى توان دريافت كه يكى از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا،كينه هاى متراكم شده در دل امويان و انتقام آنان از شكست هاى خويش در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) انتقام بگيرند و آن شكست ها را جبران كنند.
اين قسمت را با سخنى از نويسندگان معاصر اهل سنت به پايان مى بريم. عبدالكريم خطيب در كتاب خود به نام على بن ابى طالب پس از نقل شجاعت و رشادت هاى على (عليه السلام) در جنگ هاى زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و نقش انكارناپذير آن حضرت در نابودى سران شرك و كفر مى نويسد:
على (عليه السلام) در ميان همه مسلمانان نسبت به مشركان شديدتر و سخت گيرتر بود و جمعى از فرزندان ت پدران و خويشاوندان آنان را به هلاكت رساند و همين سبب كينه آنان نسبت به وى شد. اين كينه در جان مشركان قريش،پس از آن كه مسلمان شدند نيز وجود داشت... تا آن كه پس از رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) قريش،پير و جوان و كودكان بنى هاشم را از دم شمشير خود گذراندند و زنان را به اسارت برده و آواره ساختند. سپس مى افزايد:
و كانما تثار بهذا لقتلاها فيى بدر و احد و حسبنا أن نذكر مصرع الحسين و آل بيته فيى كربلاء و ما تلا ذالك من وقائع گويا آنان با اين كار خويش ‍ مى خواستند انتقام كشته هاى خود را در بدر و احد بگيرند و براى نمونه كافى است كه به خاك و خون افتادن حسين و خاندانش در كربلا و حوادث اسارت زنان اهل بيت پس از آن را ذكر كنيم. (153)

فصل سوم: توطئه در سقيفه (نقش سقيفه در پايه ريزى حكومت امويان)

بنى اميه كه سالها،بزرگترين جنگ ها و توطئه ها را در عصر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ضد اسلام به راه انداخته بودند،سرانجام با پذيرش ‍ شكستى تلخ به عنوان طلقاا آزادشدگان پيامبر در ميان مسلمانان با خوارى و بد نامى مى گذراندند. آنان هنگام رحلت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) از هيچ اعتبار و وجه اى برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جديد اسلام بپا خيزند.
ولى با حادثه اى كه پس از رحلت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) در جريان سقيفه اتفاق افتاد و در نتيجه دست بنى هاشم از حكومت اسلامى و مديريت جامعه نو بنياد و پر تلاطم آن روز كوتاه شد،شرايطى فراهم گشت كه در نهايت به سلطله قطعى بنى اميه بر جامعه اسلامى انجاميد.
بگذاريد اين سخن را از معتبرترين منابع اهل سنت يعنى صحيح بخارى بشنويم:
آن روز گروهى از انصار در سقيفه گرد هم آمده بودند تا بريا مسلمانان اميرى انتخاب كنند. آنان در صدد بودند سعد بن عباده انصارى - رئيس قبيله خزرج - را به عنوان امير برگزينند،ولى ابوبكر با بر افراشتن پرچم فضيلت قريش گروه انصار را شكست داد. وى با اين سخن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:پيشواى مسلمانان بايد از قريش باشد. (154)
با تكيه بر اصل امتياز قريش بر ساير اقوام عرب بر آنان غلبه كرد. اصلى كه اسلام با آن مبارزه كرد،و پيامبر تنها زعامت و پيشوايى امت را در اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام) قرار داده بود.
اخبار و رواياتى كه پيرامون گفت و گوهاى آن روز در سقيفه امروز در دست ما است گوياى اين واقعيت است كه معيار انتخاب در آن جمع عمدتا حول محور قريشى بودن مى چرخيد.
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 26 نهج البلاغه مى گويد:
عمر به انصار گفت:به خدا سوكند!عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود،زيرا پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) از قبيله شما نيست. ولى قطعا از اين كه مردى از طايفه پيغمبر حكومت كند امتناع نخواهد كرد. كيست كه بتواند با ما در حكومت و ميراث محمدى معارضه كند ،حال آن كه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم؟(155)
در روايت ابن اسحاق چنين آمده است:
شما به خوبى مى دانيد كه اين جماعت از قريش داراى چنين منزلت و مقامى است كه ديگر اقوام عرب جز بر مردى از قريش متفق القول نخواهد شد.
و در بيان ابوبكر نيز آمده است:قوم عرب جز قريش را به خلافت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نخواهد شناخت. (156)
مفهوم اين سخن آن است كه آنچه شرط لازم براى زمامدارى مسلمانان است،شايستگى و تقوى و فضيلت نيست،بلكه آنچه كه بايد جانب آن را رعايت كرد و محترم شمرد شرافت قبيله اى است كه آن هم تنها در قريش ‍ خلاصه مى شود،چون اين قريش بود كه در زمان جاهيلت از شرافيت دينى و مالى برخوردار بوده است،به گونه اى كه ساير اقوام تنها زير بار فرمانى مى رفتند كه قريش آن را وضع، و اين قريش بود كه سرنوشت حجار را در آن زمان در دست داشت. بنابد اين،پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز اين قريش است كه حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گيرد و بر همگان حكمرانى كند. اين مهترين برگ برنده اى بود كه ابوبكر و دستيارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع كثير انصار غلبه كنند.
جمع بندى حوادث نيم قرن اول اسلام نشان مى دهد آنچه در سقيفه اتفاق افتاد تنها شكست انصار در مقابل امتيازطلبى قريش نبود،بلكه اصلى در آنجا بنا نهاده شد كه زنجيروار باب مسائل و مشكلات ديگر را بر جهان اسلام گشود.

