زندگانى كريم اهل بيت حضرت حسن بن على (ع)
(هدايتگران راه نور)

سيد محمد تقي مدرسي

- ۲ -


تربيت

پيامبرصلى الله عليه وآله ، على و زهراعليهما السلام تربيّت حسن مجتبى را بر عهده داشتندو با تربيّت صالح و اسلامى خود، وى را براى رهبرى امّت در آينده آماده مى كردند.

در واقع خانه رسالت با آگاهى از منزلتى كه حسن در آينده درجامعه اسلامى به خود اختصاص مى داد، به تربيّت وى اهتمام مى ورزيدند.

آنان مقام و منزلت حسن را به شيوه هاى مختلف نيز به آگاهى مؤمنان مى رساندند.

مثلاً پيامبر اكرم او را بر سينه اش بالا مى بردوآنگاه بلندش مى كرد تا بايستد و يا دستانش را مى گرفت و آرام به سوى چهره مباركش مى كشيد و مى خواند: "حزقه حزقه(1) ترق عين بقه" سپس با حسن عليه السلام با ملاطفت رفتار مى كرد و با او شوخى و بازى مى كرد.

آنگاه دست به دعا بر مى داشت و مى فرمود: خدايا! من حسن رادوست دارم پس تو نيز دوستدار او را دوست بدار.

در واقع پيامبر اسلام مى خواست بدين ترتيب سيره خويش را دربرخورد با امام حسن به عنوان اسوه مؤمنان به ياران خود تفهيم كند.

از اين رو حسن را گرامى مى داشت و او را ارج و احترام مى نهاد.

يك بار پيامبر براى نماز به امامت ايستاده بود.

چون به سجده رفت مسلمانان نيز به سجده رفتند و ذكر "سُبْحانَ رَبِّى الْأَعْلى وَبِحَمْدِهِ" را چندبار تكرار كردند و منتظر بودند تا پيامبر اكرم سر از سجده بردارد، امّاپيامبرصلى الله عليه وآله سجده اش را طول داد.

نمازگزاران از اين امر تعجّب كردند.

مگر چه اتفاقى افتاده است؟ اكثر آنان صداى پيامبر را كه در مسجد شكوه و ابهّت خاصّى ايجاد كرده بود، نمى شنيدند.

هر آينه گمانهاى ديگرى به خود راه مى دادند.

آنان منتظر ماندند تا اينكه پيامبر سر از سجده برداشت.

نماز پايان يافت در حالى كه مسلمانان مشتاق بودند علّت طولانى شدن سجده پيامبر خدا را از آن حضرت سؤال كنند.

چون در اين باره از پيامبرپرسش كردند، آن حضرت در پاسخ فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بودومن دلم نيامد كه او را به اجبار پايين آورم، بنابر اين صبر كردم تا اوخود از گردنم پايين رود.

يك بار ديگر پيامبر بر فراز منبر بود و براى مردم سخنرانى مى كردوآنان را اندرز مى گفت كه حسن و حسين از گوشه مسجد آمدند در حالى كه نزديك بود بلغزند و زمين بخورند، ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله از منبرفرودآمد و به سوى آن دو شتافت و آنان را گرفت و با خود بر فراز منبربرد.

يكى از آنانرا بر پاى راست وديگرى را بر پاى چپ خود نشانيدوپيوسته مى گفت: "خدا و پيامبرش راست گفته اند كه اموال و اولاد شما فتنه هستند.

من به اين دو طفل نگريستم كه راه مى رفتند، و مى لغزيدند، نتوانستم درنگ كنم تا آنكه سخنم را نيمه تمام رها كردم و آنها را بر فراز منبر آوردم".

حتّى آن حضرت، حسن و حسين را در يكى از سفرهاى كوتاهش باخود همراه برد.

وى آن دو را بر روى استرى كه جلو يا پشت آن حضرت حركت مى كرد نشانيد.

حضرت اين كار را كرد تا اگر به ديدن آن دو اشتياق پيدا كرد آنان را ببيند يا اگر آنان هواى ديدن آن حضرت را كردند، بتوانندوى را ببينند.

همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله در هر مناسبتى از اين دو تمجيد مى كردو بزرگوارى و كرامت آنان را به همگان اعلان مى داشت.

در روز مباهله نيز پيامبر اين دو و پدر و مادر آنان را برگزيد كه از تابش برهان آنان اسقفها مدهوش و متحيّر ماندند(2)".

روزى رسول خدا به خانه فاطمه رفت و بنابر عادت خود سه بار سلام گفت، امّا جوابى نشنيد.

آن حضرت به طرف حياط خانه بازگشت و دربين گروهى از يارانش نشست.

سپس امام حسن آمد و بر پشت پدر بزرگش جَست.

پيامبر او را محكم گرفت و سپس دهانش را بوسيد و در حالى كه مى گفت: حسن از من وحسين از على است به راه افتاد.

مردم، بسيارى از اوقات از اين كردار پيامبر در شگفت مى شدند.

و ازخود مى پرسيدند كه چرا پيامبر در حقّ فرزندانش چنين كارهايى راآشكارا انجام مى دهد.

روزى يكى از ياران آن حضرت، پيامبر را ديد كه حسن را مى بوسد ومى بويد.

آن مرد در حالى كه از اين عمل پيامبرناخرسند بود عرض كرد: من پسرى دارم كه تا كنون هرگز او را نبوسيده ام.

پيامبرصلى الله عليه وآله به وى پاسخى داد كه مضمونش اين بود: وقتى كه خداوندرحمت را از دل تو بر داشت به نظر تو، من چه كارى مى توانم بكنم؟بعدها چون فرصت ديگرى پيش آمد پيامبر فرمود: "حسن و حسين فرزندان منند.

هر كه اين دو را دوست بدارد مرادوست داشته و آن كه مرا دوست بدارد، خداوند را دوست داشته است وهر كه خداوند را دوست بدارد، خداى او را به بهشت داخل مى كند.

وهر كه با اين دو دشمنى ورزد با من به دشمنى برخاسته و هر كه با من به دشمنى بر خيزد خداى بر او خشم گيرد و هر كه مورد خشم خداوند واقع شود، او را به آتش )دوزخ( داخل مى كند".

سپس از روى محبّت بسيار آن دو را بغل كرد: يكى را طرف راست وديگرى را طرف چپ.

چه بسيار صحابه، اين سخن مبارك پيامبرصلى الله عليه وآله را مى شنيدند كه مى فرمود: "اين دو فرزندان من و فرزندان دخترم هستند.

بارالها! من اين دوودوستداران آنان را دوست مى دارم".

يا در حالى كه به امام حسن اشاره مى كرد، مى فرمود: "دوستدار او رادوست مى دارم".

ابو هريره پس از وفات پيامبر با امام حسن بر خورد مى كند و به آن حضرت مى گويد: به من اجازه بده تا همان جايى را كه مى ديدم پيامبربر آن بوسه مى زند ببوسم.

سپس ناف آن حضرت را بوسيد.

از اينجا معلوم مى شود كه پيامبر آشكارا بدين عمل، مبادرت مى كرده است تا آنجا كه مردم همگى آن را مى ديدند و به آن آگاه بودند.

پيامبر آن قدر در مدح حسن و حسين سخن مى گفت كه برخى گمان مى كردند كه اين دو از پدرشان، امام على، برترند.

تا آنجا كه پيامبر اكرم به توضيح اين نكته پرداخت و فرمود: حسن و حسين در دنيا و آخرت برترند وپدرشان از اين دو والاتر و برتر است.

بسيار اتّفاق مى افتاد كه آن حضرت، حسن و حسين را بر شانه هايش بالا مى برد و در خيابانهاى مدينه و در برابر چشم مردم گردش مى كرد و به آن دو مى گفت: "چه شتر خوبى است شتر شما و چه سواران خوبى هستيدشما دو تن".

و چه بسيار در ميان مردم بانگ بر مى آورد و مى فرمود: "حسن وحسين سروران جوانان بهشتى هستند".

يا مى فرمود: "حسن و حسين دو گل من از دنيا هستند".

يا مى فرمود: "حسن و حسين هر دوامامند چه برخيزند وچه بنشينن".

