ايلات جبلى
شنبه بيست و چهارم، نيم ساعت به آفتاب مانده بود سوار شديم، زمين ريگ نرم سفيد،
بتّه و علف بسيار كم، سمت مشرق كوه هاى پارچه پارچه و كوچك، چنان سخت كه پياده نمى
توانست عبور نمايد. سر راهها ايلات جبلى نشسته، پنير و ماست و كره بسيار آورده مى
فروختند، دو فرسنگ كه آمديم در ميان يك دو راهى حاج را پياده كرده بناى شماره شد،
از كجاوه و سرنشين، قريب چهار ساعت طول كشيد تا شماره تمام شد، ظهر نشده آمديم منزل
نهار خورده خوابيديم. هنوز تك تك حاجى شمرده مى شد. دهى كه وقت رفتن دست راست از
بلوك جبل (بود) سمت مغرب به قدر يك فرسنگ از راه دور بود، از همين راه باز دست راست
سمت مشرق قريب نيم فرسنگ زير جاده، پنج شش نفر سر نشين از اهل كرمان و شوشتر رخت
هاشان را عوض كردند، خودشان را به طريق عكام كه شتر حاجى ها را مى كشند، ساخته
بودند، آنها را شناختند كتك بسيارى به آنها زدند و در جزء حاجى ها نوشتند. يكشنبه
بيست و پنجم نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا صحراى صاف، لكن پارچه
پارچه كوههاى كوچك، هر يك به قدر دو هزار قدم با يكديگر فاصله داشتند. بوته شور،
علف نرمه بسيار، گلهاى زرد و سفيد بسيار داشت.
بازگشت به مستجده
پنج ساعت به غروب مانده رسيديم به «مستجده» منزل كرديم. در آن منزل كشيك شب،
موقوف شد و ما بعدها همه شب آرام مى خوابيديم، آن شب را طرفى كه اهل حاج افتاده
بودند، دروازه كوچكى داشت خراب كرده نزديك به زمين رسيده، پرسيدم چرا چنين شده؟
گفتند: اين خانه كدخداست، رفته است پيش ابن سعود خود را از توابع او محسوب داشته،
تا كه سلطان جبل باشد، شنيده خانه اش را خراب كرده] اند]. دوشنبه بيست و ششم سر
آفتاب از «مستجده» روانه شديم، سمت شمال كه جبل است، همه جا كوه لنگه لنگه، اكثر
جاهاش پياده مى توانست عبور نمايد، ميان آن كوهها زمين هاى بسيار صاف و علف نرمه و
بوته بسيار بود و گل هاى رنگارنگ و تك تك گلهاى بنفش زياد از حد، گلستان خوبى بود.
مثل آنكه كاشته باشند، در آنجا خاطرم آمد روزى كه سلطنت آباد از خاك پاى مبارك
مرخصى گرفتم كه از نجف اشرف بروم مكه، حاجى آقا اسماعيل، به خاك پاى مبارك عرض كرد
كه اين سالِ خوب [و] وقت رفتن به مكه است، هواهاى بسيار خوب، صحراهاى گلستان، تمام
اهل خلوت به عرض حاجى آقا اسماعيل خنده مى كردند، به طريقى كه پدرش هم مى خنديد. ما
هم چه مى دانستيم كه راه مكه تمام كوير و بى آب و علف است؟ رفتن و آمدن مظّنه چهار
فرسنگ، لكن ديده ايم تمام دامنه ماهور و قدرى هم ريگ كه نفودش عرب ها بنامند، در آن
نفود بوته شور، واسكم بيل و علف بسيار است، گل هم زياد دارد و ايل زياد دو طرف جاده
افتاده بودند و لكن بسيار پريشان و لخت، از قرارى كه مى گفتند، نصف از ايل از
خودشان، و حشم و رمه تلف شده است. سه ساعت و نيم به غروب مانده منزل كرديم. شش فرسخ
آمده بوديم، امروز صحراى وسيع و علف و گل زياد، يك ساعت به غروب مانده به قدر نيم
ساعت باران آمد، زمين ها تر شد و هوائى شد كه مثل نداشت.
ده كفار
سه شنبه سر آفتاب روانه شديم، صحرا تمام گل همه رنگ، و علف زياد، چهار ساعت كه
آمديم دو فرسخ به خود جبل مانده، ده بسيار بزرگى است، در دامنه كوه جبل است و اسم
آن «كفار» است منزل كرديم، و پنج به غروب مانده منزل نموديم كه فردا بايد حاج را به
شماره آورند و اُخوه بگيرند، حاج آنچه از راه دريا آمده بودند تمام از جبل برگشتند.
رفتن، چهل و دو كجاوه بود، برگشتن، يك صد و چهل و پنج كجاوه شده، سوار و سرنشين
رفتن اگر شصت هفتاد تا، اما برگشتن پانصد. چهارشنبه بيست و هشتم يك ساعت از آفتاب
رفته راه افتاديم، يك فرسخ و نيم كه آمديم، باغات جبل پيدا شد. زامل آمد با شش
سوار، شترها را خوابانيد، اول سرنشين هايى كه از عرب شتر كرايه داده شمرده، روانه
كردند. بعد از اين با حمله دارها نشسته قدرى حرف زدند، بنده هرگز نه كجاوه ام ميان
كجاوه ها مى رفت و نه شب چادر ميان چادرهاى حاج مى زدم.
