نماهايى از جنگ صفين
پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايى جزيى در
اطرافاردوگاههاى دو سپاه صورت مىپذيرفت. نيروها در اغلب
موارد برابربودند. امّا آنچه تفاوت مىداشت انگيزههاى دو طرف
بود. در همان حالىكه عصبيتهاى جاهلى آتش جنگ را در ميان
شاميان شعله ورمىساخت، روح ايمان، اصحاب امام را به جهاد و
شهادت ترغيبمىكرد. اين عبدالرحمن بن خالد فرمانده سپاه
شاميان است كه معاويه قولدخترش را نيز به او مىدهد، آنگاه وى
به مبارزه با فرمانده سپاه امامعليه السلاميعنى عدى بن حاتم
مىآيد و اين رجز را مىخواند :
- بگو به عدى كه دوره وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيفاللَّه،
خالدهستم
- و وليد، خالد را زينت مىدهد پس براى ما و شما از اين جنگ
گريزگاهى نيست، باز گرديد.
ملاحظه مىكنيد كه فرمانده سپاه شاميان چگونه به نسب خودمباهات
مىكند با ديدن چنين رجزهايى خاطرات دوران جاهليّت در ذهنما
جان مىگيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداههاى خود
افتخارمىكردند. در مقابل، عدى بن حاتم هم رجز مىخواند. امّا
انگيزههاىايمانى او در اين رجز جنگى كاملاً مشهود و چشمگير
است :
- خدايم را اميد دارم و از گناهم مىترسم و هيچ چيز چون
عفوپروردگارم با ارزش نيست.
عبيداللَّه بن عمر يكى از همسنگران معاويه به صراحت از
پيشزمينههاى وقوع اين جنگ سخن مىگويد. هنگامى كه وى در
ميدان جنگبا امام حسن مجتبىعليه السلام رو به رو مىشود،
مىگويد :
پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينك او
رادشمن دارند پس آيا تو مىتوانى او را از خلافت خلع كنى تا ما
خودت راخليفه قرار دهيم.
اين عبارت بخوبى از حسدها و كينههاى جاهلى كه در سينه
قريشيانموج مىزد، پرده برمىدارد. اين سخنان از دهان كسانى
بيرون مىآيد كهخود رهبرى لشكر شام را بر عهده دارند.
ولى امام حسن با شدّت تمام پيشنهاد او را رد مىكند و
مىفرمايد :
"گويى امروز يا فردا تو را مىبينم كه از پاى در آمدهاى. بدان
كهشيطان كردارت را براى تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه
عدّهاى تو را بااميدهاى دروغين بدين ميدان كشاندند. كار تو به
زنان شامى نمايان شودوبه زودى خداوند تورا از پاى درآورد و
تورا مىكشد و بهزمين مىافكند".
مبارزه عمّار بن ياسر
عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنرانى كرد و آنان را
بهيورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقى اين جنگ و
پيشزمينههاى آن نقاب برگرفت و گفت :
"بندگان خدا! به سوى اين جماعت رويد كه به خيال خود
بهخونخواهى عثمان قيام كردهاند.
به خدا سوگند من گمان نمىكنم كه ايشان به خونخواهى عثمان
آمدهباشند. اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيدهاند و
خوب آن رادوشيدهاند. اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير
آنان گردد ميان ايشان وتمايلات دنيويشان فاصله مىاندازد. اين
جماعت در اسلام، سابقهاىندارند تا بدان سزاوار طاعت وخلافت
باشند. بنابراين پيروان خويش رافريفته و گفتهاند : پيشواى ما
به ستم كشته شد. قصد آنان از اين سخن آنبود كه خود حاكم و
فرمانروا شوند و اين نيرنگى است كه به وسيله آن تااينجا كه خود
مىبينيد، رسيدهاند. و اگر آنها اين نيرنگ را به كارنمىبستند
حتّى دو تن هم با ايشان بيعت نمىكردند".
آنگاه وى با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت : عمرو! آيا
دينخود را در قبال مصر فروختى؟! نفرين بر تو باد! تو از
ديرباز اسلام را كجمىخواستى.
سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين
سرشاربود وروحيه جهادى عمّار نود ساله را در آنروز نمودار
مىساخت، خواند :
- خدا راست گفت كه او اهل راستى است و پروردگارم والا و
بزرگواراست.
- پروردگارا! در شهادت من تعجيل فرماى به كشته شدن در راه
كسىكه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست مىدارد.
