امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۷ -


قاتلين عثمان

قبل از عثمان

* هر يك از مأمورين من به كسي ظلم كرد و من از ستم او مطّلع شدم و آن را برطرف نكردم، به او ستم كرده ام.

عمربن خطاب

* عمربن خطاب اموال عمروبن عاص، ابوهريره و خالدبن وليد را مصادره كرد و به بيت المال مردم بازگرداند!

هرگاه انسان بدون حمايت از اسلام و يا مخالفت با آن با يك نظر بي طرفانه و خالص، حوادث جهان را مطالعه كند، اطمينان پيدا مي كند كه اسلام در ميان جهان عرب كه نسل ها زندگي كرده بودند، امّا به صورت فراموش شده، بيداري بزرگي را پديد آورد و آنان را از غفلت و بي خبري رهانيد. و باز درمي يابد كه اسلام از اين جهت توانست چنين بيداري عظيم را به وجود آورد كه در مرحله اوّل، يك انقلاب اجتماعي بود. مهم ترين موضوعي كه در اين انقلاب اجتماعي وجود داشت، وسعت نظري بود كه شامل حالِ تمام طبقات اجتماع: غني، فقير، عزيز، ذليل، ظالم و مظلوم مي شد. اسلام، اسباب اختلافِ طبقاتي اي را كه مرحله تاريخي آن عصر و شرايط مكاني آن را مي پذيرفت از ريشه خشكاند و فشار سودطلبي را كه در آن زمان زياد بود از دوش عرب برداشت.

به اعراب آموخت كه درك كنند در اجتماع بزرگي زندگي مي كنند كه ملتهاي ديگري هم با آنان در آن زندگي سهيم هستند و همگي برادر، همكار، همگام و پشتيبانِ يكديگرند و برتري هر فردي بر فرد ديگر فقط به ميزان كاركرد و احسان او است. و باز اگر انسان بي طرفانه و با يك ديد خالص درباره پيدايش اسلام و مسلمين صدر اوّل و اثر وجودي آنان مطالعه كند، اطمينان پيدا مي كند كه عهد كوتاه صدر اسلام از نظر احترام روح و فكر، بي نيازترين عهدهاي انسانيّت است. و باز يقين مي يابد كه آن عصر؛ افكار زنده اي در خود داشت كه انسان را فرد كاملي مي دانست و او را داراي احساس و فكر و گفتار و كردار مي شمرد و كار، سخن، انديشه و احساس را يك واحد تجزيه ناپذير مي دانست و باز درك مي كند كه ايمان به اصول اين انقلاب اجتماعي به جايي رسيده بود كه بيشتر اوقات جانِ خود را فداي آن مي كردند.

وقتي كه داستان عثمان با جنبه اجتماعي مسلمانان عصر وي و قبل از آن ارتباط تنگاتنگي دارد، بي معني است كه ما علل وقايع آشوب برانگيز زمان او و نتايج ناراحت كننده آن را از امور اجتماعي خارج بدانيم و باز بي معني و مخالف تاريخ و حقيقت است كه ما اسباب اين واقعه و ناراحتي هاي ناشي از آن را در عواملِ ديني خالص جستجو كنيم. زيرا داستان هاي تاريخ، شرايط زندگي و احوال مردم ما را روشن مي كند كه در آن عصر، انقلابي به نام يكي از اديان و يا ضدّ آن برپا نشده، جز اين كه به طور علني و يا مخفيانه، پشتوانه اجتماعي داشته است؛ و با اين اصل هم منافات ندارد كه يك انقلاب صددرصد ديني اسلامي باشد، زيرا در اسلام، جنبه هاي اجتماعي و سياسي در متن دين قرار دارد.

در سالهاي اوّل دعوت اسلام، اين مطلب كاملاً روشن است كه اكثريّت مسلمانان از افراد طبقه اي بودند كه در اجتماع جاهليّت مغلوب بودند و آنان كه بيش از همه طرفدار اسلام بودند، افرادي بودند كه تحت فشار ظلم قرار گرفته و ضعيف يا مظلوم واقع شده بودند. در كنار اين عدّه هم افرادي بودند كه خدا، وجدان آنان را روشن ساخته بود و بدون اين كه تحت فشار اجتماعي باشند از روي انصاف به ياري محمّد صلي الله عليه و آله و ارادت او برخاسته بودند.و باز مطالعه تاريخ اسلام، مطلب ديگري را براي ما روشن مي كند و آن اين است كه بيشتر مخالفين اسلام از طبقه سودطلب و غالباً مخالف تغيير اوضاع بودند زيرا مي ترسيدند كه مراتب بالاي آنان از دست برود.

