هدايتگران راه نور
زندگانى امام على بن ابيطالب ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۷ -


روزهاى پايانى خلافت امام

وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مى‏گذرانيم، هر چه به پايان آن‏نزديكتر مى‏شويم آن را تيره‏تر مى‏بينيم به گونه‏اى كه قلب از شدّت اندوه‏وتأسف مى‏خواهد بتركد. اين معاويه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّرسالت خدا رهبرى مى‏كند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلب‏كوفى‏اند كه به باطل معاويه گروييده‏اند و وعده‏هاى دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در آنان كارگر افتاده‏است. و اين ياران بزرگوار امامند كه‏شمارى از آنها مى‏ميرند وگروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مى‏شوندو دسته‏اى ديگر با ترور از پاى در مى‏آيند. روزى سپرى نمى‏شود مگر آنكه‏اخبارى تأسف‏بار به آن‏حضرت مى‏رسيد.

تندروها بر او مى‏شورند و سپاه وى را به آشوب مى‏كشند. سپاه نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروى‏خويش مى‏افزايد وگروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشه‏و كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كه‏خود بدانها وابسته بود، زنده مى‏كرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلى‏را تشويق مى‏كرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاى گذشته خويش‏بازگردند.

معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را موردحمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوب‏وبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.

همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آن‏ديار روانه نمودوفرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصرطمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والى امام برآن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد...

و هنگامى كه على‏عليه السلام، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را براى‏ولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتل‏رسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل مالك‏آن‏حضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.

از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سرمى‏بردند، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند. آن‏حضرت باكوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوب‏مطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاى‏انقلاب، آنان را به هوشيارى وبيدارى فرا مى‏خواند. امّا جز پيشاهنگان‏آنان، كس به سخنان آن‏حضرت پاسخ مثبت نمى‏داد.

شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايه‏هاى ايمان در ميان‏اين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمارمى‏آمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاى‏ديگر امتداد يابد.

تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آن‏حضرت‏را واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مى‏كرد معاويه ده نفر از ياران‏او را بگيرد و در برابر، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجام‏آن‏حضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت :

"هشدار مى‏دهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شده‏ام. پس به‏من بگوييد شما چكار مى‏كنيد؟ اگر مى‏خواهيد در ركاب من به‏سوى دشمن‏روانه شويد اين چيزى است كه من مى‏خواهم و دوست دارم و اگر در صددچنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگرهمه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترين‏داوران است، ميان ما و آنان داورى نكند، بر شما نفرين مى‏كنم و خود به‏جنگ با دشمنانتان مى‏روم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند".

"اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر است‏پس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت باايشان جنگ شود، از ميدان نمى‏گريزند".(88)

چون كوفيان ديدند كه آن‏حضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و آماده‏رفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه‏سپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود، موسوم‏به زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. "زياد" طلايه داران سپاه‏را رهبرى مى‏كرد. آن‏حضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا باديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماه‏مبارك رمضان، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.

امام (ع) در محراب شهادت‏

شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، يكى از شبهايى كه احتمال مى‏رودشب قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر جاپيرامون جنگ ومسائل آن بود. چرا كه على‏عليه السلام روح جهاد و جنگاورى‏را در ميان آنان دميده وتحرك و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.

در گوشه‏اى از مسجد كوفه، عدّه‏اى از مصريان طبق معمول هر شب به‏نماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّه‏اى نيز با جديّت نمازمى‏خواندند. وگوشه‏اى از شهر خانه محقرى بود كه دختر امام، حضرت‏را به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و ظرفى شيرواندكى نمك براى امام آورد. امّا آن‏حضرت فرمود تا شير را از سفره‏بردارد. آنگاه چند لقمه‏اى نان ونمك خورد و سپس براى خواندن نمازبرخاست. او هر چند گاهى به آسمان مى‏نگريست و مى‏فرمود :

اين همان شب موعود است نه دروغ مى‏گويم و نه به من دروغ گفته‏شده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين مردان درپشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.

راوى مى‏گويد : اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگ‏برداشت : نماز، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم كسى‏مى‏گفت : حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على! سپس برق شمشيرديگرى را ديدم و شنيدم امام‏عليه السلام مى‏فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.

