امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۴ -


محيطِ تربيتي حسين عليه السلام

حسين عليه السلام در سايه لطف جدّش پيغمبر صلي الله عليه و آله هفت سال زندگي كرد و آنگاه كه روح رسول خدا به شاخسار بهشت پرواز كرد، يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله در دوستي حسين عليه السلام از محمّد صلي الله عليه و آله تقليد مي كردند. دوستي مردم نسبت به حسين عليه السلام از اين جهت فراوان بود كه حسين عليه السلام در اخلاق و ساختمان بدني (آن طوري كه افرادي كه هر دو را ديده بودند، روايت كرده اند) شباهت فراواني به محمّد صلي الله عليه و آله داشته است.

محيطي كه حسين عليه السلام در آن متولد شد و وضع آن در روح او تأثير گذاشت و به حكم وراثت، اخلاق و اوصافش با آنان اتحاد طبيعي پيدا كرد، و بعد از او، افرادي كه با او زندگي مي كردند و سكونت داشتند، نمونه آشكاري براي آرمان علماي روانشناس و رشد اخلاق شدند.

ما براي روشن شدن مطلب مثالي را كه دانشمند ايتاليايي، «بستالوزي» براي تكامل و پرورش بيان كرده است نقل مي كنيم.

اين دانشمند مي گويد: «تربيت براي من، در درخت ثمربخشي كه در كنار جدول آب جاري قرار گرفته است مجسم مي شود. اين درخت، قبلاً يك دانه كوچكي بوده است كه خدا، شكل و امتيازات اين درخت را در آن قرار داده است. موقعي كه دانه كوچك كشت مي شود و كشاورز، همدوش طبيعت از آن مواظبت مي كند، دانه به شكل درخت كوچكي آشكار مي شود و به تدريج رشد مي كند، تا بزرگ مي شود و ثمر مي بخشد در صورتي كه قبلاً غير از دانه كوچكي كه قابل رشد ونمو باشد چيز ديگري نبود.»

«وضع كودك هم به همين صورت است. خدا نيروهاي مختلفي را در نهاد او به وديعه گذاشته كه قابل رشد است و با تعليم آشكار مي شود. اعضاي كودك و ملكات او به تدريج رشد پيدا مي كند تا تبديل به فرد كاملي شود.

و به همين جهت، پرونده كودك بايد با نيروي بدني، اخلاقي، و عقل كودك هماهنگي كند تا او دوران رشد طبيعي خود را بگذراند و بايد كودك را رشد داد ولي نه با بحث كلامي و استدلالي، بلكه بايد هماهنگ با رشد كودك، او را چنان پرورش داد كه عقايد در روح او رسوخ پيدا كند» (24). حسين عليه السلام از پدر گرامي خود حقايقي را آموخت در استقامت، عدل، محبّت، ياريِ مظلوم، تعقيبِ ستمگر و پيشي گرفتن در احسان به دشمن؛ حسين عليه السلام با علي بن ابي طالب عليه السلام زندگي مي كرد و جز اين هم انتظار نمي رفت. و باز در مشكلات زندگي هم از پدر مهربانش مطالبي آموخت و نمونه هاي مختلفي از شجاعت بي مانندِ پدرش را به چشم مشاهده كرد. زيرا حسين عليه السلام در جنگ جمل، صفين، و نهروان در كنار پدر بود و آداب نبرد در راه خير و فداكاري براي برطرف ساختن ظلم از سرمردم را از او آموخت!

از مسائلِ مهمّي كه در روح حسين عليه السلام تأثيري به سزا گذاشت، وقايعي است كه از آثار اجداد دور و نزديكش به وي مي رسيد و او را در راه مطالب عالي ياري مي داد و در اعماق روح او نفوذ و كالبد او را تركيب مي كرده است، علاوه بر همه اين ها غم واندوه مادرش نيز بوده كه او را رها نمي كرده است، آنچه در قلبِ حسين عليه السلام مي جـوشيد نتيجه حتمي نبردي بود كه داستان هاي آن را درباره پدران خود شنيده بود.

شنيده بود كه در راه حق جانبازي و در مقابلِ باطل ايستادگي مي كرده اند. روح حسين عليه السلام نشأت گرفته از نبردي است كه در طولِ روزگارِ خود، بينِ راستي و نفاق مردم ديده بود. در ميانِ صراحت و دورويي مشاهده كرده بود. بين عدالت و انحراف، شاهد شده بود.

زندگي حسين عليه السلام با علي عليه السلام ، عامل بسيار نيرومندي بود كه چشمه هاي اندوهي عميق را در روح او بشكافد؛ همان طور كه زندگي ساير نزديكانش نيز چنين تأثيري را در روح او به جاي مي گذاشت.

غمهايي كه حسين عليه السلام را تحريك كرد

زماني كه حسين عليه السلام در دامن مادر مهربانش متولد شد، مادرش بيش از بيست بهار از عمرش نگذشته بود (25). مادر حسين عليه السلام داراي روحي لطيف و بسيار مهربان بود. اين دلنازكي و لطف در روح او امواجي از ناراحتي بي پايان و طولاني به پا مي كرد. اين غمها را ناراحتي پدر و بستگانش كه از دست قريش مي كشيدند و ياران و بستگان محمّد صلي الله عليه و آله را گوش و بيني مي بريدند، دامن مي زد و او را منقلب مي كرد. دلِ سوزان مادر حسين عليه السلام از اين همه غم و تألم مي شكافت. غم واندوه به صورت مخصوصي در روح فاطمه عليها السلام نفوذ كرده بود و اندوه و ناراحتي وي به حدّ اعلي رسيده بود؛ مخصوصاً در جنگ احد كه قريش حمله سختي به مسلمانان كردند و كشتگانشان را گوش و بيني بريدند، ناراحتي آن حضرت به اوجِ خود رسيد.

