دوران امامت
دسيسه پر نيرنگ در 19 مباه مبارك رمضان سال 40 هجرى با تروراميرمؤمنان على بن
ابيطالب به انجام رسيد.
جهان اسلام در اضطراب و پريشانى بسيار سختى فرو رفته بود.
شمارى از بقاياى خوارج اينجا و آنجا هنوز فعاليّت مى كردند و مردم را به حكم
اللّهى كه به زعم آنان به هيچ يك از رهبران دو اردوگاه شام و كوفه تعلّق نداشت، فرا
مى خواندند.
آنان نمى خواستند تحت نظارت هيچ دولتى باقى بمانند!! عدّه اى از ساده لوحان و
مفسدان، از آن كسانى كه از حقيقت متمثل در اردوگاه على عليه السلام و باطلى كه در
اردوگاه شام بود دل خوشى نداشتند، نيز زير پرچم خوارج جمع آمدند.
آنان در راه نابودى حكومت هر مشكلى را آسان مى شمردند و ارتكاب هر نوع جنايت و
فساد را توجيه مى كردند.
در شام، معاويه سپاه خود رابراى هجوم نظامى ديگرى به كوفه آماده مى كرد.
وى نامه اى به متن زيربراى كارگزارانش نوشت: از بنده خدا، معاويه، اميرمؤمنان،
به فلان بن فلان.
سلام عليكم.
سپاس خداى يگانه اى را كه جز او معبودى نيست.
امّا بعد، سپاس خداى را كه شما را از دشمنان كفايت كرد و ياران كژروو تفرقه
انداز را واگذاشت.
نامه هاى بزرگان و سران آنان)كوفيان( به دست ما رسيده كه در آنها از ما براى خود
وخانواده هايشان امنيت مى طلبند.
پس چون نامه ام به دست شما مى رسد با نيرو و سپاه خود حركت كنيد.
اينك به شكر خدا به انتقام خود رسيديد و آرزوى خود را يافتيد.
خداوندمتجاوزان و ستمگران را هدايت كند.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.(9)
حتى اگر خوارج نيز امام حسن عليه السلام را بر ضدّ معاويه يارى مى دادند،امّا
آنها هم سرانجام جز خرابى به بار نمى آوردند، زيرا آنان همان گونه كه به معاويه
اعتقادى نداشتند به وى هم معتقد نبودند.
اينك نگاهى به خانه على عليه السلام مى افكنيم تا ببينيم كه چگونه پرتودرخشان
امام در آنجا به خاموشى مى گرايد.
پس از وفات آن حضرت،خانواده اش وى را پنهانى به پشت غرىّ -منطقه اى نزديك كوفه-
بردند تاپيكرش را در آنجا به خاك سپارند.
آنان از ناحيه خوارج بسيار بيم داشتند.
آنان مى ترسيدند كه مبادا خوارج مرقد آن حضرت را بشناسند و به انتقام يار همكيش
خود "ابن ملجم" كه پيكرش سوازنده شد، قبر رابشكافند و جنازه را از آن بيرون كشند.
همچنين آنان از جاسوسان بنى اميّه كه از نقل اخبار به حزب اموى خسته نمى شدند،
احساس خطر مى كردند.(10)
تشييع كنندگان از فرزندان وخويشان آن حضرت،از مراسم خاك سپارى پيكر پاك امام باز
مى گشتند.
درون خانه على هنوز مراسم سوگوارى بر پابود كه عبيداللَّه بن عبّاس كه از جانب
امام بر ولايت بصره گماشته شده بود، وارد منزل شد.
امام حسن به سوى مسجد بيرون آمد ومسلمانان درانتظارى گدازنده، چشم به راه مقدم
وى بودند.
ابن عبّاس در رأس مجلس به سخنرانى ايستاد وگفت: اميرمؤمنان وفات يافت در حالى كه
جانشينى از پس خود براى شما گذارد.
