امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۶ -


ابتكاراتِ حجاج در شكنجه

رهبر جنايتكاراني كه از بني اميّه حمايت مي كردند، حجاج بن يوسف است. حجاج خود را بدين صورت معرفي كرده بود كه من مرد سرسخت و پيشتاز گردنه ها هستم.

حجاج به دستور زمامدار اموي، عبدالملك مروان عازم حجاز شد تا با عبداللّه بن زبير و ياران او نبرد كند. حجاج مكّه را به تصرّف درآورد و عبداللّه و يارانش را در محاصره گرفت؛ كعبه را به منجنيق بست و آن را به آتش كشيد و قسمتي از آن را خراب كرد. موقعي كه به دشمنان بني اميّه دست يافت سرهاي بزرگانشان را از تن جدا كرد و به دمشق فرستاد. سپس بدن عبداللّه بن زبير را پس از كشتن و بريدن سر، به منظور شدّت شكنجه، به دار آويزان ساخت؛ تا اين كه روزنه اي براي كوههاي آتشفشاني كه از خشونت و سنگدلي و كينه انسان ها در دلش شعله ور بود بسازد. حجاج به اين ستمگري ها قناعت نكرد؛ بلكه بدن عبداللّه را چند روز متوالي روي چوبه دار باقي گذاشت. مادر عبداللّه كه دختر ابوبكر و پيرزني ناتوان و چشمش كم سو بود پيش حجاج آمد و با همان دل محزون خود در حالي كه به فرزند خود كه روي چوبه دار بود اشاره مي كرد به حجاج گفت: آيا وقت آن نرسيده است كه اين سوار پياده شود؟! حجاج عصباني شد؛ رنگش تغيير كرد و با كمال وقاحت و خشونت پيرزن ناتوان را بيرون كرد و در سرزنش و بدگويي او كوتاهي نكرد. عبدالملك مروان به پاداش اين «مناقب!»، حجاج را استاندار حجاز كرد. حجاج، به خونريزي، شكنجه، عذاب و ذليل ساختن مردم پرداخت و به صورتهاي ناراحت كننده اي كه انسان را از اين سنگدلي عجيب به وحشت مي اندازد و در مقابل عذابِ بشر و ناراحتي آنان برخود مي لرزد، مردم را شكنجه مي داد. زيرا همان طوري كه حجاج خود را معرفي كرده است مردي «لجباز، بد دشمن، كينه جو و حسود» بود. وي با جنس آدم ناسازگار بود. حجاج يك روح حيوانيِ آكنده از وحشيگري داشت كه علم در تفسير آن حيران مي ماند.

سپس عبدالملك، بلافاصله حجاج را زمامدار عراق ساخت و مردم آن سرزمين به دست ستمگري او سپرد تا «امنيت» و «صلح» را برقرار سازد. حجاج كه به كوفه وارد مي شد بيش از دوازده نفر سرباز به همراه نداشت و قبل از اين كه وارد شهري كه طرفدار علي عليه السلام هستند شود، يكي از نمايندگان خود را فرستاد تا به مردم اطلاع دهند كه حجاج به كوفه وارد مي شود.

مردم با وحشتي فراوان هرچه زودتر به مسجد رفتند و منتظر آمدن حجاج بودند. آن روز، روزي از ماه رمضان بود. در وقتي كه مردم نشسته بودند و از ناراحتي هاي خود به جهت آمدن حجاج ستمگر سخن مي گفتند ناگهان حجاج با عمامه خزي كه سرخ رنگ بود و بيشتر صورتش را پوشانده بود با يك شمشير و كمان وارد مسجد شد و آهسته آهسته در حالي كه سكوت همه جا حكمفرما بود نزديك منبر مسجد رسيد و بالاي آن رفت و سپس گفت: مردم را جمع كنيد! كوفي ها در مسجد جمع شدند و با توجّه و سكوت، همگي به حجاج مي نگريستند. سكوت حجاج و انتظار مردم به طول انجاميد؛ مردم آهسته آهسته كلماتي مي گفتند كه آثار ناراحتي از آن هويدا بود و يك نفر مقداري ريگ برداشت كه به حجاج بپاشد امّا ناگهان حجاج به سخن آمد و ريگهاي ريزه از دست آن شخص از ترس و وحشت بر زمين ريخت. حجاج، پارچه روي صورت خود را كنار زد و چشم مردم به او افتاد و با دقت او را مي نگريستند كه گفت: «من فرزندِ سرسختي و پيشتاز گردنه هايم. موقعي كه عمامه ام را برداشتم مرا مي شناسيد. به خدا سوگند چشم هايي خيره و گردنهايي كشيده مي بينم. سرهايي را مي بينم كه مانند ميوه رسيده هنگام چيدن آن ها فرا رسيده است و من آماده اين كارم. گويا مي بينم كه خونها از ميانِ عمامه ها و ريشها مي جوشد!»

