عاشورا در فقه

سيدضياء مرتضوى

- ۲ -


در سـنـجش كلام علامه حلى با آنچه محقق ثانى در پاسخ آورده است بايد توجه نمود كه علامه با ايـن اعـتـقـاد كـه امـام (ع ) كاملا به سرنوشت خود ويارانش آگاهى دارد و در عين حال جهاد را بـرمـى گـزيـند, نشان مى دهد كه صلح در هيچ شرايطى واجب نيست , چه توان كافى باشد و چه نباشد, چراكه در صورت ضعف , حداكثر اين است كه به كشته شدن مسلمانان مى انجامد كه همان شهادت است و حضرت (ع ) اين را پذيرفت .
لذا دليلى برلزوم پذيرش صلح در چنين شرايطى وجود نـدارد.
مـلاحـظـه مـى شود كه آگاهى امام (ع ) به سرنوشتى كه خود و اصحابش خواهند داشت , باعث مى شود حركت حضرت (ع ) در نگاه علامه حلى , دليلى بر اختيارى بودن مهادنه گرفته شود و نه لزوم آن .
پاسخ مرحوم محقق در خصوص استشهاد به فعل امام (ع ) به دو نكته اساسى باز مى گردد: الف ) احراز اين امر كه صلح نيز داراى مصلحت بود, ممكن نيست ,چرا كه شايد هيچ مصلحتى در بر نداشته است .
ب ): آگاهى امام (ع ) به شهادت خود و ياران , مانع لزوم جهاد در شرايطى خاص نيست .
نكته اخير در كلام محقق , هم از نظر فقهى و هم از بعد تاريخى واجتماعى , جاى بسى تاءمل است و آن نكته اينكه امام (ع ) راهى براى بازگشت از اين حركت نداشت چرا كه ممكن بود به سرانجامى بـس فـجـيع تر دچارگردد.
به عبارت ديگر, طبق اين تحليل , امام (ع ) اگر پيشتر نيز امكان صلح راداشـت امـا بـا تـوجه به شرايطى كه در كوفه پيدا كرده بود, راهى جز اين نداشت و حداقل از آن زمـان به بعد, مهادنه موضوعا منتفى بود و او نيزبراى نجات از شرايطى سخت تر چاره اى جز آنچه اتفاق افتاد نداشت وناخواسته بايد به آن تن مى داد.
براى نكاتى كه در شرح كلام محقق گفته شد و نيز نكته اخير, شواهد وقراين چندى مى توان يافت و بـرخى صاحب نظران ديگر و نيز برخى فقها,نزديك به همين نكات را يادآور شده اند ولى پذيرش بـرخـى از ايـنـهـا بـه ويـژه نـكـته اخير, جاى بسى تاءمل و ترديد دارد.
برخى نكات يادشده را در سخن صاحب رياض و مرحوم صاحب جواهر نيز خواهيم ديد.
اينك با شرحى كه گذشت , مى توان به اين نكته نيز توجه كرد كه باتوجه به اينكه امر صلح و جنگ در حـوزه تـصـمـيم گيرى و اختيار امام وحاكم بحق مسلمين است و فقها نيز مباحث خود را در بحث هدنه در باره وظيفه امام و شرايط و كيفيت تصميم او مطرح ساخته اند, چرا علامه حلى در هر دو عبارت يادشده , جواز و اختيار را روى عنوان المسلم آورده است ؟ بـه احتمال قوى سخن آن بزرگوار ناظر به اين نكته است كه اگر ازناحيه امام و حاكم , الزامى در خصوص صلح يا جنگ صورت نگرفته باشد,نيروها هر يك به تنهايى مى توانند نسبت به اقدام خود در اين باره , تصميم بگيرند.
چنان كه امام (ع ) در جريان عاشورا با عنايت به شرايطى كه در آن قرار داشت , از الزام كردن ياران خود به ماندن در كنار خويش , خوددارى كرد و تصريح فرمود كه بيعت و تـعـهد پيشين را لغو نموده است و آنان را درتصميم گيرى براى ماندن و رفتن آزاد گذاشت و شـرايـط را نـيز براى انتخابى آزاد, كاملا فراهم نمود.
بر اساس اين تحليل , همان گونه كه امام (ع ) الزامى به جنگ نداشت و مى توانست به صلح تن دهد يكايك ياران او نيز همين اختيار را داشتند, لذا جمعى رفتند و عده اى ماندند.
تصميم گروه چند نفره اعزامى پيامبر اكرم (ص ) به سوى قبيله هذيل به همين گونه بود.
اجمال جـريـان آن است كه در سال چهارم هجرت , گروهى از دو طايفه عضل و قاره به مدينه آمده و ضـمن اظهار اسلام درخواست مبلغ نمودند.
پيامبر(ص ) نيز حدود ده نفر از ياران خويش را همراه آنـان فـرستاد.
برخى اين گروه را شش نفر شمرده و ابن سعد در كتاب طبقات خويش تعداد را ده نفر دانسته ولى نام هفت نفر را ذكر كرده است .
گروه اعزامى كه در تاريخ با عنوان سريه رجيع از آنان ياد شده است در منطقه رجيع , متعلق به قـبـيـلـه هذيل , مواجه با عهدشكنى عضل و قاره شدند و ناگهان مردان طايفه اى از هذيل به درخواست آن دو طايفه , به اين گروه حمله ور گشتند.
اينان به دفاع برخاستند ولى مردان هذيل گفتند: به خدا سوگند كه ما قصد كشتن شما را نداريم و فقط مى خواهيم به وسيله شماچيزى از اهـل مـكـه بگيريم و پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم .
حداقل سه نفر از گروه اعزامى تصميم به مـقاومت گرفته و به شهادت رسيدند.
سه نفرباقى مانده به نامهاى زيد بن دثنه , خبيب بن عدى و عـبـداللّه بـن طـارق تـسـلـيم شدند و به اسارت درآمدند.
