۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۱۳ -


323 چگونگى دستگيرى قاتل  

صداهاى مردم به گريه و نوحه بلند شده بود. حضرت على (ع ) از آن مردى كه آن ملعون را آورده بود پرسيد كه : اين دشمن خدا را از كجا يافتى ؟
گفت : اى مولاى من ديشب با همسرم در خانه خوابيده بودم ، من در خواب بودم و او بيدار بود، وقتى صداى خبر قتل اميرالمؤ منين (ع ) را از ميان آسمان و زمين شنيد، مرا بيدار كرد گفت : تو در خوابى و امام تو على بن ابيطالب شهيد شده است ، من از خواب جستم گفتم : خدا دهنت را بشكند، اين چه حرفى است كه مى گويى ، اميرالمؤ منين به مردم چه بدى كرده است كه او را بكشند، او خير خواه مسلمانان است و پدر يتيمان است و شوهر بيوه زنان است ، چه كسى توانايى دارد كه او را بكشد، او شير خداست .
همسرم گفت : چنين صدايى از آسمان شنيدم ، گمان دارم كه آن صدا را جميع اهل كوفه شنيده باشند، در اين سخن بودم كه ناگاه صدايى عظيم به گوشم رسيد، شنيدم كسى مى گفت : قتل اميرالمؤ منين . پس شمشير خود را از غلاف كشيدم ، در خانه را گشودم و سراسيمه بيرون دويدم ، در بين راه اين ملعون را ديدم كه مى گريخت به جانب راست و چپ نظر مى كرد، گويا راه بر او بسته شده بود، به او گفتم كه : واى بر تو چرا سرگردانى ؟ كيستى و اراده كجا دارى ؟ نام خود را نگفت و نام ديگرى گفت ، گفتم : از كجا مى آيى ؟
گفت : از خانه خود.
گفتم : در اين وقت به كجا مى روى ؟
گفت : به حيره
گفتم : چرا نماز بامداد را با اميرالمؤ منين به جا نياوردى ؟
گفت : مى ترسم كه حاجت من فوت شود.
گفتم : صدايى شنيدم كه اميرالمؤ منين كشته شده است آيا خبر دارى ؟
گفت : نه .
گفتم : چرا نمى ايستى تا پى ببرى ؟
گفت : پى كار خود مى روم و حاجت من از اين ضرورى تر است .
چون اين سخن را از او شنيدم ، گفتم : اى ملعون كدام حاجت ضرورتر باشد از فهميدن حال امير مؤ منان و امام مسلمانان ، از او خشمگين شدم با شمشير بر او حمله كردم ، در اين حال بادى وزيد و برق شمشير از عباى او ظاهر شد، چون برق شمشير را مشاهده كردم گفتم : اين شمشير برهنه چيست كه در زير جامه خود پنهان كرده اى مگر تويى قاتل اميرالمؤ منين ؟ مى خواست بگويد نه ، حق تعالى بر زبانش جارى كرد گفت : بلى ، پس من شمشير حواله او كردم ، او نيز شمشير حواله من كرد، من ضربت او را رد كردم ، او را بر زمين افكندم . مردم رسيدند مرا ياى كردند تا آنكه او را گرفتم و دست هايش را بستم به خدمت تو آوردم .
پس امام حسن (ع ) فرمود: حمد و سپاس مخصوص خداوندى كه دوست خود را يارى كرد و دشمن خود را سرنگون گردانيد.(377)


324 ضربت بر سر شير خدا 

عبدالله بن ازدى گويد: من شب نوزدهم در مسجد اعظم مشغول نماز بودم و عده اى از مصرى ها نيز از آغاز رمضان تا آن شب به انجام فرمانبردارى از اوامر خدا در مسجد اعظم اشتغال داشتند در آن هنگام چندى نفرى را ديد نزديك درب مسجد به نماز مشغولند لحظاتى نگذشت كه على (ع ) براى اداى فريضه صبح به مسجد در آمد و مردم را براى اقامه نماز مى خواند به مجردى كه على (ع ) مردم را به نماز و اطاعت از فرمان خدا دعوت كرد برق هاى شمشير چشم مرا خيره نمود و صدايى شنيدم مى گفت : فرمان از خداست نه از تو يا على و نه از ياران تو و هم ناله على (ع ) به گوشم رسيد مى فرمود: مواظب باشيد قاتل از دستتان فرار نكند. چون نزديك آمدم ديدم على (ع ) ضربت خورده ليكن شمشير شبيب كارگر نشده و بر طاق محراب فرود آمده .
بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
قاتلان در حال فرار به طرف درهاى مسجد بودند و مردم هم براى دستگيرى آنان هجوم آوردند.
شبيب را مردى دستگير كرده او را به زمين انداخت بر سينه اش نشست شمشير را از دست او گرفته خواست كارش را تمام كند ديد مردم به طرف او رو آورده اند ترسيد به حرف او توجهى نكنند و ضمنا خود او آسيب ببيند به همين ملاحظه از روى سينه او برخاست و وى را رها كرد و شمشير را از دست افكند و شبيب با ترس و خوف وارد منزل شد، پسر عمويش او را ديد كه دارد حرير را از سينه خود باز مى كند پرسيد: چه مى كنى شايد تو على را كشته اى . خواست بگويد: نه ، گفت : آرى پسر عمويش كه از كار ناشايست او اطلاع يافت شمشيرى برداشت و او را به قتل رساند و پسر مرادى هم كه مى خواست فرار كند مردى از مردم همدان به او رسيده قطيفه اى بر روى او انداخته و او را به زمين افكنده شمشير را از دستش گرفته دستگيرش كرده حضور اميرالمؤ منين آورد ليكن همكار سومى فرار كرده و خود را در ميان مردم پنهان نمود