«آگاه باشيد كه اميرالمؤمنين ظرف تير خود را روي زمين ريخت و چوبهاي آن را بررسي كرد و ديد من سخت تر و ديرشكن ترم. مرا به سوي شما فرستاد و شما را هدف من قرار داد». «اي اهل عراق! اي معدن ناپاكي و نفاق! اي مركز خلاف اخلاق! به خدا سوگند شما را مانند عصا پوست مي كنم و مانند شتران چموش مي زنم! زيرا شما مانندِ مردم آن سرزميني هستيد كه «امن و آرام بود و روزيِ آن از هر طرف برايش به فراواني مي رسيد، آنگاه منكر نعمتهاي خدا شدند و خدا به سزاي اعمالي كه انجام مي دادند، پرده گرسنگي و ترس بر آن ها كشيد» (31). «اي اهل عراق! اي بندگان عصا و اولاد كنيزان! من حجاج بن يوسفم! به خدا سوگند، من سوگندي ياد نمي كنم مگر اين كه به آن عمل مي كنم. از اجتماعات بپرهيزيد! به خدايي كه روح حجاج به دست او است، يا در راه راست رهسپار مي شويد و يا اين كه براي هر يك از شماها، اثري در بدنتان به وجود مي آورم كه گرفتار آن شويد. انصاف را بپذيريد و اخلالگري را كنار بگذاريد! نگذاريد كه من زنان شما را بيوه كنم و فرزندانتان را يتيم! مالش را غارت مي كنم و منزلش را ويران مي سازم».

به شيوه تهديد و ارعاب حجاج توجّه كن! نقشه او را موقع ورود به كوفه بررسي كن، اعلام خونريزي، غارت، ويران ساختن منازل و بريدن سرهايي را كه وقت بريدنش رسيده است مورد توجّه قرار بده؛ گويا حجاج از همان لحظه ورود به خونهايي مي نگرد كه از بينِ عمامه ها و ريشها بيرون مي جهد. آيا در راه ذليل ساختن مردم و در هم كوبيدن مقاومت معنوي اهل عراق دقت كرديد؟

حجاج، قلب هاي كوفيان را با اين كلمات مي كوبد: «معدن كارهاي كثيف، نفاق، بداخلاقي، بندگان عصا و اولاد كنيزان».

شايد مشكل تر از اين همه ناراحتي ها، بي اعتنايي، ذليل ساختن و حملات سخت و تلخ كردن به مردم كوفه، دعوت آنان به كمك «مهلب بن ابي صفره» باشد. زيرا مهلب لشكري ترتيب داد كه براي استحكام اركان متزلزلِ رياست بني اميّه به جنگ برود و از بني اميّه دفاع كند. نكته ناراحت كننده براي كوفيان اين بود كه هركس از لشگر مهلب كناره گيري مي كرد، پس از سه روز از اعزام لشگر، خونِ آن متخلف ريخته، مالش غارت، و خانه او ويران مي شد.

حجاج اين تهديد خود را عملي كرد و بلكه بر آن هم افزود.

كشتنِ پيرمردان به صلاح كوفه است!

كار ستمگري حجاج و عملياتِ او عليه مخالفين به جايي رسيد كه تاريخ نويسان مي نويسند: «حجاج پس از عبيداللّه بن زياد، قاتلِ حسين عليه السلام و ياران او به كوفه وارد شد و ياران علي عليه السلام را با گمان و تهمت به قتل رساند. كار به جايي رسيده بود كه اگر به كسي مي گفتند بي دين و كافر براي او بهتر بود تا بگويند از ياران علي عليه السلام است.

حجاج روي همين اساس شروع به كار كرد. و چيزي كه تشنگي شديد او را به شكنجه كردن مردم و خونريزي آنان و نابود ساختن كرامت هايشان برطرف سازد وجود نداشت.

حجاج ستمگر، سه روز تمام مردم كوفه را آماده جنگ ساخت سپس همه مردم را بدون استثنا حتّي نوجوانان را به سوي جنگ اعزام داشت. زنان مي ناليدند و پيش فرزندان كوچكشان كه عازم جنگ بودند مي آمدند و آن ها را در آغوش مي گرفتند و مي گفتند: «پدرم فدايت»؛ زيرا فوق العاده از آينده فرزند خويش مي ترسيدند.

آنقدر مادرها نزد فرزندان خود آمدند و جمله «پدرم فدايت شود» را گفتند كه اين لشكر به نام «جيش بأبي» (سربازان پدرم فدايت شود) معروف شدند. در همين موقع بود كه عميربن ضابي حنظلي نزد حجاج آمد و گفت: خدا امير را حفظ كند. من پيرمردي ضعيفم و اين پسرم از من جوانتر و كارآمدتر است.

حجاج: اين پسر براي ما بهتر از پدر است؛ تو كيستي؟

عمير:من عميربن ضابي حنظلي.