افراد هذيل آنان را براى فروش به سوى مكه مى بردند كه در منزل ظهران , عبداللّه نيز از كار خود پشيمان شد و دست خويش را از بند رها ساخته و شمشير كشيد ولى با سنگ باران دشمن از پاى در آمد و به شهادت رسيد.
آنـان زيـد و خبيب را به مكه بردند و در مقابل دو اسير از هذيل كه درمكه بودند, فروختند.
آن دو نيز به تفصيلى كه در كتابهاى تاريخ آمده درعوض دو تن از كشتگان مشركين در بدر, به شهادت رسيدند.
((32))
ديدگاه صاحب رياض
ديدگاه صاحب رياض فقيه ارجمند, آيت اللّه سيدعلى طباطبايى , صاحب كتاب ارزشمندرياض المسائل درگذشته به سال 1231 هـ.
ق , در پاسخ به مدعاى علامه حلى , اشاره به برخى از همان نكات مى كند كه در كلام مـحـقـق ثـانـى آمـده بـودو مـى تـوانـد در تـوضـيح آنها نيز مفيد افتد.
آن بزرگوار پس از ذكر ديدگاه علامه و استشهاد او به اقدام امام (ع ) مى نويسد: و امـا فـعـل سـيـدنا الحسين (ع ) فربما يمنع كون خلافه مصلحة و ان فعله كان جوازا لا وجوبا بل لـمـصـلـحـة كـانـت فـى فعله خاصة لاتركه .
كيف لا و لا ريب ان فى شهادته احياء لدين اللّه قطعا لاعـتـراض الـشيعة على اخيه الحسن فى صلحه مع معاوية , و لو صالح (ع ) هو ايضا لفسدت الشيعة بالكلية و لتقوى مذهب السنة و الجماعة و اى مصلحة اعظم من هذا و اى مفسدة اعظم من خلافه كما لا يخفى .
((33))
مفاد تحليل مذكور, اينهاست : 1.
اينكه اقدام حضرت (ع ) بر اساس انتخاب يكى از دو طرف جواز بوده است , قبول نيست .
2.
اينكه مصالحه با دشمن نيز داراى مصلحت بوده قابل پذيرش نيست , فقط جهاد, مصلحت داشته است و بس .
3.
مـصـالحه امام حسن مجتبى (ع ) با معاويه موجب اعتراض شيعيان شده بود.
اگر اين امر دوباره تـكرار مى شد, شيعه اساسا از ميان مى رفت وعامه قدرت مى يافتند.
از اين رو, شهادت حضرت (ع ) موجب احياء دين الهى شد.
4.
احـيـاء ديـن الـهـى بالاترين مصلحت است كه ضرورت دارد براى آن جهاد كرد حتى با علم به شهادت .
بنابراين نمى توان جواز به معناى خاص رااز اقدام حضرت (ع ) استنباط كرد.
مـلاحظه مى شود كه صاحب رياض , تنها راه در مقابل امام (ع ) را همان جهاد مى شمارد هر چند به كـشـتـه شدن حضرت (ع ) بيانجامد.
با توجه به شرايط موجود, تنها مصلحت در همين بوده است و شـهادتى كه موجب احياء دين شود امرى مطلوب و وقتى راه منحصر در آن شده است حضرت (ع ) آن را بـر خـود لازم مـى دانـد.
بـنابراين , اين گفته علامه حلى كه امام (ع ) از نقطه نظر شرعى , به اخـتـيار خويش اين راه را برگزيد و مى توانست همانند برادرش امام حسن (ع ) اقدام به صلح كند, قـابـل قـبـول نـيست .
چگونه امام (ع ) مى توانست اقدام به كارى كند كه شيعه را از ميان مى برد و به اضمحلال كامل آن مى انجاميد.
صاحب جواهر وتكليفى ويژه
صاحب جواهر و تكليفى ويژه پـيـش از جمع بندى اين بخش از بحث و پيش از پرداختن به ديدگاه حضرت امام خمينى (قده ), تحليل تفصيلى فقيه پرآوازه , آيت اللّه شيخ ‌محمدحسن نجفى , صاحب كتاب معروف جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام متوفاى سال 1266 هـ.
ق , را پى مى گيريم .
صـاحـب جـواهر پس از اينكه اصل جواز مهادنه را امرى اجماعى ومورد اتفاق مى شمارد, به برخى ادله نيز تمسك مى جويد.
آنگاه به استنادظاهر كلام محقق در شرايع الاسلام كه از هدنه به عنوان امرى جايز نام برده است , اين نظريه را نوعى جمع ميان ادله ذكر مى كند, به اين بيان كه ازيك سو, دسـتـه اى از ادلـه , دسـتور به مهادنه داده است .
علاوه اينكه در آيه شريفه و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة از در افتادن در مهلكه نيز نهى شده است .
از سويى ديگر, در آيه شريفه و قاتلوا فى سبيل اللّه الـذيـن يـقـاتـلـونـكـم دسـتور جنگ تا شهادت و ملاقات الهى صادر شده است .
اين تعارض بـدوى ,اقتضا مى كند دسته اول را حمل بر اصل جواز كنيم كه نمونه اش از طرف پيامبر(ص ) و نيز امام حسن (ع ) واقع شده است .
اقدام امام حسين (ع ) و گروه اعزامى به سوى قبيله هذيل , به عنوان عمل به قسم دوم ادله مى باشد, زيراكشته شدن در راه خدا به انگيزه درآمدن در جمع شهدايى كه اءحياء عندربهم يرزقون ((34))
از مصاديق افتادن در تهلكه نيست .
آن فـقـيـه برجسته پس از اين بيان , به كلام علامه در قواعدالاحكام اشاره مى كند كه در صورت نـيـاز مـسلمانان , هدنه امرى لازم خواهد بود واحتمال مى دهد كه منظور محقق در كتاب شرايع الاسـلام نيز, همان معناى جواز به معناى اعم باشد كه شامل وجوب نيز مى گردد.
يادآور مى شود اين احتمال را در كلام شهيد ثانى نيز خوانديم .