اشعث به ابن ملجم گفته بود : پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شوى‏بايد حتماً خود را نجات دهى.(89)

چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟

سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از آنان‏يكى از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص و على را، از پاى در آورند.آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كس‏ديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و آن مرد به جاى عمروكشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانش‏فرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى نهاد.

امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزاردرهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دست‏يافت. چنان كه به نظر مى‏رسد وى با جناح مخالف امام در كوفه، كه‏رهبرى آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد مى‏كند. ابن اشعث كسى بودكه بر كشتگان خوارج اشك مى‏ريخت، وى چندى قبل بر اميرمؤمنان‏وارد شده بود و امام با او به خاطر توطئه‏هاى مستمر وى بر ضد اسلام به‏تندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن تهديد كرد. يكبار امام درپاسخ به تهديد او فرمود :

"آيا مرا از مرگ مى‏ترسانى و تهديدم مى‏كنى؟! به خدا سوگند من‏هرگز از آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من رو به روگردد".(90)

علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن بجران،وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.

از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسخت‏ترين دشمنان‏معاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويه‏اى كه از هجوم صاعقه‏وار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى كشتن امام به‏كوفيان از دادن هيچ وعده‏اى دريغ نمى‏كرد. به همين علّت است كه‏ابوالاسود دؤلى پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت :

"هان! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشن‏مباد، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟

بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مى‏نشست و آنها را رام مى‏كردوكشتيها سوار مى‏شد، كشتيد، كسى را كه نعال مى‏پوشيد وآن‏را مى‏ساخت‏و كسى كه سوره‏هاى قرآنى را مى‏خواند".(91)

پس از وقوع اين جنايت، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را به‏محضرش حاضر كردند. پس آن‏حضرت فرمود :

"جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشت‏واگر زنده ماندم خود درباره او تصميم مى‏گيرم".

آنگاه افزود :

"اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان رامى‏ريزيد و مى‏گوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز قاتل من كس‏ديگرى كشته شود".

يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين امام‏حاضر شد و پس از معاينه به آن‏حضرت گفت : اى اميرمؤمنان! وصيّت‏كن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.

اصبغ بن نباته نقل مى‏كند : خدمت اميرمؤمنان رسيدم. او تكيه داده‏وبر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّه‏هاى خون از دستار به بيرون نفوذكرده بود چهره آن‏حضرت به زردى مى‏زد به گونه‏اى كه معلوم نبود سيماى‏آن‏حضرت‏زردتر است يا عمامه‏اش؟ پس خم شدم واو را بوسيدم‏وگريستم. امام به من فرمود : اصبغ! گريه مكن كه جزاى اين به خدابهشت است.

عرض كردم : فدايت شوم من نيك مى‏دانم كه تو به بهشت خواهى‏رفت امّا از اين كه تو را از دست مى‏دهم، مى‏گريم.(92)

ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود آن‏حضرت‏شنيد، گريست. پس امام به او فرمود :

"ام‏كلثوم مرا ميازار! اى‏كاش آنچه‏را كه من مى‏بينم تو هم‏مى‏ديدى.فرشتگان هفت آسمان را مى‏بينم كه پشت يكديگر صف كشيده‏اندوپيامبران مى‏گويند : اى على بيا! آنچه پيش روى توست بسى بهتر از حالى‏است كه تو در آنى".(93)

امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدترمى‏شد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آن‏حضرت به امام حسن‏عليه السلام‏وصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسين‏عليه السلام آخرين وصاياى خود راگفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگان‏پروردگارش را استقبال كرد و روح پاك آن‏حضرت از كالبدش بيرون‏رفت. با شهادت امام فرياد و شيون دختران وزنان آن‏حضرت بالا گرفت‏وكوفيان دانستند كه اميرمؤمنان در گذشته است. مردان و زنان عزادار فوج‏فوج به منزل آن‏حضرت مى‏رفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزه‏در آمده بود. اين روز همچون روز در رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله بود.

امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را مى‏شستند و محمّد بن‏حنفيه بر روى بدن مبارك آن‏حضرت آب مى‏ريخت. آنگاه با باقيمانده‏حنوط رسول خدا آن‏حضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند. امام‏حسن بر جنازه آن‏حضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردندودر نوبه در كنار ستون غريين، جايى كه هم اكنون آرامگاه آن‏حضرت‏است، به خاك سپردند.

محل آرامگاه آن‏حضرت، تا دوران امام رضاعليه السلام از ديدهها نهان بود.زيرا بيم آن مى‏رفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد آن‏حضرت را مورد تهاجم‏خويش قرار دهند.

پس از شهادت امام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد. بدين‏سان، با شهادت على‏عليه السلام صفحه‏اى درخشان از زندگى آن امام ورق خوردتا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان روزگار همچنان پرتوافشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود. پس‏سلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محراب‏كوفه به خون غلتيد و هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شدووقتى عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او بادهنگامى كه او را زنده بر مى‏انگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميان‏بندگانش جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.

و سلام بر راستكارانى كه در راه آن‏حضرت گام نهادند و درود برپيروانش كه در راه عشق به او سختيهايى را تحمّل كردند كه كوههاى سر به‏فلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.

ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان‏

فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر است‏وبه ما روشنايى و گرمى معنوى مى‏دهد. دانشمندان بزرگ مسلمان، على‏رغم مذاهب مختلفى‏كه دارند، در بر شمردن فضايل آن‏حضرت با يكديگربه رقابت پرداخته‏اند. تا آنجا كه برخى‏از خوانندگان ساده‏لوح مى‏گويند :

"با اين وصف على‏عليه السلام برترين كس بوده است". اينان از اين نكته‏غافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه صاف و بى‏زنگارى‏است كه در آن سيماى مربى و سرورش، محمّدصلى الله عليه وآله، متجلّى است. تا آنجاكه خود فرمود :

"من بنده‏اى از بندگان محمّد هستم"

در واقع پا فشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشرفضايل امام على خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر مسلمانان‏مسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانه‏ها و شاخصهاى حق بسختى‏تلاش مى‏كرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارش‏بيرون است.

امّا بر ماست كه فضايل آن‏حضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه اين‏خود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگهاى آن مورد مشاهده‏قرار دهيم.

وقتى ما از زهد سخن مى‏گوييم، گوشه گيرى مرتاضان و پارسايى‏فراريان از زندگى را به ياد مى‏آوريم. و چون از علم سخن مى‏گوييم به يادكسانى مى‏افتيم كه در كتابخانه‏ها يا آزمايشگاههاى خود به كار تحقيق‏ومطالعه مشغولند ومسئوليّت ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزات‏ومجاهدتها نمى‏كنند.

و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهى در ذهن‏ما زنده مى‏شود كه هداياى گزافى به دوروبريهاى خود مى‏بخشيد و بدين‏وسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مى‏كشاند و به واسطه اين بذل‏وبخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در امان مى‏داشت.

و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهاى‏جنگ را كه خوى‏شان كشت و كشتار و وظيفه‏شان ريختن خون ديگران‏بود، به خاطر مى‏آوريم.

امّا اميرمؤمنان على‏عليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا صفات او،نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مى‏آمد. همان گونه كه اگر يك نوربر شيشه‏هاى رنگى بتابد، رنگهاى گوناگونى از خود نمودار مى‏سازد، نورتوحيد نيز در ژرفاى وجود امام از خود صفات و ويژگيهاى مختلفى برجاى گذارده بود به گونه‏اى كه برترين صفات و عظيم‏ترين آيات حق درآن‏حضرت متجلّى گشته بود.

هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مى‏كند، آن را با قول ثابت‏استوار مى‏سازد و از نور عزت خويش سرشارش مى‏گرداند و صاحب آن‏قلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّال‏وگريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مى‏سازد.

شاعرى درباره امام سروده است :

در ويژگيهاى صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايان‏براى تو سر فرود آورده‏اند. ما مى‏گوييم اين ويژگيها، صفات حُسنايى‏است كه برخى از آنها برخى ديگر را پيروى مى‏كنند. اين صفات عبارتنداز : عشق و راستى وامانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و سايرفضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.