حجاج: تو نبودي كه با عثمان جنگ كردي؟

عمير: چرا من همانم.

حجاج: اي دشمن خدا چرا با عثمان جنگ كردي؟

عمير: پدرم را كه پيرمردي ضعيف بود زنداني كرده بود و او را آزاد نساخت تا در زندان از دنيا رفت.

حجاج: مگر تو نيستي كه اين شعر را سرودي؟ «تصميم گرفتم انجام ندادم، حيله زدم و اي كاش من عثمان را به قتل رسانده بودم و خانواده اش برايش گريه مي كردند».

من فكر مي كنم كه كشتن تو به صلاح كوفه و بصره باشد. عذر تو معلوم است، ضعف تو هم آشكار است ولي من مي ترسم كه با عمل تو مردم جرأت پيدا كنند. سپس دستور داد گردن پيرمرد را زدند؛ اموالش را غارت كردند و خانه اش را ويران ساختند.

اين خبر در كوفه منتشر شد و مردم وحشت كردند و همگي به پايگاههاي سربازان با عجله تمام رهسپار شدند. آنقدر عجله مي كردند كه جسرفراتي كه از روي آن عبور مي كردند گنجايش عبور آنان را نداشت و به همين جهت عده زيادي در آب افتادند، و از پايگاههاي نظامي پيش بستگان خود مي فرستادند و مي گفتند: «تا ما در جايگاه خود هستيم خرجي راه ما را بفرستيد».

حجاج، مردي را كه «هميشه صورتش در هم كشيده بود و امانت دار و از خيانت دور بود» به نام عبدالرحمن بن عبيد عثيمي، نماينده خويش قرار داد و آنگاه كه از وضع كوفه اطمينان يافت، رهسپار بصره شد زيرا نيروي مخالفين بني اميّه در بصره قوي بود. موقعي كه حجاج وارد بصره شد همانند ورود به كوفه، سخنراني كرد؛ مردم را تهديد به ستمگري و شكنجه كرد و گفت: اگر تا سه روز ديگر به «مهلب» ملحق نشديد قتل و غارت است.

موقعي كه حجاج از منبر پايين آمد، پيرمرد ناتواني به نام «شريك بن عمر ويشكري» كه چشمش چپ بود و فتق هم داشت نزد حجاج آمد و گفت: خدا امير را حفظ كند. من مرض فتق دارم، بشربن مروان، برادر خصوصي خليفه و فرماندار بصره، قبل از شما مرا از جنگ معاف كرده بود.

حجاج گفت: تو در نظر من راستگويي. امّا چند لحظه نگذشته بود كه دستور داد گردن او را زدند، ديگر در بصره، كوچك و بزرگي نماند و همگي به سربازان مهلب ملحق شدند.

روزي حجاج بر سر سفره غذا نشسته بود و با عدّه اي مشغول خوردن غذا بود. مردي از پاسبانهاي او، يكي از پارچه بافان بصره را آورد و به حجاج گفت: خدا امير را حفظ كند. اين مرد نافرماني كرده است! پارچه باف كه از ترس و ناراحتي مي لرزيد به حجاج گفت: تو را به خدا قسم مي دهم كه خون مرا نريزي. به خدا سوگند من تاكنون از دولت وام نگرفته ام و در جنگي شركت نكرده ام و مرا از پشت دستگاه بافندگي گرفته اند.

لحظه اي نگذشت كه حجاج دستور داد گردن پارچه باف را در حالي كه صورتش روي زمين براي سجده برخاك افتاده بود زدند! سپس حجاج به خوردن غذا ادامه داد، امّا همنشينان و همغذاهاي او از شدّت ناراحتي از خوردن غذا منصرف شدند. دست ها و صورتهايشان زرد و چشم هايشان خيره شده بود. حجاج نگاهي به آنان كرد و با حالتي عصباني گفت: «چه شده كه دست ها و صورتهاي شما زرد است؟ و چشم هاي شما از كشته شدن يك نفر خيره شده است؟ شخص نافرمان صفاتي دارد كه براي اقامتگاه او مضرّ است...

فرماندار درباره او مختار است. اگر خواست او را مي كشد و اگر هم خواست از او صرفنظر مي كند...

بدين ترتيب، صلاح كوفه و بصره انجام مي گرفت. نمونه هايي كه از سفاكي و روش او نقل شد، نشان مي دهد كه چگونه با مخالفين رفتار مي كرده است و تازه اين موارد ناچيزي است كه در كنار كشتارهاي دسته جمعي او قابل نقل نيست.

موقعي كه انقلاب ابن الجارود عليه حجاج شكست خورد، اكثر انقلابيّون را پس از دستگيري زنداني و سپس سرهاي آن ها را از بدن جدا كرد و پيش مهلب فرستاد، تا به مردمي كه انديشه مخالفت با وي را داشتند بي رحمي خود را نشان دهد و به ميزان وحشتشان بيفزايد.