325 طلب شهادت از خدا 

اسماعيل بن عبدالله صلعى ، نقل مى كند كه در همان شب ضربت على (ع ) اتفاق افتاده و خلاصه اش اين است كه گويد: شبى من براى برخى از كارها بيرون رفتم و مردى را در كنار دريا مشاهده كرم كه با دل سوخته و صدايى حزين سر به سجده گذارده و به درگاه خداى تعالى مناجات مى كرد و مى گفت :
اى نيكو مصاحب ، اى خليفه پيمبر، اى مهربانترين مهربانان ، اى آغازگر شگفت آفرين كه همانندت چيزى نيست و اى ابدى هميشه آگاه و زنده اى كه نخواهد مرد، تو هر روز در كارى هستى و تو خليفه محمد و ياور برترى دهنده اويى ، تو را مى خوانم كه يارى فرمايى وصى و خليفه محمد و آنكه را كه پس از محمد(ص ) به عدل و داد قيام كرده ، يا با يارى خود به او توجه و عنايت فرما و يا به رحمت و لطف خود او را برگير و از اين جهان ببر! اين سخنان را گفت و سپس سر برداشت و قدرى نشست و آن گاه برخاسته و روى آب قدم گذاشت و رفت ، من از پشت سر او را صدا زده گفتم : خدايت رحمت كند، با من سخن بگوى !
او به من توجه نكرده جز آنكه گفت : راهنما پشت سر توست امر دين خود را از وى بپرس !
پرسيدم : آن راهنما كيست ؟
پاسخ داد: او وصى محمد (ص ) پس از وى مى باشد.
راوى گويد: من از آنجا به سوى كوفه به راه افتادم و نزديك غروب بود كه به سرزمين كوفه رسيدم و نزديكى حيره توقف كردم و چون شب شد مردى را ديدم كه پيش آمد تا به قسمت بلندى از زمين رسيد و در آنجا ايستاده و گام هاى خود را صاف كرده و مناجاتى طولانى با خداى خود كرد و از جمله سخنانش اين بود كه مى گفت :
(...اللهم انى سرت فيهم بما اءمرنى رسولك صفيك فظلمونى ، و قتلت المنافقين كما اءمرتنى فجهلونى ، و قد مللتهم و ملونى ، و اءبغضتهم و اءبغضتهم و اءبغضونى ، و ام تبق خلّة انتظرها الاالمرادى ، اللهم فعجل له الشقاء و تغمدنى بالسعادة ، اللهم قد وعدنى نبيك اءن تتوفانى اليك اذا سئلتك اللهم وقد رغبت اليك فى ذالك .)
(بار خدايا من در ميان اين مردم بر طبق آنچه پيامبر برگزيده تو به من دستور داده بود، رفتار كردم ولى اينان به من ستم كردند و منافقان را همان گونه كه دستور دادى به قتل رساندم ولى آنها مرا به جهالت نسبت دادند و هر آينه كه ديگر من آنها را خسته كرده ام و آنها نيز مرا خسته كرده اند و من آنها را خوش ندارم و آنها نيز مرا مبغوض مى دارند و ديگر چيزى كه من چشم به راه آن باشم جز (ابن ملجم ) مرادى نمانده ، پروردگارا پس در شقاوت او تعجيل فرما و وجود مرا به سعادت بپوشان ، خدايا پيامبر تو اين وعده را به من داده كه هر زمان از تو درخواست كنم مرگ مرا برسانى ، خدايا من اكنون در اين باره راغب و علاقه مندم !)
راوى گويد: سخن او تمام شده به راه افتاد و من به دنبال او رفتم و ديدم داخل منزل شد و من دانستم كه او على بن ابيطالب (ع ) بوده . و طولى نكشيد كه اذان نماز گفتند و اميرالمؤ منين (ع ) از خانه بيرون آمد و من نيز به دنبال آن حضرت به راه افتادم و وارد مسجد شديم ، كه ابن ملجم لعنه الله عليه با شمشير بدان حضرت حمله كرد و آن فاجعه عظمى به وقوع
پيوست (378)


326 سوگوارى زينب كبرى (س ) 

در شهر كوفه ، مردم صداى شيون و عزايى را شنيدند كه در بين زمين و آسمان ندا داد: (قد قتل مرتضى تهدمت و الله اركان الهدى ) صداى جبرييل امين است كه در غم امام المتقين صيحه مى زند كه على را كشتند والله ، اركان هدايت را از بين بردند...
زينب صداى حزين امين وحى را كه مى شنود، در يك لحظه صيحه از دست دادن مادرش زهرا(س ) برايش تداعى مى گردد.
در مسجد قامت به خون نشسته على (ع ) را در گليمى نهاده و راهى منزل مى كنند. در فاصله اندكى كه به خانه مانده است ، حضرت فرمودند: (فرزندام ! مرا بگذاريد تا با پاى خودم وارد منزل گردم . نمى خواهم دخترم زينب متوجه اين وضع من گردد.)
آرى زينب دو چهره خونين را پشت در خانه شان ديده است ، يكبار مادر خود را و اين بار رشيد امام المتقين را و از شدت غصه به خود مى پيچيد.
او گرد وجود پدر خويش همچون پروانه مى گرديد و از خرمن وجود او بهرها مى برد. در آخرين لحظات از پدر خويش اجازه خواست تا از او سئوالى بپرسد. امام او را در پرسيدن آزاد دانست و فرمود: (دخترم ! هر چه مى خواهى بپرس كه فرصت كم است .)
زينب رو به پدر كرد و گفت : ام ايمن مى گويد: (من از رسول خدا شنيدم كه حسينم در نقطه اى به نام كربلا در روز عاشورا با لب تشنه شهيد مى گردد) آيا نقل قول او صحيح است ؟
امام فرمود: (آرى ؛ ام ايمن درست مى گويد. اما من چيزى اضافه بر كلام او برايت نقل كنم . دخترم ! روزى شما را از دروازه هيمن شهر كوفه به عنوان اسراى خارجى وارد مى نمايند كه شهر در شور و شعف موج مى زند، آن روز مردم ، شهر را آذين مى بندند و با دست زدن و هلهله از آمدن شما استقبال كرده و شما را در گردش مى دهند.)
زينب از شنيدن كلام امام معصوم (ع ) مى بيند كه چه مصايب طاقت فرسايى در انتظار او مى باشد.(379)


327 درنده خويى قاتل على (ع ) 