و يك بار نيز فرمود: "چون روز قيامت فرا رسد، عرش پروردگارجهانيان با هر زيورى آراسته مى شود.

آنگاه دو منبر از نور مى آورند كه طول آنها صد مايل است.

يكى از آنها را در سمت راست عرش و ديگرى رادر سمت چپ عرش مى نهند.

سپس حسن و حسين عليهما السلام را مى آورند.

حسن بر يكى از آن دو منبر و حسين بر ديگرى مى نشينند و خداوند به اين دو نفر، عرش خود را مى آرايد چنان كه زن با گوشواره )گوشهايش رازينت مى دهد("(3).

از امام رضا از قول پدرانش، نقل شده است كه رسول خدا فرمود: "فرزند، گل است و گلهاى من حسن و حسين هستند"(4).

از رسول خدا نقل شده است كه فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه باآنان دشمنى ورزد با من دشمنى كرده است"(5).

عمران بن حصين نيز از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت كرده است كه به وى فرمود: اى عمران بن حصين! هر چيز جايگاهى در دل دارد، امّا هيچ چيزدر دل من از جايگاهى كه اينان دارند، برخوردار نيست.

عرض كردم: تا اين اندازه )آنان را دوست دارى( اى رسول خدا! فرمود: "اى عمران! آنچه برتو پنهان مانده است از اين بالاتر است.

خدا مرا به محبّت ورزيدن به اين دو فرمان داده است"(6).

ابوذر غفارى روايت كرده است كه ديدم رسول خدا حسن بن على رامى بوسد ومى فرمايد: "هر كه حسن وحسين وذريه آنان را از روى اخلاص دوست بدارد آتش، چهره اش را نسوزاند اگرچه گناهانش به شماره ريگهاى انباشته شده باشد مگر گناهى كه او را از ايمان به در كرده باشد"(7).

سلمان نيز روايت كرده است كه از رسول خدا شنيدم كه درباره حسن وحسين مى فرمود: "خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو نيز آنان راوهم دوستدارانشان را دوست بدار".

و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد من اورا دوست مى دارم و هر كس را كه من دوست بدارم خداى هم او را دوست مى دارد و هر كه را خداوند دوست بدارد او را به بهشت مى برد و هر كه حسن و حسين را دشمن دارد من نيز او را دشمن دارم و هر كس را كه من دشمن بدارم خداى هم او را دشمن مى دارد و هر كه را خداوند دشمن بدارداو را به آتش مى برد"(8).

و سخنان درخشان و گهر بار ديگرى از اين قبيل كه ما مى توانيم يقين كنيم كه اين سخنان از جانب خود پيامبر نبود، بلكه صادر شده از سوى وحى بود كه پيامبر جز بر طبق آن سخن نمى گفته است.

عنايت و توجّه پيامبرصلى الله عليه وآله همچنان شامل اين طفل بود تا آنكه اين كودك به جوانى برومند تبديل شد كه از سر چشمه خير و فضيلت خود راسيراب ساخته و اينك شايسته رهبرى مسلمانان شده بود.

پيامبر اكرم وپيش از وى خداى پيامبر نيز همين شايستگى را در سيماى او ديده بودند.

از اين رو به پيامبر وحى كرد على را به جانشينى خود قرار دهد و پس ازوى حسن و حسين را.

پس پيامبر همواره مردم را به دوستى آنان و تبعيّت از ايشان و راه آنان فرا مى خواند.

اگر ما در چيزى شك كنيم هرگز نمى توانيم در اين نكته بخود ترديد راه دهيم كه پرورده رسول خدا از ديگر مردمان به جانشينى آن حضرت سزاوارتر است.

وفات پيامبر و انحراف مسلمانان

تنها هشت بهار از عمر امام حسن مى گذشت كه رسول اسلام به رفيق اعلى پيوست )سال 11 هجرى(.

اين حادثه جانگداز در قلب امام حسن تأثير بسيارى گذارد و آتش غم و اندوه را در دل او شعله ور ساخت.

هنگامى كه حكومت، كه حقّ شرعى امير مؤمنان على بود، ازآن حضرت سلب شد، حسن اندوه و خشم بيشترى در خود احساس مى كرد.