و قدرت طلبي و خوش گذرانيها پايان يابد؛ چه، شديدترين جناح مردم عليه دعوت جديد افرادي بودند كه از جهت؛ مال، مقام، نفوذ و استبداد، سرآمد اجتماع بودند. در جناح مخالفِ پيغمبر صلي الله عليه و آله افرادي قرار گرفته اند كه «مال خدا را سرمايه خويش قرار داده اند و بندگان او را نوكران خود ساخته اند» و ناراحت و خشمگين مي شوند از اين كه همانند ساير افراد اجتماع محسوب شوند و در سود و زيان آن سهيم باشند.

دوستان پيغمبر صلي الله عليه و آله هم افرادي هستند كه هميشه تحت ستم بوده اند و محمّد صلي الله عليه و آله مي خواهد آنان كساني باشند كه آزادانه در زمين زندگي كنند و از منافع آن بهره ببرند. محمّد صلي الله عليه و آله نمي خواست مردم آلت دست باشندو افراد خوش گذران، آن ها را در راه احتياجات خود به كار گيرند و باز هم اوست كه طرفدار طبقه كارگر و توليد كننده اي است كه فرمانبردار خدا باشند. پيامبر هميشه به اين طبقه اداي احترام مي كرد.

با درك اين شرايط، وضع پيروان و ياوران محمّد صلي الله عليه و آله و همچنين وضع قدرتمندان اجتماع براي ما روشن مي شود. دعوت محمّد صلي الله عليه و آله براي گروهي، هولناك و براي عدّه اي ديگر نجات بخش بود. آنجا كه پيامبر مي گويد: «مردم همانند دندانه هاي شانه با هم برابرند» و باز آنجا كه مقام بندگان و بيچارگان و مظلومين را بالا مي برد و آنان را در تمام حقوق و وظايف، همرديف اربابان خود مي سازد بسيار حائز اهميّت بود.

در بخش «پيش از امام» به طور مشروح، حقيقت اسلام را از نظر اجتماعي و وضع انقلابي آن را در برابر رژيمهاي عصر خود و احوال ديكتاتورها و زورمندان و بيچارگان و فقرا مورد بحث قرار داديم، اينك خلاصه آن:

روزي كـه محمّـد صلي الله عليه و آله در جـزيـرة العـرب بـه رسالت مبعوث شد پيامي آورد كه قبلاً كسـي آن را نشنيده بود. از جملـه اصـول رسـالـت محمّـد صلي الله عليه و آله ايـن بـود كـه: سياه و سـرخ بـا هـم برابـرنـد. عرب و عجم با هم مساوي هستـند. بـرتـري فقـط بـه عمـل اسـت.

مسلمان و غيرمسلمان مساوي هستند. زيرا در نظر محمّد صلي الله عليه و آله ، هر كس به خدا ايمان آورده باشد مسلمان است (34) و محمّد صلي الله عليه و آله قلباً با هر كس كه يك نفر ذمّي و يا انسان ديگر را آزار مي داد دشمن بود. انسان برادر انسان است خواه دوست بدارد و يا ناراحت باشـد. از برنامه هاي اساسي رسالت او اين بود كه حق بايد رعايت شود و هر راهي كه به عدالت اجتماعي منجر مي شود بايد تداوم يابد، و ديگر نه ستمگري وجود داشته باشد و نه مظلومي. نه زورگويي باشد و نه ضعيفي، نه ثروتمندي كه از خوش گذراني زياد مريض شود و نه فقيري كه به نان شب محتاج باشد. در مذهب محمّد صلي الله عليه و آله ، ايمان نياورده است كسي كه با شكم سير بخوابد و همسايه او گرسنه باشد. در سنّت او ثروت به تمام ملّت تعلق دارد (35). محمّد صلي الله عليه و آله بر اساس همين اصول عالي زندگي كرد و سرمويي هم از آن تجاوز نكرد. و بسياري از اوقات طبق برنامه معيني اموالي را كه در دست ثروتمندان بود مي گرفت و به طور عادلانه در ميان نيازمندان تقسيم مي كرد.

محمّد صلي الله عليه و آله به ياران خود سفارش اكيد كرده بود كه از گرفتن هديه و يا رشوه خودداري كنند، ضعيف را در تمام امور و نيازمنديها بر قوي مقدّم بدارند. ستمگران را نادان مي دانست و مانع ستم كردن آنان مي شد، و آنان را عبرت ديگران قرار مي داد و از شأن دورويان مي كاست. محمّد صلي الله عليه و آله مردم را به سوي همكاري هاي اقتصادي كه بيچارگي و فقرشان را برطرف سازد دعوت مي كرد.