حاجيان عكام نما
سر يك بلندى شترها را مى خوابانيدند، سايه كجاوه نمد مى انداختند مى نشستم، ديدم
پسر حاجى سلمان كه من در حمل او هستم، آمد كه بگويد عكام و نوكرهاى شما بيايند
بروند پيش عكام و پياده ها، دو نفر آدم عربى آورد كه يكى جلوى شتر برويد، يكى هم
عقب شتر، قرار است هر حاجى يك عكام دارد كه به نوبه جلو كجاوه را مى كشيدند. بنده
گفتگو كردم كه چهار عكام دارم، يكى همراه بارها است، يكى سواره عقب كجاوه است، دوتا
هم، يكى جلوى شتر را مى كشد و يكى هم عقب شتر را مى راند، اين دو نفر را آمد آن
عكام سواره را هم عوض كرد، رفت. ديدم امير و زامل آمدند، سلام كردند تعارفى گفتند،
بسم الله سوار شويد، هر كجا عقبه بود، هر كجا ريگ بود ياسان
(23) بود،
جلو كجاوه ها را، آدم هاى محمد امير مى گرفت، كجاوه بنده رد مى شد، بعد از قرارِ
قراردادى كه هست، حمل اول، دوم تا آخر مى گذشتند، قدرى كه راه رفتيم [يكى] از آنها
كه عكام شده، آمده بود جلو شتر را مى كشيد، پرسيديم شما حاج از چه ولايت؟ گفتند: ما
هر دو خراسانى هستيم، رخت هاى ما را ديشب حاجى سلمان عوض كرده است و عكام قلمداد
كرده است. قدرى كه رفتم ديدم از طرف راست ما، پنج نفر پياده مى آيند، نزديك كجاوه
افتادند به راه رفتن، پرسيدم شما كجا بوديد؟ گفتند ديشب ما رفتيم به ميان كوهها
خوابيديم وحالا تند مى آئيم كه ما را نبينند كه ما را بگيرند. گفتم حمله دار كه شما
را مى داند چه مى كنيد؟ گفتند: نصفه با او قرار كرده ايم، بيست و دو تومان اخوه را،
يازده تومان بدهيم به حمله دار و يازده تومان مال خودمان. شش ساعت و نيم به غروب
مانده آمديم به همان مكان كه وقت رفتن منزل كرده بوديم، هى كجاوه آمد ديدم عكام
ساختگى، به قدر سه ساعت طول كشيد، تا اينكه تمام حاج آمدند چادر زدند، همان طريق،
قصاب، زن هاى نان خرد و چيزهاى ديگر فروش، همان فراش ها، البته بقدر دويست نفر حاجى
سرنشين، رخت هاى عربى پاره پاره پوشيده، عوض عكام درست كرده بودند، حمله دارها يك
حاجى هندى را [نيز] به ميان بار مفرش
(24) خوابانيده بودند و نمد روش
(رويش) كشيده بود(ند). حاجى سلمان همين كه بار مفرش [ر] آمده بود بگذارد به او زده
بود، نمد پس رفته بود سر هندى پيدا شده بود، زامل شتر را خوابانيده بود، هندى را
آورده بسيار زده بود، پسر حاجى سلمان را هم قدرى زده بوده اسمش را نوشته.
مهارت در تيراندازى
صد قدم، زمين را قدرى كند، در زمين نصب كرد من گفتم اين نزديك است ببريد دورتر،
آدم بنده رفت بقدر پنجاه قدم دورتر بود گذاشت. با هم مى گفتند دور است، همان تيرى
كه پر كرده بود انداختم از وسط نشان زد، تير ديگر پر كردم انداختم باز زد و تير
ديگرانداختم از كله نشان زد كه استخوان را از بالا خُرد
(26) نمود همه
تيرها. آدم طلال به زبان عربى مى گويد زد، و گفت استخوان را بيار آوردم، تالار
استخوان را آورد، گرفت، بسيار تعريف كرد و تعجب نمود. بعد تفنگ ها را و طپانچه ها
[ر] تمام تماشا نمود و خداحافظى كرد رفت،نزديك غروب يك ساعت كه از شب رفته بود،
ديدم آدم محمد امير آمد كه تفنگ را از من خواسته است، كه شما بافلانه كس زياد
آشناييد ازاو بخريد، محمد گفته بود او تفنگ فروش نيست. نمى توان اسم فروش به او
برد، گفته بود هر طريق است بايد اين تفنگ را براى من بخرى، او گفته بود آن روزى كه
نشانه انداختم تفنگ را به من بخشش كرد و براى بنده فرستاد، من پس فرستادم كه تا
كنار دريا پيش شما باشد، گفته بود الان
(27) بفرست تفنگ را بياورند، اگر
امشب تفنگ به من نرسد آرام نخواهم گرفت، يك ساعت از شب رفته ديدم كاكاى امير آمد
دعا رساند و گفت: تفنگ را بدهيد. من تفنگ را دادم برد، طلال صاحب شد. تالار جوان
است قريب به بيست سال بايد داشته باشد، لكن قدرى چشمش چپ است و ريشش را مُوچه پى
(28)
مى زند. دوم ماه صفر پسر «عبيد» كه اول، بزرگ جبل آنها بوده اند، با چند نفر از قوم
و خويش ها و چند نفر عرب آمدند، شيرينى و قهوه خوردند [سپس] رفته بعد از او يك پسر
عموى ديگر، با قوم و خويش هايش با چند نفر عرب آمدند چاى و شيرينى و قهوه خوردند
رفتند، يك فقره ديگر از بزرگان جبل آمدند.
بازديد امير
شنبه سوم، چهارساعت به غروب مانده رفتم به خانه محمدكه بازديدبكنم و هم برويم
بازديد اميربزرگ [آقاى] طلال، اتاق بلند به قدر ده ذرع طول و چهار ذرع عرض، قد پاش
شش ذرع وسوارها از جنه
(29) و بى طاقچه، لكن جنه آنجاها بسيار صاف، اول
قهوه آوردند. از باغش ليموى شيرين، ترنج و نارنج آوردند. گفت فلانى، شما صاحب خانه
و خود من هستيد، من هنوز فرصت ناهار خوردن نكرده ام، ناهار مرا بياوريد بخورم، گفتم
بياورند، يك سفره از برگ خرما كه از مجموعه [مجمع] بزرگ، بزرگ تر [بود] آوردند، يك
لنگرى
(30) دلمه مو پخته بودند. ميان آن لنگرى برّه خوب هم پخته بودند و
گوشت گوسفند را تكه تكه بزرگ پخته بودند. روى گوشت ها زياد چربى گوسفند گذاشته ،
ميان سفره، بنده هم خوردم، يك كاسه چوبى دوغ آوردند، ميانش يك پياله چاى خورى، بنده
هم خوردم ديدم چال شتر است، گفتم اين چال است، گفت: بلى دوغ شتر است، دلمه زيادى
خورديم.