نه به آن خاطر كه پدرش از حقّ مشروع خويش يا منصبى كه وى شايسته آن بود باز داشته شد ويا اينكه دنيا از او روى برتافته و به ديگران روى نموده است، هرگز، بلكه امام حسن به انحراف مسلمانان از جاده مستقيم حقّ مى نگريست كه اين خود به معنى سقوط در ورطه گمراهى وبازگشت به همان مفاسد روزگار جاهليّت بود، آن هم پس از مدتى كه از گمراهى، نجات يافته و از مفاسد آزاد شده بودند.

از اين رو، وى افسرده مى شد و اندوهش شدّت مى يافت.

روزى به مسجد رفت و خليفه اوّل را ديد كه بر منبر جدّش و بلكه برمنبر پدرش براى مردم سخنرانى مى كند.

ناگهان دلش از درد و اندوه لبريزشد ويكپارچه به خشم و غضب مبّدل گشت.

صفوف مردم را شكافت تابه منبر رسيد و سپس خطاب به خليفه گفت: از منبر پدرم فرود آى.

خليفه خاموش ماند و حسن دوباره سخن خود را تكرار كرد و اندكى ديگرنزديكتر آمد و گفت: به تو خطاب مى كنم.

يكى از اصحاب برخاست وحسن را محكم گرفت، آتش خشم وى اندكى فروكش كرد و لحظه اى سكوت حكمفرما شد، امّا خليفه با گفتار خود اين سكوت را شكست وگفت: راست مى گويى، اين منبر پدر توست و اضافه بر اين چيزى نگفت.

سپس على را مورد عتاب قرار داد، زيرا گمان كرده بود كه آن حضرت، فرزندش را بر ضدّ وى تحريك كرده است، امّا على عليه السلام براى وى سوگند ياد كرد كه چنين كارى نكرده است.

23 سال از اين واقعه گذشت تا آنگاه كه آتش انقلاب مسلمانان شعله ور گرديد و مردم خواستار بر كنارى عثمان از خلافت شدند.

دامنه انقلاب به تدريج رو به گسترش مى گذاشت و مسلمانانى كه از سياستهاى نادرست خليفه و اطرافيانش به تنگ آمده بودند، دسته دسته به صفوف انقلابيون مى پيوستند.

سرمداران اين حركت، بزرگان اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله و سران مسلمانان همچون عمار ياسر، مالك بن حارث )اشتر( و محمّد بن ابوبكر بودند.

شمار بسيارى از مردم عراق و مصر و نيز گروهى از اعراب به اينان پيوستند.

اين عدّه طبعاً نه اصول فكرى صحيحى داشتند و نه ازتجربه كافى برخوردار بودند، بلكه بسيارى از آنان را نخوت فرا گرفته بودو بيشتر به منافع خويش مى انديشيدند.

آتش انقلاب شعله ور شده بود.

مسلمانان خانه عثمان را به محاصره خود گرفتند و از او خواستند يا ازخلافت كناره گيرى كند و يا به خواسته هاى آنان جامه عمل بپوشاند.

عثمان نيز تنها تكيه گاهش سپاه معاويه بود و از اين سپاه در خواست كرده بود تا به كمك وى بشتابند، معاويه سپاه خود را در بيرون از مدينه نگه داشته بود تا هر گاه، كه فرمان داد به شهر داخل شوند.

روزى امير مؤمنان على عليه السلام خواست به عثمان پيغام دهد كه اگربخواهد، وى حاضر است از او دفاع و با وى مشورت كند و در جهت صلاح جهان اسلام تدبيرى بينديشد.

امّا چه كسى بايد اين پيغام را به عثمان برساند؟ زيرا دهها هزار تن بانيزه هاى برافراشته و شمشيرهاى بر كشيده اطراف خانه او را احاطه كرده بوند.

اينجا بود كه حسن برخاست و داوطلب رساندن پيغام على به عثمان شد.