روش پيغمبر صلي الله عليه و آله تأثير عجيبي در ياران آن حضرت گذاشته بود! تعجّب انسان وقتي افزايش مي يابد كه مي بيند افرادي كه در جاهليّت طبق روش پدران خود تربيت شده بودند و به خود اجازه مي دادند كه هرچه به دست مي آورند مخصوص خود بدانند و به كسي ندهند و مي كوشيدند كه هرچه بيشتر به درآمد خويش بيفزايند، ناگهان تبديل به عادل ترين مردم و برگزيده ترين افراد مي شدند، زيرا نور وجود محمّد صلي الله عليه و آله و مسلك وي، روح آنان را روشن ساخته بود.

براي نمونه، عبداللّه بن رواحه از طرف پيغمبر صلي الله عليه و آله به خيبر اعزام مي شود، تا ميزان خرماهاي مردم خيبر را ارزيابي كند. در خيبر، بيست هزار مرد شمشيرزن وجود داشت. آنان خواستند كه به او رشوه دهند تا مالياتشان را كمتر بنويسد و منافع مردم خيبر زيادتر شود امّا فقرا سودي نبرند. مردم خيبر براي منظور خود مقداري از جواهرات زنان خود را نزد عبداللّه آوردند و گفتند: اين زينتهاي زنان ما است كه به شما تقديم مي كنيم و انتظار داريم كه در ارزيابي خود تخفيف بدهي!

عبداللّه گفت: اي اهل خيبر شما در نظر من از بدترين مردم روي زمين هستيد، امّا اين بغض من نسبت به شما سبب نمي شود كه من به مال شما تجاوز كنم و به شما ستم روا دارم. اما رشوه اي كه آورده ايد و بر من عرضه كرده ايد، حرام است و من آن را نمي خواهم. اهل خيبر گفتند: بر همين اصل عدالت، آسمانها و زمين برپاست.

هنگامي كه محمّد صلي الله عليه و آله دنيا را وداع كرد، عدّه اي از مردم رياست طلب وجود داشتند كه علاقمند به رياست جاهليّت خود بودند، ولي راهي به سوي بازگشت به آن نداشتند و عدّه اي ديگر به انساني بودن انقلاب اسلام و نتايج عمل آن اعتقاد داشتند و در راه به ثمر رسيدن آن مي كوشيدند و توجّهي به واپسگرايي نداشتند.

وقتي كه ابوبكر به خلافت رسيد، تمايل به رياستي كه اسلام آن را درهم كوبيده بود آشكار شد و ثمره خشنودي و اطمينان به اسلام هم ظاهر شد. عدّه اي از رؤساي قبايل مرتد شدند و ابوبكر به اتفّاق گروهي كه از اسلام راضي بودند با مرتدين جنگيد و آنان را سركوب كرد و افكار آنان را در نطفه خفه ساخت، و رؤياي بازگشت به زندگي استثماري و نفوذ و خوش گذراني به كار و كوشش آنان را نقش برآب كرد. ابوبكر شيوه اي را پيش گرفت كه بسياري از مقاصد شايسته رسالت محمّد صلي الله عليه و آله را در قلب و ذهن مردم پابرجا كرد. او راهي را برگزيد كه با راه پيشواي او محمّد صلي الله عليه و آله اختلاف نداشت.

ابوبكر مي گفت: «اگر كار خوب كردم به من ياري دهيد و اگر كار بد كردم مرا به راه راست هدايت كنيد. راستگويي، امانت و دروغگويي خيانت است. شما مواظب اعمال من باشيد تا هر وقت مالي به دست من آمد در راه درست آن را مصرف كنم. و مراقب رفتار من باشيد كه شما را در بدبختي نيندازم و هرگاه به آنچه فرستاده شده است علاقمند شديد، بدانيد كه من طرفداران فراواني دارم!» آري ابوبكر عيالوار بود. صدق اين مطلب به جايي رسيده بود كه شير گوسفندان فقيران اطراف خود را مي دوشيد! موقعي كه به زمامداري رسيد، شنيد كه دختري به يكي از همين همسايگان مي گويد: «حيواناتمان امروز دوشيده نمي شوند؟»

ابوبكر گفت: «به جان خودم سوگند كه اكنون آن ها را مي دوشم» و مشغول دوشيدن شيرها شد. ابوبكر حاضر نشد خانه متعارفي خود را پس از رسيدن به زمامداري عوض كند و باز نه تنها حاضر نشد وسايل ناچيز خود را تغيير دهد، بلكه اموال خصوصي خود را بر مردم تقسيم مي كرد و چيزي براي خود باقي نمي گذاشت!

