۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۷ -


160 تنهايى على (ع )  

جندب بن عبدالله گفت : پس از آن كه مردم بى وفا با عثمان بيعت كردند حضور على (ع ) رسيده ديدم آن حضرت با حال حزن و اندوه سر به زير انداخته سؤ ال كردم : با اين عملى كه مردم عليه شما انجام دادند چه خواهيد كرد؟
فرمود: صبر مى كنم .
گفتم : سبحان الله به خدا قسم مرد صابرى هستى .
فرمود: به غير از صبر چه بايد انجام دهم ؟!
عرض كردم : از جا حركت كن و مردم را به ولايت خود دعوت فرما و اعلام كن پس از پيغمبر (ع ) از ديگران شايسته تر به آن حضرتم و فضل و سابقه اسلامى من هم بر احدى پوشيده نيست و از آنان درخواست كن تا تو را عليه اين عده اى كه به زيانت اقدام نموده اند يارى نمايند. اگر ده نفر از صد نفر دعوت تو را اجابت نمايند بر صد نفر پيروز خواهى گرديد. بنابراين اگر به تو نزديك گرديدند به مقصود رسيده اى و اگر خوددارى نمودند با آنان پيكار مى كنى اگر پيروز شدى خدا تو را مانند پيغمبرش بر مخالفان چيره ساخته و شايستگى تو به ظهور رسيده و اگر در راه حق كشته شدى شهيد از دنيا رفتى ، پوزش تو نزد خدا پذيرفته است تو به ميراث رسول او سزاوارى .
على (ع ) در پايان سخنان وى با كمال تعجب فرمود: اى جندب عقيده تو آن است كه ده نفر از صد نفر با من بيعت مى نمايند. جندب گفت : آرزومندم چنان باشد.
على (ع ) فرمود: من چنين گمانى ندارم بلكه مى گويم دو نفر از صد نفر هم با من بيعت نخواهند كرد و اينك دليل اين معنى را براى تو بيان مى كنم .
توجه مردم از نخست به قريش بود و قريش مى گفتند آل محمد خود را برترين افراد مردم مى دانند و آنان خود را اولياى امور خيال مى كنند و اگر اتفاقا امر خلافت به دست آنها بيفتد ديگر كسى نمى تواند با هيچ نيرويى آن را از چنگال ايشان به درآورد و اگر ديگران مصدر كار شوند ممكن است دست به دست دور زدند و در ميان شما باشد، بنابراين به خدا قسم چنان نيست كه گمان كرده اى كه قريش امر خلافت را به آسانى از دست بدهند و در اختيار ما بگذارند.
جندب پس از استماع اين بيان عرضه داشت اجازه مى دهى همين سخن را به اطلاع مردم برسانم و آنان را به يارى شما بخوانم . على (ع ) فرمود: (اين زمان بگذار تا وقت ديگر)
جندب از اين پس به عراق مراجعت كرد مى گويد: هر گاه يكى از فضايل و مناقب على (ع ) را براى مردم نقل مى كردم مرا آزار مى رسانيدند و از پيش خود مى راندند تا بالاخره قضيه مرا به وليد بن عقبه خبر دادند او شبى مرا خواسته و محبوس داشت و سرانجام سخنانى در خلوت با من گفت و مرا از زندان نجات داد.(194)


161 بهانه هاى عثمان  

ميان عثمان و على (ع ) سخنى رد و بدل شد و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارند زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لب هايشان به خاك در افتاد!
همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :
همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين امت و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيب جويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش ‍ نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى همچون شتر مرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند.
آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و در هم كوبيد و حال آن كه نصرت دهندگان من نزديك ترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !(195)