راستي تا چه اندازه براي زهرا عليها السلام دردناك است كه ببيند، پدرش براي عموي خود حمزه و فرزند خوانده خود، زيدبن حارثه گريه مي كند. اين گريه در دل يگانه دختر محمّد صلي الله عليه و آله تأثيري عميق گذاشت و تا دم مرگ هرگز او را رها نكرد!

در اين بحرانها و ناراحتي هاي عميق، حسين عليه السلام در رحم مادر بود و اين غم واندوه ها را به ميراث مي برد. آثار اين ناراحتي ها در كودكي و جواني حسين عليه السلام آشكار شد: به گوشه گيري علاقه داشت. هميشه فكر مي كرد و كم مي خنديد. در برابر كوچك ترين مظاهر اندوهي كه براي ديگران پيش مي آمد خيلي حساس بود.

حسين عليه السلام هنوز به هفت سالگي نرسيده بود كه مشاهده كرد تمام مردم براي مردن جدّ او گريه مي كنند. جدّ او هم نسبت به حسين عليه السلام سرچشمه مهر و لطفي بي پايان بود. مردم شهرهاي مختلف دسته دسته به خانه محمّد صلي الله عليه و آله مي آمدند در حالي كه چشمانشان گريان بود و حزن صورتشان را مورد حمله قرار داده و زبانشان را گرفته بود. حسين عليه السلام در كنار مادرش در منزل نشست و هيچ گاه خارج نشد. فاطمه عليها السلام خاطرات خويش را با پدر در ذهنش مرور مي كرد و آن خاطرات، او را شديداً مي گرياند؛ و حسين عليه السلام را نيز به گريه درمي آورد. تاريخ نشان نمي دهد كه فاطمه عليها السلام بعد از مرگ پدر حتّي يك بار خنديده باشد.

نقل شده است كه انس بن مالك از فاطمه عليها السلام اجازه گرفت و به نزد آن حضرت رفت و از وي درخواست كرد كه بر خود رحم كند و صبر پيشه سازد و از اندوه و گريه خود بكاهد. فاطمه عليها السلام فقط اين كلام را در پاسخ او گفت: «چگونه دل تو قرار گرفت كه كالبدِ نازنين پيغمبر صلي الله عليه و آله را تسليم زمين كني؟» فاطمه عليها السلام بلندبلند گريه مي كرد، انس بن مالك با گريه شديدي رهسپار شد، اما آنگاه كه از خانه فاطمه عليها السلام بازگشته بود غمي فراوان از ديدن اندوه و حزن او در دلش جاي گرفته بود.

حسين عليه السلام تمام اين صحنه ها را مشاهده مي كرد و خواهر غمديده اش زينب نيز در همين گهواره ناراحتي ها بود. قلبش مي گرفت و نفسِ عميقي با حسرت و ناراحتي مي كشيد!!

حسين عليه السلام به مادر و خواهر خود مي نگريست و گويا در آيينه غيب، تصوير غمهاي رنگارنگي را كه دستِ تقدير براي خود و فرزندانشان آماده ساخته بود مي ديد. و گويا مي ديد كه به زودي به اتّفاق خواهرش زينب براي مادرشان گريه مي كنند و به زودي براي پدرشان اشگ مي ريزند و سپس براي برادرشان حسن عليه السلام زاري مي كنند، و مي ديد كه بستگانِ وي همگي به سوي يك رشته ناراحتي هاي وحشتناك رهسپارند. حسين عليه السلام چندي بعد شنيد مادرش به خواهر مهربانش زينب سفارش مي كند: «نسبت به حسن و حسين عليهما السلام دوستي كن و مواظب آنان باش و پس از من براي آنها مادري كن!»

مادر حسين عليه السلام پس از حدود سه ماه بعد از وفات پدرش حضرت محمّد صلي الله عليه و آله از دنيا رفت و حسين عليه السلام با مادر عزيزش آخرين وداع را به جاي آورد. او نگاهي به زينب كرد و ديد گريه مجالش نمي دهد. به پدرش نظر افكند، ديد با قلبي محزون، حتّي در وقت شب بر سر مدفنِ گرامي زهرا عليها السلام آمده است و گريه مي كند.

بدين طريق حسين عليه السلام دورانِ اوّل زندگي خويش را در محيطي مملوّ از غم واندوه بي پايان سپري كرد! حسين عليه السلام در سنين جواني بود كه مشاهده كرد مردم چگونه در راه پدرش دامها مي افكنند.

داستانِ عايشه و يارانِ او نسبت به امام عليه السلام از يك طرف اندوه فراواني متوجّه او ساخت و از طرف ديگر، حمايت از طرفداران حقّ را به وي آموخت و در روح او امواجي عظيم از عطوفت و مهرباني نسبت به تمام مظلومين را به وجود آورد.

