عاشورا
(ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها)

سعيد داودى، مهدى رستم نژاد

- ۵ -


پناهگاه ستمديدگان

جالب اين كه مجالس حسينى در طول تاريخ پناگاه خوبى براى جوامعى كه تحت ستم قرار گرفته بودند. محسوب مى شد،نه تنها در انقلاب اسلامى ايران،مردم حد اكثر بهره بردارى را از مجالس حسينى كرده و با شور و هيجان اين مجالس،پاسخ دندان شكنى به نيروهاى اهريمنى دادند ،بلكه در استقلال عراق و پاكستان و... نيز همين مسأله مطرح بود.
در كلام معروفى از گاندى،رهبر استقلال هندوستان،مى خوانيم:من زندگى امام حسين (عليه السلام) آن شهيد بزرگ اسلام را به دقت خوانده ايم و توجه كافى به صفحات كربلا نموده ايم و بر من روشن شده است كه اگر هندوستان بخواهد يك كشور پيروز گردد،بايستى از سرمشق امام حسين (عليه السلام) پيروى كند. (126)
ولى اين در صورتى است كه نيت ها خالص باشد و رقابت هاى مخرب جاى خود را به همكارى سازنده دهد و اين مجالس كانون وحدت گردد و نشانه هاى ايثار و فداكارى در آن ظاهر شود.
از آنجا كه مسأله اجراى عدالت و ظلم ستيزى منحصر به جهان اسلام نيست،تعليماتى را كه امام حسين (عليه السلام) در كربلا به نسل بشر داد. مى تواند راهگشاى تمام امت ها گردد.
براى حفظ جاذبه و اصالت اين مراسم بايد آن را از هر گونه خرافه پيراست و اجازه نداد افراد ناآگاه با افكار كوچك خود،چهره نادرستى از اين مراسم ترسيم و از عظمت آن بكاهند و اهداف مقدس آن را زير سؤال برند.

بخش دوم: ريشه هاى قيام عاشورا

اشاره:

حوادث تاريخى را نمى توان جداى از يكديگر مورد مطالعه قرار داد،چرا كه در اين صورت نمى توان براى همه پرسش هاى آن حوادث،پاسخى در خور يافت.
در حقيقت،يك حادثه تاريخى از پيوند سلسله حوادثى - همچون حلقه هاى به هم پيوسته زنجير - پديد مى آيد. هر حادثه چه كوچك و چه بزرگ ،ريشه اى در گذشته دارد،همان گونه كه آثار و پى آمدهايى در آينده خواهد داشت.
طبيعى است كه حادثه هر چه پيچيده تر و بزرگ تر باشد،ريشه يابى آن نياز به دقت و پى جويى بيشترى دارد.
حادثه بزرگى همچون حادثه عاشورا نيز از اين قاعده مستثنا نيست،نمى توان آن را فقط در ظرف تحققش،يعنى سال 61 هجرى،مورد تحليل و بررسى قرار داد،چرا كه در اين صورت پرسش هاى بى پاسخ فراوانى براى يك تحليل گر باقى مى ماند. پرسشى از اين دست كه چگونه مى توان باور كرد،امت اسلامى،فرزند پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) تنها بازمانده خمسه طيبه و جگر گوشه فاطمه زهرا (سلام الله عليها) را به آن صورت فجيع به شهادت برساند،به كودك و پير و جوان و زن و مرد اين خانواده رحم نكند،جمعى را از دم تيغ بگذراند و جمعى ديگر را به اسارت برد و از هيچ ستمى در حق آنان دريغ نورزد.
از اين رو لازم است،براى شناسايى ريشه هاى حادثه محرم سال 61 هجرى و علل و عوامل اصلى تشكيل دهنده آن سال ها به عقب برگرديم. بلكه حوادث سالها پيش از ظهور اسلام و تولد پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را - هر چند به صورت فشرده - مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم. چرا كه در سال هاى نسبتا طولانى،حوادثى به دست به دست هم داده است كه هر يك در پيدايش آن حادثه بزرگ سهمى بسزا داشته اند. حادثه هايى كه چون حلقه هاى زنجير به يكديگر متصل شده و نمى توان آنها را ناديده گرفت،يا از هم جدا كرد. ريشه هاى اين حادثه عظيم را در هشت فصل مورد بررسى قرارمى دهيم.