162 مظلوميت على (ع ) در شورا 

ابن ابى الحديد گويد: عمر گفت : ابو طلحه انصارى را فرا خواندند و آمد، عمر گفت : اى ابو طلحه چون از دفن من بازگشتيد با پنجاه مرد مسلح از انصار آماده شو و اين چند نفر را(196) وادار كن تا هر چه زودتر كار را تمام كنند، و آنان را در خانه اى جمع كن و يارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت بپردازند و يك نفر از خود را برگزينند؛ اگر پنج نفر يك راءى دادند و يك نفر ديگر مخالفت كرد گردنش را بزن . و اگر چهار نفر يك راءى دادند و دو تن ديگر مخالفت كردند گردن آن دو را بزن . و اگر سه نفر يك راءى و سه نفر ديگر راى ديگر دادند، راءى آن سه نفرى كه عبد الرحمن در آنهاست برگزين ، و اگر آن سه نفر ديگر بر خلاف آن اصرار كردند گردن آنها را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر امرى اتفاق نظر نيافتند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان رها كن تا كسى را براى خود برگزينند.(197)
چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع كرد و خود با پنجاه مرد مسلح از انصار بر در خانه ايستاد. اهل شورا شروع به سخن گفتن كردند و دعوا و ستيزه برخاست . نخستين كارى كه طلحه كرد اين بود كه آنان را شاهد گرفت كه حق خود را به عثمان بخشيد و به نفع او كنار رفت ، زيرا مى دانست كه مردم او را با على و عثمان برابر نمى دانند و با وجود آنها خلافت براى او پا نمى گيرد، از اين رو خواست با بخشش امرى كه خود از آن بهره اى نداشت و نمى توانست بدان دست يابد جانب عثمان را تقويت و جانب على (ع ) را تضعيف كند.
زبير در معارضه خود گفت : من هم شما را گواه مى گيرم كه من حق خود را از شورا به على بخشيدم ؛ و او به اين علت چنين كرد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان ، على (ع ) تضعيف شد و تنها ماند و تعصب خويشاوندى به او دست داد، زيرا وى پسر عمه اميرمؤ منان (ع ) يعنى فرزند صفيه دختر عبدالمطلب بود و ابوطالب دايى وى به شمار مى رفت . و دليل اين كه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود كه ميانه خوبى با على (ع ) نداشت ، زيرا او از قبيله بنى تيم و پسر عموى ابوبكر بود و در دل هاى بنى هاشم داشتند، و اين مساءله ريشه در طبيعت بشر دارد به ويژه در سرشت و طبيعت مردم عرب ، و تجربه تا به امروز نشان داده است .(198)
با شرايط فوق چهار تن باقى ماندند، سعد بن ابى وقاص گفت : من سهم خودم را از شورا به پسر عمويم عبدالرحمن بخشيدم ؛ زيرا هر دو از بنى زهره بودند و نيز سعد مى دانست كه راءى نمى آورد و حكومت به چنگ وى نمى آيد. چون سه تن بيشتر نماند، عبدالرحمن به على و عثمان گفت : كدام يك از شما خود را از خلافت بيرون مى كند و به يكى از دو نفر باقى مانده راءى مى دهد؟ هيچ كدام پاسخ ندادند. عبدالرحمن گفت : من هم شما را گواه مى گيرم كه خود را از خلافت بيرون كردم تا يكى از شما دو نفر را انتخاب كنم . باز آن دو ساكت ماندند. عبدالرحمن رو به على (ع ) كرد و گفت : با تو بيعت مى كنم به شرط آن كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سيره شيخين ابوبكر و عمر رفتار كنى .(199) على (ع ) فرمود: بلكه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و نظر خود رفتار مى كنم .
عبدالرحمن رو به عثمان نمود و همين پيشنهاد را به وى كرد و عثمان پذيرفت . دوباره پيشنهاد را به على (ع ) تكرار كرد و آن حضرت همان پاسخ داد، عبدالرحمن سه بار اين پيشنهاد را تكرار كرد و چون ديد كه على (ع ) از راءى خود باز نمى گردد و عثمان پاسخ مثبت مى دهد با عثمان دست بيعت داد و گفت : سلام بر تو اى اميرمؤ منان .
گويند: على (ع ) به عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند، تنها بدين دليل چنين كردى كه همان اميدى را به وى بسته اى كه رفيقان به دوست خود داشت ؛ خداوند ميان شما اختلاف افكند و به شومى عطر منشم دچارتان كند(200)
گويند: چندى بعد ميان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد و تا دم مرگ با يكديگر سخن نگفتند.(201)


163 عيادت عثمان از حضرت على (ع )  

على (ع ) بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على (ع ) اين بيت را خواند:
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد).
عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم ، آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم و يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى سازد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناه گاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.
على (ع ) فرمود: اين تصور كه مرا پناه گاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو بر عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود (تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند). و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سود بخش نيست . اما اين سخن كه مى گويى (مرگ و فقدان من تو را در هم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده باشند از فقدان من سرشكسته نخواهى شد.(202) عثمان برخاست و رفت . همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على (ع ) به عيادتش رفت و عثمان گفت :
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور درگذرد).(203)


164 شايسته براى خلافت  

محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه گفته است : هنگام بيعت با عثمان ، به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم برگرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اين كه آنان براى خلافت كس ‍ ديگرى غير از اهل بيت را بر مى گزينند آن هم اهل بيتى كه معدن فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمين هايند. به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا(ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند، پرسيدم : اين مرد كيست ؟
گفتند: مقداد است .
پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت : پسر عموى پيامبر (ص ) يعنى على بن ابى طالب .
معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش ‍ رحمت كند! ديدم و آن چه را مقداد گفته بود، برايش نقل كردم .
گفت : راست مى گويد.
گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟
گفت : قوم ايشان نپذيرفتند.
گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان باز داشت ؟
گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد. (204)