ابوبكر به نمايندگان خود همان دستوري را كه به خالدبن سعيد داد، مي داد. به سعيد دستور داد: «دانشمند را حفظ كن! نادان را علم بياموز! و افراد نادان خوش گذران را تحت تعقيب قرار بده!»

ابوبكر، فرمانداران و سرداراني را كه تكبّر شيطاني در مغزشان راه مي يافت، تهديد به عزل مي كرد. از مطالبي كه به يزيدبن ابوسفيان به هنگام اعزام او به سرزمين سوريه اظهار كرد اين مطلب است: «من تو را به رياست رساندم كه تو را آزمايش كنم، اگر وظيفه خود را به خوبي انجام دادي، تو را به جاي خودت باز مي گردانم و به مقامت مي افزايم. و اگر نافرماني كردي و سبب ناراحتي شدي، از رياست عزلت مي كنم».

چند صباحي نگذشت كه رياست ابوبكر به عمربن خطاب رسيد. مردم هم عادت كرده بودند كه خلافت به جهت مصالح مردم و رفع ستم و سپس براي عدالت گستري در تمام سرزمين ها به وجود آمده است. و باز مردم با اين حقيقت مأنوس شده بودند كه اسلام، يك انقلاب هميشگي است و نمي توان راه آن را منحرف و يا انقلاب را متوقف ساخت. گرچه در عصر عمربن خطاب مرزهاي دولت اسلامي توسعه يافت و به دنبال آن امور اداري مسلمانان و كارهاي مهمّ افزايش يافت و طبعاً به تعداد فرمانداران و استانداران نيز افزوده شد و خواه ناخواه مراكزشان با پايتخت دولت اسلامي فاصله گرفت، امّا به قول جاحظ: عمر، اطلاعاتش درباره مردم و مأمورين خود، مانند اطّلاع كسي بود كه به اطراف خود در يك رختخواب و روي يك متكا خوابيده اند. زيرا در هر سرزميني و يا ناحيه اي كه استاندار و يا فرمانده لشكري داشت، كارآگاهي را مراقب او كرده بود كه كارهاي او را بررسي كند.

كار اطلاعات عمر به جايي رسيده بود كه سخنان افراد شرق و غرب دولت اسلامي صبح وشب در اختيارش قرار مي گرفت. اين مطلبي است كه در نامه هاي او به كارگزارانش موجود است و بازهرگاه مأموري را به سوي مركز خود اعزام مي داشت به او مي گفت: «من تو را به اين مأموريت برگزيدم تا از روي حق بين مردم قضاوت كني و با عدالت با آن ها رفتار نمايي».

حكومت عمر برپايه اي استوار شده بود كه مظلوم را عليه ظالم تحريك مي كرد و اين كار را به جايي رسانده بود كه قصاص از ستمگر را يكي از كارهاي واجب مظلوم مي دانست.

عمر گفت: هر فردي از افراد ملّت كه مورد ظلم حكومت خود واقع شده است اجازه ندارد به ملاقات من بيايد تا اين كه حاضر شود كسي را كه به او ظلم كرده است پيش من آورد، تا براي او تقاص كنم. روزي به او گفتند: اگر اميري يكي از كشاورزان خودرا تنبيه كرد باز شما آن امير را بازخواست مي كني و تقاص مي كني؟

عمر گفت: چرا از آن امير ستمگر تقاص نكنم؟! من كه به چشم خود ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله كه در مقام رياست بود، خود را در معرض تقاص قرار داد (36)». نقل شده است كه مردي شكايت پيش عمر آورد كه فلان نماينده تو، صدتازيانه به من زده است. عمر از عامل خود سؤال كرد: «به چه جهت او را تازيانه زدي؟» عامل پاسخ قانع كننده اي به عمر نداد. عمر بلافاصله به آن مرد دستور داد كه برخيز و از عامل من تقاص كن.» و باز عمر بود كه مي گفت: «هر يك از عمال من به كسي ظلم كرد و مظلوميت آن شخص به اطّلاع من رسيد و من ناراحتي او را برطرف نساختم، به او ظلم كرده ام».