- در حالى كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن (در
راهخدا) بر هر مرگ ديگرى برتر است.
- كشتگان در بهشتها نزد پروردگارشان هستند و از شراب
خوشبووچشمه سلسبيل نوشانده مىشوند.
- از شراب ويژه ابرار كه با مشك ممزوج است و جامى از شراب
كهآميزه آن گرم و خوشبوى چون زنجبيل است.
سپس گفت : خدايا تو خود مىدانى كه اگر من بدانم كه رضاى تو در
ايناست كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد. و
مىدانى كه اگرمن آگاه شوم كه خوشنودى تو در اين است كه من
تيغه شمشيرم را در دلمفرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوك
شمشير از پشتم بيرون آيد چنينخواهم كرد و مىدانى كه اگر من
بدانم امروز كارى نزد تو خشنود كنندهتراز جهاد با اين فاسقان
است، قطعاً آن كار را انجام مى دادم.(75)
با اين روحيه والا و سرشار از ايمان، برگزيدگان ياران
پيامبرصلى الله عليه وآله بامعاويه ومنافقان هم سنگر او به
نبرد برخاستند. منتهاى آرزوى اينانشهادت بود. آنان يقين
داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهانحكومت و طالبان
دنيا هستند.
عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد : اى مردم! پيش به سوى
بهشت.پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد، گفت : به خدا سوگند من
سه بار بااين پرچم جنگيدهام و اين از آن سه بار نيرومندتر
نيست. آنگاه اين بيترا بر زبان آورد :
- ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل
آنمىجنگيم.
عمّار، بسيار تشنه بود. آب خواست. زنى قدحى از شير مخلوط با
آببرايش آورد. چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد، گفت :
امروزدوستانم، محمّدصلى الله عليه وآله و حزبش، را ديدار
مىكنم. به خدا سوگند اگر با مابجنگند به طورى كه ما را تا
بلنديهاى كوهها برانند ما همچنان يقين داريمكه بر حقّيم و
ايشان بر باطلند.(76)
بدين سان اين جنگجوى سالخوردهاى كه از اوان جوانى به راه
مكتبگام نهاد و از هيچ وظيفهاى كه بدو محّول شد، سرپيچى نكرد
تا آنجا كهپيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد، او در راه
خدا از نكوهش ملامتگرانباك نداشت و با چشمانى باز و گامهايى
استوار در حالى كه پروندهدرخشان نود سال زندگى خويش را در
برداشت به استقبال شهادت رفت.چون عمّار به ميان ميدان كارزار
رسيد دو تن از تبهكاران به نامهاى ابنالعاديه عزارى و ابن جون
بر وى يورش بردند و او را كشتند. با قتل عمّار،در حقيقت خداوند
حجّت را بر شاميان تمام كرد. زيرا پيامبر اكرم فرمودهبود :
"آخرين نوشيدنى تو كاسهاى از شير است و تو را گروه سركش
(فئهباغيه) به قتل مىرسانند"
با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه، روحيه سپاهيان
شامدستخوش سُستى و ضعف شد. معاويه در توجيه قتل عمّار، به
سپاهيانخود اظهار داشت : على، قاتل عمّار است زيرا او بود كه
عمّار را به جنگما فرستاد.
در واقع معاويه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان
همبىچون و چرا گفته او را پذيرفتند كه او در اين كار بس
زبردست و ماهربود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و
دروغ، متون دينى رادستخوش تحريف ساخته بود.
دفاع با تمام امكانات
نبردهاى صفين بسيار شگفت انگيز بود. معاويه سپاه بزرگ و
كاملىتدارك ديده بود و در كنار چنين سپاهى از يارى رهبران
اعراب و قبايلىكه با گرايش به اسلام، پس از فتح مكّه آداب و
سنن و اطاعت از رؤساىخويش را با خود يدك مىكشيدند، بهره
بسيار مىبرد. وى همچنين بهسبب برخورد با تمدّن روميان در شام
از بهترين سلاحها در تجهيز سپاهخود استفاده مىكرد و لشكريان
خود را با اموال هنگفتى كه از روزگارجاهليّت در نزد حزب اموى
فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان برحجم آن نيز افزوده شده
بود، وعده مىداد.