تماشاى تفنگ ها
مغفور داشت آورد. تمام اسباب هاش از قرخولق و غيره اش طلا، سرمه طلا به قنداقش
پيچيدند. قنداقش طلا اگر چه بيشتر تفنگ ها طلا اسباب هست، اما اين، خيلى اين را
قشنگ ساخته بودند. گفت از مصر
(32) براى من فرستاده صاحب ملك مصر، بعد از
آن رفتم باغى سر خانه اش بود ديدم، تمام گل و زمين هايش يونجه كاشته بودند، چند
دانه هم انار و انجير، قدرى هم نخيل خوشه خرما باشد. گفت باغبان چيد، قدرى خوردم
لكن خوب نبود، گشتيم ديوارهاى باغ، تمام داغ گلوله كه هى تفنگ زده بودند، آمديم
خانه، آدم رفت ببيند امير بزرگ كجا است، گفتند: رفته است ميان باغ ها، بعد رفتم به
ديدن آن پسر عمو. آنجا كه رفتم باز يك اتاقى مثل اتاق اول، غلام ها شربت [درست]
كردند، آب ترنج تازه گرفتند، يك جام كرمانى بزرگ شربت كردند، آب ترنج ريختند، غلام
دست گرفته مى بردپيش يكى، با قاشق مى خوردند، بعد چاى آوردند، بعد از چاى قهوه بعد
قليان، ده پانزده نفر نشسته بودند قليان را كسى نكشيد، همان طريق كه آورده بودند
بردند. بعد را آنچه آدم نشسته بود شمشيرهاشان را از غلاف بيرون آوردند تماشا كردم،
بيشتر شمشيرها قُر است، كج مى شود، بعضى فولاد قزوين، تك تك فولاد خراسانى،
اعتقادشان زياد است، بعد گفت از خانه اش آنچه تفنگ و شمشير داشت آوردند، يك تفنگ
حسن ميلاى بسيار خوب داشت اما سنگين بود، با آن قراول هاى بزرگ و قنداق ته كلفت،
كار روم، براى قلعه دارى خوب بود. دو شمشير خوب يكى هندى يكى خراسانى محمد داشت.
خانه امير
بعد محمد گفت برويم خانه هاى امير را تماشا كنيم، رفتيم ميان كوچه بزرگى تا
رسيديم به جلوى قلعه، كه مخصوص امير است، ديدم قريب پانصد نفر گدا و غيره كه در يك
زمينى است جلو قلعه نشسته اند و ايستاده اند، اينها كى هستند كه همه شب مى آيند در
قلعه؟ دو عرب يكى يك تركه دست شان، دو سكوى كوچك هست آن طرف و اين طرف در نشسته
[يك] دالان چى دارد آنجا [و] هم يك سكو از گل، نشسته اند. پنج شش نفر هم روى آن سكو
نشسته. ما كه رسيديم برخاسته سلام كردند، از آنجا رفتم اول يك حياتى كوچك بود دو
طرف آن ايوان، يك طرفش پنج ارادّه
(33) توپ سوار، دو تاش دهن گشاد به قدر
قون پارهايى كه بار قاطر، كه سفرهاى كوچك مى بريد. سه تاش بلندتر و گلوله كوچك
اراده ها درست و سوار، لكن توپ ريخته اند ميانش، صاف شده همان طريق از قالب بيرون
آمده آن طرف ايوان اسباب توپ بالاى برج كشيدن، از آن حيات گذشتم، حيات مضيف مسكين،
ده مجمع بزرگ كه هر كدام يكى نيم مجمع هاى بزرگ بنان و گوشت و برنج كه مثل دم پخت
ما است، دور هر مجمع، ده نفر فقير نشسته مى خورند. سه نفر هم كاسه هاى چوبى بزرگ پر
آب به يك كف دست شان گرفته ايستاده اند. هر كدام مى گويند ماى، آب مى دهند. اينقدر
مى خورند كه سير مى شوند آن وقت پا مى شوند. آن مجمع هاى نيمه خورده را مى برند. ده
مجمع ديگر مى آورند از آن حيات كه مضيف است، آنجا هم ده نفر ده نفر به همان طريق
نشسته اند مى خورند، از آنجا رفتم حيات ديگر خانه. آنجا مجمع ها درست كرده هر دو
مجمع يك بچّه هشت يا ده ساله ايستاده است از شاخه هاى درخت خرما دست شان، باد مى
زنند مگس ننشيند. از آنجا رفتم حيات ديگر، ده پانزده غلام سياه و ده پانزده كنيز
سياه، غلام ها جوال برنج را ميان ديگ ها خالى مى كنند و هيزم مى ريزند پاى اجاق ها
و آب ميان ديگ ها، كنيزها آتش مى كنند، مى كشند ميان مجمع ها نان و برنج و گوشت پهن
مى كنند. ده ديگ بزرگ سر اجاق ها هست، يك ديگ بزرگ هست [سفره] پهن مى كنند، همين
طريق صد نفر صد نفر مى آورند مى خورند و مى روند. گفتند هميشه اين طريق مضيف خانه
هست. بعد رفتم به قهوه خانه، اتاق بسيار بزرگى پانزده و شانزده ذرع طول و شش ذرع
عرض، سه پايه از چوب خرما، ستون ميان اتاق، دورش سكوى ميان صندلى و روى سكو قالى ها
افتاده است. و ميانش دو اجاق يكى يك ذرع و نيم، قريب سى چهل قهوه جوش و فنجان قهوه
خورى زياد هست، و چند نفر قهوه چى ميان اتاق بودند يك نفر هم پاشآنجا بود. بالاى
اين قهوه خانه، اتاقِ منزل امير بود، فرستاد محمد كه بيايند درش را باز كنند، من
گفتم شب است بايد رفت، به منزل آمديم چادر و آن گداهايى كه ديده بوديم، در وقت رفتن
زيادش مرده بودند و تازه درخت هاى مركبات جبل بهار كرده بود، درخت هلو زياد داشت،
بارش هم به قدر گردوى پوست كنده بود. بارى شب را محمد امير آمد در بنده منزل، تا يك
ساعت از شب رفته، كه آدم طالار آمد پيش محمد امير، كه تالار سركار را خواسته است،
محمد سوار شد گفت مى روم برمى گردم، من پيغام كردم كه محمد امير حاج فرزند من است.