حجاج، هزاران نفر از مردان كوفه و بصره را آماده ساخت تا به وسيله آنان در رديف سربازان شام با دشمنان بني اميّه به جنگ پردازد و از شيعيان علي عليه السلام انتقام بگيرد و در عين حال آنان را در اغراض خود استخدام كند.

كار سربازگيري حجاج به جايي رسيد كه در كوفه و بصره، نوجواني كه تازه، پشت لبش سبز شده باشد وجود نداشت چون يا براي كشته شدن به دست حجاج آماده شده بود و يا اين كه از دم شمشير دشمنان حجاج گذشته بود! براي كشته شدن به دست حجاج آماده شده بود.

جلاد!.. گردن او را بزن!

گرچه انقلاب هاي مردم عراق عليه جنايتكاريهاي حجاج فراوان بود ولي چون ضعيف و پراكنده بودند، انقلابيّون به زودي طعمه شكنجه، عذاب و كشتار حجاج مي شدند! شمشير حجاج هم برروي جمعيت ها كشيده شده بود و هزارهزار، درو مي شدند!! زندانهاي عراق از زن و مرد انباشته بود. در اين زندانها، مرد و زن با كمال سختي و ناراحتي به سر مي بردند و انتظار نوبت خود را مي كشيدند كه شمشير حجاج ياغي آن ها را به قتل برساند. و هركس از دست جاسوسان حجاج نجات يافته بود، گرسنگي او را مي كشت! بـدين تـرتيب، عـراق انقـلابي در شـرايطي وحشتنـاك كـه از غـم و انـدوه و ذلّت و ناراحتي انبـاشته بود بـه زنـدگي خـود ادامـه مي داد.

فضاي كشور عراق پس از پيروزي حجاج بر ابن اشعث، در «معركه زاويه» كه حجاج، يازده هزار نفر عراقي را اسير ساخت تنگتر شد. حجاج به اين عدّه امان داد امّا به اين وعده خود وفا نكرد و همه را به قتل رسانيد و در (معركه ديرالجماجم) تصميم مردم عراق سست شد، گرسنگي به آنان فشار آورد، بيماري وبا در ميان آنان شيوع پيدا كرد و انقلابيّون به دست حجاجِ ياغي گرفتار شدند و در مورد هيچ يك از آنان رحم و اغماضي صورت نگرفت.

با اين همه كشتار و خونريزي، باز هم اوضاع كوفه و بصره آرام نشد؛ زيرا مردم از ديدن اين همه شكنجه ها، فكر سالم و آزادي كاملي نداشتند و تسليم حجاج هم نشدند.

حجاج به خونريزي خود افزود و نسبت به باقيمانده زندگان هرچه توانست فشار وارد آورد و مرتب به كشتگان او، قربانيان جديد افزوده مي شدند و اين برنامه هر روز و بلكه هر ساعت ادامه داشت. حجاج از اين كه عراقي ها را قبل از كشتن، خوار و ذليل و زبون سازد و معنوياتشان را درهم بكوبد لذّت وحشيانه اي مي برد.

آنقدر در ذليل ساختن و خونريزي زياده روي كرده بود كه موقعي كه مردم در مساجد يا مجالس و بازار به يكديگر برخورد مي كردند موضوع بحثشان اين بود كه چه كسي ديروز كشته شده است و چه كسي امروز به دار آويزان مي شود و چگونه فلان شخص سربريده شد و يا به چه وضعي قبل از به قتل رسيدن به او اهانت شد!

سخني كه در شهرهاي عراق از حجاج نقل مي شد، جمله اي است كه هميشه آن را تكرار مي كرد. هر وقت كه يكي از عراقيان را احضار مي كرد مي گفت: «جلاد!... گردن او را بزن!»

كار پستي و انتقام جويي او به جايي رسيده بود كه دستور مي داد: هركس نامش علي و حسين و يا به نام يكي از فرزندان ابي طالب اسم گذاري شده است كشته شود!

كار ناراحتي مردم به جايي رسيده بود كه مستمنداني كه همنام خاندان ابي طالب بودند پيش حجاج نمي آمدند و از اسمهاي خود عذرخواهي مي كردند. براي مثال يك نفر پيش حجاج آمد و گفت: اي امير بستگانم به من ستم كرده اند و نام مرا علي گذاشته اند. من محتاج و درمانده ام و به كمك امير محتاجترم.

ستمگري حجاج ضرب المثل شده بود و مخصوصاً شيعيان مورد اين ستمگري ها بودند. آمار كشتگان زمامداري حجاج، صدوبيست هزار نفر است. در زندان حجاج هم در هنگام مرگش پنجاه هزار مرد و سي هزار زن وجود داشتند!!