صاحب جواهر وجوب هدنه را برخاسته از آن دسته از ادله عقلى ونقلى مى داند كه لزوم حفظ نفس و نـيـز اسـلام را مـى رسانند.
از مفاد اين ادله ,تنها مى توان در مواردى قطعى چون حرمت فرار از ميدان نبرد, بيرون رفت و نه اينجا ((35))
.
آنگاه در رد استدلال به اقدام سيدالشهدا(ع ) مى نويسد: و مـا وقـع مـن الحسين (ع ) مع انه من الاسرار الربانية و العلم المخزون , يمكن ان يكون لانحصار الـطـريـق فى ذلك , علما منه عليه السلام انهم عازمون على قتله على كل حال كما هو الظاهر من افعالهم و احوالهم و كفرهم و عنادهم , ولعل النفر العشرة كذلك ايضا, مضافا الى ما ترتب عليه من حـفـظ ديـن جده صلى اللّه عليه و آله و شريعته و بيان كفرهم لدى المخالف و المؤالف , على انه له تكليف خاص قد قدم عليه و بادر الى اجابته , و معصوم من الخطاء لايعترض على فعله و لا قوله , فلا يـقـاس عـلـيـه مـن كان تكليفه ظاهر الادلة والاخذ بعمومها و اطلاقها مرجحا بينها بالمرجحات الظنية التى لا ريب كونها هنا على القول بالوجوب .
على ان النهى عن الالقاء لا يفيد الاباحة , بل يفيد الـتـحريم المقتصر فى الخروج منه على المتيقن و هو حيث لا تكون مصلحة فى الهدنة , و حب لقاء اللّه تـعـالـى و ان كـان مستحسنا و لكن حيث يكون مشروعا.
و الكلام فيه فى الفرض الذى هو حال الضرورة , و المصلحة التى قد ترجح على القتل و لو شهيدا, الذى قد يؤدى الى ذهاب بيضة الاسلام وكفر الذرية و نحو ذلك , و لعله لذا ربما فصل بين الضرورة و المصلحة ,فاءوجبها فى الاول و جوزها فـى الـثـانـى و لا باءس به , فان دعوى الوجوب على كل حال كدعوى الجواز كذلك فى غاية البعد.
فالتحقيق انقسامها الى الاحكام الخمسة .
((36))
محورهاى تحليل صاحب جواهر
برخى نكات و محورهاى كلام صاحب جواهر را پيشتر در سخن فقهاى ديگر ديديم .
اما همان گونه كـه ملاحظه مى شود نكات تازه اى در تحليل فقهى ـ تاريخى و حتى كلامى اين فقيه بزرگ وجود دارد كـه جـاى تـاءمـل وارزيـابـى شـايـسـتـه دارد.
مـجموع نكات ياد شده را اين گونه مى توان فهرست كرد: 1.
حركت امام (ع ) و جريان عاشورا از اسرار الهى است كه ما را بدان دسترسى نيست .
2.
امـكـان نـاچـارى امـام (ع ) در اين حركت وجود دارد چرا كه امام (ع )مى دانست آنها به هر حال تصميم بر قتل او دارند و وضعيت آنان نيز همين را مى رساند.
3.
حفظ اسلام و رسوايى دشمنان ثمره اين اقدام بود.
4.
امام (ع ) تكليف ويژه اى دارد كه بدان عمل كرده است و ما را نرسد كه به انگيزه استنباط وظيفه خويش از آن , در اين زمينه به داورى نشينيم وارزيابى كنيم .
امام (ع ) تكليفى ويژه خود داشته و ما نيز به مقتضاى ادله ديگر,تكليف خودمان را داريم كه همان وجوب صلح در چنين شرايطى است .
5.
نـهـى از بـه مـهـلـكه انداختن خويش , حرمت را مى رساند نه اباحه را,لذا تنها به مقدار متيقن مى توان از حرمت مذكور دست كشيد و آن , جايى است كه هيچ مصلحتى در صلح نباشد.
در حالى كـه بـحـث , مـربـوط بـه صـورتـى است كه صلح , ضرورت يا مصلحت دارد.
مصلحتى كه گاه بر شهادت ترجيح دارد چرا كه گاه ممكن است همين كشته شدن موجب شكست اساس اسلام و كفر مسلمانان شود.
6.
بـرخـى مـيـان ضـرورت صلح و صرف مصلحت , فرق گذاشته اند.
درصورت ضرورت , قائل به وجـوب صـلح و در صورت دوم , قائل به جواز آن شده اند, و اين حرف بى پشتوانه اى نيست , چرا كه ادعـاى اينكه در هر حال ,بايد صلح كرد همانند ادعاى جواز مطلق مى ماند و هيچ يك را نمى توان بـه گـونه اى مطلق و فراگير پذيرفت .
لذا بايد گفت صلح با دشمن , از نقطه نظرشرعى , بسته به شرايط مختلف , يكى از احكام پنجگانه را داراست .
نكته اخير در كلام ايشان اشاره به سخن كسانى چون فاضل مقداد,شهيد ثانى و صاحب رياض است كه ميان ضرورت و صرف مصلحت فرق گذاشته اند.
در بـررسى و ارزيابى ديدگاه صاحب جواهر در باره عاشورا, در ميان نكات يادشده , دو نكته اول و چـهـارم بـيـش از همه اهميت دارد و تحليل آن فقيه فرزانه را از ديگر نظراتى كه گذشت متمايز مى سازد.
در اين نوشته هدف اصلى , علاوه بر طرح ديدگاههاى فقهى در باره عاشورا, مقايسه آن بـانـظـرات بـلـندى است كه حضرت امام خمينى (قده ) ارائه كرده است و ملاك ارزش گذارى و پـذيـرش ديـگـر ديدگاهها نيز همان مبانى و برداشتهاى آن بزرگوار مى باشد كه خواهد آمد و از ايـن رو نـيازى به پى گيرى و نقض و ابرام يك يك آنها نيست .
