آذرخش كربلا

آيت الله محمدتقى مصباح يزدى

- ۴ -


زمانى كه كاروان تجارتى قريش به سرپرستى ابوسفيان در مسير شام بود، مسلمانان براى استرداد بخشى از اموال خود به اين كاروان حمله بردند، كه اين ماجرا به جنگ بدر انجاميد. بعد از اين واقعه ، جنگ و نزاع ميان مسلمانان و قريش تا فتح مكه ادامه يافت . اما هنگامى كه مسلمانان مكه را فتح كردند و ابوسفيان و طرفدارانش مغلوب شدند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله خانه وى را پناهگاه قرار داده ، فرمودند كه هر كس به خانه ابوسفيان پناه برد، در امان است . ايشان با اين اقدام كوشيدند تا دلهاى آنان را به مسلمانان نزديك ، و از فساد و خرابكارى آنان جلوگيرى كنند. به همين دليل كسانى مانند ابوسفيان را كه در آن روز پناه داده شدند ((طلقاء)) يعنى آزادشدگان پيامبر صلى الله عليه و اله خواندند. اما با وجود اينكه بنى اميه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هيچ گاه از دشمنى قلبى شان با بنى هاشم و شخص پيامبر صلى الله عليه و اله كاسته نشد و هرگز ايمان واقعى در قلب آنان راه نيافت . آنان هرچند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام كرده ، نماز مى خواندند و در اجتماعات مسلمانان شركت مى جستند، ولى ايمان قلبى نداشتند.

سرانجام پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله رحلت كرد. هنوز جنازه ايشان دفن نشده بود كه بعضى از مسلمانان ، به دلايلى ، در سقيفه گرد آمدند و ابوبكر را به جانشينى پيغمبر صلى الله عليه و اله برگزيدند و با او بيعت كردند. از آنجا كه ابوبكر از تيره هاى قوى قريش نبود، به دليل تعصبات قبيله اى ، بسيارى از تيره هاى نيرومند قريش ، اين امر را برنمى تافتند در اين ميان ، ابوسفيان كه با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت فرصت را غنيمت شمرد و نزد عباس ، عموى پيامبر صلى الله عليه و اله ، رفت و گفت : ((چه نشسته اى كه ما، بنى عبدمناف را كنار زدند! على را كه پيامبر به خلافت برگزيده بود، كنار گذاشتند و فردى از طايفه تيم ، جانشين پيغبر شد. اين چه مصيبت است !))، سپس فرياد زد: ((اى فرزندان عبدمناف ! حق خود را بگيريد. ((انى لا رى عجاجة لا يطفئها الا الدم ؛ من طوفانى مى بينم كه جز خون چيزى آن را فرو نمى نشاند)).(62)

سپس به همراه عباس نزد امير المؤمنين آمدند و گفتند ما با ابوبكر بيعت نمى كنيم ، و آماده ايم كه با شما بيعت كنيم . امير مؤمنان عليه السلام فرمود: ((اى مردم ، امواج فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد و دست از اين فخرفروشيها برداريد. [اگر من امروز براى رسيدن به خلافت اقدامى مى كنم ] مانند كسى هستم كه ميوه نارسى را بچيند و چنين كارى مثل زراعت در زمين ديگرى است . اگر حرف بزنم ، مرا متهم مى كنند كه در پى مقام هستم ، و اگر سكوت كنم ، مى گويند على از مرگ هراس دارد. هيهات كه اين سخن بعد از [نبردهاى من با قهرمانان عرب و پيكار در ميدانهاى سهمگين ] صحيح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بيشتر است . بلكه اسرارى را از آينده مى دانم كه اگر براى شما افشا كنم مانند طنابى كه در چاهى گود رها شود و در مسير خود با اضطراب به ديوارهاى چاه برخورد مى كند، شما هم مضطرب خواهيد شد [و تحمل شنيدن آنها را نخواهيد داشت .]))(63) بدين ترتيب ، افتخار آنان اين بود كه از قريش و از بزرگان مكه هستند، و اين افتخارات را به رخ يكديگر مى كشيدند، و از همين روى ، نمى پذيرفتند كه طايفه اى همچون تيم ، بر آنان حكومت كند. امام على عليه السلام نيز با تاءكيد بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش كرده ، از اختلاف و تفرقه برحذر مى داشتند. حضرت امير عليه السلام ، همچنين ابوسفيان را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه اگر مجالى بيابد قصد دارد انتقام خون كشتگان بدر را از مسلمانان بازگيرد.