عبدالرحمن بن ملجم ، قاتل امام على (ع )، شخصى عقده اى ، خشن ، اخمو و درنده خو بود، و در مقدس مآبى ، لجاجت و يك دندگى عجيبى داشت ، هنگامى كه تصميم بر قتل امام على (ع ) گرفت ، به كوفه آمد، و قصد خود را مخفى مى داشت ، تا فرصتى براى كشتن على (ع ) به دست آورد.
روزى در حالى كه شمشير خود را بر دوش نهاده بود، به بازار رفت و ديد جمعيتى جنازه اى را تشييع مى كنند، مسلمانان جلوتر بودند و كشيشان مسيحى در پى جنازه روان بودند و انجيل مى خواندند، ابن ملجم همچون برج زهر مار به آنها گفت : (واى بر شما اين ديگر چيست كه مسلمانان و مسيحيان با هم جنازه اى را تشييع مى كنند؟!)
گفتند: ابجربن جابر كه مسيحى بود از دنيا رفته ، ولى پسرش حجار، مسلمان و سالار قبيله بكر بن وائل است ، مسلمانان به احترام پسرش ، و كشيشان مسيحى به خاطر تشييع پدر آمده اند.
ابن ملجم گفت : (به خدا قسم ، اگر براى انجام مقصودى بزرگ تر نيامده بودم همه اين مردم را با شمشير مى زدم ).
اين ناپاك زاده پركينه ، هنگامى كه بر فرق همايون على (ع ) ضربت زد و آن حضرت را به شهادت رسانيد، دستگير شد، عبدالله بن جعفر (برادر زاده و داماد على (ع ) او را گرفت و دو دست و پاى او را قطع كرد، و به چشمانش ميل سوزان كشيد (ولى بى تابى نكرد و خاموش بود) عبدالله دستور داد زبان او را ببرند، او در اين هنگام بى تابى كرد.
عبدالله پرسيد: (چرا دست و پايت را بريدم و بر چشمهايت ميل سوزان كشيديم ، بى تابى نكردى ، ولى در مورد بريدن زبان بى تابى مى كنى ؟)
ابن ملجم پاسخ داد: از اين ترسيدم كه بعد از بريدن زبانم ، ساعاتى زنده بمانم و نتوانم ذكر خدا بگويم !(380)


328 خبر امام حسن (ع ) از باطن ابن ملجم  

روايت شده : هنگامى كه ابن ملجم را نزد امام حسن (ع ) آوردند، ابن ملجم به امام حسن (ع ) گفت : يك سخن سرى دارم مى خواهم در گوشى به شما بگويم .
امام حسن (ع ) تقاضاى او را رد كرد و فرمود: (او مى خواهد گوش مرا با دندانش بجود)
ابن ملجم گفت : سوگند به خدا اگر به من امكان مى داد، گوشش را از ته سوراخش مى كندم ).(381) لعنت خدا و همه موجودات بر او باد.


بخش هفتم : برخورد على (ع ) با قاتلش  

329 به اسير كن مدارا 

بعد از ساعتى كه از ضربت خوردن على (ع ) مى گذشت ، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) چشم گشود مى گفت : اى ملايكه پروردگار من ! رفق و مدارا كنيد با من . پس حضرت امام حسن (ع ) فرمود: اين دشمن خدا و رسول و دشمن تو ابن ملجم است ، حق تعالى تو را بر او قدرت داده است و نزد تو حاضر كرده اند او را. چون حضرت را نظر بر آن ملعون افتاد. به صداى ضعيفى گفت : اى بدبخت بر امر عظيمى اقدام نمودى ، آيا بد امامى بودم من براى تو كه اين چنين مرا جزا دادى ؟ آيا مهربان نبودم بر تو؟ آيا تو را بر ديگران اختيار نكردم ؟ آيا به تو نيكى نكردم و عطاى تو را زياده از ديگران ندادم ؟ آيا نمى گفتند مردم كه تو را به قتل رسانم و من به تو آسيبى نرسانيدم و در عطاى تو افزودم با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت ، ليكن مى خواستم حجت خداى تعالى بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد، خواستم كه شايد از گمراهى خود برگردى ، پس گمراهى بر تو غالب شد مرا كشتى ، اى بدبخت ترين بدبختان .
پس آن ملعون گريست و گفت : يا اميرالمؤ منين آيا تو مى توانى كسى را كه بر در جهنم است نجات دهى ؟ پس اميرالمؤ منين (ع ) براى آن ملعون به امام حسن (ع ) سفارش كرد فرمود: او را طعام و آب بده و دست پاى او را در زنجير مكن ، و با او رفق و مدارا كن . چون من از دنيا بروم او را به ضربت قصاص كن و جسد او را به آتش مسوزان و او را مثله مكن كه دست و پا و گوش و ساير اعضاى او را نبرى ، كه حضرت رسول (ص ) فرمود كه : زنهار مثله مكنيد اگر چه سگ درنده باشد، و اگر شفا يابم من سزاوارترم به آنكه او را عفو كنم زيرا كه ما اهل بيت كرم و عفو و رحمتيم .(382)


330 قصاصى همانند قاتل پيامبر 

در نقل ديگر آمده آن سه نفر (ابن ملجم ، شبيب و وردان ) در مقابل آن درى كه على (ع ) از آن جا براى نماز در كمين نشستند، وقتى كه امام على (ع ) به آن جا آمد، اين سه نفر حمله كردند، شمشير شبيب به طاق مسجد خورد، ولى شمشير ابن ملجم بر فرق همايون آن حضرت اصابت كرد، اين سه نفر فرار كردند، شبيب به خانه خود رفت ، پسر عموى او ديد او پارچه حريرى را كه به سينه اش دوخته بود در مى آورد(383) از او پرسيد: اين چيست ؟ گويا تو على (ع ) را كشتى .
شبيب مى خواست بگويد: نه ، از روى شتاب زدگى گفت : آرى همان دم پسر عمويش با شمشير به او حمله كرد و او را كشت . ابن ملجم از سوى ديگر گريخت ، شخصى به نام ابوذر كه از قبيله همدان بود او را دنبال كرد و چادر شبى كه در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمين كوبيد و شمشيرش را گرفت ، و او را نزد اميرمؤ منان (ع ) آورد. وردان تروريست سوم ، گريخت و ناپديد گرديد. بعد معلوم شد كه كشته شده است .
اميرمؤ منان (ع ) در مورد ابن ملجم فرمود: اگر من از اين ضربت از دنيا رفتم ، او را به عنوان قصاص بكشيد، و اگر جان سالمى ، به در بردم ، آن گاه راءى خودم را خواهم گفت ، و به نقل ديگر فرمود: (اگر از دنيا با او همانند قاتل پيامبران (كه قصاصشان كشتن و سوزاندن است ) رفتار كنيد).
ابن ملجم گفت :
والله لقد ابتعته بالف و سممته بالف فان خاننى فابعده الله .
(سوگند به خدا اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر،
آن را مسموم نموده ام ، اگر آن شمشير به من خيانت كند نفرين بر او باد.)(384)