اگر به او پاسخ مى گوييد به سوى شما آيد واگربه خلافت او نا خشنوديد پس كسى را
بر كسى اجبارى نيست.
مردم ناله وفرياد سر داند.
گويى سخن ابن عبّاس، دريايى از اندوه ودريغ همراه داشت.
مردم با صداى بلند بانگ بر آوردند.
بگو او به سوى ما بيايد.
امام حسن مجتبى به سوى آنان رفت و خداى را ستود و بر او درودفرستاد وآنگاه از
شخصيّت اميرمؤمنان تمجيد كرد و درباره او فرمود: "در اين شب مردى وفات يافت كه نه
نخستين مسلمانان در عمل از اوسبقت گرفتند و نه آيندگان به او توانند رسيد.
او در ركاب رسول خدا جهادمى كرد و به جان خويش از آن حضرت پاسبانى مى نمود.
رسول خداصلى الله عليه وآله اورا با پرچم خويش به جنگ مى فرستاد و جبرئيل عليه
السلام از راست و ميكائيل از چپ او را در ميان خود مى گرفتند و وى باز نمى گشت مگر
آنكه خدا بردستان او پيروزى را مى آورد.
او در شبى وفات يافت كه عيسى بن مريم درآن به آسمان صعود كرد و يوشع بن نون وصى
موسى عليهما السلام نيز در چنين شبى درگذشت.
وى از زرد و سپيد )طلا و نقره(، جز هفتصد درهم از پس خود باقى نگذاشت كه اين
مبلغ از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و وى مى خواست با اين مبلغ خدمتكارى
براى خانه اش بخرد.
" اشك امان گفتن به او نمى داد، آهى كشيد و همراه با آن قطراتى ازچشمش باريدن
گرفت و آه و حسرت بود كه از دهان مردم شنيده مى شدآنگاه امام فرمود: "اى مردم هر كه
مرا شناخت، شناخته است و آن كه نمى شناسد بداند كه من حسن فرزند على هستم.
منم فرزند پيامبرصلى الله عليه وآله ومنم فرزند وصى ومنم فرزند نويد بخش بيم
دهنده و منم فرزند دعوت كننده به خدا و منم فرزند چراغ نورانى.
من از خاندانى هستم كه جبرئيل به سوى ما فرود مى آمد و از پيش ما به آسمان مى
رفت و من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از آنان زدود و ايشان را پاك و پاكيزه
گردانيدو من از خاندانى هستم كه خداوند محبتشان را بر هر مسلمانى واجب شمرده و براى
پيامبرش فرموده است: بگو از شما به خاطر آن پاداشى نمى طلبم و هر كه حسنه اى گرد
آورد مااز جانب خود حسنه اى بر آن مى افزاييم.
گرد آورى حسنه همانا محبّت مااهل بيت است".
بدين گونه مردم با رضايت و خوشنودى، با امام حسن عليه السلام دست بيعت دادند،
زيرا وى را تجسّم صفات شايسته و برتر خلافت مى ديدند.
و آيامگر نه اين است كه پيشواى مسلمانان بايد از جانب خداوند انتخاب شودو
پيامبرصلى الله عليه وآله او را منصوب كند؟ و آيا مگر نه اين است كه رهبرمسلمانان
بايد در اوج كرامتها و فضيلتها باشد و با كفايت ترين و باابهّت ترين و داناترين
مسلمانان به شمار آيد؟ و آيا مگر تمام اين ويژگيها، به شكلى كامل، در امام حسن گرد
نيامده بود؟ آيا پيامبر اكرم درباره وى نفرموده بود: حسن و حسين چه برخيزند و چه
بنشينند، هردو امامند؟ و آيا امام حسن همانى نبود كه پدر بزرگوارش درباره اوفرموده
بود: "خاندان پيامبر، حيات دانش و مرگ جهلند.
حلم آنان ازعلم ايشان و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از حكمة سخنشان شما راآگاه
مى كند.
با حقّ، مخالفت نمى ورزند و در آن به اختلاف نمى افتند.