عمر همانند رسول خدا صلي الله عليه و آله هديه هايي را كه براي كارگزارانش مي آوردند حرام كرده بود. يك بار براي مأمورين خود نوشت: «امّا بعد، از هديه هايي كه مي آورند بپرهيزيد، زيرا آن ها در رديف رشوه است». و باز عمر بود كه هيچ كس را به خاطر دوستي و يا خويشاوندي با خويش به رياست نرساند. و مي گفت: هر كس ستمگري را با علم به اين كه او ستمگر است به نمايندگي خود برگزيند، همانند او ستمگر است. عمر از طايفه قريش سخت ناراحت بود و نسبت به آنان سختگيري مي كرد. زيرا مي دانست كه اكثريّت آن ها سودطلب و مال پرستند! و به همين علّت بود كه آنان را خانه نشين ساخته بود و نمي گذاشت از منزلها خارج شوند و درخواست مال و يا مقام كنند.

عمر كه در امور مردم، تا اين اندازه جدّي و مصمّم بود، نمايندگان او هم طبق روش او عمل مي كردند. و هركس نمي خواست طبق روش او رفتار كند، عمر بدون درنگ او را عزل مي كرد. و باز مطالب كارگزاران عمر، همان مطالبي بود كه خود او براي مردم مي گفت. آنان، همانند فرمانده خود، علاقمند به رعايت عدالت بودند. براي نمونه: عميربن سعد كه در حمص از طرف عمر فرماندار بود، به بالاي منبر رفت و در خطبه خود گفت: «قدرت زمامدار، اين نيست كه با شمشير مردم را به قتل برساند و يا با تازيانه مردم را بزند، بلكه قدرت او در قضاوت بر حق است.» راستي چگونه قابل تصوّر است كه شخصي مانند عميربن سعد كه به جهت جمله اي كه گفته و كسي را ناراحت كرده و از دست خود عصباني است، صحبت از آدم كشي و تازيانه زدن زمامدار به ميان آورد!؟ عمير، دست از فرمانداري حمص كشيد و رهسپار مدينه شد و به حضور عمر رفت.

عمر از نحوه عملكرد او سؤال كرد. عمير گفت: موقعي كه مرا به سوي حمص فرستادي و وارد شهر شدم، نيكوكاران شهر را جمع و آنها را مأمور جمع آوري ماليات كردم. وقتي ماليات جمع شد، در جاي خود مصرف كردم و اگر سهمي مي داشتي برايت فرستاده بودم.

عمر گفت: بنابراين، اكنون چيزي براي ما نياورده اي؟

عمير: نه، چيزي نياورده ام.

عمر: نامه مأموريت عمير را تجديد كنيد!

عمير: ديگر نه براي تو و نه پس از تو، فرمانداري نمي كنم! به خدا سوگند، سالم نبودم و سالم هم نيستم، زيرا به يك نفر مسيحي گفتم: خدا تو را رسوا كند. اين مصبيتي بود كه تو به سر من آوردي. بدترين روزهاي من روزي است كه با تو محشور باشم!

عمر به كارگزار عادل مي گفت: «تو برادر مني و من برادر تو هستم». كسي كه روشش چنين باشد، هيچ گاه زير بار استبداد رأي و عمل نمي رود، زيرا هدف او اين است كه كار مفيد انجام دهد و نمي خواهد كه بگويند صرفاً كاري را انجام داده است.

عمر در هر عملي كه ترديد داشت مشورت مي كرد و بسياري از اوقات از فكر علي بن ابي طالب عليه السلام استفاده مي كرد و آن حضرت هم به عمر ياري مي داد. داستان هاي عمر درباره مساعدت از علي عليه السلام مشهور است و حكايتهاي او در مشورت با تمام مردم روشن است. يك روز به اطرافيان خود گفت: در كاري ناتوان و خسته شده ام و يك نفر را مي خواهم كه نماينده خود قرار دهم. شخصي را به من معرفي كنيد كه او را نماينده خويش قرار دهم؛ هر كه را در نظر داريد معرفي كنيد. كسي منظور، نظر من است كه وقتي در ميان مردم است و روي كرسي رياست نيست، همانند رياستمدارشان باشد و آنگاه كه بر كرسي نشسته است، همانند يكي از افراد اجتماع باشد.

عدّه اي گفتند: ربيع بن زياد حارثي به اين خصوصياتي كه مي گويي متّصف است. ما، او را به شما معرفي مي كنيم. عمر او را احضار كرد و رياستي كه در نظر داشت به او سپرد و او نيز در كار خود موفق شد. عمر هم از افرادي كه ربيع را معرفي كرده بودند، تشكر كرد.

بارها اتّفاق افتاد كه عمربن خطاب از مشورت علي عليه السلام و افكار آن حضرت در تدبير امور و برخورد با مشكلات استفاده مي كرد. مگر عمر نبود كه گفت: «اگر علي عليه السلام نبود، عمر هلاك شده بود». و «يا اباالحسن!خدا آن مشكلي را كه شما درباره آن قضاوت نكني، مبارك نمي گرداند».