مهمترين پيامدهايى سقيفه را مى توان در سه مطلب خلاصه كرد:

الف) شكسته شدن حرمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت (عليهم السلام)

يكى از مهمترين پيامدهاى سقيفه، شكسته شدن حرمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود. در سقيفه سخنان صريح پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) در وصف على (عليه السلام) براى خلافت و رهبرى امت به فراموشى سپرده شد و ابهت حضرت در ميان امت شكسته شد.
طبيعى بود كه اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) و مؤمنان راستين زير بار اين خواسته ناروانروند و در نتيجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند كه اين خود به شكسته شدن بيشتر حرمت خاندان پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) دامن مى زد و آن را در ميان امت رسميت مى بخشيد.
دستگاه كه جايگاه خويش را با بر افروختن آتش تعصب قبيله اى به چنگ آورده بود،براى حفظ آن جايگاه تا بدانجا پيش رفت كه به خانه وحى و رسالت يورش برد. چيزءكه تا چند صباح به مخيله هيچ مسلمانى خطور نمى كرد.
مى دانيم كه پس از داستان سقيفه تعدادى از بزرگان اسلام از بيعت با ابوبكر امتناع كرده بودند. آنان كه افرادى چون زبير،عباس بن عبدالمطلب ،عتيه بن ابولهب،سلمان فارسى،ابوذر غفارى،عمار بن ياسر،مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابى بن كعب در جمع آنان ديده مى شدند همگى در منزل حضرت فاطمه (سلام الله عليها) جمع شده بودند.
ابن عبد ربه دانشمند معروف اهل سنت نقل مى كند:
ابوبكر، عمر را فرستاد و به او گفت:اگر آنان از بيعت امتناع كردند با آنان بجنگ!وى با مشعلى از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه (سلام الله عليها) جلو آمد و گفت:اى زاده خطاب! آيا آمدى تا خانه ما را بسوزانى؟ گفت:آرى. مگر آن كه چون بقيه امت با ابوبكر بيعت كنيد!(157)
همچنين در تاريخ طبرى آمده است:
عمر بن خطاب به منزل على (عليه السلام) آمد،در حالى كه طلحه و زبيرل و مردانى از مهاجرين در آنجا گرد آمده بودند. آنگاه به آنان گفت:به خدا سوگند!خانه را بر سرتان بسوزانم يا اين كه براى بيعت كردن از آن خارج شويد. (158)
بلاذرى نيز در انساب الاشرف نقل مى كند:حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو به عمر بن خطاب كرد و فرمود:
يابن الخطاب!اءتراك محرقا على بابيى؟ قال:نعم و ذالك اءقوى فيما جاء به أبوك اى فرزند خطاب!آيا مى خواهى براى آنچه پدرت آورده است مهم تر است. (159)
دامنه اين هتك حرمت ها كه ريشه در سقيفه داشت تا بدانجا كشيده شد،كه وقتى امير مؤمنان (عليه السلام) را براى بيعت نزد ابوبكر آورده بودند،آن حضرت فرمود:اگر بيعت نكنم شما چه مى كنيد؟ گفتند:به آن خدايى كه جز او معبودى نيست،سرت را از بدنت جدا خواهيم كرد!(160)
پر واضح بود كه اين حرمت شكنى ها،آن هم از سوى كسانى كه سال ها محضر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را مستقيما درك كرده،و از اين جهت براى خويش وجهه و اعتبارى كسب نموده بودند،مى توانست تا چه ميزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانى چون بنى اميه قرار گيرد،و آينده اسلام را در كابوس حوادث دردناكى فرو برد و نتايج شومى را براى آيندگان به بار آورد.