ايشان ستونهاى اسلام ومحرمان راز هستند كه به ايشان اعتصام مى كنند.
به واسطه
ايشان است كه حقّ به محل خود باز مى گردد و باطل از جايگاه خود كنار مى رود و
زبانش از جايى كه رسته بريده مى گردد.
دين را باخردى بيدار و با نگرش و دقت، دريافت كرده اند نه با عقل شنيدنى و
ازراه روايت كه راويان علم فراوان امّا رعايت كنندگانش اندكند".
پس از آنكه بهترين صحابه و انصار مردم را به بيعت با امام حسن ترغيب كردند،
آنان با امام دست بيعت دادند.
عبيداللَّه بن عبّاس در اين باره گفت: "اى مردم! اين فرزند پيامبرتان و وصى
امام شماست، پس بااو بيعت كنيد".
مردم امام حسن را از بُن جان و دل دوست داشتند.
و اين دوستى ازمحبّت پيامبرصلى الله عليه وآله به ايشان و محبّت خدا به كسى
كه پيامبر را مورد مهرقرار مى داد، سر چشمه مى گرفت.
علاوه بر آنچه گفته شد بايد بيفزاييم كه شرايط حاكم بر آن روزگاروجود مردى
را اقتضا مى كرد كه بتواند با معاويه و باند نيرنگ باز وى مقابله كند.
كسى كه شايسته رهبرى بوده و از بينشى خردمندانه ومحبوبيت در دل مسلمانان
بهره مند باشد.
بدين خاطر بود كه مسلمانان در بيعت با امام حسن شتافتند و گفتند:"او نزد ما
بسيار محبوب است و بر گردن ما حقّ دارد و به خلافت شايسته است".
قيس بن سعد، اين انقلابى بزرگ، پيشاپيش بزرگان و مجاهدان انصاربراى بيعت با
امام حسن پا پيش نهاد و به او گفت: "دستت را دراز كن تا با تو بر كتاب خدا و
سنّت پيامبرش و جنگ بامحلّين بيعت كنم".
امام حسن به او پاسخ داد: "بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش كه اين دو بر هر شرطى
مقدم اند".
بدينسان بيعت امام حسن عليه السلام در سوّمين دهه از ماه مبارك رمضان سال 40
هجرى انجام پذيرفت.
هرگاه گروهى براى بيعت به نزد حضرتش مى آمدند، مى فرمود: "با من بر اينكه
كاملاً گوش به فرمانم باشيد و باكسانى كه من مى جنگم، بجنگيد و با كسانى كه
دوستى مى ورزم دوستى كنيد، بيعت نماييد".
چون امام بر مسند خلافت تكيه زد، مسئوليّت پايان دادن به اختلاف موجود ميان
دو ارودگاه كه تا نابودى اسلام پيش رفته بود، بر دوش وى افتاد، زيرا كفار در
گوشه و كنار مملكت اسلامى مترصّد فرصتى بودند تاچنانچه ضعف وخللى مشاهده كردند
ضربه اى كارى بر پيكر جامعه اسلامى فرود آورند.
اين از يك سو، امّا از سوى ديگر خبرهاى سپاه شام در كوفه و بصره وديگر
شهرها، همراه با مبالغه، به سرعت پخش مى شد بدان گونه كه همه مى دانستند جنگى
خونين در پيش است.
معاويه سپاه شصت هزار نفرى شام را به فرماندهى خود بسيج كرد وضحاك را به
جانشينى خويش در شام نهاد.
در اين هنگام بر امام حسن عليه السلام بود كه سپاه حقّ را بسيج كند تا در
برابر اين حركت جناح باطل مقابله نمايد.
امّا آن حضرت صلاح ديد كه پيش از آغاز جنگ، نامه اى به معاويه نگارد و با او
اتمام حجّت كند.
آنچه در پى مى آيد، فرازهايى ازهمين نامه است: "چون رسول خدا درگذشت، عرب در
خلافت اوبه كشمكش برخاستند.