وى صفوف محاصره كنندگان را با نهايت شجاعت از هم شكافت و به خانه عثمان رسيد و با كمال آرامش به درون خانه رفت و پيغام پدرش رابه عثمان تسليم كرد و خود نيز به نصيحت و مشورت با عثمان پرداخت وتوجّهى به سر و صداى انقلابيون وچكاچك شمشيرها و شيهه اسبان وبه هم خوردن نيزه هاى آنان نشان نداد.

انقلابيون حالتى تهاجمى داشتندو ممكن بود به خانه بريزند و هر كس كه در خانه مى يافتند، از جمله امام حسن را از دم تيغ بگذرانند، امّا آن حضرت محكم و استوار و با نهايت دليرى، بى اعتنا به همه اين خطرها، در آنجا نشست، زيرا او مى دانست كه اگر آسيبى به او برسد در راه خير خواهى و به خاطر خدا و فرو نشاندن آتش فتنه از بلاد مسلمانان بوده است.

بدين سان امام حسن در كنار عثمان نشست و مأموريت خود را بخوبى انجام داد و پيغام پدرش را رسانيد و آنگاه كه عزم باز گشت كرد از ميان صفوف انقلابيون به سلامت عبور كرد.

سرانجام عثمان كشته شد و حوادث بسيارى پس از قتل وى به وقوع پيوست.

از يك سو معاويه مردم را به سوى خود مى خواند و از سوى ديگرناكثين )پيمان شكنان( با برافراشتن پيراهن عثمان عدّه اى را به گرد خودجمع كرده بودند و همسر پيامبر نيز همراه با عدّه اى آماده بود تا انتقام خون عثمان را بگيرند.

در اين موقع باز امام حسن عليه السلام را مى بينيم، جوانى كه از تمام شايستگيهاى رهبرى و جانشينى برخوردار است و پس از پدربزرگوارش، از تواناترين مردم در تعيين سرنوشت و حل مشكلات مسلمانان به حساب مى آمد.

جهان اسلام نيز در آن روز به تدبير وسياست وى بيش از هر چيز ديگر نيازمند بود، زيرا تنها يك گام مى توانست دنياى اسلام را زيروزبر كند.

اميرمؤمنان عليه السلام نيز بر سر دوراهى سخت و دشوارى قرار گرفته بود كه انتخاب هر يك از ديگرى دشوارتر مى نمود.

يا آن حضرت مى بايست ازمقابله با دشمنان سر باز زند، كه اين همان خواسته دشمنانش بود، و درنتيجه صاحبان منافع و مطامع به حكومت مى رسيدند و يا اينكه واردجنگ شود.

سرانجام چنين هم شد و بديهى بود كه بسيارى از مسلمانان دراين صورت كشته خواهند شد.

در گرما گرم اين حوادث آنچه قابل ملاحظه است نقش امام حسن مى باشد كه در كنار پدر بزرگوار خود، تمام مشكلات و سختيها را تجربه مى كند.

حضرت على عليه السلام نيز به دو علّت، امام حسن را در كار خلافت خود شركت مى دهد.

يكى از آن جهت كه وى از كفايت و تدبير والايى برخوردار بود و ديگر از آن جهت كه مردم را به امام و جانشين پس ازخود راهنمايى كند تا آنان امام حسن را به عنوان رهبرى آزموده و دورانديش و حاكمى دادگر و مهربان، مدّ نظر قرار دهند.

روزى كه مردم با امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين بيعت كردند،آن حضرت تصميم گرفت به شيوه خلفاى پيش از خود بر منبر رود و طى خطبه اى، سياستهاى خود را براى مردم تبيين كند تا آنان از خط مشى اووشيوه خلافتش آگاه گردند.

بنابر احاديث موجود، آن حضرت از امام حسن خواست بر منبر رود تا مبادا قريش پس از وى بگويند كه او هيچ كارخيرى نكرد.

اميرمؤمنان عليه السلام خود به اين نكته تصريح كرده است.

امام حسن بر منبر نشست، خطبه اى بليغ ايراد كرد و مردم را اندرز گفت و پس از وى على عليه السلام بر فراز منبر آمد و فضايل والاى حسنين را در برابر ديدگان تمام مردم، يك به يك بر شمرد.

