۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۶ -


137 دفاع مقداد و سلمان و ابوذر از اميرالمؤ منين (ع ) 

مقداد برخاست و گفت : يا على ، به من چه دستور مى دهى ؟ به خدا قسم اگر مرا امر كنى با شمشيرم مى زنم و اگر امر كنى خوددارى مى كنم ، على (ع ) فرمود: اى مقداد، خوددارى كن و پيمان پيامبر (ص ) و وصيتى كه به تو كرده را به ياد بياور.
(سلمان مى گويد:) برخاستم و گفتم : قسم به آن كه جانم بدست اوست ، اگر من بدانم كه ظلم را دفع مى كنم يا براى خداوند دين را عزت مى بخشم ، شمشيرم را بر دوش مى گذارم و با استقامت با آن مى جنگم . آيا بر برادر پيامبر (ص ) و وصى او و جانشين او در امتش و پدر فرزندانش هجوم مى آوردند؟ بشارت باد شما را به بلا، و نااميد باشيد از آسايش !
ابوذر برخاست و گفت : اى امتى كه بعد از پيامبرش متحير شده و به سرپيچى خويش خوار شده ايد، خداوند مى فرمايد: (ان الله اصطفى آدم و نوحا و ال ابراهيم و ال عمران على العالمين ، ذرية بعضها من بعض و اللّه سميع عليم )(161)، (خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه جهانيان برگزيد، نسلى كه از يكديگرند، و خداوند شنونده و داناست ). آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهيم از ابراهيم و برگزيده و نسل اسماعيل و عترت محمد پيامبرند. آنان اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت و محل رفت و آمد ملايكه اند. آنان همچون آسمان بلند و كوههاى پايدار و كعبه پوشيده و چشمه زلال و ستارگان هدايت كننده و درخت مبارك هستند كه نورش مى درخشد و روغن آن مبارك است .(162) محمد خاتم انبياء و آقاى فرزندان آدم است ، و على وصى اوصياء و امام متقين و رهبر سفيد پيشانيان معروف است ، و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصى محمد و وارث علم او و صاحب اختيارتر مردم نسبت به مؤ منين ، همان طور كه خداوند فرموده : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولو الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه )(163)، (پيامبر نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و همسران او مادران آنان اند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولويت دارند). هر كه را خدا مقدم داشته جلو بيندازيد و هر كه را خدا مؤ خر داشته عقب بزنيد، و ولايت و وراثت را براى كسى قرار دهيد كه خدا قرار داده است .(164)


138 وساطت على (ع ) 

اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام على (ع ) به خلافت ابوبكر باعث شد كه ابوبكر بالاى منبر، خاموش شود و نتواند پاسخ بگويد، و پس ‍ از مدتى سكوت گفت :
و ليتكم و لست بخيركم و على فيكم اقيلونى اقيلونى .
(من زمام رهبرى شما را به دست گرفتم ، ولى تا على (ع ) هست من بهترين فرد شما نيستم ، مرا رها كنيد و به خودم واگذاريد).
عمر فرياد زد: (اى فرومايه از منبر پايين بيا، وقتى كه تو مى خواهى به احتجاج و استدلال اصحاب پاسخ بدهى چرا خود را در چنين مقامى قرار داده اى ؟...)
ابوبكر از منبر پايين آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد.
در اين ميان با تلاش افراد، چهار نفر شمشير به دست اجتماع كرده و وارد خانه ابوبكر شدند و او را همراه عمر، به سوى مسجد آوردند، عمر سوگند ياد كرد كه اگر هر كدام از اصحاب على (ع ) مثل چند روز گذشته سخن بگويد، سرش را از بدنش جدا مى سازم .
در چنين جوّ خطرناكى دو نفر از ياران على (ع )، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالد بن سعيد برخاست و مقدارى سخن گفت ، امام على (ع ) به او فرمود: (بنشين ، خداوند مقام تو را شناخت و از تو قدردانى كرد.)
سپس در اين هنگام سلمان برخاست و فرياد زد: اللّه اكبر اللّه اكبر، با اين دو گوشم از رسول خدا (ص ) شنيدم ، و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كر شود، كه فرمود:
(هنگامى فرا رسد كه در مسجد، برادرم و پسر عمويم على (ع ) با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتى از سگ هاى دوزخ به سوى او بيايند و او و اصحابش را بكشند).
(فلست اشك الا و انكم هم ): شكى ندارم كه شما قطعا همان سگ هاى دوزخ هستيد).
عمر تا اين سخن را شنيد به سوى سلمان حمله كرد، ولى هنوز به سلمان نرسيده بود، امام على (ع ) گريبان عمر را گرفت و او را به زمين كشانيد، سپس به عمر گفت : (اى فرزند صهّاك حبشيه ! اگر مقدارت و دستور الهى ، و پيمان با رسول خدا پيشى نگرفته بود، امروز به تو نشان مى دادم كه كدام يك از ما ضعيف تر هستيم و ياران كمتر داريم ).
سپس امام (ع ) اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرق گرديد، آنها رفتند...(165)