331 سفارش هاى على (ع ) درباره قاتلش  

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (ع ) روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در شبى كه شهادت چشيد، از خانه به مسجد آمد و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد، ناگاه ابن ملجم ضربتى به سرش زد كه به زانو در افتاد، پس آن ملعون را گرفت و نگاه داشت تا مردم رسيدند و آن ملعون را گرفتند و حضرت را به خانه آوردند، پس ‍ حضرت امير حسن و حسين (ع ) را گفت كه : اسير را حبس كنيد و او را طعام و آب بدهيد و او را نيكو رعايت كنيد، اگر من زنده بمانم در صورتى كه بخواهم قصاص مى كنم و اگر بخواهم عفو خواهم كرد، و اگر از دنيا بروم اختيار با شماست ، و اگر عزم كشتن او نماييد بيش از يك ضربت به او نزنيد، و گوش و بينى و اعضاى او را مبريد.(385)


332 قصاص عادلانه  

چون ابن ملجم را حضور اقدس على (ع ) آوردند نگاهى به او كرده فرمود: النفس بالنفس يعنى اگر من از دنيا رحلت كردم او را بكشيد چنان چه مرا كشته و اگر زنده ماندم خودم درباره او فكرى خواهم كرد.
پسر مرادى گفت : چه خيال مى كنى اين شمشير را به هزار درهم خريده و با هزار درهم زهر، آلوده كرده ام ، اگر كارگر نيايد خدا او را دور گرداند و از بها بيندازد.
ام كلثوم كه از قتل پدر بزرگوارش اطلاع يافت به پسر مرادى گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين (ع ) را كشتى .
گفت : نه بلكه پدر تو را كشتم .
فرمود: اى دشمن خدا آرزومندم پدرم آسيبى نبيند.
آن بى حيا پاسخ داد: پس چنان مى بينم كه گريه به حال من مى كنى ؟ به خدا سوگند چنان ضربتى بر او زده ام كه اگر ميان اهل زمين پخش كنند همه را هلاك مى سازد.
او را از برابر اميرالمؤ منين بيرون بردند مردم مانند درندگان گوشت هاى بدن او را با دندان هاى خود مى كندند و مى گفتند: اى دشمن خدا چه كردى ، امت محمد را به خاك هلاكت نشاندى و بهترين مردم را از پاى در آوردى و او همه اين سخنان و ناراحتى ها را مى ديد و مى شنيد و سخنى نمى گفت با اين حال وى را به زندان بردند.
مردم پس از دستگيرى وى حضور على (ع ) رسيده عرض كردند: هر چه اراده درباره او دارى به ما امر كن كه او امت پيغمبر را هلاك كرد و ملت اسلام را روسياه ساخت .
على (ع ) فرمود: اگر زنده ماندم خودم مى دانم با او چگونه معامله كنم و اگر درگذشتم با قاتل من چنان كنيد كه با كشنده پيغمبران مى نمودند يعنى او بكشيد سپس بدن او را بسوزانيد.(386)


333 مروت بر قاتل  

اميرالمؤ منين (ع ) به جانب آن ملعون (ابن ملجم لعنة الله ) نگريست و به صداى ضعيفى فرمود: يا بن ملجم امرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى آيا من از بهر تو بد امامى بودم ؟ كه مرا چنين جزا دادى آيا من تو را مورد مرحمت قرار ندادم ؟ و از ديگران برنگزيدم ؟ آيا به تو احسان نكردم ؟ و عطاى تو را افزون نكردم ؟ با آن كه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت .
لكن خواستم حجت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه از اين عقيده ات برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى پس شقاوت بر تو غالب شد تا مرا بكشتى اى شقى ترين اشقياء
ابن ملجم در اين وقت بگريست و گفت : آيا تو مى توانى كسى را كه در جهنم است و خاص آتش است را نجات دهى .
آن گاه حضرت سفارش او را به امام حسن (ع ) كرد و فرمود: اى پسر به اسير خود مدارا كن و طريق شفقت و رحمت پيش دار آيا نمى بينى چشمهاى او را كه از ترس چگونه گردش مى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: اين ملعون تو را كشته است و دل ها را به درد آورده است ، امر مى كنى كه با او مدارا كنيم .
فرمود: اى فرزند ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم پس به او از آنچه خود مى خورى بخوران و از آنچه خود مى آشامى به او بياشام ، پس اگر من از دنيا رفتم از او قصاص كن و او را بكش و جسد او را به آتش نسوزان و او مثله نكن يعنى دست و پا و گوش و بينى و ساير اعضا او را قطع مكن كه من از جد تو رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: مثله مكنيد اگر چه سگ گزنده باشد و اگر زنده ماندم ، من خودم داناترم كه با او چه كار كنم و من اولى مى باشم به عفو كردن چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرم رفتار ديگر ننماييم .(387)


334 ترحم بر قاتل خود 

جالب اين كه : امام حسن (ع ) ظرف شيرى نزديك آورد و به پدر شير داد، آن حضرت كمى از آن را خورد، و فرمود: بقيه آن را براى اسيرتان (ابن ملجم ) ببريد، و به حسن (ع ) فرمود: به آن حقى كه برگردن تو دارم ، در لباس و غذا، آن چه مى پوشيد و مى خوريد به ابن ملجم نيز بپوشانيد و بخورانيد.(388)


بخش هشتم : على (ع ) در بستر شهادت  

335 گريه دختر كنار پدر 

حضرت على (ع ) را داخل خانه بردند، در نزديك محراب خواباندند، زينب و ام كلثوم آمدند و پيش على (ع ) نشستند، نوحه و زارى براى آن حضرت مى كردند مى گفتند كه : بعد از تو كودكان اهل بيت تو را كه تربيت خواهد كرد؟ بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بزرگوار اندوه ما بر تو دور و دراز است ، و آب ديده ما هرگز ساكن نخواهد گرديد، پس صداى مردم از بيرون حجره به ناله بلند شد، و آب از ديده هاى مبارك على (ع ) جارى شد، نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند، حسن و حسين را نزديك خود طلبيد و ايشان را در بر كشيد و روى هاى ايشان را مى بوسيد.(389)


336 گريه و زارى امام حسن (ع ) 