او را بهتر از اين نگاه دارى نمائيد. آنجا رفته بود پرسيده بودند كه فلانى امروز
اينجا آمده بود؟ محمد عرض كرده بود كه آمده بود بازديد شما، گفته بود صبح مرا چرا
اخبار نكرده بودى كه در منزل بمانم؟ بسيار دلجويى از محمد كرده بود. به من پيغام
كرده بود محمد فرزند شما است، من هم فرزند شما هستم به زامل پيغام كرده بود مِن بعد
در امر حاج، امير حاج مختار است آنچه او بگويد و بكند مُجرى و مُمضى
(35)
است. بسيار تعارف كرده بود، بعد او را گفته بود مضيف هستى برو، محمد آمد.
حمل باقركاشى
سه نفر فيروز كوهى كه يك نفر ميرزاست ظاهر در فوج بوده با دو نفر لاريجانى و دو
نفر بند پى، اينها با هم بودند، هم چادر در حمل باقر كاشى، آن پدر سوخته با يك كاشى
ديگر شريك شده اند شانزده نفر شتر دارند، باقى آورده اند، پول هاى اين بيچاره ها را
خورده اند، شترها را هم در جزو عرب ها فروخته اند، يك منزل به جبل مانده عرب ها را
غروب آفتاب ياد داده بيائيد شترها را ببريد كه خريده ايم، يا پول بده يا شترها را
مى بريم! اين بيچاره ها ترسيده اند كه عرب البته شترها را ببرد، فردا در وقت راه
افتادن در صحرا بمانيم! ترسيده اند بيست (و) چهار و نيم امپريال به باقر كاشى داده
اند، عرب شترها را نبرده، جبل كه رسيده باز اين بازى را در آورده كه باز پول از
مازندرانى ها بگيرد، شريكش هم ديده كه اين طور است گفته است من از آخر اين كار مى
ترسم، من خود را از حمله دارى خلع كردم، خودِ بدان با عرب او، حاجى [ه]آمدند پيش
بنده، به عرض فرستادم، حمله دارها باقر كاشى و شريكش را آوردند، با حرف هاى زياد و
گفت و شنود، من به شريكش گفتم:پول هاى كرايه را گرفتند با هم خوردند، بيست و چهار و
نيم امپريال زياد از كرايه شان كرايه گرفته اند،حالا مى گويى من شريك نيستم! پول
كرايه از اينجا تا سماوات را كه پيش گرفته اى!بيست و چهار امپريال كه زياد گرفته اى
بده، آن وقت از شراكت خودت را خلع بكن، اين را كه من گفتم باقر جرأت پيدا كرد و
گفت: پدر سوخته آن وقت كه شبها كُنْجه
(36) در مكه مى روى و روزها
هندوانه برى مى كردى، مهمانى مى كردى، روزى يك تومان كباب [ب]نان مى خوردى، مال
مردم را تلف مى كردى، من خوب بودم حالا [از]شراكت من بدت مى آيد؟ آن يكى درآمد
[گفت]، پدر سوخته تو در مكه شبى پنج تومان شراب مى خوردى و... بازى مى كردى، چرا
فكر اين روزها را نمى كردى؟ بنا كردند با هم اين طور گفتن. من به امير گفتم آدمى از
شما بايد برود به چادر باقر كاشى، آنچه دارد سياهه بكنند، هر چه دارند به زمين
بگذارند با شترها، تا رسيدن به نجف آنجا بفروشند، آنچه عمل آمد به عرب و حاجى ها
داده شود والا اينهايى هم كه دارد تا سه روز ديگر تلف خواهند كرد، رفتند آدم امير و
يك آدم بنده، [و]آن ميرزاى سواد كوهى، آنچه بود سياهه كردند. بردند به چادر
مازندرانى ها، حجت نوشته، اسباب را از قرار سياهه حجّت، نوشته داديم به دست
مازندرانى ها، چند فقره كار مشكل، آنجا آن شب تمام شد. ساعت چهار شام آوردند شام
خورده شد، قهوه خوردند رفتند خانه هاشان. امسال از مرحمت پادشاه روحنا فداه، بى
فرمان، قوشچى باشى شده بودم، از مثل عوام تمام عرب ولايتى و حمله دارها، از دست اين
پيره گرگ زامل رضايت نداشتند.
حركت از جبل
دوشنبه پنجم،
(37) يك ساعت از روز رفته از جبل راه افتاديم، درست سمت
شمال از همان راه كه رفتن طرف مكه رفتم، سه فرسخ كه آمديم، صحراى بى آبى منزل
كرديم، آن شب محمد همراه نبود، اين فرسخ ها را كه بنده مى نويسم از روى ساعت مى
نويسم، ساعتى يك فرسخ حساب مى كنم والاّ آن عرب ها چندان فرسخ را نمى دانند.
