امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۵ -


يارانِ دو گروه

* به خدا سوگند اگر با ما با اسلحه بجنگند، و ما را تا نخلستانهاي «هجر» برانند، ما مي دانيم كه بر حقّيم و آن ها بر باطل!

عماربن ياسر

* همراه تو جان مي دهيم!

ياران حسين عليه السلام

* چقدر به ما مي بخشي؟

ياران يزدبن معاويه

بر روي منبر چه مي گويي؟

از بارزترين امتيازات يارانِ «طالبيين» و جامع ترين صفات ايشان همان خيرخواهي است كه طبع انسان را بلند مي كند و زندگي را به صورت مبارزه اي در راه احقاق حقِّ مظلوم و حمايت از عقيده و فداكاري در راه حق جلوه گر مي سازد. اگر اين دسته محدودند عيبي در آن نيست چرا كه هميشه خيرخواهان انگشت شمارند و اين نتيجه زحماتشان است كه بسيار مهمّ است. بسياري از اوقات كمي تعداد نفرات، بهترين دليل عظمت هدف و برتري نتيجه است.

گاهي يك فرد به تنهايي تحمل كارهاي مهمي را دارد كه هزاران نفر از عهده تحمل آن برنمي آيند: اين حقيقت را ياران ثابت قدم طالبيين به ثبوت رساندند.

معاويه با همان وسايلي كه ياران خود را مي فريفت، به طوري كه با تمسك به مال و نفوذ، ايشان را تحريص مي كرد كه در دشنام دادن به علي عليه السلام و فرزندانش با وي هماهنگ شوند دوستان و ياران علي بن ابي طالب عليه السلام را هم به خود مي خواند، امّا اين ياران وفادار زيربار سخن كذب معاويه و وعدّه هاي بي ارزش او نمي رفتند! معاويه كه از راه تطميع نتيجه اي نگرفت، آنان را به شديدترين شكنجه ها تهديد كرد تا شايد حاضر شوند به علي عليه السلام بد بگويند. امّا هر قدر تهديد و شكنجه افزايش مي يافت، ياران وفادار آن حضرت زير بار بدگويي به او نمي رفتند!

معاويه در انجمني نشسته بود و در اطراف او عدّه اي از سرشناسان گرد آمده بودند، در ميان آن ها «احنف بن قيس» ، بزرگ بني تميم حاضر بود.

يكي از مردم شام وارد مجلس شد و براي سخنراني به پاخاست و آخرين كلامش طبق عادت شاميان آن روز لعن به علي عليه السلام بود. معاويه و اطرافيانش هم از اين كار راضي بودند امّا همه مردم سرها را به زير انداختند!

احنف به سخن درآمد و گفت: اي معاويه اگر اين سخنگو مي دانست رضايت تو در لعن به پيغمبران است، آن ها را لعنت مي كرد. از خدا بترس و علي عليه السلام را رها كن؛ به خدا سوگند تا آنجا كه مي دانيم علي عليه السلام اخلاقش پاك بود و همينطور پاك از دنيا رفت؛ در زندگي خود آزمايش خوبي را پشت سرگذاشت و ناراحتي هاي فراواني را تحملّ كرد.

معاويه: چشم هايت را از روي ناراحتي مي بندي و بر خلاف عقيده خود هر چه مي خواهي مي گويي، به خدا قسم بايد بالاي منبر بروي و از روي ميل و يا اكراه علي عليه السلام را لعن كني!

احنف: اگر مرا ببخشي بهتر است ولي اگر مرا مجبور ساختي كه اين كار را انجام دهم، به خدا سوگند لبهاي من به لعن علي عليه السلام حركت نمي كند.

معاويه: برخيز و بالاي منبر برو!

احنف، به خدا سوگند اگر بالاي منبر رفتم با تو از روي انصاف رفتار مي كنم.

معاويه: اگر بالاي منبر بروي چه مي گويي؟

احنف: بالاي منبر مي روم، حمد وثناي خدا را مي گويم؛ درود بر محمّد صلي الله عليه و آله مي فرستم و سپس مي گويم: ايهاالناس! معاويه به من دستور داده است كه علي عليه السلام را لعنت كنم. شما آگاه باشيد كه علي و معاويه با يكديگر اختلاف پيدا كردند و به نبرد با يكديگر پرداختند و هر يك ادعا مي كنند كه به حقّش تجاوز شده و مظلوم واقع شده است و به يارانش ظلم كرده اند. و هرگاه دعا كردم شما آمين بگوييد؛ خدا شما را رحمت كند.

و سپس مي گويم: بار خدايا! تو و ملائكه و پيغمبرانت، فرستادگان و جميع خلقت همگي بر هر يك از اين دو نفر كه بر ديگري ستم كردند و هر يك از دو گروه كه بر ديگري ظلم كردند لعنت كنيد، لعنت! خدايا! اين دعا را قبول فرما!

معاويه: اكنون اي ابوبحر از گناه تو چشم پوشيديم. معاويه به ياران علي عليه السلام فشار مي آورد كه از آن حضرت بيزاري بجويند؛ ياران علي عليه السلام هم در مقابلِ فشار معاويه طاقت نمي آوردند و به او و فرزندانش بدگويي مي كردند زيرا علي عليه السلام در زير خاك بود امّا معاويه، زمامداري ستمگر و بانفوذ و دستش براي هر كاري باز بود.

زنِ شايسته

تاريخ با ناراحتي فراوان يادآور مي شود كه معاويه، «حجربن عدي كندي» (27) و دوستان او را به اين جهت به قتل رسانيد كه حاضر نبودند بر منبر به علي عليه السلام و فرزندانش بد بگويند.

ياران علي عليه السلام از مرد و زن، بزرگ و كوچك در رعايت عواطف شايسته انساني كه بذر آن در روحشان افشانده شده بود و آن را حفظ و تربيت كرده بودند سخت مي كوشيدند.