آن‏حضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در راه‏او دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين داشت. آيامگر آن‏حضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان بود، نفرمود :

"آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در چشمانش‏كوچك شده است". او مرگ را كوچك مى‏شمرد زيرا ديدار پروردگارش‏را دوست مى‏داشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار مى‏كرد زيرا ازپرده‏هاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود. تمام امتيازات‏و برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و با فشارى كه او را بدان فرا مى‏خواند،به مبارزه و رويارويى برخاست.

در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را بخوبى‏مى‏شناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهره‏بردارى از دنيا، روزه‏اختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بودو به او مى‏گفت :

"اى دنيا، اى دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كرده‏ام و در آن‏بازگشتى نيست".(94)

عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوب‏بزرگوارش مى‏شتافت. او همواره پروردگارش را ياد مى‏كرد و قلبش به‏مناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آن‏حضرت نيز جويبارهايى بودند كه‏از چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت مى‏گرفتند.

اجازه دهيد درباره عبادت امام، به نقل تعدادى از روايات بپردازيم‏باشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خودنزديكتر شويم.

روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله ماجرايى در اين خصوص نقل‏كرد واز گوشه‏اى از عبادت شبانه على كه خود شاهد آن بود، سخن گفت.

)از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت : ماهمراه با عدّه‏اى در مسجد رسول‏اللَّه نشسته بوديم و از شجاعتهاى اهل بدرو نيز از بيعت رضوان ياد مى‏كرديم و سخن مى‏گفتيم، ابو درداء گفت : اى‏جماعت! آيا شما را به كم مالترين مردم و خدا ترس‏ترين و كوشاترين‏ايشان در عبادت خبر دهم؟! گفتند : او كيست؟ ابودرداء گفت :اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب‏عليه السلام.

راوى مى‏گويد : به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز آنكه‏چهره از ابودرداء بر گرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به او گفت : اى‏عويمر سخنى گفتى كه هيچ يك از حاضران در مجلس با آن موافقت نشان‏ندادند! ابودرداء گفت : اى مردم! من چيزى را كه خود ديده‏ام باز مى‏گويم‏شما نيز آنچه را كه ديده‏ايد باز گوييد. على بن ابى‏طالب را در بيابانهاى‏نجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه در پى‏اش‏مى‏آمدند، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهان‏كرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شده‏است. با خود گفتم : او اكنون به منزل خويش رسيده است. امّا ناگهان‏صدايى حزين و آوازى تأثر آور به گوشم خورد كه مى‏گفت :

"معبودا چه بسيار گناهان هلاك كننده‏اى كه در انتقام جستن از آنهابردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم خويشتن ازآشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا! اگر زندگى‏ام در نافرمانى توطولانى شد و گناهانم در صحيفه‏ها فزونى يافت امّا من به جز به آمرزش‏تو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگرى اميد ندارم".

اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم. ناگهان‏چشمم‏به على بن‏ابى‏طالب افتاد. خودرا مخفى كردم‏واز حركت بازايستادم.آن‏حضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا وگريه و زارى‏و ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه مى‏كرد اين بود كه مى‏گفت :

"معبودا! در عفو تو مى‏انديشم پس گناهم بر من سبك مى‏شود آنگاه‏درباره سخت گرفتنت فكر مى‏كنم پس مصيبتم بر من گران مى‏آيد".

آنگاه گفت :

"آه اگر در صحيفه‏ها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش كرده‏ام‏امّا تو آن را گرد آورده باشى! پس مى‏گويى : او را بگيريد. پس واى برگرفتارى كه خانواده‏اش او را نتوانند نجات بخشند و قبيله‏اش او را سودى‏ندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند".

آنگاه گفت :

"واى از آتشى كه احشا و امعا را مى‏سوزاند! واى از آتشى كه پوست‏را مى‏كند! واى از سوزانندگى پاره‏هاى آتش!"