ابوسفيان در دوران خلافت ابوبكر و عمر، همواره در كمين فرصتى بود تا حكومت را به دست گيرد: گاه اشكال تراشى مى كرد، و گاه با ابوبكر و عمر درگير مى شد و به مشاجره لفظى با آنان مى پرداخت ، به گونه اى كه در برخى مواقع كار به فحاشى و سخنان زشت و تند مى انجاميد؛(64) ولى با اين همه فرصت مناسبى پيدا نكرد. او سرانجام بر آن شد كه به سرزمينى دور از حجاز برود و فعاليت خود را براى فراهم كردن زمينه هاى تشكيل حكومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همين منظور خليفه دوم را قانع ساخت كه معاويه را در مقام والى به شام بفرستد. شايد خليفه دوم نيز از توطئه چينيهاى بنى اميه به ستوه آمده بود و در نتيجه براى دور كردن آنان از مركز خلافت ، حكومت شام را به معاويه واگذار كرد. اين امر، ابوسفيان را به نفوذ در آينده كشور اسلامى اميدوار ساخت .

زمانى كه عمر از دنيا رفت ، مردم طبق نقشه اى از پيش طراحى شده ، كه بنى اميه نيز در طرح آن سهيم بودند، با عثمان بيعت كردند. پس از اين ماجرا، بار ديگر ابوسفيان اميدوار شد كه به قدرت دست يابد؛ چرا كه عثمان از بنى اميه و از خويشاوندان نزديك او بود. با انتخاب عثمان به خلافت ، ابوسفيان اقوام و نزديكان خود را در خانه عثمان جمع كرد و به آنان گفت : ((اى فرزندان اميه ، حكومت را مانند چوگان بازى [توپ ] از همديگر دريافت كنيد. سوگند به كسى كه ابوسفيان به او سوگند مى خورد، نه عذابى در كار است و نه حسابى ، نه بهشتى و نه جهنمى ، نه برانگيخته شدنى و نه قيامتى )).(65) او با چنين سوگندى - و نه سوگند به خداوند كعبه - بهشت و دوزخ را نفى ، و تصريح مى كند كه جدال ما بر سر حكومت و رياست است : تا به حال بنى هاشم رياست كرده اند، و از اين پس نوبت با بنى اميه است ؛ امروز كه حكومت در دستان بنى اميه قرار گرفته است ، بايد آن را با قدرت نگه دارند؛ و حكومت بايد به صورت ميراثى در اين خانواده باقى بماند.

اما مسلمانان ساده لوح اين حقيقت را در نمى يافتند. آنان ، كه شمارشان نيز اندك نبود، نمى دانستند كه ابوسفيان ايمان ندارد. فرزند ابوسفيان ، معاويه ، نيز مانند پدر بود و در مواردى عقيده خود را آشكار ساخته بود. چنان كه زبير بن بكار نقل كرده است ، شبى مغيره نزد معاويه بود كه صداى اذان برخاست . معاويه با شنيدن شهادت به رسالت پيامبر صلى الله عليه و اله ، چنان ناراحت شد كه گفت : ببين محمد چه كرده است كه نام خود را كنار نام خدا گذاشته است . يزيد، پسر معاويه هم در حال مستى آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:

لعبت هاشم بالملك فلا   خبر جاء و لا وحى نزل (66)
((بنى هاشم با سلطنت بازى كردند والا نه وحيى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده است )).

برترين هدف اميرالمؤمنين على عليه السلام در عصر خلفا

پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله ، گروهى تصميم گرفتند خود را جانشين او معرفى كنند، و اين سرآغاز انحرافى بزرگ در ميان مسلمانان بود. اميرالمؤمنين عليه السلام در وهله نخست با ايشان به بحث و گفت وگو نشست و كوشيد با استدلال ، آنان را هدايت كند. او حدود شش ماه براى روشن ساختن مسئله خلافت براى مردم و اصلاح انحراف جامعه تلاش ‍ كرد. امام به مردم تذكر داد كه با تعيين جانشين از طرف خدا و بر دست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله ، انتخاب خليفه توسط مردم نادرست است . او بارها فرمود: ((من جانشين پيامبر صلى الله عليه و اله هستم بايد جامعه اسلامى را هدايت كنم )).(67) امام عليه السلام شبها فاطمه زهرا عليها السلام و حسنين عليهما السلام را به در خانه اصحاب مى برد تا فرمايشات پيامبر صلى الله عليه و اله را به آنان يادآورى كند، اما برخى از ايشان مى گفتند: ما چنين مسئله اى را به خاطر نمى آوريم . بسيارى نيز مى گفتند: اگر پيش از اين يادآورى كرده بودى ، ما با ديگرى بيعت نمى كرديم ، اما اكنون بيعت كرده ايم .

