اسيران و جانبازان کربلا

محمد مظفرى و سعيد جمشيدى

- ۵ -


راوى مـى گـويـد: بـه خـدا سـوگند، هرگز فراموش نمى كنم كه زينب دختر على (ع ) با دلى سـوزان و جـگرى آتشين و صدايى اندوهگين بر حسين عليه السّلام ـ مى گريست صدا مى زد: اى مـحـمّد اى كسى كه آفريننده و اختيار دار آسمان بر تو درود مى فرستد، اين حسين است كه پيكر برهنه اش به خون آغشته و اعضايش از هم جدا شده است . اينها دختران اسير تو هستند كه شكايت خـود را بـه درگـاه الهـى مـى نـمـايند و استغاثه آنها به محمّد مصطفى (ص ) و على مرتضى و فـاطـمـه زهـرا (س ) و حـمزه سيد الشهدا بلند است ، اى محمد اين است حسين كه بايد برهنه به روى ريـگـهـاى گـرم كـربلا افتاده و كشته زنازادگان بى پروا است . اى آه و افسوس و اندوه بـر تـو اى ابـا عـبـداللّه ، امـروز جـدّم رسـول خـدا(ص ) از دنـيـا رفـت ، اى اصـحاب محمّد اينان فرزندان مصطفى هستند كه اسيرشان نموده و مى برند.
در روايـت ديـگر است كه فرمود: ((اى محمد! اينها دختران تواند كه اسير دست دشمنان شده اند و ايـنـان فـرزندان تواند كه كشته شده اند و باد صبا بر بدن هاى نازنين برهنه شان مى وزد. اين حسين تو است كه سرش را از قفا بريدند، عمّامه و رداى او را از بدن شريفش بيرون كشيده و به غارت بردند؛ پدرم فداى آن كس كه سپاه او را در روز دوشنبه با خيمه گاه و سرا پرده اش بـه غـارت بـردنـد؛ پـدرم فـداى آن شـهيدى كه طناب هاى خيمه اش را بريده و خرگاهش را سـرنـگون نمودند؛ پدرم فداى آن مسافرى كه اميد بازگشت نيست ؛ پدرم فداى آن مجروحى كه زخمهاى بدنش قابل مداوا نيست ؛ پدرم به فداى آن كه كاش جان من بلا گردان او مى شد؛ پدرم بـه قـربان آن عزيزى كه با دلى پر اندوه به شهادت رسيد، پدرم به فداى آن كه با لب تـشـنـه سـر از بـدنـش جـدا شـد. پـدرم بـه فـداى آن كـه فـرزنـد رسـول هـدايـت و نـور بـود. پـدرم بـه فداى آن كه فرزند محمد مصطفى (ص ) بود. پدرم به قربان آنكه فرزند خديجه كبرى بود. پدرم به فداى فرزند على مرتضى . پدرم به فداى فـرزنـد فـاطـمـه زهـرا، بـزرگِ زنان جهان . پدرم به فداى فرزند آن كسى كه خورشيد به احـتـرامش بازگشت تا نماز گزارد! راوى مى گويد: به خدا سوگند نوحه سرايى زينب كبرى بر برادرش ‍ حسين ، دوست و دشمن را به گريه انداخت .(270)
سـپـس حـضـرت زيـنـب (س ) دسـتـها را زير بدن پاك و مقدس گذاشت و بدن را به سوى آسمان بـلنـد كـرد و عـرض كـرد: الهـى تـَقـَبَّلْ مـنـّا هـذا القربان .(271) پروردگار را اين قربانى را از ما [آل محمد] قبول فرما!
18 ـ 2 ـ نقل اخبار غيبى براى امام سجّاد (ع ) در قتلگاه
هـنـگام ورود اهل بيت (ع ) به قتلگاه وقتى چشم امام سجّاد (ع ) به اجساد پاره پاره شهيدان افتاد كه در بين شان جگر گوشه حضرت زهرا (س ) به حالتى افتاده بود كه جا داشت از آن مصيبت آسمانها پاره ، زمين دگرگون و كوهها متلاشى شوند، حضرت منقلب شد. به طورى كه نزديك بود روح از بدن مباركش ‍ پرواز كند، عمّه اش زينب متوجّه شد. فهميد فرزند برادر در چه حالت خطرناكى به سر مى برد نزديك است كه از غم پدرش جان بسپارد، بى درنگ او را دلدارى داد، از او كـه صـبـرش سنگين تر از كوهها و بزرگ تر از همه چيز بود درخواست صبر نمود، از آن جـمـله چـنـيـن گـفـت : اى يـادگـار جدّ، پدر و برادرانم ! چرا ناراحت هستى و جان خود را در معرض نـابـودى قـرار داده اى ؟ سـوگـنـد به خدا اين مصيبت ها را جدّ و پدرت به ما خبر داده اند و ما در انـتـظـار چـنـين روزى بوديم ؛ خداوند از افرادى عهد و پيمان گرفته است كه فرعون هاى زمان آنـان را نـمـى شـنـاسند، لكن اهل آسمانها آنها را به خوبى مى شناسند، افرادى خواهند آمد و اين بدنهاى پاره پاره شده را جمع خواهند كرد و به خاك خواهند سپرد. در اين سرزمين براى پدرت نـشـانـه اى نـصـب خواهد شد كه گذشت قرنها آنها را محو نخواهد كرد، آن نشانه همچنان پايدار خـواهـد بود. جبّاران روزگار و ستمگران خواهند كوشيد كه اين نشانه را از بين ببرند لكن روز بـه روز در تـرقـّى و تـعـالى خـواهد بود و از گزند بدخواهان و حوادث مصون و محفوظ خواهد ماند.(272)