براي نمونه، موقعي كه معاويه عازم مكّه بود، از يكي از زنان «بني كنانه» به نام «دارميه» جويا شد. گفتند سالم است. معاويه او را احضار كرد و به او گفت: آيا مي داني براي چه تو را احضار كردم؟ من تو را احضار كردم تا ببينم براي چه، علي عليه السلام را دوست مي داري و با من دشمن هستي؟

با او دوستي مي كني و با من دشمني؟

دارميه: آيا ممكن است از من بگذري؟

معاويه: از تو صرفنظر نمي كنم.

دارميه: اكنون كه از من نمي گذري، من علي عليه السلام را به خاطر عدالتش در ميان مردم و تقسيم بيت المال به طور مساوي دوست مي دارم. و تو را به اين جهت دشمن مي دارم كه با شخصي بهتر از خودت به جنگ پرداختي تا رياست را از او بگيري. من علي عليه السلام را به اين جهت دوست مي دارم كه مستمندان را دوست مي داشت و تو را دشمن مي دارم كه خونريزي مي كني، اختلاف در ميان مسلمانان مي اندازي، در قضاوت ستم مي كني و از روي هوا وهوس حكم مي راني. معاويه (چون زن چاق بود) گفت: پس به همين جهت شكمت باد كرده است؟

دارميه: آه اشتباه كردي، به خدا سوگند مادرت ضرب المثل زنهاي چاق است.

معاويه: آيا هيچ گاه علي عليه السلام را ديدي؟

دارميه: آري، به خدا قسم او را ديدم.

معاويه: او را در چه حالتي ديدي؟

زن: به خدا سوگند او را در حالي ديدم كه آنطوري كه زمامداري تو را به خود مشغول ساخته و گمراهت كرده است، او را مشغول نساخته و گمراه نكرده بود؛ نعمت دنيا كه تو را سرگرم ساخته او را سرگرم نساخته بود.

معاويه: آيا سخني از او شنيدي؟

دارميه: آري به خدا سوگند سخن او همان طوري كه روغن، فلزِ زنگ زده را جلا مي دهد، قلب را از كوري و گمراهي جلا مي داد.

معاويه: راست مي گويي. آيا حاجتي داري؟

دارميه: اگر بگويم، برمي آوري؟

معاويه: آري حاجتت را برمي آورم.

دارميه: صد شتر ماده سرخ مو با چوپان و شترهاي نر آن ناقه ها را از تو مي خواهم!

معاويه: اگر اين حاجتت را برآورم، آيا در دل تو جايي همانند علي عليه السلام باز مي كنم؟

دارميه: عجيب است مي خواهي بر علي عليه السلام برتري جويي؟ غير ممكن است؛ تو هرگز مقامي پايين تر از او را هم پيدا نخواهي كرد (28). معاويه حاجت زن را برآورد و گفت: به خدا سوگند اگر علي عليه السلام زنده بود چيزي از اين شترها به تو نمي داد. زن گفت: آري؛ به خدا سوگند ذره پشمي هم از آن ها به من نمي داد؛ آن هم از مالِ تمام مسلمانان!

فرزند حاتم طايي!

وقتي كه معاويه بر مسندِ خلافت تكيه زد و دمشق را پايتخت خود قرار داد عدي بن حاتم طايي بر معاويه وارد شد.

معاويه به عدي گفت: فرزندانت را چه كردي؟

عدي: در ركاب علي بن ابي طالب عليه السلام كشته شدند.

معاويه: علي عليه السلام بي انصافي كرده، فرزندانِ تو را به كشتن داده است و فرزندان خودش زنده مانده اند.

عدي: علي عليه السلام درباره تو هم بي انصافي كرده زيرا او كشته شده است و تو باقي مانده اي!

معاويه: آگاه باش كه هنوز قطره اي از خون عثمان باقي مانده است كه با ريختن خون يكي از بزرگان يمن برطرف مي شود. مقصود معاويه، عدي، فرزندِ حاتم طايي بود.

عدي: به خدا سوگند اي معاويه، آن قلب هايي كه با تو دشمن بود در سينه هاي ما است. و آن شمشيرهايي كه با آن با شما جنگيديم هنوز روي شانه هاي ما است؛ اگر ذره اي به ما ستم كردي و حيله به خرج دادي، چندين برابر آن متوجه تو خواهد شد؛ به خدا سوگند براي ما قطعِ گردن آسانتر از شنيدن مطلب ناراحت كننده اي درباره علي بن ابي طالب عليه السلام است. اي معاويه، شمشير را به دست سازنده آن تحويل ده! معاويه متوجه اطرافيان خود شد و گفت: كلامي كه عدي گفت حكمت آميز است آن را بنويسيد و ساكت شويد.

چرا به علي لعن نمي كني؟!

معاويه عازم حج شد و وقتي به مدينه رسيد، سعدبن ابي وقاص را براي دوستي با خود دعوت كرد؛ سعد هم دعوت معاويه را پذيرفت. وقتي اعمال حج به پايان رسيد به اتّفاق يكديگر وارد «دارالندوه» شدند و به صحبت پرداختند. معاويه خواست تا ببيند كه اين مرد تا كجا درباره علي عليه السلام با معاويه همراه است؛ زيرا معاويه از پذيرفته شدن دعوتش و آمدن سعد به همراه معاويه تا مكّه مغرور شده بود و به همين جهت شروع به بدگويي از علي عليه السلام و با زبان چرب خود به سعد گفت: چرا درباره ابوتراب (علي بن ابي طالب عليه السلام ) بدگويي نمي كني؟

آثار غضب در صورت سعد آشكار شد و باكمال عصبانيت گفت: مرا روي فرش خود مي نشاني و به علي عليه السلام بد مي گويي! به خدا سوگند اگر يكي از صفات علي عليه السلام را مي داشتم براي من ارزشش بيشتر از تمام جهان بود. از اين پس، ديگر وارد منزل تو نمي شوم. سعد اين سخن را گفت و از شدّت غضب و بي اعتنايي، در حالي كه عباي خود را حركت مي داد بيرون رفت!