فصل اول: دشمنى ديرينه بنى اميه با بنى هاشم

با اين كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) خود از قبيله قريش بود ولى واقعيت هاى تاريخى نشان مى دهد كه سر سخت ترين دشمنان اسلام نيز از همين قبيله برخاسته اند و از هيچ كوششى و تلاشى در كار شكنى و عداوت عليه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)و فرزندانش فرو گذار نكردند. خصوصا پس از رحلت پيامبر اسلام عظيم الشأن اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) چنان حوادث تلخ و دردناكى به بار آوردند كه تاريخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد كرد.
دو تيره بنى هاشم و بنى اميه كه خونين ترين برخوردها بين آنان رخ داده است،از همين قبيله بودند. مطالعه و بررسى جنگ هاى صدر اسلام گوياى اين واقعيت است كه بنى هاشم هيچ گاه مورد تعرض قرار نگرفتند،مگر آن كه سردمدار متعرضين از طايفه بنى اميه بوده است و در هيچ جنگى دست به قبضه شمشير نبردند جز آن كه دود مان بنى اميه در طرف مقابل آن قرار داشتند.
مهمترين اختلافات اين دو طايفه به چند امر بر مى گردد:

الف) ريشه هاى تاريخى

عبد مناف جد سوم پيامبر اسلام،با اين كه به خاطر خصلت هاى نيكو و اخلاق پسنديده از موقعيت خاصى در دلها برخودار بود،ولى هرگز در صدد رقلبت با برادر خود عبدالدار در به چنگ آوردن منا صب عالى كعبه نبود. حكومت و رياست طبق وصيت پدرش قصى با برادر وى عبدالدر بود. ولى پس از فوت اين دو برادر فرزندان آنان در تصدى مناصب با يكديگر به نزاع پرداختند.
دوتن از فرزندان عبد مناف به نام هاى هاشم و عبد شمس دوبرادر دوقلوى به هم چسبيده بودند كه هنگام تولد،انگشت هاشم به پيشانى برادرش عبد شمس چسبيده بود. موقع جدا كردن خون زيادى جارى شد و مردم آن را به فال بد گرفتند. (127)
در تاريخ فرزندان هاشم به بنى هاشم و فرزندان عبد شمس به بنى اميه شناخته مى شوند.
جوانمردى و كرم هاشم و بذل و بخشش هاى وى در بهبود وضع زندگى مردم و گام هاى بر جسته او در بالا بردن بازرگانى مكيان و پيمانى كه در اين رابطه با امير غسان بست،و همچنين پى ريزى مسافرت قريش در تابستان به سوى شام و در زمستان به سوى يمن،محبوبيت فوق العاده اى را برايش ‍ به ارمغان آورده بود.
اميه فرزند عبد شمس - برادر زاده هاشم - از اين همه موقعيت و عظمت و نفوذ كلمه عمويش در ميان قبايل مختلف رشك مى برد و از اين كه نمى توانست خود را در دل مردم جاى كند،به بدگويى از عمويش رو آورد. ولى اين بدگويى هابيشتر بر عظمت و بزرگى هاشم افزود.
سرانجام اميه كه در آتش حسادت مى سوخت،عموى خود را وادار كرد تا به اتفاق يكديگر نزد كاهنى از دانايان عرب بروند تا هر كدام مورد تمجيد او قرار گرفت،زمام امور را به دست گيرد. اصرار اميه موجب شد تا هاشم با دو شرط پيشنهاد برادر زاده اش را بپذيرد.
اول آن كه:هر كدام كه محكوم شدند صد شتر در ايام حج قربانى كند.
دوم:شخص محكوم تا ده سال مكه را ترك گفته و جلاى وطن نمايد.
پس از اين توافق به نزد كاهن عسفان محلى در نزديكى مكه رفتند،ولى برخلاف انتظار اميه،تا چشم كاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثناى وى گشود. اين برخلاف انتطار اميه،تا چشم كاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثناى وى گشود. اين بود كه اميه طبق قرار قبلى مجبور شد تا ده سال مكه را ترك كند و در شام اقامت گزيند. (128)