محمد بن حنيفه روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: مرا برداريد و به خانه ببريد، پس حضرت را با نهايت ضعف برداشتيم و به خانه برديم و مردم بر دور آن حضرت گريه و زارى مى كردند، نزديك بود كه خود را هلاك كنند، پس امام حسن (ع ) در عين گريه و زارى و ناله و بى قرارى ، با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر بعد از تو براى ما كه خواهد بود، مصيبت تو بر ما امروز مثل مصيبت رسول خدا(ص ) است ، گويا گريه را به خاطر مصيبت تو آموخته ايم .
اميرالمؤ منين (ع ) آن حضرت را به نزديك خود طلبيد، چون نظر كرد ديده هاى آن امام مظلوم را ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده است ، به دست مبارك خود آب از ديده هاى نور ديده خود پاك كرد و دست بر دل مباركش گذاشت گفت : اى فرزند! خداوند عالميان دل تو را به صبر ساكن گرداند، مزد تو و برادران تو را در مصيبت من عظيم گرداند و اضطراب تو را و اشك تو را ساكن سازد، به درستى كه حق تعالى تو را اجر داد به قدر مصيبت تو. (390)


337 به فكر قاتل خود 

به خاطر زهر كه در بدن آن حضرت جارى شده بود ساعتى از هوش ‍ رفت ، چنانچه حضرت رسالت (ص ) به سبب زهرى كه به آن حضرت داده بودند گاهى مدهوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون حضرت به هوش باز آمد حضرت امام حسن (ع ) كاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت و اندكى از آن تناول كرد فرمود كه : اين شير را ببريد و به آن اسير بدهيد كه بياشامد. باز سفارش نمود به امام حسن (ع ) كه آن ملعون را طعام و شراب بدهيد(391)


338 از بين رفتن بينه و حجت  

فرات بن ابراهيم از ابن عباس روايت كرده است كه گفت : زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را ضربت زدند، بر مصلاى خود نشسته سر خود را بر زانوى خود گذاشته بود گفت : ايها الناس من سخنى مى گويم بشنويد، هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد كافر شود، شنيدم از رسول خدا(ص ) مى فرمود: چون على بن ابى طالب (ع ) از دنيا بيرون رود، خصلتى چند در ميان امت من ظاهر شود كه خيرى در آنها نباشد.
گفتم : آن خصلت ها كدام است يا رسول الله ؟
فرمود: امانت در ميان مردم كم شود و خيانت بسيار شود، حيا از ميان مردم برخيزد كه مردم در حضور يكديگر زنا كنند و پروا نكنند، بعد از آن نكبتى در ميان مردم حادث شود كه كار بر همه مردم تنگ شود، به درستى كه تا على در ميان مردم است زمين از من خالى نيست ، على به منزله پوستى بر روى گوشت من است ، على به منزله رگ و استخوان من است ، على برادر و وصى من در اهل من و جانشين من است در ميان قوم من ، به وعده هاى من وفا مى كند، ادا كننده قرض من است ، على در شدت ها مرا يارى كرد، براى من با كافران جنگ كرد، در وقت نزول وحى ها حاضر بود نزد من ، با من طعام هاى بهشت را تناول نمود، مكرر جبرييل با او آشكارا مصافحه كرد، گواه گرفت جبرييل مرا كه على از پاكان و معصومان و نيكوكاران است ، من مى گيرم شما را اى گروه مردم تا على (ع ) در ميان شماست بر شما امرى مشتبه نيست ، چون على از ميان شما برود مصداق اين آيه ظاهر مى شود
لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنةٍ (392)


339 شير آوردن بينوايان  

گفته شد شير براى براى امام على (ع ) خوب است ، بينوايان كه همواره مورد لطف آن حضرت بودند، ظرف ها را پر از شير كرده براى آن حضرت آوردند.(393)


340 دخترم گريه مكن  

حبيب بن عمرو گويد: من خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) رسيدم پس از ضربت خوردن او، زخمش را باز كردند، گفتم : يا اميرالمؤ منين اين زخم شما چيزى نيست و باكى بر شما نيست .
فرمود: اى حبيب ، من هم اكنون از شما جدا مى شوم .
من گريستم و ام كلثوم هم كه نزد او نشسته بود گريست به او فرمود: دختر جانم چرا گريه مى كنى ؟
گفت : جدايى شما را در نظر آوردم و گريستم .
فرمود: دخترم گريه مكن به خدا اگر تو هم مى ديدى آن چه را پدرت مى بيند نمى گريستى .
حبيب گويد: به او عرض كردم : چه مى بينى يا اميرالمؤ منين ؟
فرمود: اى حبيب ، مى نگرم كه همه فرشتگان آسمان و پيغمبران براى ملاقاتم دنبال هم ايستاده اند و اين هم برادرم محمد رسول خدا(ص ) است كه نزد من نشسته است و مى فرمايد: بيا كه آن چه در پيش دارى بهتر است برايت از آن چه در آن گرفتارى .
گويد: هنوز از نزد او بيرون نرفته بودم كه وفات كرد چون فردا شد بامداد امام حسن بر منبر ايستاد و اين خطبه را خواند پس از حمد و ستايش خدا فرمود: اى مردم در اين شب بود كه قرآن نازل شد و در اين شب عيسى بن مريم بالا رفت و در اين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤ منين از دنيا رفت ، به خدا هيچ كدام از اوصياى پيغمبران گذشته پيش از پدرم به بهشت نروند و نه ديگران و چنان بود كه رسول خدا كه او را به جبهه جهادى مى فرستاد جبرييل از سمت راستش به همراه او نبرد مى كرد و ميكاييل از سمت چپش پول زرد و سفيدى از او به جا نمانده جز هفتصد درهم كه از حقوق خود پس انداز كرده بود تا خادمى براى خانواده خود بخرد.(394)


341 ملاقات اصبغ بن نباته از على (ع ) 

اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) ضربتى بر فرق مباركش ‍ فرود آمد كه به شهادتش انجاميد مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم لعنه الله بودند. امام حسن (ع ) بيرون آمد و فرمود: اى مردم ، پدرم به من وصيت كرده كه كار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم ، اگر پدرم از دنيا رفت ، تكليف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مى گيرد؛ پس باز گرديد خدايتان رحمت كند.
مردم همه باز گشتند و من باز نگشتم . امام دوباره بيرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ ، آيا سخن مرا درباره پيام اميرمؤ منان نشنيدى ؟
گفتم : چرا، ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حديثى از او بشنوم ؛ پس براى من اجازه بخواه خدايت رحمت كند.
امام داخل شد و چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من فرمود: داخل شو.
من داخل شدم ديدم اميرمؤ منان (ع ) دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهره اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و كثرت سم پاهاى خود را يكى پس از ديگرى بلند مى كرد و زمين مى نهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آيا پيام مرا از حسن نشنيدى ؟
گفتم : چرا، اى اميرمؤ منان ، ولى شما را در حالى ديدم كه دوست داشتم به شما بنگرم و حديثى از شما بشنوم .
فرمود: بنشين كه ديگر فكر نمى كنم ، كه از اين روز به بعد از من حديثى بشنوى .
بدان اى اصبغ ، كه من به عيادت رسول خدا (ص ) رفتم همان گونه كه تو اكنون آمده اى ، به من فرمود: اى اباالحسن ، برو مردم را جمع كن و بالاى منبر برو و يك پله پايين تر از جاى من بايست و به مردم بگو: (به هوش ‍ باشيد، هر كه پدر و مادرش را ناخشنود كند لعنت خدا بر او باد. به هوش ‍ باشيد، هر كه از صاحبان خود بگريزد لعنت خدا بر او باد. به هوش باشيد، هر كه مزد اجير خود را ندهد لعنت خدا بر او باد).
اى اصبغ ، من به فرمان حبيبم رسول خدا(ص ) عمل كردم ، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت : اى اباالحسن ، سه جمله گفتى ، آن را براى ما شرح بده . من پاسخ ندادم تا به نزد رسول خدا(ص ) رفتم و سخن آن مرد را بازگو كردم .
اصبغ گفت : در اين جا اميرمؤ منان (ع ) دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ دست خود را بگشا. دستم را گشودم حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت ، سپس فرمود: هان ، اى اباالحسن ، من و تو پدران اين امتيم ، لعنت خدا بر آن كس كه از ما بگريزد. هان كه من و تو اجير اين امتيم ، هر كه از اجرت ما بكاهد و مزد ما را ندهد لعنت خدا بر او باد. آن گاه خود آمين گفت و من هم آمين گفتم .
اصبغ گويد: سپس امام بيهوش شد، باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ ، آيا هنوز نشسته اى ؟
گفتم : آرى مولاى من .
فرمود: آيا حديث ديگرى بر تو بيفزايم ؟
گفتم : آرى خدايت از مزيدات خير بيفزايد.
فرمود: اى اصبغ ، رسول خدا(ص ) در يكى از كوچه هاى مدينه مرا اندوهناك ديد و آثار اندوه در چهره ام نمايان بود، فرمود: اى اباالحسن ، تو را اندوهناك مى بينم ؟ آيا تو را حديثى نگويم كه پس از آن هرگز اندوهناك نشوى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: چون روز قيامت شود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پيامبران و شهيدان ، سپس خداوند مرا امر كند كه بر آن بالا روم ، آن گاه تو را امر كند كه تا يك پله پايين تر از من بالا روى ، سپس دو فرشته را امر كند كه يك پله پايين تر از تو بنشينند، و چون بر منبر جاى گيريم احدى از گذشتگان و آيندگان نماند جز آن كه حاضر شود. آن گاه فرشته اى كه يك پله پايين تر از تو نشسته ندا كند: اى گروه مردم ، بدانيد: هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد خود را به او معرفى مى كنم ، من (رضوان ) دربان بهشتم ، بدانيد كه خداوند به من كرم و فضل و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى بهشت را به محمد بسپارم ، و محمد مرا فرموده كه آنها را به على بن ابى طالب بسپارم ، پس گواه باشيد كه آنها را بدو سپردم .
سپس فرشته ديگر كه يك پله پايين تر از فرشته اولى نشسته بر مى خيزد و به گونه اى كه همه اهل محشر بشنوند ندا كند: اى گروه مردم ، هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هركه مرا نمى شناسد خود را به او معرفى مى كنم ، من (مالك ) دربان دوزخم ، بدانيد كه خداوند به من و فضل و كرم و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى دوزخ را به محمد بسپارم ، و محمد مرا امر فرموده كه آنها را به على بن ابى طالب بسپارم ، پس گواه باشيد كه آنها را بدو سپردم . پس من كليدهاى بهشت و دوزخ را مى گيرم . آن گاه رسول خدا(ص ) به من فرمود: اى على ، تو به دامان من مى آويزى و خاندانت به دامان تو و شيعيانت به دامان خاندان تو مى آويزند. من (از شادى ) دست زدم و گفتم : اى رسول خدا، همه به بهشت مى رويم ؟ فرمود: آرى به پروردگار كعبه سوگند.
اصبغ گويد: من جز اين دو حديث از مولايم نشنيدم كه حضرتش چشم از جهان پوشيد، درود خدا بر او باد.(395)


342 سر مبارك به دامان امام حسن (ع ) 

در عبارت ديگر آمده : امام حسن (ع ) سر مبارك پدر را به دامن گرفت و گريه كرد، قطرات اشكش روى صورت امام على (ع ) ريخته مى شد، امام على (ع ) پسرش را دلدارى داد و امر به صبر كرد، امام حسن (ع ) عرض ‍ كرد: پدر جان چه كسى تو را ضرب زد؟
فرمود: پسر زن يهودى عبدالرحمن بن ملجم ...(396)


343 آخرين سخنان على (ع ) با زينب (س ) 

حضرت زينب (س ) فرمود: زمانى كه ابن ملجم لعنه الله عليه پدرم را ضربت زد و من اثر مرگ را در آن حضرت مشاهده كردم محضرش عرضه داشتم :
اى پدر ام ايمن برايم حديثى چنين و چنان نقل نمود، دوست دارم اين حديث را از شما بشنوم . پدرم فرمودند:
دخترم ، حديث همان طورى است كه ام ايمن نقل كرده ، گويا مى بينم كه تو و دختران اهل تو در اين شهر به صورت اسيران در آمده ، خوار و منكوب مى گرديد، هر لحظه هراس داريد كه مردم شما را بربايند، بر شما باد به صبر و شكيبايى ، سوگند به كسى كه دانه را شكافته و انسان را آفريده روى زمين كسى غير از شما و غير از دوستان و پيروانتان نيست كه ولى خدا باشد و هنگامى كه رسول خدا(ص ) اين خبر را براى ما نقل مى نمودند و فرمودند: ابليس لعنه الله عليه در آن روز از خوشحالى به پرواز در مى آيد پس در تمام نقاط دستياران و عفريت هايش را فرا خوانده و به آنها مى گويد:
اى جماعت شياطين ، طلب و تقاص خود را از فرزند آدم گرفته و در هلاكت ايشان به نهايت آرزوى خود رسيده و آتش دوزخ را نصيب ايشان نموديم مگر كسانى كه به اين جماعت مقصود اهل بيت پيغمبر (ص ) بپيوندند از اين رو سعى كنيد نسبت به ايشان در مردم شك ايجاد كرده و آنها را بر دشمنى ايشان واداريد تا بدين وسيله گمراهى مردم و كفرشان مسلم و محقق شده و نجات دهنده اى برايشان به هم نرسد، ابليس با اينكه بسيار دروغگو و كاذب اين كلام را به ايشان راست گفت ، وى به آنها اطلاع داد.
اگر كسى با اين جماعت (اهل بيت (ع ) دشمنى باشد هيچ عمل صالحى برايش سودمند نيست چنان چه اگر با ايشان صحبت داشته باشد هيچ گناهى غير از معاصى كبيره ضررى به او نمى رساند.
زايده مى گويد: حضرت على بن الحسين (ع ) اين حديث را برايم فرمودند و سپس گفتند: اين حديث را بگير و ضبط كن ، اگر در طلب آن يك سال شتر مى دواندى و در كوه و كمر به دنبال آن جستجو مى كردى و محققا و اندك بود.(397)