165 على (ع ) ريشه كن كننده فتنه ها 

ابان از سليم بن قيس چنين نقل مى كند: اميرالمؤ منين (ع ) بر فراز منبر قرار گرفت و حمد و ثناى الهى به جا آورد و فرمود:
اى مردم ، من آن كسى هستم كه چشم فتنه را از جا كندم و كسى جز من جرئت آن را نداشت . به خدا قسم اگر من در ميان شما نبودم با اهل جمل و اهل نهروان مقابله نمى شد.به خدا قسم اگر نبود ترس از اين كه فقط سخن بگوييد و عمل را رها كنيد به شما خبر مى دادم از آنچه خداوند بر لسان پيامبرش مقدر كرده براى آنان كه با بصيرت در گمراهى آنان و با معرفت به هدايتى كه ما بر آن هستيم با ايشان بجنگد.
سپس فرمود: درباره هر چه مى خواهيد از من بپرسيد قبل از آن كه مرا نيابيد. به خدا قسم من به راه هاى آسمان از راه هاى زمين آگاه ترم . من يعسوب مؤ منان و اولين نفر ار سابقين و امام متقيان و خاتم جانشينان و وراث پيامبران و خليفه رب العالمين هستم . من جزا دهنده مردم در روز قيامت و قسمت كننده از طرف خداوند بين اهل بهشت و آتش هستم .منم صديق اكبر و فاروقى كه حق را از باطل جدا مى كنم . منم كه نزد من علم منايا و بلايا و فصل خطاب است . هيچ آيه اى نازل نشده مگر آن كه نمى دانم درباره چه نازل شده و در كجا نازل شده و بر چه كسى نازل شده است .
اى مردم ، انتظار مى رود كه مرا از دست بدهيد، و من از شما جدا خواهم شد. من يا مى ميرم و يا كشته مى شوم ، شقى ترين اين امت زمان زيادى منتظر نمى ماند تا اين كه اين را از بالاى آن خضاب كند يعنى محاسنم را از خون سرم خضاب كند.
قسم به آن كه دانه را شكافت و مردم را آفريد، از من درباره هيچ فرقه اى كه سيصد نفر يا بيشتر، بين شما و قيام روز قيامت باشند سئوال نمى كنيد، مگر آن كه درباره پيشوا و رهبر و سرپرست آنها به شما خبر مى دهم . همچنين از خرابى بناها كه چه موقع مى شود و چه موقع پس از خرابى دوباره تا روز قيامت آباد خواهد شد.
مردى برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين (ع )، از بلايا به ما خبر بده .
فرمود: هر گاه سؤ ال كننده اى مى پرسد بايد فكر كند و كسى كه چيزى از او مى پرسند بايد مكث كند. پشت سر شما امور مضطرب و مرددى و بلايى وحشت آور و عاجز كننده خواهد بود.
قسم به آن كه دانه را شكافت و انسان را خلق كرد، اگر مرا از دست بدهد و امور سخت و بلاهاى محسوس بر شما نازل شود، بسيارى از سؤ ال كنندگان سر به زير مى اندازند و بسيارى از سؤ ال شده گان مشغول مى شوند.
اين هنگامى خواهد بود كه جنگ شما ظاهر شود و از دندانهاى تيز بيرون آيد و بر پايش بايستد و دنيا بر شما بلا شود تا وقتى كه خداوند براى يادگار نيكان فتح و پيروزى پيش آورد.
مردى برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )، درباره فتنه ها به ما خبر بده .
حضرت فرمود: فتنه ها هر گاه رو كنند به شبهه مى اندازند و هر گاه پشت كنند پرده از شبهات برمى دارند. فتنه ها موجى همچون موج دريا دارند و طوفانى همچون طوفان باد، به شهرى برخورد مى كنند و شهر ديگرى را از ياد مى برند.
بنگريد به اقوامى كه در جنگ بدر پرچمداران بودند. ايشان را يارى كنيد تا يارى شويد و اجر داده شويد و معذور باشيد.(205)


166 عثمان و دوانبان پر از سيم و زر  

على بن ابى طالب (ع ) فرمودند: نيم روزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوب دستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و پر شود كه مرا آتش ‍ زده اى .
گفتم : پيوند خويشاوندى ات پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آن كه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و درماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم .
عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى .
سپس برخاست و با چوب دستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم .(206)


167 طرح توطئه براى قتل على (ع )  