139 سخنان اميرالمؤ منين (ع ) بعد از بيعت  

على (ع ) به عمر فرمود: اى پسر صهّاك ، ما را در خلافت حقّى نيست ، ولى براى تو و فرزند زن مگس خوار هست ؟!
عمر گفت : اى اباالحسن ، اكنون كه بيعت كردى خوددارى نما، چرا كه عموم مردم به رفيق من رضايت دادند و به تو رضايت ندادند، پس گناه من چيست ؟
على (ع ) فرمود: ولى خداوند عزوجل و رسولش جز به من راضى نشدند. پس تو و رفيقت و آنان كه تابع شما شدند و شما را كمك كردند را به نارضايتى خداوند و عذاب و خوارى او بشارت باد. واى بر تو اى پسر خطاب ! اگر بدانى كه چه جنايتى بر خود روا داشته اى . اگر بدانى از چه خارج شده و به چه داخل شده اى و چه جنايتى بر خود و رفيقت نموده اى !
ابوبكر گفت : اى عمر، حال كه با ما بيعت كرده و از شرّ او و حمله ناگهانى و فسادش در كارمان در امان شديم بگذار هر چه مى خواهد بگويد.
على (ع ) فرمود: جز يك مطلب چيزى نمى گويم . شما را به خدا يادآور مى شوم اى چهار نفر كه منظور حضرت سلمان و ابوذر و زبير و مقداد بود من از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود: صندوقى از آتش وجود دارد كه در آن دوازده نفرند، شش نفر از اولين و شش نفر از آخرين . (آن صندوق ) در چاهى در قعر جهنم در صندوق قفل شده ديگرى است . بر در آن چاه صخره اى است كه هرگاه خداوند بخواهد جهنم را شعله ور نمايد آن صخره را از در آن چاه بر مى دارد و جهنم از شعله و حرارت آن چاه شعله ور مى شود.
على (ع ) فرمود: شما شاهد بوديد كه از پيامبر (ص ) درباره آنان و (اولين ) سئوال كردم ، فرمود: اما (اولين ) عبارتند از: فرزند آدم كه برادرش (هابيل ) را كشت ، و فرعون فرعونها، و آن كسى كه با ابراهيم (ع ) درباره خداوند به منازعه پرداخت و دو نفر از بنى اسرائيل كه كتابشان را تحريف كردند و سنتشان را تغيير دادند، يكى از آنان كسى بود كه يهوديان را يهودى نمود و ديگرى نصارى را نصرانى كرد. و ابليس ششمى آنان است . و اما بر سر آن با هم عهد بسته اند و بر عداوت با تو اى برادرم هم پيمان شده اند، و بعد از من عليه تو متحد مى شوند. اين و اين ، كه پيامبر (ص ) آنان را براى ما نام برد و بر شمرد.
سلمان مى گويد: ما گفتيم : راست گفتى ، ما شهادت مى دهيم كه اين مطلب را از پيامبر (ص ) شنيديم .(166)


140 على (ع ) به سان كعبه  

محمود بن لبيد مى گويد: به حضرت زهرا (س ) عرض كردم : اى بانوى من ! چه شد كه على (ع ) نسبت به حق خود سكوت كرد و اقدامى ننمود؟
فرمود: اى ابوعمر، همانا رسول خدا (ص ) فرمود: امام (على ) چون كعبه است ، به سوى او مى روند و او به سوى كسى نمى رود.(167)


141 امتحان از ياران ، و عدم قبولى آنها 

رواى مذكر مى گويد: وقتى كه على (ع ) آن روز را به پايان رساند، سيصد و شصت مرد، با آن حضرت بيعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمايت كنند، على (ع ) (خواست آنها را امتحان كند كه آيا راست مى گويند، به آنها) فرمود: برويد، فردا با سرهاى تراشيده در محل (احجار الزيت ) (يكى از محله هاى داخل مدينه ) نزد من بياييد.
آنها رفتند، على خودش سرش را تراشيد و فرداى آن روز فرا رسيد، آن حضرت به آن محل رفت و در انتظار آن 360 مرد نشست ، ولى تنها پنج نفر با سرهاى تراشيده آمدند!!، نخست ابوذر آمد، بعد مقداد سپس حذيفة بن يمان ، و پس از او عمّار ياسر، آمدند و در آخر، سلمان آمد، امام على (ع ) دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و عرض كرد:
(خدايا! اين قوم ، مرا تضعيف كردند، چنان كه بنى اسرائيل ، هارون (برادر موسى ) را تضعيف نمودند، خدايا تو به آنچه كه ما مى پوشيم يا آشكار مى كنيم آگاه هستى ، و چيزى در زمين و آسمان بر تو پوشيده نيست ، مرا مسلمان بميران ! و مرا به صالحان ملحق كن ).
سپس فرمود: آگاه باشيد، سوگند به كعبه و رساننده به خانه كعبه ، (و طبق نسخه اى فرمود:) و قسم به مزدلفه (عرفات ) و سوگند به شتران تند رونده كه حاجيان را براى رمى جمره در منى حركت مى دهند) اگر عهد و وصيت پيامبر (ص ) نبود، قطعا مخالفان را در كانال هلاكت مى افكندم ، و رگبارهاى صاعقه هاى مرگ را به سوى آنها مى فرستادم ، و آنها به زودى معنى سخنم را خواهند دريافت )(168)


142 غربت على (ع ) 

بعد از جنايت بين در و ديوار قنفذ ملعون با همراهانش بدون اجازه به خانه على هجوم آوردند. على (ع ) سراغ شمشيرش رفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت رفتند، و با عده زيادشان بر سر او ريختند. عده اى شمشيرها را بدست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن وى طنابى (سياه ) انداختند. و بنا بر نقلى دست على (ع ) را نيز با طناب بستند.(169)
هنگامى كه على (ع ) را دست و گردن بسته به سوى مسجد براى اخذ بيعت مى بردند، حضرت زهرا (س )، جلوى در خانه بين مردم و اميرالمؤ منين مانع شد. قنفذ ملعون با تازيانه به آن حضرت زد.
به طورى كه وقتى از دنيا رفت بر دو بازويش از زدن تازيانه اثر مثل دستبند بر جاى مانده بود، سپس على (ع ) را بردند و به شدت او را مى كشيدند.
سلمان گويد: قنفذ كه خدا او را لعنت كند فاطمه (س ) را با تازيانه زد آن هنگام كه خود را بين او و شوهرش قرار داد، و عمر پيغام فرستاد كه اگر بين تو و او مانع شد او را بزن ! قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانه اش ‍ كشانيد و در را فشار داد، به طورى كه استخوانى از پهلويش شكست و جنينى سقط كرد، و همچنان در بستر بود تا در اثر همان شهيد شد).(170)