اشـعـار زيـر را حـضـرت زيـنـب (س ) ايراد فرمودند، زمان سرودن ، آنها را دوگونه گفته اند: موقع وداع و يا بعد از غارت خيمه ها:
قِفُوا وَدَّعُونا قَبْلَ بُعْدِكُمْ عَنّا
وَداعا فَانَّ الْجِسْمَ مِنْ اَجْلِكُمْ مُضْنى
فَقَدْ نُقِّضَتْ مِنِّى الْحَياة وَاَصْبَحَتْ
عَلَىَّ فُجاجُ الْاَرْضِ مِنْ بَعْدِكُمْ سِجْنا
سَلامٌ عَلَيْكُمْ ما اَمَرَّ فِراقَكُمْ
فَيا وَيْلَتا مِنْ قَبْلِ ذاالْيَوْمِ قَدْ مِتْنا
وَ اِنّى لَاءَرْثى لِلْغَريبِ وَإِنَّنى
غَريبٌ بَعيدُ الذّارِ وَالْاَهْلِ وَ الْمَغْنى
إ ذا طَلَعَتْ شَمْسُ النَّهارِ ذَكَرْتُكُمْ
وَ اِنْ غَرَبَتْ جَدَّدْتُ مِنْ اَجْلِكُمْ حُزْنا
لَقَدْ كانَ عَيْشى بالْاَحِبَّةِ صافِيا
وَما كُنْتُ اَدْرى اَنَّ صُحْبَتَنا تُضْنى
زَمانٌ نَعِمْنا فيهِ حَتّى إ ذا انْقَضى
بَكَيْنا عَلى اءيّامِنا بِدَمٍ اءقْنى
فَوَ اللّهِ قَدْ زادَ اشْتِيا قى إ لَيْكُمْ
وَلَمْ يَدَعِ التَّغْميضُ لى بَعْدَكُمْ جَفْنا
وَ قَدْ بارَحَتْنى لَوْعَةُ الْبَيْنِ وَ الْاءَسى
وَقَدْ صِرْتُ دوُنَ الْخَلْقِ لى مَفْزَعا سَنا
وَقَدْ رَحَلُوا عَنّى اءحِبَّةُ خاطِرى
فَما اَحَدٌ مِنْهُمْ عَلى غُرْبَتى حَنّا
عَسى وَ لَعَلَّ الدَّهْرَ يَجْمَعُ بَيْنَنا
وَ تَرْجِعُ اءَيّامُ الْهَنا مِثْلَ ما كُنّا(273)
پـيش از اين كه از ما دور شويد بايستيد تا با ما وداع كنيد. زيرا جسم ما به خاطر شما ناتوان گرديد؛
بـدرسـتـى كـه زنـدگـيـم بـه بـاد فـنـا رفـت و الان پـهـنـه زمـيـن بـراى مـن مثل زندان است ؛
سلام و درود بر شما! چقدر ناگواراست دورى شما! پس اى كاش من پيش از اين مرده بودم ؛
هـمـانـا سوگوارى مى كنم براى غريب دور از وطن ، در حالى كه خودم غريبم و دور از سرزمين و خاندان و خانه ام ؛
زمـانـى كـه خـورشـيـد طلوع مى كند ياد شما مى كنم ، و هنگامى كه غروب مى كند به خاطر شما اندوهم تازه مى گردد؛
بـدرسـتـى خـوشـى و سـرورم بـا دوستان چقدر گوارا بود، ولى نمى دانستم كه اين همراهى ما پايان مى پذيرد؛
زمـانـى بـود كـه مـا حـال خـوشـى داشتيم تا اينكه آن مدت سپرى شد و ما براى اين مصائب خون گريستيم ؛
سـوگند به خدا كه علاقه ام به شما فراوان است ، آنقدر چشم انتظارى كشيدم كه ديگر پلكى برايم نمانده ؛
سوز و گداز من به دليل جدايى شما بلند شد؛
بدرستى آنانى كه مايه آرامش خاطرم بودند رفتند، پس هيچ يك ازآنان نيست تا بر غربتم ناله سر دهد؛
شايد روزگار دوباره ما را به هم برساند و ما به آن دوران خوشگوار برگرديم ؛
19 ـ 2 ـ آخرين سخنان زينب با حسين (ع ) در قتلگاه
هـنـگـامـى كـه دشـمـنان تصميم گرفتند اهل بيت (ع ) را حركت بدهند، زينب (س ) بادلى شكسته ، برادرش ‍ حسين (ع ) را صدا زد و گفت : برادرم تو را به خداى شنواى دانا مى سپارم . سوگند بـه خـدا اگـر مـرا مـخيّر كنند بين ماندن در كنار تو و رفتن از بر تو من ماندن را انتخاب خواهم نـمـود، اگـر چـه طـعـمـه گـرگـان بـيـابـان شـوم . لكـن اكـنـون از كـنـار تـو مـى روم نـه بـا ميل و رضا بلكه با زور و اجبار.(274)
از كربلا تا مدينه
1 ـ از كربلا تا كوفه
مطالبى كه مربوط به كربلا بود در فصل كربلا آورده شد. آنچه كه در كوفه اتفاق افتاده است در بخش كوفه آورده خواهد شد. اما از بين راه كربلا تا كوفه اطّلاعى در دست نيست .