344 فرزندان على كنار بستر پدر 

هنگامى كه حضرت على (ع ) بسترى شد فرزندانش يك يك آمدند و به دست و پاى پدر افتادند، و قدم مبارك او را مى بوسيدند و مى گفتند: پدر جان اين چه حالى است كه از شما مشاهده مى كنيم ، كاش مادرمان فاطمه (س ) زنده بود و ما را تسلى مى داد، و كاش در مدينه كنار قبر جدمان رسول خدا (ص ) بوديم و درد دل خود را به آن حضرت مى گفتيم ، آه از غريبى و يتيمى ...
آه جانسوز و شيون جانكاه آنها به گونه اى بود كه هر كس مى شنيد بى اختيار گريه مى كرد.
اميرمؤ منان (ع ) يكايك آنها را به آغوش مى گرفت و مى بوسيد و مى فرمود: صبر كنيد، من نزد جد شما محمد مصطفى (ص ) و مادر شما فاطمه (س ) مى روم ، من در اين شب ها در خواب ديدم ، رسول خدا (ص ) با آستين خود، غبار از چهره ام پاك كرد و مى گفت : (اى على آن چه بر تو بود به جاى آوردى )، اين خواب دلالت دارد كه نقاب جسم را از پيش روى جانم بر خواهند داشت .(398)


345 گريه ابا عبدالله بر على (ع ) 

محمد حنفيه مى گويد: پس از ضربت خوردن ، پدرم فرمود: مرا برداريد و به محل نمازم ببريد، آن حضرت را به مكان نمازش حمل كرديم ، مردم زار زار مى گريستند، و به گونه اى جانسوز گريه مى كردند كه نزديك بود روح از بدنشان بيرون رود، امام حسين (ع ) متوجه پدر شد و سخت گريه مى كرد و دى اين حال به پدر عرض كرد: (ما بعد از تو چه كنيم ؟ و روز رحلت تو مانند روز رحلت رسول خدا (ص ) بسيار جانسوز است ، به خدا برايم سخت و طاقت فرسا است كه تو را در چنين حالى بنگرم ).
امام على (ع ) صدا زد: اى حسين ، خود را به من نزديك كن ، حسين كه چشمانش پر از اشك شده بود نزديك شد، على (ع ) اشك هاى چشمان حسين (ع ) را پاك كرد و دستش را بر روى قلب حسين (ع ) گذاشت و فرمود:
يا بنى قد ربط الله قلبك بالصبر...
(پسر جانم خداوند قلبت را با صبر و استقامت ، توان بخشد، و بزرگ ترين پاداش را به تو و برادرت عنايت فرمايد، آرام باش ، گريه نكن ، خداوند در قبال اين مصيبت عظيم به تو اجر مى دهد).
سپس فرزندان ديگر امام به بالين او آمدند و گريه مى كردند و امام آنها را امر به صبر مى كرد، و گاهى خود نيز بى اختيار همراه آنها مى گريست .(399)


346 استقبال زهرا(س ) از على (ع ) 

از اسماء بنت عميس روايت شده است كه گويد:
پس از آن كه حضرت على (ع ) مورد اصابت شمشير ابن ملجم قرار گرفته بود، من خدمت حضرت بودم ، ناله اى كرد و از هوش رفت و بعد از لحظه اى به هوش آمد و فرمود: خوش آمدى .
به آن حضرت گفته شد: چه مى بينى ؟
على (ع ) فرمود: اينان رسول خدا (ص ) و برادرم جعفر و عمويم حمزه هستند درهاى آسمان گشوده گشته و فرشتگان فرود آمده و بر من سلام و بشارت مى دهند و اين فاطمه (س ) است كه فرشتگان خدمتكارانش ‍ اطرافش را گرفته اند و به استقبال من مى آيد.(400)