143 عتاب پيامبر (ص ) به ابوبكر 

چون ابوبكر از اميرالمؤ منين (ع ) غصب خلافت كرد، حضرت به او گفت كه : آيا رسول خدا تو را امر نكرد كه مرا اطاعت كنى ؟ آن ملعون گفت : نه و اگر مرا امر مى كرد مى كردم ، حضرت فرمود: الحال اگر پيغمبر را ببينى و تو را امر كند به اطاعت من آيا خواهى كرد؟ گفت : آرى ، حضرت فرمود: با من بيا به سوى مسجد قبا.
چون به مسجد قبا رسيدند، ابوبكر ديد كه حضرت رسول (ص ) ايستاده است و نماز مى كند. چون از نماز فارغ شد، اميرالمؤ منين (ع ) گفت : يا رسول اللّه ابوبكر انكار مى كند كه تو را امر به اطاعت من كرده اى ، حضرت رسول (ص ) به ابوبكر گفت : من مكرر تو را امر كرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت كن . آن ملعون بسيار ترسيد و برگشت و در راه عمر را ديد، عمر گفت : چه مى شود تو را؟ ابوبكر گفت : حضرت رسول (ص ) با من چنين گفت ، عمر گفت : هلاك شوند امتى كه چون تو احمقى را والى خود كرده اند، مگر نمى دانى كه اين ها از سحر بنى هاشم است .(171)(172)


144 اولين بيعت كننده با ابوبكر 

على (ع ) فرمود: اى سلمان ، آيا مى دانى اول كسى كه با ابوبكر بر منبر پيامبر (ص ) بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ، ولى او را در سقيفه بنى ساعد ديدم هنگامى كه انصار محكوم شدند، و اولين كسانى كه با او بيعت كردند مغيرة بين شعبه و سپس بشير بن سعيد و بعد ابوجراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذيفه و معاذبن جبل بودند.
فرمود: درباره اينان از تو سئوال نكردم ، آيا دانستى هنگامى كه ابوبكر از منبر بالا رفت اول كسى كه با او بيعت كرد كه بود؟
عرض كردم : نه ، ولى پيرمرد سالخورده اى كه بر عصايش تكيه كرده بود ديدم كه بين دو چشمانش جاى سجده اى بود كه پينه آن بسيار بريده شده بود! او به عنوان اولين نفر از منبر بالا رفت و تعظيمى كرد و در حالى كه مى گريست ، گفت : (سپاس خداى را كه مرا نميراند تا تو را در اين مكان ديدم ! دستت را (براى بيعت ) باز كن ).
ابوبكر هم دستش را دراز كرد و با او بيعت كرد. سپس گفت : (روزى است مثل روز آدم )! و از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد.
على (ع ) فرمود: اى سلمان ، مى دانى او كه بود؟
عرض كردم : نه ولى گفتارش مرا ناراحت كرد، گويى مرگ پيامبر (ص ) را با شماتت و مسخره ياد مى كرد.
فرمود: او ابليس بود. خدا او را لعنت كند.(173)


145 فاطمه (س ) در خواب علماء 

حضرت آيت اللّه سيد مرتضى فيروز آبادى ، يكى از استوانه هاى علم در حوزه علميه نجف بود و قبل از انقلاب به دست عوامل بيگانه از حوزه علميه نجف اخراج شد و در حوزه علميه قم درس خارج مى فرمود.
در كشكول زاهدى مى گويد: من بارها از خود آيت اللّه فيروز آبادى شنيدم كه مى فرمود: زمانى كه در نجف اشرف بودم ، يك شب در عالم رؤ يا ديدم در منزل شخصى خود مجلسى برپاست و در آن مجلس ، حضرت فاطمه (س ) با چادر نشسته است . عده اى از مؤ منين به صف ايستاده ، يكى يكى جلو آمده ، عرض ادب مى كنند و مى روند. چون همه رفتند، حضرت چادر را كنار زد. از اين عمل بى بى متوجه شدم كه چون من به آن حضرت محرمم ، لذا اين عمل را انجام داد. چه جمالى ! در عالم خواب گفتم : صورتش شبيه به صورت پيامبر (ص ) است .
سپس جلوتر رفته و عرض كردم : مادر! آيا اين كه قريب به هزار و چهارصد سال است خطباء مى گويند، شوهرت على (ع ) را با سر بى عمامه و دوش بى ردا و ريسمان به گردن به مسجد بردند، صحت دارد؟
بى بى فرمود: (استحقروا اباالحسن بعد رسول اللّه ؛ على را بعد از رسول خدا (ص ) تحقير كردند!) من به فارسى گفتم و حضرت عربى جواب مى داد.
عرض كردم : مادر! قريب هزار و چهارصد سال است مورخين نوشته اند و خطبا گفته اند كه آن نانجيب به بازوى شما تازيانه زد و سياه شد، (و فى عضدها كمثل الدّملج ).
فرمود: بلى .
آنگاه دست راست را از آستين بيرون آورد، ديدم هنوز بازوى مادرم سياه و كبود است .(174)