سرانجام پس از شش ماه اميرالمؤمنين عليه السلام به ناچار براى حفظ مصالح اسلامى ، در ظاهر با خليفه بيعت كرد و حكومت را به رسميت شناخت ، و اگر آن حضرت چنين اقدامى نمى كرد، در جامعه مسلمين فتنه و خونريزى برپا مى شد. بنابراين ، مصلحت امت اسلامى در آن موقعيت ايجاب مى كرد كه حضرت صبر و سكوت پيشه كنند، و از آنجا كه برخورد عملى امكان نداشت ، تكليف از ايشان ساقط بود.

بعد از سه خليفه ، مردم جمع شدند و با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كردند. حضرت فرمود: لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر لالقيت حبلها على غاربها.(68) اگر آن جمعيت بسيار حاضر نمى شدند و با وجود يارى كنندگان حجت تمام نمى گرديد؛ هر آينه مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى انداختم . در شرايطى كه مردم آمادگى پذيرش حكومت مرا دارند و با حضور ياوران ، حجت بر من تمام شده و تكليف بر عهده من آمده است ، ديگر جاى درنگ باقى نمانده است . براين اساس ، اميرالمؤمنين عليه السلام افزون بر مشروعيتى كه از جانب خداوند داشتند، با اقبال مردم ، قدرت عمل نيز پيدا كردند.

به هر حال ، طى اين مدت - به خصوص در زمان خليفه اول و دوم - اميرالمؤمنين عليه السلام كوشيد تا حقايق ، احكام و معارف اسلام را در جامعه ترويج كند. او شاگردانى همچون ابن عباس تربيت كرد كه با بحث و راهنمايى ، خلفا را متوجه اشتباهاتشان مى كردند. با توجه به فرموده هاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله درباره اميرالمؤمنين عليه السلام ، وضعيت اجتماعى نيز به گونه اى متحول شده بود كه بسيارى از صحابه از بيعت با خلفا پشيمان شده بودند؛ گرچه آنان عدول از بيعت را صحيح نمى دانستند و قلبا به حضرت امير عليه السلام علاقه داشتند. افزون بر اين ، اشتباهات مكرر خلفا، ايشان را وادار مى كرد كه رهنمودهاى امام عليه السلام را در زمينه معارف و احكام اسلامى بپذيرند. آن گونه كه محدثان اهل تسنن نقل كرده اند خليفه دوم بيش از هفتاد مرتبه گفته است : ((لولا على لهلك عمر؛ اگر على نبود عمر هلاك مى شد)).(69) يا ((لا ابقانى الله لمعضلة ليس لها ابوالحسن ؛ اگر روزى على نباشد، خدا مرا در آن روز زنده نگاه ندارد، مبادا كه مشكلى پيش آيد و من راه حل آن را ندانم )).(70)

خلفا، در عمل ، علم و راءى على عليه السلام را درباره معارف اسلامى مى پذيرفتند و اين بهترين روش حفظ اسلام و معارف آن در آن زمانه بود؛ هرچند گاه لغزشهايى نيز از آنان سر مى زد. با اين حال خطرى كه اسلام و جامعه اسلامى را تهديد مى كرد، فراموشى اصل مسئله تصدى حكومت به دست ولى امر تعيين شده از جانب خداوند بود.

اين وضعيت تا دوران خلافت عثمان ادامه داشت . از زمان وى انحرافات عملى فزونى گرفت ، و اولين روز بيعت مردم با عثمان ، ابوسفيان بنى اميه را در خانه او جمع كرد و درباره حفظ حكومت و قدرت در بنى اميه با آنان سخن گفت .(71) پس از اين ماجرا، حاكمانى كه براى شهرهاى مختلف تعيين شدند، غالبا از بنى اميه يا از طرفداران و دوستان آنان بودند. در ميان بنى اميه ، اين تفكر حاكم شد كه تمام آنچه درباره دين گفته شده بود، واقعيت نداشته و تنها مسئله حكومت مطرح بوده است ، و بنى هاشم ، براى به دست آوردن حكومت ، مسئله دين را مطرح ساخته اند و آن را دستاويزى براى رسيدن به اهداف خود قرار داده اند.