اين قضيه علاوه بر آن كه ريشه اين دو طايفه را به خوبى روشن مى كند ،علل نفوذ امويان را در منطقه شام نيز مشخص مى سازد كه چگونه روابط ديرينه امويان با شام مقدمات حكومت آنها را در دوره هاى بعد فراهم ساخت.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه داستان ديگرى را نقل مى كند كه از فاصله و اختلاف اين دو تيره در زمان جاهليت بيشتر پرده بر مى دارد.
اختلافات كه ناشى از بزرگى و عظمت چشم گير بنى هاشم از يك سو،و تحمل حقارت و بدنامى بنى اميه از طرف ديگر است.
مطابق اين نقل،يزيد فرزند معاويه در حضور پدرش،از آباء و اجداد خويش به نيكى ياد كرد و بر عبدالله بن جعفر فخر مى فروخت. لازم به ذكر است،معاويه فرزند ابوسفيان فرزند حرب فرزند اميه فرزند عبد شمس ‍ فرزند عبد مناف است.
عبدالله در پاسخ يزيد گفت:به كداميك از نياكانت بر من مباهات مى كنى،آيا به حرب،همو كه بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زيست،يا به اميه ،آن كسى كه غلام خانگى ما بود و يا به عبد شمس آن كه تحت تكفل و حمايت ما زندگى مى كرد؟
معاويه كه تا آن لحظه ساكت نشسته بود،با زيركى خاصى اين منازعه لفظى را پايان داد ولى چون با پسرش يزيد تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد تأييد قرار داد و در توضيح آن سخنان گفت:اميه به مدت ده سال به خاطر قرار دادى كه با عبدالمطلب بسته بود در خانه وى به بندگى و غلامى پرداخت و عبد شمس نيز به علت فقر و تهى دستى،همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود. (129)
ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استادش ابو عثمان نقل مى كند كه در دوران جاهليت سران بنى اميه - با وجود همه حرص و ولعى كه براى به چنگ آوردن مناصب عالى و جايگاه ممتاز اجتماعى از خود نشان مى دادند - همواره از اين مناصب دور بودند و مناصبى چون پرده دارى كعبه،رياست دارالندوه و سقايت و پذيرايى حجاج عمدتا در اختيار بنى هاشم و ديگر تيره هاى قريش بود. (130)
به يقين اين وضع در روحيه آنها اثر مى گذاشت،و آتش حسد را در دل هاى آناه شعله ور مى ساخت.

ب امتيازات ويژه بنى هاشم

1 - آراستگى به علم و فضيلت

فاصله و اختلاف بنى اميه با بنى هاشم تنها ريشه در اين مسائل ظاهرى و بيرونى نداشت،بلكه برخودارى خاندان بنى هاشم از معنويت آشكار ،آنان ر ا در چنان سطحى قرار داد كه همواره مورد حسادت و بغض رقيبان خود از بنى اميه قرار داشتند، سرانجام آنان به جايگاهى رسيدند كه درخت نبوت و امامت در خاندان آنان غرش شد و خانه هايشان محل آمد و شد فرشتگان الهى گرديد و علوم و معارف ار آنان سرچشمه گرفت.
حضرت على (عليه السلام) در سخنان جامعى مى فرمايد:
اءين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا كذبا و بلغيا علينا،أن رفعنا الله و و ضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و أخرجهم،بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى،ان الائمة من قريش غرسوا فيى عذا البطن من هاشم،لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غير هم كجايند كسانى كه ادعا مى كردند آن ها را سخنان در علمند نه ما، و اين ادعا را از طريق دروغ و ستم نسبت به ما مطرح مى نمود. آنها هستند تا كه خداوند ما برترى داد و آنها را پايين آورد، به ما عطا كرد و آنها را محروم ساخت،ما را در كانون نعمت خويش داخل نمود و آنها را خارج ساخت. مردم به وسيله ما هدايت مى يابد و از نور ما نابينايان روشنى مى جويند. به يقين امامان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين اين نسل از هاشم غرس شده است. اين مقام در خور ديگران نيست و زمامدارى غير از آنها شايستگى ولايت و امامت را ندارد. (131)