ب تبديل شدن خلافت عهد الهى به امرى بشرى

دومين نتيجه روشنى كه از سقيفه به دست آمد تبديل شدن خلافت الهى،كه اعتبارش از نص و تعيين مستقيم خداوند و رسولش نشاءت مى گرفت،به يك امر عادى بشرى بود،آن هم به گونه اى كه مى توان سرنوشت مسئله اى با اين اهميت را در يك مشاجره كوتاه ميان انصار و تنى چند از قريش ،بدون حضور بزرگان اسلام،با تكيه بر عصبيت قومى و قبيله اى تعيين كرد. در نظام اجتماعى،اگر اصلى شكسته شود،يا قانونى به نفع طايفه خاصى رقم خوذد،ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه اصل هاى ديگر شكسته نشود. درست به همين دليل،پس از سقيفه،انتخاب زمامدارى و خليفه از هيچ قانون معينى پيروى نكرد. تكليف مساله اى با اين اهميت روزى در ميان مشاجره بين انصار و تعداد انگشت شمارى از قريش رقم خورد،و روز ديگر به وصيت خليفه اول و انتخاب شخصى او و ديگر بار به شوراى شش نفره شسپرده شد. جالب است بدانيم همين هرج و مرج و بى ثباتى در انتخاب خليفه،بهانه اى شد كه آن را معاويه براى نامزدى يزيد براى خلافت مطرح سازد. وى خطاب به مردم چنين گفت:اى مردم!شما مى دانيد كه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)از دنيا رفت و كسى را جانشين خود قرار نداد،مسلمانان خود به سراغ ابوبكر رفته و وى را انتخاب كردند. ولى ابوبكر در وقت وفاتش طبق وصيتى خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شوراى شش نفرى محول كرد. پس چنان كه مى بينيد ابوبكر در تعيين خليفه كارى كرد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آن كار را انجام نداده بود عمر هم كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود. هر يك مصلحت مسلمانان را ديدند و عمل كردند. امروز هم من مصلحت مى بينم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اختلافات در ميان امت جلوگيرى نمايم!(161) آرى،اين محصول نهال شومى بود كه در سقيفه غرس شده بود. به نظر عجيب و طنز آلود مى رسد كه رداى خلافت بر اندام فردى چون يزيد قرار گيرد!!