زمامدار اموي، عبدالملك بن مروان هنگام مرگ خود به فرزندان خويش گفت: «به حجاج احترام بگذاريد، زيرا او بود كه منابر را تسخير شما كرد و شهرها را تحتِ نفوذ شما درآورد و دشمنانتان را ذليل ساخت!».

فرزندانِ عبدالملك پند پدر را پذيرفتند و وليدبن عبدالملك پس از مرگ پدرش، او را همچنان امير عراقين (كوفه و بصره) و مشرق باقي گذاشت.

قهرمانِ وفاداران

ما اين فصل را تا داستان شگفت انگيزي را كه مشتمل بر بسياري از خصايص بني اميّه و طالبيين و يارانِ هر دو خاندان است نقل نكنيم خاتمه نمي دهيم. اين داستان از نظر آنكه معاني بلندي را از ياران علي عليه السلام منعكس مي سازد و در تاريخ صفحه اي را ترسيم مي كند، سراسر عظمت و بزرگواري است و از جهت اين كه نمونه هايي از نهايت پستي و فرومايگي بني اميّه را نشان مي دهد، سراسر ذلّت و سرشكستگي است.

خلاصه داستان اين است كه «حجربن عدي كندي» حاضر نبود دست از دوستي علي بن ابي طالب عليه السلام و اوصاف شايسته آن حضرت كه عظمت انساني حقيقي را مجسّم مي ساخت بردارد.

در زمان زمامداري معاويه، حجر خود را ناگزير ديد كه به پيروي از افرادي كه ناگزير بودند با معاويه بيعت كنند، با او بيعت كند ولي اين بيعت او را ناگزير نمي ساخت كه دست از دوستي علي عليه السلام بردارد و يا از آن حضرت بيزاري بجويد؛ مخصوصاً حجر مي كوشيد كه در ميان مردم به روش علي بن ابي طالب عليه السلام عمل كند. حجر، مردي راستگو، صريح، آزاد، علاقمند به آرامش، مخالف جنگ و خواهان عدالت اجتماعي تا آخرين حدود آن بود. زمامدار در نظر حجر، بيش از يك فردي كه وسيله اي براي خدمت به اجتماع است نبود و اين نظريه را از استاد بزرگش علي بن ابي طالب عليه السلام آموخته بود. اگر زمامدار، خدمتگزار اجتماع بود با او سازگاري مي كرد و اگر به اجتماع خدمت نمي كرد و دنبال فساد و كارهاي ناشايسته مي رفت، شديدترين دشمني ها را با او مي ورزيد و عليه او تا آخرين درجه غضبناك مي شد. طبيعي بود كه چنين شخصي به تكيه گاه بني اميّه، يعني بدگويي به علي عليه السلام در روي منابر اعتراض كند و پرده از روي اعتراض خود بردارد، هرچند اين مخالفت، به آنچه سلطان درباره او اراده دارد منجر شود.

نقل شده كه «مغيرة بن شعبه» پس از مرگ امام حسن عليه السلام ، بالاي منبر كوفه رفت و به بدگويي به علي عليه السلام و ياران او پرداخت، ناگهان حجراز جاي خود بلند شد و در مقابل جمعيت شروع به پرخاش به مغيره كرد و از او خواست كه با مردم از روي انصاف رفتار كند؛ از روي عدالت حكمراني كند، حقوق عقب مانده آنان را به جاي بدگويي از علي عليه السلام بپردازد؛ عدّه اي ديگر از مردم به كمك حجرشتافتند و مغيره مجبور شد گفتار خود را قطع كند و از منبر فرود آيد.

وضع كوفه تا زماني كه مغيرة بن شعبه زنده بود به همين ترتيب ادامه داشت. پس از مرگ مغيره، زيادبن ابيه از طرف معاويه فرماندار كوفه شد. زياد و حجر با يكديگر دوست بودند امّا موردي به وجود آمد كه رفاقتشان را بر هم زد.

خلاصه داستان بدين صورت است كه يك نفر عرب مسلمان، يك فرد ذمّي را به قتل رسانيد. موقعي كه نزاع را نزد زياد بردند حاضر نشد كه مسلمان را به قصاص برساند بلكه به گرفتن «ديه» قضاوت كرد.

بازماندگان كشته زيربار نرفتند و حاضر نشدند ديه بگيرند و گفتند: ما شنيده ايم كه اسلام بينِ همه مردم برادري برقرار كرده و عرب را برغير عرب برتري نداده است!