حسين عليه السلام ، خدعه معاويه و عمروبن عاص و يارانشان را نسبت به پدرش مشاهده كرد و اين حيله گري و تزوير، دنيا را به صورت اندوهناكي در مقابلش مجسّم ساخت.

و هر آينه اگر حسين عليه السلام داراي شهامتِ بي مانندي كه از پدرش آموخته بود، نبود، و به سوي اصلاح كجيها كشيده نمي شد، دنيا در نظرش بي فايده جلوه مي كرد.

موجباتِ اندوهِ حسين عليه السلام موقعي به كمالِ درجه خود رسيد كه دستِ جنايتكاري با شمشيري به غايت فرومايه در حالي به پيشاني پدرش دراز شد كه در مسجد از درگاه خدا مسألت مي كرد كه او را در اصلاحِ مفاسدِ اخلاقي مردم ياري دهد.

علي عليه السلام پس اين ضربتِ مرگبار بيشتر از دو روز زنده نماند و با دنيا وداع كرد تا حكومت ظلمي كه دشمنانش خواهان آن بودند به وجود آيد.

برادر حسين عليه السلام با زهر خيانت به قتل رسيد و ناگاه حسين عليه السلام با چنين منظره هولناكي روبرو شد كه بني اميّه و يارانشان جنازه برادرش را تيرباران مي كنند. و دريافت كه معاويه دستور داده است: پدر و برادرش را روي منبرهاي دولت بني اميّه لعن كنند؛ بلكه با دو گوش خود شنيد كه معاويه پدرش را لعن مي كند!

ابرهاي غم واندوه در روح حسين عليه السلام متراكم مي شد، عواملي كه فردا در كربلا به نهايت شدّت و كثرتش مي رسد، در كربلايي كه حادثه جنايتبار و شومي به دست سرداران و سربازان پست و فرومايه خاندان بني اميّه به افراد انگشت شماري از برادران، بستگان، اطفال و ياران وي به وجود مي آيد، امّا آثار اين تألم بي پايان به زودي و براي هميشه براي خواهر مهربان و فرزندش زين العابدين باقي مي ماند.

اين بود محيط تربيتي و توارثيِ حسين عليه السلام و اسبابي كه موجب حزن و اندوه بي پايانِ وي مي شد.

از روزي كه حسين عليه السلام ديده بر جهان گشود، همانند جدّ و مادر و پدرش با غم و اندوه روبرو بود و روح آن حضرت به اين غمها آميخته و اخلاق او را ملايم ساخته بود و سبب شده بود كه بادردهاي مردم شريك باشد و تا پاي جان از مظلومين دفاع كند و با ستمكاران مخالفت ورزد.

روي همين اصول ارثي و تربيتي، حسين عليه السلام سخن مي گفت و روح گفتار زير را زنده مي ساخت: «حلم زينت است، وفا مردانگي است. خودخواهي، ادّعاي پوچ كردن و خودستايي است. ناداني ضعف است. همنشيني با فاسقين، موجب تهمت است» و «جز در آن كاري كه خود را لايق آن مي داني دخالت مكن» و «زندگي با ستمگران به عقيده من فقط زجر كشيدن است» و «راستگويي عزّت و دروغگويي عجز است».

يزيدبن معاويه كيست؟

يزيد تمام امتيازات خاندانِ بني اميّه را در خلقت، روش و بررسيِ امور جهان به ارث برده بود و به اين اخلاق توارثي، آنچه شيطان در روحِ ستمگران و خوش گذرانها به وجود مي آورد، افزوده شده بود. يزيد اخلاقي كه مي گويند خوب است ولي فقط براي حفظِ رياست و سلطنت مؤثر است، از پدرش به ارث نبرده بود؛ بلكه بايد گفت: يزيد تمام بديهاي نياكان خود را يكجا در خود جمع داشت در صورتي كه از هر صفت خوبي كه امتيازش باشد عاري بود. در ميان بني اميّه كسي را سراغ نداريم كه او را لذّت، كشته باشد، ولي يزيد را لذّت كشت؛ زيرا مي گويند: يزيد با ميموني مسابقه گذاشته بود و در هنگام مسابقه به زمين سقوط كرد و همين زمين خوردن از اسب او را هلاك كرد.

از سخنان پيشينيان كه حاكي از اعتقاد مردم درباره يزيد است اين كلام جالب است كه: «يزيد هميشه مست و شرابخوار بود. ابريشم مي پوشيد و تنبور مي نواخت!»

به همان اندازه اي كه حسين بن علي عليه السلام با درخت نبوت و اخلاق علوي ارتباط داشت يزيد هم با روحيه سفياني مربوط بود. و به همان ميزان كه در روحِ حسين عليه السلام موجباتِ اندوهي متراكم شده بود كه لازمه روان پاكان به هنگام شدائدي است كه مردم را به دو دسته ظالم و مظلوم تقسيم مي كند، به همان اندازه در روح يزيد هم اسباب وقاحتي بود كه علل و نتايج آن در مقابل سوز دلِ نيكوكاران قرار گرفته بود.

يزيد در خانواده اي تربيت يافته بود كه اسلام را يك انقلاب سياسي مي دانستند كه براي انتقالِ رياست از طايفه اي به طايفه ديگر به وجود آمده است و براي مردم كشور خود بيش از ارزش «سپاه براي زمامدار» ارزش ديگري قائل نبودند!