ج) به قدرت رسيدن بنى اميه در شام تبديل خلافت به پادشاهى

شايد حاضران در سقيفه از ابتدا فكر نمى كردند چيزى كه آنها تصويب مى كنند،پس از يكى دو دهه ديگر ،تبديل به يك حكومت سلطنتى موروثى خواهد شد. حكومت بنى اميه پديده اى نبود كه يك روزه در دنياى اسلام سر آورده باشد،بلكه اين حكومت طى ساليانى با حمايت هاى پيدا و نهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت. خلافت كه عهدى الهى بود،در سقيفه به زمامدارى فردى از قريش تنزل يافت و در ادامه راه،به حكومت سلطنتى بنى اميه در شام انجاميد. حكومتى كه عشرت طلبى و زر اندوزى،برترين آمال او بود و حاكميت اسلامى را به امپراتورى و پادشاهى موروثى تبديل كرده بود. آن روز كه بذر برترى جويى قبيله اى در سقيفه پاشيده مى شد،ابوسفيان و دودمانش با اين كه به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب مى شدند،ولى به علت سابقه بسيار ننگينشان در به راه انداختن جنگ ها و و دشمنى ها (عليه السلام) و مسلمين در وضعيتى نبودند كه بتوانند از فرصت استفاده كنند و چون دوران گذشته،دشگر قبايل را به زير فرمان آورده و آنان را عليه دين نوبنياد بسيج كنند. ولى از اين كه مى ديدند تيره هاى بى نام نشان قريش چون تيم و عدى توانسته بودند با تكيه بر اصل امتيازطلبى قريش،در قدم نخست انصار را كنار زده و در مرتبه بعد سخنان صريح پيامبر اكرم ص ‍ الله و عليه و اله را در ارتباط با خلافت و وصايت امير مؤمنان على (عليه السلام) ناديده گرفته و راه ديگرى بپيماند،در دل شادمان بودند. چه اين كه امتياز مى توانست مقدمه امتيازهاى ديگرى باشد و همين هم شد كه بالاخره ديگ طمع سران بنى اميه نيز براى به چنگ آوردن حكومت به جوش آمد!ابوسفيان خود با اين نكته اعتراف كرده مى گويد: ان الخلافة صارت فيى تيم و عدى حتى طمعت فيها خلافت از آن هنگام كه به دست دو طايفه تيم و عدى قبيله ابوبكر و عمر افتاد من نيز در آن طمع كردم. (162)
پر واضح بود كه شخصى چون ابوسفيان كه تا آخرين نفس در مقابل پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كوتاه نيامده بود، در برابر انسانهايى چون ابوبكر و عمر كه آنان را از رده هاى پايين قوم قريش مى دانست،(163)هرگز كوتاه نخواهد آمد.
ولى هنگامى كه ماجراى سقيفه اتفاق افتاد ابوسفيان در مدينه حضور نداشت. پس از مراجعت،چون از قضايا با خبر شد،ابتدا به منظور فتنه جويى به نزد امير مؤمنان (عليه السلام) رفت ولى چون جوابى نشنيد به سوى ابوبكر و عمر شتافت.
عمر به ابوبكر گفت: ابوسفيان نزد ما مى آيد، وى مرد خطرناكى است بهتر است زكات اموالى را كه جمع آورى كرده است،به خوبى او ببخشى تا سكوت كند!(164)
با اين نقشه عمر دوره همزيستى مسالمت آميز ابوسفيان با دستگاه خلافت اسلامى فرا رسيد ولى اسناد تاريخى نشان مى دهد كه واقعيت بسيار فراتر از يك حق سكوت معمولى و بى ارزش بوده است. (165)
هر چه بود در سال سيزدهم هجرى بنى اميه پادشاه اين سكوت و تسليم را اين گونه از خليفه وقت در يافت مى كنند.
در آن سال، ابوبكر لشكرى را به سر كردگى يزيد - فرزند ابوسفيان و برادر معاويه - براى جنگ با روميان به سوى شام گسيل مى دارد. پرچمدار اين سپاه كسى جز معاويه -فرزند ابوسفيان -نيست. وى كه پس ازمرگ برادرش ‍ به عنوان فرمانده لشكر برگزيده مى شود در دوره خلافت عمر به ولايت آن ديار نيز منصوب مى گردد.
جالب آن كه معاويه براى تصدى اين جايگاه حتى منتظر حكم خليفه نمى ماند بلكه خود راءسا اقدام مى كند و پس از مدتى حكم رسمى خليفه هم به وى ابلاغ مى گردد.
ظاهر شدن دودمان بنى اميه و فرزندان ابوسفيان در دستگاه خلافت و ولايت،آن هم با آن سرعت پس از رحلت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در منطقه اى بسيار دورتر از مركز خلافت اسلامى،از اتفاقات پر رمز و راز تاريخ اسلام است.
اتفاقى كه به وسيله آن شالوده حكومت استبدادى و موروثى بنى اميه در شام و سپس در سراسر دنياى اسلام آن روز،ريخته شد.