ابودرداء گفت : سپس آن‏حضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر نه‏صدايى از او به گوش مى‏رسيد و نه جنبشى از او ديده مى‏شد. با خود گفتم :حتماً به خاطر شب زنده دارى، خواب بر او چيره شده است. بايد او رابراى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم آن‏حضرت مانند يك قطعه‏چوب خشك بر زمين افتاده بود. تكانش دادم امّا هيچ جنبشى نكرد،صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم : انا للَّه و انا اليه راجعون. به خدا كه‏على بن ابى‏طالب مُرد. ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود : به سرعت به‏خانه على روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.

فاطمه گفت : اى ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه ديده‏بودم براى او باز گفتم. او فرمود :

"اى ابودرداء بخدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا براو عارض شده است". آنگاه با ظرف آبى بر بالين على‏عليه السلام آمدند و آب برچهره‏اش پاشيدند. آن‏حضرت به هوش آمد و به من كه مى‏گريستم نگاهى‏كرد و گفت : اى ابودرداء چرا گريه مى‏كنى؟! گفتم : به خاطر كارى كه درحقّ خودت روا مى‏دارى گريه مى‏كنم. پس آن‏حضرت فرمود :

"اى ابودرداء! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس دادن‏حساب فرا خوانده شده‏ام در روزى كه گناهكاران به عذاب الهى يقين‏آورده‏اند و فرشتگان سختگير ومأمورانى تندخو دوربرم را احاطه‏كرده‏اند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مى‏شوم در حالى كه دوستانم‏مرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آورده‏اند امّا بيشترين رحمت راوقتى مى‏خواهم كه در برابر خدايى كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست،قرار گرفته‏ام. ابودرداء گفت : به خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يك ازاصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله نديدم.(95)

از آنجا كه آن‏حضرت، به پروردگارش بسيار عشق مى‏ورزيد و به اومأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار پروردگارش‏مشتاق بود وهيچ گاه از مرگ باك نداشت.

در حديثى آمده است كه آن‏حضرت در جنگ صفين با غلاله(96) درميدان نبرد حضور مى‏يافت. امام حسن به آن‏حضرت گفت : اين لباس‏جنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت : فرزندم! پدرت نمى‏ترسدكه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.

هنگامى هم كه ابن ملجم، آن‏حضرت را مضروب ساخت، وى‏دستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد : به خداى كعبه رستگار شدم.

آيا مگر آن‏حضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مى‏كرد؟چه بسيار انتظار مى‏كشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون سرش‏رنگين سازد. امام‏عليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوى خدا و ديدار اومى‏دانست وچنانچه خداوند توفيق شهادت را به بنده‏اى ارزانى دارد،نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است. وقتى آيه زير نازل شد كه :

( أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ) (97)

"الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها مى‏شوند و آنان رانمى‏آزماييم"

امام فرمود :

دانستم هنگامى كه رسول‏خدا در ميان ماست، امواج فتنه ما رافرونمى‏گيرد. پس به رسول خدا عرض كردم :

اين فتنه‏اى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود :

"اى على! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند".

پرسيدم : اى رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از مسلمانان‏به شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گران‏آمد، نفرمودى : شاد باش كه بعداً به شهادت خواهى رسيد؟ آن‏حضرت به‏من پاسخ داد :

"آرى، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبرخواهى كرد"؟ گفتم : "اى رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيست‏بلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است"(98)

عشق به خدا برتر از هر پيوند

عشق فراوان اميرمؤمنان او را برتر از هر پيوند مادى و تمام فشارهاى‏اجتماعى و مصلحتهاى فانى دنيوى قرار داده بود.

آن‏حضرت، هنگامى كه درباره اسباب يارى خداوند نسبت به‏مسلمانان سخن مى‏گفت، بارزترين و بزرگترين آنها را، برترى آنان ازمحدوده‏پيوندهاى خويشاوندى و تمسّك‏ايشان به‏ارزشهاى حقيقى قلمدادمى‏كرد ومى‏فرمود :

"ما در ركاب رسول‏خدا بوديم و قتل و كشتار ميان پدران و فرزندان‏وبرادران و خويشان دور مى‏زد و در هر مصيبت و سختى جز رسوخ ايمان‏و پافشارى بر حق بهره نمى‏گرفتيم"(99)

در تاريخ است كه اميرمؤمنان در جنگ بدر، برادرش عقيل را كه درلشكرگاه دشمن در بند گرفتار شده بود، ديد امّا اعتنايى به او نكرد. عقيل‏بانگ برداشت كه :

اى على تو مرا ديدى امّا به عمد روى از من برگرداندى.