اوّلين سري كه به هديه براي معاويه فرستادند

يكي ديگر از يارانِ فرزندان ابي طالب، عمروبن حمق است. اين مرد را به خاطر دوستي او با علي عليه السلام ، زياد به قتل رسانيد و سر او را براي معاويه فرستاد. و سر او اوّلين سري بود كه در اسلام به عنوان هديه فرستاده شد! همسر وي نيز زن پاك طينتي بود. سخنان ناراحت كننده اي به معاويه گفت و سياست او را با مردم و روش او را در فشار به مردم مورد حمله قرار داد.

زبان ميثم را قطع كنيد

ميثم تمار، قهرمان شهيد از افرادي است كه با علي بن ابي طالب عليه السلام زندگي كرده بود و مقام آن حضرت را در ميان طبقات مختلف مردم درك كرده بود.

نقل شده است كه گاهي از اوقات علي عليه السلام وقت خود را در مغازه خرمافروشي ميثم مي گذرانيد. و هرگاه، ميثم براي كاري بيرون مي رفت، علي عليه السلام به خرمافروشي مي پرداخت تا ميثم بازگردد. آنگاه كه علي بن ابي طالب عليه السلام و فرزندش حسين عليه السلام به قتل رسيدند و فضاي رياست كوفه براي جنايتكار ستمگر، عبيداللّه بن زياد، خالي ماند، ميثم را تهديد كرد كه اگر دوستي علي عليه السلام را در دل داشته باشي و درباره او و عدالتش ستايش به عمل آوري به قتل مي رسي؛ و اگر با بني اميّه هماهنگ شدي و به آنان كمك كردي به دست زمامداران بني اميّه تشويق و تقدير مي شوي؛ امّا ميثم اعتنايي به اين مطالب نداشت!

روزي ميثم مشغول سخن گفتن بود و ابن زياد او را نمي شناخت و از سخنگويي و روشنفكري و استدلال صحيحش تعجّب كرده بود.

شخص چاپلوسي به نام عمروبن حريث به ابن زياد گفت: اي امير، آيا اين سخنگو را مي شناسي؟

ابن زياد گفت: كيست؟

عمروبن حريث: اين ميثم تمار، دروغگو و ارادتمند دروغگوي ديگر، علي بن ابي طالب عليه السلام است. زياد بر سرپا نشست و به ميثم گفت: چه مي گويي؟

ميثم: دروغ مي گويد؛ من راستگو و ارادتمند راستگو هستم. من ارادتمند علي بن ابي طالب عليه السلام اميرالمؤمنين حقيقي هستم.

ابن زياد عصباني شد و گفت: بايد از علي عليه السلام بيزاري بجويي و بديهاي او را بشماري. اظهار دوستي نسبت به عثمان كني و خوبيهاي او را بشماري! درصورتي كه مطابق دستور من عمل نكردي، دست و پايت را قطع مي كنم و به دارت مي آويزم.

ميثم در مقابل گفتار ابن زياد به مدح علي عليه السلام پرداخت و به ياد او گريه كرد. زيرا عدالت و بزرگواري و دوستي بزرگوارانه و صادقانه اش را نسبت به مردم به خاطر آورد. سپس به ابن زياد و بني اميّه حمله كرد و كلماتي گفت كه آثار غضب عليه ستمگران و يارانشان از آن آشكار بود.

ابن زياد غرق در خشم و غضب شد و سپس به او گفت: به خدا سوگند دست و پاي تو را قطع مي كنم و زبانت را (كه مي گفتي؛ علي گفته است مي برم) رها مي كنم تا تو و مولايت را تكذيب كرده باشم. سپس دستور داد دست و پاي ميثم را بريدند و او را بيرون بردند تا به دارش آويزند امّا ميثم با فرياد بلند مي گفت: اي مردم! هر كه مي خواهد حديثي از علي بن ابي طالب عليه السلام بشنود نزد من آيد! عدّه اي از مردم پيش او آمدند و ميثم هم از مطالب علي عليه السلام نقل مي كرد. همان طوري كه ميثم مشغول سخنراني بود، چاپلوس پست، عمروبن حريث رهسپار منزل خود بود. پرسيد: اين جمعيّت براي چه جمع شده اند؟ به او گفتند: ميثم تمار، سخناني در مورد علي بن ابي طالب عليه السلام نقل مي كند.

عمروبن حريث با عجله خود را به ابن زياد رساند و گفت: خدا امير را اصلاح كند، عجله كن! كسي را بفرست كه زبان اين شخص را ببرد، زيرا من مي ترسم دلهاي اهل كوفه را تغيير دهد و بر ضد تو قيام كنند!

عبيداللّه به مأموريني كه بالاي سر او بودند گفت: برويد و زبان او را قطع كنيد! مأمورين پيش ميثم آمدند و گفتند: زبانت را بيرون بياور؛ امير دستور داده است كه آن را قطع كنيم!

ميثم گفت: مگر اين زنازاده نمي گفت كه من و مولايم علي بن ابي طالب عليه السلام را تكذيب خواهد كرد. اين زبان من در اختيار شما، آن را قطع كنيد!

ميثم لحظاتي پس از آن جان داد و پستي و نهايت فرومايگي ابن زياد او را ناگزير ساخت كه حتّي پس از شهادت و قطع زبان و بريدن دست و پاي وي نيز قانع نشده و او را به دار آويزان كند.

* * *

رشيد هجري (29) يكي از ياران ديگر علي بن ابي طالب عليه السلام است كه در راه حق شهيد شد و به مبارزه با دنياطلبان و پيروان باطل برخاست. داستان مبارزات او با ميثم تمار خيلي متفاوت نيست. ابن زياد او را به بيزاري از علي بن ابي طالب عليه السلام دعوت كرد ولي رشيد قبول نكرد كه بيزاري بجويد.