2 ـ در كوفه
يـعـقـوبـى در پـايـان بيان فاجعه كربلا مى نويسد: سپاه عمر سعد خيمه گاه حسين را غارت و خـانـدانـش را دسـتـگـيـر كـردنـد و بـه كـوفـه بـردنـد چـون اهـل بيت به كوفه وارد شدند، زنان شهر بيرون آمدند و به گريه و زارى پرداختند، على بن الحسين (ع ) گفت : اگر اينان بر ما مى گريند پس چه كسى ما را كشته .(275)
1 ـ 2 ـ خطبه حضرت زينب (س ) در كوفه
راوى گـويـد: زيـنـب دخـتـر عـلى (ع ) را ديـدم كـه بـا كـمـال حيا و عفّت ، بسيار شيوا ورسا سخن مى گفت چنان كه گويى زبان على از كام او بيرون آمده بود.
او نخست مردم را ساكت كرد و سپس چنين ايراد سخن كرد:
الحـمـدللّه و درود بـر پدرم رسول اللّه (ص ) اما بعد، اى كوفيان ، اى نيرنگ بازان ، اميدوارم هـرگـز چـشـمـانـتـان خـشـك نـشـود و نـاله هـاتـان فـرو نـشـيـنـد. ((مـَثـَل شـمـا مـَثـَل زنـى اسـت كـه رشته محكم تافته اش را از هم گشود))(276) شما سـوگـنـد هـاتـان را وسـيـله فـريـب قـرار داده ايـد. آيـا تـاكـنون از شما چيزى جز خودستايى و فـريـبـكـارى و سينه پركينه ديده شده است ؟ شما ظاهرى بى روح و پژمرده داريد، در برابر دشـمـنـان ناتوانيد، بيعت ها را مى شكنيد و پيمان ها را تباه مى كنيد. بدانيد كه براى قيامت خود بـد تـوشه اى فرستاده ايد. شما به غضب خداوند گرفتار خواهيد شد و در عذاب جهنم جاودانه خواهيد بود.
آيـا مـى گـريـيـد؟ آرى ، بـه خـدا سـوگـنـد، ايـن سزاى شماست و بايد بسيار بگرييد و اندك بخنديد. شما رسوايى را به جان خريده ايد و اين لكه ننگ هرگز از دامانتان پاك نخواهد گشت . شما فرزند پيامبر (ص ) و سرور جوانان بهشت و پناهگاه نيكان و غمخوار دردمندانتان و نشانه و راهـنـمـاى هـدايـت تـان را كـشـتيد. چه گناه زشتى مرتكب شديد! از رحمت خداوند دور و پيوسته ناكام باشيد!
كـوشـش هـايـتـان بيهوده و دست هايتان از درگاه خداوند كوتاه باد! شما غضب خداوند را بر خود خريديد و سرنوشت تان با خوارى و ذلّت رقم خورد.
واى بـر شـمـا! آيـا مـى دانـيـد چـه جـگـرى از مـحـمـد پاره كرديد و چه خونى از او ريختيد و چه دخـتـرانـى را سـوگـوار كـرديـد ((هـر آيـنه كارى زشت كرده ايد. نزديك است كه آسمان ها از آن گـشـوده شـود و زمـيـن بـشكافد و كوه ها فرو افتد و در هم ريزد))(277) [ننگ ] اين كار زشـت و احـمقانه شما زمين و آسمان را پر كرده است . آيا اگر از آسمان قطره اى باران به زمين نريزد در شگفت خواهيد شد؟ گرچه عذاب قيامت از اين نيز دردناكتر و رسوا كننده تر است ، پس تـا وقـت هـست بجنبيد، زيرا خداوند را چيزى به شتاب وا نمى دارد و هرگاه بخواهد، خوانخواهى مى كند، و پروردگارتان در كمين است .
راوى مى گويد: پس از آن زينب خاموش گرديد و مردم حيرت زده شدند و دست پشيمانى بردهان نهادند. پيرمردى را ديدم كه اشك از محاسنش جارى بود و اين شعر را مى خواند:
كُهؤ لُهُمْ خَيرُ الْكُهُولْ وَ نَسْلُهُمْ
اِذا عُدَّ نَسْلٌ لا يُخيبُ وَ لا يُخْزى (278)
2 ـ 2 ـ اشعار حضرت زينب (س ) در كوفه
حضرت زينب (س ) پس از خواندن خطبه اشعار زير را انشاء فرمودند:
ماذا تَقُولوُنَ اِذْ قالَ النَّبِىُّ لَكُمْ
ماذا صَنَعْتُمْ وَاَنْتُمْ آخِرُ الْاءُمَمِ
بِاءَهْلِ بَيْتى وَ اَوْلادى وَتَكِرْمَتى
مِنْهُمْ اُسارى وَ مِنْهُمْ ضُرِّجُوا بِدَم
ما كانَ ذاكَ جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَكُمْ
اَنْ تَخْلِفُونى بِسُوءِ فى ذَوى رَحيمٍ
اِنّى لَاءَخْشى عَلَيْكُمْ اءَنْ يَحِلَّ بِكُمْ
مِثْلُ الْعَذابِ الَّذى اَوْدى عَلى اِرَمٍ(279)
چه خواهيد گفت : هنگامى كه پيامبر (ص ) به شما گويد: شما كه آخرين امّت هستيد.