قريش ادعا كرد كه ما قبيله وخانواده و دوستان اوهستيم و روا نيست كه شما در
خلافت محمّد و حقّ او با ما ستيزه كنيد.
عرب پنداشت كه آنچه قريش مى گويد، همان است و حجّت آنان درباره حكومت و ستيز
بر سر گرفتن خلافت پيامبرصلى الله عليه وآله صحيح است.
پس به تقاضاى آنان "آرى" گفت و خلافت را بديشان تسليم كرد.
آنگاه قريش باما به احتجاج برخاستند وهمان سخنى را كه به اعراب گفته بودند،
براى ما نيز آوردند، امّا قريش ديد كه ما مانند عرب حقّ را به جانب آنان
نداديم.
بدين ترتيب قريش، با دادخواهى و احتجاج اين امر )خلافت( راعهده دار شد چون
اهل بيت و دوستان محمّدصلى الله عليه وآله ما را به احتجاج وطلب داد خود از
آنان فرمان دادند، آنان از ما كناره گيرى كردند.
وبا يارى يكديگر، بر ستم كردن و خوار شمردن ما ايستادگى كردند.
پس ديدار درپيشگاه خدا كه او راهبر و ياريگر است.
آنگاه امام عليه السلام در ادامه اين نامه افزود: اى معاويه امروز از اين كه
بر گرده كارى كه براى احراز آن شايستگى ندارى، پريده اى باعث تعجّب وشگفتى است.
براى تو نه فضلى در دين است و نه اثرى پسنديده در اسلام.
زاده دشمن ترين قريش با رسول خداوقرآنى.
خدا تو را ناكام گذارد.
به زودى باز گردانده شوى و خواهى دانست كه سراى آخرت ازآنِ چه كسى است.
به خدا ديرى نخواهد پاييدكه پروردگارت جانت را بگيرد وآنگاه بدانچه دستهايت
پيش فرستاده اندتو را جزا دهد و خداوند خود در حقّ بندگانش ستم نمى كند.
ونيز نوشت: انگيزه اى كه سبب شد تا من اين نامه را بنويسم هماناعذرهايى بود
كه من درباره تو ميان خود و خدايم عز و جل داشتم.
پس اگرتو تسليم شوى از حظّى وافر برخوردار گردى و كار مسلمانان به صلاح مى
انجامد.
پس اين همه به راه باطل خويش ادامه مده و همچون ديگرمردم با من بيعت كن.
تو خود نيك مى دانى كه در نزد خداوند و نزد هربنده توبه كننده وپرهيزكار و
نيز در نزد هر كس كه دلى زارى كننده به درگاه حقّ دارد، من از تو به اين امر
)خلافت( سزاوارترم.
پس از خداى بترس و عصيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را پاس دار.
به
خدا سوگند هيچ نفعى براى تو ندارد كه خون آنان را بيش ازاين بريزى وآنگاه خداى
را ديدار كنى.
به صلح و طاعت روى كن و در اين امر )خلافت( با اهل آن و كسى كه بدان
سزاوارتر از توست، ستيزه مكن.
تا خداوند به اين وسيله اين آتش افروخته را فرو نشاند و وحدت كلمه ايجاد كند
و ميان مردم را اصلاح فرمايد و اگر تو نخواهى از اين نافرمانى دست بكشى من با
مسلمانان به سوى تو حركت مى كنم وآنگاه تورا محاكمه مى نمايم تا آنكه خداوند كه
بهترين داوران است، ميان ما داورى كند.
بدين سان نامه هايى ميان رهبران دو سپاه مبادله شد.
نامه اى ازامام عليه السلام با حجّتى قاطع و پخته كه ملاك آن نقد و تجربه
بود و نامه ديگراز معاويه با فريب ونيرنگ و دادن قول و گذاردن شرط و شروط مبنى
برتقسيم بيت المال بر حسب تَشَخُصات و مراتب پوشالى قبيله اى همراه بود.