2- پاكى وتقوا و اصالت خانوادگى

اصالت خانوادگى و طهارت حسب ونسب طايفه اى كه آيه تطهير درشان سران وبزرگان آنان مى شود، نيازى ندارد. ولى در مقابل آن،زندگى ننگين زنان و مردان بنى اميه به قدرى زبانزد خاص و عام شده بود كه با وجود اين كه آنان بعدها ده ها سال با اختناق و سركوب زمام امور مسلمين را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوايى ها را از خاطره ها مجو سازد. زنانى كه رسما داراى پرچم خاص !بوده و در خانه هايشان به روى هر مرد بيگانه اى باز بوده است. انسان هايى كه چند نفر در تعيين نسبتشان با هم درگير مى شدند و هر كدام خود را پدر آنها مى دانستند. (132)
امير مؤمنان (عليه السلام) در اشاره اى پر معنى در يك جمله كوتاه به همين نكته اشاره كرده،در جواب نامه معاويه مى فرمايد:
و أما قولك ((انا بنو عبد مناف)) فكذالك نحن ولكن ليس امية كهاشم و لا حرب كعبد الطلب و لا أبوسفيان كأبى طالب و لا المهاجر كالطيق و لا الصريح كاللصيق و اما سخن تو به اين كه ما همه فرزندان عبد مناف هستيم. آرى به حسب ظاهر چنين است،ولى هرگز اءميه مانند هاشم،و حرب چون عبدالمطلب و ابوسفيان مانند ابوطالب نيست و هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده و فرزندان صحيح النسب چون منسوب شده به پدر نيستند!(133)
ابن ابى الحديد در توضيح جمله ولا الصريح كاللصيق براى پرده پوشى مى نويسد:منظور امام اين است كه آن كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است مانند كسى كه از روى ترس يا به دست آوردن دنيا و غنايم،اسلام آورده است،نيست. (134)
ولى علامه مجلسى ضمن مردود دانستن اين سخن مى نويسد:كلمه ليصق به حسب ظاهر اشاره به نسبت بنى اميه دارد و ابن ابى الحديد براى حفظ آبروى معاويه خود را به نادانى زده است،حتى برخى از دانشمندان تصريح كرده اند كه اميه از نسل عبد شمس نبوده،بلكه وى غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را فرزند خوانده خود قرار داد،و در زمان جاهليت هرگاه كسى مى خواست غلامى را به خود نسبت دهد وى را آزاد كرده و دخترى از عرب را به همسرى وى در آورده و بدين ترتيب آن غلام به نسبت وى ملحق مى گشت.
آنگاه علامه مجلسى نتيجه مى گيرد و مى گويد:
بنابراين،بنى اميه اساسا از قريش نيستند،بلكه منسوب به قريش مى باشند. (135)