دودمان يزيد، فقط يك هدف از وجود مردم داشتند و آن اين بود كه ملّت منبع ثروت براي بيت المالند و اندوخته آنان متعلّق به زمامدار است. چون يزيد در چنين خانواده اي بزرگ شده بود بايد هم راهي را بپيمايد كه بستگان و خاندان او در جاهليّت و اسلام پيموده اند. به تربيت ارثي او، تربيت خانوادگي را هم اضافه كن كه در خانه اي رشد كرده بود كه اموال مسلمانان در آن مي آمد و در راه رياستمداري خواسته هاي بستگان به مصرف مي رسيد.

هرگاه ثروت، ضميمه جهل و تربيتي شود كه احساس مسئوليت نمي كند، نتيجه آن خوش گذراني و لااباليگري است. و بدين طريق يزيد به دائم الخمري بسيار فرومايه مشهور شده بود كه تنها مونس او سگان بودند و عادتِ نادان هاي خوش گذران را پيش گرفته بود.

آنگاه كه زمامداري غصب شده به او رسيد، براساس خواسته هاي خويش و خوش گذرانيهاي مخصوص خود، حكومت را اشغال كرد و دوستان، كنيزان، نوكران، نديمان و آوازه خوانهايش اموال مردم را غارت كردند. در موقعي كه تازيانه كارگرانِ يزيد، پشت فقرا را براي جمع ماليات و جزيه به آتش مي كشيد، يزيد به سگهاي شكاري خود كه فراوان هم بودند دستبندهاي طلا و خلخالهاي نقره مي زد و لباس هاي گرانقيمتِ ابريشم سفيد به آن ها مي پوشانيد. يزيد سه سال وشش ماه زمامداري كرد و در تمام اين مدّت خود را به ننگبارترين جناياتي كه بر اساس سياست اموي پي ريزي شده بود آلوده ساخت و كار او فقط شهوتراني هاي حرام بود. صرفنظر از اين جنايتها كه روش زندگي او بود، حسين بن علي عليه السلام و ياران او را به قتل رسانيد و زنان آنان را اسير كرد. اين همه خونريزي و جنايت در سال اوّل زمامداري او انجام پذيرفت! در سال دوّم حكومتِ خود، مدينه پيغمبر صلي الله عليه و آله را بدون پروا و احترام غارت كرد و اين شهر را براي سربازان خود حلال اعلام كرد! از مردم مدينه يازده هزار نفر را به قتل رسانيد كه در ميانشان هفتصد نفر از مهاجرين و انصار و يارانِ پيغمبر نيز بودند. پرده عفت بيش از هزار دختر باكره را دريدند!

در وقتي كه در سرشت حسين عليه السلام خونِ مبارزه با ظلم و ستم به پيروي از جدّ و پدرش به جوش آمد و مي رفت كه مردانه بجنگد، فرمود: «به عقيده من زندگي با ستمگران فقط زجر است». و درست در نقطه نظر مخالف او يزيد از خونخواران، ستمگران و انتقامگيران قدرداني مي كرد و آنان را به خود نزديك مي ساخت و در برابر جنايتكاري و ستمگري به ايشان پاداش مي داد. و درباره آنان سفارش مي كرد كه اكرام شوند.

براي نمونه، روزي در بزم شراب خود نشسته بود و در طرف راست او فرماندار كوفه، «عبيداللّه بن زياد» يكي از سردمدارانِ فاجعه كربلا قرار داشت.

اين اجتماع ستمگران، مدّتي كوتاه بعد از قتل حسين عليه السلام اتّفاق افتاد. در همين موقع يزيد به شرابدار خود گفت: «شربتي به من بده كه جگرم خنك شود؛ سپس جامي هم مانند آن به ابن زياد بده! رازدار و امانتداري پيش من است. مي خواهم جهاد و غنيمت هايم استوار شود».

راستي چه شباهتي است بينِ احترام گذاشتن يزيد به مرد ستمگري مانند عبيداللّه بن زياد به اين طريق، به حال بازمانده او عبدالملك بن مروان كه به فرزندان خود وصيت مي كند به ستمگر بزرگ، حجاج بن يوسف احترام كنند!

باري، وقتي كه در عهدِ معاويه «خدا سربازاني از عسل داشته باشد». در عصر يزيد، اين سربازان زهر خالص و بدون مخلوط شدن با عسل خواهند بود.

در عصر يزيد، تعصّب عصر جاهليّت بني اميّه به وسيله بهره برداري از اسلام بار ديگر درخشيدن گرفت. حتّي يك روايتِ تاريخي كه ما را به فردي راهنمايي كند كه از اصولِ انسانيّت پست تر از يزيد، مسبب شاخصِ جنايت كربلا باشد، وجود ندارد، و باز نمي توانيم يك قهرمان حادثه تاريخي پيدا كنيم كه در اخلاق والاتر از حسين عليه السلام شهيد صحنه جانسوز كربلا باشد.

در آنجا، اوراق سياه است و در اينجا صفحات درخشان، آنجا تجارت اموي رياست، غلامان و دژخيمانشان وجود دارد و اينجا، اخلاق نمونه فرزندان ابي طالب، شجاعت مختصِ ايشان و آزادگي و شهيدانشان.