چهارشنبه هفتم
(38) صفر، سر آفتاب راه افتاده، ميان شمال شرق، زمين ها
مثل دامنه، كنار كوه ريگ و سنگ سياه، دو كوه در ميان صحرا، ارتفاعش به قدر چهل
پنجاه ذرع واطرافش تخمينى، به قدر پانصد ذرع، قدرى از اين جا گذشتيم. خورده ماهور
تمام سنگ. شش ساعت راه آمديم رسيديم به سر چاه هاى خاصره منزل كرديم. خبر آوردند
آدمى كه رفته بود راه سلطانى را ببيند، آب دارد يا نه؟ خبر آورده كه باران زده است
همه جا آب داريم، بنا شد كه از راه سلطانى كه سه روز نزديك تر است برويم. جمعه نهم
(39)
يك ساعت به آفتاب مانده راه آمديم، به قدر نيم ساعت زمين صاف بوته شور و نفود، بعد
رسيديم به خورده ماهور كه تمام سنگ بود. دو فرسخ كه آمديم باز نفود شد و سنگ يك
پارچه، يك فرسخ ديگر آمديم رسيديم به چند ده، كه شمردم آنچه پيدا بود پانزده ده
بود، گفتند باز هست، آب برداشتم، چادر مختصرى زديم شترها را آب داديم،به قدر يك
فرسخ كه آمديم دامنه اين ماهور منزل كرديم، جاى بى آبى بود. به قدر سه فرسخ كه
آمديم به چند چاه رسيديم، آب چندان نداشت، نصفه كمتر مشك را آب كرديم آن هم لجن،
راه افتاديم. نيم فرسخ [ديگر] كه آمديم به نفود خورديم، بوته هاى شور و جاروب و گل
بسيار، ملخ هم روى بوته هاى جاروب زياد بچه كرده، اين بوته جاروب ها بسيار خوش
تركيب، يك ماهى هم عرب ها گرفته آوردند براى محمد امير، حكيم شيرازى بود همراه براى
او فرستاد، سرش مثل مار مولك دم كوتاه بدنش خال هاى سياه كوچك، بدنش بسيار نرم و
شفاف، پولك ريزه مثل ماهى هاى كوچك. در ميان نفود كه حاج افتاده بود، دو سه تا [ر]
عرب ها گرفتند، تمام را آن حكيم شيرازى گرفت. گل هاى زرد آبى مثل گل كاسنى و علف هم
زياد بود. شنبه دهم،
(40) نيم ساعت از آفتاب رفته سوار شديم، همه جا نفود
و آن بوته و آن كه روز پيش بود، به همان طريق علف هم [داشت]، بوته زياد، قريب به
ظهر ماهور و نفود شد. شش ساعت كه راه آمديم منزل كرديم، علف و هيزم كم داشت، شب را
فرستادم امير آمد، با او قرار گذاشتم كه از راه سلطانى برود، گفت فردا كه منزل رفتم
قرارش را مى گذاريم. يك شنبه يازدهم سر آفتاب سوار شديم، قريب به پنج فرسخ آمديم
همه جا ماهور، كم علف و كم بوته، تا اينكه سر يك ماهورى منزل كرديم، گفتند يك فرسخى
شترها و مشك ها را بردند، آب بسيار خوب آوردند، اين آب را كه ديديم، هر چه آب از
پيش داشتيم دور ريختيم.
جادّه سلطانى
يك ساعت به غروب مانده، فرستادم ميرزا نصرالله را آوردند، با او گفت و شنود
كردم، او گفت: كار از اين بهتر نمى شود. چند نفر ديگر هم از قِبَل ميرزا هادى و
اسماعيل خان، ملايعقوب را آوردند همه بناى التماس را گذاشتند كه كارى مى شد كه از
راه سلطانى كه راه زبيده است برويم، آنچه هم بخواهد مى دهيم و دو سه روز هست كه اسم
پول قهوه امير را مى زنند، اين پول مستمرى است كه همه ساله گرفته اند. اين [پول ر]
پيش به بدى و زجر گرفته، هم ما به خوشى مى دهيم به اسم اينكه ما را از جاده سلطانى
ببرد، از براى امير هم اسم دارد بلكه هم به زيارت اربعين برسيم. حضرات را گفتم، شما
برويد من با امير گفت و شنود بكنم، ان شاءالله درست مى شود. شما حضرات سرنشين ها
حرف بزنيد ببينم آنها چه مى گويند.
عصبانيت شاهزاده
من آدمى هم فرستادم پيش رضا قلى خان برادر سپه دار، كه شما هم از قول من به
شاهزاده خانم (زن مرحوم محمد حسين ميرزا بود، حالا زن او شده قريب به هفتاد سال
دارد) عرض نمائيد كه در سن و غيره بزرگتريد. اين حكايت سن را كه شنيد، خانم كج خلق
شده پيغام كرده بود، شما كارها(ى) ديگر را درست بكنيد من مى توانم امر خودم را درست
بكنم. گفتم به جهنم! فرستادم پيش خانم شاهكى و چند نفرى كه با او هم منزل بود، زن
مرحوم فريدون ميزراى فرمان فرماى قديم و زن حاجى ملا على، كه مى خواهيم از راه
سلطانى برويم، شما هم آنچه را قرار بدهند قبول داريد يا نه؟ پيغام كرده بودند آنچه
شما بكنيد ماها قبول داريم، كل حاج و ما شما را به بزرگترى قبول داريم، امير يك
ساعت از شب رفته آمد با عبدالرحمان وزيرش و حاجى حسينى كه پول داد به حاجى ها و به
حمله دارها قرض مى دهد، مرد خوبى است و به كار مردم زياد مى آيد، تا چهار ساعت
نشستيم حرف زديم. كار به اينجا ختم شد كه ما را روز شانزدهم ببرد كنار درياى نجف،
چهار صد تومان هم پول قهوه. قرار شد شب اربعين را دم دروازه كربلا پياده [مان]
بكند، بنده قبول كردم، گفتم فردا از جاده [اى كه] چاه سلمان مى گويند بايد نرفت
[بلكه] از جاده سلطانى [بايد رفت]. گفت سر دو راه، من بيدق را نگاه مى دارم، هر
كدام ميل شماست بگوييد مى رويم، من گفتم در هر صورت از جاده سلطانى بايد رفت.