3- شايستگى هاى فردى

بنى هاشم علاوه بر فضايل معنوى و اخلاقى كه در رفتار و كردارشان آشكار بود،همچون جوانمردى،سخاوت،ايثار،از خودگذشتگى و زهد و وارستگى،از زيبايى هاى ظاهرى چون حسن صورت و فصاحت و بلاغت فوق العاده نيز برخوردار بودند و اين جمال و كمال در مقابل زندگى آلوده بنى اميه به سختى آرامش درونى آنان را بر هم مى زد، و آتش حسد را در درونشان شعله ور مى ساخت.
حضرت على (عليه السلام) در پاسخ به سؤالى پيرامون ويژگى هاى هر يك از طوايف قريش،در بيان فرق بين فرزندان عبد شمس - كه بنى اميه از آنها هستند - و بنى هاشم چنين مى فرمايد:
و أما نحن فاءبدل لما فى اءيدينا و اءسمع عند الموت بنفوسنا و هم اكثر و اءمكر و أنكر و نحن اءفصح و انصح و اصبح اما ما طلايفه بنى هاشم از همه طوايف قريش نسبت به آنچه در دست داريم بخشنده تريم و به هنگام بذل جان از همه سخاوتمندتريم،آن ها بنى اميه پر جمعيت و مكار و زشت اند و ما فصيح تر و دلسوزتر و زيباتريم!(136)

شعله ور شدن آتش اختلافات با ظهور اسلام

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دعوت خودرادر مكه آغاز كرد اتفاقا قدرت سياسى واقتصادى شهر بيشتر اختيار دودمانى بنى اميه بود.
سران اين تيره از راه تجارت و رباخوارى،مال هاى فراوانى اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانى خانه كعبه و پذيرايى زائران،براى خويش نوعى سلطه دينى نيز به دست آورده بودند. به همين جهت هنگام حج وقتى كه حاجيان از عرفات حركت مى كردند قريش از مزدلفه بار مى بست. چرا كه اعتقاد داشت بايد كعبه را با جامعه پاك طواف كرد و جامعه وقتى پاك است كه آن را از يكى از طوايف قريش بگيرند!و اگر آنان به كسى جامعه نمى دادند طواف كننده ناچار بود،برهنه طواف كند!(137)
در واقع قريش در سايه همين رياست و سلطه دينى،قوانينى را از سوى خود وضع مى كردند و ديگر قبايل عرب نيز به آن تن مى دادند. ولى با ظهور اسلام حشمت ظاهرى قريش در هر دو جبهه - اشرافيت مادى و رياست دينى - مورد تهديد جدى قرار گرفت.
نخستين دعوت پيامبر اسلام در يكتا پرستى و اداى شهادتين خلاصه مى شد. ولى آرام آرام در كنار دعوت به ظاهر ساده،در خواست هاى ديگرى در زمينه عدالت اجتماعى و مساوات مردم در پيشگاه خدا و سپردن ولايت كعبه به پرهيزكاران عنوان شد. در خواستى كه با منافع و موفعيت اجتماعى سران قريش - به ويژه رؤ ساى بنى اميه چون ابوسفيان و ابوجهل - سخت ناسازگار بود.
دقت در نخستين آيات سوره همزه كه در اوايل بعث نازل شده است،مى رساند اسلام تا چه ميزان مال اندوزان و زورمندان ظالم،تهديد جدى به شمار مى آيد.
ويل لكل همزة لمزة الذى جمع مالا و عدده يحسب أن ماله اخلده كلا ليبدن فى الحطمة و ما اءدراك ما الحطمة... واى بر هر عيب جوى هرزه زبان !همان كسى كه مال فراوان جمع كرده و شماره كرده است. مى پندارد كه مال دنيا عمر ابديش خواهد بخشيد. چنين نيست!بلكه به يقين،به آتشى پرتاب مى شود و چه مى دانى چيست آتش سوزان!اين زنگ هاى خطر چيزى نبود كه در گوش سران استثمارگر قريش خويشاوند باشد. از سوى ديگر نفوذ روز افزون پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان قشر ضعيف يا متوسط جامعه كه تا پاى جان در راه ايمان خود ايستادگى مى كردند ،قريش را متوجه اين خطر ساخت كه سلطه دينى آنان نيز به موازات سلطه اقتصادى آنها در برابر قوانين اسلام مورد تهديد قرار گرفته است.