مبارزه در راه عشق

از آنجايي كه حوادث تاريخي در بيان حقايق منطقي قويتر از منطق استدلال دارد و هر دليل و برهان قاطعي را مي توان در جريان حوادث يافت، مجموع حوادث زندگي حسين بن علي عليه السلام به طور قطع ثابت مي كند كه وي از نظر مقياس اخلاقي، آسماني است بلند، چنانكه مجموع وقايع زندگي يزيدبن معاويه اثبات مي كند كه وي از نظر اخلاق، زميني است بسيار پست؛ و صحنه كربلا بهترين دليلي است كه با زباني گويا و دستي اشاره كننده، ما را به اين حقيقت راهنمايي مي كند.

قبل از حادثه كربلا، داستاني واقع شد كه حسين عليه السلام و يزيد را در مقابل يكديگر قرار داد: حسين، سوزِ دل روزافزون نيكوكاران را نسبت به هر ظلمي مجسم مي سازد و يزيد، وقاحت روزافزون بازيگران و بي شخصيتي و وظيفه نشناسي ايشان را مجسم مي كند.

اين داستان در عين حال، داستان پيماني را كه در فصل گذشته به آن اشاره كرديم براي ما تداعي مي كند. همان پيماني كه پدران يزيد در آن، جانبِ منكرين و دشمنان آن را گرفته اند و نياكان حسين عليه السلام ، روش حاميان و مبلّغين آن را انتخاب كرده بودند «تا اين كه در اين پيمان در كنار مظلوم باشند و او را به حقّش برسانند... و نيرومند را از ظلم كردن نسبت به ضعيف باز دارند و مردمان بومي را از ظلم به غريب منع كنند».

آري، اين حادثه اي است كه يك طرف آن حسين عليه السلام و همه بستگان او و طرفِ ديگرش، يزيد و عدّه اي از بني اميّه هستند و اينك خلاصه اي از آن داستان: يزيد، داستان زيبايي زينب دختر اسحاق، همسر عبداللّه بن سلام قرشي را كه از زيبارويان عصر خود و از جهت ادب و مال، سرآمد زنان عصر خويش به شمار مي رفت شنيده و عاشق او شده بود؛ آنگاه كه صبر يزيد به پايان رسيد اين بيتابي را براي يكي از نزديكان پدرش به نام «رفيق» نقل كرد. رفيق هم موضوع را با معاويه درميان گذاشت و گفت فرزند تو يزيد كاسه صبرش لبريز و طاقتش تمام شده است.

معاويه كسي را پيش يزيد فرستاد و از وضع او جويا شد. يزيد هم داستان عشق خود را تشريح كرد. معاويه براي پسر خود پيام فرستاد كه: مهلت بده!

يزيد گفت: به چه چيز صبر كنم؟ آرزوي من از زينب قطع شده است. معاويه به يزيد گفت: درد دل خود را مخفي بدار، زيرا آشكار شدن اين مطلب براي تو مفيد نيست. خدا آنچه را در نظر گرفته پيش مي آورد و آنچه بايد پيش آيد پيش مي آيد.

معاويه به حيله گري پرداخت تا يزيد را به آرزوي خود برساند. به همين منظور نامه اي به عبداللّه بن سلام كه فرماندار عراق بود فرستاد و نوشت: موقعي كه نامه مرا باز كردي پيش من بيا! در اين آمدن تو به خواست خدا خيري نصيبت مي شود. سعي كن درآمدن تأخير نكني!

عبداللّه بن سلام طبق دستور زمامدار خود در اسرع وقت به پايتخت معاويه رسيد و در منزلي كه براي او در نظر گرفته شده بود وارد شد. در اين موقع، ابوهريره و ابودرداء، نزد معاويه بودند. معاويه به آن ها گفت: من دختري دارم كه وقت ازدواجش رسيده است مي خواهم او را شوهر بدهم. درباره شوهر او فكر كرده ام كه چه كسي لياقت همسري او را دارد و صلاح دختر من در آن است. شايد كسي باشد كه راه و اثر مرا پس از من حفظ كند، زيرا پس از من ممكن است كسي بر اين تخت سلطنت تكيه زند كه شيطان بر او مسلط شود و او را وادار كند كه دختران را از ازدواج منع و درباره آن ها ظلم روا دارد، و بگويد: همشأن و مناسبِ دختر من همسري پيدا نمي شود.

من عبداللّه بن سلام را پسنديده ام؛ زيرا ديندار و شرافتمند و با فضيلت و جوانمرد است. ابودرداء و ابوهريره به معاويه گفتند: بهترين مردم براي حفظ نعمتهاي خدا و شكر آن و به دست آوردن خوشنودي خدا در امتيازاتي كه به او داده شده است تو هستي.

معاويه به آن دو نفر گفت: اين تمايل مرابه عبداللّه بن سلام خبر دهيد. من در دل خود براي دخترم انجمني تشكيل دادم ولي اميدوارم كه به خواست خدا از رأي من خارج نشود و با من موافق باشد. دو نماينده از پيش معاويه راه خانه عبداللّه بن سلام را پيش گرفتند و آنگاه كه به نزد او رسيدند، داستان را برايش نقل كردند.