دوشنبه دوازدهم سر آفتاب راه افتاديم مثل زمين هاى ديروز، پر سنگ و كم علف و كم
بوته و كف زمين سنگ. رسيديم به سر دو راه، ديدم محمد با بيدق ايستاده است كه اين
راه مى رود به چاه سلمان و اين راه مى رود به راه سلطانى. تمام حاج التماس مى كند
كه از راه سلطانى برويم، من گفتم بيدق را از راه سلطانى بكشيد. بيدق راه افتاد،
حاجى ها بنا كردند به دعا كردن، هر كجا زمين گود بود، بوته و علف زياد بود و هر كجا
بلندى بود پر سنگ و كم علف و بوته. چهار ساعت به غروب مانده، هفت فرسخ راه آمديم
رسيديم به يك بركه، يك ذرع آب داشت. يك فرسخ ديگر كه آمديم رسيديم به يك بركه مربع
كه يك صد ذرع طول و هشتاد ذرع عرض داشت، از سنگ و آهك بسيار مستحكم ساخته بودند،
پنچ شش ذرع خالى بود سه ذرع آب شيرين داشت. سه بركه كوچكتر هم پهلوى آن بركه بود
لكن آنها آب نداشتند، در پهلوى بركه منزل كرديم هواى بسيار خوب داشت. شنبه يك ساعت
به آفتاب مانده راه افتاديم، زمينش مثل زمين هاى ديروز بود. ظهرى رسيديم به يك بركه
بسيار بزرگ كه از همه بركه ها بزرگتر بود، بى آب، دو تا هم كوچك پهلوش، اين بركه ها
تمام هر كدام يك چاه بسيار بزرگ كنده از سنگ، [سنگ]كه مى انداختم صداى سنگ كه بالا
مى آمد [به صورت] تخمينى پنجاه ذرع مى شد. آن ر«بركه شراف» مى گفتند و آثار آبادى
يك قلعه چهار برجى از خشت، ميان آبادى اش بود، قريب به يكصد خانه مى شد، از آنجا رد
شديم.
بركه شراف
پنج ساعت ديگر كه آمديم، يك بركه بسيار بزرگ ديگر صد ذرع در صد ذرع مى شد، اسمش
بركه شراف
(41) است و حضرت امام حسن (عليه السلام)درست كرده است. پنج ذرع
آن آب نداشت و يكصد خانه وار، ايل عنيزه نزديك بركه دويست قدم بالاتر نشسته بودند و
حاج هم سمت بركه افتاد. گوسفند و بره زياد آوردند بره هايى كه يكى اش [ر] دو ريال
مى دادند، در آنجا دانه اى سى شاهى مى دادند. يك روز در آنجا اتراق كرديم كه حساب
ايل عنيزه را با حمله دارها تمام كنند.
گوش بُرى
امروز [روز] اول [است و] تا فردا حمله دار است كه پول ها را خورده باقى آورده،
حساب مى كنند، به قدر يكصد و پنجاه تومان پيش فلان حمله دار باقى است، اول به زبان
خوش مى گويند بدهيد. كجا پول هست؟ تمام رفتن و آمدن به قرض داده شد، سوغات براى زن
و بچه گرفته، كنيز و غلام زياد خريده، پول كجا،اسباب كجا؟ بعد راه مى دهند امير
حمله دارها را، به عرب ها، مى گويد برويد طلب تان را بگيريد، تا وقت ظهرى در
چادرهاى حاج بناى قسم و گوش برى بود، يكى مى گويد باغ در كربلا داريم هزار تومان،
يكى مى گويد خانه نجف و كربلا دارم به پانصد تومان گرو مى گذارم به صد تومان، اگر
حاجى خون طمعى پيدا كردند، پول مى گيرند و [و بعد مى گويند] خورده شد، نجف كه رسيد
ديده نخواهد شد. بارى باقر كاشى را دادند دست عرب ها، نه اين قدر زدند كه بتوان
نوشت، قريب به مردن كه شد، گفت اسباب من زياد است، از طلب حاجى هاى مازندرانى، آدم
امير آمد كه شما بفرستيد مازندرانى ها اين اسباب را بياورند و حراج كنند تا در ميان
عرب طلب كار، با مازندرانى قسمت بشود اگر درست درآمد با طلب هر دو بسيار خوب قسمت
بشود بين حمله دار و رعيت ايران. ديدم جواب ندارد، اسباب ها را بنا كردند به حراج
كردن، ده بيست تومان طلب حاجى ها شد و ده بيست تومان طلب عرب ها، شترها هم به حراج
رفت لخت ولات ولوت باقر كاشى شد.
حراج شترها
حمله دارها بنا كرده اند از ترس چوب، شترها را حراج كردن، يكى چهار ريال فرانسه
كه شش هزار است. شش ريال الا ده ريال، شترهاى خوب كه زير كجاوه است در حراج مى
فروشند و عرب ها يا عوض طلب كه از حمله دارها دارند حساب مى كنند، يا پول مى دهند،
زياد شتر آنجا فروخته شد. يك شنبه اتراق بود، بنده رفتم چادر عرب هاى عنيزه، كه در
پهلوى بركه آنهايى كه صاحب دولت بودند چهار پنج گوسفند بيشتر نداشتند، تمام اين
پنجاه شصت خانه نزديك به بركه سه بز داشت كه شير مى داد، جام كوچك دوغ خريدم، نه
آنقدر بى پا و گرسنه بود كه بتوان شرح داد، تمام خوراكشان خارمغيلان و ملخ بود.