بـا خانواده و فرزندان و عزيزان من چه كرديد؟ برخى را اسير كرديد و برخى ديگر را آغشته به خون نموديد!
پاداش من كه نيكخواه شما بودم اين نبود كه با اهل بيت و خويشان من پس از من بدى كنيد.
من مى ترسم عذابى بر شما نازل شود مانند آن عذابى كه قوم ارم را هلاك كرد.
سپس امام زين العابدين به عمه اش زينب خطاب كرد و چنين فرمود:
يـا عـَمَّتـى اُسـْكـُتـى فـَفِى الْباقى مِنَ الْماضى اِعْتبار، وَ اَنْتِ بِحَمْدِ اللّهِ عالِمَةً غَيْرُ مُعَلَّمَةٌ، فَهِمَةٌ غَيْر مُفَهّمة ، اِنَّ الْبُكاءُ وَ الْحَنينَ لايَرِدا نِ مَنْ قَدْ اَبادَهُ الدَّهْر فَسَكَتَتْ.(280)
اى عمه خاموش باش باقى ماندگان بايد از گذشتگان عبرت گيرند، تو بحمداللّه ناخوانده دانـايـى و نـيـامـوخـتـه خـردمند. گريه و ناله رفتگان را باز نمى گرداند، آنگاه حضرت زينب ساكت شد.
3 ـ 2 ـ داستان مسلم جصّاص (گچ كار)
مـرحـوم مـجـلسـى از بـرخـى كـتـب مـعـتـبـره بـدون ذكـر سـنـد از مـسـلم جـصـاص چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: ابـن زيـاد مـرا بـراى تـعـمـيـر دارالامـاره كـوفـه خـواسـتـه بـود، مـن در آنـجـا مـشـغـول گـچ كـارى بـودم ناگهان صداى شيون از شهر كوفه شنيده شد، خدمت كارى كه از ما پـذيـرايـى مـى كـرد پـرسـيـدم چـه خـبـر اسـت كـه در كـوفـه جنجال به پا است ؟ گفت : سر يك خارجى را وارد كردند كه بريزيد شوريده بود. گفتم : اين شورشگر چه كسى است ؟ گفت : حسين بن على (ع ) صبر كردم تا آن خدمتكار رفت ، چنان مشت بر صورتم كوبيدم كه ترسيدم چشمم از كار بيفتد! دستانم را شستم ، از پشت قصر بيرون رفتم تـا ايـن كـه خـود را بـه مـيدان كوفه رساندم ، در آنجا ايستادم ، مردم در انتظار اسيران و سرها بودند كه نزديك چهل هودج بر چهل شتر بود، در ميان آنها زنان و فرزندان فاطمه بودند، امام چـهـارم (ع ) بـر شـتـر بـى جـهـاز سـوار بـود و خـون از پـاهـايـش فـوّاره مـى زد و بـا ايـن حال مى گريست و مى فرمود:... .
در اين ميان شيون برخاست ديدم سرها را آوردند، سر حسين (ع ) جلوى آنها بود و آن سر نورانى و مانند ماه بود، از همه مردم به پيامبر (ص ) شبيه تر بود، ريشش خضاب شده ، چهره اش چون قـرص مـاه تـابـنـده بـود، باد محاسنش را به چپ و راست مى برد. چشم زينب (س ) چون به سر بـرادر افـتـاد، پـيـشـانى به چوبه محمل زد و ما به چشم خود ديديم كه خون از زير روپوشش بيرون ريخت و با سوز دل به آن سر بريده خطاب كرد و گفت :
يا هِلالا لَمَّااسْتَتَمِّ كَمالا
غالَهُ خَسْفُهُ فَاءَبْدا غُرُوبا
ما تَوَهَمّْتُ يا شَقيقَ فُؤ ادى
كانَ هذا مُقَدَّرا مَكْتُوبا
يا اءَخى فاطِمَ الصَّغيرَةِ كَلِّمْها
فَقَدْ كادَ قَلْبُها اَنْ يَذُوبا
يا اءَخى قَلْبُكَ الشَّفيقُ عَلَيْنا
مالَهُ قَدْقَسى وَ صارَ صَليبا
يا اءَخى لَوْتَرى عَلِيّا لَدَى الْاءَسْرِ
مَعَ الْيُتْمِ لا يُطيقُ وُجُوبا
كُلَّما اَوْجَعُوهُ بِالضَّرْبِ نادا
كَ بِذُلٍّ يَغيضُ دَمْعا سَكُوبا
يا اءَخى ضَمِّهِ اِلَيْكَ وَ قرِّبْهُ
وَسَكِّنْ فُؤ ادَهُ الْمَرْعُوبا
ما اءَذَلَّ الْيَتيمِ حينَ يُنَادى
بِاءَبيهِ وَ لا يَراهُ مُجيبا.(281)
اى ماهى كه چون به سر حد كمال رسيد ناگهان خسوفش او را در ربود و غروب كرد؛
اى پاره دلم گمان نمى كردم سرنوشت ما اين گونه باشد؛
اى برادر با فاطمه خردسال سخن گوى ، زيرا نزديك است دلش آب شود؛
اى برادرم دل تو بر ما مهربان بود، چرا سخت شده است ؛
اى بـرادرم اى كـاش مـى ديـدى على (زين العابدين ) را كه هنگام اسيرى و بى پدرى توانايى نشست و برخاست نداشت ؛
هرگاه او را ضربتى مى زدند با ناتوانى تو را صدا مى زد و اشكش جارى بود؛
اى برادرم او را پيش طلب و در بگير و دل ترسانش را به آرامش بده ؛
چه ذلّت و خوارى است يتيمى را كه پدر خود را بخواند و جواب دهنده اى نبيند.(282)
4 ـ 2 ـ متنبّه شدن يكى از شيعيان كوفه توسّط حضرت زينب (س )
وى گـويـد: جـنـايـتـى را مـرتـكـب شـدم و خـطـايـى كـردم كـه اگـر خـدا مـرا نـبـخـشـد قطعااهل جهنّم هستم . اجمال مطلب اين كه از جريانات بى خبر بودم . صحنه هاى عجيب و غريبى را مـشـاهـده مى كردم ، از جمله اينكه ديدم زنى مشغول صحبت است ، از وى پرسيدم اين سرها مربوط به چه كسانى است ؟ اين اسيران كيانند؟ در اين موقع آن زن اسير فرياد برآورد: شما حيا نمى كنيد از خدا كه به ما نگاه مى كنيد!