ولى اين را نيز ناگفته نمى گذاريم كـه بـيـرون بـردن برخى حركات اجتماعى معصومين (ع ) چون قيام سيدالشهدا و حركت عاشورا, ازحـوزه درك بـشـر عـادى و ناممكن شمردن فهم آن , بر اساس متون برجاى مانده و نيز اصول و چـارچـوبهاى ديگرى كه در اسلام و شريعت وجوددارد, ادعايى است كه فهم و پذيرش آن براى ما دشـوار اسـت .
ايـن گـونـه تـحـلـيـل , عاشورا و شهادت سيد شهيدان (ع ) را مبدل به يك حادثه تـاءسـف انـگـيـزتـاريخى مى كند كه ثمره آن , فقط پذيرش تعبدى ثوابهايى بى نظير است كه براى بـزرگـداشـت قـيـام عـاشـورا به گونه هاى معمول , وارد شده است .
بويژه تاءكيد بر اين نكته كه امـام (ع ) را تكليفى خاص بوده است و ديگران را تكليفى ديگر,قابل پذيرش نيست و چنان كه در كلام امام راحل (قده ) خواهيم خواند, اين ديدگاه , به صراحت رد شده است .
ايـن ديـدگاه فقهى , مبتنى بر اين اصل است كه امام (ع ) قطعا حركتى برخلاف اصول و ملاكهاى مـعـمـول و مـقرر به انجام رسانده است و مقام عصمت امام (ع ) به ما مى فهماند كه اين حركت كه خـارج از چـارچـوبهاى مورد اشاره است , حتما علتى و سرى ديگر داشته است كه بر فرض آگاهى ازآن نـيـز, بـراى ديـگران تكليفى ايجاد نمى كند.
مى توان گفت با توجه به همين ملاكها و برخى ظواهر ادله بود كه برخى تلاش كردند حضرت (ع ) را از اين اقدام باز دارند و برخى نيز تا آنجا پيش رفتند كه آن را از مصاديق القاء درتهلكه شمردند.
((37))
ما نيز اين گفته علامه حلى را نمى پذيريم كه عاشورا نتيجه انتخاب يكى از دو راهى بود كه هر دو نـيز براى امام (ع ) مجاز بود, چنان كه محقق ثانى و سيد طباطبايى , صاحب رياض نيز در رد آن به استدلال پرداختند, اما تحليل يادشده صاحب جواهر(قده ) را نيز نمى توان همراهى كرد.
در بند سوم ايـن تـحليل پذيرفته شده كه دستاورد اين حركت , حفظشريعت و رسوايى دشمنان بوده است , آيا هـمـيـن مقدار ثمره نمى تواند اين حركت را توجيهى منطقى و منطبق بر اصول و قواعد و ظواهر ادله اى نمايدكه تكليف ديگران را نيز روشن مى كنند؟ مـقـايـسـه مـيـان فتاوا و ديدگاههاى فقهى حضرت امام خمينى (قده ) ازجمله در مبحث امر به معروف و نهى از منكر, با آنچه مرحوم صاحب جواهر(قده ) در اينجا آورده است , نشان دهنده تفاوت عـمـده اى مـيان برداشتهاى فقهى اين دو فقيه فرزانه است .
نمونه زير به راحتى مى تواندديدگاه حـضرت امام (قده ) در ارائه تحليلى بر ظواهر ادله و تعميم وظيفه حضرت (ع ) به ديگران را روشن سازد: لـو كـان الـمـعـروف و الـمـنـكر من الامور التى يهتم به الشارع الاقدس كحفظنفوس قبيلة من المسلمين و هتك نواميسهم او محو آثار الاسلام و محوحجته بما يوجب ضلالة المسلمين او امحاء بـعـض شـعائر الاسلام كبيت اللّه الحرام بحيث يمحى آثاره و محله و اءمثال ذلك لابد من ملاحظة الاهـمية , و لايكون مطلق الضرر و لو النفسى او الحرج موجبا لرفع التكليف , فلو توقفت اقامة حجج الاسلام بما يرفع بها الضلالة على بذل النفس او النفوس فالظاهروجوبه فضلا عن الوقوع فى ضرر او حرج دونها.
((38))
اگـر معروف و منكر از آن دسته امورى است كه شارع اقدس به آن اهميت مى دهد همانند حفظ جـان قبيله اى از مسلمانان و هتك نواميس آنان يامحو آثار اسلام و از ميان رفتن حجت اسلام به گـونـه اى كه موجب گمراهى مسلمانان شود, و يا محو برخى از شعائر اسلامى مثل خانه كعبه به گونه اى كه آثار آن و محل آن از بين برود, و امثال اين موارد, بايدملاحظه اهميت را كرد, و صرف ضـرر هـر چـند ضرر جانى باشد و يا صرف حرج , موجب رفع تكليف نمى شود.
بنابراين اگر برپايى حجتهاى اسلامى ـ به گونه اى كه رفع گمراهى بدانها بستگى داشته باشد ـ متوقف بر بذل جان يا جانهاى متعدد باشد, ظاهرا اين كار واجب است , چه رسدبه صرف وقوع در ضرر يا حرجى كمتر.
بـر ايـن اساس , صرف وجود ضرر و حرج نمى تواند در همه موارد مسؤوليت امر به معروف و نهى از منكر و نيز جهاد در راه دفاع از اساس شريعت واقامه حق را ساقط كند.
پـيـش از پرداختن به ادامه بحث , توجه به اين نكته لازم است كه مهادنه اساسا مربوط به صلح با كفار است و ادله و شواهدى نيز كه دربحث مطرح مى شود عموما در همين زمينه است , ولى با اين حال , ملاحظه مى گردد كه قيام امام (ع ), عليه حكومت وقت و ايستادگى و جهاد در مقابل جمعى كـه در ظـاهـر عـنوان مسلمانى را بر خود نهاده بودند, نيز مورداستدلال و استشهاد قرار گرفته است .
مصالحه حضرت امام مجتبى (ع ) نيز به همين گونه است .