خبرهايى مبنى بر بسيج سپاه اموى و حركت آنان به سوى كوفه، درميان مردم
انتشار يافته بود.
امام حسن عليه السلام تصميم گرفت براى مقابله باهجوم معاويه، سپاهى فراهم
آورد، امّا طريقه بسيج سپاه در نزدآن حضرت با طريقه اى كه معاويه اتخاذ كرده
بود، بسيار تفاوت داشت.
معاويه در پى گزينش دلمردگان و سياه دلان بود و آنان را با دادن اموال
مسلمانان به خدمت خود در مى آورد.
او همچنين برخى از انصار را به سوى خود مى خواند و با دادن ثروتهاى گزاف از
وجود آنان براى جنگ باامام سود مى برد.
آنان از اين اقدامات هيچ كوتاهى نمى كردند، زيرا به نظر آنها امام حسن عليه
السلام نمونه كامل اسلام، يعنى همان دينى كه با آن دشمنى و كينه مى ورزيدند،
بود.
امّا امام حسن مسائل بسيارى را در انتخاب سپاه در نظر مى گرفت.
وى هيچ گاه صاحب منصبان و نامداران را اطعام و گرسنگان را به همان حال
گرسنگى رها نمى كرد و هرگز به مردم وعده هاى پوچ نمى داد تا اگراوضاع بر وفق
مرادش شد به تمام وعده هايش پشت پا زند.
او هيچ گاه ولايت شهرهاى گوناگون را بدون هيچ حساب و كتابى به اين و آنان
نبخشيد.
مردم را به اجبار به ميدان نبرد نمى آورد.
او به سپاهش اجازه خونريزى وهتك حرمتها و فروش اسيران را نمى داد.
امام حسن عليه السلام دشمن خويش را گروه سركشى از مسلمان مى دانست و معتقد
بود كه بايدآنان را به بهترين طريق ممكن از ادامه سركشى بازداشت.
حال آنكه معاويه و حزبش بر اين باور بودند كه امام حسن و يارانش دشمنان
سياسى آنان هستند و بايد به هر شيوه اى كه شده است، آنان را از ميان بردارد.
بنا به همين دلايل بود كه معاويه در گرد آورى سپاه به مراتب از امام حسن
عليه السلام به موفقيّت بيشترى دست يافت.
برخى از اصحاب آن حضرت بسيار به وى مى گفتند كه او هم روش معاويه را در جمع
نيرو به كار بندد،امّا وى گرايش به باطل و انحراف از حقّ را به شدّت تقبيح مى
كرد.
عبيداللَّه بن عبّاس، والى آن حضرت بر بصره، طى نامه اى به امام حسن نوشت:
امّا بعد، مسلمانان پس از على عليه السلام خلافت را به تو سپردند.
پس آستين خود را بالا بزن و با دشمنت نبرد كن و يارانت را نزديك كن و دين
بدگمان را از دنيايش كسر نكند خريدارى كن.
و متشخّصان و بزرگان را به ولايت بگمار تا دل عشاير آنان را بدست آورى و هيچ
يك از مردم مخالف تو نباشند و همه با هم يكى باشند، زيرا برخى از كارهايى كه
مردم آنها را ناخوش مى دارند، ولى به ظهور عدل و سرفرازى دين مى انجامد بهتر از
كارهاى ديگرى است كه مردم آنها را دوست مى دارند،ولى سرانجام به ظهور ستم و
ذلّت مؤمنان و سر بلندى تبهكاران منجرمى شود.
و بدانچه از پيشوايان عادل رسيده است، اقتدا كن.
از آنان نقل شده است كه دروغ روا نيست مگر در جنگ يا بر قرار كردن صلح و
آشتى در ميان مردم.
چون كار جنگ به نيرنگ است و براى تو در اين خصوص راه باز است اگر عزم جنگ
داشته باشى، مشروط به اينكه هيچ حقى راباطل نگردانى.