اين بود كه يك باره بغض و كينه هاى ديرينه آنان تركيد،به خصوص اين كه منافع و مشروع و موقعيت اجتماعى خويش را در معرض نابودى مى ديدند. لذا با تمام قدرت به مبارزه با اين آيين تازه برخاستند. آنان بى آن كه بدانند چه مى كنند به تلاش وسيع و گسترده اى دست زدند:تحريك قبايل مختلف بر ضد پيامبر اسلام پيمان با قبيله هاى يهودى ساكن مدينه و برانگيختن آنان بر ضد پيامبر و بالاخره را ه اندازى جنگ هاى خونين و توطئه هاى گوناگون ديگر،ولى هيچ يك از اين تلاش ها نتيجه اى نبخشيد.
آنان با امضاى پيمان صلح حديبيه - در سال ششم مى پنداشتند با جلوگيرى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از ورود به مكه وى را خوار كردند و سطله خودشان را بر مكه بيمه كردند،غافل از اين كه در واقع با امضاى اين پيمان به حكومت رسمى خويش بر حجاز پايان دادند و به صورت ضمنى به حكومت رسمى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در يثرب اعتراف كردند،و طبيعى بود با اين اعتراف،پيمان هايى كه با قبايل ديگر بسته بودند،متزلزل شود.
از آن سال،تا سال هشتم هجرى،سران قبايل ديگر حجاز در انتظار پايان اين نزاع و كشمكش به سود اسلام و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند كه سرانجام با تسليم شدن مكه،حشمت قريش به يكباره فرو ريخت.
در واقع قريش،با پذيرش اين شكست،هم رياست و سلطه دينى خويش را از دست دادند و هم موقعيت اجتماعى و قدرت اقتصادى خود را.
ولى فراموش نكنيم در تمام طول اين مبارزه سخت و دامنه دار،سرپرستى جنگ ها و ديگر توطئه ها بر ضد پيامبر و مسلمين با ابوسفيان - رئيس طايفه بنى اميه - بود.
وى و دودمانش كه بيش از هر گروهى اشرافيت مادى و معنوى خويش را از كف داده بودند،هنگامى به اسلام گرويدند كه جز آن چاره اى ديگر نداشتند.
به علاوه تصور كردند در تازه اى براى برخوردارى از مطامع دنيا به روى آنان گشوده شده است كه اگر بتوانند بر اين موج سوار شوند به مقصود خود نايل مى شوند،لذا سود جويانه و منفعت طلبانه به اسلام تن دادند. (138)
ولى از آنجا كه تمام امتيازات دوره جاهلى خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان طلقا آزاد شدگان از بند اسارت در روز فتح مكه شكست و خوارى سختى را متحمل شده بودند به شدت كينه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بنى هاشم را علاوه بر كينه هاى موروثى سابق در دل گرفتند. اين بود كه پس از تسليم شدن نيز،لحظه اى از توطئه هاى پنهان و آشكار خود دست بر نداشتند. بنابراين،تعجب نمى كنيم اگر ببينيم حادثه خونين كربلا به دست همين طايفه رقم خورده است و يزيد پس از داستان كربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنى هاشم سخن گفت كه در فصل بعد مى آيد.