صاحب منصبانى كه در حكومت عثمان تعيين مى شدند، همچون سلاطين رفتار مى كردند و خود را ((مالك الرقاب )) و صاحب اختيار مردم مى دانستند. آنان تمام اموال موجود در منطقه تحت امر خويش را متعلق به خود شمرده ، به دلخواه در آن تصرف مى كردند؛ ثروتهاى انبوهى از بيت المال اندوختند و حقوق مردم را تضييع كرده ، به بيچارگان و ضعفا ظلم كردند، تا اينكه سرانجام مردم به تنگ آمده ، عزم خود را جزم كردند كه خليفه را از ميان بردارند و به دليل ستمهاى فراوانى كه دست نشاندگان عثمان در ايالتهاى اسلامى بر آنان روا مى داشتند به قتل عثمان كمر بستند.

در چنين موقعيتى ، اگر على عليه السلام در جهت قتل عثمان گام برمى داشت ، سنت غلطى رايج مى شد و مردم به اهل بيت عليهم السلام بدبين مى شدند و مى پنداشتند كه اختلافها بر سر دنياست . به همين دليل ، ايشان نه تنها در زمينه قتل عثمانى اقدامى نكردند، مانع آن نيز شدند. اما تلاشهاى ايشان مؤ ثر نيفتاد و مسلمانانى كه به خشم آمده بودند عثمان را كشتند.

بعد از قتل عثمان ، همان مردم به سوى على عليه السلام هجوم آوردند و به ايشان گفتند، كه بايد جانشين عثمان شود. امير مؤمنان عليه السلام زمانى كه مسئوليت خلافت را پذيرفت ، فرمود: ((من اين مسئوليت را بدين شرط مى پذيرم كه همانند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله و بر اساس سنت خدا و رسول او عمل كنم )). بسيارى از افراد هنگام بيعت مى گفتند ما به اين شرط بيعت مى كنيم كه تو نيز مانند خلفاى قبل رفتار كنى ، اما حضرت على عليه السلام فرمود: من چنين بيعتى را نمى پذيرم . بيعت با من بايد بر اين اساس ‍ باشد كه طبق كتاب و سنت عمل كنم .(72)

سرانجام مردم بر اساس فرموده اميرالمؤمنين عليه السلام با ايشان بيعت كردند. اما در جامعه اسلامى كسانى بودند كه از چنين بيعتى رضايت نداشتند. مخالفت برخى از آنان ، مانند بنى اميه و در راءس آنها معاويه ، به دليل نداشتن ايمان واقعى بود. گروه ديگر نيز اگرچه نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند و حتى همراه با پيغمبر صلى الله عليه و اله در جهاد شركت كرده بودند، اما ايمانشان ضعيف ، و علاقه آنان به دنيا، تا حدى بود كه متعبد به احكام اسلام نبودند و طبق فرمايش امام حسين عليه السلام بندگان دنيا بودند و دين لقلقه زبانشان بود.(73) اين افراد تا زمانى كه دين و دين دارى با دنياى آنان در تزاحم نباشد، دين دارند، اما اگر دين ، مزاحم دنيايشان باشد، در اين صورت از دين طرفدارى نمى كنند و گرچه در ظاهر مسلمان و تابع احكام اسلام اند، در عمل منافع خود را مقدم مى دارند. برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و اله ، همچون طلحه و زبير، كه از شخصيتهاى ممتاز و نامزدهاى خلافت بودند و قبل از ديگران با على عليه السلام بيعت كردند، قبل از ديگران بيعت خود را شكستند و جنگ جمل را به راه انداختند. بعد از آنان نيز معاويه جنگ صفين ، و خوارج جنگ نهروان ر برپا كردند.