اين بدان خاطر است كه بر آنان كه در جـبـهـه مـقـابـلـه بـاامام (ع ) قرار داشتند حتى اگر عنوان كافر نيز صدق نكند اما در حكم كـفـارمى باشند.
علاوه اينكه ملاك موجود در اينان و ساير كفار, از نظر حكم مهادنه يكسان است و آن ايـنـكـه : بـسـتـه به شرايط مختلف , مصالحه با اينان از نقطه نظر شرعى چه حكمى دارد؟ اگر ضرورت ايجاب كند؟ اگرمصلحت داشته باشد؟ و اگر مصلحتى نيز نداشته باشد؟ آنچه گذشت
ايـنـك پـيش از پرداختن به ديدگاه حضرت امام خمينى (قده ) و سنجش آن بانظراتى كه بازگو شد, به اختصار تمام , ديدگاههاى يادشده را يادآورمى شويم .
علامه حلى : حركت امام حسين (ع ) يك اقدام كاملا اختيارى بود كه شرعا الزامى به انجام آن نداشت و صلح نيز روا بود.
شهيد ثانى : اكتفا به بازگويى ديدگاه علامه حلى نمود كه مى تواند به عنوان پذيرش آن نظريه تلقى گردد.
محقق ثانى : وضـعـيت دوره امام (ع ) متفاوت با گذشته بود و مصلحت سازش با يزيدمورد ترديد است , لذا در مـقـابـلـه بـا كسى چون يزيد, لزوم جهاد حتى با علم به شهادت , امرى منطقى است .
علاوه اينكه امام (ع ) راهى جز اين نداشت .
صاحب رياض : مـصـلحت , تنها در عدم سازش با يزيد بود و شهادت حضرت (ع ) موجب احياء دين و ضعف دشمن گرديد.
علم به شهادت مانع انجام اين وظيفه نيست .
صاحب جواهر: حـركـت امـام (ع ) از اسـرار الـهـى است كه دستيابى به كنه و عمق آن ممكن نيست و امام (ع ) نيز چـاره اى جـز ايـن نداشت , و با اينكه ثمرات عمده اى را درپى داشت اما تكليفى ويژه امام (ع ) بوده اسـت و ديگران بايد بر اساس موازين كلى و ادله ديگر عمل كنند و مفاد آن ادله نسبت به شرايطى كه امام (ع )داشت , لزوم سازش و مهادنه است و علاقه به شهادت نمى تواند شرايط راعوض كند.
نتيجه اينكه : 1.
در تفسير الزامى يا اختيارى بودن قيام حضرت (ع ), دو ديدگاه وجوددارد.
2.
در ايـنـكـه مـصلحت , تنها منحصر به راهى بود كه حضرت (ع ) برگزيديا نه ؟ نيز دو نظر وجود دارد, نظر علامه حلى و نظر ديگران .
3.
عـلم حضرت (ع ) به شهادت , مانع لزوم جهاد نبود چنان كه برخلاف گفته علامه , دليل بر عدم لزوم نيز نيست .
4.
در ايـنكه اين اقدام جهادى , تكليفى ويژه و غير قابل تبعيت است نيزدو ديدگاه متفاوت وجود دارد.
يـك ديدگاه , آن را قابل تعميم نمى داند وديگرى اينكه دليلى بر عدم گسترش نداريم چرا كه قابل تطبيق بر قواعد وملاكهاى كلى فقهى مى باشد.
5.
حـداكـثـر انـگـيـزه اى كـه در ايـن سـخنان براى قيام حضرت (ع ) ذكر شده است حفظ دين و جـلـوگيرى از انحراف شيعيان است , اما اينكه اين حركت يك اقدام كاملا سياسى در جهت برپايى نظام و برگرداندن مسير رهبرى جامعه به جايگاه اصلى بوده است , سخنى گفته نشد.
6.
نـقطه اشتراك علامه , شهيد ثانى , محقق ثانى و صاحب رياض اين است كه حركت امام (ع ) را در فـقـه , اجمالا قابل استشهاد مى دانند به خلاف صاحب جواهر كه آن را خارج از حوزه درك و عمل ديگران مى شمارد.
فقه عاشورايى امام خمينى (قده )
فقه عاشورايى امام خمينى (قده ) در ارزيـابـى قـيـام عاشورا, برخى اساسا منكر وجود صبغه سياسى براى قيام عاشورا شده اند و اين تـحـليل را تا آنجا پيش برده اند كه اصولا دخالت در چنين امورى در شاءن انبيا و اوليا(ع ) كه براى هـدايـت خـلـق آمـده انـد, نـيـسـت .
بـرخى نيز اهدافى در مرتبه دوم و سوم اولويت را جزء علل و انـگـيزه هاى اصلى قيام ذكر نموده اند.
بعضى نيز نتوانستند ميان سياسى بودن حركت به انگيزه به دست گرفتن حكومت را با آگاهى حضرت (ع ) از فرجام كار وفق دهند و راه انكار آگاهى تفصيلى حـضـرت (ع ) بـه سـرنـوشتى كه جز شهادت نيست را در پيش گرفته اند.
و نيز ديديم كه صاحب جـواهـر(قـده ) ايـن قـيـام راحـركتى اسرارآميز مى داند كه نمى توان تفسيرى بر اساس ملاكهاى جارى در فقه بر آن گذارد.
در نـگاه آنان كه تنها راه باقيمانده براى حضرت (ع ) را همين مى دانند والا دچار سرنوشتى بدتر و دردنـاكـتـر مـى شـد, انـگيزه اصلى را بايد در اين شمرد كه حضرت (ع ) براى نجات از آن وضعيت فـجـيـع تـر, از بـاب اهـم ومـهم اين را برگزيد, راهى كه البته توانست ثمرات ديگرى را نيز چون افشاى ماهيت دشمن به همراه داشته باشد.