پس على به سوى پيامبر رفت و گفت :

"اى رسول خدا درباره ابويزيد (عقيل) كه دستانش را با بند به گردنش‏بسته‏اند چه اجازه‏اى مى‏دهيد؟"

پيامبر فرمود :

"او را به سوى ما آر".(100)

موضع آن‏حضرت در برابر خواهرش ام‏هانى در روز فتح مكّه نيز چنين‏بود. چنان كه تاريخ مى‏گويد ام‏هانى شمارى از مردان قريش را در خانه‏خويش پناه داده بود. امّا امام تا زمانى كه پيامبر پناهندگى آن عدّه را تأييدو امضا نكرده بود، نپذيرفت.(101)

از اينجاست كه آن‏حضرت همواره‏در مكانى بالاتراز عوامل ونيروهاى‏فشار سير مى‏كرد و مردم نيز بخوبى اين خصيصه او را دريافته بودند. از اين‏رو مصلحت طلبان و نيروهاى فشار اجتماعى بر ضدّ آن‏حضرت همدست‏شدند. حضرت فاطمه زهراعليها السلام نيز به اين نكته در خطبه‏اى اشاره كرده‏وفرموده است :

"چه انگيزه‏اى است كه آنان از ابوالحسن به انتقامجويى پرداختند؟ به‏خدا آنان به‏خاطر استوارى شمشيرش وثابت قدمى ودلاورى و سختگريش‏در راه خدا، با وى به كينه توزى برخاسته‏اند".(102)

دشمنان امام، دريافته بودند كه آن‏حضرت در امورى كه به‏پروردگارش مربوط است، به هيچ وجه ترسو و سازشكار نيست. مدارك‏و شواهد تاريخى نيز گواه اين مدّعاست. يكى از اين موارد هنگامى است‏كه عبدالرحمن بن عوف دست خود را به سوى على‏عليه السلام دراز كرد تا با وى‏بيعت كند به اين شرط كه امام بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيره‏ابوبكر و عمر، رفتار كند. امّا آن‏حضرت، شرايط عبدالرحمن را نپذيرفت‏و تنها قول داد كه بر طبق كتاب خدا وسنّت پيامبر عمل كند و هيچ نترسيدكه با اين سخن خلافت را با تمام عظمت و جلالش از دست دهد.

آرى ديدگاه او نسبت به حكومت همواره بر محور مصلحت دين دورمى‏زد. هم اوست كه روزى به ابن عبّاس، كه از وى خواسته بود در استقبال‏از ميهمانان بشتابد، در حالى كه داشت كفش خويش را تعمير مى‏كردگفت : اى ابن عبّاس! اين كفش در نظر شما چقدر مى‏ارزد؟ ابن عبّاس‏پاسخ داد : يك درهم يا كمتر. امام فرمود :

"امارت بر شما در نظر من كم بهاتر از ارزش اين كفش است مگر آنكه‏به وسيله آن حقى را بر پاى دارم يا باطلى را دفع كنم".

آيا مگر آن‏حضرت نبود كه ابقاى معاويه بر شام را حتّى براى مدّتى كه‏طى آن بتواند، حكومت خويش را قوام بخشد و آنگاه او را بر كنار كند،رد كرد؟ چرا؟ چون او خيانت و ناجوانمردى را مطرود مى‏دانست.وروزى خود در اين باره فرمود :

"معاويه از من زيركتر نيست. بلكه او خيانت روا مى‏دارد و مرتكب‏فجور مى‏شود و اگر خيانت و نيرنگ نكوهيده نبود، من خود زيركترين‏مردم بودم".(103)