علامه طبرسى در كتاب احتجاج به نقل از امام صادق (ع ) مى گويد كه امام صادق (ع ) فرمود:
ابوبكر پس از احتجاج على (ع )، از مسجد به سوى خانه خود بازگشت ، سپس براى عمر بن خطاب پيام فرستاد و او را طلبيد، عمر نزد ابوبكر آمد، و بين ابوبكر و عمر چنين گفتگو شد:
ابوبكر: ديدى كه گفتگوى ما با على (ع ) امروز چگونه پايان يافت ؟ اگر در روز ديگرى با او چنين برخوردى داشته باشيم ، مسلما امور ما متزلزل شده و اساس حكومت ما سست خواهد شد، راءى شما در اين خصوص ‍ چيست ؟
عمر: نظر من اين است كه دستور قتل او را صادر كنيم .
ابوبكر: چگونه و توسط چه كسى ؟
عمر: خالد بن وليد، براى اين كار مناسب است .
آن گاه آن دو نفر، به دنبال خالد فرستادند و خالد نزد آنها آمد، آنها به او گفتند: مى خواهيم تو را براى يك امر بزرگ ماءمور كنيم !
خالد: احملونى على ما شئتم و لو على قتل على بن ابيطالب : (هر چه مى خواهيد مرا به آن تكليف كنيد، گر چه قتل على (ع ) باشد آماده ام ).
ابوبكر و عمر: نظر ما همين است .
خالد: هر گونه كه تصويب كنيد انجام مى دهم ، چگونه او را بكشم ؟
ابوبكر: در مسجد حاضر شو، و در نماز جماعت كنار على (ع ) بنشين و با او نماز بخوان ، وقتى كه من (كه امام جماعت هستم ) سلام آخر نماز را دادم ، برخيز و گردن على (ع ) را بزن !
خالد: بسيار خوب ، همين كار را انجام مى دهم .
اسماء دختر عميس كه همسر ابوبكر بود (و در باطن از دوستان اهل بيت ) اين سخن را شنيد و به كنيز خود گفت : به خانه على (ع ) و فاطمه (س ) برو و سلام مرا به آنها برسان و به على (ع ) بگو:
انّ الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين .
(اين جمعيت براى كشتنت به مشورت نشسته اند، فورا از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان توام ). (سوره قصص 20).
اميرمؤ منان به كنيز فرمود: به اسماء بگو: ان الله يحول بينهم و بين ما يريدون : (خداوند بين آنها و مقصودشان ، مانع مى شود). يعنى آنها را بر اين كار موفق نخواهد كرد.
سپس على (ع ) از خانه بيرون و به قصد شركت در نماز جماعت به مسجد رفت و در صف نشست ، و خالدين وليد نيز آمد و در حالى كه شمشير همراهش بود در كنار على (ع ) نشست ، نماز شروع شد هنگامى كه ابوبكر براى تشهد نماز نشست (گويا نماز صبح بود) از تصميم خود پشيمان شد و ترسيد كه فتنه و آشوبى رخ دهد با توجه به شناختى كه به على (ع ) در مورد شجاعت و دلاورى او داشت ، چنان مضطرب و پريشان شد و حيران بود آيا سلام نماز را بگويد يا نه ؟ كه مردم گمان كردند او دستخوش سهو و اشتباه شده است ، كه ناگهان متوجه خالد شد و گفت : لا تفعلن ما امرتك : (آنچه را به تو دستور دادم ، البته انجام نده ). سپس گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته .
اميرمؤ منان على (ع ) به خالد فرمود: چه دستورى به تو داده بود؟ خالد گفت : به من دستور داده بود كه گردنت را بزنم .
على (ع ) فرمود: آيا اين دستور را اجرا مى كردى ؟
خالد گفت : سوگند به خدا اگر او قبل از سلام نماز، مرا نهى نمى كرد تو را مى كشتم .
در اين هنگام على (ع ) تكان سختى به خالد داد، خالد به زمين خورد، مردم اطراف على (ع ) را گرفتند كه خالد را رها كند، عمر گفت : به خداى كعبه خالد را مى كشد.
مردم به على (ع ) عرض كردند: تو را به صاحب اين قبر (پيامبر (ص ) سوگند مى دهيم خالد را رها كن ، آن گاه حضرت ، او را رها كرد.
و از ابوذر غفارى نقل شده كه گفت : حضرت على (ع ) گلوى خالد را با دو انگشت اشاره و وسطى ، گرفت ، آنچنان فشار داد كه خالد نعره كشيد، مردم ترسيدند و هر كس در فكر خود بود، و در آن هنگام خالد لباس خود را پليد كرد و پاهاى خود را به هم مى زد و هيچگونه سخنى نمى گفت .
ابوبكر به عمر گفت : اين است نتيجه مشورت واژگونه اى كه با تو كردم ، گويى حادثه امروز را مى ديدم ، و خدا را شكر مى كنم كه ما را سلامت داشت .
هر كس كه نزديك مى شد تا خالد را از چنگ نيرومند على (ع ) نجات دهد، نگاه تند على (ع ) آنچنان او را وحشت زده مى كرد كه برمى گشت ، ابوبكر عمر را نزد عباس (عموى پيامبر (ص ) فرستاد، عباس آمد و شفاعت كرد و على (ع ) را سوگند داد و گفت : تو را به حق اين قبر ( اشاره به قبر پيامبر (ص ) و صاحبش و به حق فرزندانت و به مادرشان خالد را رها كن .
آن گاه على (ع ) خالد را رها ساخت .
عباس بين دو چشم على (ع ) را بوسيد.
و در روايت ديگر آمده : سپس على (ع ) گريبان عمر را گرفت و فرمود: (اى پسر صهاك حبشيه ، اگر حكم خدا و عهد پيامبر (ص ) نبود، مى دانستى كه كدام يك از ما ضعيف تر و كمتر بوديم .)
حاضران ، ميانجى گرى كردند و عمر را از دست على (ع ) رها ساختند، در اين هنگام عباس نزد ابوبكر رفت و گفت : (سوگند به خدا اگر على (ع ) را مى كشتيد، يك نفر از دودمان تيم را نمى گذاشتيم كه زنده بماند).(207)


168 احتجاجات على (ع )  