آنچه حضرت امام خمينى (قده ) بر آن تاءكيد ورزيد و در عمل خويش نيزبه وضوح نشان داد, بسيار فـراتـر و متفاوت با تحليلهاى انجام شده است , چه در حوزه فقه و استنباط و چه در حيطه مسايل اجتماعى و كلامى .
ساختار تحليل فقهى ـ اجتماعى امام مبتنى بر عناصر مهم زير است : 1.
حـركـت امـام (ع ) يك حركت كاملا سياسى و حساب شده در جهت برپايى حكومت اسلامى و به عنوان اداى يك تكليف بود.
2.
آگـاهى امام (ع ) به شهادت , مانع اين حركت نبود.
يعنى امام (ع ) در عين علم به شهادت خود و سرنوشت قيام , به انگيزه يادشده حركت نمود.
3.
مـصالح عاليه و پراهميت اسلام در هيچ شرايطى ناديده گرفته نمى شود و عسر و حرج و ضرر, مـوجـب رفع تكليف نمى گردد.
خسارت وضرر جانى را نيز بايد براى چنين امورى پذيرفت و اين يك تكليف شرعى است .
4.
ايـن قـيـام و اقـدام امـام (ع ) كـامـلا قابل تاءسى و به عنوان يك الگو, براى هميشه و براى همه مسلمانان است .
بـا عـنـايـت بـه اصـول يادشده به راحتى مى توان از وجهه تحليل و ديدگاه حضرت امام (قده ) به ارزيـابـى و پـاسـخ نـظـراتـى كـه بـه تـفصيل گذشت پرداخت .
امام راحل (قده ) از ديرزمان و به مـنـاسـبـتهاى مختلف در موضع يك فقيه بزرگ و مرجع تقليد و به عنوان راهبر جامعه اسلامى , عـنـاصـر يـادشـده را درسـخنان و نوشته هاى خويش آورده است و حركت و مبارزات خود را نيز باهمين جانمايه به سرانجام رساند.
آنچه از آن بزرگوار در پى مى آيد, اصول يادشده را به گونه اى روشن بيان مى كند.
= 1.
قيام براى تشكيل حكومت
امـام خـمينى (قده ) به مناسبت برپايى جشنهاى شوم 2500 ساله رژيم پهلوى ,در تاريخ 6/3/50 در نـجـف اشـرف سـخنرانى مهمى ايراد فرمود كه در پايان آن , ضمن اشاره به مسؤوليت علما و لزوم تاءسى به سيدالشهدا(ع ) اضافه مى كند: او مـسلم بن عقيل را فرستاد تا مردم را دعوت كند به بيعت , تا حكومت اسلامى تشكيل دهد و اين حكومت فاسد را از بين ببرد.
((39))
اشـاره امام (قده ) از جمله به نامه اى است كه سيدالشهدا(ع ) توسط مسلم بن عقيل خطاب به مردم كوفه فرستاد: بـسـم اللّه الـرحمن الرحيم .
من الحسين بن على , الى الملا من المؤمنين والمسلمين .
اما بعد فان هـانـئا و سـعـيـدا قـدمـا عـلى بكتبكم و كانا آخر من قدم على من رسلكم .
و قد فهمت كل الذى اقـتصصتم و ذكرتم , و مقالة جلكم انه ليس علينا امام , فاءقبل لعل اللّه ان يجمعنا بك على الهدى و الحق .
و قد بعثت اليكم اخى و ابن عمى و ثقتى من اهل بيتى , و امرته ان يكتب الى بحالكم و امركم وراءيكم , فان كتب الى انه قد اجتمع راءى ملاكم و ذوى الفضل و الحجى منكم على مثل ما قدمت عـلـى به رسلكم و قراءت فى كتبكم , اقدم وشيكاان شاءاللّه .
فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب , و الاخذ بالقسط و الدائن بالحق , و الحابس نفسه على ذات اللّه .
والسلام .
((40))
مضمون نامه اين است : به عموم مؤمنان و مسلمانان ! هانى و سعيد آخرين نفراتى بودند كه نامه هاى دعوت شما را آوردند.
همه حرفهاى شما را فهميدم .
حرف شمااين است كه امام نداريم , تو بيا كه شايد خداوند به واسطه تـو مـا را بـرهدايت و حق مجتمع سازد.
من پسرعمويم را با اين ماءموريت كه وضعيت شما را برايم بـنـويـسـد بـه سـوى شـمـا فرستادم .
اگر برايم نوشت كه رفتار و عمل شما نيز مطابق مضامين نـامـه هايتان است , به زودى خواهم آمد.
به جانم سوگند كه آن كس مى تواند امام و رهبر باشد كه عـمـل كـنـنـده بـه قـرآن ,عـدالـت پـيشه و ملتزم به حق باشد و جانش را در گرو خواست الهى گذارد.
والسلام .
چـنـان كـه سيدالشهدا(ع ) هنگامى كه با سپاهيان حر بن يزيد روبه رو شدهنگامه اقامه نماز ظهر, ضمن سخنانى كه خطاب به سپاهيان كوفه ايرادنمود, به همين نامه ها و مضمون آنها اشاره فرمود.
بـه نـوشـتـه شـيخ مفيد,حسين (ع ) به حجاج بن مسروق , هنگام ظهر دستور داد اذان بگويد.
پس ازاذان , حضرت (ع ) با عبايى بر دوش و نعلين خود, از خيمه بيرون آمد, حمد وستايش خداوند را به جاى آورد, آنگاه خطاب به ياران حر كه براى اقتداى به حضرت (ع ) آماده شده بودند فرمود: اءيها الناس ! انى لم آتكم حتى اءتتنى كتبكم و قدمت على رسلكم اءن اقدم علينا فانه ليس لنا امام لـعل اللّه اءن يجمعنا بك على الهدى و الحق فان كنتم على ذلك فقد جئتكم فاعطونى ما اطمئن الـيـه مـن عهودكم و مواثيقكم .
و ان لم تفعلوا و كنتم لقدومى كارهين انصرفت عنكم الى المكان الذى جئت منه اليكم .