رفتار اميرالمؤمنين عليه السلام ، در دوران خلافتشان با رفتار آن حضرت قبل از آن دوران ، تفاوت فراوان داشت . او پيش از خلافت در مسند قدرت نبود تا بتواند با دشمنان مبارزه كند، اما پس از بيعت مردم ، على عليه السلام با دشمنان اسلام و تمام كسانى كه عليه حكومت اسلامى قيام كرده بودند، به مبارزه برخاست . آن حضرت ، ابتدا با اصحاب جمل ، سپس با اصحاب صفين و در نهايت با اصحاب نهروان پيكار كرد.

بنابراين يكى از مراحل مبارزه با مخالفان و كسانى كه اسلام را تهديد مى كنند، جنگ است ؛ اما در صورتى كه شرايط آن فراهم باشد؛ شرايطى از قبيل قدرتى كه از جانب خداوند مشروعيت يافته ، و همچنين مردم آن را پذيرفته باشند و از آن حمايت كنند. اگر اين شرايط فراهم بود، بر عهده حاكم است كه - حتى به وسيله شمشير - از اسلام حمايت كند؛ همچنان كه بيشتر دوران خلافت امير مؤمنان عليه السلام ، صرف اين گونه جنگ ها شد.

فرصت طلبى بنى اميه

از نگاه بنى اميه ، رقيبان ، گوى سلطنت را ربوده و ايشان را از ميدان بيرون ساخته بودند. بنى اميه نيز كه مغلوب ميدان شده بودند، بر خود لازم مى دانستند روزى اين شكست را جبران كنند. گروهى ديگر نيز چنين تفكرى داشتند. آنان زيرك تر از ابوسفيان و خاندان او بودند و مى كوشيدند تا ردپايى از خود بر جاى نگذارند. بعضى از اين افراد در جامعه به مقامات عالى نيز رسيدند. امامان معصوم عليهم السلام درباره آنان فرموده اند: لم يؤ منوا بالله طرفة عين .(74)

آنان حتى لحظه اى به خدا ايمان نياورده بودند، اما عمرى مردم را با تظاهر به ايمان ، فريب مى دادند. اگرچه شمار كسانى كه بتوانند چنين توطئه هاى عظيمى را طراحى و در فرصت مناسب اجرا كنند، زياد نيستند، سرچشمه تمام فتنه ها همين شياطين اند. عده ديگرى نيز فريب مى خوردند و بازيچه دست آنان مى شوند و به اين اميد كه در سايه قدرت ايشان به نوايى برسند، از آنان حمايت مى كنند. آن گاه كه قدرت و سرمايه در اختيار گروه اول قرار گيرد، زمينه مناسب ترى براى فريب ديگران به دست مى آوردند - چنان كه ابوسفيان نيز يكى از ثروتمندان عرب به شمار مى آمد. در چنين موقعيتى گرچه عده اى از مردم ساده دل ، بى هيچ اجر و مزدى به آنان خدمت مى كردند، هواداران بنى اميه به طمع مال يا مقام ، تابع دستورهاى آنان بودند. آن زمان كه بنى اميه تمكن مالى داشتند، اين گروه به طمع سكه هاى طلا از ايشان حمايت كردند و زمانى كه بنى اميه به قدرت رسيدند، به اميد كسب پست و مقام تابع آنان شدند. حتى زمانى كه بنى اميه به قدرت نرسيده بودند، برخى ، به شرط گرفتن پست و مقام از ايشان حمايت مى كردند و با يكديگر پيمان مى بستند كه هر زمان به مقامى رسيدند، به فكر يكديگر باشند. با اين حال اكثريت دنباله روان بنى اميه مردم ساده دلى بودند كه با تبليغات ، و تهديد يا تطميع مختصرى ، بى هيچ مزد و پاداشى براى آنان كار مى كردند.

بنابراين ، گروه اول را افراد اندك شمارى همچون ابوسفيان ، مغيره ، و ابوعبيده جراح كه طراحان و مغزهاى متفكر فتنه به شما مى آمدند، تشكيل مى دادند؛ عده ديگرى نيز به سبب وابستگى قبيله اى يا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند؛ و گروه سوم كه اكثريت را تشكيل مى دادند، تنها از روى ساده دلى دنباله رو اين جريان شده بودند. بنابراين مى توان گفت كه بزرگ ترين عامل انحراف اسلام از مسير اصيل خود، سادگى توده مردم بوده است .