امام صادق (ع ) از پدرش از جد بزرگوارش نقل كرد كه آن حضرت فرمود: وقتى كه خلافت ابوبكر مستقر شد و مردم با او بيعت كردند و على (ع ) را واگذاشتند، هميشه ابوبكر با چهره اى گشاده با على (ع ) برخورد مى كرد؛ ولى از على (ع ) ترش رويى و گرفتگى مى ديد. تحمل اين موضوع براى ابوبكر دشوار بود و مى خواست با على (ع ) برخوردى نمايد و از دل آن حضرت كينه و اندوه را بيرون آورد و به خاطر تجمع مردم در بيعت با او و اين كه امر خلافت را به گردن او نهاده اند، عذر خواهى نمايد و (و بيان كند كه ) خودش (ابوبكر) به اين مساءله بى ميل و رغبت است .
لذا، زمانى كه كسى متوجه نبود، خدمت اميرالمؤ منين (ع ) رفت و از آن حضرت تقاضاى مجلس خلوتى كرد و عرضه داشت : اى اباالحسن به خدا سوگند با اين موضوع (مساءله غصب خلافت ) موافق نبودم و در آن چه كه واقع شدم ، ميل و رغبتى نداشتم . بر آن حريص نبودم و بر خودم ، در آن چه امت بدان نيازمند است ، اعتماد و اطمينان ندارم نيز از لحاظ مال و عشيره ، توانايى و قدرتى ندارم و نمى خواهم خلافت را براى خودم از چنگ ديگران بربايم . پس چرا در درونت نسبت به من عداوتى دارى كه سزاوار آن نيستم و چرا در امرى كه به سوى آن رفته ام ، اظهار كراهت مى كنى و به چشم دشمنى به من مى نگرى ؟
على (ع ) به او فرمود: چه چيز تو را به آن (غصب خلافت ) واداشت ، وقتى كه رغبتى به آن نداشتى و حريص بر آن نبودى (مضافا بر اين كه ) به خودت نيز در قيام به آن و به آن چه كه مردم در امر خلافت به تو نيازمندند اعتماد و اطمينان نداشتى ؟
ابوبكر گفت : حديثى از رسول خدا (ص ) شنيدم كه :(همانا خداوند امت مرا بر گمراهى جمع نمى فرمايد) لذا وقتى اجتماع آنها را ديدم ، حديث پيامبر را اطاعت كردم و تجمع آنها را بر خلاف هدايت محال پنداشتم و به خواست آنها گردن نهادم و اگر مى دانستم احدى از اين امر تخلف مى كند، از (قبول آن ) امتناع مى كردم .
على (ع ) فرمود: اما آن چه درباره حديث پيامبر بيان داشتى : (همانا خداوند امت مرا بر گمراهى جمع نمى فرمايد)، آيا من از امت پيامبر هستم يا نيستم ؟ ابوبكر گفت : آرى .
حضرت فرمود: همچنين گروهى كه تو را از اين كار منع مى كردند و عبارت بودند از: سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و كسانى كه از انصار با او بودند (آيا از امت پيامبر هستند يا خير؟) ابوبكر گفت : همگى از امت پيامبرند.
على (ع ) فرمود: پس چگونه به حديث پيامبر احتجاج مى كنى در حالى كه امثال اين گروه تو را واگذاشتند. و هيچ كس از امت (پيامبر) در مورد طعن و سرزنشى ندارد و در مصاحبت با پيامبر و خير خواهى براى آن جناب كوتاهى و تقصيرى ندارند.
ابوبكر گفت : من از تخلف آنها مطلع نشدم ، مگر بعد از اين كه امر خلافت استحكام يافته بود. لذا ترسيدم اگر خلافت را از خود دور كنم ، مردم از دين برگردند و مرتد شوند؛ در حالى كه مباشرت آنها با من ، در صورتى كه آنها را اجابت نمايم ، رنج و زحمتش بر دين كمتر و آسان تر است و باعث بقاى بيشترى براى دين است تا اين كه بعضى از مردم با بعض ديگر در آويزند و درگير شوند و سرانجام كافر گردند و دانستم كه تو كمتر از من (طالب ) بقاى آنها و دوام دينشان نيستى .
على (ع ) فرمود: آرى ، ولى به من خبر بده از كسى كه استحقاق و شايستگى امر امامت و خلافت را دارد، به چه چيزهايى داراى اين شايستگى مى شود؟
ابوبكر گفت : به نصيحت و خير خواهى و وفا نمودن (به عهد) و برطرف كردن سهل انگارى و سستى و بخشش و عطا و نيكويى سيره و روش و اظهار عدالت و علم و آگاهى به كتاب خدا و سنت پيامبر و قضاوت بين افراد با زهد در دنيا و بى رغبتى به آن و گرفتن حق مظلوم از ظالم ، (خواه ظالم با او) خويشاوندى داشته باشد يا ناآشنا و غريب باشد. سپس ابوبكر ساكت شد.
على (ع ) فرمود: اى ابوبكر، تو را به خدا سوگند مى دهم آيا خودت را متصف به اين خصلت ها مى يابى يا مرا؟ عرض كرد: البته شما را اى اباالحسن .
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من پيش از همه مردان مسلمان ، دعوت رسول خدا (ص ) را اجابت كردم يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من براى حجاج (در ايام حج ) و براى تمامى امت ، آيات سوره برائت را قرائت كردم يا تو؟ عرض ‍ كرد: البته شما.
على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من با ايثار جان خودم رسول خدا (ص ) را هنگامى كه (از شر مشركان مكه ) به غار پناه برد محافظت نمودم يا تو؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا در آيه اى كه صدقه انگشترى را (در حال نماز) بيان مى كند، ولايت از جانب خداوند با ولايت رسول خدا (ص ) براى من است يا براى تو؟ عرض كرد: البته براى شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به دليل حديث پيامبر در روز غدير، من مولاى تو و تمام مسلمين هستم يا تو؟ عرضه داشت : البته شما.
على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من وزير رسول خدا (ص ) هستم و مثل من نسبت به پيامبر، مثل هارون به موسى است يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا پيامبر، با من و با همسر من (حضرت فاطمه زهرا (س ) و فرزندانم (امام حسن و امام حسين (ع ) در مباهله با مشركين نصرانى حاضر شد يا با تو و زن بچه ات ؟ عرض كردم : البته با شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا آيه تطهير از ناپاكى به من و همسر و فرزندانم تعلق دارد، يا به تو و زن و بچه ات ؟ عرضه داشت : البته به شما و اهل بيت شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من و فرزندانم مشمول دعاى رسول خدا (ص ) در حديث كساء هستيم كه فرمود: (بار خدايا، اين ها اهل بيت من هستند كه (روى ) به سوى تو دارند نه به جانب آتش )،
يا تو؟ عرض كرد: البته شما و همسر و فرزندانتان .
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين آيه : (وفاى به عهد مى كنند و از روزى كه شر آن فراگير است خائفند)، درباره من است يا تو؟ عرض كردم : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن جوان مردى هستى كه از آسمان او را ندا دادند: (هيچ شمشيرى نيست ، مگر ذوالفقار و هيچ جوان مردى نيست ، مگر على )، يا من ؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه خورشيد براى وقت نمازش برگشت و بعد از اتمام نماز غروب كرد، يا من ؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه رسول خدا (ص ) روز فتح خيبر پرچمش را به او داد و خداوند او را فاتح و پيروز گردانيد، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه كرب و اندوه رسول خدا (ص ) و مسلمين را با كشتن عمرو بن عبدود برطرف ساختى يا من ؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه رسول خدا (ص ) او را از حرام زادگى از زمان حضرت آدم تا پدرت پاك و مطهر ساخت يا من ؟ با اين سخنى كه فرمود: (من و تو (رسول خدا (ص ) و على (ع ) از نكاح (ازدواج مشروع ) هستيم نه از سفاح (ازدواج غير مشروع ) از زمان حضرت آدم تا زمان عبدالمطلب ) عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه رسول خدا (ص ) مرا برگزيد و فاطمه زهرا (س ) دخترش را به عقد ازدواجم درآورد و فرمود: (خداوند (حضرت زهرا (س ) را به عقد ازدواجت درآورد) يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من پدر حسن و حسين (ع ) دو ريحانه رسول خدا (ص ) هستم كه درباره آنها فرمود: (اين دو، آقايان جوانان اهل بهشتند و پدرشان از آنها بهتر است )، يا تو؟ عرض ‍ كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا برادر تو، به دو بال در بهشت مزين شده كه با آنها به همراه ملايكه پرواز مى كند، يا برادر من ؟ عرض كرد: برادر شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من ضامن دين رسول خدا (ص ) شدم و در ايام حج براى وفاى به عهد آن جناب فرياد زدم ، يا تو؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه رسول خدا (ص ) وقتى كه مى خواست مرغ بريانى را بخورد، او را فرا خواند و فرمود: (خداوندا محبوب ترين بنده ات را بعد از من ، به نزدم آور (تا با من از اين مرغ بخورد) يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا من كسى هستم كه رسول خدا (ص ) مرا به قتال با ناكثين (طلحه و زبير و عايشه ) و قاسطين (معاويه و اصحابش ) و مارقين (خوارج نهروان ) بر اساس تاءويل قرآن بشارت داد، يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه گواه بر آخرين كلام رسول خدا (ص ) بود و متولى غسل و دفن آن حضرت شد يا تو؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه رسول خدا (ص ) با اين فرمايش كه : (على قضاوت كننده ترين شماست ) امت را به علم قضاوتش دلالت فرمود، يا تو؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه رسول خدا (ص ) در ايام حياتش به اصحابش فرمود: (به او به امارت بر مؤ منين سلام كنيد)، يا تو؟ عرض كرد: البته شما
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه با رسول خدا (ص ) قرابت بيشترى دارى يا من ؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه خداوند دينارى در موقع نياز به تو بخشيد و جبرييل با تو معامله كرد و پيامبر (ص ) را ميهمان كردى و فرزندانش را طعام دادى ، يا من ؟ ابوبكر گريه كرد و عرضه داشت : البته شما.
على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه رسول خدا (ص ) او را براى انداختن و شكستن بتى كه بر روى كعبه بود، بر دوش خود بالا برد، كه اگر مى خواست به افق آسمان برسد هر آينه مى رسيد، يا من ؟ عرض كرد: البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه رسول خدا (ص ) دستور داد كه در خانه او به مسجدالنبى باز باشد، هنگامى كه به بستن تمام در خانه هاى صحابه و اهل بيتش فرمان داد و حلال شمرد در مسجدش براى او آن چه براى خودش حلال بود، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه پيش ‍ از نجواى با رسول خدا (ص ) صدقه داد و رسول خدا (ص ) با او نجوا كرد، هنگامى كه خداوند عزّوجلّ امت را مورد عتاب قرار داد و فرمود: (آيا براى شما دشوار بود كه پيش از نجواى با رسول خدا (ص ) صدقه بپردازد)، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما.
حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه رسول خدا (ص ) درباره او به فاطمه زهرا (ص ) فرمود: (تو را به ازدواج كسى در آورم كه از ميان مردم نخستين كسى بود كه (به من ) ايمان آورد و اسلام او بر همه رجحان و برترى دارد)، يا من ؟ عرض كرد: البته شما.
سپس اميرالمؤ منين (ع ) مناقبى را كه خداوند به آن جناب از ميان مردم اختصاص داده بود، يك يه يك فرمود: و ابوبكر در جواب همه آنها عرض مى كرد، البته شما (صاحب اين فضايل و مناقب هستيد) و على (ع ) فرمود: پس به اين ويژگى ها و نظاير آنها، امارت (من ) بر امت محمد (سلى الله عليه و آله و سلم ) سزاوار مى شود.
سپس على عليه السلام خطاب به ابوبكر فرمود: چه چيزى تو را به خدا و رسول و دين او جسور ساخته ، در حالى كه تو از آن چه كه اهل دين به آن محتاجند، تهى هستى ؟ ابوبكر گريه كرد و عرضه داشت : اى اباالحسن ، راست مى گويى . امروز را به من مهلت بده تا در آن چه كه در آنم و در آن چه كه از تو شنيدم ، ببينم .
على (ع ) فرمود: مهلت براى تو هست .
ابوبكر از نزد على (ع ) خارج شد و آن را با خود خلوت كرد و تا شب به كسى اجازه نداد بر او وارد شود و اين در حالى بود كه عمر به خاطر اين كه شنيده بود ابوبكر با على (ع ) خلوت كرده ، در ميان مردم تردد مى كرد.
ابوبكر در آن شب به خواب رفت و در عالم رؤ يا، رسول خدا (ص ) را در جايگاه مخصوصش مشاهده كرد.
ابوبكر به جانب رسول خدا (ص ) برخاست تا بر آن حضرت سلام نمايد؛ ولى رسول خدا (ص ) رويش را برگرداند.
ابوبكر گفت : اى رسول خدا (ص )، آيا فرمانى صادر فرموده اى و من آن را انجام نداده ام ؟
رسول خدا (ص ) فرمود: جواب سلام تو را چگونه بدهم ، در حالى كه دشمنى ورزيدى با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند؟ حق را به اهلش بازگردان .
ابوبكر گفت : عرض كردم . چه كسى اهل آن است ؟ فرمود: كسى كه ديروز تو را درباره آن مورد عتاب قرار داد و او على (ع ) است .
ابوبكر گفت : همانا به فرمان شما حق را به او باز مى گردانم .
پس شب را به صبح آورد و (صبح ) در حالى كه مى گريست ، به على (ع ) عرض كرد: دستت را بگشا. پس با او بيعت نمود و امر (امارت بر امت ) را به آن حضرت تسليم نمود و عرضه داشت : به سوى مسجد رسول خدا (ص ) مى روم و آن چه را ديشب در خواب ديده ام ، و آن چه را كه (ديروز و امروز) مابين من و تو گذشت براى مردم باز خواهم گفت و جانم را از زير بار اين امر (امامت بر مردم ) آزاد خواهم كرد و بر شما به امارت (بر مؤ منين ) سلام مى نمايم .
على (ع ) فرمود: خوب است . ابوبكر در حالى كه رنگش تغيير كرده بود از نزد على (ع ) بيرون رفت و عمر در حالى كه دنبال او مى گشت ، با او برخورد كرد و گفت : اى خليفه رسول اللّه ، حالت چطور است و ابوبكر آن چه را بر او گذشته بود و هر چه در خواب ديده بود و آن چه را ما بين او و على (ع ) واقع شد، براى عمر باز گفت .
عمر به او گفت : اى خليفه رسول خدا (ص )، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به سحر بنى هاشم فريب نخورى كه اين اولين سحرى نيست كه از آنها صادر شده ، و پيوسته با او بود تا اين كه او را از راءى و اراده اش بازگرداند و او را بدانچه در آن بود (غصب مقام خلافت ) ترغيب كرد و به ثبات و پايدارى بر آن فرمانش داد.
على (ع ) براى وعده و قرار به مسجد آمد و كسى را در آن جا نديد و احساس شرّ از ناحيه آنها كرد. پس نزد قبر پيامبر (ص ) نشست و (در آن حال ) عمر بر آن حضرت گذشت و گفت : اى على ، (امر) به غير آن چه قصد نمودى واقع شد، و على (ع ) متوجه موضوع گرديد و بلند شد و به خانه بازگشت .(208)