مردم از پند و اندرزهاي علي عليه السلام كه در كارهاي سخت و حوادث مهمّ به عمر ياري مي رساند، اطّلاع دارند.

براي نمونه، چندي قبل از داستان جنگ نهاوند، علي عليه السلام نزد عمر آمد و او را نصيحت كرد. اين مطلب شاهد گويايي است كه حدود همكاري علي عليه السلام را با عمر روشن مي سازد و قدرت شايسته و بصيرت كامل علي عليه السلام را در مشكلاتي كه گريبان دولت اسلامي و سرداران لشكر را مي گرفت روشن مي كند.

علي عليه السلام به عمر كه به همراهي سربازان اسلام عازم جنگ ايرانيان و جنگ نهاوند بود، گفت: «اگر شاميان را به جنگ اعزام كني، روميان به سوي فرزندان آنان رهسپار مي شوند؛ اگر اهل يمن رابه جنگ بفرستي، مردم حبشه سرزمينشان را اشغال مي كنند و اگر خودت شخصاً از مدينه عازم جبهه جنگ شوي، مملكت متلاشي، و كارت مشكل تر مي شود؛ زيرا ناراحتي هاي آينده بيش از مشكلات موجود خواهد شد. و باز وقتي ايرانيان هيبت تو را ديدند، مي گويند اين پادشاه عرب است، و اين عمل، آنان را بيشتر تحريك مي كند. به شهرها بنويس كه يك سوّم سربازان عازم جنگ شوند و دو سوّم شان باقي بمانند».

عمر گفت: فكر صحيح اين است و به پند علي عليه السلام عمل كرد. عمر مي كوشيد كه اعتراض مردم بلند نشود و با بي نياز كردن عدّه اي معدود، ملتي را گرسنه نسازد. و به همين جهت، اموال كارگزاراني را كه گاهي اموال ملّت را به خود اختصاص مي دادند و يا عدّه اي را در بخش هاي خود مقدّم مي داشتند و عدّه اي ديگر را محروم مي ساختند، مصادره مي كرد. براي نمونه، وقتي به عمر خبر رسيد كه استاندار او، عمروبن عاص در مصر، كالاها، ظروف، غلامان، اسبها و اموال ديگري را كه قبلاً نداشته براي خود ذخيره كرده است، اموال او را مصادره كرد. عمروبن عاص، مطالبي را براي دفاع از خود بيان كرد كه عمربن خطاب را قانع نساخت و آنچه را كه مورد احتياج عمروبن عاص بود گذاشت و مابقي را مصادره كرد. عمر همچنين، اموال ابوهريره، عامل خود در بحرين را مصادره كرد، و باز اموال نعمان بن عدي، عامل «ميسان» و نافع بن عمر و خزاعي، عامل مكّه و يعلي بن منيه، عامل يمن و سعدبن ابي وقاص، عامل كوفه و خالدبن وليد، عامل شام را مصادره كرد.

عمر به خالدبن وليد دستور داده بود كه اموال بيت المال را براي مستمندان در نظر گيرد؛ امّا خالد بين افراد با نفوذ، محترم، سخنگويان و شعرا تقسيم كرده بود. عمر عصباني شد و خالد را تحت فشار قرار داد و افرادي را كه آن وجوه را دريافت كرده بودند احضار كرد و هرچه را گرفته بودند از آن ها بازپس گرفت و به بيت المال ملّت بازگرداند.

وقتي كه افراد نقطه اي از مملكت احتياج بيشتري داشتند، عمر، ماليات حجاز را صرف مردم شام مي كرد و ماليات شام را صرف مردم حجاز. براي نمونه: در سال «الرماده» كه قحطي، مردم حجاز را تحت فشار قرار داد، عمر كه ديد حجازيها از گرسنگي مي ميرند، به استانداران مصر، شام و عراق، سفارش كرد كه از آذوقه غذايي استان هاي خود به حجاز بفرستند.

قافله ها احتياجات مردم حجاز را مي آوردند. عمر هم بين آنان تقسيم مي كرد و آنان را از گرسنگي نجات مي داد و خودش نيز به پيروي از مردم، غذاي خود را محدود كرد.

عمر به حسن ظاهر مردم قناعت نمي كرد، مگر اين كه اعمال اجتماعي آنان هم شايسته باشد. بسياري از اوقات، براي افرادي كه مراعات سنّت را در عبادت نمي كردند امّا در كارهاي اجتماعي كوشا بودند، احترام قائل بود. براي نمونه، در يكي از حوادثي كه براي رسيدن به حكم صحيح احتياج به گواه بود، شاهدي آمد تا پيش عمر گواهي بدهد. عمر وقتي شاهد را ديد از او پرسيد: كسي را بياور كه تو را بشناسد. شاهد رفت و مردي را آورد.