من از نهيب او افتادم و غش كردم . وقتى به هوش آمدم آنها را ديدم كه داراى هيبت و عظمتى هستند. از بـانويى درباره وضعيت شان پرسيدم ؟ او سرش را به خاطر شرم و حيا پايين انداخت و گفت : من زينب دختر اميرالمؤ منين هستم و اين اسيران و دختران پيامبر (ص )، على (ع ) و فاطمه زهرا (س ) هـسـتـنـد. آن سـر نـورانـى كـه پـيـشاپيش سرهاى ديگر است سر برادرم حسين (ع ) است كه در كـربـلا او را كـشـتـند، هم چنين اولاد، برادر زاده ها و اصحاب او را هم به شهادت رساندند. اينها سـرهاى شان است ، آن جوانى كه سوار بر شتر است على بن الحسين زين العابدين است كه امام بعد از پدر خويش است ، آن مرد با شنيدن اين سخنان سرش را به سنگ زد و شكست ، پيراهن خود را پـاره پـاره كـرد، صـورت خـود را خراشيد و گفت : اى خانم كور باشد آن چشمى كه با نظر خـيـانـت بـر شـمـا نـگـاه كـنـد. مـن مـحـبّ شـمـا هـسـتـم و بـر مـن سـخـت اسـت آنچه كه بر شما وارد شد.(283)
5 ـ 2 ـ هلاكت زن خبيثه اى در كوفه با دعاى زينب (س )
زنى در كوفه بود به نام امّ هجام . هنگامى كه سر مبارك امام حسين (ع ) را از كنارخانه اش عبور مى دادند، آن زن به سر مطهّر اهانت كرد! زينب (س ) به آن زن نفرين كرد كه خانه اش بر سر او ويـران شـود، بـه نـاگـه آن خـانـه فـرو ريـخـت و همه كسانى كه در آن خانه بودند نابود شدند. اين زن خبيثه از زنان خوارج بود.(284)
6 ـ 2 ـ دختر على (ع ) در كاخ ابن زياد و احتجاج با او
هنگامى كه سر امام حسين (ع ) را همراه با كودكان ، خواهران و زنان او نزد ابن زياد بردند، زينب كبرى (س ) بدترين پيراهن را به تن داشت ، در حالى كه كنيزانش به دور وى حلقه زده بودند بـه صـورت نـاشـنـاس ‍ وارد مجلس ابن زياد شد و نشست . عبيداللّه گفت : اين زن نشسته كيست ؟ جوابى نشنيد تا اين كه سه بار تكرار كرد عاقبت يكى از كنيزانش گفت : اين زينب دختر فاطمه اسـت .(285) در هـمـيـن لحـظه ابن زياد خطاب به زينب گفت : سپاس خداى را كه شما را رسـوا كـرد و دروغـهـاى شـمـا را آشكار نمود. حضرت زينب (س ) در پاسخ فرمود: حمد و سپاس خـداى را كـه مـا را بـه مـحـمـّد (ص ) گـرامـى داشـت و بـه كمال پاكى رسانيد، برخلاف گفته شما، فاسق رسوا مى شود، آدم بدكار دروغ مى گويد و او غـيـر از مـاسـت . آنگاه ابن زياد به زينب گفت : كار خدا را با خاندانت چگونه ديدى ؟ زينب كبرى (س ) فـرمـود: چـيـزى جـز خوبى و زيبايى نديدم ! اينان گروهى بودند كه خداوند شهادت را براى شان تقدير كرده بود، پس آنها به جايگاه ابدى خويش شتافته و جاى گرفته اند، به زودى خـداونـد بـيـن تو و ايشان داورى خواهد كرد تا تو را محاكمه كند، بنگر تا در آن محاكمه پيروزى از آن كه خواهد بود؟! اى پسر مرجانه .