امام حسن در جنگ جمل بازوى استوار پدر بزرگوارش محسوب مى شد.

در فتنه جمل، حضرت على فرزند بزرگوارش را در رأس هيأتى متشكّل از عبداللَّه بن عبّاس و عمار ياسر و قيس بن سعد بن سوى كوفه روانه كرد تا كوفيان را از جنگ خيانت بار اصحاب جمل آگاهى و پرهيزدهد.

در اين مأموريت امام حسن حامل نامه اى از اميرمؤمنان عليه السلام بود.

آن حضرت در اين نامه به صورت فشرده به ماجراى قتل عثمان و حقيقت آن اشاره كرده بود.

امام حسن به كوفه وارد شد.

وى مى خواست كوفيان را كه از همراهى باامام على عليه السلام خوددارى كرده بودند، به جنگ تهييج كند.

از اين رو نخست به نكوهش ابوموسى اشعرى، آن مرد نيرنگ باز، زبان گشود، زيراابوموسى كه در آن روز والى كوفه بود، مردم را از پيوستن به على عليه السلام منع مى كرد.

سپس امام حسن نامه اميرمؤمنان را خطاب به مردم كوفه قرائت كرد.

آن حضرت در اين نامه فرموده بود: "من بدين گونه براى جنگ بيرون آمده ام، يا ستمگرم يا ستمديده، ياسركشم و يا بر من سركشى شده است.

پس اگر اين نامه من به دست هركسى رسيد به خدا سوگندش مى دهم كه به سوى من حركت كند.

تا اگرستمديده ام، ياريم كند و اگر ستمگرم مرا به پوزش وادارد".

آنگاه امام حسن خود مردم را مخاطب قرار داد و آنان را به جهاد،ترغيب كرد.

وى در اين سخنرانى پر شور به مردم گفت: "اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خدا و قرآن و سنّت پيامبرش و به آگاهترين و دادگرترين و برترين مسلمانان و وفادارترين كسى كه با اودست بيعت داده ايد، فرا بخوانيم.

كسى كه قرآن بر او عيب ننهاده و سنّت،او را فراموش نكرده و از سابقان در اسلام بوده است.

به كسى كه خداى تعالى و پيامبرش اورا به دو پيوند نزديك كرده اند: يكى پيوند دين وديگرى پيوند خويشى.

به كسى كه از ديگران به هر نيكى سبقت جسته است.

به كسى كه خدا و رسولش به يارى او از ديگران بى نياز مى گشتند.

به كسى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله نزديك مى شد در حالى كه مردم از وى دورى مى گزيدند.

بااو نماز مى گزارد در زمانى كه مردم مشرك بودند و در ركاب رسول خداجهاد مى كرد.

در وقتى كه مردم از پيش روى آن حضرت مى گريختند، و بااو به نبرد مى آمد در حالى كه ديگر مردمان از يارى وى باز مى ايستادند.

اوپيامبر را تصديق مى كرد در حالى كه ديگران وى را دروغگو مى شمردند.

به او كه سابقه كسى در اسلام همسنگ سابقه او نيست او اينك از شما يارى مى طلبد و به سوى حقّ فرا مى خواند و شما رافرمان مى دهد كه به سويش رهسپار شويد تا او را در برابر مردمى كه پيمانشان را با وى زير پا نهاده اند و ياران صالحش را كشته و عاملانش رامثله كرده و بيت المالش را به غارت برده اند، حمايت و يارى كنيد.

خداوند شما را مرحمت كند، به سوى او حركت كنيد.

پس به معروف امركنيد و از منكر جلوگيرى نماييد و در صحنه اى كه صالحان حاضرمى شوند، شما نيز حضور يابيد.".

بدين سان قسمت نخست خطبه امام حسن پايان مى پذيرد.

وى در آغازاين خطبه نخست دستور صاحب حكومت )على عليه السلام( را از روى نامه اى كه امام بدو سپرده براى مردم مى خواند و سپس خود شخصيّت بر جسته خليفه را مورد شرح و توضيح قرار مى دهد تا بدين وسيله مردم خليفه راامين دين و دنياى خود قلمداد كنند.