تاريخ روايت مى‏كند كه تمام كسانى كه نخست از طرفداران امام بودندو سپس به معاويه پيوستند همگى از عدالت آن‏حضرت گريختند و به‏دوستى و هواخواهى معاويه متمايل شدند. اينان كسانى بودند كه درروزگار خليفه سوّم به ثروتهاى هنگفتى دست يافته و از حسابرسى‏على‏عليه السلام درباره ثروتهايشان هراسان بودند. اينان ثروتهاى مسلمانان را ازبيت المال صاحب شده بودند و مى‏خواستند همه چيز از آنِ خود ايشان‏باشد. آنها تصوّر مى‏كردند كه جامعه اسلامى نيز همچون جامعه جاهلى‏است كه در آن قوى و عزيز، ضعيف و ذليل را ببلعد و اين شعار امام راآنان هيچ گاه نپسنديدند كه فرمود :

"ذليل نزد من عزيز است تا گاهى كه حق او را باز ستانم و قوى نزد من‏ضعيف است تا آن هنگام كه حقى را از او بگيرم".(104)

اين عده، كسانى بودند كه گناهان سزاوار مجازات، مرتكب مى‏شدند.كسانى كه همواره در پى يافتن تسامح در دين خدا بودند تا به وسيله آن‏بتوانند مرتكب برخى از گناهان، همچون برپا كردن محافل هرزگى‏وشرابخوارى شوند.

اينان كسانى بودند كه از امام مى‏گريختند و به معاويه مى‏پيوستند. امام‏غم آنان را مى‏خورد. زيرا مى‏ديد كه آنان از نور به ظلمت و از عدالت‏فراگير وى به جامعه فانى و ناپايدار ظلم مى‏گريزند.

امّا آن‏حضرت براى به دست آوردن دل آنان، هيچ گاه سياست و رويّه‏خويش را تغيير نداد. تاريخ، صدها حادثه در خود ضبط كرده كه همگى‏حاكى از اين روحيه استوار على‏عليه السلام است. روحيه‏اى كه طوفان فشارهاى‏اجتماعى در برابر آن متوقف مى‏شدند. سدّ خلل ناپذيرى كه امواج آشوب‏و وحشت در برابر آن از حركت باز مى‏ايستادند.

بگذار اينان به گرد معاويه حلقه بزنند و پس از وى اطراف يزيدوديگر فرمانروايان بنى اميّه را بگيرند. بگذار اينان هزار ماه صداى خودرا به سبّ على و فرزندانش بلند كنند كه حق برتر از همه و خداوند بزرگتراز هر كس و هر چيز است و امام نيز در حالى كه به پاداش پروردگارش‏مى‏انديشد، صبر و شكيب در پيش مى‏گيرد.

يك بار آن‏حضرت فرمود :

"گمان كردم فرمانروايان در حقّ مردم ستم مى‏كنند امّا ديدم كه مردم‏به حق آنان ستم روا مى‏دارند". آرى نبود آگاهى و كثرت نيروهاى عافيت‏طلب، علت ظلم آنان به اميرمؤمنان‏عليه السلام بود. آن‏حضرت در صدد ايجادجامعه‏اى بر اساس قانون بود در حالى كه مردم به هرج و مرج و آشفتگى‏تمايل نشان مى‏دادند. آنان دوست داشتند قانون درباره ديگران اعمال شودامّا در خصوص خود آنان، ديگران به ميانجى گرى و شفاعت برخيزند!

روزى امام يكى از مردان بنى اسد را به دليل ارتكاب جرمى دستگيركرد. خويشان و اقوام آن مرد جمع شدند تا درباره او با امام سخن گويند.آنان همچنين از امام حسن خواستند كه با ايشان همراه شود.

امام حسن فرمود : خود به نزد او رويد كه وى به شما آگاهتراست. آنان‏به نزد اميرمؤمنان رفتند وخواسته خود را با او در ميان گذاردند.

امام به ايشان فرمود :

از چيزى كه در اختيار دارم بى آنكه از من بخواهيد به شما مى‏دهم. آن‏جماعت از نزد آن‏حضرت بيرون آمدند و تصوّر كردند كه به خواسته خودرسيده‏اند. پس امام حسن از چگونگى كار آنان پرسيد. گفتند : ما با بهترين‏موفقيّت باز گشتيم. آنگاه سخن امام را براى فرزندش حسن باز گفتند.