حجربن عدي كه مسلماني راستگو و معتقد به فرمايشات رسول خدا صلي الله عليه و آله بود كه مي فرمود: «تمام مردم بندگانِ خدا هستند» و «انسان چه دوست بدارد و چه ناراحت باشد برادر يكديگر است!» و «عرب هيچگونه برتري، بر عجم ندارد مگر به پرهيزگاري». و چون حجر، همچنان به ضرورت عدالتي كه علي عليه السلام در راه آن به شهادت رسيده بود، و آن را مقياس زندگي خصوصي و عمومي خود قرار داده بود، ايمان داشت روش قضات «زياد» را سخت مورد حمله قرار داد و آنقدر ناراحت شد كه نتوانست خود را كنترل كند و گفت: بايد مسلمان و غيرمسلمان در حكم مساوي باشند؛ زيرا هر دو بنده و روزي خور خدا هستند. بيشتر شيعيان به كمك حجر شتافتند و آماده انقلاب شدند، تا بتوانند عدالت را به نفع ذمّي اجرا كنند تا عدالت براي هميشه محفوظ بماند! و مطابق حقيقت اسلام و دستورات پيغمبر صلي الله عليه و آله و امام او عمل شود.

زياد و ياران او از عاقبت اين انقلاب به وحشت افتادند و از روي ناچاري دستور داد كه قاتل به قصاص برسد! سپس نامه اي به معاويه نوشت و از دست حجر و همدستانش كه از يارانِ علي عليه السلام بودند، شكايت كرد. معاويه در جواب نوشت: مترصد فرصت باشيد و صبر كنيد تا بهانه اي عليه او و دوستانش به دست آوريد!

داستان حجر و ياران او در مبارزه با زيادبن ابيه و قطع سخنراني هاي او به طول انجاميد. «زياد» هم به او اعلام خطر مي كرد و وي را از عاقبت كار مي ترساند و اين مبارزات بالا گرفت تا اين كه زياد جميعتي از مردم كوفه را پيش حجر فرستاد تا او را نصيحت كنند كه دست از مخالفت دستگاه بردارد و راه دوستي با ايشان را پيش گيرد.

امّا اين عدّه رفتند و بعد از مدّتي مراجعت كردند و به زياد خبر دادند كه در كار خود موفق نشده اند و از اين پس هم موفق نخواهند شد كه در عقايد حجر و آرمان او ترديدي به وجود آورند. زياد، مأموري فرستاد كه حجر را احضار كند، امّا او قبول نكرد كه پيش زياد بيايد. زياد به مأمورين خود دستور جلب او را داد. امّا ميان نگهبانان و ياران حجر، زدوخوردي درگرفت و به حجر دست نيافتند. اين مطلب بر زياد گران آمد، و دستور داد محمدبن قيس بن اشعث راكه بزرگِ ياران حجر و رياستمدار «كنده» بود دستگير كردند؛ سپس او را به زندان تهديد كرد و به او گفت: گوش و بيني ات را مي برم و سپس تو را به قتل مي رسانم مگر اين كه حجر را پيش من آوري تا تو را نجات دهم!

حجر حاضر نشد كه دوست او را شكنجه دهند و گوش و بيني او را ببرند؛ پس از اين كه از زياد «امان» گرفت و زياد وعده داد كه او را پيش معاويه بفرستد تا با يكديگر مجادله كنند، خود را تسليم زياد ساخت! ولي هنوز دقايقي از آمدن او نگذشته بود كه دستور زنداني شدنِ او صادر شد و «زياد» ياران برگزيده او را يكي پس از ديگري بعد از مبارزه و شكنجه دستگير ساخت. سپس به مردم كوفه دستور داد تا به ضرر اين عدّه شهادت بدهند كه آنان را ناراحت سازند! مردم را براي دادن چنين شهادت دروغي، تحت فشار قرار داد. بعضي گواهي دادند كه حجر و ياران او دوستدار علي عليه السلام هستند و ديگري را دوست نمي دارند. آن ها از عثمان عيب جويي مي كنند و از معاويه مذّمت. ولي اين گواهي براي زياد كافي نبود.

«زياد» مي خواست شهادتنامه اي به دست آورد كه براي شكنجه و عذاب دادن دليل محكم تري باشد. ابوبرده فرزند ابوموسي اشعري گواهي داد كه حجر و ياران او از فرمان زمامدار سرپيچي كرده اند و مخالف اجتماع اند. از خلافت معاويه بيزاري مي جويند و مي خواهند جنگي به پا كنند.

ابوبرده گواهي خود را امضا كرد. زياد از مردم كوفه هم خواست كه آن را امضا كنند و حدود هفتاد نفر، آن را امضا كردند. زياد كه از دروغ و نيرنگ باكي نداشت نام عدّه اي ديگر را هم كه حاضر نبودند به اسامي امضاكنندگان افزود. از افرادي كه نامشان اضافه شد. شريح قاضي بود، كه قبلاً نام او به ميان آمد.