169 بى ارزشى مقام دنيا 

هنگامى كه على (ع ) به طرف بصره آهنگ نمود به ربذه نزول اجلال كرد، دنباله حاجى ها گرد آمدند تا بيانات الهى آن ذات با بركات را استماع نمايند على (ع ) آن هنگام در ميان خيمه خود بود.
ابن عباس گويد: وارد خيمه آن جناب شده ديدم مشغول وصله زدن كفش ‍ خود است ، عرض كردم : ما به اصلاح كار خود نيازمندتريم از آن چه هم اكنون بدان پرداخته اى ، على (ع ) پاسخ مرا نداده و همچنان به كار خود مشغول بود پس از آن كه از وصله زدن آسوده شد هر دو جفت كفشش را در برابر من افكنده فرمود: بهاى اين جفت كفش چقدر است ؟
عرض كردم ؟ ارزشى ندارد.
فرمود: در عين حال چقدر مى ارزد؟
عرض كردم : نيم درهم .
فرمود: به خدا قسم اين زوج كفش ارزشش نزد من بيشتر از خلافت بر شماست ، مگر در صورتى كه بتوانم حقى را به پا بدارم يا باطلى را از بين ببرم .
گفتم : حاجى ها گرد آمده تا از فرمايشات شما استفاده نمايند. آيا اجازه مى دهى من با آنها صحبت كنم اگر كاملا توانستم از عهده گفتار خود برآيم از ناحيه تو بوده و آفرينش بر توست و اگر نتوانستم كارى از پيش ببرم زيانش متعلق به خود من است .
فرمود: نه من خود با آنها سخن مى گويم آنها با دست هاى درشت خود به سينه من زد كه متاءلم گرديدم .
على (ع ) كه معلوم شد از سخن نابجاى من سخت ناراحت شده از جا برخاست من براى ترميم حال آن حضرت و پوزش خواستن از بى ادبى خود به دامن آن حضرت چنگ زده و او را سوگند دادم كه خويشاوندى را مراعات كند و ضمنا اجازه سخنرانى به من مرحمت كند، فرمود: سوگند مده سپس از خيمه خارج شده حاجى ها اطراف او را گرفتند.
حضرت امير (ع ) حمد و ثناى الهى به جا آورده فرمود: خداى متعال محمد را به رسالت مبعوث ساخت و در آن روزگار در ميان عرب كسى پيدا نمى شد كه كتاب خواند و يا شايستگى ادعاى نبوت داشته باشد و آن جناب به نيروى الهى مردم را به صراط نجات دعوت مى كرد و سوگند به خدا من هم در نجات آنها فروگذارى نكردم و تغيير و تبديل روا نداشته و خيانتى از من سر نزد و به همين مرام باقى بودم تا خلافت به كلى از من روگردان و به ديگران متوجه شد. مرا با قريش چه كار؟ به خدا سوگند در آن هنگام كه كافر بودند با آنان پيكار كردم و هم اكنون كه مفتون دست بى وفايان واقع شده اند با آنان مى جنگم و همانا مسير فعلى من بر اثر تعهدى است كه دارم . سوگند به خدا شكم باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن خارج سازم .
و مى دانم قريش در صدد انتقام ما برنيامده مگر از آن جهت كه خدا ما را بر آن برترى داده و از ميانشان به بزرگى و آقايى برگزيده و اين دو شعر خواند: به جان خودم سوگند، گناه است دوغ خالص بياشامى و خرماى بى پوست را با شير و كره بخورى ما در آن وقت كه اهميتى نداشتى و اطراف تو را درخت هاى خشك و خالى فرا گرفته بود مقام و منزلت به تو داديم .(209)