((41))
اى مـردم ! من به سراغ شما نيامدم تا اينكه نامه هاى شما به من رسيد وپيكهايتان در رسيد كه به سـوى ما بيا, چرا كه ما را امامى نيست , شايدخداوند ما را به واسطه تو بر هدايت و حق گرد آورد.
پـس اگـر شـمـاهـمـچـنـان بـر دعـوت خـود هـسـتـيـد كـه خـوب , مـن آمده ام .
پس عهد و پـيـمـانـى اطمينان بخش به من دهيد.
و اگر چنين نمى كنيد و نسبت به آمدنم ناراحتيد, از شما روى گردان شده و به همان جايى كه از آن آمده ام برمى گردم .
بـه عـنوان نمونه مى توان از نامه اى ياد كرد كه سران كوفه پس از خبر مرگ معاويه و به دنبال يك گردهمايى در خانه سليمان بن صرد خزاعى , به حضرت (ع ) نوشتند.
محمد بن بشر همدانى , جريان را اين گونه بازگو مى كندكه ما در خانه سليمان بن صرد گرد هم آمديم .
سليمان سخنرانى كرد و گـفـت :مـعاويه به هلاكت رسيده است و حسين (ع ) از بيعت با بنى اميه امتناع جسته و به سوى مكه رفته است , و شماها شيعه او و شيعه پدرش مى باشيد.
لذا اگرمى دانيد كه او را يارى مى كنيد و بـا دشـمـنـش مى جنگيد به او نامه بنويسيد واگر از سستى و شكست نگران هستيد حضرت را فـريـب ندهيد.
جمعيت گفتند: نه , با دشمنش مى جنگيم و خودمان را به خاطرش فدا مى كنيم .
اين بود كه سليمان گفت : پس برايش نامه بنويسيد.
مـتـن اين نامه كه توسط دو نفر پيك به نامهاى عبداللّه بن سبع همدانى وعبداللّه بن وال تميمى با شـتـاب زيـاد براى حضرت (ع ) فرستاده شد و آن دو, دربيستم ماه رمضان در مكه تقديم امام (ع ) كردند, چنين است : بـسـم اللّه الـرحـمـن الرحيم .
للحسين بن على , من سليمان بن صرد, و المسيب بن نجبة , و رفاعة بـن شداد, و حبيب بن مظاهر, و شيعته من المؤمنين والمسلمين من اهل الكوفة .
سلام عليك .
فانا نـحمد اليك اللّه الذى لا اله الاهو.
ام ا بعد: فالحمد للّه الذى قصم عدوك الجبار العنيد الذى انتزى عـلـى هـذه الامـة فابتزها, و غصبها فيئها, و تاءمر عليها بغير رضى منها, ثم قتل خيارها, و استبقى شرارها, و جعل مال اللّه دولة بين جبابرتها و اءغنيائها,فبعدا له كما بعدت ثمود.
انه ليس علينا امام , فـاءقبل لعل اللّه اءن يجمعنا بك على الحق , و النعمان بن بشير فى قصر الامارة لسنا نجتمع معه فى جـمـعـة و لانـخرج معه الى عيد, و لو قد بلغنا انك قد اقبلت الينا اءخرجناه حتى نلحقه بالشام , ان شاءاللّه .
والسلام عليك و رحمة اللّه .
((42))
مـضـمـون نامه كه به عنوان شيعيان حضرت (ع ) نگاشته شده و نام چهار نفر ازسران اين اجتماع , يـعنى سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر نيز در آن برده شده , ايـن اسـت كـه مـا خداى را سپاسگزاريم كه معاويه , آن دشمن ستمكار و كينه توز تو را كه به ناحق بـرگرده اين امت سوار شد و اموال آن را به چپاول برد و خوبان را كشته و بدان را ميدان داد,نابود ساخت .
ما اينك امامى نداريم .
به سوى ما بيا كه شايد خداوند ما راگرد حق آورد.
و نعمان بن بشير در دارالامـاره اسـت و مـا را بـا او كارى نيست و اعتنايى به او نداريم , و اگر به ما خبر برسد كه به سوى ما حركت كرده اى او را از شهر بيرون خواهيم كرد تا به شام , ملحقش سازيم .
به هر حال , امام خمينى (قده ) ديدگاه يادشده را سالها پس از آن نيز, به مناسبت پيام نوروزى سال 67, اين گونه اظهار مى دارد: سيدالشهدا سلام اللّه عليه , تمام حيثيت خودش , جان خودش را وبچه هايش را, همه چيز را [داد.
] در صورتى كه مى دانست قضيه اين طورمى شود.
كسى كه فرمايشات ايشان را از وقتى كه از مدينه بـيرون آمدند وبه مكه آمدند و از مكه آمدند بيرون , حرفهاى ايشان را مى شنود همه را,مى بيند كه ايـشـان متوجه بوده است كه چه دارد مى كند.
اين جور نبود كه آمده است ببيند كه [چه مى شود.
] بلكه آمده بود حكومت هم مى خواست بگيرد, اصلا براى اين معنا آمده بود و اين يك فخرى است و آنـهـايـى كـه خيال مى كنند كه حضرت سيدالشهدا براى حكومت نيامده , خير, اينهابراى حكومت آمـدنـد, بـراى ايـنـكه بايد حكومت دست مثل سيدالشهداباشد, مثل كسانى كه شيعه سيدالشهدا هستند باشد.
((43))
ايـن هـمـان حقيقت است كه سيدالشهدا(ع ) در نخستين برخورد با دستگاه بنى اميه پس از مرگ مـعـاويـه , آنـگاه كه هنوز در مدينه بود و مواجه بادرخواست وليد بن عقبه , حاكم مدينه , مبنى بر بـيـعـت بـا يـزيد بن معاويه شد,بر آن تاءكيد ورزيد و با تصريح به شايستگى خويش براى خلافت و امـامـت و عـدم شـايـسـتگى كسى چون يزيد براى اين منصب , از بيعت با او سر باز زد.