در طرف ديگر آمادگى روحى ياران امام على در نهايت اوج خود
بود.آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن
مىرسيد.ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادى از باقيماندگان
جنگجويان بدروحاضران در بيعت رضوان به چشم مى خوردند. همچنين
گروهى ازقاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام را همراهى
مىكردند و اين سپاهقرآنى كه برخى از قبايل عرب نيز با
انگيزههاى گوناگون در پشت آن قرارداشتند، از چه افزونى و
فرخندگى برخوردار بود.!
هنگامى كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند، كفه
جنگتقريباً متعادل بود. از اين رو از اندك نبردهايى بود كه
نتيجه آن به طورقطعى مشخص نبود. اينك به عنوان ارائه يك نمونه
از اين تعادل قُوا بدنيست كه به يكى از نبردها اشاره كنيم.
زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاهامام انجام وظيفه مىكرد،
مىگويد :
با علىعليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم. سه شب و سه روز
نبردكرديم تا آنجا كه نيزهها بشكست و تيرها تمام شد. آنگاه هر
دو سپاهدست به شمشير بردند. ما تا پاسى از شب شمشير زديم تا
آنكه ما و شاميانوارد روز سوّم جنگ شديم. جنگ آنچنان نزديك و
تن به تن بود كهبرخى با برخى ديگر گلاويز شده بودند. من در آن
روز با همه سلاحها نبردرا آزمودم. هيچ وسيلهاى نبود كه من با
آن نجنگيده باشم حتّى بر روى همخاك پراكنديم و يكديگر را گاز
گرفتيم. حتّى برخى از ما ايستاده بوديموميدان نبرد را
مىنگريستيم برخى از افراد دو سپاه حتّى نمى توانستند برروى
پاهاى خود بايستند و جنگ كنند. چون شب سوّم به نيمه رسيدمعاويه
و سپاهش از ميدان گريختند و علىعليه السلام به سراغ كشتگان
رفت.نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازه ياران خود
روانه شدوهمه را به خاك سپرد. بسيارى از ياران امام شهيد شده
بودند. امّا شماركشتگان سپاه معاويه بيشتر بود.(77)
امام نبردها را رهبرى مىكند
در صفين امامعليه السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين
خويش تجلّىوصف ناپذيرى داشت. او در اين هنگام شصت سال از عمرش
مىگذشتودر طول اين مدّت مصايبى بر او فرود آمده بود كه اگر
يكى از آنها بركوهى سترگ فرود مىآمد، از هم مىپاشيد. امّا او
رهبر استوارى بودوهميشه بر بلنداى كمال سير مىكرد و اوج
مىگرفت.
تحركات امام در صفين گوشهاى از اين روح شگرف و ايمان راستين
اورا نمودار مىكند. آنحضرت به معاويه نامهاى نگاشت كه : خود
به نبردمن در آى و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار
دار. پس هر كداماز ما اگر ديگرى را كشت، خلافت از آنِ او
باشد.
بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آنحضرت، داوطلبانه حاضر استجان
خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك
كلمهگفت : "من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم".
آنگاه بهعمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مىكرد و
مىگفت : على درباره توانصاف به خرج داده، نگريست وگفت : اى
عمرو! شايد تو بدين مبارزهتمايل داشته باشى!
امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران
آناندر روزگار جاهليّت به شمار مىآمد ساده لوحانه تصميم گرفت
به نبرد باامام بشتابد. پس امامعليه السلام بر او هجوم آورد
همين كه خواست به اونزديك شود، عمرو خود را از اسب به زير
انداخت و جامهاش را كنار زدو پاهايش را از هم گشود و عورتش را
آشكار ساخت، امام نيز كه وضع اورا چنين ديد، چهرهاش را
برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد وخاكآلوده برخاست و به
سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام به آنحضرتگفتند : اى
اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردى؟! فرمود : آيا او
رامىشناختيد؟ گفتند : خير. فرمود : او عمرو بن عاص بود. با
عورتش با منرو به رو شد و من رخ از او برگرداندم.(78)
در صحنهاى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امامعليه
السلام پيشقدمشد. پس آنحضرت با ضربتى على وار او را به دو
نيم كرد. نيمى به راستافتاد ونيمى به چپ. سپاه معاويه از ديدن
اين منظره به لرزه افتاد. پس ازكشته شدن عروه، امام پيكر او را
مورد خطاب قرار داد و فرمود :
"عروه! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند
بهخدايى كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش
راديدم و اينك از پشيمانان هستم".(79)
سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام در آمد امّا آنحضرت، او را
همبه نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه كه برتلى ايستاده
و نظارهگر ايننبردها بود. گفت : نفرين و ننگ بر اين مردان!