امام حسن گفت : چه مى‏كنيد هنگامى كه على، دوست شما را تازيانه‏زند؟ اين خبر را به امام رساندند. آن‏حضرت هم، آن مرد مجرم را بيرون‏آورد وحدّش زد و سپس فرمود :

"به خدا سوگند من مالك و اختيار دار اين امر نيستم".

انگيزه اين امر در ماجراى ديگرى كه تاريخ نقل كرده، بيان شده است.داستان از اين قرار بود كه معاويه مطّلع شد شاعرى از ياران امام به نام‏نجاشى، زبان به هجو او گشوده است. گويى معاويه مى‏دانست كه اين مرداهل ميگسارى است. از اين رو جماعتى را برانگيخت تا در پيشگاه امام به‏باده گسارى آن مرد شهادت دهند. در پى شهادت اين عده، امام نجاشى رادستگير كرد و او را حد زد.

عدّه‏اى از اين اقدام امام خشمگين شدند. طارق بن عبداللَّه فهدى نيز ازجمله ناراضيان بود. پس به امام عرض كرد :

اى اميرمؤمنان چگونه است كه ما مى‏بينيم نافرمانان و فرمانبرداران‏واهل تفرقه و اهل جماعت، نزد صاحبان عقل و معادن فضل در مجازات‏يكسانند؟! تا جايى كه عمل تو با برادرم حارث (نجاشى) موجب شد تادلهاى ما از خشم لبريز و كار ما پريشان و ما را به راهى بكشاند كه عاقبت‏راهيان آن آتش دوزخ باشد. (مقصود آن است كه ما را به پيروى از معاويه وا مى‏ دارد .)

على‏عليه السلام در پاسخ به او گفت : "اين امر جز بر فروتنان، گران است. اى‏برادر بنى فهد! آيا نجاشى غير از مسلمانى است كه حرمتى از حرمتهاى‏الهى را دريده است؟ پس ما بر او حد جارى كرديم تا موجب پاكى‏وتطهير او شود.

اى برادر بنى فهد! هر كس مرتكب گناهى شود كه بر او اقامه حدواجب باشد و او را حد زنند اين حد كفّاره گناه اوست.

اى برادر بنى‏فهد! خداوند عزوجل در كتاب بزرگش، قرآن؛ مى‏فرمايد :

"و البته نبايد عداوت گروهى شما را بر آن دارد كه از طريق عدل‏بيرون رويد. عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است".(105)

ديدگاه آن‏حضرت به عدل و برابرى ملهم از مركز وحى و روح مكتب‏بود. اين ديدگاهها در مواضع آن‏حضرت و نيز در تربيت كارگزارانش بازتاب يافته است. آنچه ذيلاً مى‏آيد سفارشهاى آن‏حضرت به مالك اشتر،عامل وى بر مصر، است كه در آن خطاب به وى مى‏فرمايد :

"با خدا به انصاف رفتار كن و از جانب خود و خويشان نزديك و هررعيّتى كه دوستش مى‏دارى درباره مردم، انصاف را از دست مده كه اگرچنين نكنى ستم كرده‏اى و كسى كه با بندگان خدا ستم كند، خداوند به‏جاى بندگانش با او دشمن باشد. و خدا با هر كه به دشمنى برخيزد برهان ودليلش را نادرست و سبك گرداند و آن كس در جنگ با خداست تا اينكه‏دست كشد و توبه و بازگشت كند و تغيير نعمت خداوند و زود به خشم‏آوردن او را هيچ چيز مؤثرتر از ستمگرى نيست. زيرا خدا دعاى‏ستمديدگان را شنوا و در كمين ستمكاران است".

آنگاه امام، او را از دوستى با خاصّه يعنى اشراف و رؤسا بر حذرمى‏دارد ومى‏گويد :

"بايد بهترين كار در نزد تو ميانه روى در حق و همگانى كردن آن دربرابرى وكاملترين آن در جلب رضايت عامّه باشد. زيرا خشم توده مردم،رضا وخشنودى خاصه را باطل مى‏سازد و خشم چند تن در برابر خشنودى‏همگان اهمّيت ندارد".(106)