ابن زياد گفت: آيا مايلي به چه طريقي كشته شوي؟ سپس دستور داد دست و پاي او را بريدند.

براي شناسايي يارانِ علي عليه السلام و معناي ياري آنان كافي است كه بگوييم: آنان علي عليه السلام را با كمال اختيار و رضايت دوست مي داشتند و براي دوستي خود، مزدي مطالبه نمي كردند. پاداش آنان اين بود كه برحق باشند وروي همين عقيده بميرند. روششان دراين باره نسبت به علي عليه السلام ، روش مسلمانان صدر اسلام از مهاجر و انصار نسبت به محمدبن عبداللّه صلي الله عليه و آله بود.

يكي از ياران بزرگ علي عليه السلام يعني عماربن ياسر، حقيقت ياران علي عليه السلام را مجسّم مي سازد.

وي قبل از آنكه در نبرد صفين با بني اميّه و يارانشان كه لشكر انبوهي بودند روبرو شود گفت: «به خدا سوگند اگر با اسلحه با ما جنگ كنند و ما را به شاخه هاي درختان بلند آويزان سازند، مي دانيم كه ما بر حقّيم و آن ها بر باطل!».

يارانِ حسين عليه السلام

اشتباه نشود، ياران حسين عليه السلام با ياران پدرش در معناي ياري تفاوتي نداشتند و در اهدافشان يكي بودند. حسين عليه السلام در آخرين شب زندگي خود در كربلا، در هنگامي كه به انتظار مرگ ساعت شماري مي كند به ياران انگشت شمارش رو مي كند و مي گويد: برويد! براي چه خود را به كشتن مي دهيد؟ حسين عليه السلام مي كوشيد تا آن ها را علاقمند سازد كه از تاريكي شب استفاده كنند و بدون اين كه كسي آن ها را ببيند، رهسپار شوند؛ زيرا ممكن بود از ترك كردن او در روز شرم داشته باشند و يا از دشمن انديشه كنند.

حسين عليه السلام با اين گونه كلمات، بزرگواري خويش و قدرت روحي و عظمت جوانمردي خود را به اثبات مي رساند، امّا ياران حسين عليه السلام حاضر نشدند دست از مقتداي خود بردارند و گفتند: ما نيز بايد در كنار تو كشته شويم. گويا همگي از يك قلب، تصميم مي گرفتند و با يك زبان سخن مي گفتند كه مسلم بن عوسجه اسدي گفت: «آيا ما بدون داشتن عذري در پيشگاه خدا و اداي حق، دست از شما برداريم و برويم؟! به خدا سوگند، دست از شما برنمي دارم تا نيزه خود را در سينه هايشان بشكنم و تا موقعي كه دسته شمشير در دستم باقي است با آن ها نبرد مي كنم. اگر اسلحه از دستم افتاد با سنگ با آن ها به مبارزه برمي خيزم و آنقدر مي جنگم تا در كنار شما كشته شوم!»

مسلم به سوگند خود وفادار بود و با كمال رضايت و اختيار در كنار پيشوا و مقتداي خويش حسين عليه السلام جان داد.

حبيب بن مظاهر، در كنار مسلم بن عوسجه جانبازي او را مي بيند و به او مي گويد «به خدا سوگند اگر من يقين نداشتم كه به زودي به همراه تو كشته مي شوم دوست مي داشتم كه وصيتهاي خود را به من بكني، تا دستورات تو را بعد از تو اجرا كنم.» امّا مسلم بن عوسجه، آخرين كلمات خود را ادا كرد و اين كلمات هم رو به حبيب بود. به حبيب گفت: «خدا رحمت كند تو را. من به تو سفارش مي كنم كه در كنار اين مرد جان بدهي» و اشاره كرد به حسين عليه السلام !!

آنگاه فكر حرّبن يزيد رياحي زنده و بيدار مي شود كه جنايات يزيدبن معاويه و ياران او را مي سنجد و با شايستگي حسين عليه السلام و ايمانِ ياران او از خودگذشتگي و جانبازيشان مقايسه مي كند. زيرا حرّبن يزيد رياحي از سرداراني است كه بني اميّه به آن ها وعده داده بود كه اگر در جنگ با حسين عليه السلام شركت كرد و او و يارانش را به قتل رساندند، منافع بيشماري خواهند برد.

عبيداللّه بن زياد، فرماندار كوفه هم مستقيماً او را مأمور كرد كه اين جنايت بزرگِ هولناك را مرتكب شود. حرّ آهسته آهسته به پايگاه حسين عليه السلام آنقدر نزديك شد كه ياران حسين عليه السلام را به ترديد انداخت! سپس اسب خود را راند و به خدمت حسين عليه السلام آمد و گفت: «...من آمده ام تا توبه كنم و از كردار خويش پيش خداي خود بازگشت كنم. مي خواهم برادروار در كنار شما بجنگم و در مقابل چشم شما جان بدهم!» و همان گونه كه مي خواست در مقابل چشم حسين عليه السلام جان داد.

مجموع ياران حسين عليه السلام كه فقط چند برابر عدد انگشتان دست ها است در مقابلِ چهارهزار يا بيشتر قرار گرفته اند. تشنگي و ناراحتي آنان را در مضيقه قرار مي دهد، يكي پس از ديگري منتظر مرگند و سرتاپا ايماني مقدّس به عظمت مرگ و شكوه شهادت دارند.

گرچه حسين عليه السلام كشته شد و اوضاع مطابق ميل يزيدبن معاويه و ياران او خاتمه يافت! وگرچه آرزوي زمامداري فرزندان ابي طالب به پايان رسيد و منافعي كه در دست داشتند از دستشان رفت، امّا بيداري روحِ شريف يارانشان مي درخشيد، بلكه به تدريج بيداري آنان افزايش پيدا مي كرد و روحشان قويتر مي شد.