و بدان كه بسيارى از مردم از پدرت، على، روى گردان شدند و به معاويه
گراييدند، زيرا او در تقسيم فى ء و بيت المال ميان آنان تفاوت نمى گذاشت و اين
بر مردم گران بود و هم بدان كه كسى به رويارويى تو برخاسته كه در آغاز ظهور
اسلام با خداى و پيامبرصلى الله عليه وآله جنگيد تا آنكه خواستِ خداوند چيره
شد.
پس چون همه به يكتايى پروردگار ايمان آوردند و شرك نابود شد و دين سرورى
يافت، آنان نيزاظهار ايمان كردند و قرآن خواندند در حالى كه آيات را به
ريشخندمى گرفتند و نماز خواندند با گرفتگى و كسالت و خمس و زكات دادند درحالى
كه از پرداختن آن خشنود نبودند.
آنگاه ابن عبّاس در ادامه اين نامه اوضاع اجتماعى و فساد حاكم بر آن را
تشريح كرد و سپس به تبيين سرشت جامعه و گذشته و حال آن پرداخت.
امّا آن حضرت عليه السلام هرگز نخواست كه جز راه حقّ را برگزيند و ازطريقى
جز طريق استوار پيروى كند.
با وجود اين، امام حسن شمار بسيارى از كوفيان را بسيج كرد.
البته براى ما ثبت و ضبط دقيق نفرات وى مهم نيست، امّا آنچه براى ما اهميّت
دارد تحليل شخصيّت افرادى است كه در اين سپاه بودند.
آنان چه كسانى بودند و چرا به يارى امام شتافتند و سرانجام نتيجه چه شد؟
تاريخ نگاران سپاه امام حسن را مركب از چند تيره دانسته اند: 1 - شيعيان پاكدلى
كه به عنوان اداى تكليف دينى خويش و انجام مأموريت انسانى خويش از آن حضرت
پيروى مى كردند كه البته شمار آنان اندك بود.
2 - خوارج كه خواستار جنگ با معاويه و امام حسن بودند، امّا در اين برهه،
فعلاً مى خواستند كار معاويه را تمام كنند تا در آينده به حساب آن حضرت نيز
رسيدگى كنند.
3 - فتنه جويان و آزمندانى كه مى خواستند با شركت در جنگ غنيمت، به دست
آرند.
4 - ترديد كنندگانى كه حقيقت ماجرا را از اين جنگ درنيافته و آمده بودند تا
دليلى بيابند كه به كدامين گروه بپيوندند.
5 - متعصبانى كه سران قبايل را مدّ نظر داشتند و اين جنگ را به حساب جنگهاى
قبيله اى و خرده حسابهاى شخصى محسوب مى كردند.
اينان عناصر سپاه امام بودند و طبيعى است كه چنين سپاهى، با اين تنوع اشخاص
و آرا، نمى تواند در انجام مأموريت خويش كامياب باشد،زيرا جنگ، طالب ايمان و
يكپارچگى و اطاعت است.
سپس امام حسن عليه السلام نخستين گروه خود را تشكيل داد و آنان را به عنوان
جلوداران سپاه تحت فرماندهى عبيداللَّه بن عبّاس تعيين كرد.
عبيداللَّه از جهات گوناگونى براى عهده دارى اين امر شايستگى داشت: نخست
آنكه وى اوّلين داعى جنگ بود و دوّم آنكه در ميان مردم ومحافل از آوازه اى نيك
برخوردار بود و سوّم آنكه وى مى خواست انتقام خون دو پسرش را كه به دست سپاهيان
معاويه كشته شده بودند، بگيردوبالاخره آنكه خويشاوند نزديك امام حسن بود.
ابن عبّاس با سپاه خويش به سوى مسكن،(11) بر كنار نهر دجله، حركت كرد ودر
آنجا با اردوگاه معاويه رو به رو شد.
وى در همان مكان به انتظار رسيدن سپاهيان ديگر از كوفه اردو زد.
در كوفه، مردم چند گروه بودند.