آيا در ميان آنان كسىنيست كه اين مرد - على - را در حين
مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا درهنگام برخورد دو سپاه و
بلند شدن گرد و غبار او را از پاى در آورد؟!!
وليد بن عقبه به او پاسخ داد : خود به رويارويى او بشتاب كه
توسزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه گفت : به خدا
سوگند او مرا بهنبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش
خجل شدم. به خدا قسم منبا او مبارزه نمىكنم.(80)
روزى معاويه با كسانى كه دوروبر او نشسته بودند از عدم
مبارزهخويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با
آنحضرت، سخنمىگفت و در آنجا اظهار داشت :
"ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست"(81)
بدين گونه امام علىعليه السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر
ضدّقريشوبخصوص بنى اميّه صحنههايى قهرمانانه از خود به نمايش
گذاشته بود،در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و
فرمانده كل قواى سپاه اسلامانجام وظيفه مىكرد، دليريها و
شجاعتهاى شكوهمندى آفريد.
اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را
ببينيم كهگرداگرد رهبر خويش، حلقه زدهاند و با عمرهايى پنجاه
تا نود سال بهمبارزه و نبرد مىپردازند، دچار حيرت و شگفتى
مىشويم! اينان در واقعنخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام
و صاحبان درفش پر افتخاردعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا
منازع امّت محسوب مىشوند.سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندى
است! چه انگيزهاى موجب شده تااين پيران سالخورده سپاهى ويژه
به نام "كتيبة الخضراء" تشكيل دهند؟!و چه انگيزهاى در كار است
كه اينان چنين دست از جان شيرين خودشستهاند؟! با كدامين
انگيزه به ميدان آمدهاند؟! حال آنكه اگر ايشان درخانههايشان
هم قرار مىگرفتند و به اين جنگ رهسپار نمىشدند، باز هماز
تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمىشد!!
امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند.
آيا مگراين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل
دهد و او راچنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از
ماديات پا فراترنهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانه بنى
اميّه از هيچ تلاش فروگزارنكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى
كه بايد انجام مىدادند، شاد نمودند.
نيرنگ به جاى شجاعت
آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه
داشتواگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانىهاى بسيار شگرفى
آفريد امّاآنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان
قرار دهد. چون كارجنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در
ميان سپاه امامعليه السلام سربرافراشتند. معاويه كه از
دستيابى به هر وسيله ممكن براى رسيدن بهپيرزوى ابايى نداشت،
بخوبى پى برد كه چگونه مىتواند از فشارهاودشواريهايى كه در
صفوف سپاهيان علىعليه السلام يافت مىشد، بهرهبردارىكند.
بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهى و بينش در اندازهاى نبودند
كهبتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه
تاريخ جنگصفين را مىخوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده،
احساس اندوهمىكنند و از خود مىپرسند : چگونه معاويه توانست
نيرنگ خويش راعملى كند؟ و چگونه امام نتوانست على رغم
برخوردارى از ابّهتوبلاغت ونيروى معنوى و حضور دائم خويش در
كنار هر حادثه و حتّىپيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت
داشت توطئههاى مكارانهمعاويه را خنثى كند؟!
روزى يكى از ياران آنحضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت
:چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشدهايم؟ امام به او
فرمود تاجلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت :
"سپاه معاويه از وى فرمان مىبرند، امّا ياران من از گفتار من
سر بازمىزدند".
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود،
تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از
محور حق،رنج مىبرد.
معاويه اين نكته را خوب مىدانست و از تلاشهاى مؤثر خويش
برروحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ
نمىورزيد. اگرتمام نيرنگهاى معاويه رنگ مىباخت، تنها كارگر
افتادن يك حيلهمىتوانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و
فرصت ديگرى براىپيگيرى توطئههاى پليدش، در اختيار او قرار
دهد.
اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار
حكمقرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امامعليه السلام يكى از جوانان انصار را
برگزيد تا با قرآنبه اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت
قرآن فرا خواند، امام بهجوان نويد شهادت در راه خدا را داد و
بهشت را برايش تضمين كرد. جوانبا شنيدن اين مژده باشتاب در
حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوىسپاه معاويه روانه شد و
از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.امّا شاميان او را
تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اينجوان بر
زمين افتاد.
اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مىديد و لشكرش در
برابرحملات امام و بويژه يورشهاى بى امان فرمانده سلحشور آن
يعنى "مالكاشتر" كه فشار فزايندهاى بر سپاه شام وارد مىكرد،
عقب نشسته بود باعمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و
عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآنها را بر فراز نيزهها بالا
برند. در پى اين پيشنهاد، سپاهيانمعاويه چيزهايى شبيه قرآن را
بر فراز نيزههاى خود بالا بردند و خواستارحكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخى
ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراى عدالت توسّط
آنحضرتابراز ناخشنودى مىكردند به دادن اموال و مناصب گزاف
وعده داده بودند.بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر
سپاهيان امام غلبه كردند و بعضىاز فرماندهان مزدور سپاه
علىعليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدندو
تلاشهاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن
مردم ياطرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را
اززبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشهاى براى زندگى امروز
خود فراهمآوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه
شنبهدهم ربيع الاول يا بنابر قولى دهم محرم سال 37 ه با مردم
نماز صبح گزاردو سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير
پرچم مخصوص خودبودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله
آوردند. شمار بسيارى از افراددو سپاه كشته شدند امّا تعداد
كشتگان شاميان و مصيبتهايى كه بر آنانفروآمده بود، بسيار
بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه
درواقعه بزرگى كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند
سخن گفتهاست. نام اين حادثه بزرگ را "ليلة الهرير" نهادهاند،
چرا كه جنگ ازهنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات
نمازهاى ظهر و عصرومغرب و عشا گذشت بى آنكه سجدهاى براى خدا
شود، و نماز هيچ كسجز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر
آمدن روز ادامه يافت و دراين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از
پاى در آمدند.(82)
امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر
درجناح راست آنجاى داشتند. آنحضرت سپاهخويشرا بهنبرد
ترغيبمىكرد وپيوسته پروردگارش را مىخواند و با شمشير نبرد
مىآزمودچنانكه وى مىگويد :
به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى
كهخدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيدهايم رئيس قومى در يك
روز بهدست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميده خويش به
نبردمىشتافت و مىگفت : از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيرى
پوزشمىطلبم مىخواستم آن را خرد وپاره كنم اما آنچه كه بارها
از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز مىداشت كه پيامبر
مىفرمود :
لا سيف الّا ذوالفقار
ولا فتى الّا على
و اينك من با اين شمشير، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ
حضورندارد به نبرد مىشتابم.
راوى گويد : ما آن شمشير را مىگرفتيم و راستش مىكرديم.
پسآنحضرت آن را مىگرفت و به صفوف دشمن حمله مىبرد. به خدا
سوگند!هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل
نمىكرد.
علىعليه السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود :
"اى مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است
كهخود مىبينيد. دشمن نفسهاى آخر خود را مىكشد و چون كارها
روى آوردآخر آنها را از آغازشان مىتوان خواند. اين قوم بر
خلاف فرمان دين دربرابر شما ايستادگى كردند وبه ما گزندها
رسانيدند. منسحرگاهانبر ايشانيورش مىبرم وآنانرا بهسمت
حكم خداوندعزوجل سوق مىدهم".(83)
چون خبر سخنرانى امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص بهمشورت
پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت : كارى براى آنانپيش
آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم
بهتفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا
بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزههاى
خود،قرآنها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ
معاويههشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام گفت :
شاميان به جزع دچار آمدهاند و پس از ناتوانى آنان راهى جز
آنچه تومىخواهى نيست. پس با آنان بجنگ. مالك اشتر و عمرو بن
حمقوديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه علىعليه السلام
كه از ادامه جنگخسته شده بودند، گفتند : آتش جنگ ما را نابود
كرده و مردان ما را كشتهاست. پس امام فرمود :
"اى مردم! هميشه امر من با شما به گونهاى بود كه خود ميل
داشتم تااكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا
سوگند جنگ ازجانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را
ناتوانتر و بيچارهتركرد. هشدار.. كه من تا ديروز امير و
فرمانده بودم و امروز مأموروفرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم
وامروز خود باز داشته شدهام. شمادوستدار زندگى هستيد و من
نمىخواهم شما را بر چيزى كه ناپسندمىداريد، وادار كنم".(84)
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه
فردىرا به نمايندگى برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و
بررسىبپردازند. معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و
كسى كه درولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد. يك بار ديگر
اختلاف مياناصحاب امام پيدا شد. در همان حال كه امامعليه
السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدينمنظور انتخاب كرده و گفته
بود :
"عمرو گرهى نمىزند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهى
رانمىگشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد" اشعث گفت : به
خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند.