درباره ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاريخ نقل شده است . بعد از جنگ صفين ، سربازان معاويه شتر يكى از ياران حضرت امير عليه السلام را غصب كرده بودند، و او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاويه آمد. معاويه از او خواست كه براى اثبات ادعاى خود شاهدى بياورد، اما كسى در شام او را نمى شناخت ؛ بنابراين نتوانست ادعاى خود را ثابت كند. از طرفى كسى كه شتر او را غصب كرده بود، دو شاهد آورد كه به نفع او شهادت دادند و گفتند: اين شتر ماده متعلق به فلان شخص است . معاويه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت كه شتر از آن شخص شامى است . صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت : شتر من نر است ، چگونه اين دو نفر شهادت دادند كه اين شتر ماده متعلق به اين فرد شامى است و تو هم براساس گفته آنها قضاوت كردى ؟! معاويه در جواب گفت : برو به على بگو معاويه صدها هزار سرباز دارد كه شتر نر و ماده را از هم تشخيص ‍ نمى دهند و من با اين چنين سربازانى به جنگ با على مى آيم .

معاويه در شام

پيش از اينكه اميرالمؤمنين عليه السلام به حكومت برسد، خليفه دوم ، معاويه را در مقام عامل و والى - يا به اصطلاح امروز استاندار - منصوب كرده بود. خلافت معاويه در عهد عثمان كاملا تاءييد و تثبيت شد و چون خويشاوند خليفه سوم بود، اختيارات بيشترى به دست آورد، و در شام دستگاهى براى خود فراهم كرده بود. شام از مدينه دور بود و جزو قلمرو دولت روم شرقى به شمار مى رفت . از اين روى ، آنان بيشتر با روميانى در تماس بودند كه به تازگى پذيراى دين اسلام شده بودند.(75) نوع حاكميت و موقعيت جغرافيايى شام به گونه اى نبود كه اهل آن به صورت صحيح و كامل به معارف اسلامى دسترسى پيدا كنند. معاويه نيز نمى خواست آنان اسلام را به خوبى بشناسند. او در فكر رياست و سلطنت خود بود و كارى به دين و ايمان مردم نداشت ؛ چنان كه بعد از عقد پيمان صلح با امام حسن عليه السلام ، در مسجد كوفه به صورت علنى و با صراحت به اين امر اذعان كرد.(76) بالاخره بعد از اينكه مردم با على عليه السلام بيعت كردند، معاويه به اين بهانه كه على عليه السلام قاتل عثمان است ، شورش كرد و ابتدا افرادى چون طلحه و زبير - كه خود در قتل عثمان شركت داشتند - و عايشه را - كه مردم را به قتل او تحريك مى كرد -(77) تحريك كرد تا به بهانه قتل عثمان با آن حضرت به جنگ برخيزند. سپس خود او نيز، به همين بهانه ، علم جنگ برداشت . اين همه در حالى بود على عليه السلام هيچ نقشى در قتل عثمان نداشت ، و حتى هنگام محاصره عثمان ، امام حسن عليه السلام به دستور ايشان براى او آب مى برد. در مقابل ، معاويه با آنكه مى توانست مانع قتل عثمان شود، اقدامى نكرد؛ زيرا مى دانست با بودن عثمان نوبت به خلافت او نمى رسد. معاويه مدتى را در جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام گذراند و با توطئه ها و نقشه هاى عمرو عاص و بعضى ديگر از خويشاوندان ، دوستان ، بستگان و بزرگان قريش قبل از اسلام ، توانست به همراهى خوارج ، جنگ صفين را به ضرر اميرالمؤمنين عليه السلام خاتمه دهد. در آن جنگ ، مسئله حكميت را مطرح كردند و اين امر موجب شد كه معاويه بتواند خود را در مقام خليفه مطرح كند، و سرانجام نيز اميرالمؤمنين عليه السلام به دست خوارج به شهادت رسيد.

پس از شهادت امام عليه السلام ، امام حسن عليه السلام اندك زمانى مبارزه با معاويه را ادامه داد. اما دسيسه ها و نيرنگهاى معاويه و نيز ضعف ايمان و سستى اى كه در نيروهاى امام حسن عليه السلام پديد آمده بود، آن حضرت را مجبور ساخت كه صلح را بپذيرد؛ چرا كه جنگهاى طولانى عصر اميرالمؤمنين عليه السلام آنان را خسته كرده ، و اميد به پيروزى را از ايشان ستانده بود. بسيارى از فرماندهان سپاه نيز كه تحت تاءثير اين وضع به معاويه متمايل شده بودند، با وعده و عيدهاى او و دريافت پولهاى گزاف به سپاه او پيوستند. بدين ترتيب ، امام حسن عليه السلام با مردمى مواجه بود كه به هيچ روى حاضر به حمايت از ايشان نبودند. از اين زمان به بعد، معاويه نقشه هاى بسيار ماهرانه اى براى تثبيت حكومت در خاندان خود كشيد.