146 بيعت با على (ع ) 

وقتى مردم براى بيعت با اميرالمؤ منين (ع ) آماده شدند، حضرت درباره عدم تمايل خويش به خلافت چنين فرمود:
(اى مردم ! مرا بگذاريد و ديگرى را براى خلافت انتخاب كنيد، زيرا آشكارا مى بينم كه اگر خلافت را قبول كنم ، بلاهاى گوناگونى را مى بينم كه از دل ، توان شكيبايى ببرد و عقل ها از آن بلرزد و جهان را تاريكى فتنه ، چنان فرو گيرد كه شاه راه حقيقت شناخته نشود. اى مردم ! بدانيد اگر من آرزوى شما را برآورم و به خلافت تن دهم بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام مى دهم ، و سخن هيچ كس را نخواهم شنيد. و از حرف ديگران باكى ندارم . اگر مرا به حال خود بگذاريد و ديگرى را تعيين كنيد من از شما او را در پذيرفتن فرمان بيشتر اطاعت كنم . اى مردم ! اگر شما را وزير باشم نيكوتر است تا شما را امير شوم ).
مالك اشتر عرض كرد: (به خدا سوگند اگر اين كار را قبول نكنى ، ديگرى مقصدى امر خلافت مى شود و تو در دفعه چهارم نيز از حق خويش محروم خواهى ماند). و سپس گفت : (دست خود را به من ده تا با تو بيعت كنم ). حضرت همان عذرها را آورد ولى مالك قبول نكرد و عرض كرد: (امروز ميان مسلمانان ، كسى به پايه فضل و دانش و سابقه تو در اسلام نمى رسد و به علاوه چون خبر كشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بيعت با ديگرى انتشار نيافته ، هر فرماندارى به گردنكشى و طغيان بر مى خيزد و پرچم مخالفت را بر مى افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بين مرم فراهم مى آيد و تفرقه ميان مسلمانان مى افتد؛ پس سزاوار است براى حفظ مصالح مسلمانان ، خلافت را قبول نمايى ).
امام پس از شنيدن اين سخنان مالك اشتر، موافقت كرد و مالك اشتر، موافقت كرد و مالك و همراهانش با امام ، بيعت كردند.(175)(176)


147 حضور رسول خدا (ص ) پس از رحلت  

امام صادق (ع ) فرمود: ابوبكر بر على (ع ) وارد شد و به آن جانب عرض ‍ كرد: به درستى كه رسول خدا (ص ) بعد از روز ولايت ، درباره تو كار جديد و تازه اى انجام نداد و من گواهى مى دهم كه تو مولايم هستى . به اين موضوع براى شما اقرار مى كنم و در زمان رسول خدا (ص ) به امارت بر مؤ منين به تو سلام كردم . رسول خدا (ص ) نيز به ما فرمود كه تو وصى و وارث و خليفه آن جناب در ميان خانواده و همسرانش هستى و ميراث رسول خدا (ص ) و امر پيامبر به تو منتقل شد؛ ولى به ما نفرمود كه بعد از آن جناب تو خليفه اش هستى . پس در آن چه بين ما و تو رخ داده ، گناهى ندارم و بين ما و خداوند عزّوجلّ نيز گناهى بر ما نيست .
على (ع ) به او فرمود: اگر رسول خدا (ص ) را به تو نشان دهم و به تو بگويد كه من به مقام و منصبى (خلافت مسلمين ) كه تو در آن هستى سزاوارترم و اگر از آن كناره گيرى نكنى كافر مى شوى ، چه خواهى گفت ؟
عرض كرد: اگر رسول خدا (ص ) را ببينم و آن چه كه تو مى گويى را برايم بگويد، مرا كفايت مى كند.
حضرت فرمود: پس وقتى كه نماز مغرب را خواندى ، نزد من بيا.
ابوبكر بعد از بازگشت و اميرالمؤ منين (ع ) دستش را گرفت و به سوى قبا برد. (در آن جا) پيامبر را مشاهده كرد كه در مقابل قبله نشسته و خطاب به ابى بكر فرمود: اى عتيق ، بر على حمله ور شدى و در منصب نبوت نشستى و در اين باره ، از پيش با تو سخن گفته ام . پس اين لباس (خلافت را) را كه پوشيده اى از تن بيرون بياور و اين مقام را براى على خالى كن و گرنه وعده گاه تو آتش جهنم است . سپس اميرالمؤ منين (ع ) دست ابوبكر را گرفت و از مسجد بيرون برد و رسول خدا (ص ) نيز از نزد آنها برخاست . آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) نزد سلمان رفت و قضيه را براى او باز گفت .
سلمان عرض كرد: حتما قضيه تو را بازگو مى كند و آن را براى دوستش ‍ (عمر) افشا كرده و بيان خواهد نمود. اميرالمؤ منين (ع ) تبسم كرد و فرمود: ممكن است دوستش را باخبر كند، كه چنين خواهد كرد، ولى به خدا سوگند هرگز اين قضيه را تا روز قيامت (براى ديگران ) نقل نخواهد كرد؛ زيرا آن دو، محتاطترند در مورد خودشان از اين كه اين موضوع را فاش ‍ نمايند.
سپس ابوبكر با عمر ملاقات كرد و گفت : همانا على (ع ) چنين كرد و به رسول خدا (ص ) چنين و چنان گفت . عمر به او گفت : واى بر تو، چقدر كم عقلى . به خدا قسم ، تو هم اكنون گرفتار سحر ابن ابى كبشه (اميرالمؤ منين ) هستى و حتما سحر بنى هاشم را فراموش كرده اى .
از كجا محمد باز مى گردد؟ هر كس كه مرد، ديگر برنمى گردد. همانا بودن تو در اين منصب ، از سحر بنى هاشم بزرگ تر است . پس اين لباس ‍ (خلافت ) را بر تن كن و فرمانروايى كن .(177)