براي نمونه:

انعكاس قتلِ حسين عليه السلام در كوفه

موقعي كه خبر قتل حسين عليه السلام در كوفه منتشر شد، فرماندار كوفه، عبيداللّه بن زياد دستور داد مردم را در مسجد جمع كنند، سپس بالاي منبر رفت و به سخنراني پرداخت و گفت: «حمد خداي را كه حق و طرفداران آن را پيروز كرد و اميرالمؤمنين يزيدبن معاويه و حزب او پيروز شدند. شكر خداي را كه دروغگو و فرزند دروغگو حسين بن علي و ياران او را به قتل رسانيد!» هنوز گفتار ابن زياد به پايان نرسيده بود كه از گوشه مسجد پيرمردي به نام «عبداللّه بن عفيف عضدي» كه در جنگ جمل و صفين شركت كرده و دوست علي عليه السلام بود به پاخاست و در همان موقعي كه فرماندار كوفه در نهايت قدرت و عظمت بود و بر علي و فرزندانش عليهم السلام ديروز شده بود و به خود فخر مي كرد، بر او بانگ زد: «اي پسر مرجانه! آيا فرزندان پيغمبر را به قتل مي رساني و روي منبر در جايگاه راستگويان مي نشيني؟ دروغگو تويي! دروغگو پدر تو است؛ دروغگو، زمامداري است كه تو را فرماندار ساخته، دروغگو پدر او است.» فردا صبح، پيرمرد در ميدان كوفه به دار آويزان بود.

شاعر فداكار

فرزدقِ شاعر در اوج قدرتِ بني اميّه با قصيده مشهور خود درباره امام زين العابدين عليه السلام ، بدون ترس از مرگ، طوفاني عليه بني اميّه به وجود آورد و همانند صاعقه برسرشان فرود آورد. فرزدق كه امام زين العابدين عليه السلام و فرزندان ابي طالب را با قصيده خود ستايش كرد، محركش علاقمندي و ارادت بي مزد وپاداش بود و سود دنيوي و يا جايزه اي در نظر نداشت.

هشام بن عبدالملك در عصر پدر خويش به مكّه رفت و اطراف خانه خدا طواف كرد. ولي هر قدر كوشش كرد كه حجرالاسود را ببوسد به جهت ازدحام جمعيت و زيادي مردم نتوانست و مردم هم به اين جهت كه از دست بني اميّه ناراحت بودند، راهي برايش باز نكردند كه حجرالاسود را ببوسد و يا بر آن دست بگذارد.

در همان موقع امام زين العابدين عليه السلام وارد مسجدالحرام شد و اطراف كعبه طواف فرمود و آنگاه كه به حجرالاسود رسيد، صفوف جمعيت براي آن حضرت شكافته شد و براي احترام و عظمت آن حضرت سرها را پايين آوردند و به وي امكان دادند كه حجرالاسود را استلام كند.

يكي از مردم شام به هشام بن عبدالملك، جانشين عبدالملك بن مروان گفت: «اين مرد كيست كه چنين هيبت و عظمتي در دلهاي مردم دارد؟»

هشام بن عبدالملك حضرت را مي شناخت ولي جرأت نكرد در مقابل مردم نامش را برزبان آورد؛ زيرا مي ترسيد كه مردم به آن حضرت علاقمند شوند.

هشام خود را به ناداني زد و گفت: «او را نمي شناسم». گفته هشام به گوش فرزدق رسيد و فوراً گفت: من او را مي شناسم؛ سپس بر مكان بلندي ايستاد و آتش روحش شعله كشيد و اشعار جاويد خود را در تاريخ شعر عرب سرود. اشعار او فراوان و شعر اوّل آن اين است: «اين مرد كسي است كه ريگها جاي پاي او را مي شناسند؛ كعبه او را مي شناسد؛ زمين هاي داخل و خارج حرم او را مي شناسند».

هشام بن عبدالملك عصباني شد و شاعر را در ميان مكّه و مدينه زنداني كرد. فرزدق او را هجو كرد و بدون ترس از پايان كار خود، بني اميّه را مورد حمله قرار داد و از مطالبي كه درباره هشام گفت اين شعر است:

«سري را بر تن دارد كه سربزرگان نيست. چشمي دارد كه كج است و عيوب آن آشكار است!» آنچه درباره ياران و فرزندان ابي طالب عليه السلام از نخستين عصرهاي اسلامي نقل شد، گرچه محدود بود امّا همين مطالب كم هم پرده از روي حقيقت ياراني كه جان خود را وقف جانبازي و شهادت كرده بودند برمي دارد و روشن مي سازد كه آنان بزرگترين مقياس و معيار انسانيّت و جوانمردي هستند.

هدفِ يارانِ بني اميّه

امّا ياران بني اميّه دو دسته بودند: دسته اي مجذوب رشوه و سود شده بودند و اين دسته، وجدان خود را به بهاي ناچيزي فروختند و دسته اي ديگر، به پست شمردن و كراهت داشتن از نيكوكاران خوگرفته بودند.

اين دسته مي خواستند انتقام نقص طبيعي و مزاجي خود را بگيرند و به ناپاكي اي كه در روح عدّه اي ريشه دوانيده است پاسخ بدهند.