وي وقتي از امضاي جعلي خود باخبر شد به معاويه اطّلاع داد و خود را از گواهي اي كه به او نسبت داده اند تبرئه و آن امضا را تكذيب كرد؛ بلكه گواهي داد كه حجر مردي شايسته و از افراد پاك است. حجر و ياران او به نزد معاويه فرستاده شدند و نامه زياد و شهادتنامه مردم براي معاويه خوانده شد. بعضي به معاويه نصيحت كردند كه به حبس آنان اكتفا كند و ديگري گفت كه آن ها را به دهكده هاي شام بصورت پراكنده تبعيد كن و نگذار به عراق بازگردند! معاويه در تصميم خود تأمّل كرد و نامه اي براي زياد نوشت و از او كسب تكليف كرد كه درباره آن ها چه كند؟ زياد در نامه اي كه در پاسخ او نوشت اين مطالب را درج كرده بود: «اگر به عراق احتياج داري، حجر و ياران او را پيش من نفرست».

چند روز بعد معاويه شخصي را پيش حجر و يارانش فرستاد و به آن ها گفت كه بايد از علي عليه السلام بيزاري بجوييد و او را لعنت كنيد و نسبت به عثمان اظهار ارادت كنيد. هر كس اين عمل را انجام داد آزاد و زنده مي ماند و هر كس مخالفت كرد كشته مي شود! آنان در نهايت استقامت و مخالفت با حكومت معاويه زيربار بيزاري از علي عليه السلام و اظهار دوستي نسبت به عثمان نرفتند و همان طوري كه تاريخ به طور تفصيل داستان اندوهبارشان را تشريح كرده است يكي پس از ديگري به قتل رسيدند.

در داستان اين گروه، ارزش انسان و شرافت وي مشخّص مي شود كه حاضر نيست حتّي براي چند دقيقه دست از آرمان و هدفِ خود بردارد و در دام مرگ نيفتد. زيرا ياران معاويه براي هر يك از ياران حجر به تناسب اندامش قبري مي ساختند و اين عمل را در مقابل چشم هاي آنان انجام مي دادند. سپس اگر از علي عليه السلام بيزاري نمي جست كشته مي شد و در ميان همان قبر مي افتاد!

نقل شده است كه دو نفر از ديدن اين وضع به وحشت افتادند؛ و «شمشيرهاي كشيده شده، قبرهاي كنده شده، و كفنهاي پهن شده» (32) آنان را به وحشت انداخت لذا درخواست كردند كه نزد معاويه بروند، و درباره علي عليه السلام و عثمان با او همداستان شوند. آن دو نفر را به نزد معاويه بردند و ديگران را به قتل رسانيدند. يكي از دو نفر با زبان خود بيزاري جست و قلباً دوستدار علي عليه السلام بود ولي ديگري در مقابل معاويه قرار گرفت و شروع به مدح علي عليه السلام و ياران او و بدگويي به معاويه و ياران وي كرد و مطالبي درباره عثمان گفت كه معاويه طاقت شنيدن آن را نداشت!!

معاويه دستور داد كه او را زنده پيش زيادبن ابيه بفرستند و كسي را پيش زياد فرستاد و به او دستور داد كه او را طوري به قتل برسان كه قبلاً در عصر اسلام كسي بدان صورت به قتل نرسيده باشد! زياد دستور داد او را زنده زنده زير خاك كردند!! وقتي كه خواستند حجربن عدي را به قتل برسانند گفت: «خداوند حاكم بين ما و امت ما است! عراقي ها به ضرر ما گواهي دادند و شاميان ما را به قتل مي رسانند!»

انعكاس عملكرد دو گروه در اجتماع

بني اميّه نمونه هاي آشكاري از زمامداران تاريخ و تمايل آنان به حكومت فردي و استبدادي هستند. بني اميّه امتيازات سودجويي، احتكار و غارت كردن زمين و اسير ساختن ملّت را مجسم مي سازند.

از طرف ديگر، علي بن ابي طالب عليه السلام و فرزندانش، نمونه هاي شايسته اي بودند كه آرمان انساني، كارهاي نيك، حكومت دمكراسي، مباح ساختن درآمدها براي ملّت و جلوگيري از حيف و ميل رياستمداران، متنفذين و خوش گذرانان را مجسّم مي ساختند.