چهارشنبه، سر آفتاب راه افتاديم رسيديم [بعد] از 3 ساعت راه، به دو بركه كه شصت
هفتاد ذرع عرض و طول دارد، لكن عرب آب را برده بودند. سه فرسخ ديگر كه آمديم، يك
بركه به قدر پنجاه ذرع در پنجاه ذرع و ده ذرع گودى داشت ولى آب نداشت. همين كه
آمديم از عقبه بالا، گفتند اين ماهور، حومه نجف است، كه مالش مى آيد علف مى خورد،
رو به قبله ماهور مال عنيزه است. هر بركه يك چاه از سنگ بريده، به قدر پنجاه شصت
ذرع خالى و بى آب، بركه هم به قدر پنج ذرع، باقى پر خاك، ميانش چاهى بود كه آب داشت
آنجا منزل كرديم. پنج شنبه، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، تا ظهر همه
جا مثل زمين صحراى نجف كم بوته، رسيديم به ماهورى عقبه داشت، ديروز كوتاه تر به قدر
نيم فرسخسنگ ريزه داشت ريخته، سنگ هاش دنده دنده بود. تا سه ساعت به غروب مانده
آمديم منزل كرديم. يوم جمعه اول آفتاب راه افتاديم، باز همان طريق ماهور، سه فرسخ
ديگر آمديم سه بركه ديگر، يكى بسيار كم آب داشت و [ديگرى] آب شيرين بسيار خوب زياد،
اين راه سلطانى هر سه فرسخ، سه تا چهار تا بركه و جاى آباد دارد منزل كرديم.
تخريب آثار
شنبه، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم. در اينجا حمام داشته است، كوت
خاكستر حمام است، آدم كه ديد مى داند آنجا حمام بوده است،سعود وهابى اين بركه ها و
بعض آبادى را خراب كرده است، سالى كه با ايل وهابى آمده است نجف و كربلا را گرفته
است. سه ساعت ديگر رسيديم به بركه، جزئى آب داشت و خرابه پهلوش، از آن رد شديم. سه
فرسخ ديگر آمديم رسيديم چهار بركه پهلوى هم، دوتاش آب زياد داشت. دوتاى ديگر بى آب
به قدر شصت ذرع طول و چهل ذرع عرض داشت در آنجا منزل كرديم. يك شنبه، سه ساعت كه
راه آمديم از اول آفتاب، رسيديم به دو بركه بى آب خراب، دو ساعت ديگر كه آمديم به
سه بركه ديگر رسيديم كه خاك پر بود و آب نداشت. دو ساعت ديگر كه رفتيم، رسيديم به
بركه مربع [كه] آب كثيفى ته آن بود، خرابه ها پهلوش، يك فرسخ ديگر آمديم بركه و
برجى بلند بود كه همان سال وهابى ايستاده خراب كرد. زيرش را خالى كرده است برج
افتاده است. الان
(42) به قدر چهار پنج ذرع آن درست است، [مثل] حلقه روى
زمين افتاده است. هر اوقات پيش ها، حاج [در] برگشتنش آنجا مى رسيد، آن برج را
چراغان مى كردند. اهل نجف مى دانستند حاج آمده، فردا از نجف پيش واز مى آمدند.
عين سيه
دو فرسخ ديگر كه آمديم به يك فرسخى درياى نجف، دهى است [به نام]عين سيه، يك
ميدان به دريا مانده است، نيم فرسخ به عين سيه مانده منزل كرديم، بى آب [است] عين
سيه قبله نجف واقع شده، اين طرف قبله نجف اشرف، شب عبدالرحمان آمد منزل كه چهار صد
تومان تعارفى كه قرار شده، اهل حاج بدهند، تا فردا از رأس سلمان برويد به كربلا،
شما بفرستيد اين پول را جمع كنيد. من گفتم: چهار روز است كه مى گويم يك نفر آدم از
شما بيايد با آدم من بروند اين سرى يك تومان كه قرار شد از بابت كرايه تا كربلا كه
سه منزل است بگيرد [بابت] كرايه تراده تا رفتن به شهر، پول قهوه شما هم باشد،گوش
نكردى، حالا كه نجف اشرف پيدا شد از اين مردم پول نمى شود گرفت! لكن به قدر امكان
من مضايقه ندارم. شب را پيغام كرديم و جار زدند، هر كس نفرى يك تومانش [ر] ببرد
چادر حاجى ميرزا هادى معدل بدهد، سياهه هم حاجى ميرزا نصرالله گفتم كرد. كجاوه اى
دو تومان، سرنشين پنج هزار، خيلى پابه پا هم كرديم. آن شب اول بنده و ميرزا نصرالله
نفرى بيست تومان و بزرگان هم به قدر همت خودشان دادند. قريب صد تومان دادند.