بخش پنجم : مصايب پس از غصب ولايت  

148 طلب يارى  

على (ع )، فاطمه (س ) را بر الاغى سوار مى كرد و او را شبانه به در خانه هاى انصارى مى برد، و از آنها طلب يارى مى كرد. همچنين فاطمه (س ) از آنها كمك خواست ، لكن آنها مى گفتند: اى رسول خدا ديگر زمان گذشته است و ما با ابى بكر بيعت كرده ايم ؛ اگر پسر عم تو على (ع ) زودتر از ابى بكر از ما طلب بيعت مى كرد هرگز از او روى بر نمى گردانديم .
پس على (ع ) گفت : آيا توقع داشتيد كه جنازه رسول خدا (ص ) را بدون غسل و كفن در خانه اش رها كنم و به سوى مردم بشتابم و با آنها در سلطنت بعد از او به نزاع و كشمكش بپردازم ؟!
و فاطمه (س ) مى گفت : سزاوار نبود براى او (على (ع ) چنين كارى . لكن كردند آنها كارى را كه خداوند سزاى آنها را بدهد.(178)


149 اتمام حجت اميرالمؤ منين (ع )  

سلمان مى گويد: وقتى شب شد على (ع ) حضرت زهرا (س ) را سوار بر چهار پايى نمود و دست دو پسرش امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) را گرفت ، و هيچ يك از اهل بدر از مهاجرين و انصار را باقى نگذاشت ، مگر آن كه به خانه هايشان آمد و حق خود را برايشان يادآور شد و آنان را بر يارى خويش فرا خواند. ولى جز چهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهاى تراشيده و در حالى كه اسلحه هايشان را به همراه دارند بيايند و با او بيعت كنند كه تا سرحد مرگ استوار بمانند.
وقت صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد او نيامد. (سليم مى گويد:) به سلمان گفتم : چهار نفر چه كسانى بودند؟
گفت : من و ابوذر و مقداد و زبير بن عوام .
اميرالمؤ منين (ع ) در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: (صبح نزد تو مى آييم ) ولى هيچ يك از آنان غير از ما نزد او نيامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولى غير از ما كسى نيامد.(179)


150 چرا على (ع ) شمشير نكشيد؟  

اشعث بن قيس در حالى كه به غضب آمده بود گفت : اى پسر ابى طالب ، چه مانعى داشتى هنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آنها با عثمان بيعت شد، جنگ كنى و شمشير بزنى ؟! تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه اى نخوانده اى مگر اين كه در آن قبل از اين كه از منبر پايين بيايى گفته اى : (به خدا قسم من سزاوارترين مردم نسبت به آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را قبض روح كرده همچنان مظلوم بوده ام ). چه چيزى تو را مانع شده كه با شمشيرت از مظلوميت خود دفاع كنى ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى پسر قيس ، سخنت را گفتى جواب را بشنو: ترس و يا كراهت از لقاى پروردگار مرا از اين اقدام مانع نبوده ، و نه اين كه نمى دانستم آنچه نزد خداست از دنيا و بقاى در آن براى من بهتر است . آنچه مرا از اين كار مانع شد امر پيامبر (ص ) و پيمان او با من بود. پيامبر (ص ) به من خبر داد كه امت بعد از او با من چه خواهند كرد.
بنابراين هنگامى كه كارهايشان را با چشم مى ديدم علم من و يقينم قوى تر از قبل نبود، بلكه من به سخن پيامبر (ص ) بيشتر از آنچه با چشم ديدم و شاهد بودم يقين داشتم . عرض كردم : يا رسول الله ، وقتى چنين كارهايى به وقوع پيوست چه سفارشى به من مى فرمايى ؟
فرمود: (اگر يارانى پيدا كردى به آنان اعلان جنگ كن و با ايشان جهاد كن ، و اگر يارانى نيافتى دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا زمانى كه براى برپايى دين و كتاب خدا و سنت من يارانى پيدا كنى ).
و پيامبر (ص ) به من خبر داد كه به زودى امت مرا خوار كرده و با غير من بيعت مى كنند و تابع ديگرى مى شوند.
و پيامبر (ص ) به من خبر داد كه من نسبت به او همچون هارون نسبت به موسى هستم ، و امت بعد از او بمنزله هارون و پيروانش و گوساله و پيروانش خواهند شد، آن جا كه موسى گفت : (يا هارون ، ما منعك اذرايتهم ضلو الا تتبعن اءفعصيت امرى قال يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى ) و قال : (يا بن ام لا تاخذ بلحيتى و لا براسى انى خشيت ان تقول فرقت بنى اسراييل و لم ترقب قولى ) (180) (اى هارون ، چرا وقتى ديدى مردم گمراه مى شوند دست از متابعت من برداشتى ؟ آيا با فرمان من مخالفت كردى ؟ گفت : اى پسر مادرم ، گريبان مرا مگير و دست از سرم بردار، من ترسيدم بگويى بين بنى اسراييل اختلاف انداختى و گفتار مرا مراعات نكردى ).
مقصود پيامبر (ص ) اين بود كه موسى وقتى هارون را جانشين خود در ميان آنان قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و يارانى پيدا كرد با آنان جهاد نمايد، و اگر ياران پيدا نكرد خوددارى كند و خون خود را حفظ كند و آنان تفرقه نيندازد. من هم ترسيدم برادرم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همين سخن را به من بگويد كه : (چرا بين امت تفرقه انداختى و مراعات سخن مرا نكردى ، در حالى كه با تو عهد كرده بودم كه اگر يارانى نيافتى دست نگه دارى و خون خود و اهل بيت و شيعيانت را حفظ كنى )؟(181)