معاويه پس از اين كه سخنانش را با دو نماينده خويش به پايان رسانيد نزد دختر خود رفت و به او گفت: وقتي كه ابودرداء و ابوهريره پيش تو آمدند و پيشنهاد دادند كه با عبداللّه بن سلام ازدواج كني، در ازدواج با او با من هم عقيده شو و به آنان بگو: عبداللّه بن سلام همسري شايسته و شوهري مهربان است ولي او با زينب دختر اسحاق ازدواج كرده است و من مي ترسم غيرت زنانه ام گل كند و كاري انجام دهم كه خداي تعالي از من غضبناك شود و مرا عذاب كند؛ به همين جهت من جواب مثبتي به او نمي دهم تا از همسر خود جدا شود. هنگامي كه ابوهريره و ابودرداء با عبداللّه بن سلام شور كردند و سخن معاويه را به او گفتند، عبداللّه بن سلام به آنان مأموريت داد كه برايش از وي خواستگاري كنند. ابوهريره و ابودرداء نزد معاويه آمدند تا مطلب را بازگو كنند.

معاويه گفت: رضايت مرا مي دانيد. من هم گفتم با خود فكر كرده ام چنين كاري را انجام دهم و خيلي هم به اين كار علاقمندم؛ شما پيش دختر من برويد و رضايت مرا هم به او خبر دهيد. دو نماينده نزد دختر معاويه رفتند و داستان را براي او نقل كردند، دختر معاويه آنچه پدر تعليمش داده بود بيان كرد.

دو نماينده پيش عبداللّه بازگشتند و گفته دختر معاويه را به او خبر دادند. موقعي كه عبداللّه بن سلام يقين كرد كه دختر معاويه فقط به خاطر اين كه عبداللّه همسر دارد به او شوهر نمي كند، دو نماينده را گواه گرفت و همسر خود را طلاق داد و بار ديگر دو نماينده را پيش دختر معاويه فرستاد.

نمايندگان، نزد معاويه آمدند و داستان جدايي عبداللّه را از همسر خود و ميل او را به دختر معاويه خبر دادند. معاويه از اين كار و جدايي او از زينب اظهار ناراحتي كرد و گفت: من طلاق دادن زنش را تحسين نمي كنم و آن را دوست نمي دارم، به سلامت بازگرديد و بار ديگر پيش دخترم برويد و رضايت او را به دست آوريد.

نمايندگان رفتند و بار ديگر پيش معاويه آمدند. معاويه دستور داد نزد دختر برويد و از رضايت او سؤال كنيد. و باز تكرار كرد كه من نمي توانم او را مجبور كنم. او در كارهاي خصوصي خود حقِّ رأي دارد. دو نماينده نزد دختر معاويه رفتند و طلاق دادن عبداللّه بن سلام زن خود را به او خبر دادند و داستانِ فضل و شايستگي نسب او را براي دختر بيان كردند. دختر به نمايندگان گفت: عبداللّه بن سلام در ميان قريش مقام بلندي دارد. شما مي دانيد كه به جهت احتمال خطر، دقت و صبر در كارها مناسب تر است. من درباره او تحقيق مي كنم تا از حقيقت كار او آگاه شوم و پس از آن، هرچه را خدا برايم صلاح بداند انجام مي دهد و اعتماد من به خدا است.

نمايندگان گفتند: خدا تو را توفيق دهد و بازگشتند، و نزد عبداللّه بن سلام آمدند سخن دختر معاويه را به او گفتند. وقتي عبداللّه سخنان آن ها را شنيد اين شعر را خواند: «اگر امروز سپري شد، فردا براي شخص روزشمار، دير نيست.»

مردم داستان طلاق دادن عبداللّه، همسر خويش و نامزد كردنِ دختر معاويه را بازگو و او را سرزنش مي كردند كه در طلاق دادن همسر خود قبل از اطمينان او از كار خويش، عجله كرده است، زيرا مي دانستند، يزيد فاسد است و معاويه حيله گر!

عبداللّه، ابوهريره و ابودرداء را نزد دختر معاويه فرستاد و به دختر گفتند: هر چه مي كني بكن! استخاره كن هر كس كه از خدا طلب راهنمايي كند، خدا او را هدايت مي كند.

دختر معاويه گفت: من اميدوارم كه خدا خير مرا بخواهد، من وضع عبداللّه بن سلام را كاملاً بررسي كردم و به خوبي او را شناختم. از وضع او جويا شدم، ديدم با وضع من و خواسته ام سازش ندارد. با آنان كه مشورت كردم دراين باره اختلاف دارند، دسته اي مرا از اين كار منع مي كنند و دسته اي ديگر به من دستور مي دهند كه اين كار را انجام دهم، و اختلاف مشاورين من، اوّل چيزي است كه مرا ناراحت ساخته است. موقعي كه مطالب دختر را به اطّلاع عبداللّه بن سلام رسانيدند يقين كرد كه فريب معاويه را خورده است.

داستان عبداللّه در ميان مردم منتشر شد و همه گفتند كه معاويه او را فريب داده است تا همسرش را طلاق بدهد و معاويه مي خواهد زن او را براي پسرش يزيد بگيرد و كردار عبداللّه را تقبيح كردند.