طبيعت و سرشتِ هر دو گروه در دوستان و يارانشان هم اثر گذاشته بود. در دنياطلبان و سودجويان با نفوذ، به منظور بهره برداري مادّي و منافع معيني به بني اميّه متمايل مي شدند و به دنبال آنان عدّه اي ديگر از مردم به بني اميّه علاقه پيدا مي كردند. زيرا مردم آن عصر آن چنان رشد فكري اي نداشتند كه بتوانند نفع و ضرر خود را تا شعاع زيادي درك كنند. فكر مي كردند كه كاري براي آن ها نافع است، امّا نمي ديدند كه نفع آن محدود بود و شعاع آن كم. هرگز فردي همانند علي عليه السلام نمي توان يافت كه با اين كه او را مي شناختند، با او مخالفت كردند و حقّش را زير پا گذاشتند. ماهيت افرادي را كه دوست مي داشتند و در مقابل دشمن از آنها دفاع مي كردند، نمي شناختند تا برآنچه كردند پشيمان شوند و از وقت پشيماني هم ديگر خيلي گذشته بود... به تدريج چهره درخشان عدالت اجتماعي از جامعه پنهان شد و صورتهاي حيله و مكر وستم و حكومت استبدادي خطرناك رخ نمود! عدّه اي جزو پيروان و علاقمندان به علي بن ابي طالب عليه السلام و فرزندان او درآمدند كه در طبيعت و اخلاق، همانند طالبيين بودند. برحق باقي ماندند، ستم كشيدند و از زمامداران و مأمورين نادان و بانفوذشان هر نوع ناراحتي و جوري را متّحمل شدند. روز روشنِ آنان، همانند شبهاي تاريك و سخت بود، ابر تاريك ستم بر سر آنان مدّتها سايه افكنده و به پيروي از پيشواي بزرگ خود، علي بن ابي طالب عليه السلام در راه بوجودآوردن عدالت اجتماعي جان دادند.

همان طوري كه ياري علي عليه السلام و فرزندانش، روح شيعيان را به افقهاي درخشاني از بي اعتنايي به دنيا، شهامت، مهرباني، علاقه به حكومت دمكراسي و عدالت اجتماعي رساند، ياري بني اميّه هم اشرافيان را به بيغوله هاي خودپرستي و سودجويي و سنگدلي و همكاري با استبداد كشاند.

مدافعان معاويه!

اكنون شايسته است به عقايد بعضي از نويسندگانِ عرب درباره تاريخ و رجال آن اشاره شود و اعتراض آن به خوانندگان واگذار گردد، زيرا در بخشي كه گذشت پاسخهاي متعددّي وجود دارد. من براي نمونه اين نويسندگان، «محمد كردعلي» را انتخاب كردم و نظريه او را درباره بني اميّه و يارانشان، به عنوان نمونه آراي اين نويسندگان در معناي قهرماني و عظمت ذكر مي كنم. وي درباره معاويه و خونخواراني كه آنان را براي كشتن، غارت، ويران ساختن، سربريدن اطفال و آتش زدن زنانشان مي فرستاد تا ثروت بيشتري به دست آورد و خرجِ خويشتن و ياوران و سربازان خونخوارش كه هديه هاي مخصوصشان با ريختن خونِ ميليون ها نفر افزايش مي يافت كند و تا بدين وسيله از او و فرزندش يزيد و هم فاميلشان مروان و همدستانِ منافق و جنايتكارشان حمايت كنند و آنان را در قتلِ علي بن ابي طالب عليه السلام و حسين بن علي عليه السلام ، عماربن ياسر، حجربن عدي و ساير برگزيدگان مردم ياري دهند، چنين مي نويسد:

... مهم ترين كاري كه معاويه انجام داد اين بود كه لشكر را تصفيه و تنظيم كرد. و به حقوقشان افزود... و توفيق پيدا كرد كه بزرگترين افراد را براي اداره امور خود استخدام كند. از جمله اين بزرگان، زيادبن ابيه، مغيرة بن شعبه، ضحاك بن قيس، مسلم بن عقبة و بسربن ارطاة اند.

اين نويسنده در كتابي كه به نام الاسلام والحضارة العربيه نوشته است، خونخواران و ستمگران را به عنوان «بزرگترين مردان اداره كننده حكومتِ معاويه» معرفي مي كند.

حقّ مطلب اين بود كه نويسنده مورد نظر؛ اين سخنان را از دامن اسلام و تمدن عرب و غيرعرب پاك مي كرد. اين نويسنده، بدون اين كه جوانبِ سخنانِ خود را بسنجد و بدون اين كه از ظلمهاي رفته در تاريخ در قرن بيستم دادخواهي كند، و بدون اين كه اعتنايي به مطلبي كه در صفحه بعد مي نويسد داشته باشد ذكر مي كند كه: «در عصر ما از يكي از افراد شايسته پرسيدند وضع مردم را چگونه ديدي؟».

«آن مرد پاسخ داد: دسته اي بدون اين كه درباره آن ها انصاف رعايت شود مظلوم واقع شده بودند و دسته اي ديگر ستمگري بي پاياني را پيشه خود ساخته بودند».

امّا چرا اين نويسنده، حسابگري و دادخواهي كند و به آن عبارت توجّه داشته باشد با اين كه خود او در مقامِ اظهارنظر نسبت به گفته آن مرد صالح مي گويد:

«... گويا آن شخص شايسته مي خواهد اداره حكومت عصر معاويه همانند عصر عمر باشد ولي نمي داند كه هر عصري روش مخصوص و افراد معيني دارد» (33). شايسته است بگويم: مردم هم نمي دانند كه بيشتر نويسندگاني كه در عصر ما درباره تمدن سخن مي گويند و بحث مي كنند خود از اهل عصرهاي گذشته اند!