بناچار امام، ابن عبّاسرا كنار گذاشت واشتر را به جاى او
برگزيد. امّا يارانش اشتر را همنپذيرفتند و گفتند : آيا مگر
كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟!
آنگاه سپاهيان علىعليه السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از
جانب امامپافشارى كردند. اين ابوموسى كسى بود كه امام را رها
كرده بود و مردم رااز يارى دادن او باز مىداشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاى مختلفى
تشكيلمىدادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى
ديگر ازمنافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در
قيام بر ضدّعثمان شركت داشتند و خود را از على و يارانش به
خلافت شايستهترمىپنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره
عليه امام پرچم طغيانبرافراشتند و به خوارج معروف شدند.
ماجراى خوارج
پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن
را بهامضا رسانيدند، ابوموسىاشعرى آن پيمان نامهرا در
اردوگاه امام بهگردشدر آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از
مقابل پرچمهاى بنى راسبگذشت، آنان گفتند : ما بدين پيمان راضى
نيستيم. لا حكم اِلا اللَّه. چونابوموسى گفته آنان را به
اطلاع امام رسانيد، آنحضرت فرمود : آيا آنانبه جز يكى دو
پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت : خير.
صحيح است كه كوفياناز جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و
آتشاين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى
تندروهاسر پيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در
نيستان همهجا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد
مىكردند : لا حكم اِلّاللَّه و يا على ما راضى نيستيم كه
مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه
و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت
حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه
نمى توانپيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل
كردهاند، اصحابشنپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در
برابر نصايح آنحضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه :
مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى
مىجوييم.
موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت
بخشيد.زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت
و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند.
عمرو بن عاص،ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع
كند. چون ابوموسىچنين كرد، عمرو برخاست و گفت : ابوموسى، على
را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش
مىكنم و معاويه را به مقامخلافت مىنشانم!!
بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از
اينماجرا آنان در محلّى به نام "حروراء" گرد آمدند. امامعليه
السلام، ابن عبّاس رابه سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به
قرآن با آنان وارد بحث و گفتگوشد امّا جواب مساعدى از ايشان
نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفتواز نام كسى كه پيشاپيش آن
جماعت بود سؤال كرد. گفتند : وى يزيد بنقيس ارحبى نام دارد.
سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.آنگاه ايستاد و
فرمود : اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزىدست يابد در
روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردمروى كرد
و فرمود : شما را به خدا سوگند مىدهم آيا كسى را متنفرتر از
مننسبت به خلافت مىشناسيد؟ گفتند : به خدا نه. فرمود : آيا
مىدانيد كهشما خود مرا اجبار كرديد تا عهدهدار خلافت شوم؟
گفتند : به خدا آرى.فرمود : پس چرا اينك به مخالفت و ترك من
همّت گماشتهايد؟! گفتند :ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى
خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه بهدرگاه خدا توبه آر و از
او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! علىعليه السلامفرمود :
من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مىكنم.
آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند.
شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر مىرسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه،
باگروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاهرا
تشكيلمىدادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه
مواضعخيانتكارانهاش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين
كسى بود كهامامعليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود،
به تحريك آنان پرداختوايشان را از همراهى با امام بازداشت. در
پى اين برخورد، آنان بهمنطقهاى به نام "نهروان" رفتند. در
آنجا آنان به يك مسلمان و يكمسيحى برخورد كردند و پس از آنكه
از نظر آن مسلمان درباره امامآگاهى يافتند، او را كشتند امّا
مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود
پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خونمسيحى را روا نشمرده
درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!
واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول
فكرىدر نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه
مرتكب مىشدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان
را فراهم كرد.
روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و
پدرشخباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آنحضرت به شمار
مىرفت، درحالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه
آخر حاملگىخود را مىگذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد
كرد. آنان عبداللَّه بنخباب را دستگير كردند و به وى گفتند :
اين كتابى كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان مىدهد.