رأس سلمان
پنج شنبه هم سر آفتاب روانه شديم، سمت شمال مغرب آمديم. هندوانه و خربزه از نجف
اشرف آورده بودند، آنجا را كه دريا تمام مى شود رأس سلمان مى گويند، آنجا پياده
شديم. قريب به دو ساعت شترها را آب داديم، مشك ها را آب كردم. آن روز قدرى گرم بود
رفتم ميان دريا، در واقع حمام. سه ساعت به غروب مانده سوار شديم، همان ماهور كنار
قلعه نجف كه شب سرا پرده بود، مى رود سمت مغرب تا پيداست. لكن مقابل رأس سلمان سنگش
زياد بود، كه اسب هم بالا نمى رفت. به قدر يك فرسخ سمت مغرب از داخل ماهور رفتيم به
يك دره رسيد. با پا وسط ماهور رفتم باز سنگ شده سنگ به سنگ، راه بريده بود. مال يكى
به قدر دو ساعت طول كشيد از عقبه بالا رفتيم. به قدر نيم فرسخ از عقبه كه سوار
شديم، محاذى قلعه نجف، يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم و حمله دارها بنا كردند
پول نفر يك تومان (و) پنج هزار را مى گيرند. حمله دار در جزو به حاجى ها مى گويد
ندهيد، در ظاهر مى گويد بدهيد. به هزار معركه دويست و چيزى از چهار صد تومان وصول
شده، فرستاديم عبدالرحمان را آوردند پول را داديم، او نگرفت، يك آدم همراهش كرديم
پول را برد پس آورد، بعد جار زدند حاجى ها هر كس مى رود نجف اشرف دو ساعت به صبح
مانده سوار شوند سمت نجف بروند. هر كس مى آيد سمت كربلا اول سفيده مى رويم، دو ساعت
گذشت. حاج نجفى و سماواتى و بعضى هم از ايرانى، رفتند به نجف اشرف مثل شب اربعين را
كه اين همه حديث از براى شب اربعين وارد شده، از براى سه هزار نيامدند و رفتند به
نجف، كه ما اگر حالا بياييم به كربلا چهار روز ديگر بايد برگرديم، باز كرايه بدهيم
نمى كنيم. آنقدر وله ميان حاجى ها به هم مى رسد و حال اينكه، اين آدم سى و چهل نفر
جمع مى شوند يك تراده مى گيرند به نفر ده شاهى، برگشتن نفر ده شاهى از مسجد كوفه مى
روند ميان تراده يك فرسخى كربلا، زير باغها پياده مى شوند و مى آيند كه رفتن و
برگشتن يك قران مى شود. از براى يك قران مى ميرند. در مدينه طيبه هم مظّنه كردم،
آدم دو دفعه اگر رفته باشند ميان حرم، مابقى را بيرون در بسته، مى ايستادند زيارت
مى كردند و مى رفتند، زيارت پيغمبر روزى دو دفعه مى رفتند...
به سوى كربلا
آنجا كه شب مانديم تا نجف اشرف، چهار فرسخ راه بود، سفيده روانه شديم از همان
[راه] رفتيم سمت كربلا، به قدر سه فرسخ بالاتر راهى كه از كربلا مى روند به نجف
اشرف، صحرا به همان طريق، رفتيم زياد هواى بسيار خوب و آمديم همه جا شمالى تا زمينى
كه قبله عالم روحنا فداه، از خانه سوار شدند رفتند طرف صحرا به قدر يك فرسخ تشريف
بردند كه باد زياد شد، برگشتند به جاده تشريف بردند، از همان زمين گذشتيم،لكن تمام
بيابان ،ولى راه آمديم. پنج ساعت به غروب مانده افتاد به ماهورهاى ديگر، يك ساعت
ديگر كه آمديم، نيم فرسخى [به] كربلا مانده، محاذى پل آجرى كه اردوى مبارك افتاده
بود، آن طرفش رسيديم افتاديم تمام به خاك، زيارت مختصرى كرديم، دعا به دولت و عزت
پادشاهى كرديم سوار شديم، در واقع تا كسى آن ولايات و آن زمين ها را نبيند، قدر
وجود مبارك پادشاه عالم پناه را نمى داند. ]ت] اين دم تمام شاكر و دعا گوى وجود
مبارك هستيم لكن آن سرزمين ها و شهرها را كه ديديم، صد مرتبه دعا گوتر مى شود و قدر
وجود مبارك را زيادتر و بهتر مى دانند. شكسته استخوان داند بهاى موميائى را. الهى
به حق پيغمبر و اولادش، على مرتضى(عليه السلام)و فاطمه زهرا، كه عمر ودولت و شوكت و
جلال ناصرالدين شاه بيافزايد، كه اين مردم هميشه بروند وبرگردند، اين گونه فيض هاى
بى اندازه به اهل ايران برسد. يا رب دعاى خسته دلان مستجاب كن.
شب اربعين
روز چهارشنبه نوزدهم كه شب اربعين بود، آمديم به كنار همان پل، امير سر پل و
كنار پل برايش چادر زدند، حاجى ها را گفتند پياده شويد شترهاى عرب را بدهيد، بنده
همان طريق با كجاوه و يك نفر آدم امير همراه عكام ها، رفتم منزل در آنجا پياده
شديم، رفتم حمام غسل زيارت كردم، رفتم به پا بوس آل عبا ـ صلوات الله عليهم ـ
خداوند تمام مسلمان ها را به اين فيض عظمى برساند والسلام آن روزى كه نوشته ام به
رودخانه كه قريب چهار پنج سنگ داشت، آن روز بسيار پياده راه رفتم و شترها زياد
ماندند، چهار نفر پياده بودند كه لباس درويشى پوشيده بودند، مى آمدند به مكه، هر
چهار تا با هم رفيق بودند، آن روز خسته شده ماندند شب [را هم] در صحرا [ماندند]،
فردا از هم جدا شده گم شدند، يك نفر آنها شيعه بود سه نفر ديگر ش سنى، آن سه نفر
سنى پيدا نشدند كه اصلا از آنها نشانى نشد، ولى آن يك نفر شيعه، فردا در بيابان يك
شتر زلول با زين پيدا كرده، سوار شده و نمى دانست كه كجا مى رود، بعد از يك شبانه
روز در صحرا رفت، روز ديگر عربى پيدا شده، با سنگ زد از شترش انداخت، زياد سرش را
شكست، هر چه از رخت هاش بكار مى آمد گرفته انداخت در صحرا، شتر را برداشت رفت، يك
شبانه روز علف خورده در صحرا رفت، زن عربى به او
(44) رسيده، بردش به
خانه اش، دو روزى نگاه داشته، بعد كه دانست كه اهل حاج است زلولى سوار شده، درويش
را به تركش سوار نموده، آوردش به مكه، اول بردش پيش محمد امير، يك عبا و قدرى پولش
داده، زن رفت زيارت كرده رفت، درويش را هر كس به قدر خودش چيزى داد، درويش را نوكر
كردند. حرف درويش اين بود كه تا سال ديگر مى مانم كه حج بكنم، اين ها نيست مگر از
باطن امير المؤمنين(عليه السلام)، خداوند ما را از امت محمد(صلى الله عليه وآله) و
از شيعه على مرتضى(عليه السلام)محسوب كند. [سال] 1288 تمام شد.