آنگاه به بررسى فتنه اصحاب جمل مى پردازد تا روح انسانى كه آنان را به دفاع از مقدّسات وامى دارد،برانگيزد و در پايان از بُعد دينى با آنان سخن مى راند و بدين ترتيب به كمال مقصود خويش دست مى يابد.

امام حسن عليه السلام پس از اين سخنرانى، خطبه ديگرى نيز ايراد كرد كه شور وحماسه در آن موج مى زد.

وى طىّ اين خطبه مردم را به جهاددعوت مى كرد وسرانجام در پس سخنرانيهاى آتشين وى، شمار بسيارى ازكوفيان به قصد يارى اميرمؤمنان به گرد وى جمع شدند.

نا گفته نماند كه به دنبال اين سخنرانيها اقدامات و تدابير ديگرى نيز اعمال مى شد تا اين سخنان اثر خود را از دست ندهند.

سپاه امام على عليه السلام به سوى بصره آمد.

هر دو سپاه رو در روى يكديگربه صف ايستادند.

اميرمؤمنان پى برد كه پرچم سپاه دشمن، نقطه اى است كه بايد مورد هجوم قرار گيرد.

اگر اين پرچم بر زمين مى افتاد، دشمن مى گريخت و اگر بر جاى خود استوار مى ماند شمار بسيارى از هر دو سپاه به خاك و خون مى غلتيدند و البته اين چيزى بود كه امام بدان تمايل نداشت.

از اين رو به فرزند شجاع خود محمّد بن حنفيه كه در دليرى زبانزد خاص و عام بود، رو كرد و وى را به حمله فرمان داد و بدو گفت كه بايد به قصد انداختن پرچم يورش برد، زيرا پيروزى يا شكست دشمن در گرو اين پرچم بود و سپاه دشمن نيز به همين خاطر با تمام نيرو از پرچم خود محافظت مى كرد.

محمّد بن حنفيه با عزمى پولادين روانه ميدان شد، امّا هنوز اندكى جلو نرفته بود كه دشمن از قصد وى آگاه گشت و او را در زير باران تير،گرفتند.

محمّد كه راهى براى پيشروى در برابر خود نمى ديد، به مركزفرماندهى سپاه، نزد اميرمؤمنان بازگشت.

على عليه السلام بر وى نهيب زد، امّامحمّد گفت منتظر است تا از شدّت تير باران دشمن اندكى كاسته شود تاوى هجوم خود را دو باره از سر گيرد.

در اينجا يكى از راويان نقل مى كندكه امام خود تصميم گرفت اين مأموريت را به انجام برساند، امام حسن برخاست و گفت كه وى داوطلب انجام اين مهم است.

على عليه السلام پس ازاندكى ترديد كه شايد از مراقبت بسيار او بر جان سبطين كه نسل رسول خداصلى الله عليه وآله از آنان منشعب مى شد، نشأت مى گرفت و در صورت شهادت آنان، هيچ كس نبود كه نسل رسول و خط او را امتداد ببخشد،فرمود: به نام خدا روانه شو.

حضرت به ميدان نبرد گام نهاد.

باران تير بر وى باريدن گرفت.

امام على از فراز تپه اى در حالى كه محمّد حنفيه نيز در كنارش بود، امام حسن را زير نظر گرفت.

ايشان در درياى سپاه دشمن گاه فرو مى رفت و گاه پيدامى شد تا آنكه به نقطه اى رسيد كه پرچم سپاه دشمن در آنجا متمركز بودوآن پرچم را بر زمين انداخت و در نتيجه سپاه دشمن پا به فرار نهادوبدين ترتيب با دست خود پيروزى را به ارمغان آورد.

اگر ما بخواهيم رويدادهايى را كه در زمان خلافت اميرمؤمنان واقع شده به خوبى دنبال كنيم تا از ابعاد شخصيّت بر جسته امام حسن آگاهى يابيم اين كار به درازا مى كشد، زيرا آن حضرت در اين حوادث مهم پس از امام على عليه السلام، دوّمين كسى بود كه درخشندگى شخصيّت وى چشمها را خيره و خردها را شگفت زده مى ساخت.