فصل اوّل حيله گري معاويه براي پاسخ دادن به علاقه يزيد در فساد به پايان رسيد ولي اين حوادث مطابق نقشه معاويه تمام نشد. بلكه بخش دوّم اين حادثه به دست حسين بن علي عليه السلام كه روي اخلاقِ پدر بزرگوارش در ياريِ مظلوم، تربيت يافته بود تغيير كرد: هنگامي كه عده زينب همسر طلاق داده شده عبداللّه بن سلام به پايان رسيد، معاويه، ابودرداء را به سوي عراق رهسپار ساخت، تا او را براي فرزندش يزيد خواستگاري كند.

ابودرداء رهسپار عراق شد تا به كوفه رسيد و در اين موقع حسين بن علي عليه السلام در كوفه بود! ابودرداء به پاس احترام و شخصيت امام حسين عليه السلام اوّل به زيارت حضرت رفت. امام حسين عليه السلام به ابودرداء سلام كرد و از علّت آمدنش به كوفه جويا شد.

ابودرداء گفت: معاويه مرا فرستاده است كه زينب دختر اسحق را براي يزيد خواستگاري كنم و داستان را با تمام جزئياتش براي حضرت تشريح كرد. حسين عليه السلام فرمود: من هم اراده داشتم كه زينب دختر اسحاق را انتخاب كنم و تصميم گرفته بودم كه پس از پايان عدّه زينب، شخصي را پيش او بفرستم ولي كوتاهي من در اين كار فقط نبودن شخصي مثل شما بود. و خدا هم شما را براي من رسانيد. زينب را براي من و يزيد خواستگاري كن و او را در انتخاب آزاد بگذار، تا آنچه را خدا برايش اختيار كرده است انتخاب كند.

مطلب من امانتي است به عهده تو؛ تا اين كه به زينب برساني. به همان ميزان كه معاويه براي پسرش، مهر مي دهد من هم مهر مي دهم. ابودرداء گفت: به خواست خدا اين كار را انجام مي دهم. موقعي كه ابودرداء نزد زينب رفت گفت: اي زن! خدا حوادث را با قدرت و عزّت خود به وجود آورده است و براي هر كاري سرنوشتي در نظر گرفته و براي هر سرنوشتي سببي قرار داده است، و هيچ كس نمي تواند از امر خدا فرار كند. از مطالبي كه مقدّر تو شده بود اين بود كه عبداللّه بن سلام، تو را رها كند و شايد اين كار به ضرر تو نباشد؛ زيرا يزيدبن معاويه و حسين بن علي عليه السلام از تو خواستگاري كرده اند من آمده ام كه خواستگاري آن دو را براي تو بيان كنم، حال هر كدام را كه مايلي انتخاب كن!

زينب مدّتي سكوت كرد و سپس گفت: اگر چنين مطلبي برايم پيش مي آمد و تو در نزد من نبودي نمايندگاني مي فرستادم پيش تو و با تو مشورت مي كردم و به نظريه تو عمل مي كردم. اكنون كه شما شخصاً به نمايندگي آمده اي، من پس از خدا، كار خويش را به تو واگذار مي كنم و اختيار را به دست تو مي دهم هر كدام را تو بيشتر مي پسندي براي من انتخاب كن.

ابودرداء گفت: اي زن! من مطالب را به تو مي گويم، تو هر كدام را كه خواستي انتخاب كن! زن گفت: خدا تو را بيامرزد من دختر برادر تو و محتاج به تو هستم. آنگاه كه ابودرداء ناگزير شد سخن بگويد و پاسخ مشورت او را بدهد گفت: حسين عليه السلام در نظر من دوست داشتني تر است و من او را بهتر مي پسندم.

زينب گفت: من هم حسين عليه السلام را انتخاب كردم و به او راضي شدم.بدين طريق زينب به همسري حسين عليه السلام درآمد و حضرت هم مهر او را برايش فرستاد. داستان به گوش معاويه رسيد و اين مطلب بر او خيلي گران آمد و ابودرداء را شديداً سرزنش كرد و گفت: كسي كه فرد ناداني را به نمايندگي خود بفرستد برخلاف آرزوي او عمل مي كند. معاويه، عبداللّه بن سلام را از فرمانداري عراق عزل و جميع حقوق او را قطع كرد؛ زيرا شنيده بود كه عبداللّه درباره معاويه بدزباني كرده و او را به خدعه و نيرنگ متهم ساخته است.

زندگي در شام براي عبدللّه بن سلام تنگ شد و ثروتي كه با خود داشت تمام كرد و به همين جهت رهسپار عراق شد تا اموال فراواني را كه قبل از طلاق، پيش زينب به وديعه گذاشته بود بازگيرد ولي تصوّر مي كرد كه زينب به خاطر حركت بي ادبانه اي كه به او شده و بي جهت او را طلاق داده است امانت را منكر مي شود.

عبداللّه رهسپار عراق شد و آنگاه كه حسين عليه السلام را ديد به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت: داستان من و زينب را مي داني. من اموالي پيش او گذاشته ام كه هنوز آن را نگرفته ام. سپس به ستايش زينب پرداخت و گفت: داستان مرا براي زينب بيان كن و درخواست كن كه مال مرا به من بازگرداند.