حضرت (ع ) خطاب به وليد فرمود: اءيـهـا الامـير! انا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة ومحل الرحمة و بنا فتح اللّه و بناختم , و يزيد رجل فاسق شارب خمر قاتل النفس المحر مة معلن بالفسق , و مثلى لايبايع لمثله و لكن نصبح و تصبحون و ننتظر و تنتظرون اءينا اءحق بالخلافة و البيعة ((44))
.
اى امـيـر! ما خاندان نبوتيم و خاستگاه رسالت , آمد و شدگاه فرشتگان وجايگاه رحمت .
با ماست كـه خـداونـد آغـاز كـرد و با ما پايان داد.
و يزيدمردى است فاسق , شرابخوار, قاتل جان بى گناه و آشـكـارا مرتكب فسق مى شود.
و كسى مثل من با مانند او بيعت نخواهد كرد, لكن ما و شمامنتظر مى مانيم تا معلوم شود كدام يك از ما سزاوارتر به خلافت وبيعت است .
از طرف ديگر, خود حضرت (ع ) پس از مرگ معاويه , نامه اى را با يك متن ,به صورتى مخفيانه و در حـالـى كـه عبيداللّه بن زياد حاكم بصره بود, براى جمعى از سران و بزرگان بصره كه نام برخى از آنـان در تـاريـخ آمـده اسـت نـوشت , و در اين نامه ضمن يادكرد از شخصيت پيامبر(ص ) و جايگاه اهـل بـيـت (ع ) بـه عـنـوان وارثـان و اوصـياى آن حضرت (ص ) و به عنوان سزاوارترين افراد براى جانشينى حضرت (ص ) يادآور شد كه ديگران اين حق را گرفتند وما به خاطر پرهيز از اختلاف , دم فرو بستيم در حالى كه مى دانيم از ديگران سزاوارتريم .
آنگاه در بيان انگيزه ارسال نامه و پيك , ابراز مى دارد كه هدفش دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) است , چرا كه سنت پيامبر(ص )از ميان رفـتـه و بـدعـت , رونق گرفته است .
و در پايان اشاره مى كند كه اگرسخن مرا بشنويد و امر مرا اطاعت كنيد شما را به راه رشد هدايت خواهم كرد.
متن نامه چنين است : اما بعد, فان اللّه اصطفى محمدا(ص ) على خلقه و اءكرمه بنبوته و اختاره لرسالته ثم قبضه اللّه اليه و قـد نـصـح لـعـباده و بلغ ما اءرسل به (ص ) و كنا اءهله واولياءه و اءوصياءه و ورثته و اءحق الناس بـمـقامه فى الناس , فاستاءثر عليناقومنا بذلك فرضينا و كرهنا الفرقة و اءحببنا العافية و نحن نعلم اءنا اءحق بذلك الحق المستحق علينا ممن تولاه و قد اءحسنوا و اءصلحوا و تحروا الحق ,فرحمهم اللّه و غـفـرلـنا و لهم .
و قد بعثت رسولى اليكم بهذا الكتاب و اناادعوكم الى كتاب اللّه و سنة نبيه (ص ) فان السنة قد اميتت و ان البدعة قداءحييت و ان تسمعوا قولى و تطيعوا امرى اءهدكم سبيل الرشاد و السلام عليكم و رحمة اللّه .
((45))
امام خمينى در همان سخنرانى , همين تحليل را نسبت به حركت تمام انبيا واوليا صلوات اللّه عليهم قائل است : زندگى سيدالشهدا, زندگى حضرت صاحب سلام اللّه عليه , زندگى همه انبياء عالم , همه انبياء از اول , از آدم تـا حـالا هـمه شان اين معنا بوده است كه در مقابل جور, حكومت عدل را مى خواستند درست كنند.
((46))
حـضـرت امـام (قـده ) بـه روشـنى اين سخن را كه سيدالشهدا(ع ) در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و لذا چاره اى جز تن دادن به آن را نداشت رد نموده وتصريح مى فرمايد كه حضرت (ع ) از ابتدا با آگاهى و اختيار كامل , حركت رابه عنوان اداى يك تكليف شروع كرد: امـام حـسـيـن (ع ) نـيروى چندانى نداشت و قيام كرد.
او هم اگر نعوذباللّه تنبل بود, مى توانست بـنـشـيـنـد و بگويد تكليف شرعى من نيست كه قيام كنم .
دربار اموى خيلى خوشحال مى شد كه سيدالشهدا بنشيند و حرف نزند وآنها بر خر مراد سوار باشند.
((47))
سـيدالشهدا(ع ) به تكليف شرعى الهى مى خواست عمل بكند.
غلبه بكند,تكليف شرعيش را عمل كرده , مغلوب هم بشود, تكليف شرعيش را عمل كرده , قضيه تكليف است .
((48))
آنـچـه حضرت سيدالشهدا(ع ) در پاسخ برخى افراد, از جمله برادرش محمدبن حنيفه كه خواهان تجديدنظر در رفتن به عراق بودند, بيان فرمود بيان سربسته اى از همين تكليف گرايى حضرت (ع ) اسـت كـه مى تواند گوياى اين نكته نيز باشد كه استدلالهاى حضرت (ع ) در ضرورت اين حركت و تـبـيين موقعيت و فضاى پيش آمده , نمى توانست آنان را قانع سازد و آنان بر اساس ملاكهايى كه به تـحـلـيـل و ارزيـابى حركت حضرت (ع ) مى پرداختند, آن رامنطقى نمى يافتند.
بيان سربسته كه ظـاهـرى جز تعبد به يك دستور نبوى (ص )ندارد اين بود كه حركت كن , چرا كه خداوند خواسته است تو را كشته بيند.
خانواده و زنان را نيز به اسارت بيند.
بنا بر نقل مرحوم سيد بن طاووس , بانقل از امـام صـادق (ع ), در شـبـى كـه سـيـدالشهدا(ع ) صبح آن , بناى خروج از مكه راداشت , محمد بن حنفيه به حضور حضرت (ع ) رسيد و گفت :