اين مرد، درباره تعريف شاهد زياده روي كرد. عمر گفت: آيا تو همسايه نزديك اين شاهد هستي كه رفت و آمد او را مي بيني؟

مرد ناشناس: نه، همسايه نزديك او نيستم!

عمر: با او مسافرت كرده اي كه اخلاق خوبش را بشناسي؟

مرد ناشناس: نه، با او مسافرت نكرده ام!

عمر: با اين شاهد، معامله پولي داشته اي تا حدود تقواي او را بداني؟

مرد ناشناس: نه، با او معامله اي نداشته ام.

عمر: گمان مي كنم كه ايستادن او را در مسجد ديده اي؛ زمزمه قرآن خواندنش را شنيده اي؛ و او را ديده اي كه گاهي سر خود را پايين مي برد و گاهي بالا مي آورد؟

مرد ناشناس: آري!

عمر: دنبال كار خويش برو! تو او را نمي شناسي! سپس به مرد رو كرد و گفت برو و كسي را بياور كه تو را بشناسد!

عمر سعي مي كرد كه امتيازات اجتماعي را ريشه كن سازد، خواه آن امتياز، مادي باشد و يا وراثتي! روزي در سخنراني خود گفت: اگر در من انحرافي يافتيد به راه راست هدايتم كنيد! شخصي از ميان مردم گفت: اگر از تو كج رفتاري ديديم با دم شمشير تورا به راه راست مي كشانيم. عمر نگاهي به او كرد و گفت: حمد خداي را كه در ميان كشاورزان عمر افرادي پيدا شده اند كه او را با تيزي شمشير از انحراف باز دارند.

داستان «اضرب ابن الاكرمين» مشهورتر از آن است كه احتياج به ذكر داشته باشد. حكايتهاي ديگري كه معناي زمامداري روزگار عمر را مجسم سازد نيز فراوان است.

اكنون چند جمله از داستان هاي او كه بر محور «توجّه به مردم و تساوي حقوق» مي چرخد و مطالب زير را مجسم مي كند نقل مي شود.

او مي گفت: «اگر گوسفندي نزديك فرات از دنيا رفت، من به ظنّ قوي اطمينان دارم كه خدا درباره آن از من سؤال خواهد كرد». و باز مي گفت: «هيچ يك از شماها نبايد در راه به دست آوردن روزي كوتاهي كند و بگويد: خدايا به ما روزي برسان. زيرا مي داند كه از آسمان طلا و نقره نمي بارد، بلكه خدا بعضي را به وسيله بعضي ديگر روزي مي دهد».

روزي عمر در بازار، شترهاي فربهي را ديد و پرسيد: اين شترها از آنِ كيست؟ به او گفتند: از عبداللّه فرزند اميرالمؤمنين است. عمر گفت: اي عبداللّه عمر! به به، پسر اميرالمؤمنين... عبداللّه خود را به پدر رساند. عمر به او گفت: اين شتر چيست؟ عبداللّه پاسخ داد: آن را خريده ام و به قرقگاه فرستاده ام و انتظار همان چيزي را دارم كه مسلمانان دارند.

عمر گفت: مي گويند شتر پسر اميرالمؤمنين را بچرانيد، شتر اميرالمؤمنين را آب بدهيد. اي عبداللّه بن عمر، اصل مال خود را نگهداري كن و مابقي را به بيت المال مسلمانان بازگردان. عبداللّه، سود سرمايه خود را به بيت المال مسلمانان بازگرداند.

سختگيري عمر نسبت به حفظ حقوق و مجريان آن و خانواده خويش از صفات مشهور او است.

عمر ايشان را در مسائلي كه مردم را از آن باز مي داشت احضار مي كرد و به آن ها مي گفت: من مردم را از فلان مطلب منع كرده ام؛ نظر مردم درباره شما مانند نظر پرنده به گوشت است. به خدا سوگند هركه را از شما يافتم كه نافرماني حق را كرده باشد به كيفرش مي افزايم.

داستان هايي هم از عمر در خصوصِ نرمي و مدارا نقل شده است. براي نمونه: فردي از طايفه بني اسد را براي نمايندگي خود انتخاب كرد. نماينده به حضور وي رسيد تا ابلاغ خود را بگيرد و به مركز كار خود رهسپار شود.