معاويه در نهايت ، به اين نتيجه رسيد كه بايد از زمينه هاى موجود، به نفع حكومت و توسعه قلمرو سلطنت خويش بهره گيرد. اگرچه نام اين حكومت ((خلافت )) بود، در واقع ، مانند حكومت روم و ايران آن روز، حكومت سلطنتى بود، و آنان آرزو داشتند مانند كسرا و قيصر سلطنت كنند. براى اين منظور از زمينه هاى موجود در جامعه آن روز، بسيار استفاده كردند.

على عليه السلام و ارائه الگوى حكومت اسلامى

معاويه از سياست مداران و هوشمندان روزگار خود بود؛ به حدى كه به داهية العرب شهرت يافت . مى گفتند على عليه السلام در سياست به پاى معاويه نمى رسيد وگرنه مى توانست بر او پيروز شود. اميرالمؤمنين عليه السلام در اين باره فرمود:

لولا كراهية الغدر لكنت من اءدهى الناس ؛(78) اگر نبود كه من مكر و حيله را مكروه مى دارم ، از زرنگ ترين مردم بودم .

اگر امير مؤمنان عليه السلام با معاويه يا ساير مخالفان اندكى مماشات مى كرد، آيا آنان مى توانستند به چنان موقعيتى نايل شوند؟ حتى امروز كسانى مى كوشند از اين شيوه براى تضعيف مقام ولايت ، به طور كلى ، و مقام عصمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله و ائمه اطهار عليهم السلام ، به طور خاص ، بهره گيرند تا نسلهاى آينده ، به عصمت ايمان عميق نداشته باشند و برترى معصومان را در همه شئون نپذيرند. براى مثال يكى از شبهات مزبور بدين قرار است . امام على عليه السلام درباره هنگامى كه مردم به خانه وى هجوم آوردند تا با او بيعت كنند، مى فرمايد: ((نزديك بود حسنين عليه السلام زير دست و پا بماند)).(79) در ميان بيعت كنندگان با على عليه السلام شخصيتهاى برجسته اى همچون طلحه و زبير حضور داشتند. اين دو از اعضاى شوراى شش نفره اى بودند كه خليفه دوم ، عمر، تعيين كرده بود. اينان خود نامزد خلافت بودند، ولى با اين حال با على عليه السلام بيعت كردند. برخى معتقدند بهتر آن بود كه على عليه السلام اين دو نفر را دعوت مى كرد و با هدايايى از آنان دلجويى به عمل مى آورد؛ شايد بهتر بود امام عليه السلام به آنان اظهار مى كرد كه من در دست يابى به مقام خلافت مديون شما هستم ، و بدين ترتيب ، آنان را مطيع خويش ‍ مى ساخت . با توجه به اينكه حضرت به علم الاهى از آينده خبر داشت و با روحيات ايشان نيز كاملا آشنا بود، بايد احتمال مى داد كه با آنان مماشات نكند، جنگ برپا خواهد شد. بنابراين بهتر بود براى جلوگيرى از خونريزى و جنگ و اتلاف نيروها، با آنان همكارى و همفكرى مى كرد و در اداره مملكت ، با ايشان به مشورت مى نشست ؛ مى توانست بخشى از مملكت را كه آنان مى خواستند در اختيارشان بگذارد و قسمى از بيت المال را نيز به آنان واگذار مى كرد، تا در تدبير قلمرو خويش به كار گيرند. در اين صورت ، حتى اگر آنان از بيت المال سوء استفاده مى كردند، بهتر از اين بود كه هزينه هاى هنگفتى براى جنگ و خونريزى صرف شود. اين تفكر سياست مدارانه ، آن زمان نيز در ميان برخى از مردم شايع بود و اين اشكالات را بر على عليه السلام وارد مى ساختند. همين افراد مى گفتند على سياست ندارد، يا اينكه سياست معاويه بيشتر است .