از آن دسته اي كه رشوه جذبشان ساخت، ياران ابوسفيان بن حرب هستند كه هرچند مفهوم رشوه در نظرشان فرق مي كرد و نوع رشوه هايي كه بر رشوه خواران پرداخت مي شد و يا به آنان وعده مي دادند تفاوت مي كرد ولي در ماهيت امر تفاوتي نداشت. دسته اي با بخشش ابوسفيان و ياران او، خود را مي فروختند و دسته اي ديگر، مانند وحشي حبشي قاتل حمزه، رشوه اش آزادي از قيد بندگي بود كه پس از اين آزادي، حمزة بن عبدالمطلب را كه قبلاً نقل شد به قتل رسانيد و دسته اي ديگر با وعده منافع جاهليّت به بني اميّه كمك مي كردند. و اين ها كساني بودند كه وعده پيروزي بر محمّد صلي الله عليه و آله و كشته شدن يارانِ او و برقراري حكومت بني اميّه، آنان را فريفته بود تا از منافع اين پيروزي بهره اي ببرند! از همين دسته، عمروبن عاص، دست راست معاويه است كه در نبرد با علي بن ابي طالب عليه السلام به معاويه كمك كرد كه در فصلِ آينده، به تفصيل درباره او بحث مي شود. و از همين دسته، لشكريان اهل شامند! اين گروه را معاويه براي جنگ با علي عليه السلام به سوي صفين گسيل داشت.

«تمام مقصود اين عدّه اين بود كه به افرادي مخصوص كمك كنند و شكمشان را از اموالي كه عُمال بني اميّه به ناحق و از روي ستم گرفته بودند سير كنند و نيز شاميان به افرادي كمك و اظهار ارادت مي كردند كه به آنان وعده رسيدن به آرزوها را در صورت پيروزي بر علي عليه السلام و سپاه او به ايشان بدهند. و از همين دسته سربازان يزيدبن معاويه هستند كه يزيد و فرماندارانش آنهارا با هديه مخصوص سرگرم مي ساختند و يا به آنان تأمين جاني مي دادند. زيرا عدّه اي از مردم كه به جنگ با طالبيين كشيده مي شدند، مي ترسيدند با بني اميّه مخالفت كنند؛ زيرا همه مردم قدرت و ايمان براي جانبازي و فدا شدن را نداشتند.

كتابهاي تاريخي از اين حقيقت انباشته است. براي نمونه، موقعي كه حسين بن علي عليه السلام از مكّه عازم كوفه بود از فرزدق وضع كوفه را جويا شد.

فرزدق پاسخ داد: قلب هاي مردم با شما است و شمشيرهايشان با بني اميّه. و باز حسين عليه السلام از مجمع فرزند عبيد عامري همين مطلب را سؤال كرد. مجمع گفت: اشراف، رشوه فراواني گرفته اند و جوالهاي آنان پر شده است و همگي بر ضد شما متحدند و امّا غيراشراف، قلوبشان با شما است و شمشيرهايشان فردا به روي شما كشيده مي شود.

نماينده معاويه، سر كودكان را قطع كرد!

دسته دوّم يارانِ بني اميّه كه به خاطر ناپاكيِ ذاتي و ناراحتي از نيكوكاران، با فرزندان ابي طالب مبارزه مي كردند تا انتقام نقص طبيعي و مزاجي خويش را بگيرند و نداي زخم ريشه دار روحشان را پاسخ بدهند فراوان بودند. اين دسته از جنايتكاران، اگر در حدودي كه لازمه ميدان مبارزه بود، به همراهي اربابان خود با طالبيين مي جنگيدند، ممكن بود برايشان عذري قائل شد و آنان را در رديف اوّل، يعني دنياپرستان به شمار آورد، ولي جرم عذرناپذير ايشان اين بود كه در قساوت و سنگدلي به پايه اي رسيده بودند كه حيوانات درّنده، بر آنهابرتري داشتند. اين گروه داراي روحِ انتقام جويي عجيبي بودند كه علّتي جز حقارت نفس و شهوتهاي سركش نداشت. اين جنايت پيشگان با اجساد كشتگان چنان رفتاري داشتند كه حيوانات پست هم نداشتند و حتّي از اطفال بي گناه و بيوه زنان بي پناه چشم پوشي نمي كردند. در صفِ مقدم اين دژخيمان يا به تعبير يكي از مورخين، سگهاي حمله كننده، خونخواري است به نام «بسربن ارطاة». سرگذشت وي كه روحيه دسته دوّم از طرفداران بني اميّه را مجسم مي كند، براي خواننده مفيد است. داستان او نمونه اي از اخلاق پستي است كه مورخين عقب مانده شرق طبق عادتشان او را بزرگ معرفي كرده اند و رفتار او، به خوبي پرده از حقيقتِ ارباب و فرمانده بزرگش، معاويه برمي دارد.

اوّلين صفحه اي كه بسربن ارطاة در تاريخ ياران بني اميّه به وجود آورد موقعي بود كه معاويه او را به سركردگي لشكر انبوهي به سوي يمن اعزام داشت و به او دستور داد: هر كس را كه از علي عليه السلام اطاعت مي كند به قتل برسان، خواه در بدبختي باشد و يا نعمت.

اين امر در موقعي صادر شد كه معاويه، ياران خود را براي حمله به اطراف سرزمين تحت حكومتِ علي بن ابي طالب عليه السلام اعزام مي داشت تا مردم را بترسانند و آنان را ناگزير سازند كه از زمامدار شام اطاعت كنند. بسربن ارطاة دستور معاويه را انجام داد و به يمن حمله كرد و افراد زيادي را به قتل رساند و كمتر كودك شيرخوار يا پيرمرد ناتوان و يا زن بدبختي بود كه بتواند نجات يابد.

يكي از نمونه هاي پستيِ او كه حتي حيوانات درّنده هم از آن شرم دارند اين بود كه در راه بازگشت خود كه از يمن رهسپار شام بود كه به دو كودك بي پناه برخورد كرد.

پرسيد: اين اطفال از چه كسي هستند؟ به او پاسخ دادند كه دو پسر عبيداللّه فرزند ابن عباس، عموي پيغمبر صلي الله عليه و آله ، فرماندار علي بن ابي طالب بر يمن هستند. «بسر» شخصاً به آن ها حمله كرد و سر آن دو طفل را قطع كرد!!