در ايـنـجـا ابـن زيـاد بـه هـيـجـان و خـشـم آمـد تـصـمـيـم بـه قـتـل زيـنـب (س ) گـرفـت . عـمـروبـن حـريـث بـه ابن زياد گفت : اى امير او زن است و زن را به سـخـنـانـش مـلامـت نـكـنـنـد. ابن زياد به زينب گفت : خداوند قلب مرا به خاطر كشتن حسين تو كه سـركـشـى كـرد و نيز از سركشان خانواده است شفا داد!!! در برخى از منابع وارد شده كه زينب كـبـرى در ايـن لحـظـه بـه گريه افتاد.(286) سپس فرمود به جان خودم سوگند تو پـيـرو بزرگم را كشتى ، شاخه ام را قطع كردى و ريشه مرا زدى ، اگر شفاى تو در اين است عـجـب شـفـا يـافـتـى . ابن زياد ملعون گفت : اين زن شاعر و سجع گوى است ، به جان خودم كه پـدرت هـم شـاعـر و سجع گوى بود. زينب (س ) فرمود: اى پسر زياد! زن را با شعر و سجع چه كار؟(287)
7 ـ 2 ـ جلوگيرى از كشته شدن امام سجاد به دست ابن زياد
در مـجـلس ابن زياد پس از مشاجرات لفظى عبيداللّه و امام سجّاد، آن ملعون تصميم مى گيرد كه امام زين العابدين را بكشد، وقتى زينب كبرى (س ) متوجه مى شود امام سجّاد (ع ) را در آغوش مى كـشـد. فـريـاد بـر مى آورد اى ابن زياد از ما دست بردار، مگر از خونهاى ما سير نشده اى ؟ مگر كسى از ما بجاى نهاده اى ؟ او را در برگرفت و فرمود: تو را به خدا اگر ايمان دارى ، اگر خـواسـتى او را بكشى مرا نيز با وى بكش . در اين لحظه زين العابدين (ع ) فرياد زد: اى ابن زيـاد اگـر مـيان تو و اين زنان خويشاوندى هست يك مرد پرهيزكار را با آنها بفرست كه مسلمان وار همراه آنها باشد. در اين هنگام ابن زياد لختى در آنها نگريست سپس به اطرافيانش رو كرد و گـفـت : شـگفتا از خويشاوندى ، سوگند به خدا كه خوش دارد اگر اين پسر را بكشم او را نيز با وى بكشم ، پسر را واگذاريد تا با زنان همراه باشد.(288)
8 ـ 2 ـ زندانى شدن حضرت زينب (س ) در كوفه
ابن زياد دستور داد، امام زين العابدين و اهل بيت (ع ) را در خانه اى كه در كنار مسجداعظم كوفه قـرار داشـت زنـدانى كنند. حضرت زينب (س ) فرمود: هيچ زن عرب حق ندارد به ديدار ما بيايد، مـگـر كـنـيـزان ، زيـرا آنـهـا نـيـز مـانـنـد مـا رنـج اسـيـرى كـشـيـده اند.(289) و بنا به قول برخى از مورخين ابن زياد دستور داد كه بر آنها سخت بگيرند.(290)
3 ـ از كوفه تا شام
ابـن زيـاد طـى نامه اى به يزيد، او را از شهادت حسين عليه السّلام و جريان خاندان او با خبر نـمـود، نـيـز نـامـه اى بـراى ((عـمـروبـن سـعـيـدبـن عـاص )) حـاكـم مـديـنـه ارسـال داشـت .(291) چـون يـزيـد نامه ابن زياد را دريافت كرد و بر مضمون آن اطّلاع يـافـت ، پـاسـخ آن را بـراى عـبـيداللّه فرستاد و فرمان داد كه سر امام حسين (ع ) و يارانش را همراه زنان و كودكان به شام بفرستد. ابن زياد هم در پى اين دستور ((محفّربن ثعلبه عائذى )) را خـوانـد و آن سـرهـاى پـاك هـمـراه بـا اسـيـران و زنـان را به او سپرد. وى هم آنها را مانند اسيران كفّار در حالى كه اهالى شهرها به تماشاى آنها مى آمدند به شام برد.(292)
در بـيـن راه كـوفـه و شـام شـهـرى اسـت بـه نـام نـصـيـبـيـن ، در آنـجـا كاروان توقف كرد. سپس اهـل بـيت (عليه السلام ) را بر سرهاى شهيدان عبور دادند. چون چشمِ حضرت زينب (س ) به سر برادرش حسين افتاد شعرى گفت كه به شرح زير است .
اَتُشَهِّرُونا فِى الْبَريَّةِ عَنْوَةً
وَ والِدُنا اَوْحى اِلَيْهِ جَليلٌ
كَفَرْتُمْ بِرَبِّ الْعَرْشِ ثُمَّ نَبيّهِ
كَاَنْ لَمْ يَجِئْكُمْ فِى الزَّمانِ رَسُولٌ
لَحاكُمْ اِلهُ الْعَرْشِ يا شَرَّ اُمَّةٍ
لَكُمْ فى لَظى يَوْمِ الْمقادِ عَويلٌ.(293)
آيـا ما را به اجبار در معرض ديد مردمان قرار مى دهيد، در حالى كه از طرف پروردگار بزرگ بر پدرمان وحى نازل مى شد؟
شما هم به خدا و هم بر پيامبرش كافر شديد، مثل اينكه گويا پيامبرى براى شما نيامد.
زشـت گـردانـد شما را خداى بزرگ اى بدترين امّت ، كه صداى گريه شما در ميان آتش قيامت بلند است !
4 ـ در شام
1 ـ 4 ـ ورود به شام
مـرحـوم شـيـخ عـبـاس قـمـى چـنـيـن مـى نـويـسـد: شـيـخ كـفـعـمـى و شـيـخ بـهـايـى و ديـگـران نـقل كردند كه در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسين (ع ) را وارد دمشق كردند و آن روز روز عيد بنى اميّه و روز ماتم بنى هاشم است كه داغ ها در آن روز تازه مى شود.