در همين موقع يكي از فرزندان عمر آمد و وي از روي مهرباني او را بوسيد. نماينده عمر گفت: تعجّب است كه اميرالمؤمنين اين بچه را مي بوسد. به خدا سوگند من تاكنون بچه اي را نبوسيده ام.

عمر گفت: به خدا سوگند مهرباني تو نسبت به ساير مردم كمتر است. حكم ابلاغ خود را بياور؛ تو نبايد مأمور من شوي! آن مرد اسدي نامه را آورد و از كار بركنار شد!

اشتباه نشود، عمر با اين كه فرزندانش را دوست مي داشت، اين علاقه او را از اجراي عدالت درباره آنان باز نمي داشت. مردم در عصر عمر مطلب مهمّي را از او ديدند كه عدالت و لوازم آن را مجسم مي سازد: موقعي كه ابولؤلؤ اقدام به قتل عمر كرد، عبيداللّه فرزند عمر به خانه هرمزان فارسي رفت و او را به قتل رسانيد. و دليل عبيداللّه اين بود كه هرمزان با ابولؤلؤ رابطه نزديكي دارد و با هم رفت وآمد فراوان دارند و به همين جهت در كشتن عمر متّفق بوده اند.

وقتي كه عمل عبيداللّه به گوش عمر رسيد، در حالي كه در بستر مرگ بود، پسر خود را احضار و او را توبيخ كرد. سپس دستور داد كه اگر هرمزان از دنيا رفت، عبيداللّه را به حكم قصاص به قتل برسانند، زيرا فردي را بدون اثبات تهمت و محاكمه كشته است.

عمر براي حيوانات هم حقِّ حيات قائل بود و آن ها را دوست داشت و مي گفت: حيوان هم به گردن مردم حق دارد؛ بايد از علفهاي سبز و آب خوب استفاده كند. عمر هيچ مانعي در تعقيب افراد ستمگري كه بيش از طاقت حيوان بر دوش آنها، بار مي گذاشتند نمي ديد. موقعي كه قافله «احنف بن قيس» نزد عمر آمد، عمر به بارانداز قافله آمد و به حال حيوانات رسيدگي كرد و گفت: «آيا از خدا درباره مركبهايتان نمي ترسيد؟ آيا نمي دانيد كه آنها هم بر شما حقّي دارند؟ چرا آن ها را رها نمي كنيد كه از سبزه هاي زمين استفاده كنند؟»

عمر بيشتر طول زمامداري خود را در دلجويي از مردم گذراند و اخبار زمامداري او حاكي از دوستي و لطف خالص است. دلجويي او نمونه نگهداري پدر از فرزندان و نشانه شرف زمامدار است.

روشي كه محمّد صلي الله عليه و آله در ميان مردم انجام داده بود و پس از آن حضرت، ابوبكر و عمربن خطاب دنبال كرده بودند، ضربه كشنده اي بود كه به طور غيرمستقيم به سياست و حكومت عثمان بن عفان فرود آمد.

مردم عادت كرده بودند كه ببينند به حقوق خود مي رسند و عاقبت استانداران و فرمانداران ستمگر را شاهد شوند و ببينند كه چگونه اموالشان مصادره مي شود و اموال ملّت از آن ها بازگرفته و به موارد صحيح خود مصرف مي شود. مسلمانان درك كرده بودند كه زمامدار، حافظ مصالح آن ها است؛ نه سودطلب است و نه ذخيره ساز! و باز يقين داشتند كه افراد دور و نزديك از سهم بيت المال مساوي هستند. و نيز مي ديدند كه بزرگترين ياران پيغمبر صلي الله عليه و آله مانند علي بن ابي طالب عليه السلام و ابوذر و ديگران، پرچمداران حق و مشعلداراني هستند كه در مشكلات به آن ها پناه برده مي شود.

آري، روي اين عادتها و اعتقادات بود كه جميع مسلمانان در رفعِ احتياجات زمامداران و دفاع از حقوقشان و احترام به دستوراتشان در زندگي خويش برادروار مي كوشيدند، امّا وقتي زمامداري به عثمان رسيد حق تبديل به باطل شد، ستم بر همه جا حكمفرما شد، ملّت گرسنه ماند، تا درباريان و متنفذين دستگاه او سرمست شوند. مردم روشي غير از شيوه سابق را ديدند و غير از آنچه دوست مي داشتند مشاهده نمودند و درك كردند كه افكار جاهليّت كه بويي از اسلام نبرده، بار ديگر طغيان كرده و ريشه دوانيده است، در چنين حالتي بود كه انقلاب كردند! ولي آيا وضع مردم در عصر عثمان به دست صاحب نفوذان اجتماع به كجا كشيد؟