عبداللَّه پاسخ داد : چيزى را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و
آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو
بودند،دانهاى خرما از شاخهاى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً
خرما را برداشت و دردهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر
بودند بروى اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت. در
اين اثنا خوكى نيز از آنجا مىگذشتكه يكى از آنان آن خوك را
كشت. همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند : كشتن اين خوك فساد در
زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند :
دربارهابوبكر وعمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز درباره
عثمان در آنشش سال اخير از خلافتش چه مىگويى؟ خباب از همه
آنان به نيكى يادكرد. پس پرسيدند : درباره على پس از جريان
تحكيم و خلافت چه نظرىدارى؟ خباب پاسخ داد : على داناتر به
خدا وبيش از ديگران حافظ ديناوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از
همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند : تو پيرو هدايت نيستى بلكه
ازهواوهوس خويش پيروى مىكنى حال آنكه مردان را از روى
نامهايشانباز مىتوان شناخت. سپس خباب را به كناره رود
كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را
دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش
كردند!!(85)
بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح
جنگوآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان
فرزندانجزيرةالعرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان
از خاكآن مىجوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نمىشتافت بيم آن مىرفت كه آتش اين
فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آنحضرت به مكانى
نزديك آنانرسيد، عدّهاى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان
پيغام دهند كه قاتلانصحابى بزرگوار پيامبرصلى الله عليه وآله،
يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگرى را
كه به دست آنان كشته شده بودند، به وىتحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند : ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز
افزودند :چنانچه بر على بن ابىطالب و همراهان او دست يابيم
آنان را نيز مىكشيم.
پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود :
"اى جماعت! من شما را بيم مىدهم از اين كه صبح كنيد در حالى
كهآماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ
دليل وبرهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد".
امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد
داد كهبراى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى
بپيوندند. امّا آنانپاسخ دادند :
هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى
خداوندتوبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو
فرمان مىبريموگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.
پس امام از ايشان پرسيد :
واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را
رواشمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار
بانگ برداشتند كه : پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه
شمشيركشيدند وضرباتى بر اصحاب آنحضرت وارد آوردند و تير
اندازان آغازبه تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان
هجوم بردند و در ظرفچند ساعت همه آنها را كشتند.(86)
امامعليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام
مخرج، معروفبه ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مىكرد. چون پس
از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم
تكبير گفتند. آيامىدانيد براى چه؟! زيرا پيامبرصلى الله عليه
وآله آنحضرت را از آشوب اين گروهتندرو آگاهى داده و در علامت
آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنانذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است : چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به
تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام
خويعهبرخاست وبه آنحضرت گفت : محمّد! غنايم را به عدالت
تقسيم كن.پيامبر فرمود : من به عدالت تقسيم كردم. آنمرد تميمى
براى بار دوّم وسوّمنيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار
كرد. آنگاه پيامبر فرمود :
"بزودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر
نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و
جدايى مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز
آنان كوچك مىنمايد.قرآن مىخوانند امّا از گردنهاى آنان
بالاتر نمىآيد. ميان آنان مردى استسياه با دستان باز كه
يكىاز آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشهآمده است كه
پيامبر فرمود : آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مىكشد".(87)
پيامبرصلى الله عليه وآله با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت
بر وجود طوايفقشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده
است. اين گروه در اوّلينفرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را
نشان دادند. اين فرصت زمانى رخداد كه آتش فتنه در كشور، شعله
ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدلوداد را به رعايت عدالت
فرمان مىدهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسى مىداند كه
خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چونعلىعليه السلام
كه فرزند ايمان است و پايههاى ايمان بر دوش او استوار و
محكمشد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مىكند، شبيه نيست.
اشتياق امام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل
تعدادى ازيارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان
نتوانستند او را بيابند خودآنحضرت به جستجوى او پرداخت.
به نظر مىرسد كه امام مىخواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه
حجّترا بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت
به شهادترسول خداصلى الله عليه وآله از دين پا فراتر
نهادهاند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خودبيش از اين موجب
فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقانبا كشته
شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعىو
مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و
آنپرچم ظهور مىكند. هيچ دورهاى از وجود آنان و كسانى امثال
ايشان خالىنبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و
مظاهر دينىوتندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن
دليل خدايى ياعقلانى از شاخصههاى آنان به حساب مىآيد.
خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را
برنظام اسلامى در روزگار خلافت امامعليه السلام پديد آوردند.
اين گروه در واقعبراى هر مكتب اصلاح گرايانهاى مىتواند
تهديدى بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غدههاى چركين از پيروان تفكر خوارج
دراطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آنحضرت
گوشهاىاز توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه
معاويه فرصتتثبيت و تحكيم پايههاى حكومت خود را بيابد.