روزهاى ماتمى اندر عراق آمد پديد
بن اميه در دمشق آن روزها كردند عيد(294)
2 ـ 4 ـ ورود به كاخ يزيد
از ابـو ريـحـان بـيـرونـى در ((آثـار البـاقـيـه )) نـقـل شـده كـه روز اوّل صـفـر سر مقدّس حسين عليه السّلام را به دمشق آوردند. يزيدبن معاويه آن را پيش دست خود نهاد و با چوب دستى بر دندانهاى پيشين او مى زد و مى گفت :
لَيْتَ اَشْياخى بِبَدْرِ شَهدوُا
جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْاءَسَلِ
فَاءَهَلّوُا وَ اسْتَهلُّوا فَرَحا
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لاتَشَلْ
لَعِبُتْ هاشِمُ بِاالْمُلْكِ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَلَ
لَسْتُ مِنْ خِنْدَفٍ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ
مِنْ بَنى اءَحْمَدَ ما كانَ فَعَلَ.(295)
اى كاش پيروان و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند، زارى كردن قبيله خزرج را از زدن نـيـزه (در جـنـگ اُحـد) مـى ديـدنـد و از شـادى فـريـاد مـى زدنـد و مـى گـفـتـنـد: اى يـزيـد دسـتـت شَل مباد! مهتران و بزرگان آنها را كشتيم ، اين را به جاى بدر كرديم و سر به سر شده قبيله هـاشـم بـا سـلطـنـت بـازى كـردنـد نـه خـبـرى از آسـمـان آمـد و نـه وحـى نازل شد، من از دودمان خندف نيستم اگر كين احمد (ص ) را از فرزندان او نجويم .
اهـل بـيـت حـسـين عليه السّلام را در حالى كه به رديف توسّط ريسمانى بسته شده بودند، به مـجـلس يـزيـد وارد نـمـودنـد... سـپـس سـر بـريـده حـسـيـن عـليـه السـّلام را در مـقـابـل گـذاشـت و زنـان را پـشـت سـر خـود جـاى داد تـا ايـن صـحـنه دلخراش را نبينند. امام زين العابدين (ع ) اين منظره جانسوز را ديد و تا پايان عمر از غذايى كه از سر حيوان تهيّه مى شد دورى كرد.
حضرت زينب (س ) با مشاهده اين صحنه تكان دهنده ناگهان گريبان خود را پاره نمود. سپس با آه و ناله اى جانسوز كه دلها را جريحه دار مى نمود فرمود:
يـا حـَسـَيـْنـاهُ، يـا حَبيبَ رَسُولِ اللّهِ، يَابْنَ مَكَّةَ وَ مِنى ، يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراء، سَيِّدَةِ النِّساءِ، يَابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفى .
اى حـسـيـنـم ، اى مـحـبوب رسول خدا، اى فرزند مكّه و منى ، اى پسر فاطمه زهرا (س ) بزرگ و سرور زنان ، اى پسر دختر محمّد مصطفى .
از فـريـاد و نـاله زينب در مجلس يزيد همه اهل مجلس گريستند، ولى يزيد همچنان ساكت نشسته بود.(296)
طبق نقل برخى از مورّخين زينب پس از اين خطاب به جدّش چنين گفت :
حَبيبُكَ يا رَسُولَ اللّهِ اَصْخى
تُكَفِّنُهُ الشِّمائِلُ وَالْجُنُوبِ
وَ ثَغْركُمْ رَشَفَتْ لَهُ ثَنايا
غَدا بِدَمِشْقَ يُقْرِعُهُ الْقَضيبُ
يَعُزُّ عَلَيْكَ اَنَّ بَنيك اَضْحَتْ
تُصابُ مِنَ الْعَدُوِّ وَلا تُصيبُ(297)
اى پيامبر، دوست تو كشته شد؛ بادهاى شمال و جنوب او را كفن مى كنند.
با لب و دندانت لبانش را مى مكيدى . همان لبانى كه در دمشق با چوب خيزران مى زدند!
سخت است بر شما كه فرزندانت قربانى شوند. از دشمن به آنها آسيب مى رسد ولى آنها نمى توانند به دشمن آسيب برسانند.