موقعي كه حسين عليه السلام پيش زينب آمد، به او گفت: عبداللّه بن سلام آمده است و از تو قدرداني مي كند، حُسن رفتار و بزرگ منشي تو را مي ستايد و از امانت داري زمان ازدواجتان سخن مي گويد؛ به طوري كه گفتار او مرا خرسند كرد و به تعجب انداخت.

او مي گويد: پيش تو امانتي گذاشته، امانت و مال او را به وي بازگردان، زيرا او غير از حرف صحيح چيزي نگفت و غير از حقِّ خود موضوع ديگري را درخواست نكرد.

زينب گفت: عبداللّه راست مي گويد. مالي پيش من به وديعه گذاشته است كه نمي دانم چيست؟ با همان مهري كه روي آن زده است به دست او مي سپارم!

حسين عليه السلام از زينب تشكر كرد و با ادب فراواني كه در وي بود فرمود: آيا مايل نيستي كه عبداللّه را پيش تو آورم تا اين كه خود را از مال او تبرئه كني و همان طوري كه هست به او بازگرداني؟!

حسين عليه السلام پيش عبداللّه آمد و به او گفت: زينب مال تو را منكر نشده است و گمان مي كند كه هنوز «مهر» تو روي آن است. پيش او برو و مال خود را دريافت كن! عبداللّه خجالت كشيد و به حسين عليه السلام گفت: آيا كسي نيست كه بفرمايي مال مرا بگيرد و به من باز رساند! حسين عليه السلام پاسخ داد: بايد همان طوري كه به دست او سپردي از دست او بازگيري. حسين عليه السلام پيش زينب رفت و به او اطّلاع داد كه عبداللّه براي درخواست امانت خود پيش وي مي آيد. زينب كيسه هاي مال را بيرون آورد و در جلوي روي عبداللّه گذاشت و گفت: اين مال تو است. عبدللّه از او تشكر و ستايش كرد.

حسين عليه السلام از پيش آنان بيرون رفت و آن زن و مرد را به حال خودشان واگذاشت. عبداللّه يكي از كيسه ها را باز كرد و همه را پيش زينب ريخت و گفت: اين هديه ناقابل را بپذير! ناگهان صداي گريه اين زن و مرد بلند شد و هر دو بر بلايي كه به سرشان آمده بود گريستند. حسين عليه السلام در همان حال بازگشت و با كمال مهرباني و لطف فرمود: بار خدايا! گواه باش كه من زينب را طلاق دادم. خدايا گواهي كه من اين زن را به خاطر مال و يا زيبايي او به ازدواج خود درنياوردم. فقط مقصود من اين بود كه زينب را براي شوهرش حلال كنم.

عبداللّه بن سلام فهميد كه حسين عليه السلام با زينب ازدواجي ظاهري برقرار كرده و مقصودش اين بوده است كه پس از نيرنگ معاويه، زينب را از يزيد دور نگاه دارد و براي عبداللّه حلالش كند. زيرا قوانين دستور مي داد كه بعد از طلاق عبداللّه ديگري با او ازدواج كند و براي دومين بار طلاق داده شود، تا براي عبداللّه قابل تزويج باشد (26). بدين طريق زينب به سوي شوهر فريب خورده اش بازگشت و هيچ كس با او همبستر نشده بود.

عبداللّه از زينب درخواست كرد كه آنچه را كه حسين عليه السلام به عنوان مهريه او داده است به آن حضرت بازگرداند. زينب هم پذيرفت؛ امّا حسين عليه السلام قبول نكرد و فرمود: آنچه من از ثواب خدا انتظار دارم برايم بهتر است.

حكومت علي عليه السلام و معاويه

علي بن ابي طالب عليه السلام هاشمي مي گويد: «به خدا سوگند از دنياي شما پر كاهي نيندوختم. و از ثروت آن ذره اي، ذخيره نكردم و براي عوض كردن لباس كهنه ام، لباس كهنه ديگري آماده نكردم. اگر مي خواستم به سوي عسلِ تصفيه شده و مغز گندم و پارچه هاي ابريشمي روي آورم مي توانستم، امّا غير ممكن است كه هواي نفس من بر من غلبه كند و بتواند طمع من مرا به انتخاب شكم پرستي وادار سازد. شايد در حجاز يا يمامه فردي باشد كه انتظار ناني خالي را بكشد و هيچ گاه شكم او سير نشده باشد. آيا من با شكم سير بخوابم و اطراف من شكمهاي گرسنه و جگرهاي تشنه باشد؟! آيا من به همين قناعت كنم كه به من بگويند اميرالمؤمنين و در ناراحتي هاي زندگي با آن ها شريك نباشم؟»

علي عليه السلام در نامه ديگري به فرماندار خود در اهواز مي نويسد: «به خدا سوگند اگر اطّلاع يابم كه در بيت المال مسلمانان خيانت كرده اي حال ميزانش كم باشد يا زياد، آن چنان كار را بر تو سخت مي گيرم كه بيچاره، خسته و ناتوان شوي». امّا معاويه و فرزندش يزيد و مروان بن حكم اموي، اموال مردم را به كمك يارانشان غارت مي كنند تا بتوانند نفوذ خود را استوار سازند و اركان زمامداري خود را محكم كنند. گردنها را مي زنند، سربازاني از عسل زهرآلود دارند و يا اين كه با زهر خالص به حساب مخالفين خود رسيدگي مي كنند!! اين دو گروه، هر يك ياوراني داشتند!