151 احياى نام پيامبر (ص )  

روزى فاطمه (س ) آن حضرت را به قيام و شورش تحريك نمود، امام ناگهان صداى مؤ ذن را شنيد كه : (اشهد ان محمدا رسول الله )، به فاطمه (س ) فرمود: آيا مى پسندى كه اين صدا از روى زمين محو مى شود؟
پاسخ داد: نه .
فرمود: اين همان چيزى است كه من مى گويم .(182)


152 اندوه فاطمه بر على (ع ) 

ام سلمه داخل منزل فاطمه (س ) وارد شد و گفت : اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى ؟
فرمود: شب را ميان غم و اندوه به صبح آوردم به خاطر از دست دادن پيامبر و مظلوميت وصى ، به خدا سوگند پرده حرمت او را دريدند، كسى كه امامتش برخلاف شريعت الهى در تنزيل و سنت پيامبر (ص ) در تاءويل غصب گرديد و به زور از او ربوده شد؛ آرى اين ها همه از روى كينه هاى جنگ بدر و انتقام خون هاى ريخته شده در احد به دست او بود (183) كه دل هاى پرنفاق در خود نهفته بود.(184)


153 فرياد مظلوميت على (ع )  

مردى در مدينه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فرياد مى زد: انا مظلوم : (من ستم ديده ام ، به من ظلم شده است ).
امام على (ع ) وقتى او را ديد و فرياد او را شنيد، به ياد مظلوميت خودش ‍ افتاد كه غاصبان ، حقّش را غصب كردند و او را خانه نشين نمودند، به او فرمود: (هلم فلنصرخ معا فانّى مازلت مظلوما): (بيا با هم فرياد بزنيم ، من نيز همواره مظلوم بوده ام ).(185)


154 چشمان پر از اشك على (ع )  

عباس (ع ) به على (ع ) گفت : چه چيزى باعث شد كه عمر از قنفذ هم مانند ساير كارگزارانش غرامت دريافت نكند؟ اميرالمؤ منين (ع ) نگاهى به اطرافيانش كرد و چشمانش پر از اشك شد و فرمود: عمر خواست بدين وسيله از قنفذ به خاطر ضربتى كه با تازيانه به فاطمه (س ) زده بود تشكر كرده باشد. همان ضربتى كه فاطمه (س ) از دنيا رفت در حالى كه اثر آن بر بازويش مانند دستبند باقى مانده بود.
سپس فرمود: تعجب از محبت اين مرد (عمر) و رفيقش قبل از او (ابوبكر) كه در قلوب اين امت جاى گرفته و تسليم آنان در برابر او در هر چيزى كه بدعت گذاشته است .
اگر كارگزاران عمر خاين بودند و اين اموال در دست آنان به خيانت جمع شده بود، او حق نداشت آنان را رها كند و بايد همه را مى گرفت چرا كه غنيمت مسلمانان است . پس چرا نصف آن را گرفته و نيم ديگر را در دست آنان باقى گذاشت ؟!
و اگر خاين نبودند عمر حق نداشت چيزى از اموال آنان را نه كم و نه زياد بگيرد. پس چرا نيمى از آن را گرفت ؟ حتى اگر به خيانت در دست آنها بود ولى خودشان اقرار نكردند و شاهدى هم عليه آنان وجود نداشت براى او حلال نبود نه كم و نه زياد چيزى از آنان بگيرد.
عجيب تر اين است كه آنان را بر سر كارهايشان باز گردانيد! اگر خاين بودند جايز نبود آنان را دوباره به كار گيرد، و اگر خاين نبودند اموال آنها برايش حلال نبود.
سپس على (ع ) رو به جمعيت كرد، و فرمود: تعجب مى كنم از قومى كه مى بينيد سنت پيامبرانشان كم كم و دسته دسته تبديل و تغيير مى يابد و با اين همه راضى مى شوند و انكار نمى كنند بلكه در دفاع از بدعت ها غضب مى كنند و كسانى را كه ايراد بگيرند و آن را انكار كنند سرزنش مى نمايند. سپس قومى بعد از ما مى آيند و بدعت و ظلم و از پيش خود ساخته هاى او را تابع مى شوند و بدعت هاى او را سنت و دين مى شمارند و به وسيله آن به پيشگاه پروردگار تقرب مى جويند.(186)


155 چگونه حق على (ع ) غصب شد 

مردى از قبيله بنى اسد حضور على (ع ) آمده عرضه داشت : تعجب از شما بنى هاشم است با آن كه مردمى باحقيقتيد و حسب و نسب شما از همه صحيح تر و با رسول خدا (ص ) پيوند داريد و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهميد در عين حال حق شما را غصب كردند؟!
فرمود: اى پسر دودان تو آدمى مضطرب و ناآزموده و تنگ حوصله اى و گفتار تو به جايى پابند نيست و به جهت خويشاوندى با تو بايد پاسخ تو را داد بدان كه خلافت حق اصلى و ارثى من است . ليكن ديگران غاصبانه آن را از من گرفتند و مردمى سخى آن را به جهاتى كه خود مى دانستند به ديگران واگذار كردند و عده بخيلى آن را از واگذاشتن به صاحبانش منع كردند آن گاه اين مصراع امرءالقيس را خواند كه (فدع عنك نهبا صبح فى حجراته ) دست بردار از غارتى كه در نواحى آن بانگ و فريادها زده اند.
يعنى از اين كه سه نفر اول حق مرا غصب كردند دست بردار و در باب تجاوزات پسر ابوسفيان گفتگو كن . روزگار مرا پس از گريانيدن خندانيد و جاى تعجب نيست زيرا مردم به خدا قسم از رفق و مداراى با من ماءيوسند و مى خواهند در كار خدا مداهنه كنند و آن هم كه از من ساخته نيست و اگر محنت ها از ما دور شود ايشان را به صراط حقيقت مى خوانم و اگر بميرم يا كشته شوم بايد بر آنها حسرت نخورى و بر فاسقان متاءسف نشوى .(187)