از مطالبي كه «بسر» به آن افتخار مي كرد اين بود كه خونريزيهاي خود را كه نسبت به پيرمردان عاجز و اطفال انجام داده بود براي معاويه گزارش دهد. از مطالبي كه به معاويه پس از بازگشت از جنگ گزارش داد اين بود كه در يك جنگ، سي هزار نفر را به قتل رسانده و به همين عدد به آتش سوزانده است. درباره جنايات و خونريزيهاي فراوان او شعرها گفته اند.

از اشعاري كه گفته شد، شعر يزيدبن مفرغ است كه اشاره به كشتار و آتش زدن مي كند: «انسان به هر سويي برود مي بيند «بسر» با سپاه خود، هر چه مي توانسته كشته و آتش زده است».

صفحه هاي ديگري كه «بسر» در تاريخ به وجود آورد و بني اميّه را ياري كرد، تكرار همين صفحه سياه است.

عمليات اختصاصي يارانِ بني اميّه

زيادبن ابيه نيز از دسته دوّم يارانِ بني اميّه است. او در سياست كشتار عراق، محيط رعب و وحشت عجيبي به وجود آورد؛ زيرا در كار خود اختيار تام داشت و افسارگسيخته بود. معاويه پس از اين كه زياد را به برادري خود درآورد و براي جذب كردن او، نامش را زيادبن ابي سفيان گذاشت، او را به فرمانداري بصره منصوب كرد، هنوز وارد بصره نشده بود كه سخنراني معروف خود را به نام «بتراء» (30) ايراد كرد و پس از آن در استوار ساختن كار بني اميّه به كوشش پرداخت و به گمان و احتمال مردم را به قتل رساند!!

براي يارانِ بني اميّه به هنگام فرمانروايي، كاري آسانتر از دست و پا بريدن، به دار زدن، زنداني كردن، غارت اموال، ويران كردن خانه ها، آواره ساختن و زنده و مرده را به شكنجه كشيدن نبود. در ميان مأمورين بني اميّه كسي نتوانست به غير از حجاج، گوي سبقت را در ستمگري از «زياد» بربايد. براي درك روحيه زيادبن ابيه نسبت به مردم كافي است چند جمله از سخنراني او را به نام «بتراء» نقل كنيم:

«به خدا سوگند ارباب را به جاي نوكر مي گيرم، صاحب خانه را به جاي مسافر مي گيرم، آن كس كه مي آيد را به جاي آن كس كه مي رود مي گيرم، فرمانبردار را به جاي نافرمان مي گيرم، افراد سالم را به جاي مريض مي گيرم، تا هر كس به ديگري مي رسد بگويد: «خود را درياب كه ديگري نابود شد.»، تا اين كه كمر شما زير بار اطاعت آيد و سربراه شويد.» تا بصره را با ويران كردن و آتش زدن با خاك يكسان نسازم. آب و خوراك بر من حرام است زنهار از بيرون آمدن شب، زيرا هر كس شب برون آمد و او را پيش من آوردند، من خونش را مي ريزم. به خدا سوگند شما بايد كشته فراواني بدهيد. هر كس بايد مواظب باشد كه از مقتولين من نباشد».

در روز اولي كه زياد، پس از استانداري بصره، وارد كوفه شد و زمامداري آنجا را غصب كرد، بر روي جاي اختصاصي خود، درب مسجد كوفه نشست و دست هشتاد نفر از كوفي ها را بريد. زياد به وسيله اعمال غضب و كشتار و دست و پا بريدن و به دار آويختن كه نسبت به يارانِ علي بن ابي طالب عليه السلام در كوفه انجام مي داد به معاويه و بستگان او نزديك مي شد.

مدائني مي گويد: «زيادبن ابيه، چون در روزگار علي عليه السلام جزو دوستان آن حضرت بود، شيعيان را خوب مي شناخت و به همين جهت، شيعيان كوفه را تحت تعقيب قرار داد و از هرگوشه وكناري كه آن ها را به دست آورد، به قتلشان رساند؛ ترساند و دست وپايشان را بريد، چشمانشان را كور كرد، بر چوبهاي درخت خرما به دارشان زد، و آنان را از عراق متواري ساخت تا ديگر شيعه معروفي در عراق باقي نماند». داستان زياد با حجربن عدي در پايان اين فصل نقل مي شود.

عبيداللّه بن زياد، از همين سگهاي درّنده است كه در فاجعه كربلا، سردمدار مبارزه بود. ابن زياد، عمروبن حمق، ميثم تمار، پيردمرد ناتوان، عبداللّه بن عفيف عضدي و هزاران نفر ديگر را به همان ترتيبي كه ذكر شد به قتل رسانيد!! زيرا دست و پا بريدن، به دار كشيدن و گوش و بيني بريدن، خواه بي سبب باشد يا با سبب برايش مهمّ نبود.

مسلم بن عقيل درباره ابن زياد مي گويد: «از روي غضب، عداوت و سوءظن، خون مردم را بناحق مي ريزد و چنان مشغول سرگرمي و بازي مي شود كه گويا هيچ كاري نكرده است».

وحشيگري اين خونخوار به بدترين ابعاد، روزي آشكار شد كه كشتن حسين عليه السلام را زير نظر گرفت و باز وقاحت و پستي او نيز به بدترين صورتها بعد از كشته شدن حسين عليه السلام نمايان شد.

* * *

شمربن ذي الجوشن در ناپاكي و نهايت فرومايگي كمتر از رئيس خود، عبيداللّه بن زياد نيست. از مشخّصات شمر، كينه مردمانِ پاك سرشت است و روش پستِ وي در انتقام جويي، روشي است كه جز وحشيگري ذاتي علّتي ندارد!