170 عاقبت ظلم  

معاويه پس از داورى حكمين ، در حالى كه على بن ابى طالب (ع ) هنوز زنده بود، بسر بن الرطاة را ماءمور بسيج لشكرى كرد و به وسيله عمر لشكر فراهم ساخت و ضحاك بن قيس فهرى را نيز به لشكر آرايى ديگر برگماشت و به همه اين لشكريان فرمان داد كه در شهرها هر كس را از شيعه على بن ابى طالب (ع ) و خاندانش يافتند، بكشند و كارگزاران او را به قتل برسانند و حتى از زنان و كودكان نيز دست برندارند.
بسر با اين ماءموريت به مدينه رسيد و گروهى از اصحاب على (ع ) را در آن جا كشت و خانه هايشان را ويران كرد. آنگاه به مكه رفت و گروهى از خاندان ابولهب را به قتل رساند. سپس وارد سراة شد و گروهى را هم در آن جا كشت . پس از آن وارد نجران شد و در آن جا عبداللّه بن عبدالمدان حارثى و پسرش را كه هر دو از دامادهاى بنى عباس و كارگزاران على (ع ) بودند، به قتل رساند. آنگاه به يمن كه رسيد، عبداللّه بن عباس ‍ كارگزار على (ع ) در آنجا نبود. نقل كرده اند كه از آمدن بسر باخبر شده و رفته بود. بسر ملعون او را نيافت اما دو كودك خردسال وى را گرفت و به دست خود با دشنه اى كه داشت ، سرشان را از بدن جدا كرد، و به حضور معاويه بازگشت .
همين جنايت ها را عامر در حق ديگر كسان نيز انجام داد. آنگاه به سوى انبار، به قصد كشتن عامرى ، رهسپار شد و ابن حسان بكرى و مردان و زنان شيعه آن جا را به قتل رساند. به روايت ابوصادقه ، لشكريان معاويه به انبار حمله بردند و يكى از كارگزاران على (ع ) به نام حسان بن حسان را به قتل رساندند و شمار زيادى از مردان و زنان را كشتند.
اين خبر كه به على (ع ) رسيد از خانه بيرون آمد و بالاى منبر رفت ، خداى را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و آنگاه فرمود:
(جهاد درى از درهاى بهشت است ؛ پس هر كس آن را رها كند، خداوند جامه خوارى و ذلت بر او مى پوشاند و مشمول بلايش مى كند و بر كودكانش اهانت مى شود و در معرض فرومايگى و پستى قرار مى گيرد.
من به شما هشدار دادم پيش از آن كه آنها به پيكار با شما برخيزند، با آنها بجنگيد. و سرانجام هر گروهى كه از پيكار با اينان سرباز زد، به ذلت و خوارى رسيد. شما اين مهم را به گردن يكديگر انداختيد و راه پستى را پيش گرفتيد و سخن مرا به پشت سر انداختيد، تا جايى كه حمله هاى پى در پى بر شما كردند. اينك كار به جايى رسيده است كه اخو عامر پاى به شهر انبار گذاشته و حسان بن حسان كارگزار آنجا را به قتل رسانده و مردان و زنان زيادى را كشته است ، و به من خبر داده اند كه اين مرد وارد خانه زن مسلمان و زن ذمى شده و گوشواره ها و گردنبند آنها را گرفته و در بازگشت ، با چپاول و با دست پر بازگشته ، لكن كسى لب به اعتراض ‍ نگشوده است . در برابر اين ننگ ، هرگاه مرد مسلمانى از فرط تاءسف و اندوه ، قالب تهى كند و بميرد، نه تنها جاى ملامت نيست بلكه شايسته است ...).
ام حكيم دختر قارط، زن عبداللّه ، در كشته شدن دو پسرش آن چنان ناراحت و بيخود شده بود كه ديگر گوش به اخبار قتل فرزندانش نمى داد و پيوسته در مراسم مى گرديد و درباره آنها اين ابيات را زمزمه مى كرد:
اى كسى كه فرزندان مرا ديده اى ، فرزندانى كه همچون دو مرواريد برخاسته از صدف بودند، اى كسانى كه از دو فرزند من خبر داريد، فرزندانى كه گوش و دل من بودند، اينك دلم به تنگ آمده است ، اى كسانى كه فرزندان دلبند همچون پى و استخوانم را كه از من گرفته اند، ديده ايد، اخبار درندگى بسر را به من گفتند، لكن آن را دروغ پنداشتم و باور نكردم . تا بدان جا كه مردانى را كه بوى شرف به مشامشان رسيده است ، ديدم و اين سخن را گفتند.
اينك بسر را سزاوار هر نفرينى مى دانم ، و او و همه يارانش تبهكارند. چه كسى اين مادر دلداده و سرگشته را به دو فرزندش كه چندى است آنها را از دست داده ، مى رساند؟
نقل كرده اند حادثه كشتن اين دو كودك را به دست بسر كه به على (ع ) اطلاع دادند، ناله بلندى سر داد و از خدا خواست كه لعنت خود را شامل او كند. او فرمود: خدايا، نعمت دين را از او بگير و از دنيا مبرش مگر آن كه عقل را از او گرفته باشى .
اين دعا مستجاب شد، او عقل خود را باخت و پيوسته هذيان مى گفت و شمشيرى چوبين به دست مى گرفت و خيك دميده اى در جلو داشت كه بر آن چندان مى كوفت كه خسته مى شد.(210)


next page

fehrest page

back page