156 حليت طلبى  

محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت : پدر، تو را در حالى مى بينم كه قبل از امروز نديده بودم .
ابوبكر گفت : پسرم ، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مرا حلال كند، اميدوارم حالم بهتر شود!
پرسيدم : پدر، چه كسى را مى گويى ؟
گفت : على بن ابيطالب را.
گفتم : من قول مى دهم كه در اين باره با على (ع ) صحبت كنم و براى تو حلاليت بگيرم ، چرا كه او سختگير نيست .
محمد بن ابى بكر نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و عرض كرد: پدرم در بدترين حالات است و چنين سخنانى گفته ، و من به او قول داده ام برايش از شما حلاليت بگيرم . آيا او را حلال مى كنى ؟
حضرت فرمود: به خاطر تو آرى ، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و اين حلاليت طلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم .
محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت : (خدا دعايت را مستجاب كرد)، و سپس كلام اميرالمؤ منين (ع ) را براى او بازگو كرد. ابوبكر قبول نكرد و گفت : (دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گويند كه چرا حق ديگران را غصب كرده بودى ). (188)


157 پيش گويى امام على (ع ) درباره قائم  

(هارون بن سعيد) گويد: از اميرالمؤ منين (ع ) شنيدم كه به عمر مى فرمود: چه كسى جهالت را به تو آموخت ، اى مغرور؟ سوگند به خدا، اگر در دين بصير و يا به آنچه رسول خدا (ص ) به تو دستور داده ، بينا بودى ، و يا در دين متبحر و عالم بودى ، بر شتر گوش بريده (وناقص ) سوار مى شدى ، و از نى فرش مى ساختى و دوست نداشتى كه مردم برايت قيام و قعود كنند و به عترت پيامبر (ص ) ستم و بدرفتارى ، روا نمى داشتى ، اما بدان كه من در دنيا تو را كشته خواهم ديد، و با زخم غلام (ام معمر) كه بر او ستم مى كنى ، كشته مى شوى و على رغم خواست تو، توفيقى نصيب او گشته ، وارد بهشت مى شود.
اگر از رسول خدا (ص ) شنوايى داشتى ، شمشيرت را برگردن نمى انداختى (و خلافت را غصب نمى كردى ) و بر منبر خطبه نمى خواندى ، گويا مى بينم كه تو را مى خوانند و اجابت مى كنى ، و نامت مى برند و رخ درهم مى كشى ، و پس از قتل حرمتت مى شكند و مصلوب مى گردى (كنايه از ظهور امام مهدى (ع ) است كه بدن حكام جور را بيرون مى آورد) و دوستى كه تو را برگزيده و بر جايش تكيه زده اى ، به همين بلا گرفتار مى شود؟!
عمر گفت : چرا از ريشخند ديگرى و كهانت ، شرم نمى كنى ؟
امام (ع ) فرمود: سوگند به خدا آنچه گفتم ، از پيامبر (ص ) شنيدم و به آن علت داشتم كه بر زبان آوردم ؟
عمر گفت : چه موقع اين كار صورت مى گيرد؟
فرمود: آن گاه كه لاشه شما، از كنار پيامبر خدا(ص ) و از قبر، بيرون آيد، جسدهايى كه يك شبانه روز، نخوابيده اند (و نمرده اند) تا در هنگام نبش ‍ قبرتان كسى در اين باره شك نكند، (كه قبرى كه نبش مى شود، مربوط به شما دو نفر است ) و اگر در ميان سايرين ، دفن مى شديد، افرادى گرفتار ترديد مى شدند (و مى گفتند: اين جسدها مربوط به آن دو نفر نيست )
آن گاه بر شاخه هاى درختى خشك ، مصلوب مى گرديد، و آن درخت ، به برگ سبز مى گردد و شاخه هايش مى رويد، و به اين وسيله ، محبان و خشنود شوندگان به كارتان ، مورد آزمايش قرار مى گيرند تا پاك از ناپاك جدا شود گويا من شما را مى نگرم كه مردم از مصيبتى كه به آن گرفتار شده ايد، (از خدا) عافيت مى طلبند. پرسيد: يا على (ع ) چه كسى اين كارها را انجام مى دهد؟
فرمود: دسته اى كه ميان شمشيرها و غلاف آنها، جدايى افكنده و خداوند، براى يارى دينش ، آنان را برگزيده ، لذا در راه خدا از سرزنش ، كسى نمى هراسند، گويا مى بينم كه شما دو تن ، با بدنهايى تر و تازه ، از گور بيرون كشيده و مصلوب مى شويد، و اين (تازگى بدن ) وسيله فتنه دوستانتان مى گردد، و سپس آتشى را كه براى ابراهيم و يحيى و جرجيس و دانيال (ع ) و هر پيامبر و صديق و مؤ منى ، افروخته گشت ، مى آورند پس از آن آتشى را كه بر در خانه من افروختيد، تا من و فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم را بسوزانيد، مى آورند تا با آنها سوزانده شويد، و بادى سخت و كشنده مى وزد و پس مانده شمشيرها بدنتان را، نابود و تباه مى سازد و به دوزخ برده مى شويد، آن گاه به صحرايى كه جاى نابودى شما بود، برده مى شويد جايى كه خداى عزوجل فرموده :
(و لوترى اذ فزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قريب ) (189)
(و اگر تو سخنى حال مجرمان را مشاهده كنى هنگامى كه ترسان و هراسانند و هيچ از عذاب آنها فوت نشود و از مكان نزديكى دستگير شوند.
كه كنايه از (تحت اقدام ) شماست ، پرسيد: يا على (ع ) آيا ميان ما و پيامبر (ص ) جدايى مى افتد؟
فرمود: آرى ، پرسيد: آيا خود شما اين مطلب را شنيدى و درست است ؟
راوى گفت : امام (ع ) سوگند ياد كرد كه اين مطلب را از پيامبر (ص ) شنيده است ، عمر گريه كرد و گفت : از گفته شما به خدا پناه مى برم و آيا نشانه اى دارد؟
فرمود: آرى كشتار و مرگى عمومى و طاعونى شنيع ، كه از مردم يك سوم باقى مى ماند و منادى از آسمان ، نام يكى از فرزندان مرا مى خواند، و بلاها بسيار مى شود، تا جايى كه زنده ها آرزوى مرگ مى كنند و كسى كه بميرد، راحت شده و كسى كه نزد خدا عملى درست دارد، نجات مى يابد، سپس ‍ مردى از تبار من ظهور و زمين را، چنان كه از ستم ، پر شده ، از عدل پر مى كند. خداوند بقاياى قوم موسى را براى يارى او مى فرستد و اصحاب كهف برايش زنده مى شوند و خدا او را با فرشتگان و جن و شيعيان مخلص تاءييد مى نمايد و آسمان ، باران و زمين نباتش را مى دهد.
گفت : اى ابوالحسن مى دانم كه تو جز به حق سوگند نمى خورى ، ولى به خدا قسم تو و فرزندانت ، شيرينى خلافت را نخواهد چشيد؟
فرمود: شما براى من و فرزندانم ، جز دشمنى چيزى نمى افزاييد؟
وقتى كه مرگ عمر نزديك شد، امام (ع ) را خواست و گفت : يا على (ع ) اصحابم مرا متولى امورشان كردند، اگر مرا حلال كنى ، بهتر است ؟
فرمود: اگر من حلال كنم ، نسبت به پيامبر (ص ) و دخت او چه مى كنى ؟
سپس امام (ع ) در حالى كه مى فرمود: (و اسّروا النّدامة لمّا راءو العذاب )(190) هنگام ديدن عذاب ، ندامت را پوشيدند.
او را ترك گفت .(191)