347 برترى على (ع ) بر پيامبران اولوالعزم  

در روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت كه آثار ارتحال بر آن حضرت ظاهر شد در اثر ضربت شمشير زهر آلود كه اشقى الاولين و الاخرين بر فرق سر مباركش وارد آورده بود، به فرزندش امام حسين (ع ) فرمود: شيعيانى كه بر در خانه اجتماع نموده اند اجازه دهيد بيايند مرا ببينند، وقتى آمدند اطراف بستر را گرفتند و آهسته به حال آن حضرت گريه مى نمودند.
حضرت با كمال ضعف فرمودند: سلونى قبل ان تفقدونى ولكن خففوا مسآئلكم .
(سئوال كنيد از من هر چه مى خواهيد قبل از آن كه مرا نيابيد و لكن سئوال هاى خود را سبك و مختصر كنيد).
اصحاب هر يك سئوالى مى نمودند و جواب هايى مى شنيدند.
از جمله سئول كنندگان صعصعة بن صوحان بود كه از رجال بزرگ شيعه و از خطباى معروف كوفه و از راويان عظيم الشاءن است كه علاوه بر علماى شيعه بزرگ از علماء اهل سنت حتى صاحبان صحاح روايت هاى او را از على (ع ) و ابن عباس نقل نموده اند.
صعصعه كه مورد توثيق همه است و مردى عالم و فاضل كه از اصحاب على (ع ) بوده به حضرت عرض كرد: (اخبرنى انت افضل ام آدم ؟)
مرا خبر دهيد شما افضل هستيد يا آدم ابوالبشر(ع )؟
حضرت فرمودند: تزكية المرء لنفسه قبيح قبيح است كه مرد از خود تعريف و تزكيه نمايد و لكن از باب (و اما بنعمة ربك فحدث )(401) مى گويم (انا افضل من آدم ) من از آدم افضل هستم .
عرض كرد: (ولم ذلك يا اميرالمؤ منين ) به چه دليل افضل از آدم هستى ؟
حضرت بياناتى فرمود كه خلاصه اش اين است كه براى آدم (ع ) همه قسم وسايل رحمت و راحت و نعمت در بهشت فراهم بود، فقط از يك درخت گندم منع گرديد و او راضى نشد و از آن درخت نهى شده خورد و از بهشت و جوار رحمت حق خارج شد. ولى خداوند مرا از خوردن گندم منع ننمود من به ميل و اراده خود چون دنيا را قابل توجه نمى دانستم از گندم نخوردم .
كنايه از آن كه كرامت و فضيلت شخص در نزد خدا به زهد و ورع و تقوى است هر كس اعراض او از دنيا و متاع دنيا بيشتر است ، قطعا قرب و منزلت او در نزد خدا بيشتر و منتهاى زهد اين است كه از حلال غير منهى اجتناب نمايد.
عرض كرد: (انت افضل ام نوح ؟) شما افضل هستيد يا نوح (ع )؟
فرمود: (قال انا افضل من نوح ) من از نوح برتر هستم .
عرض كرد: (لم ذلك ) چرا افضل هستيد از نوح ؟
فرمود: نوح قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، آنها اطاعت نكردند به علاوه اذيب و آزار بسيار به آن بزرگوار نمودند تا درباره آنها نفرين كرد، (رب لاتذر على الارض من الكافرين ديارا)(402)
اما من بعد از خاتم الانبياء (ص ) با آن همه صدمات و اذيت هاى بسيار فراوانى كه از اين امت ديدم ابدا درباره آنها نفرين نكردم و كاملا صبر نمودم (چنانچه در ضمن خطبه معروف شقشقيه فرمود: (صبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى )(403)
صبر نمودم در حالى كه در چشم من خاشاك و در گلويم من استخوان بود.
كنايه از اينكه نزديك ترين مردم خدا كسى است كه صبرش بر بلا بيشتر باشد.
عرض كرد: (انت افضل ام ابراهيم ؟) شما افضل هستيد يا ابراهيم (ع )؟
فرمود: (قال : انا افضل من ابراهيم ) من افضل از ابراهيم هستم . ابراهيم عرض كرد: (رب ارنى كيف تحيى الموتى قال : اولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى الاية )(404)
ولى ايمان به جايى رسيده كه گفتم : (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا) اگر پرده ها بالا رود و كشف حجب گردد يقين من زياد نخواهد شد.
كنايه از آن كه علو درجه شخص به مقام يقين او مى باشد كه واجد مقام حق اليقين شود.
عرض كرد، (انت افضل ام موسى ؟) شما افضل هستيد يا موسى (ع )؟
فرمود: (قال : انا افضل من موسى ) من افضل هستم .
عرض كرد: به چه دليل شما افضل از موسى هستيد؟
فرمود: وقتى خداوند موسى را ماءمور به دعوت فرعون كرد كه او به مصر برود، عرض كرد: (قال رب انى قتلت منهم نفسا فاخاف ان يقتلون . واخى هارون هو افصح منى لسانا فارسله معى ردا يصدقنى اخاف ان يكذبون .)(405)
موسى گفت : اى خدا من از فرعونيان يك نفر را كشته ام و مى ترسم كه (به خون خواهى و كينه ديرينه ) مرا به قتل برسانند، و با اين حال اگر از رسالت ناگزيرم هارون را نيز كه ناطقه اش فصيح تر از من است با من شريك در كار رسالت فرما تا مرا تصديق كند كه مى ترسم اين فرعونيان سخت تكذيب رسالتم كنند.
اما من وقتى رسول اكرم (ص ) از جانب خدا ماءمورم كرد كه بروم در مكه معظمه بالاى بام كعبه آيات اول سوره برائت را بر كفار قريش قرائت نمايم . با آن كه كمتر كسى بود كه برادر يا پدر يا عمو يا دايى يا يكى از اقارب و خويشانش به دست من كشته نشده باشند مع ذلك ابدا نترسيدم ، اطاعت نموده تنها رفتم ماءموريت خود را انجام دادم آيات سوره برائت را برخواندم و مراجعت نمودم .
كنايه از آن كه فضيلت شخص با توكل به خداست هر كس توكلش بيشتر است فضيلتش بالاتر مى باشد موسى (ع ) به برادرش اتكاء و اعتماد نمود ولى اميرالمؤ منين (ع ) توكل كامل به خدا و اعتماد به كرم و لطف عميم ذات ذوالجلال حق نمود.
(قال : انت افضل ام عيسى ؟ قال انا افضل من عيسى قال لم ذلك ).
عرض كرد: شما افضل هستيد يا عيسى (ع )؟
فرمود: من افضل از عيسى هستم .
عرض كرد: چرا شما برتر هستيد؟
فرمود: پس از آن مريم (س ) به واسطه دميدن جبرييل در گريبان او، به قدرت خدا حامله شد همين كه موقع وضع حمل رسيد وحى شد به مريم كه :
اخرجى عن البيت فاءن هذه بيت العبادة لابيت الولادة .
از خانه بيت المقدس بيرون شو زيرا كه اين خانه محل عبادت است ، نه زايشگاه و محل ولادت و زاييدن فلذا از بيت المقدس رفت در ميان صحرا پاى نخله خشكيده عيسى به دنيا آمد.
اما من وقتى مادرم فاطمه بنت اسد را درد زاييدن گرفت در حالتى كه وسط مسجدالحرام بود به مستجار كعبه متمسك گرديده و عرض كرد: الهى به حق اين خانه و به حق آن كسى كه اين خانه بنا كرده درد زاييدن را بر من آسان گردان . همان ساعت ديوار خانه شكافته شد، مادرم فاطمه را با نداى غيبى ، دعوت به داخل خانه نمودند كه : (يا فاطمة ادخلى البيت )
فاطمه ، مادرم وارد شد و من در همان خانه كعبه به دنيا آمدم .
اين قضيه اشاره دارد به آن كه مرتبه اول شرف مرد به حسب و نسب طاهريت مولد است هر كه روح و نفس و جسد او پاكيزه باشد او افضل است .
(از اين امر پروردگار به فاطمه بنت اسد در دخول كعبه معظمه و نهى از مريم (س ) از وضع حمل در بيت المقدس با توجه به شرافت مكه معظمه بر بيت المقدس شرافت فاطمه (س ) بر مريم و شرافت على (ع ) بر عيسى (ع ) معلوم مى شود).(406)


next page

fehrest page

back page