فصل دوم: انتقام دشمنان اسلام از شكست هاى زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)

يكى ديگر از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا،انتقامى بود كه بنى اميه از شكست هاى خود در زمان رسول خدا (عليه السلام) مى گرفتند.
با ظهور اسلام،مشركان قريش به مخالفت برخاستند و انواع كار شكنى ها،فشارها و آزارها را نسبت به رسول خدا (عليه السلام) روا داشتند. در اين ميان بنى اميه به ويژه بزرگ آنان ابوسفيان - نيز از هيچ گونه مخالفتى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دريغ نورزيدند.
پس از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز آزار آنان بر ضد رسول خدا ادامه داشت،تا آن كه در سال دوم هجرى،شكست سختى را زا مسلمانان در جنگ معروف بدر متحمل شدند. در اين نبرد،هفتاد تن از قريش به هلاكت رسيدند. (139)
در ميان كشته شدگان چند تن از خويشان معاويه نيز ديده مى شدند كه از جمله آنان عتبه جد مادرى معاويه پدر هند و وليد بن عتبه دايى معاويه و حنطله معاويه بودند. (140)
هر چند در سال سوم هجرى در جريان جنگ احد حمزه و جمعى ديگر از مسلمانان به شهادت رسيدند و رهبرى مشركان در اين نبرد به عهده ابوسفيان بود،ولى بنى اميه همچنان كينه بدر را در دل داشته و در پى انتقام از اسلام بودند.
ابوسفيان كه پس از آن،جنگ هاى ديگرى را بر ضد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رهبرى مى كرد و تا زمان مكه ايمان نياورده بود،در برابر لشكر عظيم اسلام كه براى فتح مكه سال هشتم هجرى اطراف مكه گرفته بودند،تاب مقاومت نياورد و تسليم شد و به ظاهر اسلام آورد و به همراه او،پسرش معاويه نيز - به ظاهر - مسلمان شد. اما به شهادت قراين واضح،هرگز اسلام آنان واقعى و از روى رغبت نبود.
امام على (عليه السلام) در چند جاى نهج البلاغه به اين نكته اشاره دارد كه ابوسفيان و معاويه و فرزندان آنان هرگز از روى رغبت اسلام را نپذيرفتند. از جمله در نامه 17 خطاب به معاويه مى فرمايد:
و كنتم ممن دخل فى الدين:اما رغبة و اما رهبة شما از كسانى بوديد كه داخل اين دين شديد،اما اين كار،يا براى دنيا بود و يا از ترس
همچنين در نامه 16 مى فرمايد:
فوالذى فلق الجنة و براء النسمة،ما اسلموا ولكن استسلموا و اءسروا الكفر فلما وجدوا اءعوانا عليه اظهروه سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد،آنان معاويه و عمر و عاص و هم دستان آنان اسلام را نپذيرفتند،بلكه در ظاهر تسليم شده بودند و كفر را در سينه پنهان داشتند،اما هنگامى كه ياورانى بر ضد اسلام يافتند،آنچه را پنهان كرده بودند،آشكار ساختند.

نقش امير مؤمنان على (عليه السلام) در شكست مشركان قريش

بى ترديد نقش على (عليه السلام) در شكست مشركان قريش،نقشى اساسى و انكارناپذير بود و در جنگ هاى ديگر سهم بسزايى در شكست جبهه كفر داشت و همين سبب شد كه مشركان قريش كينه اى عظيم از آن حضرت در دل بگيرند.
در اين ميان بنى اميه كه تلاش گسترده آنان بر ضد اسلام،با پايمردى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و شجاعت على (عليه السلام) و ساير مسلمانان نافرجام ماند و جمعى از خويشان آنان در جنگ هاى گوناگون به دست آن حضرت به هلاكت رسيدند،منتظر فرصتى جهت انتقام گيرى از بنى هاشم بودند.
با پيروزى اسلام و در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جرأت درگيرى و انتقام گرفتن را نداشتند،اما هنگامى كه بر امور مسلط شدند،كينه هاى خويش را آشكار ساختند.

نگرانى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)

رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) با توجه به همه شرايط و با آن كه بارها مقام و موقعيت على (عليه السلام) را بريا مسلمانان بيان فرمود و در روز غدير خم در ميان هزاران نفر آن حضرت را به امامت منصوب كرد و بارها به اهل بيت خود را به مسلمانان توصيه فرمود،ولى همواره نگران كينه هاى قريش در حق على (عليه السلام) و خاندان او بود.
عالم بزرگ اهل سنت طبرانى در معجم الكبير نقل مى كند كه:روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليه السلام) نظر افكند و اشك ريخت. وقتى از او پرسيده شد چرا گريه مى كنى؟ آن حضرت خطاب به على (عليه السلام) فرمود:
ضغائن فيى صدور قوم لا يبدونها لك حتى يفقدونيى گريه من براى كينه هايى است كه در درون گروهى نسبت به تو وجود دارد،كه آن را پس از من آشكار خواهند ساخت. (141)