3 ـ 4 ـ احتجاج زينب (س ) با يزيد
صـاحـب مـنـتـخـب طـريـحـى چنين آورده كه : يزيد فرمان داد اسرا را وارد كاخ اوكردند، زينب دختر اميرالمؤ منين (ع ) خطاب به وى چنين گفت : اى يزيد آيا از خدا نمى ترسى كه حسين را كشتى ؟! ايـن بس ‍ نبود تا اين كه دستور دادى حرم پيامبر (ص ) را از عراق به شام آوردند، حرمت آنها را هـتـك كـردى ، بـا وضـعى اسفبار همچون اسيران و كنيزان سوار بر شتر بى جهاز مى كنى و از شـهـرى به شهر ديگر مى برى . يزيد پاسخ داد: برادرت چنين مى گفت : من از يزيد بهترم ، پـدرم از پـدرش ، مادرم از مادر او و جدّم از جدّش برترند. برخى از اين حرفها درست و برخى نـادرسـت اسـت . امـا ايـن كـه گـفـتـه جـدّم از جـد يزيد برتر است سخن بجايى است ، چون جدّش رسـول خـدا (ص ) بـهـتـريـن انـسـان اسـت . امـا ايـن كـه گـفـته پدر و مادرم از پدر و مادر يزيد بـرتـرنـد، چـگـونـه ؟ در حالى كه پدرش با پدرم در راه حكومت با هم ستيز كردند، در نتيجه پدرم حاكم شد. سپس يزيد اين آيه را خواند:
((قـُلِ الّلهـُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُوْتىِ الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ من تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْئىٍ قَديرٌ.))(298)
حضرت زينب در جواب يزيد اين آيه را تلاوت فرمود:
((وَلا تـَحـْسـَبَنَّ الذّينَ قُتِلوُا فى سَبيلِاللّهِ اَمْواتا بَلْ اَحْيَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون فَرِحينَ بِمآ آتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ...(299)
سپس فرمود: اى يزيد، حسين (ع ) را تو كشتى ، اگر تو نبودى پسر مرجانه پست تر و كوچك تر از اين بود. آيا از خدا هراس نداشتى در كشتن حسين (ع ) در حالى كه پيغمبر(ص ) درباره او و بـرادرش فـرمـود: اَلْحـَسـَنُ وَ الْحـُسـيـن سـيـّد اشـبـاب اهـل الجـنـّة .)) (حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشت اند.) اگر بگويى نه معلوم است كه دروغ مى گـويـى ، و اگـر بـگـويـى آرى ، پـسـر خـود را مـحـكوم كردى ؛ يزيد گفت : ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ.(300)
(ايـنـهـا فـرزنـدان دو دودمـانـى بودند كه از نظر پاكى و تقوى و فضيلت بعضى از بعضى ديـگـر ارث مـى بـرنـد.) يـزيد شرمنده گشت . در همين هنگام با چوب دستى بر لب و دندان امام حسين (ع ) مى زد و اشعار ابن زبعرى را مى خواند كه :
لَيْتَ اشياخى ببدر شَهِدوُا
جَزَعَ الْخَزْرَجَ مِنْ وَقْعِ الْاَسل (301)
خطبه زينب (س ) در مجلس يزيد
زيـنـب كـبـرى (س ) پس از شنيدن اشعار كفرآميز يزيد، از جا برخاست و پس از ستايش خداوند و فرستادگان و درود بر پيامبر خدا (ص )، خطاب به پسر ابوسفيان چنين فرمود:
خداى بزرگ به راستى فرمايد:
((ثـُمَّ كـانَ عـاقـِبـَةَ الّذيـنَ اءسـاؤ ا الْسـُوآى اَنْ كـَذَبـُوا بـِآيـاتِ اللّهِ وَ كـانـوُا بـِهـا يـَسـْتـَهـزِئُونْ))(302) اى يـزيـد! آيـا گـمان برده اى كه با بستن راه هاى زمين و تار كردن افق هاى آسمان بر ما و چونان اسيران ما را از اين سو به آن سو بردن ، ما در نزد خداوند خـوار گـشـتـه ايـم و تو عزيز؟ و اين كار موجب منزلت تو در نزد خداوند مى شود؟ آيا اينك كه دنـيـا را بـه كـام و كـارهـا را سامان يافته مى بينى ، باد به غبغب انداخته با خودپسندى تمام شـادمانى مى كنى ؟ اگر امروز ملك و اقتدار ما به تو داده شده است ، اندكى درنگ كن و اين سخن خـداى را از يـاد مـبر كه مى فرمايد: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَذّينَ كَفَروُا انَّما نُمْلى خَبرٌ لاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُملى لَهُم لِيَزْدادوُا اَثْما وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ))(303)
اى پـسـر آزاد شـده ، آيـا ايـن از عـدل اسـت كـه غـلامـان و كنيزان تو پرده نشين باشند و دختران رسول خدا را چونان اسيران در كوچه و بازار بگردانى ؟ و آنان را با سر برهنه و چهره باز از ايـن شـهـر بـه آن شهر برى تا مردم در آبشخورها و منزلگاه ها به تماشايشان بنشينند، و دور و نزديك و شريف و وضيع ديده بر چهره هاشان اندازند و مردى كه سرپرستى شان كند و يا حامى اى كه حمايت شان كند نداشته باشند!
آرى ، البـته ما نمى توانيم از كسى كه دندان در جگر نيكان فرو مى برد و گوشت او با خون شـهـيـدان رويـيـده اسـت چـشـم يـارى داشـتـه بـاشـيـم ! آن كـس كـه بـر مـا اهـل بـيت نظر بغض آلود و كينه آميز مى افكند، چرا بايد در دشمنى ما كوتاهى كند؟ آن گاه تو بـى هـيـچ احـسـاس گـنـاهـى و با كمال بى چشم و رويى با چوبدستى بر لبان ابى عبداللّه بزنى و بگويى :
لَاءَ هَلُّو وَ اسْتَهَلُّوا فَرِحا
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تَشَلْ
چـرا نـبـايـد ايـن را بـگـويـى و پـدرانـت را فـرانـخـوانـى ، كـه بـا ريـخـتـن خـون اهـل بـيت محمد و ستارگان زمين از آل ابوطالب انتقام گرفتى و زخم هايتان التيام يافت . بدان كـه تـو بـه زودى بـه آنـهـا خـواهـى پـيـوسـت و آرزو خـواهـى كـرد اى كـاش شل و لاى مى بودى و چنين سخن هايى را بر زبان نمى راندى .