شمر بود كه عدّه اي از فرزندان ابي طالب را در حالي كه آب در مقابل چشمانشان بود با لب تشنه به دست مرگ سپرد! شمر بود كه دستور داد بدن مطهّر حسين عليه السلام را پايمال سُم اسبان سازند، تا به قراردادي كه با ابن زياد بسته بود كه بدترين ناراحتي ها را نسبت به فرزند علي بن ابي طالب عليه السلام انجام دهند عمل كند.

به دستور شمر، بدن امام حسين عليه السلام را زير دست و پاي حيوانات انداختند؛ رفتند و آمدند تا سينه و پشت امام حسين عليه السلام را نرم ساختند و اين كار را وقتي انجام دادند كه لباس هايي را كه اسلحه ها پاره پاره كرده بود، بيرون آوردند تا بدن حضرت عريان شود. به دستور شمر، هنوز كودكي از خيمه هاي امام حسين عليه السلام بيرون نيامده بود كه اسب سواران بني اميّه مي دويدند و او را با نيزه و شمشير، ريزريز مي كردند. درباره حصين بن نمير چه مي گويي؟ موقعي كه حسين عليه السلام از آب منع شده بود و عطش آن حضرت شدّت يافته بود، حضرت نزديك آب فرات كه در مقابل چشمش بود شد تا تشنگي خود را برطرف سازد؛ امّا حصين بن نمير، تيري به طرف حضرت انداخت كه در دهان حضرت جاي گرفت و دهانش پر از خون جوشان شد، وحصين هم ايستاده بود و به روش وقيحانه ستمگران با صداي بلند مي خنديد!!

يكي ديگر از طرفدارانِ بني اميّه، عمربن سعدبن ابي وقاص است كه از زمامدار مجرم خود، ابن زياد در صحنه كربلا اطاعت كرد، در صورتي كه مي توانست به جاي امين بودن در اوامر ابن زياد و اجراي دستورات او، نافرماني كند!

وي زنان و فرزندان ابي طالب را پس از كشته شدن امام حسين عليه السلام از طرفِ قتلگاه عبور داد تا بدن هاي عريان نزديكانِ خود را ببينند. عمربن سعد، اين كار را خود آغاز كرده بود. زيرا سربازان را گواه گرفت كه وي اوّلين فردي است كه تير به طرف فرزندان علي عليه السلام رها كرده است.

يكي از يارانِ يزيد و اهل شام است كه پس از داستان جانسوز كربلا كه عبيداللّه بن زياد، بازماندگان امام حسين عليه السلام را به سوي پايتخت اعزام مي دارد، چشمش به فاطمه بنت الحسين عليها السلام كه از نظر خلقت و اخلاق، برگزيده عصر خود بوده است مي افتد و با وقاحت آشكاري به يزيد مي گويد: اين كنيز را به من ببخش!

مسلم بن عقبه خونخوار، از ياران بني اميّه است. وي به اندازه اي كار ناشايست انجام داد كه بالاتر از آن تصوّر نمي رود. يزيدبن معاويه او را به رياست لشكري به سوي حجاز اعزام داشت و اختيار او را به دست كينه و وحشيگري وي داد.

مسلم، شمشير را در ميان مردم مدينه گذاشت و گويا مردم را حيوان تصوّر كرده بود كه آنقدر خون ريخت كه پاهاي رهگذران در خون فرو مي رفت!

سه روز مدينه را براي سربازان خود حلال كرد. زنان مدينه را مورد تجاوز قرار داد، مردان آن را كشت، زنان را غافلگيرانه به قتل رسانيد! استخوان هاي اطفال را در مقابل چشم مادران له كرد و گردنها را به صورت ناراحت كننده اي قطع ساخت. اموال مردم را به غارت مي برد! خانه ها را خراب مي كرد! و به هر كس از ياران محمّد صلي الله عليه و آله ، از مهاجر و انصار دست مي يافت او را به قتل مي رساند!!

مجموع كشتگان اين سه روز، هزار وهفتصد نفر از مهاجر و انصار و ده هزار نفر از ساير مردم بود. تازه اين رقم، نظري به هزاران كودك و زني كه كشته شدند ندارد. اينك چند جمله از نامه او كه پس از پايان خونريزي دردناك خود در مدينه نگاشته است در اختيار شما قرار مي گيرد. در اين نامه مسلم به جنايتكاري خود افتخار مي كند و اهميّت نيرنگ او وقتي ظاهر مي شود كه اعمال خود را به اراده خدا نسبت مي دهد: «خدا اميرالمؤمنين را حفظ كند؛ من به شما خبر مي دهم، هنگامي كه اميرالمؤمنين در «وادي القراي» از لشكر سان ديد، من از دمشق خارج شدم؛ مروان بن حكم به همراه ما بازگشت و ياور خوبي بود عليه دشمن. خدا اميرالمؤمنين را گرامي بدارد. مقامِ شايسته مروان بن حكم و خوش برخوردي و شجاعت او، و حملاتي كه به دشمن اميرالمؤمنين كرد، گمان نمي كنيم كه به خواست خدا از نظر امام مسلمين و خليفه خدا دور بماند. خدا مردان اميرالمؤمنين را به سلامت بدارد، هيچ يك ناراحت نشدند و دشمنشان هيچ حمله اي به آنان نكرد. پس از اين كه، آنان را به طور عجيبي به قتل رسانديم، غارت بزرگي كرديم، شمشير در ميانشان گذاشتيم و به هر كس برخورد كرديم او را كشتيم و هركس فرار مي كرد، تعقيب مي كرديم و مجروحين را به قتل رسانديم؛ مدينه را طبق دستور اميرالمؤمنين كه هميشه پيروز باد، سه روز غارت كرديم. نماز ظهر را در مسجدشان خوانديم!... شكر خداي را كه با كشتن مخالفين قديم و منافقين بزرگ، سينه ام راحت شد؛ زيرا مدّتها بود كه سركشي مي كردند و طغيان مي ورزيدند!!»