158 اقرار عمر و خلافت على (ع )  

ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم ، عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه اى كه برايش ‍ گسترده بودند به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد.
آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟
گفتم : از مسجد.
گفت : پسر عمويت را در چه حالى رها كردى ؟
پنداشتم منظورش عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با هم سن و سال هاى خودش بازى مى كرد.
گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است .
گفتم : او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخل هاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد.
گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى بر گردن تو باشد اگر پاسخ سؤ الى راكه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟
گفتم : آرى .
گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت او نص و تصريح فرموده است ؟
گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آن چه على (ع ) آن را ادعا مى كند پرسيدم .
گفت : راست مى گويد.
عمر گفت : آرى ، پيامبر(ص ) در مورد خلافت او سختى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد(!) آرى ، زمانى در آن چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد، عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.(192)


159 آشوبگرى عمر 

عثمان بن عفان ، سعيد بن عاص را ديده گفت : بيا نزد عمر رفته با او سخن بگوييم . چون بر او وارد شدند، عثمان در محل معين خود نشسته و سعيد در گوشه از جمعيت قرار گرفته و آثار ملال از او ظاهر بود. عمر او را ديده گفت : مى بينم از ناحيه من حزن و اندوهى در خود احساس مى كنى و خيال مى كنى پدرت را من كشته ام با آن كه چنين عملى از من به ظهور نرسيده و سوگند به خدا دوست مى داشتم من كشنده او بودم و اگر او را مى كشتم به هيچ وجه پوزش نمى خواستم ، زيرا كافرى را كشته بودم ليكن روز بدر از كنار پدرت گذشته ، ديدم چون گاو نر خشمگينى خود را آماده قتال كرده و كف برآورده بود. به وى توجهى نكرده از او درگذشتم ، گفت : پسر خطاب كجا مى روى ؟ هنوز سخنش را به اتمام نرسانيده على (ع ) با او در آويخت هنوز از جاى خود دور نشده بودم كه او را كشت .
على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت ، چون اين سخن را شنيد فرمود: پروردگارا ببخش ، شرك و بت پرستى نابود شد و كارهاى گذشته را اسلام محو كرد امروز مناسب نيست مردم را عليه من تحريك نمايى .
عمر از استماع اين سخن ، خاموش شده حرفى نزد.
سعيد در اين جا عمر را مخاطب ساخته گفت : مى خواهى با اين سخن مرا از على (ع ) روگردان بسازى و به وى بدبين نمايى ، سوگند به خدا از اين كه على (ع ) كشنده پدر من است هيچ گاه نگرانى ندارم زيرا او به دست پسر عمش على (ع ) كشته شده است . (193)


next page

fehrest page

back page